آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 12 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
در آپارتمانهای کوچک چپانده شدهایم، از همیشه به هم نزدیکتریم و از همیشه به هم دورتر
اگر در آپارتمان زندگی میکنید، بدون اینکه بخواهید، گزارش صوتی کاملی از زندگی همسایههایتان خواهید داشت. میدانید کدام خانوادهها بچه دارند، سلیقۀ موسیقی هر کدامشان چطوری است، چه برنامههایی را از تلویزیون میبینند، چه شبهایی مهمانی و جشن دارند و چه موقعهایی با هم دعوا میکنند. اما این نوع عجیبِ «خبر داشتن» از دیگران، معمولاً همراه است با ملاحظۀ فراوانِ حریمهای خصوصی. میدانید همسایهتان تنها، غمگین یا در معرض خطر است، اما نمیدانید باید دخالت کنید یا نه.
ماریس کرایزمن، آتلانتیک — ساعت یازده و پانزده دقیقهٔ یکی از شبهای گذشته، داشتم چراغ آپارتمانم را خاموش میکردم تا آمادهٔ خواب شوم که از طبقهٔ بالا صدای داد و فریاد شنیدم. این داد و فریاد با صدای بچههای مهارناپذیری که درست بالای سرم بازی میکنند، این طرف و آن طرف میدوند و مزاحمت ایجاد میکنند تفاوت داشت. صداها خشمگین بودند. با اینکه لباس خواب تنم بود، درِ جلو را باز کردم تا صدا را بهتر بشنوم و با سیلی از فحشهای آبنکشیده روبهرو شدم. توی راهرو ایستاده بودم و داشتم سبکسنگین میکردم که دخالت کنم یا نه؛ وضعیتی آشنا.
طی بیست سال گذشته، در انواع و اقسام آپارتمانهای نیویورک زندگی کردهام، اما فصل مشترک همهٔ این خانهها شنیدن مشاجرهٔ همسایهها بوده است: از آپارتمان دراز و پرجمعیتی در محلهٔ هلز کیچن که با سه نفر دیگر اجاره کرده بودم، تا خانهٔ فعلیام در بوروم هیل که با همسر و سگم در آن زندگی میکنم. واقعیت بیرحمانهٔ زندگی در نیویورک این است که به جز الیگارشهای روسی که آپارتمانهای بسیار بزرگ اجاره میکنند و هیچ وقت هم آنجا ساکن نمیشوند، همۀ ما در این شهر زورچپان شدهایم. تودهوار جابهجا میشویم. فضای شخصیمان ناچیز و حریم خصوصیمان مختصر است. ما در میان تماشاچیانی زندگی میکنیم که از قبل حضور داشتهاند. من در مترو و خیابان و داروخانه و فروشگاه گریه کردهام و ساعت دو صبح، درهمشکسته از آمیزهٔ ویسکی و یأسِ وجودی، روی پلههای جلوی خانهٔ غریبهای ولو شدهام.
اما خانه فرق دارد. درست است که اگر زیر دوش ترانهای تمرین کنم یا در اتاق نشیمن برای سگم آواز بخوانم، با این خطر مواجهم که دیگران صدایم را بشنوند، اما اگر کسی از من بخواهد که صدایم را پایین بیاورم، رنجیدهخاطر خواهم شد. زیرا من و همسایگانم توافق نانوشتهای داریم: صدای موسیقی نسبتاً بلندتان را تحمل میکنم و با دورهمیهای دیروقت و صدای تلویزیون و صدای آمیزش و باد شکمتان کنار میآیم و شما هم در مقابل باید با سروصدای من مدارا کنید.
