آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 31 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
گفتوگو
مطالعات نابرابری چطور در دوران جنگ سرد افول کرد و چرا دوباره رونق یافته است؟
گفتوگو با برانکو میلانوویچ دربارۀ رواج مجدد مطالعۀ نابرابری و وضعیت آیندۀ آن
برانکو میلانوویچ در جدیدترین کتابش مدعی میشود که مطالعات نابرابری در خلال جنگ سرد، چه در دنیای غرب و چه در اتحاد جماهیر شوروی، متوقف شد چون نخبگان حاکم بر هر دو کشور میخواستند اختلاف طبقاتی در رژیمهای متبوعشان را انکار کنند و برتری ایدئولوژیشان را نشان دهند. اما بهرغم پیروزی آمریکا در جنگ سرد و فروپاشی نظام اقتصادی شوروی، نابرابری نهتنها در مغربزمین باقی ماند، بلکه در چند دهۀ بعد بیشتر نیز شد. این گسترش روزافزون فاصلۀ اقتصادیْ تلاش برای کماهمیت جلوهدادن یا مخفیکردن واقعیتِ نابرابری اقتصادی روزافزون را نقشبرآب میکند. میلانوویچ کتاب جدیدش را به موضوع رواج مجدد مطالعه نابرابری در زمان حاضر اختصاص داده است.
گفتگو با برانکو میلانوویچ، نیشن— کتاب صورتهای نابرابری: از انقلاب فرانسه تا پایان جنگ سرد، نوشتۀ برانکو میلانوویچ، تاریخ اندیشههای اقتصاددانهای پیشرو قرن ۱۸ به اینطرف، از آدام اسمیت گرفته تا کارل مارکس و بعدیها، دربارۀ تقسیم درآمد و نابرابری است.
میلانوویچ، استاد پژوهشی رشتۀ اقتصاد در مرکز تحصیلات تکمیلی دانشگاه شهری نیویورک، سعی دارد توضیح دهد که چرا مطالعات نابرابری در خلال جنگ سرد گرفتار افولی جدی شده است و تنها یک دهه یا کمی بیشتر است که مجدداً بازگشته تا انتقام گذشته را بستاند. پاسخ او این است که در دوران جنگ سرد نخبگان حاکم بر هر دو کشور ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی دنبال انکار وجود اختلاف طبقاتی در رژیمهای متبوعشان بودهاند تا برتری ایدئولوژی خودشان بر ایدئولوژی طرف مقابل را به رخ بکشند. بااینحال، بهرغم پیروزی ایالاتمتحده در جنگ سرد و فروپاشی نظام اقتصادی شوروی، نابرابری نهتنها در مغربزمین به قوت خودش باقی ماند، بلکه در چند دهۀ گذشته رشد کرده است.
این گسترش روزافزون فاصلۀ اقتصادیْ تلاشهای لیبرالهای جنگ سرد برای کماهمیت جلوهدادن یا مخفیکردن واقعیتِ نابرابری اقتصادی روزافزون را نقشبرآب میکند. ازاینرو، میلانوویچ کتاب جدیدش را به موضوع رواج مجدد مطالعه دربارۀ نابرابری در زمان حاضر اختصاص داده است.
نیشن گفتگویی با میلانوویچ انجام داده دربارۀ نقش طبقه در اندیشههای آدام اسمیت، دیوید ریکاردو و مارکس؛ همچنین نظریۀ نخبگان ویلفردو پارتو و اینکه آیا امروز هم هنوز موضوعیت دارد یا نه، و ایدۀ «اقتصاد جنگ سرد» و وضعیت فعلی و آیندۀ مطالعات نابرابری. این گفتگو به دلیل طولانیبودن و با هدف افزایش شفافیت ویرایش شده است.
