پروپاگاندا که روزگاری با بلندگو پخش میشد، حالا با الگوریتم کار میکند
شارلوته برات، خبرنگار یهودیِ آلمانی، وقتی با روی کار آمدن جنبش نازی، شغلش را از دست داد، اسیر کابوسها شد. بعد فکری به سرش زد: آیا بقیه هم مثل خود او کابوس میبینند؟ شروع کرد به جمعکردن کابوسهای مردم معمولی در دوران هیتلر و بعدها کتاب کوچکی نوشت با عنوان رایش سوم رؤیاها. کتاب برات چشمانداز خارقالعادهای دربارۀ تشویشهای مردم در دوران نازیها به دست میدهد. اما تشویش عمومی، ویژگیِ زندگی امروز ما هم هست. آیا زمانۀ ما هم کابوسهای خاص خودش را دارد؟
زیدی اسمیت، نیویورک ریویو آو بوکس— شارلوته بِرات، خبرنگار جوانی که در هفتهنامۀ دای ولتبونه اخبار مربوط به زنان و سایر ابعاد حیات اجتماعی و سیاسی آلمان را گزارش میکرد، سال ۱۹۰۷ در شهر فُرستِ آلمان، نزدیک مرز لهستان، متولد شد. برات یهودی و کمونیستی متعهد بود، ازاینرو ناگهان در ۱۹۳۳ از کار برکنار شد. همزمان با خیزش جنبش نازی، کابوسهای هر شب او نیز آغاز شد.
او کنجکاو بود بداند آیا دیگران نیز چنین خوابهایی میبینند یا نه، پس مخفیانه جویای کابوسهای مردم شد: «من همیشه بدون افشای نیت خود از خیاط محل، همسایهها، خاله یا عمه، شیرفروش و دوستانم سؤال میکردم». او از مردم دربارۀ کابوسهایشان سؤال پرسید، چراکه «باید این خوابها برای نسلهای آینده حفظ شوند» و او پیش از فرار به نیویورک در ۱۹۳۹ صدها نمونه از این کابوسها را یادداشت کرد. برات در نیویورک آرایشگر مهاجران شد و گاهی با رفیق خود، هانا آرنت، اوقاتی را سپری میکرد.
او سرانجام در ۱۹۶۶ یادداشتهایش را سامان داد، کابوسها را براساس موضوع طبقهبندی کرد، تعلیقات خود را مختصراً افزود و فصول کوتاه کتاب را با سرنوشتههایی از افرادی چون کافکا، برشت و خودِ آرنت قوت داد. او بر این مجلد کمحجم عنوان فراموشنشدنی رایش سومِ رؤیاها را گذاشت. کتاب موفق بود، ولی هرگز مثل آثار آرنت بر آمریکاییها مؤثر نیفتاد، شاید به این دلیل که اثر برات نه تأویل پیچیدۀ توتالیتاریسم، بلکه تصویری روشن از پیامدهای روانشناختیِ فریب و پروپاگاندا بر عامۀ مردم بود.
در کتاب رایش سوم کابوسها مضامین فرویدی یا مستتری وجود ندارد. خوابها، کموبیش، بینیاز از تفسیرند:
گوبلز 1 به کارخانهام آمد. به همۀ کارگران دستور داد در دو ردیف، چپ و راست، به خط شوند. من میبایست بین ردیفها بایستم و سلام نظامی نازی بدهم. نیم ساعت طول کشید تا دستم را، میلیمتر میلیمتر، بالا بیاورم. گوبلز تقلاهایم را بدون هیچ نشانی از تأیید یا عدم تأیید تماشا کرد، ولی وقتی سرانجام موفق شدم دستم را بالا بیاورم، او شش کلمه بیشتر حرف نزد: «من سلام نظامی شما را نمیخواهم». بعد روی خود را برگرداند و بهسمت در حرکت کرد. من با دست برافراشته و وضعی خفتبار میان کارگران خود بر جا ماندم. او لنگلنگان بیرون میرفت و من فقط با خیرهشدن به پاهای کج او قادر به ایستادن بودم. همانطور ایستادم، تا از خواب برخاستم.
