نوشتار

وقتی به هروئين فکر می‌کنم کسی را به خاطر می‌آورم که عميقاً دوستش داشتم

دربارۀ روزهای غم‌‏انگیز مرگ مادر و اعتیاد به هروئین

وقتی به هروئين فکر می‌کنم کسی را به خاطر می‌آورم که عميقاً دوستش داشتم

شریل استرید، نویسندۀ آمریکایی، ۲۲ ساله بود که مادرش به سرطان مبتلا شد. شریل وقتی دکترها نتیجۀ آزمایش‌ها را اعلام کردند، پیش مادرش بود، و وقتی چشم‌های آبی مادرش در اتاق بیمارستان ثابت ماندند هم آنجا بود. شریل فکر می‌کرد مرگ مادرش پایانی بر این غصه خواهد بود، اما اشتباه می‌کرد. در ماه‌های بعد از مرگ مادر او به دنیایی قدم گذاشت که شاید مهیب‌تر از روزهای بیماری مادر بود: اعتیاد به هروئین.

شریل استرید

شریل استرید

نویسنده و پادکستر

Junk

Heroin/e

شریل استرید، جانک—  مادرم که مُرد، لباس‏‌هایش را از تنش بیرون آوردم. شکمش گرد و ورآمده بود و سینه‏‌های رنگ‌‏پریده‌اش بالای آن بیرون زده بود. دست‌‏هایش از جای سوزن‏ آمپول‏‌های جورواجور کبود بود، سوزن آمپول‌‏های بی‌‏رنگ و سوزن آمپول‌‏هایی که فقط در اختیار پرستارها بود و سوزن‏‌های دیگر که مدام در پوست شفافِ دست یا پوست نرم و ابریشمیِ مچ او فرو می‌‏رفت و با نوارچسب محکم می‏‌شد. هیچ‏‌کدام از آن سوزن‏‌ها کمکی به او نمی‏‌کرد. دست کرختش را بلند کردم. نمی‏‌خواست به دستی دیگر بپیوندد. پوستش خشک و ترک‌‏خورده و سوراخ‌‏سوراخ بود. وقتی مُرد پرستار برای همیشه سوزن را بیرون کشید. ولی من می‎‏خواستم آن سوزن را پس بگیرم و عاقبت هم گرفتم.

روزی که گفتند مادرم به سرطان مبتلا شده سراپا سبز پوشیده بودم، شلوار سبز، پیراهن سبز و پاپیون سبز به موهایم. این لباس‌‏ها را مادرم برایم دوخته بود. چندان دوست نداشتم همه‌‏چیزم یک رنگ باشد، اما به‌هرحال برای رفتن به کلینیک مایو آن‏ها را تنم کردم. شاید یک‌‏جور توبه، یک‏جور نذر یا طلسم بود. یک صندلی چرخ‏‌دارِ خالی پیدا کردیم و من سوار شدم و مسابقه گذاشتیم و طولِ راهرو را چرخ زدیم. سرطان، در آن مرحله، جای نگرانی نداشت. مادرم ۴۵ ساله بود. سرحال، زیبا و، بعدها که با خودم فکر می‏‌کردم، سرزنده به چشم می‌‏آمد. ما تنها بودیم، من و مادرم. دیگران هم بودند، ناپدری‏‌ام متحیر بود و مشغول کارهایش؛ پدربزرگ و مادربزرگم پای تلفن منتظر بودند ببینند آیا تشخیص درست بوده و احیاناً تومورشناسِ شهر دلوث اشتباه کرده یا نه. اما حالا، مثل قبل، مثل همیشه، من و مادرم تنها بودیم. در آسانسور که روی صندلی چرخ‏دار نشسته بود، با دستش شلوارم را آهسته به‌طرف خودش کشید. پارچۀ آن را با نگاهی مالکانه میان انگشتانش گرفت و گفت «حرف ندارد».

من ۲۲ساله بودم. فکر می‏‌کردم اگر دکتر بخواهد به کسی بگوید که به‌زودی خواهد مُرد، او را به اتاقی با یک میز چوبیِ برق‏انداخته می‌‏برند. این‏طورها نبود. مادرم لباس‌‏هایش را کَند و بالای میزی که رویش کاغذ کشیده بودند نشست. وقتی تکان می‏‌خورد از صدای پاره‌شدن و چروک‌خوردنِ کاغذِ زیرش غوغایی در اتاق برپا می‏‌شد. روپوش زردِ روشنی پوشید که از جلو بسته می‏شد. می‌‏توانستم تن نحیفِ او را از پشت ببینم، تکه گوشت کوچکی که با انحنایی به کمرش می‏‌رسید. دکتر گفت اگر بخت یارش باشد یک سال دیگر زنده می‏‌ماند. مادرم چشمان تَرش را به هم زد، ولی گریه نکرد. یک دست را توی دست دیگر و پاهایش را به هم قفل کرده بود. به خودش غل و زنجیر شده بود. از دکتر پرسید که هنوز می‌‏تواند سوار اسبش شود؟ دکتر مدادی را برداشت و قائم نگه داشت و محکم به لبۀ جامِ دست‌شویی زد. گفت «بعد از پرتودرمانی ستون فقرات شما مثل این مداد می‏‌شود. یک تکان کافی است تا استخوان‏‌هایتان مثل بیسکویتِ خشک خُرد شود».

با هم به دست‌شویی زنانه رفتیم. هر کدام در یک سرویس خودمان را حبس کردیم و گریستیم. هیچ حرفی نزدیم. نه آنکه خیال کنیم غصۀ هم را نمی‏‌فهمیم، بلکه چون اندوهمان مشترک بود، انگار که به‏‌جای دو تن یک تن بودیم. می‌‏توانستم وزن بدنش را که روی در انداخته بود و با کف دست آرام بر آن می‏‌کوبید و کل اسکلتِ اتاقک‌‏های دست‌شویی را به لرزه درمی‌‏آورد احساس کنم. بعد آمدیم بیرون تا دست و رویمان را بشوییم و، در این حال، در آیینۀ دست‌شویی زنانه کنار هم ایستادیم.

ما را فرستادند داروخانه تا داروها را بگیریم. با کت‌‏و‏شلوار سبزرنگم کنار مادرم نشستم. پسربچۀ درشتِ بی‌‏مویی روی پاهای پیرمردی نشسته بود. زنی بی‏‌اختیار دستش را از آرنج تکان می‏‌داد و برای آنکه آرامش کند با دست دیگر به‌‏دشواری نگهش داشته بود. او منتظر بود. ما منتظر بودیم. زن زیبایی با موهای سیاه در صندلی چرخ‏دار نشسته بود. کلاهی ارغوانی‏‌رنگ به سر داشت و چندتایی انگشتر الماس در دستش بود. نمی‏‌توانستیم از تماشایش صرف‌‏نظر کنیم. او به زبان اسپانیایی با کسانی که گِردش جمع شده بودند، خانواده‌‏اش و شاید شوهرش، حرف می‏‌زد. مادرم بلند کنار گوشم گفت «به نظرت سرطان دارد؟». آهنگی با صدای ملایم از بلندگوها پخش می‌‏شد. آهنگ بی‌کلام بود ولی مادرم ترانه‌‏اش را بلد بود و آهسته با خودش می‌‏خواند: «گل‏‌های کاغذی، گل‏‌های کاغذی، آه! انگار جز گل‏‌های کاغذی نیستند». دستش را روی دستم گذاشت و گفت «جوان که بودم این ترانه را گوش می‌‏کردم. فکرش را که می‏کنی خیلی عجیب است که همان ترانه را الان بشنوی. تصورش را هم نمی‏٬کردم». بعد اسم مادرم را صدا زدند. گفت «برو داروها را بگیر. خودت را معرفی کن. به‌شان بگو دخترم هستی».

مادرم گفت اجازه دارم جعبۀ جواهراتش را بردارم. می‏‌گفت «وقتی دیگر کارشان نداشتم». روی تختی که ناپدری‌‏ام برایش -برایشان- از شاخه‌‏های درخت ساخته بود می‏‌خوابید. شاخه‌‏ها پشت سر مادرم تاب می‏‌خوردند و طاقی قوسی ایجاد می‏‌کردند و رویشان اَشکال کوچکِ برگ و حشره حک شده بود. داخل جعبۀ جواهر دختر بالرینِ صورتی‌‏رنگی زندگی می‏‌کرد. پیچ کوک را که می‏‌چرخاندی و جعبه را باز می‏‌کردی دخترکِ رقصنده سر پا می‌‏ایستاد و با آهنگی که نواخته می‌‏شد می‏‌چرخید. کوک که تمام می‌‏شد آهنگ تغییر می‏‌کرد و غمگین می‌‏شد. دخترک انگار که از آهنگ ناراحت بشود تلوتلو می‌‏خورد و می‌‏ایستاد. لب‏‌های ریز دخترک سرخ‏رنگ بود و دامنی صورتی‏‌رنگ و زبر بر تن داشت. وقتی درِ جعبه را می‌‏بستیم، او که مثل چوبْ خشک بود از پا خم می‏‌شد و پایین می‌‏رفت. مادرم با حالتی رؤیایی می‏‌گفت «همیشه با خودم می‏‌گویم این بالرین به چه فکر می‌‏کند؟».

وقتی مادرم سرطان گرفت از مشغله‏‌هایم کاستم. آن زمان در مینیاپولیس سال آخر دانشکده بودم و درخواست کرده بودم فقط دو روزِ هفته را در کلاس‌‏ها حاضر شوم. به‌محض اتمام روزهای دانشکده نزد مادرم به خانۀ دوران کودکی‌‏ام در حومۀ مینسوتا می‏‌رفتم. نمی‏‌توانستم دوری‏‌اش را تحمل کنم. به‌علاوه، نیاز بود آنجا باشم. پدرخوانده‌‏ام نمی‌‏توانست همیشه کنار مادرم بماند. معمولاً مجبور بود برای تأمین مخارج زندگی نجاری‏ کند. غذاهایی می‌‏پختم که مادرم می‌‏توانست بخورد. می‏‌گفت: گوشت دنده و فلفل‌‏دلمه‌‏ایِ شکم‏‌پُر، کیکِ پنیر آلبالویی و پلو مرغ، و بعد، دستور پخت را از روی تختش فریاد می‏‌زد. وقتی غذا آماده می‏‌شد مثل زندانی‏‌ها می‏‌نشست و به بشقاب مقابلش، که بخار از آن برمی‏‌خاست، خیره می‏‌شد و می‌‏گفت «بوی خوبی می‏‌دهد. گمان کنم بعداً بتوانم آن را بخورم». کفِ خانه را می‏‌شستم. کمدها را خالی و تمیز می‏‌کردم. مادرم می‏‌خوابید و می‏‌نالید و قرص‌‏هایش را می‌‏شمرد و می‏‌خورد. روزهایی که حالش بهتر بود روی صندلی می‏‌نشست و با هم گفت‌وگو می‏‌کردیم و گاهی کتابی ورق می‏زد.

مادرم برخاست و به‏ سمت جوراب‏‌هایش خم شد «این‏‌ها را پایم کن». با اینکه چند هفته بیشتر نبود که از بیماری‌‏اش مطلع شده بودیم، نمی‌‏توانست بدون درد فراوان دستش را به پاهایش برساند. جلوی پایش خَم شدم. گلولۀ جوراب دستش بود. گفت «اینجا». پیش از این اتفاق نیفتاده بود جوراب پای کس دیگری بکنم؛ از آنچه آدم خیال می‌‏کند سخت‌‏تر بود. روی پوست نمی‏‌لغزد، مدام جمع می‏‌شود و خیلی باید تلاش کنی تا جوراب را به پای کس دیگری بپوشانی. انگار مادرم پایش را طوری می‏‌گرفت که نمی‏‌توانستم جوراب را بالا بکشم. از جا در رفتم. چشم‌‏هایش را بست و دست‏‌هایش را روی تخت ستون کرد و عقب نشست. صدای نفس‌‏های عمیق و آرامش را می‏‌شنیدم. گفتم «لعنتی!». «مادر کمکم کن». مادرم، بی‏‌آنکه سخنی بگوید، از بالا نگاهم کرد.

آن‏ روز نمی‏‌دانستیم مادر دیگر به خانه‌‏اش بازنمی‏‌گردد. پالتویش را که می‏‌پوشید حرکاتش آرام و سنگین بود و، در راهِ خروج از منزل، دستش را به دیوارها و حاشیۀ درها می‌‏گرفت. در مسیر بیمارستانِ شهر دلوث از شیشۀ اتومبیل بیرون را تماشا می‏‌کرد. گفت «برفِ روی آن کاج‌‏ها را ببین». یادآوری کرد وقتی از جلوی خانۀ سیندی، واقع در موس لیک، می‏‌گذرم بوق بزنم. تذکر داد که «جاده یخ‌زده است. مراقب باش». بطری پلاستیکی‌ای را که سرش را بریده و گشاد کرده بود در بغل داشت تا اگر حالش به هم خورد در آن استفراغ کند. یک دستش را روی دنده‌‏هایش، جایی که سرطان جولان می‌داد، گذاشت و آرام فشار داد. «عجیب نیست اگر همین الان تصادف کنیم؟».

سه سال پس از مرگ مادرم خاطرخواه مردی با موهای آبیِ سیر شدم. رفته بودم پورتلند دیدنِ یکی از دوستانم تا بلکه کمی از اوضاع در‏هم‌‏ریختۀ زندگی‌‏ام فاصله بگیرم. خیال می‌کردم تا آن موقع دیگر مرگ مادرم را فراموش کرده‌‏ام و جز مرگش ضایعۀ دیگری در کار نخواهد بود. شاید این بزرگ‏ترین اشتباه در رابطه با مرگ عزیزان باشد: که همه‌‏چیز با مرگ او پایان می‌‏یابد، که خودِ مرگ عظیم‏‌ترین فاجعه است. کسی به من نگفته بود،متعاقبِ آن اندوه، غصه‌‏های دیگر از پی خواهند آمد. آن‏‌زمان تازه زندگی‌‏ام را از شوهرم که دوستش ‏داشتم جدا کرده بودم. ناپدری‌‏ام دیگر پدرم قلمداد نمی‌‏شد. من در این دنیا تنها شده بودم و با تمام وجود این تنهایی را حس می‏‌کردم. رفته بودم پورتلند تا هوایی تازه کنم.

مردی را که موهای آبی سیر داشت جو خطاب می‏‌کنم. او را اولین بار در روز تولد ۴۲ سالگی‌‏اش در باری که نامش داتس بود دیدم. بعد از تعطیل‌شدن بار به خانه‌‏اش رفتم و با او سانگریا نوشیدم. صبح پرسید آیا میل دارم هروئین بکشم؟ او در خیابان می‌سی‏سی‏پی واقع در پورتلند شمالی زندگی می‌‏کرد. بالای ساختمانی که روزگاری داروخانۀ پررونقی دایر بوده، تعداد زیادی از مردم آپارتمان‏‌هایی را جفت‏‌و‏جور کرده بودند. چند وقتی را با او آنجا زندگی کردم. حدود یک هفتۀ اول، هروئین می‏٬کشیدیم. از فویل آلومینیومی لوله‌‏های صاف‌‏و‏صوف می‌‏ساختیم و دودِ هروئینِ قیر سیاه را با آن‏ها استنشاق می‌کردیم. جو می‏‌گفت «به این می‏‌گویند تعقیبِ اژدها!» و دست‏‌هایش را به هم می‏‌کوفت. اولین‌بار که هروئین کشیدم یک روز گرم ژوئن بود. جلوی جو که روی کاناپه نشسته بود زانو زدم. ‏گفتم «بیشتر» و مثل بچه‌‏ها ‏خندیدم. بعد دَم گرفتم که «بیشتر، بیشتر، بیشتر». پیش‌ازآن هیچ تمایل خاصی به مواد نداشتم. هر کدام را یکی‏‌دو مرتبه امتحان کرده بودم و با حفظ اعتدال و احتیاط مشروب هم نوشیده بودم. اما هروئین فرق می‌‏کرد. عاشقش شدم. اولین مخدری بود که مؤثر واقع ‏شده بود. هرچه اندوه در من بود از بین برد. حالا که به هروئین فکر می‌‏کنم انگار کسی را به خاطر می‌‏آورم که عمیقاً دوستش می‌‏داشته‌‏ام، کسی که حالا می‌‏دانم باید با نبودنش سر کنم.

بار اول که ‏خواستند به مادرم مورفین بزنند مخالفت کرد. می‏‌گفت «مورفین را به کسی می‏‌زنند که دارد می‏‌میرد. مورفین یعنی دیگر امیدی نیست». ما در بیمارستان شهر دلوث بودیم. نتوانستیم بالش‌‏ها را میزان کنیم. وقتی پرستارها وارد اتاق شدند مادرم از درد و ناراحتی به گریه افتاد. دکتر به او گفت دیگر مقاومت جایز نیست و باید به تزریق مورفین رضایت دهد. به او گفت که جداً دارد می‏‌میرد. دکترْ جوانی حدوداً سی‌‏ساله بود. در حالی‏که دست لطیف و پرمویش را آزادانه در جیبش انداخته بود، کنار مادرم ایستاد و او را در بستر تماشا کرد.

پرستارها به‌نوبت می‌‏آمدند و با سوزن به او مورفین می‌‏زدند. ظرف چند هفته مادرم مرد. در این مدت آن‏‌قدر که باید به او مورفین تزریق نکردند. او همیشه مورفینِ بیشتری می‏‌خواست. پرستارها تا حد ممکن کم تزریق می‏‌کردند. یکی از آن‏ها مَرد بود. مادرم خواست که مورفین بیشتری به او بزند. او درخواستش را با چنان خشمی مطرح کرد که من هرگز ندیده‏ بودم کسی به آن صورت خواهشی بکند. پرستار اعتنایی نکرد و ساعت مچی‏‌اش را نگاه کرد. چهرۀ او، قطع نظر از پاسخی که می‌‏داد، همیشه همین حالت بی‌‏اعتنا را داشت. گاهی بدون یک کلمه حرف مورفین را تزریق می‏‌کرد و گاهی باصدایی به نرمیِ کفش‌‏هایش به مادرم می‏‌گفت «نه». بعد مادرم به التماس و هق‏‌هق می‏‌افتاد. می‏‌گریست و اشک‌‏هایش در مسیری غلط، عوض آنکه از روی برق گونه‏‌هایش بگذرد و کنار لب‏‌هایش بریزد، از گوشۀ چشم‏‌هایش به‌طرف گوش‌‏ها حرکت می‌کرد و در آشیانۀ موهایش به بستر فرو می‏‌رفت.

من هروئین می‌‏خواستم و گیر می‏‌آوردم، و هرچه بیشتر می‏‌خریدیم، کمتر مصرف می‌‏کردیم. گمان می‏‌کردیم اگر از راه بینی بالا بکشیم، کمتر مصرف می‌کنیم ولی نشئه‌‏تر می‏‌شویم. و بعد، طبعاً، سرنگ به میان آمد. جایی خوانده بودم سرنگِ زیرپوستی مانعی است که مردم را از هروئین در امان نگه می‌‏دارد. اما درمورد من عکس قضیه صادق بود. از بوی پاکیزۀ آن، نواری که دور بازویم می‌‏بستم، تیری که می‌‏کشید و نشانِ خفیف درد لذت می‏‌بردم. مادرم را یادم می‏‌آورد. او را یادم می‌‏آورد و بعد خاطرۀ او در خوشایندترین لذتِ ممکن محو می‏‌گشت، لذتی که از تصورم خارج بود.

آدمی به نام سانتوس بود که هر وقت هروئین می‏‌خواستیم به او تلفن می‌‏کردیم. ما را ساعت‏‌ها پای تلفن معطل می‏‌کرد و بعد زنگ می‌‏زد و اطلاع می‏‌داد که او را در پارکینگ فروشگاه سیف‏وی ببینیم. من در اتومبیل می‏‌ماندم. جو همراه سانتوس در پینتوی زردرنگ او سواری کوتاهی می‏‌کرد و بعد آهسته نزد من در اتومبیل بازمی‏‌گشت و می‏‌رفتیم خانه. گاهی به خانۀ سانتوس مراجعه می‌‏کردیم. یک‏‌بار دیدم تفنگی را در بغل گرفته و لب پنجرۀ جلویی خانه‌‏اش نشسته. یک‏‌مرتبه وقتی جو اتاق را ترک کرد، سانتوس به ران پایم چنگ انداخت و گفت اگر دفعۀ بعد تنها بروم هروئین را مجانی به من می‏‌دهد. روز دیگری، دختربچه‏‌اش که بیش از یک ماه نداشت در بغلش بود. او را نگاه کردم و لبخند زدم و به سانتوس گفتم که چقدر خوشگل است. وجود واقعی‌ام را حس کردم، همان زنی که به‌‏راستی بودم. زنی که زیباییِ کودکان را می‏‌شناسد، کودکی خواهد داشت و روزگاری خودش کودک بوده است.

ایامِ مرگ مادر، روزهای مورفین و دورۀ پس‌ازآن، یعنی روزهای هروئین، چند هفته یا چند ماه بیشتر طول نکشید -اما هر روزش یک عمر بود. یکی روی دیگر، شفافیت محضْ درونِ منگیِ شدید. و روزهایی خالی. تنها من و مادرم، یا شبح او، بودیم- گو آنکه دیگرانی هم می‌‏آمدند و می‏‌رفتند.

بعضی روزها شاخه‏ گلی به اتاق مادرم در بیمارستان می‌‏رسید و من آن‏ها را لبۀ میزها و پنجره‌‏ها می‏‌گذاشتم. زن‏‌هایی هم می‏‌آمدند. زن‏‌هایی که داوطلبانه در بیمارستان کار می‏‌کردند. مؤمنه‌‏هایی پیر با موهایی که از ته تراشیده یا به‏‌صورت گیسه‌‏هایی بلند بافته و به سرهایشان سنجاق کرده بودند. مادرم به آن‌‏ها و به گل‏‌ها سلام می‏‌کرد: تأثیرناپذیر، بی‏‌تفاوت، سرسخت.

به خیالِ این زن‏‌ها مرگ مادرم برایم بد نمی‏‌شد. کنارم روی صندلی می‏‌نشستند و با صدای آهسته قصۀ مرگ مادران خودشان را تعریف می‏‌کردند، مادرهایی که پای لگنِ ظرف‌شویی، در صندلی عقبِ اتومبیل‏‌ها و در بسترهایی که با نور شمع روشن شده بوده جان داده بودند. همین‏‌طور ماجرای کسانی را می‏‌گفتند که از مرگ رسته بودند، کسانی با خواستِ زندگی، حکایت ناپدیدشدن غده‏‌ها، بازگشتِ خون‌های پاک و استخوان‏‌های سالم، افرادی که با بیماری پیکار کرده و دست رد به سینۀ مرگ زده بودند، کسانی که رفتند و بازگشتند، جان‌‏به‏‌دربردگان، مردانِ قهرمان، زنانِ قهرمان. در گوشم زمزمه می‏‌کردند که وقتی تمام شود، برایم بد نمی‏‌شود. منظورشان زندگی او بود. زندگی مادرم.

کسانی که می‏‌شناختم ‏آمدند و من، در نگاه اول، آن‏ها را به جا نیاوردم. گویی همۀ آن‏ها در این مدت کلاه‏‌های عجیب به سر می‏‌گذاشتند یا لباس‌‏های مبدل به تن می‏‌کردند -گرچه اطمینان دارم این موضوع صحت ندارد. آن‏ها دوستان مادرم بودند. چون تحمل نداشتند او را این‌طور روی تخت ببینند، از اتاق بیرون ‏رفتند و پات‏پای مرغ و نان برایمان گذاشتند. گراتن سیب‌‏زمینی و قالب‌‏های پنیر چدار. آن موقع دیگر مادرم از خوردن نصفِ یک موز هم عاجز شده بود. ممکن نبود بتواند بدون آنکه حالت تهوع پیدا کند کمی بستنیِ یخی لیس بزند. آن‏ها مادرم را صدا زدند و او هم با حالی پریشان و صدایی گرفته هرکدامشان را به اسم صدا زد. مادرم ‏گفت «چقدر خوب که آمدید». و لبخندی بی‌‏نور بر چهره‌‏اش انداخت. موهایش روی سر خشک شده بود، من دست بردم مرتبشان کنم.

به مادرم گفتم اگر بخواهد برایش کتاب می‏خوانم. دو کتاب همراهم بود: بیداری 1نوشتۀ کیت شوپن و دختر آقای خوش‌بین 2اثر یودورا ولتی. این کتاب‏‌ها را قبلاً خوانده بودیم و دوست می‏‌داشتیم. شروع به خواندن کردم، ولی نتوانستم ادامه دهم. هر کلمه‌‏ای که می‏‌خواندم در هوا محو ‏می‌‏شد. مثل وقتی بود که می‏‌خواستم دعا کنم. به طرزی پرشور و دیوانه‏‌وار به درگاه خدا، هر خدایی، خدایی که نمی‏‌شناختم یا نمی‏‌یافتم، دعا ‏کردم. به درگاه همۀ کائنات دعا ‏کردم و تصور ‏کردم شاید خدا هم جزء آن باشد. دعا ‏کردم و به تردید ‏افتادم. دریافتم خدا نمی‌‏خواهد موجب اتفاق‌افتادن یا اتفاق‌نیفتادن چیزی شود، نمی‏‌خواهد زندگی مادرم را نجات دهد. شاید بعداً دست‏‌به‏‌کار شود و کمک کند مرگ مادرم را تاب آورم.

مادرم بافتن را یادم داده بود و من در اتاق بیمارستان، وقتی او خواب بود و روزهای آخرش را می‏‌گذراند، می‌‏بافتم. از ذهنم گذشت که او برای همین روز بافتن را یادم داد، تا دست و چشمم را به جایی مشغول کنم. پرسید «چی می‏‌بافی؟»

گفتم «شال‌گردن».

او که با دست ملافۀ رویش را چین می‏داد گفت «برای کی؟».

گفتم «نمی‏‌دانم. فقط می‏‌بافم». لذت‌‏بخش‌‏ترین قسمت بافتن تق‏تق، تق‏تق، تق‏تقِ به هم خوردن میل‌‏هاست، صدایی چنان خاموش که به زبان مارها یا خرگوش‌‏ها یا گوزن‏‌ها می‏‌مانَد.

عاقبت پرستارها و دکترها از توجه به حرف‏‌ها و خواسته‏‌های مادرم دست کشیدند. برای تصمیم دربارۀ میزان تزریق مورفین به من نگاه می‏‌کردند. آن‏ها گفتند باید یکی را انتخاب کنم: یا هشیار بماند ولی درد زیادی را تحمل کند، یا نشئه و غالباً بی‌هوش باشد اما درد نکشد. ولی من تصمیم‏ نمی‌‏گرفتم. مرگ مادرم چندان دراماتیک یا همراه اندرزهای وصیت‏‌گونه نبود. در روزهای آخر که من محتاج راهنمایی بودم حتی یک نصیحت هم نکرد. او گفته بود «یک چیز را باید قول بدهی. نباید اجازه بدهی بیش‌ازاین درد بکشم. خیلی کشیده‌‏ام».

گفتم «چشم، باشد».

گه‌گاهی هروئین مصرف می‏‌کردم. صبح‌‏ها که گیج و خسته بلند می‌‏شدم روبه‌روی آیینه می‏‌ایستادم و با خودم حرف می‏‌زدم. از زندگی خودم بُهتم می‏‌برد. با خودم می‌‏گفتم که قرار نبود این‏‌طور بشود. می‏‌گفتم که دیگر بس است، تمامش کن. و بعد حمام می‏‌کردم، آماده می‌‏شدم و با اتوبوس می‌‏رفتم مرکز شهر تا جلوی مردم قهوه و پن‏کیک بگذارم. ساعت دو بعدازظهر، گوش شیطان کَر، با شصت دلاری که برای صورت‏حساب بعدی هروئین در جیب داشتم دوباره سوار اتوبوس می‏‌شدم و به خانه بازمی‏‌گشتم. روزگارم این‏گونه می‏‌گذشت.

جو منتظرم ماند برسم خانه. برایم ماکارونی با سس پنیر پخت و به سانتوس تلفن کرد. من را به تخت‏خوابش کشاند و وقتی تلفن زنگ زد بلند شد. اول بار که می‏‌خواستم تزریق کنم او را مجبور کردم سوزن را در بدنم فرو کند. بعد یادم داد خودم انجام بدهم. خوشم می‌‏آمد که جو عاشق من یا خودش نبود. عشق می‏‌کردم که او نه‌تنها جلویم را نمی‏‌گیرد، بلکه کمک هم می‌‏کند خودم را نابود کنم. چنین چیزی را با هیچ شخص دیگری تجربه نکرده بودم. شکوه شیطانیِ خودویرانگریِ مشترکمان تأثیر چیزی شبیه عشق را داشت. با خود می‏‌گفتم که اکنون می‏‌توانم کاری را که می‏‌خواهم بکنم. اکنون می‌‏توانم زندگی‌‏ام را بر باد بدهم. قدرت عظیمی را در خودم احساس می‌‏کردم. قدرت مهارِ چیزی مهارناشدنی. در دلم می‏‌گفتم که اکنون می‏‌توانم آشغال باشم.

اما تقدیر چنین نبود. پُل، شوهر جداشده‏‌ام، تلفن کرد. آمده بود پورتلند و می‌‏خواست من را ببیند. دوستی که برای دیدارش آمده بودم قضیۀ جو و مصرف هروئین را به پل گفته بود و او فوراً با اتومبیل از مینیاپولیس آمده بود پورتلند تا با من حرف بزند. در کمتر از یک ساعت او را در خانۀ دوست مشترکمان دیدم. او پشت میز آشپزخانه، نزدیک پنجره‌‏ای که شاخه‏‌های درخت انجیرِ حیاط آهسته به شیشه‌‏اش می‌‏کوبید، نشست. گفت «خیلی … خیلی عوض شدی. انگار، چطور بگویم، انگار اینجا نیستی». اول دست‏‌هایش را روی دست‏‌هایم گذاشت و آن‌ها را به هم فشردیم. نتوانستم شرح بدهم چرا عوض شده‌‏ام. و بعد بینمان بگو‏مگو راه افتاد. از روی صندلی بلند شد و چنان فریاد بلندی کشید که سرم را میان دستانم گرفتم. او، به طرزی جنون‌‏آمیز، دست‏‌هایش را بی‏‌هدف در هوا تکان می‌‏داد. چنگ انداخت پیراهنش را درید و پرت کرد طرفم. از من خواست ظرف کمتر از یک ساعت با او راهی منزلش شوم. نه برای پیوند مجدد بلکه برای خلاصی، نه از جو بلکه از هروئین.

به پل گفتم باید فکر کنم. برگشتم آپارتمان جو و روی صندلیِ تاشویی که در پیاده‌‏رو مقابلِ ساختمانشان می‌‏گذاشت نشستم. هروئین سبب کودنی یا، اگر درست‌‏تر بگویم، گُنگی‌‏ام شده بود. فکری می‌‏آمد و بعد زایل می‏‌شد. اختیار عقلم را از دست داده بودم. روی صندلیِ کنار پیاده‌‏رو نشسته بودم که مردی به طرفم آمد و گفت اسمش تیم است. دستم را گرفت تکان داد و گفت شخص قابل‏‌اعتمادی است. سه دلار برای پوشک از من خواست، بعد خواهش کرد با تلفنم زنگی بزند و بعد گفت اگر ممکن است اسکناس پنج دلاری‌اش را خرد کنم و همین‏‌طور پرسش‏‌های بی‏‌جهت و ننه‏‌من‏‌غریبم‏‌هایی که مرا سردرگم کرد و مجبور شدم از جا برخیزم و دَه دلاری را که در جیب شلوارم باقی مانده بود بیرون بکشم. پول را که دید دست برد و از زیر پیراهنش چاقویی بیرون آورد و آهسته مقابل سینه‏‌ام گرفت و گفت «آن پول را رد کن بیاید خانم‏‌خانم‌‏ها».

کمی وسیله جمع کردم و به پل تلفن کردم. اتومبیل را در محلی که منتظر بودم متوقف کرد و سوار شدم. تا پیش از غروب آفتاب کیلومترها از پورتلند فاصله گرفته بودیم. در مونتانا وارد مسافرخانه‌‏ای شدیم تا شب را بگذرانیم. گوشۀ تخت کِز کردم و از سردرد شدید و حالتِ به‏‌هم‌‏خوردگیِ معده به لرز افتادم. پل برایم آب و شکلات آورد و مشغول تماشای تلویزیون شد. در اتومبیل که از این سو به آن‌سوی کشور می‏‌رفتیم احساس می‏کردم زندگی حقیقی‌‏ام را یافته‌‏ام، ولی در جایی دور از دسترس؛ گویی هروئین من را به‌‏تمامی از خودم گرفته بود. بگو‏مگو ‏کردیم و ‏گریستیم و با دعواهایمان اتومبیل را به لرزه ‏انداختیم. بی‌‏رحمانه رفتار کردیم. بعد با ملایمت گفت‌وگو ‏کردیم و از رفتار خودمان و یکدیگر بهتمان ‏زد. تصمیم گرفتیم طلاق بگیریم. از او متنفر و عاشق او بودم. او از قبل مادرم را می‏‌شناخت. احساس می‌‏کردم در دامش افتاده‌‏ام، داغ بردگی بر من زده، زندانی‏‌ام کرده‏ و، مثل دخترش، عزیزم داشته است. فریاد کشیدم که «من از تو نخواسته بودم بیایی پورتلند. برای خودت آمدی». پاسخ داد که «شاید».

گفتم «یعنی این‌قدر خاطرم را می‏‌خواهی؟ این راه طولانی را آمده‌‏ای تا من را ببری؟ چرا؟».

گفت «نمی‌‏دانم، همین‏‌طوری».

دلم می‌‏خواست مادرم دوستم داشته باشد، ولی دوست‌داشتنش کافی نبود. می‏‌خواستم که عشقش را نشانم دهد، که زنده بماند، که قهرمان باشد. به پیکار برود و پیروز شود. و اگر بنا به مردنش بود، دستِ‌آخر، دلم می‏‌خواست بگوید که چطور بی او زندگی کنم. تا قبل از بیماری‌اش، درست عکسِ این را از او خواسته بودم. تحمل حرف‌‏هایش را که چه بکن و چطور زندگی کن نداشتم. دلم می‏‌خواست ناشناس باشم و چشمان کنجکاوِ مادرانه‌اش مرا نبیند.

مادرم روزهای آخر کاملاً هشیار بود. بیدار که می‌‏شد می‏‌گفت «وای، وای». یا نفسش را به طرزی حزن‌‏انگیز بیرون می‏داد. نگاهم می‏‌کرد و در چشمانش برق عشق موج می‌‏زد. گاهی هم چنان دوباره به خواب می‌‏رفت که گویی اصلاً من را نمی‌‏دید. پاره‏ای اوقات وقتی بیدار می‏‌شد نمی‏‌دانست کجاست. آنچیلادا و فالودۀ سیب می‏‌خواست. می‌گفت «چیزی نمانده بود آن اسب لگدم کند»، بعد با نگاهی شماتت‏‌بار اطراف اتاق را پیِ اسب می‏‌گشت. آن روزها دلم می‌‏خواست مادرم بگوید که من بهترین دختر دنیا بوده‌‏ام. این را نمی‌‏خواستم که بخواهم ولی بی‌‏جهت می‏‌خواستم، انگار تب شدیدی داشتم که تنها با آن کلمات فروکش می‏‌کرد. چنان مشتاق شنیدنشان بودم که یک‌راست از او پرسیدم «من بهترین دختر دنیا نبودم؟» و او پاسخ داد که بله، البته که بودی. ولی پاسخ او کافی نبود. دلم می‏‌خواست آن کلمات در ذهن مادرم کنار هم قرار بگیرند و او آن‏ها را، تر و تازه، به من بگوید.

من تشنۀ عشق بودم.