دانیل اشتاینمتس-جنکینز: آیا میتوانیم بگوییم تاریخچهای که در کتاب صورتهای نابرابری آمده، در نهایت، شرحی است دربارۀ ظهور و سقوط تحلیل طبقه در تفکر اقتصادی؟ تمام متفکرانی که شما از قرن هجدهم تا نوزدهم بررسیشان کردهاید -فرانسوا کنه، آدام اسمیت، دیوید ریکاردو و کارل مارکس- فرضشان این بوده که مفهوم طبقه برای درک نابرابری ضرورت دارد. و با کمرنگشدن تحلیل طبقه در میان اقتصاددانهای حرفهای در قرن بیستم، مطالعه بر روی نابرابری اقتصادی نیز کمرنگ شد.
برانکو میلانوویچ: تا حدودی بله. تمایزات طبقاتی بین زمینداران، سرمایهداران و کارگران، که یکی از درونمایههای کلیدی اسمیت، ریکاردو و مارکس بود، در سرمایهداری مدرن کمتر برجسته شدهاند. همانطور که مارکس هم متوجه شد، زمینداران به سرمایهدارانی عادی تبدیل شدهاند که فقط مالک زمین هستند. بهطوری که حتی در پیشرفتهترین کشورهای قرن نوزدهم هم ساختار طبقاتی سادهتر از گذشته شده بود -لازم به تأکید است که این موضوع قطعاً دربارۀ روسیه و هند مصداق ندارد. در گذشته، مبنای تجربی تمایز بین طبقات به تفاوت در سطح درآمدها برمیگشت: بهطور میانگین، صاحبان سرمایه نهتنها وضع مالی بهتری از کارگران داشتند، بلکه کمتر کارگری میتوانست رویای داشتن درآمدی مثل درآمد سرمایهداران را در سر بپروراند. کارگران، از منظر درآمد، ابداً با صاحبان سرمایه همپوشانی نداشتند. اما امروز دیگر اینطور نیست. درآمدهای کارگریِ بسیار بالایی را میتوان سراغ گرفت و، آنطور که نتایج پژوهشهای جدید نشان میدهد، در بخش بالای توزیع درآمدی ایالاتمتحده هم افرادی از ۱۰درصد بالای سرمایهداران و هم افرادی از ۱۰درصد بالای کارگران حضور دارند. آنها هم ازنظرِ سرمایه هم درآمدِ حاصل از کار در سطح بالا هستند. چنین توسعهای حتی در تصور مارکس هم نمیگنجید.
اما دو ویژگی مهم از تحلیل طبقه همچنان به قوت خود باقی مانده است. اول اینکه درآمدهای حاصل از سرمایه همچنان بهمیزان بسیار زیادی در میان ثروتمندان متمرکز است. به بیان دیگر، ثروتمندبودن هنوز هم مترادف است با داشتن درآمد بالا از داراییها. تمرکز سرمایههای مالی بهحدی است که حدود ۹۰درصد کل سرمایههای مالی در ایالاتمتحده در تملک ۱۰ درصد ثروتمندترین افراد جامعه است. دوم اینکه بین درآمد حاصل از کار و درآمد حاصل از مالکیت فاصلهای بنیادین و پُرنشدنی داراییها وجود دارد. درآمد نوع اول مستلزم تلاش جسمی و ذهنی مداوم است، حالآنکه درآمد نوع دوم به چنین تلاشی نیاز ندارد. بیجهت نیست که در اصطلاح آماری در زبان انگلیسی، درآمد حاصل از سرمایه را «درآمد بیزحمت» 1 نامیدهاند.
پس میتوان گفت بیتوجهی به تحلیل طبقه زودتر از آنچه باید اتفاق افتاده است. هرچند در سرمایهداری مدرن تقسیمبندیهای طبقاتی در هیچکجا بهشدتِ آنچه در سرمایهداری «کلاسیک» شاهدش بودیم نیست، اما بههرحال این تقسیمبندیها همچنان وجود دارند. بهاینترتیب، در توجیه رنگباختن تحلیلهای مربوط به طبقات، علاوهبر کاهشِ شکاف قابلمشاهده بین سرمایهداران و کارگران، میتوان فشارهای سیاسی را هم درنظر گرفت که سعی داشته وانمود کند سرمایهداری مدرن کاملاً توانسته این شکاف را برطرف کند. چنین ادعایی دربارۀ سرمایهداری مدرن از منظر تجربی کاملاً مردود است. نتیجۀ نادیدهگرفتن واقعیت طبقاتی موجود عبارت شد از عدمتمایل به مطالعۀ جدی بر روی نابرابری یا جدینگرفتن آن بهعنوان یکی از موضوعات اقتصاد.
اشتاینمتس-جنکینز: بیایید برایاینکه این بحث را بیشتر باز کنیم، نگاهی بیاندازیم به بحث شما دربارۀ کارل مارکس. شما اصرار دارید که مارکس به مسائل مربوط به نابرابری علاقهای نداشت، زیرا او معتقد بود هرگونه تلاش برای کاهش نابرابری، مادامی که نهادهای زمینهایِ سرمایهداری پابرجا باشند، در بهترین حالت به اصلاحطلبیِ صِرف منجر خواهد شد. آیا این حرف، در مقام نظر، به این معناست هنگامی که نظام سرمایهداری واژگون شد و نهادهای عادلانه جای آن را گرفتند، مسئلۀ درآمدهای بالا دیگر موضوعیت نخواهد داشت؟
میلانوویچ: تفسیر نظریات مارکس دراینباره بسیار دشوار است، چراکه نوشتههای او دربارۀ جامعۀ سوسیالیستیِ آینده بسیار اندک است. بهعلاوه اینکه کمبود چنین نوشتههایی اتفاقی نیست، بلکه از بیزاری عمیق مارکس از متفکران «آرمانگرا»، که سعی در توصیف چنین جوامع آیندهای را داشتند، نشأت میگیرد. عدم علاقۀ او به پرودون و فوریه را هم تاحدزیادی میتوان به همین موضوع مرتبط دانست. مارکس معتقد بود که توانسته نیروهای غیرشخصی حاکم بر تاریخ و منطق تاریخ را کشف کند، چیزی که در نهایت قرار است به الغای نظام سرمایهداری منجر شود. توصیف جزئیات مربوط به سازمان جامعۀ آینده برعهدۀ او نبود.
ولی بیایید عجالتاً این موضوع (مهم) را کنار بگذاریم. میخواهم مستقیماً به سؤال شما پاسخ دهم: شاید بتوان گفت مارکس نمیتوانست باور کند که در یک نظام سوسیالیستی نابرابری درآمدها ممکن است زیاد باشد. چرا؟ دلیل اول اینکه داراییهای سرمایهای قرار بود ملی شود و درآمد حاصل از آنها قرار بود بین همه تقسیم شود. این کار بهوضوح میباید نابرابری را کم میکرد. دلیل دوم اینکه قرار بود شکاف بین کار فکری و یدی کمتر شود و فاصلۀ دستمزدها کاهش پیدا کند. به بیان امروزی یعنی قرار بود مازاد دستمزد ناشی از داشتن مهارت 2 کمتر شود، بهویژه به این خاطر که آموزش رایگان برای همه باعث میشد لزومی نداشته باشد برای جبران هزینههای تحصیل نیروهای ماهر به آنها بیشتر پرداخت شود. دلیل سوم اینکه قرار بود دیگر چیزی به اسم بیکاری وجود نداشته باشد، چون دولت قرار بود برای همه کار ایجاد کند. دلیل چهارم هم اینکه فقدان مالکیت خصوصی بر سرمایه به این معنی بود که داراییهای مولد نمیتوانست از نسلی به نسل بعدی منتقل شود. ممکن بود که بعضی بچهها از سر خوشاقبالی آپارتمان زیبایی به ارث ببرند، اما هرگز قرار نبود کارخانه یا داراییهای مالی به کسی ارث برسد و از این طریق او را صاحب درآمد بدون زحمت کند. بهنظر من مارکس بر این باور بود که همۀ این عوامل باعث کاهش نابرابری میشدند و شاید دیگر نیاز نبود در یک نظام سوسیالیستی کسی بیجهت نگران وجود نابرابری باشد.
