آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 30 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
آیا کسی میتواند شخصیت خودش را تغییر دهد؟
روانپزشکی کلاسیک معتقد بود که شخصیت چیزی نیست که بتوانیم تغییرش دهیم، خصوصیات اصلی روانی ما، یا از بدو تولد با ما هستند، یا در همان ماهها و سالهای اولیۀ زندگی ساخته میشوند و برای همیشه ثابت میمانند. اما امروزه روانشناسان هر چه بیشتر به این نتیجه رسیدهاند که شخصیت ما ممکن است تغییر کند. اگر چنین باشد، آیا میتوانیم با تمرین، رواندرمانی، یا دارو خودمان را عوض کنیم؟ الگا کازان تصمیم گرفت این موضوع را روی خودش آزمایش کند.
نویسنده در حوزۀ سلامت، جنسیت و علم
I GAVE MYSELF THREE MONTHS TO CHANGE MY PERSONALITY
39 دقیقه
اُلگا کازان، آتلانتیک— تابستان پارسال، یک روز صبح از خواب بیدار شدم و بیآنکه مخاطب خاصی داشته باشم اعلام کردم که «امروز میخواهم شاد باشم!». بعد چیزهایی را که بابتشان شکرگزار بودم نوشتم و سعی کردم دربارۀ خودم و دشمنانم مثبتتر فکر کنم. کمی بعد هم که یک نفر در توئیتر از من ایرادی گرفت، جلوی عصبانیتم را گرفتم و تلاش کردم حال آن آدم بدخواه را درک کنم. بعد هم برای آنکه خجالتم بریزد و مهارتهای اجتماعیام را تقویت کنم، در کلاس نمایش بداهه شرکت کردم.
در نیمۀ راهِ آزمایشی بودم که فقط یک نمونۀ آزمایشی داشت؛ میخواستم ببینم میتوانم شخصیتم را تغییر بدهم یا نه. بنا بود این کارها مرا شادتر کنند، پس با هزار امید و آرزو به سراغشان رفتم، درست مثل حاجتمندی که در معبدی زانو زده است.
روانشناسان میگویند شخصیت از پنج خصلت تشکیل شده است: برونگرایی یا اجتماعیبودن؛ وظیفهشناسی یا منظم و منضبطبودن؛ سازگاری یا خونگرمی و همدلی؛ تجربهپذیری یا پذیرابودن در برابر ایدهها و فعالیتهای تازه؛ و روانرنجوری یا افسردگی یا اضطراب. کسانی که در چهار صفتِ اول امتیازِ بیشتر و در آخری امتیازِ کمتری داشته باشند شادترند. من تقریباً تجربهپذیر و وظیفهشناس هستم، اما برونگراییام خیلی کم است، تا حدی سازگارم و روانرنجوریام دیگر از حد گذشته است.
حین تحقیق دربارۀ شخصیتشناسی فهمیدم که با پیشگرفتنِ بعضی رفتارهای خاص تا حدودی میشود آگاهانه به این پنج صفت شکل داد. کمکم کنجکاو شدم که ببینم آیا شیوههای تغییر شخصیت تأثیری روی من دارند یا نه.
راستش هیچوقت دل خوشی از شخصیت خودم نداشتهام، دیگران هم همینطور. در دورۀ فوقلیسانس، من و همکلاسیام موظف شدیم با خانواده و دوستانِ همدیگر مصاحبه کنیم و با آن برای هم یک فیلم یادبودِ ساختگی بسازیم. بهترین چیزی که همگروهیام توانست از زیر زبانِ عزیزانم بیرون بکشد این بود که من «عاشق خرید خواروبار» هستم. چند وقت پیش، در عروسی یکی از دوستانم ساقدوش بودم؛ او در وبسایت مخصوص جشن عروسیاش مرا «بهشدت خودرأی و بیاندازه سمج» توصیف کرده بود. غلط نیست، اما چیزی هم نیست که دلم بخواهد روی سنگ قبرم بنویسند. من همیشه در مهمانیها افتضاح به بار میآورم، چون موضوعاتی پیش میکشم که زیادی ناراحتکنندهاند، مثلاً از مشکلات زندگیام و معضلات جهان حرف میزنم و اینکه هر کاری برای حلوفصلشان بیهوده است.