برات میخواهد بداند که باید چه عنوانی به خواب صاحب کارخانه بدهد. کابوس دستِ برافراشته؟ کابوسِ دوبارهساختنِ فرد؟
همین که صاحب کارخانه بدون مقاومت در هم شکست، و فروپاشیاش هیچ هدف یا معنای خاصی نداشت، خواب او را به تمثیلی عالی از ابداع سوژۀ فرمانبردار رژیم توتالیتر تبدیل میکند.
کتاب پُر از این تمثیلهاست.
چطور کسی به سوژۀ رژیم توتالیتر تبدیل میشود؟ شرایط لازم آن -سوای تهدید اِعمال خشونت- چیست؟ اینها پرسشهایی هستند که افراد رؤیابینِ برات جرئت ندارند در نور سرد روز از خود بپرسند، پس مجدداً در زیر لفاف شب ظاهر میشوند. در اینجا، کابوس پزشکی چهلوپنجساله را میخوانیم که یک سال پساز تشکیل رایش سوم دید:
حدود ساعت ۹، که ساعات کار روزانهام تمام شده بود و میخواستم روی مبل دراز بکشم و کتابی دربارۀ ماتیاس گرونوالد2را مطالعه کنم، ناگهان دیوارهای اتاق، بلکه دیوارهای کل آپارتمانم، ناپدید شدند. با وحشت، نگاهی به اطراف انداختم و دیدم تا جایی که چشم کار میکند هیچیک از آپارتمانهای اطراف دیوار ندارند. بعد بلندگویی به صدا درآمد که «مطابق فرمان الغای دیوارها، مصوب هفدهم همین ماه». … اکنون که آپارتمانها کاملاً عمومی هستند، زیر دریا زندگی میکنم تا پنهان بمانم.
برات میگوید «زندگیِ بیدیوار» میتواند «عنوان خوبی نهتنها برای این فصل، بلکه برای یک رمان یا تحقیقی دانشگاهی دربارۀ زندگی در نظامهای توتالیتر باشد». و اما آن دکتر کاملاً از علت رؤیایی که دیده آگاه است: روز قبل، هنگام بیداری، یکی از مقامات محلی به او مراجعه کرده و پرسیده بود که چرا پرچم آویزان نکرده است. «او را آرام کردم و برایش لیکور ریختم، ولی با خودم میگفتم ’روی چهاردیواری خودم نه … روی چهاردیواری خودم نه‘». اما وقتی کسی سوژۀ نظام توتالیتر است، دیگر «با خودم گفتم» مطرح نیست. زندگیِ بیدیوار زندگیِ بدون حریم خصوصی است، نوعی زندگی است که امکان تأمل بر افکار و احساسات، و حتی درک آنها، بدون نظارت مقام محلی امکانپذیر نیست. گونهای زندگی است که بار تفکر فرد به جمع تفویض میشود و دیگر فضای همگانی نه عرصۀ تکثر آرا، بلکه مکانی است که افراد به خط شوند. زنی گزارش میکند «در قسمت لُژِ سالن نمایش نشسته بودم».
«فلوت سحرآمیز»، اپرای مورد علاقهام، را اجرا میکردند. بعد از مصراعِ «او بیتردید شیطان است»، جوخۀ نظامیان وارد سالن شدند و مستقیم بهسمت من آمدند. صدای پاهایشان بلند و واضح بود. آنها با استفاده از دستگاهی فهمیدند که من هنگام شنیدن کلمۀ «شیطان» به هیتلر فکر میکردم. به همۀ تماشاگران شیکپوشِ اپرا چشم دوختم و با چشمانم درخواست کمک کردم، ولی آنها، ساکت و بیاحساس، به جلو خیره شده بودند و حتی در چهرۀ یک نفرشان هم نشانی از ترحم و دلسوزی نبود. آقای مسنترِ لُژِ کناری به نظر مهربان و متین میآمد، ولی وقتی با او چشمدرچشم شدم، به زمین تُف انداخت.
