لیبرالدموکراسیها هر روز قواعد سختتری برای نزاکت سیاسی وضع میکنند
نویسندهای که در لهستانِ دوران شوروی از منتقدان صاحبنام حکومت کمونیستی بود حالا، بعد از فروپاشی شوروی، در مقام یک استاد فلسفه و سیاستمدار، معتقد است لیبرالدموکراسی دارد به حکومتی اقتدارگرا و جبار تبدیل میشود که از شهروندانش میخواهد دقیقاً طبق الگویی پیشبینیشده رفتار کنند: عاشق آزادی باشند، دگرباشان را دوست بدارند، ایمانشان به بازار را از دست ندهند و با همه مدارا کنند. وگرنه، خدا به دادشان برسد.
نویسندۀ کتاب فیلسوفی در تعمیرگاه
You Can't Say That
14 دقیقه
متیو کرافورد، ویکلی استاندارد — در نیمۀ دهۀ ۱۹۸۰ بود که اولینبار تعبیر «نزاکت سیاسی»۱ را از یک همخانۀ بزرگترم در برکلی شنیدم. چند گیلاس شراب زده بود و سرحال بود، برای همین نظراتی میداد که بنا به معیارهای آنجا نامتعارف بودند. این تعبیر به نظرم بانمک آمد و گمان کردم ساخته و پرداختۀ خود اوست، ولی حالا که به آن زمان نگاه میکنم میبینم که لابد از یکی از مجلاتی یاد گرفته بود که روی میز آشپزخانه رها میکرد: کامنتری یا شاید هم نیو کرایتریون. آن زمان جنگ سرد در اوج خودش بود، و همۀ اهالی برکلی میدانستند کدام طرف نبرد سزاوار پیروزی است. او در جبهۀ مخالف بود. اواخر نوجوانیام بود و بیوفایی خیانتکارانۀ او هیجانانگیز بود.
در دهههای ۱۹۸۰، ۱۹۹۰ و بعد هم هزارۀ جدید، عبارت «نزاکت سیاسی» از گوشه و کنار سر برآورد. استفاده از آن میان جماعت مشهور به خبرگی و استادی خشمشان را برمیانگیخت، انگار که حرفی کهنه بود که سوزن به جانشان میزد. کسانی مثل دانشگاهیان جمهوریخواه و فاکس نیوز سراغ این واژه رفتند، و اگر ذهنتان به تمایزات طبقاتی روشنفکرانه حساس بود، از این واژه پرهیز میکردید.
این تعبیر، که در اصل برای بامزهبازی ابداع شد، میگفت رفتارِ پلیسی برای کنترل نظرات لیبرال از جنس همان کاری است که شوروی میکند. مگر این تعبیر در ابتدای رواجش یک اغراق بانمک نبود؟ آیا هنوز هم همینطور است؟
جامعهشناسان شاید به زوال اعتماد اجتماعی در چند دهۀ اخیر اشاره کنند (آنها راههایی برای اندازهگیری این مقوله دارند) و چهبسا دربارۀ اثراتش بر گفتار سیاسی گمانهزنی کنند. برای افراد این سؤال مطرح است: با چه کسی حرف میزنم؟ گفتههایم چطور فهمیده میشوند؟ پای کدام دسته هواداریها در میان است؟ اعتماد که نباشد، باید نشانههای صریح فرستاد. ما در گفتار سختگیر میشویم و به ژستهای تأیید و نکوهشی توجه میکنیم که در محفل دوستان جایی ندارند.
هر چه جایگاه فرد نامطمئنتر باشد (مثلاً یک مدیر میانرده که حس میکند میتوانند بیدردسر اخراجش کنند، یا یک دانشجوی تحصیلات تکمیلی که امیدوار است در جرگۀ دانشگاهیان درآید)، نمایش فضایل و نکوهش تبهکارانِ همیشگی لازمتر میشود. در برخی موقعیتها، این ضرورتهای نمایشی موجب میشوند که از ایدئولوگها تقلید کنیم. اما از بیرون شاید بتوان فرق بین تقلید و اصل جنس را تشخیص داد. همین عدم اطمینان است که جوّ بیاعتمادی را تشدید میکند، مثل محیط شوروی که فرد هرگز نمیتوانست مطمئن باشد چه کسی خبرچین است. این خبرچینها لزوماً ایدئولوگ نیستند، بلکه شاید صرفاً فرصتطلب باشند.