برایان لیتل در کتاب تو واقعاً که هستی؟1مینویسد آدمهای روانرنجور، که عصبی و شکاک هستند، غالباً «چیزهایی به چشمشان میآید که اگر کسی آنقدرها حساس نباشد حتی متوجهشان هم نمیشود. این ویژگی در زندگی راحت و آرام برایشان نمیگذارد». روانرنجورها، بهجای اینکه از تشویقشدن انگیزه بگیرند، از مخاطرات و مکافات واهمه دارند؛ ما روانرنجورها دربارۀ اتفاقات ناخوشایند بیشتر نشخوار فکری میکنیم تا کسانی که هیجانات پایدارتری دارند. خیلیها، مثل من، برای رواندرمانی و داروهای اعصاب پولِ زیادی خرج میکنند.
درونگرایی هیچ اشکالی ندارد، ولی ما لذت برونگرابودن را دست کم میگیریم. آدمها در بیستوپنجسالگی بیشتر از هر برهۀ دیگری در عمرشان دوست و رفیق دارند، و سنِ من خیلی بیشتر از اینهاست و اصلاً از اول هم دوستان خیلی زیادی نداشتم. درضمن، همکارانم نیز از من خواستند که اگر میتوانم خودم را اصلاح کنم و من از آن موقع هر راهی را امتحان کردهام (آغوش من برای تجربههای تازه باز است!). شاید من هم بتوانم یک برونگرای معاشرتی بشوم که دیگر محض احتیاط با خودش زاناکس اینور و آنور نمیبرَد.
سه ماه به خودم فرصت دادم.
سرشناسترین متخصص حوزۀ تغییر شخصیت بِرِنت رابرتز است، استاد روانشناسی دانشگاه ایلینوی، واحد اوربانا. مصاحبهمان در ماه ژوئن، به نظر من، کمی شبیه ملاقات با یک مرشد معنوی بود که با دلیل و مدرک کار میکند. صخرههای سرخ سدونا را گذاشته بود پسزمینۀ تصویرش در زوم و جواب همۀ سؤالهای اساسیام را میدانست. رابرتز دهها پژوهش منتشر کرده که نشان میدهند شخصیت به مرور زمان و به روشهای متعددی تغییرپذیر است، و درضمن این دیدگاهِ ویلیام جیمزِ روانشناس را هم زیر سؤال میبرد که در سال ۱۸۸۷ گفته بود خصلتهای ما «همچون گچ سفت میشوند». ولی هنوز هم روانشناسهای دیگر گاهی به رابرتز میگویند چنین چیزی را قبول ندارند. رابرتز به من میگوید «در آدمها میلی ریشهدار وجود دارد که شخصیت را تغییرناپذیر بدانند. چنین باوری دنیایتان را بهنحو دلپذیری آسان میکند»، چون بهاینترتیب دیگر مجبور نیستید مسئولیت آنچه را که هستید به عهده بگیرید.
خیلی هم ذوق نکنید: معمولش این است که شخصیت در سراسر عمر تقریباً ثابت میماند، مخصوصاً آن بخشی که به ارتباط فرد با دیگران مربوط است. اگر در دانشگاه خونگرمتر از همۀ دوستانتان باشید، احتمالاً در سیوچندسالگی هم از همهشان خوشروتر هستید. بااینحال خلقوخوی ما بهطور طبیعی در گذر سالها عوض میشود. ما در نوجوانی کمی و در بیستوچندسالگی تا حد زیادی عوض میشویم، و این تغییرات همینطور تا پیری ادامه دارند. بهطور کلی، هرچه سن افراد بیشتر میشود، روانرنجوریشان کمتر و سازگاری و وظیفهشناسیشان بیشتر میشود، روندی که گاهی به آن «اصل پختگی» میگویند.
پژوهشهای طولی نشان میدهند که نوجوانان سهلانگار و کجخلق ممکن است به بزرگسالانی معاشرتی و قانونمند تبدیل شوند. پژوهشی که بر روی متولدانِ اواسط دهۀ ۱۹۳۰ در اسکاتلند انجام شد به هیچ همبستگیای بین وظیفهشناسیِ شرکتکنندگان در ۱۴سالگی و ۷۷سالگی دست نیافت. البته باید اذعان کرد که روششناسی این پژوهش ایرادهایی داشت. پژوهش بعدی که توسط رودیکا دامیان، استاد روانشناسی دانشگاه هیوستون، و همکارانش انجام شد شخصیتِ گروهی از دانشآموزان دبیرستانی آمریکایی را یک بار در سال ۱۹۶۰ و بار دیگر ۵۰ سال پس از آن ارزیابی کرد. دامیان و همکارانش متوجه شدند که ۹۸ درصد شرکتکنندگان دستکم یکی از صفات شخصیتی خود را تغییر دادهاند.