نگرش او، که بین خیلی از مارکسیستها مشترک است، بیشباهت با دیدگاه فریدریش هایِک نیست که میگوید وقتی نهادهای زمینهایِ عادلانه و منصفانه (که در مورد هایک میشود اقتصاد بازار کامل) مستقر شوند، دیگر نابرابری از موضوعیت میافتد. در دنیای هایک هر کسی دستمزدش را از دست کسی که کالایی به او فروخته یا خدمتی برای او انجام داده میگیرد و در دنیای مارکس همه کارگرند و به همه فرصت یکسانی داده میشود. هایک حداقلی از حمایتهای اجتماعی را برای درماندگان مجاز میداند -و اینجاست که نگرانی او دربارۀ نابرابری یا بهتر است بگوییم فقر مشخص میشود- اما مارکس احتمالاً خواهد گفت در جامعهای که دولت آخرین کارفرماست و بیکارانِ از همهجامانده را سرِ کار خواهد فرستاد، حتی همین مقدار حمایت اجتماعی هم زاید خواهد بود.
اشتاینمتس-جنکینز: ارتباط این بحث با مسائل مربوط به نابرابری اقتصادی در اتحاد جماهیر شوروی در دوران جنگ سرد چیست؟
میلانوویچ: آنچه این آخر راجعبه دیدگاه (احتمالی) مارکس دربارۀ نابرابری در نظامهای سوسیالیستی گفتم، اساساً در اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای کمونیستی با گستردگی بیشتری مورد اشتراک نظر بود. بهاینترتیب، من معتقد نیستم که این کشورها از مارکس فاصله گرفته بودند. مشکل این بود که در اتحاد جماهیر شوروی و سایر کشورهای کمونیستی اتفاق دیگری رخ داد که مارکس پیشبینی نکرده بود، اما متفکرانی با مواضع ایدئولوژیک متفاوت، همچون ویلفردو پارتو و میخائیل باکونین، از قبل به آن فکر کرده بودند. آن اتفاق عبارت بود از شکلگیری یک طبقۀ بالاتر که آنچه آن را از سایر مردم متمایز میکرد نه مالکیت ابزارهای تولید، بلکه جایگاهش در یک ساختار دیوانسالاری بود. بهاینترتیب، جامعۀ طبقاتی جدیدی متولد شد که میتوان گفت نهتنها درآمد حاصل از سرمایههای ملیشده در آن به مساوات تقسیم نمیشد، بلکه این درآمدها تماماً در خدمت پیشرفت جامعه هم نبود و بخشی از آن به تصاحب رهبران جدید در میآمد.
اینگونه بود که نابرابری بار دیگر در جوامع سوسیالیستی پدیدار شد. و مطالعه بر روی موضوع نابرابری در این جوامع نیز به سردی گرایید، چراکه این مطالعات دیدگاه ایدئولوگهای جامعه را، مبنیبر اینکه این جوامع جدید فاقد طبقه و واجد برابریاند، عمیقاً به چالش میکشید. پس دادههای مرتبط یا جمعآوری نشدند یا اگر هم شدند به این آسانیها در دسترس قرار نگرفتند. و مطالعات مربوط به نابرابری «براندازانه»، یا لااقل «حساسیتبرانگیز»، تصور شدند و نویسندگانشان مورد مجازات قرار گرفتند.
اما جالب اینجاست که دگراندیشان هم تمایل چندانی به مطالعه دربارۀ نابرابری نداشتند. چرا؟ چون حواس دگراندیشان بر فقدان حقوق سیاسی متمرکز شده بود و از منظر اقتصادی به راستگرایی و نئولیبرالیسم گرایش داشتند و آنها نیز، همچون اعضای وفادار حزب کمونیست، به موضوع نابرابری علاقهای نداشتند. درواقع، آنها خیلی وقتها شکایتشان این بود که در نظام سوسیالیستی میزان برابری بیش از حد زیاد است. اکثر آنها همزمان خواهان نظام سرمایهداری و نابرابری بیشتر بودند و هرچه به دهۀ ۱۹۹۰ نزدیک میشویم این مسئله شدت میگیرد.