ریزارد لگوتکو استاد فلسفه در شهر کراکوف است که در حکومتهای لیبرالدموکراتیک لهستان پس از دورۀ کمونیستی چندینبار وزیر شد و هماکنون عضو پارلمان اروپاست. در دوران کمونیسم، او در زمرۀ ناراضیان و دبیر نشریات مخفی در اتحادیۀ همبستگی کارگران هلند بود. پس او در بهترین موقعیت قرار دارد تا دو رژیمی را مقایسه کند که عرفاً دو قطب متضاد آزادی محسوب میشوند. در کتاب شیطان در جلدِ دموکراسی (که پارسال منتشر شد و نسخۀ شومیزی آن سال آینده به بازار میآید)، نظریۀ لگوتکو این است که برجستهترین تفاوتهای بین کمونیسم و لیبرالدموکراسی آن قرابتهایی را از چشم میپوشانند که بسیار عمیقتر از هرگونه تحول جامعهشناختی اخیر هستند. به نظر او، هر دو رژیم از لحاظ تمایلات محوری و منطق درونیشان ستمگرند. لگوتکو لحن آزردۀ تیره و تاری دارد و گاهی مبالغه میکند. اما، عطف به داستان زندگیاش، باید تناظرهایی را جدی بگیریم که او بین لیبرالدموکراسی و کمونیسم مطرح میکند، چون او در مقام یک ناراضی در رژیم خشن سابق خوب میداند سرکوب واقعی چه شکل و شمایلی دارد. او از آن بچههای نقنقویی نیست که ادای روشنفکری دربیاورند یا پای ثابت گفتوگوهای رادیویی باشد.
گرچه او بیشتر روی لیبرالدموکراسی به سبک اروپایی تمرکز دارد، بسیاری از مشاهدات و استدلالهایش را میتوان دربارۀ ایالات متحده هم به کار بست:
حتی یک برخورد اولیه با نهادهای اروپایی کافی است تا فرد جوّ خفقانآوری را احساس کند که نوعاً در یک انحصار سیاسی دیده میشود، تا ببیند که زبان ویران شده تا شکلی جدید از نیوزپیک۲ ساخته شود، تا خلق یک وضعیت سوررئال را ببیند که با قالب عمدتاً ایدئولوژیکش دنیای واقعی را میپوشاند، تا شاهد خصومت آشتیناپذیر علیه همۀ ناراضیان باشد، و تا بسیاری چیزهای دیگر را درک کند که لابد برای هر کس که دنیای تحت حکومت حزب کمونیست را به خاطر داشته باشد بسیار آشنا به نظر میرسند.
تناظرهایی که لگوتکو بین لیبرالدموکراسی و کمونیسم مطرح میکند زمانی باورپذیر میشوند که قبول کنید تعبیر «لیبرالدموکراسی» در اروپا به اسم یک گرایش و نظام سیاسی تبدیل شده است که نه لیبرال است و نه دموکراتیک. روی کاغذ، لیبرالدموکراسی قرار است یک توافق صرفاً رسمی یا خنثی برای تضمین حکمرانی رضایتمحور باشد: رضایت اکثریت در کنار محدودیتها و تضمینهای مهم قانونی برای حقوق اقلیت. در این فهم، لیبرالدموکراسی باید نسبت به اهداف و آرمانهای بشری بیطرف باشد، سمپاتیهایش متکثر باشند، و با ناراضیان مدارا کند. جان استوارت میل امید داشت که این آرمانهای سیاسی از تنوع تجربۀ بشری و «تجربهگری در زندگی» حمایت کنند.
ولی اگر امید او به سیاستزدایی جامعه بود تا مسائل اخلاق عمومی به دلواپسیهای خصوصی تبدیل شوند، درعمل خلاف آن رخ داد. همه چیز عمیقاً سیاسی شده است: زندگی خانوادگی، حیات فکری، هنر، امور جنسی، اسباببازیهای کودکان، یا هر چه به ذهنتان برسد. آن قلمروهایی از زندگی که پیشتر تابع منطق درونی تجربهگری خود بودند اکنون به لطف پیشقراولان خودخوانده باید پاسخگو باشند، نور شهرت به آنها تابانده میشود تا تطهیرشان کند، و باید به آرمانهای لیبرالی جوابگو باشند که، سوای از فُرم، به محتوای این قلمروها هم کار دارند. لگوتکو مینویسد: «سخت میشود یک برش غیردکترینال از دنیا یافت، یک تصویر یا روایت یا لحن یا فکر غیردکترینال».