حتی علایق کاریِ ما هم از شخصیتمان پایدارترند، هرچند که شغلمان میتواند ما را متحول کند: در پژوهشی مشخص شد افرادی که شغل پُرتَنشی داشتهاند طیِ پنج سال درونگراتر و روانرنجورتر شدهاند.
با کمی تمرین میتوانید شخصیت خودتان را به سمتوسوی مثبتتری هدایت کنید. پژوهشهای متعددی دریافتهاند که اگر فرد مانند کسانی رفتار کند که میخواهد شبیهشان شود، میتواند شخصیتش را بهشکلی قابلتوجه، و گاه فقط طی چند هفته، تغییر دهد. دانشآموزانی که برای انجام تکالیفشان بیشتر تلاش میکنند وظیفهشناستر میشوند. رابرتز و همکارانش، در فراتحلیلی متشکل از ۲۰۷ پژوهش که در سال ۲۰۱۷ انجام شد، پی بردند که بهبود روانرنجوری طی یک ماه رواندرمانی معادل نیمی از اُفت معمول آن در طول عمر هر فرد است. حتی تغییری هرچند ناچیز مثل استفاده از جورچینها میتواند مؤثر باشد: در پژوهشی مشخص شد شهروندان سالمندی که بازیهای فکری انجام دادهاند و جدول و سودوکو حل کردهاند راحتتر از قبل با تجربههای جدید روبهرو میشوند. بیشترِ مطالعاتی که دربارۀ تغییر شخصیت انجام شدهاند فقط چند ماه یا یک سال افراد را ردگیری کردهاند، بااینحال به نظر میرسد که تغییراتشان حداقل به همان مدت پایدار مانده است.
وقتی پژوهشگران از افراد میپرسند که خواهان چه خصلتهایی هستند معمولاً جواب این است: خصلتهایی که به موفقیت بینجامند، یعنی برونگرایی و وظیفهشناسیِ بیشتر، و روانرنجوریِ کمتر. رابرتز وقتی که فهمید میخواهم آدم سازگارتری باشم خیلی تعجب کرد. گفت خیلیها فکر میکنند زیادی سازگارند. خیال میکنند بیعرضه و توسریخور شدهاند.
گفتوگویمان داشت به آخر میرسید که از رابرتز پرسیدم آیا چیزی در شخصیتش هست که بخواهد عوضش کند. اعتراف کرد که گاهی چندان به جزئیات کارها توجه نمیکند (به عبارت دیگر وظیفهشناس نیست). جز این، افسوس میخورْد که اوایلِ کارش اضطراب داشته است (بهعبارت دیگر روانرنجور بوده است). میگفت دورۀ فوقلیسانس برایش «تجربۀ آزاردهندهای» بوده است. او، که پدرش تکاور نیروی دریایی و مادرش هنرمند بود، احساس میکرد که همکلاسیهایش همهشان «نابغه و باهوش» هستند و فضای دانشگاهی را بهتر از او میفهمند.
شباهتی که بین سرگذشت خودم و او یافتهبودم تحتتأثیر قرارم داده بود. پدر و مادر من اهل شوروی هستند و درک چندانی از حرفهام، روزنامهنگاری، ندارند. من در مدرسههای دولتیِ مزخرف و دانشگاههای گمنام درس خواندهام. کوچکترین موفقیتهای کاریام را با شببیداریها، ایمیلهای دقیق و پرسواس، و شانهدردهایی که از فرط کار با رایانه سراغم آمده به دست آوردهام. روانرنجوری شعلۀ درونم را روشن نگه داشته بود، اما حالا دودش داشت خفهام میکرد.