همین خانم میگوید کابوس کتابسوزی هم دیده است. او تقلا میکند نمایشنامۀ دون کارلوس شیلر را زیر تخت پنهان کند و از شعلههای آتش نجات دهد. گروه ضربت سر میرسد، کتاب را مییابد و پرتاب میکند پشت کامیونی که به مقصد کتابسوزی در حرکت است -دقیقاً در همین لحظه است که زن میبیند آنچه میبرند نه دون کارلوس، بلکه یک کتاب اطلس است. او اجازه میدهد آن را ببرند -و همچنان بهشدت احساس عذابوجدان میکند. او، ضمن اینکه کابوسش را تعریف میکند، میگوید «در روزنامهای خارجی خواندهام که در یکی از اجراهای دون کارلوس وقتی نمایش به مصراع ’آه! به ما آزادی اندیشه ببخش‘ میرسد، ناگهان صدای تشویق تماشاگران بلند میشود».
برات در کابوسهایی که گرد آورده وجهاشتراکی میبیند:
اشخاص مختلف با روشی مشابه مشکل پنهان محیطشان را -که عبارت بود از فشار محیط، خفقان مطلق در فضای همگانی و جو بیتفاوتی کامل- توصیف کردند. از آن خانم پرسیدم که آیا به یاد دارد دستگاه ذهنخوانیِ کابوسش به چه صورت بود؟ او پاسخ داد «بله، دستگاهی برقی و پُر از سیم بود …». او پانزده سال قبل از حتی انتشار رمان ۱۹۸۴ …این نمادِ کنترل روانی و جسمانی، امکان بالقوۀ نظارت دائمی و نفوذ ماشینها در روند وقایع را ارائه کرد.
و هفتاد سال پیش از ابداع متا.
در زندگی بیدیوار، ممکن است هرکس یا هرچیز، در هر زمان، هرچه را بگویید علیه خودتان استفاده کند. رایش سوم رؤیاها پُر از اشیای سخنگویی است که رازها را افشا میکنند: اجاقی که با «صدایی تیز و گوشخراش» شروع به صحبت میکند و تمام حرفهای بدی را که افراد در آشپزخانه دربارۀ رژیم گفتهاند برملا میکند، یا لامپی که ساکت نمیشود «مثل مأموران نظامی … مجدداً، در چنگ آن صدای گوشخراش که هرگز متوقف نمیشد، احساس اضطرابی بیامان کردم، حتی با اینکه کسی آنجا نبود که دستگیرم کند». بسیاری صبر نمیکنند تا این صدای «گوشخراش» محکومشان کند، بلکه پروپاگاندای پوچ را درونی میکنند، تسلیم آن میشوند و خودشان را محکوم میکنند:
خواب دیدم که حرف میزنم و، محض اطمینان، به زبان روسی سخن میگویم (من اصلاً روسی بلد نیستم و هرگز در خواب حرف نمیزنم). به زبان روسی حرف میزدم و حرفهای خودم را نمیفهمیدم و هیچکس دیگر هم زبانم را نمیفهمید.
برات میگوید که این کابوسهای حبسِ خودخواسته در زبان نشان از
ماهیت اجباری «رضایت» افراد دارد. کابوسها نشان میدهند که افراد، بهدلیل ترس کور از شکارچی، خودشان نقش شکارچی و همچنین طعمه را بازی میکنند و نهانی همان تلههایی را که مقرر است خودشان را گرفتار کند تهیه میکنند و به کار میاندازند.
پوسترهای تبلیغاتی، بلندگو و رادیو مرتب در این کابوسها تکرار میشوند. اینها ابزارهای تبلیغاتی سادهای بودند که هیتلر استفادۀ مؤثری از آنها برد، اما آنچه امروز در اختیار کسانی چون ایلان ماسک است، در مقام مقایسه، بسیار پیشرفتهتر است. عموماً وقتی مردم اکنون را با گذشته مقایسه میکنند، توجهشان معطوف به پیام است، نه رسانه -به این معنا که به خودِ نازیسم، بهمنزلۀ یک ایدئولوژی سیاسی خاص، میاندیشند. بیتردید رایش سوم رؤیاها نمونههای مشابه فراوانی به دست میدهد. مثلاً خانم جوانی «با موهای بسیار تیره» را در نظر بگیرید که «خواب میبیند در مدرسه همۀ کسانی که موهای تیره دارند گروه ’بدنامها‘ را تشکیل دادهاند»:
شایعه شده بود فهرستی رسمی از اسامی «بدنامها» در تمام مقاطع بیرون آمده است. دلیل این اقدامات نیز در پرونده ذکر شده بود: ما خطر کرده بودیم و نامهای به دیگران، بلوندهای «خوشنام»، نوشته بودیم و خواسته بودیم کتابی را که از ما قرض گرفته بودند برگردانند. ولی جرم اصلی ما این نبود؛ جرم اصلیمان این بود که اصلاً ما موسیاهها به بلوندها نامه نوشته بودیم. بعد، از ترس جانمان فرار کردیم. آنها بهسویم سنگ پرتاب کردند.
به نظر برات، این کابوس
نشان میدهد که اصول اساسی رژیمهای توتالیتر تأکید بر تفاوتهای طبیعی، ایجاد تفاوتهای جعلی، تمایز گروههای سرآمد از گروههای غیرانسان و سپس رویاروی قراردادن آنهاست.
البته نتیجهگیریهای برات مربوط به سال ۱۹۶۶ هستند و آن زمان هنوز نسبتاً تازه بودند. مدتهاست که میدانیم سیاسیکاریهای فاشیستیِ اینچنینی یکی از واکنشهای ممکن به نابرابری اقتصادی و خشم است؛ واکنش دیگر پوپولیسم اقتصادیِ سوسیالیستی و ترقیخواهِ کاندیدهایی چون برنی سندرز است. همۀ اینها را میدانیم.
من که در سال ۲۰۲۴ این کابوسها را میخوانم، بیشتر مجذوب نتیجهگیریهای ساختاری برات درمورد رضایت، تسلیم و دستکاری اذهان میشوم. هرگونه تلاش برای قیاس دوران سیاسی تاریک ما با آلمان فاشیستی همواره با مشکل توجیه آمارهای عجیب، چون حمایت بالای اقلیتها از ترامپ یا، این بار، تنفر طبقۀ متوسط از ترامپ، مواجه است (گرچه در هر دو مورد، همانطور که کابوسها نشان میدهند، ظاهراً بخش قابلتوجهی از زنان مجذوب ایدۀ دیکتاتور سیاسیِ مرد هستند). به نظر من، سودمندترین قیاس مربوط به رسانههایی است که کل ایدئولوژی را منتقل میکردند -یعنی خودِ دستگاه پروپاگاندا، فرایند چندشاخهای که آلمانها یکدستسازی3 مینامیدند. ترجمۀ تحتاللفظی آن «یکسانسازی» است، به معنای «اِعمال شباهت اجباری».
شاید بزرگترین تفاوت راست و چپ در پانزده سال گذشته فهم آنها از یکدستسازی بوده باشد. عوامل ضدترقیخواهیِ امروز، بهجایِ بلندگو، رادیو و ماشین چاپ، از الگوریتم، بهترین ابزار پروپاگاندای تاریخ، بهرۀ وافر میبرند. درحالیکه نخبگان راست، از آغاز، روش استفاده از الگوریتم در «اِعمال شباهت اجباری» بر مردم را میدانستند، ظاهراً نخبگان متکبر چپ حقیقتاً باور داشتند که تنها آن مردمِ دیگر، همان «رقتانگیزها»، متأثر از الگوریتم بودهاند، گرچه خودشان هم بخشی از همان آزمایش جهانیِ تغییر رفتار بودند. مردمِ دیگر به نیمۀ تاریک کشانده شده بودند؛ مردمِ دیگر مغزشان خشک شده بود و فریب خورده بودند. ولی ما، در این میان، فقط آرای سیاسی صادقانهمان را بیان میکردیم. فریب دستکم آرا را افزایش میدهد. طنز تلخ ماجرا اینجاست که بخشهای بزرگ چپ تنها در اِعمال یکدستسازی بر خودشان حقیقتاً موفق بودهاند.
کابوس دانشجویی جوان:
مردم به دوستپسرم حمله کردند و من کمکی به او نکردم. بعد او را روی برانکار بردند … ولی بدن او اسکلت بود، جز یک تکه گوشتِ خونی که هنوز از قسمت گردنش آویزان بود … من برای دلداریدادن به خودم گفتم «پروپاگانداست. یکی از پوسترهای ضدهیتلرِ قدیمی است» (پوستری ضدفاشیستی در سال ۱۹۳۲ طراحی شده بود که تصویر اسکلت داشت).
برات مینویسد این کابوس
نمونۀ روشن فرایند وارونهسازی در پروپاگانداست … او با استفاده از استدلالهای دشمنانش آغاز کرد «تا از بروز اتفاقات بسیار بد جلوگیری کند» و دستآخر بر آن شد که فجایع ضدپروپاگاندا هستند. همانطور که همه میدانیم، پروپاگاندا تابعِ هیچ قید قانونی یا اخلاقی نیست -مستعد همهچیز است و میتواند موجب شود رویدادها، هر زمان که ضرورت داشته باشد، رخ دهند. همچنین، همانطور که در این نمونههای اولیه مشاهده میکنیم، پروپاگاندا میتواند چنان عمیق در جامعۀ هدف خود نفوذ کند که مرز میان تبلیغاتچی و قربانی محو شود و القائات بیرونی به عقاید درونی تبدیل شوند.
عقاید درونی یعنی دیگر نیازی نیست مقام محلی به فرد بگوید پرچم آویزان کند؛ ازآنجاکه همه آویزان کردهاند، فرد هم آویزان میکند.
کابوسهای فصل «تمایلات نهفته یا ’هدف: هایل هیتلر‘» در کتاب برات این نکته را شرح میدهند. در یکی از این کابوسها، مردی تلاش میکند به ترانۀ سیاسی مضحکی که عدهای به مناسبت «روز وحدت ملی» پشت میز دراز واگن رستوران قطار میخوانند نخندد. او نمیتواند جلوی خندهاش را بگیرد. اما درنهایت خندهاش او را متمایز میکند. دلش میخواهد جزئی از جمع بماند، پس دائم صندلیاش را عوض میکند تا خندهاش را پنهان کند. بعد با خود میگوید «شاید اگر با دیگران همخوانی کنم چندان هم احمقانه نباشد، پس همراه دیگران خواندم». در نمونهای دیگر، مردی جلیقۀ چرمیِ قهوهایرنگ و کمان تفنگیِ هرمان گورینگ4را مسخره میکند، تا اینکه، لحظهای بعد، میبیند با همان جلیقه و کمان تفنگی کنار گورینگ ایستاده است و در همان ساعت به مقام محافظ شخصی او ارتقا یافته است.
کابوس مردی دیگر خلاصهترین نسخه در میان این روایتهاست: «خواب دیدم که گفتم ’دیگر مجبور نیستم همیشه بگویم نه‘».
من با تفسیر برات کاملاً موافقم: «این حرف پوچ که ’دیگر مجبور نیستم‘ … مجدداً نشان میدهد که ’مخالف‘بودن چه ’دردسری‘ دارد: آزادی بار سنگینی بر دوش میگذارد، فقدان آزادی مایۀ آسودگی است» (ایتالیکها از من هستند). ما ندرتاً دربارۀ وسوسهانگیزیهای فقدان آزادی حرف میزنیم، اما هر روز با آنها مواجه میشویم. آیا همراهینکردن با فالوئرها و سابسکرایبرهایتان در گرایش کامل به راست (یا چپ) دشوار نیست؟ آیا ممکن است در گوشهای تنها بمانید؟ آیا وقتی همۀ افراد تایملاینتان بحثی را به صلبترین شکل آن پیش بردهاند و عریضهای را امضا کردهاند، سخت نیست خودتان را کنار بکشید؟
عملیاتهای پرچم دروغین5. هراسهای فرهنگی خلافواقع. بیتناسبی کلی. سانسور. خودسانسوری. توطئهها. بررسیهای عمیق. تحقیق خود را انجامدادن. مستندات را نگهداشتن. شما را به باد انتقاد گرفتن. سکوت کرکنندهتان را ثبتکردن. زندگی در حبابها. زندگی در اتاقهای پژواک. به آن فکر کن. #تفاوت_جزئی. گروه حقیقت. گروه احساس. طی ۱۵ سال گذشته، همۀ ما مطیع نوعی شبکۀ بهواقع عظیم نفوذِ روانشناختی بودهایم که دولتهایمان بهکل در ادارۀ آن ناکام بودهاند. نسخۀ بلندگوی پروپاگاندای زمان ما، مثل پروپاگاندای دهۀ ۱۹۳۰، «تابع هیچ قید قانونی یا اخلاقی نیست». آیا وقت تغییر فرانرسیده است؟
ترجمۀ انگلیسی رایش سوم رؤیاها، این بار با پیشگفتاری جدید از دنیا میخائیل، شاعر عراقی که در سال ۱۹۹۵ از کشورش گریخت، مجدداً منتشر خواهد شد. او نویسندهای است که پروپاگاندا را میشناسد، با سانسور آشناست و طعم تهدید روانی و فیزیکی را چشیده است. شاید به همین دلیل باشد که اشعارش را به صراحتِ زنی مینویسد که مصمم است دقیقاً مقصودش را بر زبان بیاورد: عجله داشتم دیروز کشوری را از دست دادم. عجله داشتم، و نفهمیدم کِی از دستم رفت مثل شاخۀ شکستۀ درختی فراموشکار آیا کسی از آن عبور خواهد کرد و آن را خواهد دید؟ در چمدانی که بهسوی آسمان گشوده است، یا بر شیار صخرهای، چون زخمی عمیق، یا پیچیده در پتوهای مهاجران، یا لغوشده مثل بلیط سوختۀ بختآزمایی …
شعر بهمثابۀ خوابِ بد. حالا که صحبت از خوابهای بد شد، بگویم امروز که این مقاله را تایپ میکنم سهشنبه ۵ نوامبر ۲۰۲۴ است و من سوار بر هواپیما از اقیانوس اطلس عبور میکنم. وارد چه وضعیتی خواهم شد؟ این هواپیما اینترنت وایفای ندارد، پس موقعیتم شبیه موقعیت گربۀ شرودینگر 6 است -وضعیتی کابوسوار- و همزمان که من بر فراز ابرها پرواز میکنم، ترامپ هم پیروز انتخابات شده هم نشده، دائم برنده میشود و برنده نمیشود. همین وضعیت عجیب کابوس مکرر من است؛ هشت سال پیش در نیویورک خوابیدم و روز بعد از انتخابات بیدار شدم و بهتزده باید به آلمان پرواز میکردم. از چه وضعیتی خارج میشدم؟
آن روز، در آسمان جستاری با عنوان «درباب خوشبینی و یأس» نوشتم، چون علیرغم اینکه در آن ساعت بهشدت احساس یأس میکردم، نمیخواستم کاملاً غرق ناامیدی شوم. این بار فرق میکند. خوشبینی تقریباً از صحنه رفته. ببریم یا ببازیم، «زندگی بیدیوار» عمومیت پیدا کرده، نیازی نیست کسی با صدای گوشخراش از بلندگو بر سرمان فریاد بزند -خودمان راه ارتباطی را در جیبهایمان باز نگه داشتهایم- و اگر این بار به سوژههای منفعلِ دیکتاتور استحاله نشویم، دفعۀ بعد خواهیم شد. اکنون استحاله شدهایم. مأمورِ تبعیدگاه معروف کافکا میگوید «سابقاً مجبور بودیم بعضی چیزها را دستی تنظیم کنیم، ولی از حالا به بعد خودِ ماشین کارها را انجام میدهد».
ولی نه، این هم کاملاً درست نیست: من هنوز کمی خوشبین هستم. من هنوز معتقدم نسلی خواهد آمد که ما را از خواب غفلت در دنیای دیجیتال بیدار خواهد کرد. آن زمان، از ماشینهای انفرادیمان پیاده میشویم، آنها را از بیرون وارسی میکنیم، دورشان میچرخیم، سازوکارهایشان را مطالعه میکنیم و سپس، بهصورت جمعی، درمورد وضع مقررات بر استفاده از آنها تصمیم میگیریم. گاهی فکر میکنم نسل کنونی همین نسل است.
چند وقت پیش، در بارسلونا برای چهارصد نوجوان چهاردهساله سخنرانی کردم. قرار بود برایشان دربارۀ داستان حرف بزنم، ولی همۀ سؤالاتشان مربوط به رسانههای اجتماعی بود، تمام سؤالاتشان. و کاملاً هم جدی بودند. خیلی تعجب کردم! لحنشان مُصرانه بود. وقتی دیدم محیط امن است، تصمیم گرفتم ایدهای را با آنها مطرح کنم که چون خجالتزدهام میکند معمولاً به کسی نمیگویم. ایدهای که بوی گند خوشبینی آرمانگرایانه میداد و در پانزده سال گذشته هیچ آدم جدیای به آن نپرداخته بود. و حالا باید آن را در سالنی پر از دختر و پسر نوجوان میگفتم؟ حقیقتاً مثل کابوسی در بیداری بود. ولی آنها با آن تشویش عجیب و غیرمنتظره روبهرویم نشسته بودند. پس گفتم.
اینگونه آغاز کردم: در اقتصادهای فوقسرمایهداری7 -اقتصادهایی که از خودِ توجه آدمها هم پول درمیآورند- خودِ ما محصول به شمار میآییم. البته مسلماً همه، حتی نوجوانان چهاردهساله، اکنون از این موضوع اطلاع دارند. اما آیا روش بدیهی و بسیار سادۀ مقاومت دربرابر آن در همین نکته مستتر نیست؟ به نوجوانان چهاردهساله گفتم به این موضوع فکر کنید. مقاومت دربرابر صنایع سودجو و بهرهکشِ چهارصد سال گذشته بسیار دشوارتر بود. مثلاً برای برچیدن نظام نژادیِ سرمایه که «بردهداری» خوانده میشود، باید شورشهای خشونتآمیز میکردید، آشوب به راه میانداختید، عریضه میدادید، تحریم میکردید، اذهان را تغییر میدادید و قوانین را عوض میکردید تا یکی از پردرآمدترین ناندانیهای جهان غرب برچیده شود. برای مهار ثروت بیسابقۀ کارخانهداران سودجو در آغاز قرن بیستم، باید کسبوکارهایشان، بانکها و خودِ قوانین کار را سروسامان میدادید و اکثریت انتخاباتی موردنیاز آن را پدید میآوردید. اما برای آسیبرساندن جدی به امپراتوریهای میلیارددلاری که بر شالودۀ توجه شما ساخته شدهاند و اکنون دمکراسیهایتان را دستکاری میکنند چه باید کرد؟ چه باید کرد تا فوراً موفق شوید؟ تنها کاری که باید انجام دهید این است که روی خود را برگردانید. و بهاینترتیب معنای تازهای به کلمۀ ووک بدهید.
در کتاب رایش سوم رؤیاها لحظهای بسیار قابلملاحظه وجود دارد که برات یادآوری میکند هانا آرنت «امحای تکثر» و احساس «تنهایی در فضاهای عمومی» را «ویژگی اصلی سوژههای نظامهای توتالیتر» میدانست. این توصیفات درمورد آثار حیات الگوریتمیِ فعلیِ ما نیز صادق است. البته پرواضح است که صِرف رهاشدن از الگوریتمها موجب نمیشود همۀ مشکلات دنیای واقعیمان برطرف شوند. رهاشدن از الگوریتمها مشکل تغییرات اقلیمی را حل نمیکند، نابرابری اقتصادی شدید را پایان نمیدهد، نژادپرستی و زنستیزی را نابود نمیکند یا از حقوق مربوط به بارداری حمایت نمیکند، به جنگهای فرهنگی و واقعی پایان نمیدهد یا به طرزی سحرآمیز وضع اسفناک مهاجران را متحول نمیکند. ولی شاید موجب شود این اعتقاد نادرست بهسرعت مضمحل شود که انتخاب خودخواسته، و درعینحال الگوریتمیِ، جوامع آنلاین جایگزین سیاسی مناسبی برای جوامع واقعیِ جغرافیایی، محلی و مشتمل بر آرای سیاسی مختلف است. شاید کمک کند مجدداً فضای گفتوگویی ساخته شود که کمتر دستکاریشده و بیشتر عمومی باشد، فضایی که شناخت یا دستکم درک نسبیِ همسایگان و گرایشهای سیاسیشان (عوض کاریکاتورسازی و شیطاننماییشان) بتواند بار دیگر بهمثابۀ یک امکان سیاسی واقعی مطرح گردد. و این، بهنوبۀ خود، شاید منجر به امکان احیای مجدد سازش، توافق و اجماع شود، چیزهایی که خواهناخواه برای هر جامعۀ سالم ضروری است. «شایدها» زیاد شد، ولی به عقیدۀ آرمانگرایانۀ من ارزش امتحانکردن دارد، حتی اگر فقط به این دلیل که بشود چوب لای چرخ قدرتمندترین و خطرناکترین لابیگرهای سیاسی حالحاضر گذاشت: غولهای حوزۀ فناوری. در کابوسهایم، ترامپ اسب تروآی است. قدرت واقعیْ ماسک است. میلیاردری که بلندگویش به چهارگوشۀ زمین میرسد و منتخب مردم نیست؟ آه، به ما آزادی اندیشه ببخش.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟ فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
این مطلب را زیدی اسمیت نوشته و در تاریخ ۵ دسامبر ۲۰۲۴ با عنوان «The Dream of the Raised Arm» در وبسایت نیویورک ریویو آو بوکس منتشر شده است و برای نخستینبار در تاریخ ۱۰ دی ۱۴۰۳با عنوان «کابوسهای ژوزف گوبلز، رؤیاهای ایلان ماسک» و با ترجمۀ عرفان قادری در وبسایت ترجمان علوم انسانی منتشر شده است.
زیدی اسمیت (Zadie Smith) رماننویس و جستارنویس بریتانیایی است. اولین رمان او با عنوانWhite Teeth (2000) در فهرست پرفروشها قرار گرفت و جوایز متعددی کسب کرد. آخرین کتاب او رمانی با عنوان The Fraud است که در سال ۲۰۲۳ منتشر شده است.
به عملیاتهایی گفته میشود که نهادهای نظامی، شبهنظامی، اطلاعاتی یا سیاسی به گونهای انجام میدهند که گمان شود گروهها یا کشورهای دیگری این عملیاتها را انجام دادهاند [مترجم].