کسی که انتخاب میکند در چنین فاصلهٔ نزدیکی از دیگران زندگی کند میداند که مرزبندی و احترام به حریم خصوصی یکدیگر تا چه اندازه مهم است. اما گاهی اوقات خواهی نخواهی بیرون به درون نفوذ میکند و مسئلهٔ همسایه به مسئلهٔ خودمان تبدیل میشود. چشم و گوش به آب دادن ممکن است تحریکآمیز باشد، اما اگر ناخواسته باشد چطور؟ گاهی با خوشحالی سرتان گرم کار خودتان است که موقعیتی گریزناپذیر پیش میآید. شاید داد و فریاد همسایهها یک دعوای عادی و بیخطر باشد، شاید هم نه؛ وقتی صداها را از آن سوی دیوار میشنوید تشخیص چنین تفاوتهایی دشوار میشود.
چند گزینه در برابرتان وجود دارد که همهشان با ابهامات و پیامدهایی همراهند. میتوانید مستقیماً مداخله کنید. مثلاً در بزنید و بگویید «خواستم مطمئن شوم همه چیز روبهراه است» یا اینکه در بزنید و مقداری شکر قرض بگیرید، هر کاری که به همسایگانتان یادآوری کند که شما هم آنجایید و شاهد مشاجرهشان بودهاید. اگر کسی در معرض خطر فوری باشد، البته کمک خواهید کرد. ولی اگر کسی در خطر نباشد و شما فضول معرکه شده باشید چه؟ از کجا معلوم وضع را وخیمتر نکنید؟ علاوهبراین، تقریباً همهٔ آدمها هنگام نزدیکشدن به موقعیتی که ممکن است خشونتآمیز باشد ترسی طبیعی احساس میکنند، ترس از اینکه به خودشان آسیبی برسد.
گزینهٔ دیگر این است که با پلیس تماس بگیرید. اما ممکن است وقت پلیس را تلف کنید و همسایگانتان را برنجانید. شاید هم شدت واکنش پلیس بیش از حد باشد و همسایگانتان را به خطر بیندازد. میتوانید خیلی ساده سروصدا را نشنیده بگیرید و امیدوار باشید که متوقف شود. اما در این حالت هم کسی خواهید بود که در خانهاش نشسته و نمیداند دعوا چه وقت فقط یک دعوا است -قسمت دیگری از آن قرارداد اجتماعیای که همسایهها یاد میگیرند بخشی از زندگی بدانند و نادیدهاش بگیرند- و کی وخامت بیشتری پیدا میکند. اگر «دعوای همسایهها» را در گوگل جستوجو کنید، با ستونهای بحث و مشاورهٔ متعددی روبهرو میشوید که پر از آدمهایی است که میخواهند مرز بین مشاجرات معمولی و خشونت خانگی را رمزگشایی کنند. چیزی که میخواهیم بدانیم این است: مسئله در چه شرایطی به من ربط پیدا میکند؟
البته مشکل اینجاست که نمیشود به این پرسش پاسخ داد. اوایل قرن توی آپارتمان یکخوابهای در آپر ایست ساید۱ زندگی میکردم که دیوار کاذبی در اتاق نشیمنش، اتاق کوچکِ دومی برای من ایجاد کرده بود. اگر وقتی میخواستم مطالعه کنم همخانهام مشغول تماشای تلویزیون در اتاق نشیمن میشد، درِ کوچک اتاقم را میبستم و توی تختخواب میرفتم و هدفونم را میگذاشتم تا صدای بیرون را نشنوم. هر کاری که میتوانست سروصدای آن آدمِ دیگری را که زندگی با او را برگزیده بودم، بپوشاند. هر دو نفرمان هر کاری از دستمان برمیآمد میکردیم تا از مواجههٔ مستقیم طفره برویم. اما تازهعروسودامادی که آن طرف راهرو بودند چنین ملاحظهکاریهایی نداشتند، زوجی بودند که آشکارا دورهٔ سختی را میگذراندند. هر چند شب یک بار صدایشان را میشنیدیم که سر همدیگر فریاد میزنند تا اینکه یک روز بعدازظهر اوضاع وخیمتر از همیشه به نظر میرسید. میتوانستم دو صدای متمایز را تشخیص بدهم که سر هم فریاد میزدند و بعد صدای شکستن آمد و فریادها شدیدتر شد. من و همخانهام چشممان به آن طرف راهرو بود و نمیدانستیم چه کار کنیم.