اشتاینمتس-جنکینز: آیا مفهوم «اقتصاد جنگ سرد» که شما مطرح کردید ناظر بر همگرایی دو ابرقدرت در جهت رویگرداندن اقتصاددانهایشان از تحلیل طبقاتی در دوران جنگ سرد است؟ در هر دو طرف، عدم علاقه نسبت به بررسی نابرابری اقتصادی بر اساس تفاوت طبقاتی جزئی جدانشدنی از نخبگان این دو رژیم است که درگیر نبردی تبلیغاتی برای غلبه بر برتری ایدئولوژیهای رقیب خود بودند. پذیرش وجود اختلاف طبقاتی مستلزم افشای وجود ایراد در نخبگان حاکم میشد و بههمینجهت این نخبگان مسائل واقعی مرتبط با نابرابری اقتصادی را کماهمیتتر از آنچه بود جلوه میدادند.
میلانوویچ: بله، قطعاً این یکی از ادعاهای اصلی کتاب است. هرچه در نوشتن کتاب پیش میرفتم، بیشتر درمییافتم که رابطۀ تعریفکنندۀ اصلی هر دو نظام -یعنی قدرت دیوانسالاری در یکی و قدرت سرمایهداران در دیگری- بهروش تجربی یا اصلاً مورد پژوهش قرار نگرفته یا آنطور که باید مورد پژوهش قرار نگرفته است. هر دو نظام، تحت شرایط اقتصاد جنگ سرد، بهدنبال پرهیز از بحث واقعی در مورد دلیل اصلی نابرابری نظامهای اقتصادی و سیاسیشان بودند. در نظام سوسیالیستی، نابرابری سیاسی موجد نابرابری اقتصادی بود و در نظام سرمایهداری هم نابرابری اقتصادی زمینه را برای نابرابری سیاسی فراهم کرده بود.
«به سردی گراییدن» مطالعات نابرابری در اتحاد جماهیر شوروی در عرض یک دهه بعد از انقلاب بلشویکی آغاز شد. در اتحاد جماهیر شوروی، تقریباً تا سال ۱۹۲۷-۱۹۲۸، نابرابریهای موجود بین مناطق شهری و حومۀ شهرها، بین کارهای یدی و غیریدی و مواردی از این دست بهروش تجربی ثبت و مستند شده و بسیار مورد بحث قرار گرفته بود. این کار رفتهرفته کمرنگتر شد و سرانجام با ظهور استالینیسم متوقف شد.
اوضاع در اقتصادهای غربی، حدفاصل دو جنگ جهانی، از این هم مبهمتر و آشفتهتر بود. بعد از آن زمان، یعنی در دوران «خوشبینی بزرگ» که آمریکا داشت از برتری اقتصادی بدون چالشش لذت میبرد، بیشترین درآمد سرانه را در دنیا داشت و نابرابریاش درحال کاهش بود، سایمون کوزنتس از نابرابری نوشت. بعد از آن، یعنی از اواسط دهۀ ۱۹۶۰ و مشخصتر از همه با بالاگرفتن ریگانومیکس3، بود که مطالعات دربارۀ نابرابری درآمدها در ایالات متحده تقریباً به صفر رسید.
البته تعداد زیادی پژوهش تجربیِ شخصی دربارۀ موضوعاتی چون مازاد دستمزد ناشی از داشتن مهارت، تأثیر تجارت بر درآمدهای نیروی کار و مواردی ازایندست انجام شد، اما منظور من فقدان پژوهشهای یکپارچه دربارۀ نابرابری است که مشخصاً روایات، نظریات و تجربیات را با هم ترکیب کند. پژوهشهای یکپارچۀ اینچنینی الزاماً سیاست را هم شامل میشود، چراکه نابرابری همواره پدیدهای سیاسی است، چون با چگونگی تقسیم کل «کیک» (درآمد ملی) سروکار دارد. ما چنین پژوهشی را سراغ نداریم. اقتصاددانها در آن دوره یا اقدام به تولید مقالات نظریِ عمدتاً بیمعنی کردند، که در آنها هرکدام از افراد جامعه را بهمثابۀ یک «عامل» (اغلب بهصورت «عاملی با عمر بینهایت و آیندهنگریِ بینقص») در نظر گرفتند و از تفاوتهای آشکار بین سرمایه و نیروی کار غافل بودند، و یا اینکه دست به پژوهشهای بیش از حد تجربی زدند، که موضوع توزیع درآمد را موضوعی در دل سیاست نمیدانستند. من به خودم هم بابت انجام این دومی انتقاد دارم.
اشتاینمتس-جنکینز: با در نظر گرفتن همۀ اینها، میتوان کتاب شما را طوری تفسیر کرد که ویلفردو پارتو، که اغلب او را بهعنوان یک فرد فاشیست یا شبهفاشیست میشناسند، لااقل از زاویهای بهخصوص، به قهرمان داستان تبدیل شود. ایدۀ معروف گردش نخبگانِ او و توانایی نخبگان در دستکاری تودههای مردم بهنفع قدرت خویش ظاهراً با مفهوم اقتصاد جنگ سردِ شما بهخوبی همخوانی دارد. با این حرفم موافقید؟
میلانوویچ: من نمیخواستم اقتصاددانهایی که ذکرشان را در کتاب آوردهام رتبهبندی کنم. گذشته از آن، همانطور که اشاره کردم، همهجا سعیام این بود که موضعی «همدلانه» با آنها اتخاذ کنم و تلاش کردم تا (به زعم خودم) خود را جای آنها بگذارم و ببینم آنها نیروهای مؤثر بر نابرابری اقتصادی را در زمان خودشان و در آینده چطور میدیدند. و تنها در فصل هفتم کتاب این رویکرد را کنار گذاشتم. فصلی که با نگاهی بسیار انتقادی به دورۀ اخیر اقتصاد جنگ سرد و پژوهشهای انجامشده -یا انجام نشده- میپردازد.
اما کاملاً با شما موافقم که پارتو، به دو دلیل، بهعنوان قهرمانی غیرقابلانتظار ظاهر میشود: دلیل اول اینکه او معتقد است نظامهای سیاسی متفاوت میتوانند از نظر سطحِ نابرابری یکسان باشند. تجربۀ نظامهای سوسیالیستی تاحدی این دیدگاه او را تأیید میکند. هرچند، از منظر اعداد و ارقام، نابرابری درآمد در اقتصادهای سوسیالیستی معمولاً درکل کمتر از کشورهای سرمایهداری است، اما وقتی آمار کشورهای سوسیالیستی را با دولتهای رفاهِ کشورهای پیشرفتۀ سرمایهداری مقایسه میکنیم، این فاصله از بین میرود. مجارستان از اتریش برابرتر نبود، همانطور که لهستان از فنلاند برابرتر نبود.
دلیل دوم اینکه دیدگاه بدبینانۀ پارتو، مبنیبر اینکه تمام جوامعْ تحت سلطۀ نخبگانی هستند که سعی دارند به بقیه ثابت کنند جزء نخبگان نیستند، امروزه در هر چیزی که به آن مینگریم مهر تأیید میخورد: در سهم بالایی از درآمد که یک درصد بالای جامعه («نخبگان جدید») تصاحب میکنند، یا در تأثیر سیاسی این گروه. پارتو، که یکی از شاگردان ماکیاولی محسوب میشود، اگر امروز بود در ایالات متحده اصلاً غریبی نمیکرد؛ جامعهای که در آن گروه نخبگانی متشکل از «روباهها» (در مقابلِ «شیرها») بهطرز ماهرانهای از پروپاگاندا بهره میبرند تا ادعا کنند که جزء نخبگان نیستند و جامعه مردمسالار است.