روزی خانم جوانی با تخته‏‌شاسی وارد شد و من را به کافه‏‌تریای بیمارستان دعوت کرد. گفت می‏‌خواهد دربارۀ اهدایی که مادرم کرده با من حرف بزند. نامش جنت بود و پیراهن سرم‌ه‏ای‏‌رنگ با شرابه‏‌های کوچک سفید روی شانه‏‌ها به تن داشت -انگار فرماندۀ جایی بود. ناخن‏‌هایش بلند و قرمز بود و وقتی دست‏‌هایش را طور خاصی حرکت می‏‌داد، ناخن‌هایش به هم می‌خورد و تیلیکی صدا می‏‌کرد.

پشت میزی نشستیم و دو فنجان قهوه میانمان قرار گرفت. او گفت مادرم اعضایش را اهدا کرده ولی چون سرطان بدنش را گرفته فقط چشم‏‌هایش را جدا می‏‌کنند. «چشم‌‏هایش؟!»

«البته همۀ چشمش نه، بخش‌‏هایی از آن». جنت با هر دو دست فنجان قهوه‌‏اش را بالا برد، یکی از ناخن‏‌هایش آهسته به فنجان خورد. «ما همیشه بستگان نزدیک اهداکننده را باخبر می‏‌کنیم. درمورد مادر شما ما باید، به‌محض فوت، روی چشم‌‏ها یخ بگذاریم تا از بین نروند». لحظه‌‏ای در فکر فرو رفت. «به این ترتیب شما متوجه خواهید بود که چرا مجبوریم روی صورت او را با کیسه‌‏های یخ بپوشانیم. ظرف چند ساعت بعد از وفات، عمل برداشتن چشم انجام خواهد شد». ناخن‏‌هایش به‌سوی اطراف صورتش بالا آمدند و در هوا ایستادند. «گوشۀ هر چشم را برش کوچکی می‏‌دهند». جنت محل برش را با ناخن‏‌های تیزِ خودش نشانم داد. «پوست را طوری بخیه می‌‏زنند که اثری نماند». جرعه‌‏ای قهوه فرو داد و به من نگاه کرد. «البته مشکلی برای برگزاری مراسم وداع پیش نمی‌آورَد».

خواب هروئین دیدم. نیمه‏‌های شب که برخاستم چنان هوس هروئین کرده بودم که نفس‌‏هایم به شماره افتاده بود. از چندی پیش‌ازآن، برای صحبت دربارۀ هروئین پیش روان‌‏درمانگر می‏رفتم. او می‏‌گفت این هوس‌‏ها طبیعی است و درواقع هم وقتی هروئین مصرف می‏‌کنید مغز با فعال‌کردن نورون‏‌های خوشی، که در حالت طبیعی غیرفعال‌اند، واکنش نشان می‌‏دهد. او اضافه کرد که چند ماه طول می‏‌کشد نورون‌‏ها مجدداً از تکاپو بیفتند. تا آن وقت برسد، برای مصرف دوباره پَرپر می‌‏زنند و سعی می‌‏کنند با حُقه بدن را به‌سوی هروئین بکشند. من نورون‌ها را با دست‌‏های دراز و باریکشان و دهن‏‌هایی که مثل گُل باز و بسته می‏‌شدند می‏‌دیدم. از او پرسیدم «درد چه؟ آیا در مغز نورون‌‏هایی هست که تنها با عذاب روحی زنده شوند؟ اگر هست، چقدر طول می‏‌کشد تا پژمرده شوند و بمیرند؟».

دو مرتبۀ دیگر جو را دیدم. ارتباطم را با او قطع نکرده بودم. به‌‏رغم توصیۀ دوستان، نیمه‏‌شب‌‏ها از مینیاپولیس به او تلفن می‏‌کردم. حرف که می‏‌زدیم هروئین را از صدای لطیف و باز او می‏‌شنیدم. در عرض کمتر از یک ماه، با ظاهری نحیف و چهره‌‏ای ‏زرد به خانه‌‏ام آمد. روی کاناپه نشست و تزریق کرد. بعد به‌‏طرف آشپزخانه تلوتلو خورد و در لگن ظرف‌شویی بالا آورد. صورتش را تمیز کرد و لبخند زد. گفت که «به بالاآوردنش می‌‏ارزد. چون خیلی لذت دارد». یک هفته‌‏ای را در خانه‌‏ام به مصرف ذخیرۀ هروئینی که جو با خودش آورده بود گذراندیم. می‌‏دانستم که باید این قضیه را تمام کنم و دست‏‌آخر هم کردم. به او گفتم برود و رفت.

بار دوم که او را دیدم یک سال بعد بود و من، به دلایلی نامرتبط به او، در پورتلند به‏ سر می‏‌بردم. بدون قصد قبلی، با او نشستم و هروئین کشیدم. صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم پشیمانی همۀ وجودم را فرا گرفته بود. همۀ روز را کنار دریا گذراندیم. او دیگر نه آن پسر باهوش، جذاب و خنده‌‏رویی که دلباخته‌‏اش شدم بلکه معتادی درهم‌شکسته بود. پوست دستش از زخم‌‏های مکرر دَلمه بسته و بازوهای استخوانی‌‏اش کبود و سوراخ شده بود. دیگر اهمیتی به رنگ موهایش نمی‏‌داد. برای تزریق به توالت عمومی رفت و من روی شن‏‌های خنکِ ساحل نشستم و غرش اقیانوس آرام را تماشا کردم. خودم را در مقابل وسوسۀ همراهی با او حفظ کردم. با گذر هر دقیقه، اقیانوس نزدیک و نزدیک‌‏تر می‌‏شد. جو برایم درعین‌حال که مشمئزکننده بود وسوسه‌‏انگیز هم بود. خودم را در حضورِ مردی محتضر احساس می‏‌کردم، مرد جوان محتضر، و می‏‌دانستم اگر بخواهم زنده بمانم دیگر هرگز نمی‌‏توانم او را ببینم. و ندیدم.

مادرم فرصت نکرد لاغر شود. مرگش روندی بی‏امان و رو‏به‌‏جلو بود. سفر قهرمانان بازگشت دارد، ولی سفر مادرم همه رفتن بود. هنگام مرگ عوض شده بود اما هنوز فربه بود، بدن زنی در میانِ زندگان را داشت. موهایش را هم داشت، موهایی قهوه‏ای که در اثر هفته‌‏ها خوابیدن در بستر ظریف و شکننده شده بود.

از پنجرۀ اتاق او دریاچۀ سوپریور پیدا بود، بزرگ‏‌ترین و سردترین دریاچۀ جهان. اما درست نمی‌‏توانستم ببینمش. صورتم را یک‏وری به شیشه می‏‌چسباندم و نوار باریک دریاچه را که تا بی‏‌نهایت در افق امتداد می‏‌یافت تماشا می‌‏کردم. مادرم فریاد کشید که «اتاق عجب منظره‏ای دارد! همۀ عمرم منتظر اتاقی با چنین چشم‌‏اندازی بودم».

گل‏‌ها را لبۀ میزها، نزدیک‌‏تر به مادرم، چیدم تا مجبور نباشد برای دیدنشان سرش را بچرخاند. دسته‏‌های میخک صورتی، رُز زرد، داوودی و سوسنِ خال‏دار. گل‏‌هایی از قاره‏‌های دیگر که آمده بودند شاهد مرگ مادرم باشند. او دلش می‏‌خواست نشسته بمیرد، پس هرچه بالش بود جمع کردم و برایش پُشتی درست کردم. دلم می‏‌خواست مادرم را هنگام مرگ ببرم در دشت بومادران بگذارم. رویش را با لحافی که از خانه آورده بودم، لحافی که خودش از تکۀ لباس‏‌های کهنۀ ما دوخته بود، پوشاندم. زیر لب غرید که «برش دار» و بعد مثل شناگرها پاهایش را دراز کرد تا لحاف را پس بزند.

مادرم را تماشا کردم. ماه مارس بود و آفتاب از لبۀ یخ‏زدۀ برف‏‌های پیاده‌‏رو منعکس می‏‌شد. روز سنت پاتریک بود و پرستارها برای مادرم یک قالبِ مربعی ژلۀ سبزرنگ آوردند که روی میزِ کنار او می‏‌لرزید. آخرین روز کاملِ عمرش بود. نه خوابید نه بیدار شد. چشمانش را باز و بی‌‏حرکت نگه داشته بود. چشمانش آبی‌‏ترین چیز آن اتاق بیمارستان، یا شاید همۀ دلوث، بودند. آبی‌‏تر از خودِ دریاچه. رنگ آسمان در شیرین‏‌ترین روز عمر هر انسان.

مرگ مادرم سریع رخ داد ولی ناگهانی نبود، چون آتشی کم‌‏جان که شعله‏‌هایش به دود و دودش به هوا بدل می‌‏گردد. اصلاً چشمانش را نبست. چشم‌هایش اول گزنده و بعد متحیر بودند و سپس به وضع دیگری که من قهرمانانه می‌‏دیدم تغییر حالت دادند. آبی، چشمان آبی. خنجرهای آبیِ خواهش و خواهش. به ماندن، به ماندن.


فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.

فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.

این مطلب را شریل استرید نوشته وبرای اولین بار با عنوان «Heroin/e» در بهار ۱۹۹۹ در مجلۀ دابل‌تیک به انتشار رسید و سپس در مجموعۀ بهترین جستارهای آمریکایی سال ۲۰۰۰ نیز منتشر شد. نسخۀ آنلاین این نوشته در وب‌سایت جانک بارگذاری شده است و برای نخستین بار با عنوان «وقتی به هروئین فکر می‌کنم کسی را به خاطر می‌آورم که عمیقاً دوستش داشتم»  در بیست‌وچهارمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ عرفان قادری منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۶ آذر ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.

نویسنده و پادکستر آمریکایی است. آخرین کتاب او به‌اندازۀ کافی شجاع (Brave Enough) نام دارد. عمدۀ شهرت او به خاطر رمان وحشی (Wild) است که در سال ۲۰۱۲ در صدر فهرست پرفروش‌های نیویورک ‌تایمز قرار گرفت و سپس در باشگاه کتاب اپرا وینفری نیز انتخاب شد. در اوت ۲۰۱۹، شریل استرید یکی از ده زنی بود که مجسمه‌اش در نیویورک به عنوان بخشی از مجسمه‌های برابری ساخته شد، پروژه‌ای که برای ایجاد تعادل در بازنمایی جنسیتی در هنر عمومی طراحی شده است.

پاورقی

  • 1
     The Awakening
  • 2
      The Optimist’s Daughter

مرتبط

آیا یک کتاب می‌تواند «همه‌چیز» را توضیح دهد؟

آیا یک کتاب می‌تواند «همه‌چیز» را توضیح دهد؟

چرا کتاب‌های «نظریۀ همه‌چیز» محبوب شدند؟

آيا ايلان ماسک استراتژی مشخصی دارد؟

آيا ايلان ماسک استراتژی مشخصی دارد؟

بارزترین خصلت برنامۀ ماسک نحوۀ سازمان‌‌‌‌دهی کسب‌‌‌‌و‌‌‌‌کارهایش است

لاين: شهر خطی محمد بن سلمان به کجا خواهد رسيد؟

لاين: شهر خطی محمد بن سلمان به کجا خواهد رسيد؟

لاین اولین پروژۀ عظیم شکست‌خورده در زمینۀ طراحی شهرهای هوشمند نیست

تاریخی خسته‌کننده از خستگی

تاریخی خسته‌کننده از خستگی

شاید زیادی کارداشتن خسته‌کننده باشد، اما هیچ کاری نداشتن احتمالاً از آن هم بدتر است

خبرنامه را از دست ندهید

نظرات

برای درج نظر ابتدا وارد شوید و یا ثبت نام کنید

گردآوری و تدوین لارنس ام. هینمن

ترجمه میثم غلامی و همکاران

امیلی تامس

ترجمه ایمان خدافرد

سافی باکال

ترجمه مینا مزرعه فراهانی

لیا اوپی

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

دیوید گرِیبر

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

جو موران

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

لی برِیوِر

ترجمه مهدی کیانی

آلبرتو منگوئل

ترجمه عرفان قادری

گروهی از نویسندگان

ترجمه به سرپرستی حامد قدیری و هومن محمدقربانیان

d

خرید اشتراک چهار شمارۀ مجلۀ ترجمان

تخفیف+ارسال رایگان+چهار کتاب الکترونیک رایگان (کلیک کنید)

آیا می خواهید از جدیدترین مطالب ترجمان آگاه شوید؟

بله فعلا خیر 0