برای شروع متحولشدن، با ناتان هودسون تماس گرفتم. او استاد روانشناسی دانشگاه متدیست جنوبی است و ابزاری ابداع کرده است که به افراد کمک میکند تا شخصیتشان را تغییر دهند. هادسون و سه روانشناس دیگر، در مقالهای در سال ۲۰۱۹، برای دانشجویانی که میخواستند خصلتهایشان را تغییر بدهند فهرستی از چندین «مرحلۀ دشوار» تهیه کردند. مثلاً یکی از این مراحل برای کسی که میخواست برونگراتر شود «معرفیکردن خود به آدمهای تازه» بود. هادسون متوجه شد کسانی که همۀ مراحل دشوار را پشت سر میگذارند، طی دورۀ ۱۵هفتهایِ پژوهش، متوجه تغییراتی در شخصیت خود میشوند. هادسون برایم گفت که «گویا راهبردِ جعلش کن تا بسازیاش برای تغییر شخصیت هم کاربرد دارد».
اما پیش از آنکه بتوانم در شخصیتم دست ببرم، لازم بود بفهمم که این شخصیت دقیقاً از چه چیزی تشکیل شده. پس به وبسایتی که هادسون راهاندازی کرده بود سر زدم و در یک آزمون سنجش شخصیت شرکت کردم، و به دهها سؤال جواب دادم دربارۀ اینکه آیا شعر و مهمانی دوست دارم، آیا «نسنجیده و دیوانهوار» رفتار میکنم، سختکوش هستم یا نه. درمورد جملۀ «خوشی از سر و رویم میبارد» عبارت «کاملاً مخالفم» را انتخاب کردم. با «باید با جرایم سختگیرانه برخورد کرد» و «سعی میکنم به نیازمندان فکر نکنم» هم مخالف بودم. مجبور شدم با این یکی، البته نه کاملاً، موافقت کنم که «خودم را بهتر از دیگران میدانم».
امتیازم نشان داد که ۲۳درصد برونگرا هستم که «خیلی کم» است، بهویژه وقتی پای خودمانیبودن یا گشادهرویی در میان باشد. درعینحال، در وظیفهشناسی و تجربهپذیری امتیاز «خیلی زیاد» و در سازگاری امتیاز «متوسط» آوردم، همدردی فراوانم با دیگران اعتماد اندکم به آنها را جبران کرده بود. در آخر، به منشأ نیمی از قطعرابطهها، نیاز فراوان به جلسات رواندرمانی، و بهطور کلی بیشترِ مشکلاتم پی بردم: روانرنجوری. در این یکی ۹۴ درصد امتیاز آورده بودم، این یعنی «خیلی خیلی زیاد».
همان مراحل دشواری را که هادسون برای دانشجویانش تعیین کرده بود برای خودم تجویز کردم. برای اینکه برونگراتر شوم، باید آدمهای جدیدی را میدیدم. برای کاهش روانرنجوریام، باید زیاد مراقبه میکردم و فهرست شکرگزاری مینوشتم. برای اینکه سازگارتر شوم، باید این مراحل را میگذراندم: فرستادن پیامها و کارتپستالهای همدلانه، مثبتتر فکرکردن راجعبه آدمهایی که آزارم میدادند، و، با کمال تأسف، درآغوشگرفتن. غیر از گذراندن مراحل هادسون، تصمیم گرفتم در کلاس نمایش بداهه هم ثبتنام کنم بلکه برونگراتر شوم و اضطراب اجتماعیام کمتر شود. ازآنجاکه در کل آدم عصبانی و بلندپروازی هستم، در کلاسِ مدیریت خشم هم نامنویسی کردم.
به نظر میرسد یافتههای هادسون دربارۀ تغییرپذیری شخصیت بر این باور باستانی بوداییها مهر تأیید میزند که «هیچ خویشتنی در کار نیست»، هیچ «تو»ی درونیای وجود ندارد. آموزههای بودا میگوید هر باوری جز این سرمنشأ رنج است. بههمینترتیب، برایان لیتل هم مینویسد که آدمها میتوانند «اصالتهای چندگانه» داشته باشند، یعنی شما در عین صداقت میتوانید در موقعیتهای مختلف آدم متفاوتی باشید. لیتل معتقد است که آدمها، اغلب بهاقتضای هدفی شخصی یا حرفهای، قادرند با بهرهگیری از «خصلتهای آزاد» موقتاً از قالب شخصیت خود خارج شوند. اگر یک خجالتیِ درونگرا دلش میخواهد در مهمانی تعطیلات شرکتشان با بالادستیهایش گرم بگیرد، میتواند ساندویچی برای خودش بردارد و سر صحبت را با خیلیها باز کند. به گفتۀ لیتل، هرچه بیشتر این کار را انجام دهید برایتان آسانتر میشود.
