بررسی کتاب

مارسل گوشه، تاریخ‌نویسِ عصر رهایی

دموکراسی محصول تلاش برای رسیدن به خودآیینی در سه عرصه بوده: فرد، دولت-ملت و تاریخ

مارسل گوشه، تاریخ‌نویسِ عصر رهایی

یکی از تأثیرگذارترین متفکران معاصر فرانسه، مارسل گوشه، در یک کتاب عظیم چهارجلدی، کوشیده است گزارش تاریخی قانع‌کننده‌ای از پنج قرن گذشته فراهم آورد. محور کتاب او، چگونگی برآمدن دموکراسی در قرون جدید است. به اعتقاد گوشه دموکراسی، نه یک «چیز»، بلکه نوعی «کشمکش» بی‌پایان بین خودآیینی و دگرآیینی است و امروز، در عصر نئولیبرالیسم، دموکراسی در عین آنکه پیروزمندتر از همیشه است، به دامان بزرگترین بحران تاریخی خود افتاده است: بحرانِ بی‌آیندگی.

مایکل سی. بِرِنت، دیسنت — روزی روزگاری، این تلقی که تاریخ را نوعی داستان بدانند چیز عجیبی نبود. بعضی‌ها معتقد بودند تاریخ آزمون سختی است که ما انسان‌ها تا فرارسیدن آخرالزمان در معرض آن قرار گرفته‌ایم؛ دیگران تاریخ را فرآیند تدریجی پیروزی عقل بر جهل و تعصب می‌دیدند. هگل تاریخ را فرآیند روبه‌رشدِ آگاه شدنِ انسان از آزادی می‌دانست؛ مارکس می‌گفت تاریخ قصۀ نزاع طبقاتی است و نقطۀ اوج این قصه انقلاب است. اما این روزها دیگر این که کسی بگوید جریان تاریخ کلان‌روایتی واحد است تقریباً از نظر همه صرفاً اسطوره‌ای تسلی‌بخش به حساب می‌آید.

مارسل گوشه با این حرف مخالف است. این تاریخ‌دان و فیلسوف فرانسوی ده سال از عمر خود را وقف نگارش یک کتاب بزرگ چهارجلدی کرده که بی‌پرده و بی هیچ لکنتی بر این فرض استوار است که تاریخ معنایی دارد. همانطور که از عنوان کتاب، ظهور دموکراسی، پیداست، این طرح تلاشی است برای بررسی سرنوشت دموکراسی در اروپا و (تا حدی هم) در آمریکای شمالی. گوشه داستان را از ابتدای دوران مدرن شروع می‌کند و تا دوران نولیبرالی خود ما پیش می‌آید، دورانی که در آن زوال این دیدگاه که تاریخ دارای معنایی فراگیر است تنها یکی از نتایج زوال بزرگ‌تری است که در پیوندهای جمعی رخ داده است. در دوران نولیبرالی ما، دموکراسی صرفاً به معنای تعقیب حقوق و منافع فردی است، و امید به تعیین سرنوشت مشترکمان از طریق ابزارهای دموکراتیک به شکل غریبی دست‌نیافتنی شده است.

برای این که بتوانیم از این طرز فکر فاصله بگیریم، به تاریخ احتیاج داریم، و خیلی زیاد. در شاهکار گوشه هر کدام از جلدها از جلد قبلی خود طولانی‌تر است، در عین حال که اغلب دورۀ زمانی کوتاه‌تری را پوشش می‌دهد. جلد اول، که انقلاب مدرن۱ نام دارد و در سال ۲۰۰۷ منتشر شده، به برآمدن دولت مدرن اولیه تا تکوین لیبرالیسم در قرن نوزدهم می‌پردازد و تنها کمی بیشتر از ۲۰۰ صفحه است. جلد بعدی، که بیش از سیصد صفحه است و در همان سال ۲۰۰۷ منتشر شده، به بررسی بحران لیبرالیسم۲ می‌پردازد که تقریباً از ۱۸۸۰ تا ۱۹۱۴ به طول انجامید. بخش سوم از مجموع دو جلد نخست طولانی‌تر است و در سال ۲۰۱۰ منتشر شده است، و با این که نامش آزمون سخت تمامیت‌خواهی۳ است، به بررسی دورۀ بین سال‌های ۱۹۱۴ تا ۱۹۷۴ اختصاص دارد، و بخش بزرگی از این مجلد ۶۵۰ صفحه‌ای به دیکتاتوری‌هایی اختصاص یافته که بین سال‌های ۱۹۲۲ تا ۱۹۴۵ در اروپا شکل گرفتند. حال، بعد از یک وقفۀ هفت‌ساله، گوشه جلد آخر را در سال ۲۰۱۷ منتشر کرده است، با نام جهان جدید۴. گوشه نتوانسته عصر کنونی ما را در کمتر از ۷۶۸ صفحه توضیح دهد.