همخانهام گفت: «باید درشان را بزنیم؟»
من اعلام کردم: «اگر این قضیه ده دقیقهٔ دیگر ادامه پیدا کند باید به پلیس زنگ بزنیم».
«بسیار خب».
همینطور که داشتیم گوش میدادیم و آدرنالینِ «دعوا یا گریز»۲ را احساس میکردم، با خودم فکر کردم: واقعاً بزرگسالی همین شکلی است؟ باید میپذیرفتم که چنین دعواهایی بین زنوشوهرها، پس از یک روز کاری طولانی و قدری هم نوشیدنی، عادی و رایج است؟ برایم هم جذابیت داشت و هم نفرتانگیز بود، و از اینکه برایم جذابیت داشت احساس بیزاری میکردم. میخواستم چیزهای بیشتری بشنوم تا بفهمم دقیقاً چه فریادهایی سر یکدیگر میکشند. حتی دلم میخواست این دعوا شدیدتر شود تا صداها را بهتر متوجه شوم. دعوای زن و شوهر پیش از ضربالاجل ما تمام شد. نمیدانم با عصبانیت به تختخواب رفتند یا نه، اما فریادشان قطع شد. من هم به اتاق موقتم رفتم و دستگاه صدای سفیدم را روشن کردم و امیدوار بودم همه چیز بهخوبی و خوشی به پایان برسد. قبل از آنکه این زوج از آنجا بروند، که امیدوارم بعدش طلاق گرفته باشند، چند شب دیگر را هم به همان منوال گذراندیم. ترسم بیشتر از آنی بود که بخواهم مداخله کنم، ولی هرگز از قضاوت هراسی نداشتم.
سالها بعد در نخستین آپارتمان تکنفرهام ساکن شدم که استودیویی تنگ اما دنج در چلسی۳ بود. «اتاق خوابم» را با پرده از اتاق نشیمن جدا کرده بودم، ولی آن فضای تنگ و شلوغ اذیتم نمیکرد، چون همهٔ آن سی و دو و نیم متر مربع مال خودم بود. اطرافم پر از کومههای کتاب و دیویدی بود و تمایل شدیدی داشتم که از تنهاییام لذت ببرم و با آن کیف کنم. در آپارتمان یکخوابهٔ کناری، خانوادهٔ جوانِ چهارنفرهای زندگی میکردند. مادر خانواده سالها ساکن آنجا بود و قرارداد اجارهاش ظاهراً جوری بود که میارزید همانجا بمانند. در اتاقخواب تختهای کوچکی گذاشته بودند تا بچههایشان مقداری فضا داشته باشند و زن و شوهر روی مبل تختخوابشو اتاق نشیمن میخوابیدند. میتوانستم صدای تکتک حرکات این خانواده را بشنوم: کجخلقیها، جستوخیزها و فراز و فرودهای همیشه با هم بودن. این وضعیت دیوانهام میکرد. دستگاه صدای سفید بهتری تهیه کردم و به مقاومتم ادامه دادم.
شنبه، سیویکم می ۲۰۰۸، از سفری کاری به خانه برگشتم. نزدیک به نیمهشب بود و با پرواززدگی و منگی، نوار زرد صحنهٔ جرم را دور ساختمانم دیدم. پیش از آنکه بتوانم وارد شوم، یک مأمور پلیس کارت شناساییام را نگاه کرد و پرسید که آیا متوجه مسئلهٔ مشکوکی در ساختمان شدهام یا نه. میفهمیدم که اشکالی هست، ولی آن مأمور، جز اینکه بگوید میتوانم بروم داخل، چیز دیگری نگفت.