اشتاینمتس-جنکینز: استثنای اصلی در مفهوم اقتصاد جنگ سرد را میتوان نظریهپردازان وابستگی آمریکای لاتین دانست. چه چیزی باعث شد که این اقتصاددانها تحت تأثیر روندهای زمان خودشان قرار نگیرند؟
میلانوویچ: ایکاش میتوانستم دراینباره بیشتر بنویسم، اما عدم آشنایی کامل با نویسندگان اصلی مکتبِ وابستگی دستوپایم را بسته بود. من بیشتر تحتتأثیر سمیر امین بودم. کسی که بسیار به نظریهپردازان وابستگی نزدیک است و زمانی به این فکر میکردم که مشخصات او را بهعنوان هفتمین شخصیت بزرگ در کتابم ذکر کنم (از نظر ترتیب زمانی بعد از کوزنتس قرار میگرفت).
چرا مکتب وابستگی در مطالعۀ نابرابری مهم بود؟ بهدلیل تغییری که در نقطۀ تمرکز ایجاد کرده بود. این مکتب فکری برای اولین بار مدعی شد که نابرابری در یک جامعه نهتنها بهوسیلۀ عوامل درون آن جامعه، بلکه بهوسیلۀ محیط بیرونی آن تعیین میشود، یعنی در جایی که نیروهای دارای قدرت جهانی در آن تمایل دارند توزیع درآمد در «حومهها» بهگونهای اتفاق بیافتد که آن «حومهها» همچنان به ایفای نقشی که برایشان تعریف شده است ادامه دهند. برهمیناساس، طبق استدلال سمیر امین، بورژوازیِ کُمپرادور 4 در کشور مصر نهفقط بهوسیلۀ عوامل داخلی، بلکه بهوسیلۀ نیروهای خارجی در جایگاه خودشان حفظ شدهاند و چه بسا در این میان نقش نیروهای خارجی پررنگتر بوده است.
آنچه آمریکای لاتین را خاص میکرد این بود که میزان بالای نابرابری در آن قابل پنهانکردن نبود. هیچ کدام از ساکنان آمریکای لاتین نمیتوانند مدعی شوند که نظام سرمایهداری منجر به بازتولید نابرابری نمیشود یا اینکه نابرابری اقتصادی موضوع بیاهمیتی است. آن واقعیت روشن را نمیشد نادیده گرفت، پس افراد راجعبه آن نوشتند و با تقسیم جوامع به طبقات مختلف بهشیوۀ تجربی بر روی آن مطالعه کردند و برای این تقسیمبندی نگاهشان در یکسوی طیف به زمیندارانِ ثروتمند و در سوی دیگر به جمعیت بومیان این مناطق بود.
دوم آنکه آمریکای لاتین به هیچیک از طرفین جنگ سرد چندان «متعهد» نبود. این قضیه دست اقتصاددانها را برای نوشتن دربارۀ موضوعاتی چون نابرابری در درآمد و ثروت بازتر میکرد. یعنی همان موضوعاتی که در ایالات متحده از نظر سیاسی نامناسب دانسته شدند و سپس رفتهرفته از مجلات اقتصادی پیشرو «حذف» شدند.