آیا به تاریخ دیگری از ایده‌ها، نهادها، و روال‌های دموکراتیک نیاز داریم؟ و چرا حالا؟ ده سال پیش، گوشه گفته بود که دموکراسی به «افق بی‌رقیب زمانۀ ما» تبدیل شده است. تاریخی که بر چنین بینشی متکی است -فلسفۀ تاریخ که جای خود دارد- آیا می‌تواند چیزی جز ستایشی بی‌مزه باشد؟

گوشه قصد نداشته کارش این طور باشد، بلکه کتابی نوشته که هم گزارش تاریخی قانع‌کننده‌ای از نیمی از یک هزاره است و هم یک نقد فرهنگی قاطع. دلیل اصلی این امر فهم ویژۀ او از «دموکراسی» است. این اصطلاح، به دیدۀ او، چیزی فراتر از انتخابات و نظام‌های چندحزبی و حقوق بشر و حکومت قانون است؛ دموکراسی منسجم‌ترین و کامل‌ترین شکلِ آن نیروی بنیادینی است که به عقیدۀ گوشه تاریخ بشریت را حرکت می‌دهد: «خودآئینی». کلمۀ خودآئینی (autonomy)، که از اوتوس (خود) و نوموس (آئین، قانون، ناموس) یونانی ترکیب شده، تحت‌اللفظی بدین معناست که کسی بتواند قوانین خودش را داشته باشد، یعنی خودقانون‌گذار باشد. از نظر گوشه، خودآئینی بر یک میل انسانی بسیار مهم دلالت دارد: صاحب سرنوشت خود بودن.

بنابراین داستان تاریخ از نظر گوشه داستان برخاستن درازمدت و تدریجی انسان از حالت دگرآئینی به وضعیت خودآئینی است (دگرآئینی یعنی وقتی تصور می‌کنیم یک «دیگریِ» متعالی و غیرانسانی بر ما حاکم است). او می‌پذیرد که در دوران مدرن دموکراسی به موتور اصلی خودآئینی تبدیل شده است. اما، از نظر او، پیروزی خودآئینی برای دموکراسی بحران ایجاد کرده است. عصر ما عصر رهایی است، ولی درعین‌حال عصری است که در آن افراد و حتی کل جامعه در آن به نحو غریبی احساس ناتوان بودن می‌کنند. دگرآئینی از میان رفته است. اما باز سررشتۀ امور را از کف داده‌ایم.

با این که مارسل گوشه یکی از تأثیرگذارترین متفکران فرانسوی حاضر است، در ایالات متحده چندان او را نمی‌شناسند. او سال‌ها در «مدرسۀ مطالعات پیشرفته در علوم اجتماعی» در پاریس تدریس کرده است. همچنین بنیان‌گذار و سردبیر مجلۀ لو دیبا۵ است که یکی از مشهورترین مجلات روشنفکری فرانسه به شمار می‌رود. به علاوه گوشه در گالیمار، انتشاراتیِ مشهور و وزین فرانسوی، سرویراستار است. بااین‌حال، گوشه حتی در فرانسه هم شخصیتی گریزان -و گوشه‌گیر- است. او استاد دانشگاهی برجسته شد، انبوهی را به سمینارهای هفتگی خودش کشاند، بدون این که حتی مدرک دکتری گرفته باشد. او روشنفکری محترم و پرخواننده است که البته می‌تواند جدلی تند و تیز و حتی شروری هم باشد. اما آنچه دربارۀ این متفکرِ عمیقاً سیاسی از همه عجیب‌تر است نوع سیاسی‌بودن اوست: او با طرفداری از لیبرالیسم در مقابل مارکسیسم معروف شد، بااین‌حال منتقد سرسخت حقوق بشر و فردگرایی است. او یک‌جور سوسیالیستِ فلسفیِ خودخوانده است، اما اغلب به محافظه‌کاری و حتی ارتجاع متهم می‌شود.

پیش‌زمینۀ گوشه نیز در مقایسه با بسیاری از نخبگان فکری فرانسه نامتعارف است. در ۱۹۴۶ در خانواده‌ای متوسط در مناطق روستایی نورماندی متولد شد. وقتی کودک بود در کلیسا نقش دستیار کشیش را داشت. بعداً از لحاظ اجتماعی رشد خوبی کرد و پس از تحصیل توانست معلم بشود. طی این مدت، سیاست را کشف کرد. فعالیت اتحادیه‌ای او باعث شد با کمونیست‌ها آشنا شود، که به تدریج با او به مشکل خوردند. با این حال، به مارکس علاقه‌مند شد، و اگر کلی‌تر بگوییم، به انفجار ادبیات انقلابی که در فضای سیاسی تندِ اواخر دهۀ ۱۹۶۰ ظهور کرده بود و در شورش دانشجویان و کارگران در ۱۹۶۸ به اوج خود رسید. گوشه چند سالی را در مدرسه تدریس کرد، و این پیش از آن بود که خودش را (با درآمد مشاغل سطح پایینی که داشت) وقف تحصیل در فلسفه بکند.

کلید کشف اندیشۀ گوشه در واکنش او به می ۶۸ نهفته است. خیلی از دانشجویانی که در خیابان‌ها تظاهرات کرده بودند خود را مارکسیست می‌دانستند؛ اما مارکسیسم، به عقیدۀ گوشه، دقیقاً همان چیزی بود که ۶۸ آن را بی‌اعتبار کرده بود. جمع‌بندی گوشه این بود که آشوب‌های دهۀ شصت از تضادهای سرمایه نشئت نگرفته بودند. در مقابلِ تمرکز سنتی مارکسیسم بر اقتصاد، گوشه بر تقدم سیاست تأکید داشت. و در جوامع غربی معاصر، این یعنی تقدم دموکراسی.

کسی که نقشی کلیدی در تکوین افکار گوشه داشت کلود لوفور، فیلسوف فرانسوی، بود، از طرفداران سابق تروتسکی و عضو حلقۀ پسامارکسیستیِ «یا سوسیالیسم یا بربریت»، که گوشه در اواخر دهۀ شصت با او آشنا شد. فلسفۀ لوفور بر افتراق «سیاست» -رقابت برای قدرت و اعمالِ قدرت- و «امر سیاسی» -نمادهایی که جوامع برای ملموس ساختن مناسبات اجتماعی به کار می‌برند- استوار بود. مثلاً در یک سلطنت مبتنی بر حق الهی گفته می‌شود که بدنِ شاه حکم ملت را دارد. اما وحدتی که بدن شاه عرضه می‌کند -یک ملت، یک بدن- صرفاً اسطوره است. هیچ پوشش نمادینی هرگز نمی‌تواند تمام تنوعات موجود در یک جامعه را زیر چتر خود جمع کند. گروه‌های خاص ممکن است بخواهند معنای خاصی را بر یک اجتماع تحمیل کنند، اما چنین تلاش‌هایی در هر صورت گذرا و ناتمام خواهند بود. از نظر لوفور، تنها نظام سیاسی‌ای که این حقیقت مبنایی را دریافته دموکراسی است.

گوشه از این بینش لوفور بهره برد و حملۀ سنگینی به مارکسیسم کرد. او گفت آنچه مارکسیسم نمی‌تواند در برابرش مقاومت کند عدم تعین است، «فضای خالیِ» موجود در دل امر سیاسی: چیزی -طبقۀ کارگر، حزب، یا عمو جو- باید این فضای خالی را پُر کند. به طور خلاصه، مارکسیسم اسیر افسون جامعۀ یکپارچه شده است. این خیال خام، از نظر گوشه، همان چیزی است که مارکسیسم را به چیزی خطرناک بدل می‌کند. گوشه به همراه چند روشنفکر پیشرو دیگر -به ویژه نظریه‌پرداز تاریخی و سیاسی، پیئر روزانولون- به شخصیتی کلیدی در جنبش ضدتمامیت‌خواهیِ میانۀ دهۀ ۱۹۷۰ تبدیل شد، که هدفش پاک‌کردن جریان چپ از بقایای مارکسیستی آن بود.

گوشه در ۱۹۸۵ در افسون‌زدایی از جهان۶ حتی از حملۀ صِرف به مارکسیسم هم فراتر رفت. این کتاب، که زیرعنوانش «تاریخ سیاسی دین» بود، دموکراسی را نقطۀ اوج فرآیند «کنار رفتن دین» معرفی می‌کرد. او می‌گفت تنها در جامعۀ بدوی است که دین به ناب‌ترین شکل خود حضور دارد. جوامع گردآورنده-شکارچی بر مبنای تصمیمی جمعی تأسیس شدند، و آن تصمیم این بود که داشتن هرگونه کنترلی بر سرنوشت خویش را انکار کنند. آن‌ها هر چه برایشان اتفاق می‌افتاد را به یک دیگری فراطبیعی نسبت می‌دادند، حال ممکن بود آن دیگری، یک حیوان توتم باشد یا روح طبیعت. اما با ظهور دولت همه چیز تغییر کرد. انسان‌ها خودشان را به واسطۀ دولت پدیدآورندۀ سرنوشتشان قلمداد کردند. پا گرفتن دولت، از دید او، افسون‌زدایی از جهان را شروع کرد. آغاز دولت همانند نوعی مهبانگ جامعه‌شناختی بود که جهان ایستای دگرآئینی را از میان برد و انرژی‌های انبساطی خودآئینی را آزاد کرد.

از نظر گوشه، خودآئینی اصیل را تنها در سیاستی می‌توان یافت که به اهمیت آزادی اذعان داشته باشد، اما این خیال واهی را کنار بگذارد که می‌توان جامعه را به نحوی دلخواه شکل داد. راه‌حل در یک کلامْ لیبرالیسم است. این تاریخِ پیروزمندانه از لیبرالیسم، در کنار تأکید گوشه بر دموکراسی، موجب شد او به شخصیتی مهم در چرخش لیبرالی فرانسه تبدیل شود. با این حال گوشه از فرهنگ معاصر بسیار ناراضی است. به‌ویژه از این بابت نگران است که جامعۀ فرانسه گرفتار نوع خطرناکی از فردگرایی شده است. او در بررسی وسواس‌های فکری معاصر ما دربارۀ حقوق بشر، محیط‌زیست، آموزش، و جریان‌های دینی نوظهور، به وجود نوع جدیدی از فردگرایی پی می‌بَرَد که بر خودسازی، هویت، و خودشکوفایی تمرکز دارد. این نوع فردگرایی برای دموکراسی خوب نیست، و ممکن است با از میان بردن معنای حیات جمعی منجر به نابودی دموکراسی شود. از همین حیث، دریافت گوشه از تاریخ عمیقاً غیرهگلی است: مسیر خودآئینی به شکل‌های برترِ وحدت نمی‌رسد، بلکه به چندپارگی بیشتر می‌انجامد. ادعای مشهور فرانسیس فوکویاما که دموکراسی نمودار «پایان تاریخ» است، از نظر گوشه، چندان هم اشتباه نبود. اما دقیقاً در همین لحظه دموکراسی ضعیف، نامطلوب، و اغلب ناتوان به نظر می‌رسید. دموکراسی در لحظۀ پیروزی‌اش رهاشده و مطرود بود.

ظهور دموکراسی تلاش سترگ گوشه برای توضیح همین مسئله است. گوشه ترسی از این نداشته که کتاب چهارجلدی‌اش سرنوشتی مشابه سایر کتاب‌های طولانی و آخرعمری مانند ابله خانواده از سارتر (۱۹۷۱-۱۹۷۲) یا نظم و تاریخ از ووگلین (۱۹۵۶-۱۹۸۷) پیدا کند: کتاب‌هایی که تحسین شدند، اما کمتر کسی آن‌ها را خواند. مایۀ شرمساری است. شاهکار گوشه دیدگاهی فراگیر دربارۀ تاریخ اروپای مدرن ارائه می‌دهد، دیدگاهی که مشابهش را می‌شود در آن مجموعه از آثار هابسبام که با تعبیرِ «عصرِ …» شروع می‌شوند یافت، به اضافۀ یک چشم‌انداز فلسفیِ شبه هگلی. بیایید خیلی کوتاه بینیم حرف‌های اصلی این کتاب چیست.

برای این که بفهمیم چرا دموکراسی در شرایط بحرانی قرار دارد، باید نخست ماهیت دموکراسی مدرن را بشناسیم. گوشه می‌گوید دموکراسی معاصر سه بُعد مدرن خودآئینی را با هم ترکیب کرده است. خودآئینی یک شکل سیاسی دارد، که همان دولت‌ـ‌ملت است؛ یک شکل حقوقی دارد، که مربوط به حقوق بشر می‌شود؛ و یک شکل زمانمند دارد، که به آگاهی از تاریخ به مثابۀ پیامد کنش جمعی تعریف می‌شود. خودآئینی فردی که در قالب حقوق حفظ می‌شود موجب می‌گردد دولت-ملت تنها شکل مناسب خودآئینی جمعی باشد، و تاریخ وسیله‌ای است که افراد و دولت-ملت‌ها از طریق آن تجربه‌های خود را معنادار می‌کنند. از نظر گوشه، سرنوشت دموکراسی بسته به این است که این خصوصیات در طول زمان چطور رشد کنند.

گوشه معتقد است هر لحظۀ تاریخی جایی در طیف بین دگرآئینی تا خودآئینی قرار می‌گیرد. برای مثال، هدف انقلاب فرانسه این بود که قدرت سیاسی را دوباره بر مبنای رضایت فردی شکل دهد، به عبارت دیگر، این که اقتدار سیاسی را تماماً از اصل حقوق فردی به دست آورد. ولی در این فرآیند، انقلابیون ناخواسته اصل وحدت مقدس را پیش کشیدند، که نوعی تکبر تمامیت‌خواهانۀ بدوی بود. همین توضیح می‌دهد که چرا انقلاب برای پاک‌سازی جامعه از عناصری که نمی‌توانستند خودشان را در یک جمهوری یکپارچه جای دهند دست به ترور بُرد.

لیبرالیسم قرن نوزدهم محصول بازاندیشی در چرایی ناکام ماندن انقلاب از ایجاد حقوق برابر و حق حاکمیت بود. خودآئینی اصیل وقتی رخ می‌دهد که جامعۀ مدنی -که به‌ویژه (اما نه صرفاً) از مناسبات بازار تشکیل می‌شود- از دولت جدا باشد. خودآئینی -و لذا دموکراسی- با جداکردن قانونی افرادِ مستقل از دولت حاصل می‌شود، نه با ادغام آن‌ها. کشف جامعه به عنوان سپهری که با دولت فرق دارد نیز، به عقیدۀ گوشه، با زایش آگاهی تاریخی مقارن است: ما وقتی تاریخی خواهیم اندیشید که بفهمیم مسیر تکامل انسان نه از دولت بلکه از جامعه می‌گذرد.

در میانۀ قرن نوزدهم، لیبرال‌ها به آمیزه‌ای فکری دست یافتند که متشکل از سه اصل بود: مردم، علم، پیشرفت. اهمیت این سه از نظر گوشه در این بود که هر کدام میل به خودآئینی را به یک آرمان متعالی گره می‌زدند. مردم حکومت می‌کنند، اما در مقامِ نوعی ارادۀ جمعی یا ملی، نه چون آشفته‌بازاری از منافع متکثر فردی؛ جهان برای خرد انسانی قابل شناخت است، اما تا آنجا که از قوانین طبیعت اطاعت کند؛ و تاریخ نتیجۀ کنش انسانی است، که از قضا مقارن با ارادۀ مشیت‌وارِ پیشرفت است. آزادی «سنت را در زمین خودش شکست داده بود».

سپس لیبرالیسم در خودش دچار بحران شد. در پایان قرن نوزدهم، تغییرات سریع اجتماعی و تکنولوژیک این احساس را ایجاد کرد که جامعه دارد از کنترل خارج می‌شود. از نظر سیاسی، تکوین دولت پارلمانی صرفاً از جهت روده‌درازی‌ها و ناکارآمدی و فسادش مورد توجه بود. خلاصه این که این احساس جامعه را فراگرفته بود که «اکنون که ما یگانه ارباب جهان هستیم کمتر و کمتر از همیشه بر آن سلطه داریم». ملی‌گرایان و سوسیالیست‌ها می‌خواستند با حرف‌های جسورانه دربارۀ ظرفیت کنش سیاسی برای سامان‌دهی جامعه و تعمیق پیوندهای اجتماعی بر محدودیت‌های فراگیر لیبرالیسم غلبه کنند. اینجا بود که پارادوکس موجود در بحران ابتدای قرن بیستم پدیدار شد: هر چه مسیر خودآئینی بیشتر طی می‌شد، میل بازگشت به اتحاد مقدس افزایش می‌یافت.

ایدئولوژی‌های ضدلیبرال، بعد از جنگ اول جهانی، به نظام‌های تمامیت‌خواه تغییر شکل دادند -آخرین نفَسِ تلقی دینی از جامعه، آخرین بدیلِ لیبرالیسم. اما پارادوکس کمونیسم شوروی، فاشیسم ایتالیا، و سوسیالیسم ناسیونال [نازیسم] این بود که همۀ آن‌ها می‌خواستند یک مدل اجتماعیِ قدیمی‌تر را با استفاده از منابع همین رژیم‌های دموکراتیک لیبرالی که آن‌ها را خوار می‌شمردند احیا کنند. برای مثال، می‌خواستند با دادن قدرت سیاسی به دست افراد کاریزماتیک بر ناکارآمدی نظام پارلمانی غلبه کنند. ولی رژیم‌های تمامیت‌خواه به جای این که ایدۀ پادشاهی مقدس آسمانی را احیا کنند، بر نسخۀ تحریف‌شده‌ای از این اصل دموکراتیک تکیه کردند که قدرت از مردم نشئت می‌گیرد. از نظر گوشه، سرنوشت محتوم تمامیت‌خواهی، که خدا را کنار می‌زد و در عین حال از مضامین محوری دینی بهره می‌برد، این بود که به طرز فجیعی دچار خودویرانگری شود.

اما در مسیر پیروزی لیبرالیسم اتفاقی غیرمنتظره افتاد. ماجرا با آن بحران اقتصادیِ ابتدائاً ساده در ۱۹۷۳ شروع شد. رکود تورمیْ دولت‌های غربی را مجبور کرد از باقیماندۀ اصول جمع‌گرایانه‌ای که دهه‌های متمادی از آنها تبعیت می‌کردند دست بردارند: بودجه‌های دولتی، اشتغال برای همه، و حقوق‌های بالا که سابقاً راه‌حل بودند تبدیل به مسئله شده بودند. در این اثنا، بحران به سطح جهانی رسید و قدرت‌های اقتصادی غیرغربی را نیز در بر گرفت، مانند کشورهای عضو اوپک و ژاپن: از این جهت این اولین گام جهانی‌شدن بود. کار، که جزء جدایی‌ناپذیر مدل فوردیستیِ غالب در سال‌های پس از جنگ بود، اکنون پرهزینه و نوعی مانع تلقی می‌شد. از این به بعد، دارایی و مصرف باید موتورهای اصلی رشد اقتصادی می‌شدند.

اما از نظر گوشه این گذار به آنچه بعدها «نولیبرالیسم» نامیده شد تأثیراتی فراتر از اقتصاد داشت. این گذار نشان‌دهندۀ بازپیکربندی تمام مناسبات اجتماعی بود، که شاید با نگاه به سرنوشت فرهنگی کامپیوتر بتوان به بهترین شکل آن را دریافت. در سال‌های پس از جنگ، کامپیوترها نمود سردی و بی‌روح بودن جهان استانداردشده و تمرکزیافته بودند. گوشه نقل می‌کند که رئیس آی.بی.ام در دهۀ شصت پیش‌بینی کرده بود که در انتهای قرن بیستم تنها پنج یا شش کامپیوتر در کل جهان خواهیم داشت. اما کامپیوترهای شخصی، که ترجیحات ما در مقام مصرف‌کننده را در حین بایگانیِ زندگی حرفه‌ای و خصوصی ما ثبت و ضبط می‌کنند، به مظهر نولیبرالیسم تبدیل شده‌اند، شکلی از سرمایه‌داری که وانمود می‌کند فردیت و تفاوت را گرامی می‌دارد.

این دگردیسی اجتماعی پیامدهای مهمی برای توسعۀ دموکراسی داشت. در حالی که مدل پساجنگ کماکان نقش مهم و معناداری برای دولت قائل بود، نولیبرالیسم وزنه را شدیداً به سمت جامعۀ مدنی جابجا کرد و توازن دقیق موجود بین حقوق فردی، سیاست، و جهت‌گیری تاریخی را که معرف رژیم ترکیبیِ مدرن بود بر هم زد. به برکت مقررات‌زدایی، خصوصی‌سازی، تجارت آزاد، و جهانی‌شدن، اقتصاد به‌منزلۀ نیروی پویای جامعه جلودار همه چیز شد. به تدریج دولت همچون عتیقه‌ای به‌جامانده از اعصار کهن کنار گذاشته شد. وقتی سنت و تمایلات انقلابی هر دو گرفتار کسوف شدند، دیگر هیچ هدف تاریخی مشخصی نبود که جامعۀ بازارمحور ما را حرکت دهد، مگر وسواسِ نوآوری. «پیش به جلو رفتن» صرفاً تعبیر دیگری از «بی‌آینده بودن» شد.

از نظر گوشه، پارادوکس اینجاست که بنیان‌گذاران نولیبرالیسم خود هم ارادۀ سیاسی داشتند و هم درک تاریخی، در حالی که جامعۀ نولیبرال معاصر به شدت با کمبود آن مواجه است. هم تاچر و هم ریگان حمایت سیاسی قابل توجهی برای دستورکارهای خود جلب کردند، در عین حال که مدعی بودند با سنت‌های ملی فراموش‌شده نیز پیوندی دوباره برقرار کرده‌اند. گوشه دربارۀ این دو نفر می‌نویسد «سیاست را فراخوانده بودند تا در خدمت نفی خودش باشد»: دولت را لازم داشتند تا بنا به آن گفتۀ معروف ریگان این واقعیت را حل و فصل کنند که «مشکل خود دولت است».

شایان ذکر است که در بحث گوشه ایالات متحده نقش جالب توجهی دارد. او نه تنها این نکتۀ تقریباً غیرقابل مناقشه را مطرح می‌کند که ایالات متحده موطن نولیبرالیسم است؛ بلکه می‌گوید ریگان هم درست می‌گفت که برنامه‌اش عمیقاً در تاریخ آمریکا ریشه دارد. با این که گوشه در جاهای دیگر دقت فراوانی از خود به نمایش می‌گذارد، در این موضوع مثل یک توکویلیِ شلخته است: آمریکایی‌ها، که بار گذشتۀ فئودالی روی دوششان نبود، و گوشه اغلب آن‌ها را با عنوان «قوم برگزیده» توصیف می‌کند، نخست با آسودگی به سمت دموکراسی لیبرال رفتند و بعد هم به سوی نولیبرالیسم (انگار که روزولت فقط یک میل زودگذر بوده باشد). فرانسویِ کنجکاو ما دربارۀ ویژگی منحصربه‌فرد آمریکا یعنی نقش نژاد در تاریخ آمریکا تقریباً ساکت است، خطایی که حتی در چارچوب خود او نیز تعجب‌برانگیز است. کار گوشه همواره این است که نشان دهد چطور جستجو و تعقیب خودآئینی با وابستگی دائمی به سلسله‌مراتبِ به اصطلاح مقدس متوقف می‌شود. چه مسئله‌ای در تاریخ آمریکا بیشتر از نژاد این سازوکار را نشان می‌دهد؟

این فقط یکی از افتادگی‌های عجیبِ این اثر تقریباً ۲۰۰۰ صفحه‌ای است. اگر بخواهیم بدیهی‌ترین ایراد این اثر را ذکر کنیم، باید بگوییم که خیلی بی‌پرده اروپامحور است. فصلی که در جلد دوم به امپریالیسم اختصاص یافته پیروزی اروپا بر بخش بزرگی از آفریقا و آسیا در قرن نوزدهم را بازپیکربندی تلقی دینی از اتحاد امپراتوریایی می‌داند. در جلد چهارم، گوشه اروپامحوری خود را مضاعف می‌کند و می‌گوید جهانی‌شدن در واقع به اوج رسیدن پروژۀ بومیِ اروپا برای «کنارزدن دین» است.

با این که شلیک‌های ایذایی به نقاط ضعف یک کتاب خیلی وسوسه‌کننده است، ولی یادمان نرود که به هر حال پروژۀ گوشه بسیار موفق بوده است. حرف او بسیار مهم است، حتی اگر بگوییم بیش از حد بر آن تأکید کرده، این که خودآئینی به ما امکان می‌دهد دربارۀ تاریخ مدرن به درک عمیقی دست پیدا کنیم -این که بین رها کردن اختیار انسان، از یک سو، و محدودکردنِ حیات انسان با ملزم کردن او به تبعیت از قدرتی متعالی، از سوی دیگر، یک جور مسابقۀ طناب‌کشی است که امروز نیز در جریان است.

مطابق نظر گوشه، تدابیر جدید نولیبرالی توضیح می‌دهد که چرا حیات سیاسی در دهه‌های هشتاد و نود میلادی در اروپا و آمریکای شمالی به طرز غریبی پوچ و تهی بوده است. «دموکراسی» دیگر فقط بر افراد و حقوق آن‌ها دلالت داشت. مفاهیمی مثل «خیر عمومی»، «شهروندی»، و «تاریخ مشترک» -گاهی از سمت راست‌ها و گاهی از سمت چپ‌ها- به دیدۀ تردید و همچون نقضِ غیرقابل قبولِ آزادیِ فردی نگریسته می‌شد. تعقیب خودآئینی فردی به مثابۀ واپسین توجیه برای زندگی انسان و حیات اجتماعی توضیح می‌دهد که چرا این همه بی‌علاقگی به سیاست و کاهش مشارکت در تاریخ ملی پدید آمده است.

مشکل بزرگ ما این است که باید در جامعه‌ای زندگی کنیم که برای مسئله‌ای طراحی شده که آن را فراموش کرده‌ایم. دولت دموکراتیک زمانی با کلیسا بر سر جهت‌گیری بنیادین زندگی انسان می‌جنگید. حالا دموکراسی پیروز شده است، دست‌کم در اکثر نقاط جهان. اما سیاست به امری بی‌اهمیت تبدیل شده و جدیت اخلاقی خود را نسبت به زمانی که دین هنوز تهدیدی قابل اعتنا به حساب می‌آمد از دست داده است. از این رو ما در جهانی متشکل از نیروهای اقتصادی و منافع فردی زندگی می‌کنیم که ظهور دموکراسی آن را ممکن ساخته، ولی در حال حاضر دموکراسی در مقابل این جهان متأسفانه هیچ توانی ندارد.

چالش‌های جاری دموکراسی، مانند بحران لیبرالیسم در ابتدای قرن بیستم، موجب شده تلاش‌هایی برای غلبه بر این حس خلع ید شدن صورت بگیرد، آن هم از طریق رهبرانی که با تجسم بخشیدن به ارادۀ عمومی نویدبخش فروکشیدن نخبگان فاسد و بی‌روح شده‌اند. شعارهایی مثل «عظمت آمریکا را بازگردانیم» را می‌توان نشانگانی از پوچی پنهان در جامعۀ نولیبرال دانست. اما پارادوکس ماجرا -اکثر نکات کلیدی گوشه پارادوکس هستند- اینجاست که به رغم این اشتیاق ملموس به داشتن عاملیت سیاسی بیشتر، بسیاری از پوپولیست‌ها کماکان عاشق و دلباختۀ تلقی محدود اقتصادی از فردگرایی هستند که معرف جامعۀ نولیبرالی است. ترامپ در پاسخ به این اعتراض که چرا گری کوهن، میلیاردر شرکت گلدمن ساکس، را مشاور ارشد اقتصادی خودش کرده -«چرا یک آدم ثروتمند را مسئول اقتصاد کردی؟»- گفته ما به «ذهن‌های تاجرمسلک بزرگ و درخشان» احتیاج داریم «تا دنیا نتواند سر ما کلاه بگذارد». حتی پوپولیستی که کل سیاستش مبتنی بر این باور ناپخته است که ملتی کنترل خود بر سرنوشتش را از دست داده تنها می‌تواند برای درمان این پریشانی یکی از نشانگان اصلی خود بیماری را سر کار بیاورد.

وقتی نولیبرالیسم کار دموکراسی را تمام کند، هر یک از سه مؤلفۀ تاریخی دموکراسی -خودآئینی فردی، دولت-ملت، و تاریخ- طرحی برای بازگشت دوبارۀ غول مرده ارائه خواهند کرد. بعد از انتخابات ۲۰۱۶، بعضی از چپ‌ها گفتند لیبرالیسم باید دوباره به یک برنامۀ سیاسی رعدآسا تبدیل شود و بتواند ملت را حول یک بینش جمعی به دگردیسی اجتماعی بسیج کند. مارک لیلا در این زمینه سیاست هویت را نقد کرده بود که منجر به نوعی فردگرایی فلسفی شده که به طرز نگران‌کننده‌ای ریگانی است و علاوه بر این موجب شده هر نوع برداشتی از خیر عمومی به چیزی دست‌نیافتنی تبدیل شود. دیگران معتقدند مسئلۀ محوری جامعه آمریکا این است که نتوانسته حقوق پایۀ شهروندان را تضمین کند، مشخصاً به این دلیل که این حقوق ممکن است هدف عوام‌فریبی قرار بگیرند. به همین دلیل تانهیسی کوتس گفته که نقد سیاست هویت (به‌ویژه وقتی نتیجه‌اش دعوت به غلبۀ دوبارۀ طبقۀ کارگر سفیدپوست است) در واقع نوعی «قبیله‌گرایی سفیدها» است که قادر به تشخیص «تعصب عمیق» حاکم بر جامعۀ آمریکا نیست. آنچه گوشه به این بحث اضافه می‌کند این است که این شکاف بین دو تلقی از دموکراسی -و افق‌های زمانی آن‌ها- دقیقاً چالش اتحاد دوبارۀ عناصر مختلف سازندۀ دموکراسی تحت نولیبرالیسم است.

در نهایت، اثر گوشه، به نظر من، دو درس مهم برای ما دارد -که هر دو بر خلاف روح زمانۀ ماست. نخست، وقتی دموکراسی را به بهترین شکل می‌فهمیم -و حیاتی‌ترین تکانه‌هایش را درک می‌کنیم- که آن را به مثابۀ نوعی کشمکش بفهمیم، به مثابۀ فرآیند طولانی چندصدساله‌ای که طی آن انسان‌ها قدرتی را که زمانی به خدایان واگذار کرده بودند پس گرفته‌اند. تراژدی نولیبرالیسم این است که همۀ ما را آمریکایی کرده است؛ به همان معنای واقعاً پروبلماتیکی که گوشه از مردم آمریکا در ذهن دارد، یعنی مردمی که بدون درد زایمان دموکراسی در میان آن‌ها زاده شد، بدون هیچ جنگ منظمی با گذشتۀ فئودالی یا سلسله‌مراتبی. دوم، دموکراسی سخت است. نه به معنای متعارف کلمه که می‌گوید شهروندی مستلزم تعهد و تلاش است. دموکراسی دشوار است چون لازمه‌اش این است که ما دگرآئینی را کنار بگذاریم، همان چیزی که آدمی برای حل بسیاری از مشکلاتش اغلب بدان رجوع می‌کند، از جمله مشکلاتی که از خود دموکراسی برمی‌خیزد. آیا حاضریم همچون موجوداتی خودآئین زندگی کنیم در عین علم به مخاطراتی که دارد؟ گوشه به ما یاد می‌دهد که ای بسا سرنوشت دموکراسی به همین وابسته باشد.


اطلاعات کتاب‌شناختی:

Gauchet, Marcel. L’Avènement de la démocratie (The Advent of Democracy Series) I–IV, Gallimard, 2007–2017


پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را مایکل سی. برنت نوشته است و در شمارۀ زمستان مجلۀ دیسنت با عنوان «Age of Emancipation» منتشر و سپس در وب‌سایت این مجله نیز بارگزاری شده است. وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۸ خرداد ۱۳۹۷ آن را با عنوان «مارسل گوشه، تاریخ‌نویسِ عصر رهایی» و ترجمۀ محمدابراهیم باسط منتشر کرده است.
•• مایکل سی. برنت (Michael C. Behrent) در دانشگاه ایالتی آپالاچین مدرس تاریخ است. حوزۀ علایق او شامل تاریخ فکری اروپا و فرانسۀ معاصر می‌شود.
[۱] La révolution moderne
[۲] La crise du libéralisme
[۳] À l’épreuve des totalitarismes
[۴] Le nouveau monde
[۵] Le Débat
[۶] The Disenchantment of the World

خبرنامه را از دست ندهید

نظرات

برای درج نظر ابتدا وارد شوید و یا ثبت نام کنید

Kamal Esmaeili

۱۱:۰۳ ۱۳۹۷/۰۳/۰۹
0

با درود بر شما. مطلبی رو که از مارسل گروشه گذاشتید، را خواندم، بسیار عالی و تامل برانگیز بود، تا جایی که این مطلب را ذخیره کردم تا بارها و بارها بخوانم، تا به عمق تفکر این اندیشمند پی ببرم. اما چرا این مطلب برای من تامل برانگیز بود. هامانطور که شما بهتر از من میدانید، ذهن ایرانی سالهاست که درگیر امور و تفکرات ذهنی و صرفا انتزاعی است، که هیچ گاه به عملگرایی منتهی نشده و نخواهد شد. و به گمان من راه برون رفت از این معضل، تغییر روش و رويکرد درست انتخاب کتاب‌های مورد مطالعه است. و باید یکبار برای همیشه، به سمت فلسفه و فیلسوفان و مورخان با این رویکردها تغییر جهت داد. با احترام کمال اسماعیلی دکترای تاریخ ایران

گروهی از نویسندگان

ترجمه میثم غلامی و همکاران

گروهی از نویسندگان

ترجمه احمد عسگری و همکاران

امیلی تامس

ترجمه ایمان خدافرد

سافی باکال

ترجمه مینا مزرعه فراهانی

پاملا دراکرمن

ترجمه مریم خوشحال‌پور

جف کرایسلر, دن آریلی

ترجمه بابک حافظی

دنیل تی. ویلینگهام

ترجمه سید امیرحسین میرابوطالبی

لیا اوپی

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

دیوید گرِیبر

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

جو موران

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

لی برِیوِر

ترجمه مهدی کیانی

آلبرتو منگوئل

ترجمه عرفان قادری

d

خرید اشتراک چهار شمارۀ مجلۀ ترجمان

تخفیف+ارسال رایگان+چهار کتاب الکترونیک رایگان (کلیک کنید)

آیا می خواهید از جدیدترین مطالب ترجمان آگاه شوید؟

بله فعلا خیر 0