صبح روز بعد دستهای خبرنگار جلوی ساختمان جمع شده بود و از طریق آنها پی بردم که چه اتفاقی افتاده. همسایهام مارگو پاورز، که زن بیستوشش سالهای بود و من حتی در عکسهایی که بعداً در دیلی نیوز و نیوزدی پخش شد نشناختمش، با چاقو کشته شده بود. حادثه زمانی رخ داده بود که این زن میخواسته با دوستپسرش که آشپز بوده به هم بزند. او با چاقوی آشپزخانه گلوی زن را بریده و بدنش را تکهتکه کرده بود. دربان ساختمان خواهر زن را به داخل آپارتمان راه داده بود و خواهر بدن مارگو را دیده بود که توی حمام داخل حولهٔ سبزرنگی پیچیده شده است. قاتل مارگو چند ساعت مفقود بود تا اینکه گزارش شد خودش را از ساختمان فایننشال دیستریکت پرت کرده و جسدش را پیدا کردهاند.
یادم نمیآید که با مارگو حرف زده باشم یا حتی دیده باشمش. مارگو دو طبقه بالاتر از من و آن طرف ساختمان زندگی میکرد و شدنی است که هیچ وقت همدیگر را ندیده باشیم. دربان به خبرنگاران گفته بود که این دو تا زیاد با هم دعوا میکردند. از دستم کار زیادی بر نمیآمد و بسیار کمتر از آن میتوانستم برای جلوگیری از مرگش کاری بکنم، با این حال احساس میکردم پای من هم در ماجرا گیر است. چه میشد اگر هوشیارتر بودم و وقت و انرژی بیشتری میگذاشتم و بیشتر توجه میکردم؟ بهتر نبود تلاشی میکردم تا در آن ساختمان نوعی احساس همزیستی ایجاد شود؟ چطور من و همسایگانم تا این حد به این زن جوان بیاعتنا مانده بودیم؟ آن شبی که مارگو کشته شد، آنها کجا بودند؟ آیا صدای فریادهایش را شنیده بودند؟
چند هفته بعد، تصادفاً پلیسی را دیدم که شب کشف جسد مارگو، جلوی ساختمان متوقفم کرده بود. در مشروبفروشی محلهام بودم، جایی که اغلب احساس امنیت میکردم و متصدیان بار سفارش نوشیدنیام را میدانستند. مأمور پلیس با تمام توانش سعی کرد سر صحبت را با من باز کند و من از اینکه او با چه سرعتی توانسته بود از حامی به تعقیبگر تبدیل شود، پریشانخاطر شدم. به احساس امنیت داشتم نیاز داشتم و دلم میخواست کسی جایی حواسش به من باشد، ولی چنین احساسی را هیچجا نمیشد پیدا کرد.
آن شب مشروب زیادی خوردم و تنهایی از چند بلوک گذشتم و به آپارتمانم برگشتم. شدت تنهایی درست به اندازهٔ الکل باعث میشد تلوتلو بخورم. شاید شنیدن صدای دعوای همسایگانم بالاتر از هر چیز دیگری، این درس را برایم داشته است: حتی در شهر متراکم و پرجمعیتی مانند نیویورک، ممکن است بهتمامی نامرئی باشید. گاهی این ناپیدایی به معنای حریم خصوصی است و تنها راهی که از طریق آن میشود روی سروکلهٔ یکدیگر زندگی کرد. اما گاهی هم خطرناک و حتی مرگبار است. دیدن و توجه به یکدیگر شاید یگانه خوبیِ ما باشد.