از این منظر، یعنی دریغکردن خودمختاری از آن قلمروهای زندگی که اصولاً باید دور از دید و ورای دسترس رژیم سیاسی باشند، منصفانه است که بگوییم لیبرالدموکراسی در حالت قرن بیستویکمیاش مشابه کمونیسمی است که نویسندگان ناراضی مانند میلان کوندرا و واتسلاو هاول وصف میکردند. هر دو رژیم «نهادهای سراسر یکپارچهساز از آب درآمدهاند که به پیروانشان میگویند چگونه فکر کنند، چه کار کنند، چطور رویدادها را ارزیابی نمایند، چه رؤیایی داشته باشند، و از چه زبانی استفاده کنند». راستکیشیها و «الگوهای شهروند ایدئال» در کمونیسم بود و در لیبرالدموکراسی نیز هست.
این ناهمخوانی بین خودانگارۀ مسامحهگر لیبرالدموکراسی و حالوهوای زندگی روزمره در لیبرالدموکراسی چطور تبیین میشود؟ احساس خودانگیختگیِ اجتماعیِ چندانی در کار نیست، چون فرد مراقب است که چه میگوید. کار به جایی رسیده که این وضعیتْ طبیعی احساس میشود.
لگوتکو، مثل فرانسوا فوره که پیش از او گفته بود، مدعی است که کلید درک ماهیت زندگی در لیبرالدموکراسی نقشی است که تاریخ (یا «حقیقت تاریخ» به معنای پیشرفت ناگزیر در جهتی مشخص) در تخیل لیبرال بازی میکند. جلوۀ این امر، در دهههای اخیر، شوق به کشاندن لیبرالدموکراسی به مکانهای غیرلیبرال با استفاده از دو ابزار عریان بوده است: اقدام نظامی و بازارپذیرکردن. اما در دورۀ اوباما بود که این موج بهواقع در عرصۀ داخلی هم آزاد شد، روندی که شاید در چهل سال گذشته بیسابقه بود. لیبرالها شروع کردند به ترقیخواهنامیدن خودشان: این برندسازیِ دوباره از آن رو مهم است که نشان میداد در بهکاربردن استعارهای که نشانی از ضرورت تاریخی دارد جسور شدهاند. همچنین نشانۀ آن بود که تاب تحمل آنهایی را ندارند که این پا و آن پا میکنند.
ظرف چند سال از اوبامایی که خودش مخالف ازدواج همجنسگرایان بود (اینکه چقدر موضعش صادقانه بود بماند)، به یک هنجار فرهنگی رسیدیم که اگر دربارۀ این پدیدۀ نوین تمدنی، یعنی ازدواج همجنسگرایان، چون و چرایی بکنید، حتی اگر حرفتان کاملاً فحوای نظری یا اندیشهای داشته باشد، ممکن است جایگاه اجتماعی و حرفهایتان به خطر بیفتد. برای آنهایی که تنگشدن عرصۀ فرهنگی در سالهای اوباما را احساس کردهاند، حرف لگوتکو دربارۀ تناظرهای لیبرالدموکراسی با تجربۀ شوروی چندان هم اغراقآمیز به نظر نمیرسد.
هم کمونیستها و هم لیبرالدموکراتها، ضمن ستایش از آن امور تاریخی که گریزناپذیر و عیناً ضروریاند، در همان حال، فعالیتهای آزاد احزاب، اجتماعات، گروههای اجتماعی و سازمانهایی را میستایند که به اعتقادشان در آنها امر گریزناپذیر و عیناً ضروری هویدا میشود. هر دو با علاقه از مردم و جنبشهای بزرگ اجتماعی صحبت میکنند، ولی درعینحال… برای درهمشکستن خودانگیختگی اجتماعی بهمنظور شتاببخشیدن به بازسازی اجتماعی لحظهای تردید نمیکنند.
جان اوسالیوان در مقدمهاش بر کتاب لگوتکو بهدقت نشان میدهد که آن اعتقاد به رجحان تاریخی که در هر دوِ کمونیسم و لیبرالیسم وجود دارد به چه منطقی میانجامد. هر دو اصرار دارند «که همۀ نهادهای اجتماعی (خانواده، کلیساها، اجتماعات خصوصی)» باید در کارکرد داخلیشان تابع قواعد معینی باشند، و «هر دو متعهد به مهندسی اجتماعیاند تا این دگرگونی را پدید آورند. و چون طبیعتاً جلوی این مهندسی مقاومت میشود… هر دو درگیر نبردی بیپایان علیه دشمنان جامعهاند: خرافات، سنت، گذشته، عدم مدارا، نژادپرستی، بیگانههراسی، تعصب، و چه و چه و چه».
لگوتکو مینویسد که همراهی با جریان، خواه جریان کمونیستی خواه لیبرالدموکراتیک، «به روشنفکر قدرت بیشتر، یا حداقل توهم قدرت بیشتر، میدهد. او احساس میکند جزئی از یک ماشین قدرتمند جهانیِ دگرگونساز است… او برای انتقاد از آنچه هست به آنچه خواهد بود متوسل میشود، اما بخش عمدۀ بشریت که بصیرت و هوش کمتری از او دارند قادر به دیدن آن آینده نیستند».
این گویا روایت یک نوع خاص از لذتِ سیاسیِ نارسیسیستی است. شبکۀ کمدی سنترال، در ایالات متحده، تحصیلکردگان لومپن جوان را ساماندهی میکند تا خودشان را نیرویی قدرتمند بدانند. این بینندگان، که برای تبلیغاتچیها قشری محبوب هستند، سراغ آن شبکه میروند تا خنیاگران بنگاههای درستاندیشی پاچهخواریشان را بکنند. بنا به یک قاعدۀ کلی، هر چه ارزش سهام یک شرکت بیشتر باشد (مثلاً گوگل، فیسبوک، اپل) و نقش شبهحکومتیاش در زندگی جمعیمان بیشتر باشد، گویا تفاوت کمتری بین مواضع منورالفکری آن با حقیقتگویی شجاعانۀ ترور نوآ۳ یا سامانتا بی۴ یا جان اولیور۵ دیده میشود. استفادۀ بیمهابای لیبرالها از واژۀ لعنت۶ مؤید چندینبارۀ آن است که اینجا از هنجارها سرپیچی میشود، آن هم بهخاطر اصولی که ابلهان قادر به درکش نیستند.
لگوتکو مینویسد: «رصدگران خائنین به لیبرالدموکراسی راحت دچار» این توهم میشوند «که گروه کوچک و شجاعیاند که نبردی بیمهابا علیه دشمنی مقتدر راه انداختهاند». در بستر اروپا، «دادگاههای ملی و بینالمللی، سازمان ملل متحد و آژانسهایش، اتحادیۀ اروپا با همۀ نهادهایش، رسانههای بیشمار، دانشگاهها و افکار عمومی در جبهۀ آنهایند… آنها مطلقاً در امن و اماناند چون به قدرتمندترین ابزارهای سیاسی در دنیای امروز مجهزند، اما درعینحال به شجاعت و نجابت خود افتخار میکنند، که هر قدر تصویر دشمن هولناکتر شود این صفات هم پررنگتر میگردند».
در ایالات متحده، مغازهداری در شهری کوچک را فرض بگیرید که مثلاً مؤدبانه از پختن کیک یا گلآرایی برای عروسی همجنسگرایان امتناع کند، همین آدم برای منظور آنها کافی است تا نقش یک دشمن مهیب را بازی کند. مفاهیمی مانند آزادی اجتماع و آزادی وجدان فقط به کار پوشاندن آن «نفرتی» میآیند که زیر پوست خوشایند زندگی آمریکایی نهفته است.
چنانکه لگوتکو مینویسد، «در اصل ایدۀ لیبرالدموکراسی، آزادی عمل باید پیشفرض باشد». اما، بهعلتِ قوس پیشرفت این رژیم (قوسی که هم با نگاه به سابقۀ تاریخی دیده میشود، و هم یک جور مأموریت برای این رژیم است)، کسانی که با برنامۀ رژیم کنار نیایند «مشروعیت خود را از دست میدهند. پس ضرورت ساخت یک جامعۀ لیبرالدموکراتیک [بهجای آنکه صرفاً یک رویۀ سیاسی لیبرالدموکراتیک ساخته شود] یک دلالت تلویحی دارد: عدم تضمین آزادیهای آنهایی که گفته میشود عملها و منافعشان مغایر با آن چیزی است که بهزعم لیبرالدموکراتها آرمان آزادی است».
اینگونه پروژههای دگرگونسازی اجتماعی در «همدلی» ترقیخواهانه با برخی طبقات خاص قربانیان جلوهگر میشود. اما اگر معنای درست همدلی را فهم و همدردی با تجربۀ بشری در موقعیتِ خاصِ رویدادنِ زمینی آن بدانیم، آن «همدلی» ترقیخواهان هم یک جرعۀ دیگر از نیوزپیک میشود. در همدلی ترقیخواهانه، با هر فرد همچون مصداقی از یکی از مقولاتی برخورد میشود که در سیاستورزی تعریف شدهاند. لگوتکو، با طرح تناظر بین نبرد طبقاتی کمونیستی و سیاستورزی جنسیتی لیبرالدموکراتیک، مینویسد که «یک زن واقعی که در یک جامعۀ واقعی زندگی میکند، مثل یک کارگر واقعی که در یک جامعۀ واقعی زندگی میکند، در عالم سیاست نباید چندان مورد اعتماد قرار گیرد، چون بیشازحد از الگوی سیاسی[ای که برایش تعریف شده است] تخطی میکند. درحقیقت، یک زن غیرفمینیست اصلاً زن حساب نمیشود، همانطور که یک کارگر غیرکمونیست واقعاً پرولتاریا حساب نمیشود».
میشود از این هم جلوتر رفت: برای خلق آن آدمهای نمادین در بطن این درامهای ترقیخواهانه، نفهمیِ عامدانه نسبت به پدیدههای اجتماعی ضرورت دارد، چون هدف درامها آن است که ترقیخواه بتواند فضیلت خود را، در مقام کسی که نماد را پذیرفته است، به نمایش بگذارد. برای دفاع از خلوص روایت ترقیخواهانه که بر پایۀ انتزاع از واقعیت است، گاهی باید رفتار پلیسی با گفتار افراد واقعی داشت که قرار است اُبژههای اشتیاق ترقیخواهانه باشند. یا باید رفتار پلیسی با گفتار آنهایی داشت که ارتباط صمیمانهتر و نزدیکتری با این افراد دارند و لذا خطرناکاند، چون شاید تصویرِ ساختهشده را به دردسر بیندازند: مثلاً گفتار یک مددکار اجتماعی که آشکار از سردرگمی و ناشادی زندگیِ تراجنسیتیها میگوید. در آن رژۀ رو به جلوی بزرگ تاریخ، «دوگانههای جنسیتی» باید زدوده شوند، و برای فرد دانستن همین نکته لازم و کافی است.
کتاب لگوتکو به درد آنهایی میخورد که نمیتوانند سرکوب سیاسی آشکار را نشان دهند، اما احساس میکنند که معیارهای گفتمان مقبول روزبهروز بیشتر آنها را ملزم میکند دروغ بگویند و تحقیر این کار را بپذیرند. لگوتکو، مثل سایر نویسندگان ناراضی متعلق به قلمروِ شوروی سابق، تناظری تاریخی با زمانۀ ما را نشان میدهد که به ما در فهم آن احساس و تشخیص منطقش کمک میکند.
اطلاعات کتابشناختی:
Legutko, Ryszard. The Demon in Democracy: Totalitarian Temptations in Free Societies. Encounter Books, 2016
پینوشتها:
• این مطلب در تاریخ ۱۱ اوت ۲۰۱۷ با عنوان «You Can’t Say That» در وبسایت ویکلی استاندارد منتشر شده است و برای نخستینبار با عنوان «لیبرال دموکراسی با کمونیسم استالینی تفاوت دارد، ولی شباهتش بیشتر است» در ششمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی ترجمه و منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۵ اردیبهشت ۱۳۹۷ با همان عنوان منتشر کرده است.
•• متیو کرافورد (Matthew B. Crawford) فیلسوف آمریکایی است که در مرکز مطالعات پیشرفتۀ فرهنگ در دانشگاه ویرجینیا کار میکند. او، در کنار نوشتن، یک تعمیرگاه موتورسیکلت نیز دارد. آخرین کتاب او جهان فراتر از ذهن شما (The World Beyond Your Head) نام دارد.
[۱] Politically Correct
[۲] در رمان ۱۹۸۴، دولت تمامیتخواه کشور اقیانوسیه یک زبان جدید به نام نیوزپیک میسازد که برای مقاصد ایدئولوژیکش مفیدتر است [مترجم].
[۳] Trevor Noah: مجری و طنزپردازی جنجالی اهل آفریقای جنوبی [مترجم].
[۴] Samantha Bee: مجری، طنزپرداز و مفسر سیاسی کانادایی-آمریکایی [مترجم].
[۵] John Oliver: نویسنده، مفسر سیاسی و کمدین بریتانیایی [مترجم].
[۶] F-bomb: حالتی مؤدبانه از واژۀ پربسامد Fuck که ناسزا به شمار میرود [مترجم].