همانطور که به نتیجۀ آزمونم زل زده بودم، با خودم گفتم قرار است خوش بگذرد! هرچه نباشد، قبلاً هم شخصیتم را تغییر داده بودم. در دبیرستان، بچهای خجالتی، خرخوان و، چند وقتی هم، بهشدت مذهبی بودم. در دانشگاه، عاشق خوشگذرانی بودم و پسرها همۀ فکر و ذکرم بودند. حالا هم، بهقول یکی از همکاران سابق، آدمی منزوی هستم که «به قرارگرفتن در فشار و مضیقۀ کاری معتاد است». دیگر وقتش بود که از منِ تازهای رونمایی کنم.
اگر همهچیز ایدئال پیش برود، در پایان کار باید خوشحال، آرام و دوستداشتنی باشم. مشکلات کاری یا ناتوانی نامزدم در انجام کوچکترین کارها دیگر نباید رویم تأثیر بگذارند. منظور روانکاوم را هم بالاخره میفهمم که میگفت باید «افکارت را فقط نگاه کنی و بدون قضاوت بگذاری بگذرند». چون خیلی وظیفهشناسم، فهرستی از چالشها نوشتم و به میزِ کنار تختخوابم چسباندم.
چیزی نگذشته بود که به مشکل برخوردم: از کلاس بداههپردازی خوشم نیامده بود. در اصل، شبیه جلسات «کوئِیکرها»2 بود که تعدادی کارمند در سکوت دور هم مینشینند تا اینکه یکنفر از خوشحالی از جا میپرد، به کنج اتاق اشاره میکند و میگوید «فکر کنم کانگوروی خودم را پیدا کردم!». روحیۀ من روحیۀ «بله، و …»3 گفتن نیست. روحیۀ من بیشتر روحیۀ «خب، راستش …» گفتن است. وقتی به نامزدم گفتم چه خیالی دارم، گفت «رفتن تو به کلاس بداهه مثل این است که لری دیوید4 هاکی روی یخ بازی کند».
درضمن خیلی هم ترسیده بودم. از اینکه احمق به نظر برسم بیزار بودم، و بداههپردازی دقیقاً کارش همین است. اولین جلسۀ بداههپردازی در خانۀ یک نفر در واشنگتن دیسی برگزار شد، در اتاقی که، بنا به دلایل نامعلوم، با دهها مجسمۀ فیل تزئین شده بود. درست از لحظهای که مربی گفت «خب، بیایید شروع کنیم» دعا میکردم یک نفر با یکی از آن فیلها بزند توی سرم و بیهوشم کند.
این اتفاق نیفتاد و بهجایش زیپزاپزوپ بازی کردم. میبایست در همان حال که یک توپِ انرژی خیالی را برای دیگران پرت میکردم با چند نفرِ دیگر، ازجمله با یک مهندس نرمافزار، دو وکیل، و یکی که در کپیتال هیل کار میکرد، ارتباط چشمی برقرار کنم. بعد وانمود کردیم فروشندههای دورهگردی هستیم که جوهر گوگرد میفروشیم. اگر کسی اتفاقی ما را در آن حال میدید حتماً فکر میکرد دیوانهایم. حتی تا اینجا هم از جلسه بدم نیامده بود. تصمیم گرفته بودم که بامزگی و خودجوشبودن را یکجور چالش فکری در نظر بگیرم. بااینهمه، وقتی به خانه رسیدم، یکی از آن نوشیدنیهای تکنفرهای که مخصوص خانمهای ریزنقشِ الکلی است نوشیدم تا اعصابم آرام شود.
چند روز بعد، در اولین کلاس مدیریت خشم که در زوم برگزار میشد شرکت کردم. کریستین جَرِت، متخصص علوماعصاب و نویسندۀ کتابِ همان کسی باش که میخواهی5، مینویسد گذراندن اوقات مفید با آدمهایی که شباهتی به خودتان ندارند شما را سازگارتر میکند. و آدمهایی که در کلاس مدیریت خشم بودند کاملاً با من فرق داشتند. مهمترین فرقمان این بود که من تنها کسی بودم که با حکم دادگاه به این کلاس نیامده بودم.