مسئولیتمان چیست در برابر آدمهایی که در فضای ما شریکند، حتی اگر هیچ وقت کلامی بین ما ردوبدل نشده باشد؟ دوست دارم باور داشته باشم که اگر در خیابان خشونتی ببینم، تلفنم را برمیدارم و فوراً به ۹۱۱ زنگ میزنم. اما وقتی در خانه تنهایید و میکوشید بهتنهایی تصمیم بگیرید که لازم است مداخله کنید یا نه، بهآسانی میتوانید فرض کنید که کسانِ دیگری مداخله یا کمک خواهند کرد. همان شلوغی شهر که آدمها را بهزور وارد زندگی خصوصی یکدیگر میکند، آنها را قادر میسازد که تصور کنند دیگرانی هستند که مشغول کمکند. مسلماً فقط شما نیستید که این صدا را میشنوید.
کاش میتوانستم بگویم که پس از آن قتل-خودکشی همسایهٔ بهتری شدهام، ولی درست چند ماه بعد وضعیت برعکس شد. برای اولین و آخرین بار در زندگیام داخل رابطهای بودم که قبلاً فقط از دور شاهدش بودم، رابطهای که عصرهایش با خنده و شادنوشی میگذشت و شبهایش به فریاد و گریه ختم میشد. هرگز نگران امنیت جسمیام نبودم، ولی سلامت ذهنیام کمتر از همیشه بود. حتی در تنهایی هم پرسروصدا بودم؛ صدای موسیقی را زیاد میکردم، با شتاب راه میرفتم و در اتاقم را به هم میکوبیدم. بیتوجهی شدیدی به آسایش دیگران نشان میدادم، وضعیتی که وقتی بروز میکند که بیش از حد غرق مشکلات خودتان شده باشید. در تمام آن دوران، حتی یک نفر از خانوادهٔ همسایهٔ دیواربهدیوارم نهتنها سرزنشم نکرد، بلکه کلمهای هم با من حرف نزد، نه حتی از روی نگرانی یا تظاهر به نگرانی. من هنوز هم سپاسگزارم.
حتی پس از آنکه با همسر کنونیام همخانه شدم، ابتدا در آپارتمان کوچکی در بروکلین هایتس و سپس در آپارتمان بزرگتری در ویلیامزبورگ، دورهٔ اقامتم در چلسی رهایم نمیکرد. شرمسارم که توجه بیشتری به آدمهای اطرافم نشان ندادم، آدمهایی که بسیاریشان را بیشتر از خانواده و دوستانم میدیدم. در ساختمانی که اکنون ساکنش هستم دعوایی نیست، ولی هنوز دوست دارم مهربانی بیشتری نسبت به آدمهایی که نزدیکم زندگی میکنند نشان بدهم، حتی اگر یگانه فصل اشتراکمان محل زندگیمان باشد. گاهی آدمهای دور و اطرافتان تنها کسانیاند که اهمیت دارند.
• نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.
پینوشتها:
• این مطلب در تاریخ ۱۱ می ۲۰۱۹ با عنوان «Listening to My Neighbors Fight» در وبسایت آتلانتیک منتشر شده است و وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۶ خرداد ۱۳۹۸ با عنوان «وقتی صدای دعواهای همسایهها را میشنویم، باید کاری بکنیم؟» منتشر کرده است.
•• ماریس کرایزمن (Maris Kreizman) جستارنویس آمریکایی است که نوشتههایش در نیویورکتایمز، ونیتیفر، کات و دیگر مطبوعات به انتشار رسیده است. علاوهبراین، کرایزمن میزبان پادکستی به نام ماریس ریویو (The Maris Review) در وبسایت لیترریهاب است که در آن به معرفی و نقد کتابهای جدید میپردازد.
[۱] Upper East Side: از محلات معروف در منهتن نیویورک [مترجم].
[۲] fight or flight : واکنشی فیزیولوژیک که جانوران در پاسخ به موقعیتهای خطرناک و برای نجات خود نشان میدهند [مترجم].
[۳] Chelsea: منطقهای مسکونی در منهتن [مترجم].
در دنیای محدود شخصیتهای اصلی، بقیۀ آدمها صرفاً زامبیهایی مزاحم هستند
الگوریتمهای سرگرمیساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشدهاند