آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 30 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
ما هیچوقت نمیتوانیم مثل نابغهها پیروز شویم، ولی میتوانیم از کارهایشان درس بگیریم
وقتی کودکی هفتساله را میبینیم که با پختگی تمام قطعهٔ دشواری را روی پیانو اجرا میکند، یا جوانی هفدهساله با قاطعیت قهرمان مسابقات جهانی میشود، ناخودآگاه از خود میپرسیم چطور؟ چگونه آنها مرعوب حضور تماشاگران نمیشوند؟ چرا از حریفان کهنهکارشان نمیترسند، و اینهمه تجربه را از کجا آوردهاند؟ آنها نابغه هستند و تجربهٔ پیروزی و شکستشان با آدمهای دیگر متفاوت است، یا بهتر است بگوییم برخلاف دیگران، برای رسیدن به پیروزی نیازی به تجربهٔ شکستهای متوالی ندارند. ولی ما هم میتوانیم از اعمال و رفتار آنها چیزهایی دربارهٔ شکستهای خودمان بیاموزیم. جستار پیشرو تأملی است بر تجربهٔ سنگین شکست و ضعفهایی که آرزو میکردیم ایکاش نداشتیم.
جی کاسپین کانگ، نیویورکر— یک روز پس از تولد چهلوسهسالگیام، یکی از دوستانم را در زمین تنیسی در شهر برکلی دیدم. منطقۀ خلیج بهتازگی چند هفته باد و باران را پشتسر گذاشته بود و این یعنی معتادان تنیس مانند من مجبور بودند در لحظات کوتاهی که هوا آفتابی میشد بازی کنند و حداکثر استفاده را ببرند. همانطور که موجسواران کمکم به اقیانوسشناسان غیرحرفهای تبدیل میشوند و چگونگی تأثیر احتمالی طوفانی در ژاپن را بر شکست موجی بهسمت شمال در شهر سن دیگو بررسی میکنند، میشود گفت بازیکنان تنیس هم متخصصان آبشناسیِ خودآموختهای هستند که زمان دقیق خشکشدن زمین بازی منطقه را پیشبینی میکنند. برای مثال، من و دوستم میدانیم که، پس از یک شب بارانی، زمین بازی شمارۀ یک در پارک رُز گاردن، حدود ساعت یازدهونیم صبح قابلاستفاده است، یعنی زمانی که بالاخره خورشید بر خط انتهای جنوبی زمین میتابد. زمین بازی شمارۀ دو، که بالاتر است، بهدلیل سایۀ زمین بازی شمارۀ یک، کمی دیرتر خشک میشود. دو زمین بازی آبیرنگ در پارک لایو اُوک -که در ارتفاع پایینتری از پارک رُز گاردن قرار دارند- بیشتر آفتاب میگیرند، اما مشکل چالۀ آب هم دارند.
زمین بازی خیس برای دو رفیق بالای چهل سال خطرناک است، اما زندگی کمتحرک نیز همینطور است. زمینهای بازی در برکلی شلوغاند، پس واقعاً بهتر است دقیقاً در لحظۀ بخارشدن آخرین قطرۀ آب در آنجا حضور پیدا کنیم. آن روز، بیخیالِ چالههای آب شدیم و پارک لایو اُوک را انتخاب کردیم. پس از تقریباً بیست دقیقه، یک دِراپ شات 1 زدم، بعد همبازیام بهسمت تور دوید، لیز خورد و روی زمین افتاد و همانجا بیحرکت ماند. حادثۀ پیشآمده منجر به آسیبی شد که معمولاً برای مردان میانسال پیش میآید: دکترها واقعاً نمیتوانند بگویند مشکل از کجاست و آزمایش امآرآی را توصیه میکنند، اما منظورشان این است که شاید بهتر است کمی کمتر تحرک کنید (درحالحاضر خودم هم آسیب دیدهام و برای عارضۀ شانۀ یخزده و پارگی لابروم فیزیوتراپی میکنم).
پس از اینکه همبازیام لنگانلنگان از زمین بیرون رفت، همان دوروبَر ماندم و سرویس تمرین کردم. طولی نکشید که پیرمردی سرش را از میان حصار رد کرد و پرسید آیا مایل هستم با او بازی کنم. از آن تیپ افرادی بود که اغلب در کالیفرنیا سر راهتان سبز میشوند، آنهایی که همیشه در زمینهای سرباز کمین کردهاند تا کسی را برای بازی پیدا کنند. لباس این آدمها مانند یونیفرم است: تیشرتهای یادگاری از مسابقات دوی غیررقابتی، شلوار کوتاه نایلونی قدیمی و کلاههای بیسبالی که عرقشان طی یک دهه جذب لبۀ آن شده. بازوی همگی آنها عضلانی و برنزه است؛ پاهایشان باریک و اغلب بیموست.
این یکی هفتادودوساله و شاعر بود. ما روال گرمکردن در بازی تنیس غیرحرفهای را شروع کردیم، که شامل عذرخواهی زیاد و دویدن بهدنبال توپهایی است که از مسیر خارج میشوند. پس از دیدن زمینخوردن همبازیام، چندان مشتاق به انجام کاری نبودم، جز اینکه با تنبلی به توپ ضربه بزنم و آن را به جلو و عقب پرتاب کنم، اما واضح بود که شاعر بهدنبال چیز دیگری بود و زاویۀ ضربههای فورهَند 2 کمارتفاعش را بهسمت گوشههای زمین میگرفت.
او پرسید آیا میخواهم یک سِت بازی کنم، من با اکراه قبول کردم. از پیش میدانستم قرار است چه اتفاقی رخ دهد. من با سبکی بازی میکنم که، با بلندنظری، میتوان آن را سبکی خوشبینانه و زیباییشناختی نامید: در تمام سرویسهای اول، تا جایی که میتوانم محکم به توپ ضربه میزنم، توپ را با دراپ شاتهای خودم بهآرامی و دقیقاً پنج سانتیمتر به بالای تور پرتاب میکنم، و فورهَندم را میچرخانم تا ضربۀ تاپ اِسپین 3را به بیشترین حد برسانم. این واقعاً به این معنی است که درنهایت بیشتر توپها را یا بهطرف تور میفرستم، یا با فریم راکت به آنها ضربه میزنم، یا بیشازحد بهسمت بالا پرتاب میکنم -هیچ چیزی واقعاً بهاندازۀ تماشای توپی که به فریم راکت برخورد کرده و در ارتفاع شش متر بالای سر حرکت میکند یا بیش از یکونیم متر از خط انتهای زمین عبور میکند ناامیدکننده نیست. از سوی دیگر، شاعر تلاشهای من را با فِلَت شات 4کمارتفاع و مخصوص خودش پاسخ میدهد، که همواره در داخل محدودۀ زمین فرود میآید. میرفتم تا بازی پراشتباهی را به نمایش بگذارم.
وقایع نیم ساعت بعدش را نمیدانم چطور توصیف کنم. فقط بدانید که سِت را با نتیجۀ ۶-۲ باختم. شاعر بهآرامی به توپ ضربه میزد و آن را به گوشههای زمین میفرستاد و مهارتش را در مسابقات تنیس بالای هفتاد سال نشان میداد. او میگفت همۀ بازیکنانِ خوب حوالی ساکرامنتو زندگی میکنند، و زمانیکه واقعاً دلش هوس چالش میکند در آنجا بهدنبال مسابقات میگردد. پس از اینکه با ضربۀ دیگری به توپ شکستم داد، از من بابت بازی تشکر کرد.
من از آنموقع خیلی به آن شاعر فکر کردهام. با نوعی احساس تسلیم و پذیرش متوجه شدهام که اگر دَه سال هم هر روز بازی کنم، باز نخواهم توانست او را شکست دهم. این شاعر از آن دسته بازیکنانی است که مربیان آنها را «رقابتکننده» مینامند -کسانی که بیاختیار بهدنبال مسابقه میگردند و تمام تلاششان را میکنند تا برنده شوند، چون رقابت را بهخودیخود پاداش تلقی میکند. من سعی میکنم هر روز تنیس بازی کنم، ولی هیچوقت برنده نمیشوم و واقعاً باور ندارم که هرگز برنده شوم. از این تفاوت ظاهراً ذاتی در خلقوخو چه معنایی را میتوان استنباط کرد؟ و این شکستهایم چه چیزی دربارۀ من میگویند؟
طی نُه ماه گذشته، در حدود صد مسابقۀ تنیس بازی کردهام و تقریباً در نود بازی شکست خوردهام، اما تلخی شکستهایم فقط در تعدادشان نیست. من هر هفته تقریباً دَه ساعت از وقتم را در زمین صرف میکنم، و حداقل سه ساعت را صرف تماشای ویدئوهای آموزشی در یوتیوب میکنم که سرخوشانه به من میگویند چطور میتوانم کیفیت سرویسهایم را با کمک یک حوله یا مجموعهای از مخروطهای پلاستیکی کوچک بهبود ببخشم. سپس چند ساعت دیگر را صرف جستوجوی آگهی در اینستاگرام برای خرید راکت، کفش یا عینک پُلاریزه میکنم که ضمانت میکند آخرین عینک تنیسی باشد که لازم است بخرم. با وجود این تلاشها، من به همه، با هر سطح مهارت و سبک بازی، میبازم -بازیکنانی با مهارت یو.اس.تی.ای ۲.۰ 5، بازیکنانی با مهارت یو.اس.تی.ای ۳.۵ 6، پوشرها 7، ماشینهای سرویس8، پیر و جوان.
وقتی دارم میبازم، سعی میکنم تمرکز کنم و خشمم را بهسوی هدفم هدایت کنم و بهنوبت به مشکلات بپردازم. با بازوی راستم صحبت میکنم و از طریق حرکات مناسب فورهَند ترغیبش میکنم: کف دستم را برای بَکسوییینگ9رو به پایین میگیرم، لگنم را میچرخانم، بازویم را کاملاً بهسمت توپ دراز میکنم و، با تمام توان، وزنم را به پای جلویی منتقل کرده و به توپ ضربه میزنم. اما هیچکدام از این کارها مؤثر واقع نمیشود. اگر در یک سِت با نتیجۀ ۵-۲ پیش بیفتم، تقریباً همیشه دچار فروپاشی عصبی میشوم و میبازم. در موارد نادری که برندۀ یک سِت میشوم، در سِت بعدی با نتیجۀ ۶-۱ شکست میخورم، و سپس در سِت سوم، مانند کودک خستهای که برای دیرخوابیدن جرّوبحث میکند، برای مبارزهای کسلکننده تلاش میکنم. سپس تسلیم سرنوشت میشوم: معمولاً با نتیجۀ ۶-۳ میبازم و راکتم را روی زمین یا بهسمت تور یا حصار پرتاب میکنم -البته پرتابم آنقدر محکم نیست که آسیبی جدی برساند، اما آنقدر محکم هست که نشان دهد از باخت مجدد واقعاً عصبانیام.
رقبایم هیچوقت نسبت به سیل ناسزاهایی که روانۀ خودم میکنم ابراز نارضایتی نکردهاند، اما مطمئنم با خودشان فکرهایی میکنند که تمامشان موجه است. من به رفتار خودم افتخار نمیکنم، اما متوجه شدهام موقعی که توپ را با ضربۀ سیتِر 10 محکم به پایین تور میزنم، یا هنگامیکه با حماقتِ تمام سعی میکنم توپ را با ضربۀ اِسلایس11 پرتاب کنم درحالیکه حریفم درست نزدیک تور ایستاده، کنترلم کاملاً دست خودم نیست و نمیتوانم توضیحی برایش پیدا کنم. این فورانهای خشم -که معمولاً نسخههای مختلفی است از «احمق چرا اینجوری هستی؟»- بیاختیار رخ میدهند.
همۀ اینها به این معناست که، با اینکه چندان فرد بلندپروازی نیستم، سنگینی تمام این شکستها را روی دوشم حس میکنم. شعارهای پیشپاافتادهای مانند «ژن ورزشکاری» به خاری در چشمم تبدیل شدهاند.
من بازی تنیس را بهطور جدی در حدود یک سال پیش شروع کردم، زمانی که مشغول کارگردانی فیلمی دربارۀ مایکل چنگ بودم، بازیکنی که وارد تالار مشاهیر تنیس شده و، در سال ۱۹۸۹، در هفدهسالگی برندۀ مسابقۀ اوپنِ فرانسه شد. فیلم زمان زیادی را صرف بررسی دوران کودکی چنگ میکند که یکی از اعجوبههای باورنکردنی تنیس بود. در سال ۱۹۸۴، او یک بچۀ اهل تگزاس را بهآسانی شکست داد و مقام قهرمانی ملی زیر دوازده سال را کسب کرد. بار دیگر در چهاردهسالگی برندۀ مسابقۀ اورنج بُول شد که در آن با تیشرت قرمز و شلوار کوتاه سفید تنگ، با ریتمی منظم و تقریباً ازپیشتعیینشده، در امتداد خط انتهای زمین به جلو و عقب حرکت میکرد، چنانکه گویی دقیقاً همین مسابقه را قبلاً بازی کرده است. او در شانزدهسالگی جیم کوریه را در سِتهای متوالی در هم کوبید و به مقام قهرمانی ملی یو.اس.تی.ای12 برای سن زیر هجده سال دست یافت. این موفقیت باعث شد خودبهخود به مسابقات اوپن آمریکا دعوت شود، مسابقاتی که در آن تبدیل به جوانترین مردی شد که برندۀ یک مسابقه در جدول اصلی شده است.
موفقیت چنگ در زمین بازی نتیجۀ دو چیز بود: سرعت پایش، که به او اجازه میداد، نسبت به اکثریت قریببهاتفاق حریفانش، به تعداد بیشتری از توپهایی که بهسمتش پرتاب میشد پاسخ دهد، و خصوصیاتی که من ظاهراً فاقد آنها هستم، مانند استقامت ذهنی و عزم راسخ برای برندهشدن. اینها کلیشههای روزنامهنگاری ورزشی است، اما اهمیت خاصی در تنیس دارند، ورزشی که در آن اغلب بدون یار بازی میکنید، و نمیتوانید صرفاً امتیاز جمع کرده و وقتکُشی کنید.
اعجوبههایی مانند چنگ، حتی وقتی در ردههای نوجوانان بازی میکنند، تنها با اتکا بر توانایی فیزیکیشان حریفانشان را شکست نمیدهند. استعداد فیزیکی خارقالعاده درنهایت خود را بروز میدهد، اما، همچون راجر فدرر، پیش از اینکه این استعداد منجر به پیروزیهای بزرگ در مسابقات حرفهای شود، به چند سال تجربه نیاز دارد. چیزی که درواقع اعجوبههای تنیس را از بازیکنان زیر هجده سالِ خوشآتیه متمایز میکند کارهایی است که انجام نمیدهند. چرا هنگام بازی انگار هیچ فشاری روی آنها نیست؟ چگونه مرعوب حریفان کهنهکارشان نمیشوند؟ چرا هیچوقت دستوپای خود را گم نمیکنند؟
هر پدرومادری که خفت و خواریِ بازیهای جوانان را تجربه کرده باشد احتمالاً نمونهای از این کودکان را دیده است: کودکی که حتی در سن پنج، هفت یا دَهسالگی، با رفتار سنجیده و بهطور تکاندهندهای پخته، مشغول بازیاش میشود. آنها نه موقع امتیازگرفتن شادی میکنند و نه موقع باختن اشک میریزند. بلکه، به نظر میرسد رقابت برای آنها تجربهای ناخودآگاه است. دختر ششسالهام یکی از آن بچههاست. مشاهدهٔ رفتار او برای ما هیجانانگیز است، اما همینطور که بزرگتر میشود، ومحدودیتهای استعداد و تواناییهای ورزشیاش آشکار میشوند، چه بر سر این خصوصیت خواهد آمد؟ شاید در سالهای بعد این ویژگی به آن نوع ولع نسنجیدهای تبدیل شود که عامل سرزندگی شاعر هفتادسالهای است که مرا در زمین به زانو درآورد.
دیوید فاستر والاس در مقالهای با عنوان «چگونه تریسی آستین قلبم را شکست؟» سرخوردگیاش را از این نوع بازی غیرقابلفهم بیان میکند. آستین اعجوبۀ دیگری بود -او در شانزدهسالگی برندۀ مسابقۀ اوپن آمریکا شد- و ترقی او در اواخر دهۀ هفتاد میلادی با دوران حرفهای والاس در تنیس جوانان همزمان بود. آستین به دلمشغولی والاس تبدیل شد، چون دارای خصوصیتی بود که والاس حتی در بزرگسالی نیز نمیتوانست آن را کاملاً درک کند. والاس با بررسی زندگینامۀ آستین چنین مینویسد:
قدش تقریباً یک متر و چهل سانت بود و وزنش سیوهشت کیلوگرم. ضربههای فوقالعادهای به توپ میزد و هیچوقت اشتباه نمیکرد. دندانهایش سیم ارتودنسی داشت و موهای دوگیسهاش هنگامیکه حریفانش را سخت شکست میداد، بهشدت تاب میخورد. او اولین ستارۀ کودک واقعی در تنیس زنان بود، و در اواخر دهۀ هفتاد، شگفتآور، زیبا و الهامبخش بود. در بازیاش نبوغ پختهای وجود داشت که با سنش همخوانی نداشت و خندههای بچگانه و موهای احمقانهاش درخشش او را بیشازپیش نمایان میکرد. یادم میآید با تمام توانی که یک بچۀ پانزدهساله دارد به تفاوتهایی که من و این دختر را در دو سمت صفحۀ تلویزیون نگه میداشت فکر میکردم. او یک نابغه بود و من نبودم. یعنی او چه احساسی داشت؟ میخواستم چند سوال مهم از او بپرسم. بهشدت میخواستم نظرش را بدانم.
او هنگامیکه متوجه میشود آستین قرار نیست آنچه را که میخواهد به او بدهد، شروع به انتقاد از کتاب [زندگینامۀ آستین] میکند، اقدامی که خیلی غیرمنصفانه به نظر میرسد، بهخصوص با توجه به اینکه نتیجهگیری او همان چیزی است که همۀ ما بازیکنان بیمهارت، مخصوصاً نویسندههای ورزشی سابق در میان ما، از پیش میدانیم: ما هیچوقت نمیتوانیم نبوغ افرادی مانند تریسی آستین یا مایکل چنگ را توصیف کنیم. به همین دلیل همیشه به استفاده از کلیشهها روی میآوریم.
زمانیکه مسابقات دوران جوانی چنگ را تماشا میکردم، بازی آستین مقابل مارتینا ناوراتیلووا در مسابقۀ نیمهنهایی اوپن آمریکا سال ۱۹۷۹، آستین مقابل کریس اورت در نیمهنهایی ۱۹۸۰، سپس دوباره آستین مقابل ناوراتیلووا در دور نیمهنهایی ۱۹۸۱ را نیز تماشا کردم. میتوانستم شباهت او را با چنگ جوان ببینم -شباهتهایی که یک بازیکن قدیمیِ حسود ممکن است دستکم بگیرد و به حساب جهل جوانی بگذارد، اما من آن را حالتی از آرامش و تمرکز میدانم، حالتی که در آن فشار رقابتْ آشفتگیهای ذهن را از بین میبرد و به ورزشکار اجازه میدهد تا توجه تماموکمال خود را به وظیفۀ پیشِ رو اختصاص دهد. ما اغلب فکر میکنیم اعجوبهها استعداد خدادادی دارند، اما با تماشای فیلم آستین و چنگ، عزم محسوسی را مشاهده میکنیم. چهرۀ آنها بیحالت است. آنها روال اجباریای را که هر بازیکنی برای آرامکردن خود فرامیگیرد طی نمیکنند، بلکه عادات و آداب خود را دارند. مثلاً آستین عادت داشت ابروی خود را با مچبندش پاک کند.
بهطور کلی، من به کودکان تیزهوش علاقۀ چندانی ندارم. اما با تماشای آستین و چنگ، گاهی میدیدم نزدیک است اشکم جاری شود، نه بهخاطر شادی یا ناراحتی، بلکه بهخاطر احساسی عجیب و فوقالعاده نادر از اینکه نوعی منطق ذاتی جهان آشکار شده است -اینکه حالت خطی معمولی که به تواناییهای انسان ربط میدهیم، یعنی حالتی که در آن بهعنوان مبتدی شروع به کار میکنیم و از طریق تمرین، پایداری و شکست پیشرفت میکنیم، بیربط از آب درمیآید. این حالت با کودکانی که میتوانند کُنسرتویی قابلقبول از چایکوفسکی را اجرا کنند یا شعری را از حفظ بخوانند ایجاد نمیشود؛ بلکه زمانی ایجاد میشود که فرد جوانی به نظر میرسد در اجرای خود پختگی و بلوغی دارد که تنها باید از طریق تجربۀ زندگی قابلحصول باشد. جویی الکساندر، کودک نابغۀ پیانیستِ سبک جاز اهل اندونزی، در سن دَهسالگی، با چنان بردباری و کنجکاوی خاصی قطعۀ «نزدیک نیمهشب» را در مرکز لینکلن نواخت که انگار چند دهه را صرف یادگیری این آهنگ کرده بود. زمانیکه الکساندر برای مخاطبان بزرگسال پیانو مینواخت، همیشه لبخندی بر لبانشان نقش میبست که گویای چیزی عمیقتر از تحسین یا حتی شگفتزدگی بود. چیزی که الکساندر نشان میداد، یا اهمیت آستین برای والاس، امکان یک زندگی راحت و بیدردسر بود، زندگیایی که بهطور طبیعی مشحون از تجربه است، و مسیر پیروزی در آن نیازی به آنهمه شکست ندارد.
پس از اینکه کارهای روزانۀ تدوین فیلم به پایان میرسید، یکراست به زمین بازی میرفتم و مصمم بودم که از عزم راسخ چنگ و آستین تقلید کنم. این کوشش معمولاً در بهترین شرایط تا چند بازی ادامه مییافت. لحظهای که مشکلی پیش میآمد -زمانیکه توپ حریف به تور اصابت میکرد و تلپی بهسمت من میافتاد، یا دو خطای سرویس متوالی نابهنگام رخ میداد- بلافاصله به حلقۀ بازخورد منفی همیشگیام برمیگشتم که شامل خشم، خودآرامسازی، و خشم بیشتر از خودم بهدلیل نیاز به آرامشدن بود، تا اینکه درنهایت شکست را میپذیرفتم.
درمورد تنیس کتابهای زیادی به زبان انگلیسی نوشته نشده است. کتابهای موردعلاقهام از این قرارند: سطوح بازی نوشتۀ جان مکفی، که بازی آرتور اَش و کلارک گرَبنِر را در مسابقۀ اوپن آمریکا سال ۱۹۶۸ به تفصیل شرح میدهد؛ اپن که خاطرات آندره آغاسی است؛ فکر بکر اثر ال. جان وِرتهایم، که از فرمول مکفی استفاده میکند و آن را برای بازی فدرر و رافائل نادال در فینال حماسی ویمبلدون در سال ۲۰۰۸ به کار میبرد؛ و نظریۀ ریسمان که مجموعهمقالات والاس دربارۀ تنیس است. همۀ این کتابها عمدتاً درمورد جنبۀ ذهنی تنیساند -معروف است که مکفی اَش و گرَبنِر را به هتلی در کارائیب دعوت کرد تا مسابقه را همراه او تماشا کنند و هر چیزی را که در سرشان میگذشت بگویند؛ آغاسی درمورد استقامت در ورزش صحبت میکند، حتی هنگامیکه با تمام وجود از آن متنفرید؛ والاس بیشتر درمورد چیزی فکر میکند که او را بهعنوان جوانی خوشآتیه از اسطورههایی مانند فدرر، یا حتی بازیکنان باتجربه اما متوسطی که در مسابقات مقدماتی با سطح متوسط بازی میکنند، متمایز میکند.
اگرچه این کتابها از نظر خلاقیت فوقالعادهاند، اما هیچکدام کاملاً توضیح نمیدهند که چه چیزی باعث بهوجودآمدن یک تنیسباز بزرگ میشود. این کاستی بهخاطر نگارش یا نویسندۀ کتاب نیست؛ به این دلیل است که هیچکس واقعاً پاسخ آن را نمیداند، ازجمله خود بازیکنان. آغاسی در خاطرات خود ساعاتی را که در دوران کودکی با ماشین توپانداز در لاسوگاس سپری کرده، دلمشغولی پدرش برای تربیت یک قهرمان، و فرهنگ سوءاستفادهگر و قهرآمیز پیرامون تنیس جوانان را توصیف میکند. اما او نمیتواند واقعاً بهوضوح بیان کند که چرا، با وجود این سختیها و تنفرش از این ورزش، بسیار بهتر از سایر تنیسبازان غیرحرفهای جوان و بدبختی بود که بیشتر آنها نیز والدین متعصب و متوهمی داشتند.
برد گیلبرت از معدود افرادی بود که آغاسی را درک میکرد، بازیکن شمارۀ ۴ سابق جهان که هنگام بازگشت آغاسی به ورزش در اواخر دهۀ بیست زندگیاش مربی او بود. اعتبار گیلبرت از لحاظ برتری در ورزش تنیس ناشی از ضعفهای او در زمین بازی بود. اغلب او را بهعنوان یک «پوشِر» دست میانداختند، کسی که فقط به توپ ضربه میزند تا از روی تور عبور کند و منتظر میمانَد تا بازیکنانِ بهتر مرتکب خطا شوند. این شهرت گیلبرت با جلوۀ او در حین کار شدت مییافت -آرنجهایی که بهکندی تکان میخوردند و جورابهای بلند و موهایی فرفری که به نظر میرسید کسب هر امتیاز با آنها به تلاشی توانفرسا نیاز دارد. بهگفتۀ گیلبرت، یک بار جان مکاِنرو هنگام تعویض زمین با فریاد گفت «تو لیاقت نداری با من در یک زمین باشی». مکاِنرو، پس از شکست در مسابقه و در کنفرانس مطبوعاتی پس از بازی، ناگهان بازنشستگی خود را از تنیس اعلام کرد. او گفت «وقتی به بازیکنهایی مثل او میبازم، باید درمورد کارهایی که انجام میدهم، حتی برای بازیکردن در این مسابقه، تجدیدنظر کنم».
راز گیلبرت، که آن را در کتاب بسیار سرگرمکنندهای با عنوان پیروزی زشت توصیف میکند، ناشی از تمایل او به «زرنگبازی» با استفاده از فرصتهای زیرکانه برای کسب امتیاز بود. گیلبرت، بهجای اینکه تنیس را رقابتی ظریف بپندارد که در آن ورزشکاران با وقاری مانند فدرر صرفاً حریفانشان را با برتری خود از پا درمیآورند، این ورزش را مجموعۀ سیالی از پرسشها تلقی میکند که هر یک پاسخ درست و غلطی دارد. آیا در راه مسابقه، پوینتهایی را که بازی کرده بودی13 تصور کردی؟ وقتی خود را گرم میکردی، ضربههای حریفت را برای یافتن نقاط ضعفش تماشا کردی؟ آیا در حین بازی راهی پیدا کردی که توپ را مستقیم و بهطور مداوم بهسمت آن نقطۀ ضعف پرتاب کنی؟ آیا به خاطر داشتی نفس بکشی؟
بنابراین چیزی که کتاب پیروزی زشت عرضه میکند گامهایی است که میتوانید برای نزدیکشدن به آن برتری غیرقابلتوضیح بردارید. شما هیچوقت نمیتوانید مانند پیت سمپراس اولین سرویس خود را بزنید یا مانند مکاِنرو دستها و چشمانتان را هماهنگ کنید، اما میتوانید از آمادهسازی آنها درس بگیرید و نحوۀ سازگاری آنها را تماشا کنید. میتوانید «آزادانه به توپ ضربه بزنید» تا گرمسازی بدن را به حداکثر برسانید. میتوانید «امتیازهای اَدوَنتِج 14 پنهانی» را کسب کنید که حریفتان مایل به بخشیدن آنهاست زیرا اهمیتشان را درک نمیکند. خدا و ژنها تعیین کردهاند که شما کارلوس آلکاراس یا اشتفی گراف نباشید، اما همچنان میتوانید با سختکوشی و توجهکردن به غیرجذابترین بخشهای بازی مانند گیلبرت با زحمت و سختی برنده شوید.
این ترفندهای ذهنی تا حدی دارای ارزش است. هربار در یک سِت ۵-۲ پیش میافتم، فوراً حس دستپاچگی شدیدی به من دست میدهد. گیلبرت میگوید اکنون زمانی خوبی برای ارزیابی ضعفهای حریفم و تمرکز روی ضربات خاص است.
او اینطور مینویسد:
میدانی ترس چیست؟ ترس یک مکانیسم دفاعی است. راه و روش بدن تو برای آمادهشدن در برابر مشکلات است. وقتی ذهن یا بدنت خطر را احساس میکند، ترس روش طبیعی آمادهشدن برای مقابله با آن است -مکانیسم «ستیز یا گریز». بدن شروع به ترشح آدرنالین میکند. حواس تشدید میشود. تمام سیستمهای بدن شروع به کار میکنند. فقط بعضی اوقات کار نمیکنند.
طبیعی است که پیش از یک مسابقۀ بزرگ عصبی شوید، حال علت آن بازیکن خاصی باشد که واقعاً میخواهید شکستش دهید یا تورنُمِنتی باشد که در آن شرکت کردهاید. در این شرایط اگر عصبی نشوید شکست میخورید. عصبیشدن به کمک بازیکنان ماهر میآید چون از جنبۀ خوبش استفاده میکنند و جنبۀ بدش را تحت کنترل درمیآورند. آنها میدانند که انرژی ناشی از عصبیشدن میتواند برایشان مؤثر واقع شود و باعث میشود سخت تلاش کنند، تمرکز بیشتری داشته باشند و کارهای بیشتری انجام دهند. این جنبۀ خوبش است. جنبۀ بدش میتواند آسیب بزند.
من همۀ جنبههای بد را دارم، اما نه بهدلیل عصبیشدن یا ترسیدن. آنچه فاقد آن هستم این باور است که نتیجۀ یک مسابقۀ تنیس در اختیار من است. این دومین بار است که دربارۀ شکست مینویسم –اولین بار به یک دهۀ پیش برمیگردد که دربارۀ پوکر بود– و نمیدانم آیا به ایدهٔ خاصی رسیدهام یا نه. تفاوت بین برد و باخت ممکن است از مغزم نشئت بگیرد، اما این تفاوت در فضاهای نهفتهای قرار دارد که در اسکن مغز تاریک و اسرارآمیز باقی میمانند. من در لحظاتی که گیلبرت آنها را فرصت میپندارد تنها میتوانم روی زوال قریبالوقوعم تمرکز کنم.
شاید عادات و آداب گیلبرت برای بسیاری از بازیکنان مؤثر باشد، چون تکرار به تحریک بخشهایی از ذهن که دستنیافتنی به نظر میرسند کمک میکند: ذکری که افکار بد را به افکار خوب تبدیل میکند، اطمینانخاطر مکرر آن جنبۀ رقابتی را که در دخترم میبینم شکوفا میکند. چنین تغییراتی قطعاً امکانپذیرند؛ فدرر در دوران جوانی آنقدر دچار فروپاشی میشد که جداً تردید میکرد که آیا اصلاً باید تنیس را ادامه بدهد یا خیر. اما اکثر بازندهها بیشتر شبیه من هستند. موانع ذهن من مبهم، یکدست و ظاهراً نفوذناپذیرند.
هنوز صحبتم درمورد شاعر تمام نشده. قبل از اینکه راکتهایم را بردارم و بروم، درمورد نوشتن صحبت کردیم. او گفت این روزها اوضاع شعر خوب نیست. به نظر میرسید بهخصوص از شاعر ملی کنونی کالیفرنیا آزرده شده است و، همانطور که گاهی برای من هم سوال میشود، میگفت آیا ارزش سخنان نویسندگان با یک پیشبینی تقریباً الگورتیمی جایگزین شده که نشان میدهد چه کسی میتواند بیشترین شهرت را کسب کند. من به او اطمینان دادم که هیچوقت اسم آن شاعر را نشنیدهام، بنابراین لزومی ندارد نگران شهرت او باشد. انگار این حرفم او را قانع نکرد، که قابلدرک است. ما کمی بیشتر دربارۀ صنعت نشر صحبت کردیم. سپس، هنگامیکه بیحوصلگی او را نسبت به هر موضوعی بهجز مسابقات تنیس بالای هفتاد سال احساس کردم، با او خداحافظی کردم.
حدود یک ماه بعد دوباره او را در زمین بازی رُز گاردن دیدم. آن روز همبازی نداشتم، بنابراین درنهایت بههمراه دو تنیسباز بیمهارت دیگر توپ را بهطرف دیوار پرتاب کردم، و چرخۀ ضربات زمینی و توپهای از مسیر خارجشده و عذرخواهیها را شروع کردیم. ناگهان صدایی شنیدم، بالا را نگاه کردم و چهرۀ برنزۀ آشنایی را دیدم که در اطراف دیوار سبزرنگ میگشت. او گفت «هی، زمین شمارۀ یک خالیه. کسی از شما میخواد بازی کنه؟». دو بازیکن دیگر پیشنهادش را پذیرفتند و به او پیوستند. پس از اینکه کارم تمام شد، در بین درختان سرخچوب از تپه بالا رفتم و به پایین بهسمت زمین شمارۀ یک نگاه کردم. شاعر نزدیک تور ایستاده بود و درمورد قوانین تنیس سهنفره توضیح میداد. میدانستم او را بهزودی خواهم دید. ما بهدنبال یک چیز هستیم، من و او.
آن شب برخی از آثار آن شاعر را خواندم. اشعارش حاوی توصیفات زیبایی از نور خورشیدند که مجموعهای از صحنههای کوچک را روشن میکند: زوج جوانی که در ماه دسامبر بهسمت یک فروشگاه قدم میزنند؛ گروهی از دوستان که با یکدیگر در حیاطخلوت غذا میخورند؛ مردی که مزرعۀ خانوادگیاش را به خاطر میآورد. این اشعار لحنی نوستالژیک دارند و به نظر میرسد بهسوی چیزی دست دراز میکنند که مدتها پیش وجود داشته. چیزی که فکرکردن دربارهاش وسوسهانگیز بود این بود که آیا این ازدسترفتن ظاهری دوران کودکی همان چیزی نیست که باعث شده شاعر در زمینهای برکلی در جستوجوی بازی تنیس کمین کند. اما من آنقدر با نوشتن و باختن آشنا هستم که به شما بگویم این دو هیچ ربطی به هم ندارند.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
این مطلب را جی کاسپین کانگ نوشته و در تاریخ ۲۷ می ۲۰۲۳ با عنوان «Notes on Losing» در وبسایت نیویورکر منتشر شده است. این مطلب برای نخستین بار در تاریخ ۵ مرداد ۱۴۰۲ با عنوان «یادداشتی دربارۀ شکست» و با ترجمۀ اردلان لقائی در وبسایت ترجمان علوم انسانی و سپس با همین عنوان در سیامین شمارۀ مجلۀ ترجمان منتشر شده است.
جی کاسپین کانگ (Jay Caspian Kang) نویسنده، ویراستار، مجری پادکست و روزنامهنگار آمریکایی است. نوشتههای او در نیویورک تایمز و نیویورکر منتشر میشوند. او در سال ۲۰۲۱ خاطرات خود را با عنوان The Loneliest Americans منتشر کرد
الگوریتمهای سرگرمیساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشدهاند
احساس کسلی وقتی پیدا میشود که موضوعِ توجه ما دائم تغییر کند