اشتاینمتس-جنکینز: کاهش مطالعات نابرابری حالا روند خود را معکوس کرده است. پاسخهای معمول به چرایی این مسئله میتواند عبارت باشد از بحران مالی سال ۲۰۰۸، افزایش شدید گرایش به نئولیبرالیسم، تلاش برای تصور آنچه در پی این کاهش میآید و موارد دیگر. شما این تغییر را چطور توجیه میکنید؟
میلانوویچ: همهچیز بهطور چشمگیری تغییر کرده است. زنجیرۀ اتفاقاتی که با بحران مالی آغاز شدند هرگونه ادعا را مبنیبر اینکه ایالاتمتحده، پس از پایان جنگ سرد، جامعهای فاقد طبقه بوده است بهشدت تضعیف میکند. امکان دریافت آسان وام برای طبقات متوسط هرگز نمیتواند افزایشهای شدید در سهم درآمدی یک درصد بالای جامعه را مخفی کند. اشاره به کاهش نسبی قیمت لوازم خانگی هرگز نمیتواند نبود فرصتهای شغلی مناسب را مخفی کند. هرگز نمیتوان ادعا کرد طبقۀ نخبگان وجود ندارد، وقتی که الگوی خرجکردن اعضای این طبقه بسیار متفاوت از الگوی بقیۀ مردم است و قدرت سیاسی آنها، که خودش را در مشارکتهایشان در کارزارهای سیاسی نشان میدهد، غیرقابل رقابت است. افزایش نابرابری در بسیاری کشورهای دیگر و نقش سیاسی بسیار عیانترِ توانگرسالارها 5 و اُلیگارشها نیز، که تاحدی بهواسطۀ جهانیشدن اطلاعات آشکار شده است، نادیدهانگاشتن وجود نابرابری را دشوارتر از قبل میکند. بنابراین، هرچند در ظاهر متناقض بهنظر میرسد، من بر این باورم که مطالعات نابرابری آیندۀ روشنی خواهد داشت دقیقاً به این دلیل که جوامع امروزی بهطور فزایندهای توانگرسالار میشوند و تحت حاکمیت گروه نخبگان قرار میگیرند.
اشتاینمتس-جنکینز: آیندۀ مطالعات نابرابری از نگاه شما چیست؟ کجاها جا برای کار وجود دارد؟
میلانوویچ: ما در چهار حوزه با رواج مجدد مطالعات نابرابری مواجهیم: پذیرش دوبارۀ تحلیل طبقه، ظهور مجدد ایدۀ طبقۀ نخبگان که اکنون به شکل یک درصد بالای جامعه مطرح میشود، گسترش حوزههای جدید مطالعاتی مثل نابرابری جهانی و در نهایت استفادۀ بسیار گستردهتر از جداول اجتماعیِ تاریخی. این جداول شامل فهرست طبقات یا گروههای بزرگی از مردم بههمراه تخمین میزان متوسط درآمد آنهاست. این روش آخر، تنها راه برای مطالعۀ نابرابری در جوامع گذشته است. اقتصاددانها از این روش برای برآورد نابرابری در امپراطوری روم، بیزانس، امپراطوری آزتک، اروپا و ژاپن قرون وسطی و غیره استفاده کردهاند. ما تازه داریم میفهمیم که ما -یعنی گونۀ انسان- در گذشتۀ تاریخیمان به چه میزانی نابرابر بودهایم و این فهمِ تازه چیزهایی نیز دربارۀ حال و حتی آیندهمان به ما میگوید.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟ فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
دانیل اشتاینمتس-جنکینز (Daniel Steinmetz-Jenkins) استادیار کالج مطالعات اجتماعی در دانشگاه وسلین است. او در نشریۀ نیشن با نویسندگان و اندیشمندان مصاحبه میکند.
Milanovic, Branko. Visions of Inequality: From the French Revolution to the End of the Cold War. Harvard University Press, 2023
برانکو میلانوویچ (Branko Milanovic) اقتصاددانی صربستانی-آمریکایی و نویسندۀ کتاب داراها و ندارها: تاریخ مختصر و خاص نابرابری جهانی (The Haves and the Have-Nots: A Short and Idiosyncratic History of Global Inequality) و رئیس دپارتمان پژوهشی بانک جهانی و استاد دانشگاه مِریلند در کالج پارک است.
Reaganomics : عبارتی است که از ترکیب دو کلمۀ ریگان و اکونومیکس ساخته شده و به دیدگاهها و سیاستهای اقتصادی رونالد ریگان، رئیسجمهور وقت ایالاتمتحده، اشاره دارد[مترجم].