بهنوبت راجع به تأثیرات خشم بر زندگیمان حرف میزدیم. من گفتم خشم رابطهام را با نامزدم بدتر میکند؛ رابطهمان بیشتر شبیه روابط کاریِ مسموم است تا رابطۀ عاشقانه. بقیۀ نگران بودند که با خشم خود به خانوادهشان صدمه بزنند. کسی هم گفت که هیچ نمیفهمد که چرا وقتی بچههای چینی و روسی دارند ساختن اسلحه را یاد میگیرند ما داریم از احساسات حرف میزنیم، که به نظرم نکتۀ جالبی بود، چون در کلاس مدیریت خشم اجازه ندارید از دیگران انتقاد کنید.
جلسات کلاس -در آن شش جلسهای که من شرکت کردم- بیشتر به خواندن گزارش کارهایمان برای همدیگر میگذشت که خستهکننده بود، اما من یک چیزهایی هم از آنها یاد گرفتم. خشم از توقع نشئت میگیرد. یکی از مربیها میگفت اگر فکر میکنید قرار است در موقعیت خشمبرانگیزی قرار بگیرید، یک قوطی نوشابۀ خنک بنوشید، این کار عصبِ واگ6 را تحریک میکند و به شما آرامش میدهد. چند هفته بعد از شروع کلاس، یک بار که روز سختی را سپری کرده بودم، نامزدم برای اینکه حال و هوایم را عوض کند پیشنهادهای احمقانهای داد. من هم سرش داد زدم. بعد نامزدم گفت که دقیقاً به پدرم رفتهام. همین باعث شد صدایم را بیشتر بالا ببرم. وقتی این را در کلاس مدیریت خشم تعریف کردم، مربیها گفتند که وقتی حالم بد است باید خواستهام را واضحتر با همسرم در میان بگذارم. خواستهام هم این بود که فقط به حرفم گوش کند نه اینکه نصیحتم کند.
در تمام آن مدت، تلاش میکردم روانرنجوریام را کمتر کنم، و یکی از کارهایم برای این هدف نوشتن کلی فهرست شکرگزاری بود. شکرگزاریها گاهی خودجوش جاری میشدند. یک روز صبح وقتی در شهر کوچکمان رانندگی میکردم، فکر کردم که چقدر بهخاطر داشتنِ نامزدم سپاسگزارم، و قبل از آشنایی با او چقدر تنها بودهام، حتی وقتی با آدمهای دیگری رابطه داشتم. یکباره از خودم پرسیدم این شکرگزاری است؟ من دارم شکرگزاری میکنم؟
راستی، شخصیت اصلاً چه هست و از کجا میآید؟
برخلاف باور رایجی که فرزندان اولِ خانواده را مستبد و فرزندان وسطی را صلحجو میداند، ترتیب تولد در خانواده هیچ تأثیری در شخصیت آدمها ندارد. والدین هم ما را مثل یک تکه گِل شکل نمیدهند. اگر این کار را میکردند، خواهر و برادرها خلقوخوی مشابهی داشتند، درحالیکه شباهتشان به هم اغلب بهاندازۀ شباهت دو غریبه در خیابان است. اما دوستانمان قطعاً بر ما اثر میگذارند، پس یکی از راههای برونگراترشدن این است که با برونگراها دوست شویم. شرایط زندگی هم مؤثرند: ثروتمندشدن ممکن است سازگاری شما با دیگران را کم کند، اما بزرگشدن در معرض فقر و سطح سُربِ بالا هم همین تأثیر را دارد.
بهطور معمول برآورد میشود که حدود ۳۰ تا ۵۰ درصد از تفاوتهایی که بین شخصیت دو نفر وجود دارد به ژن آنها مربوط است. اما ژنتیکیبودنِ چیزی به معنی دائمیبودن آن نیست. کاترین پِیج هاردن، استاد ژنتیک رفتاریِ دانشگاه تگزاس، میگوید این ژنها به گونهای با یکدیگر تعامل دارند که میتوانند رفتارشان را تغییر دهد. شیوۀ تعامل این ژنها با محیط نیز میتواند رفتار ما را تغییر دهد. مثلاً آدمهای شاد بیشتر لبخند میزنند، پس مردم هم با رویِ گشادهتری با آنها برخورد میکنند، و بهاینترتیب سازگاری این آدمها حتی از قبل هم بیشتر میشود. احتمال اینکه ماجراجویان تجربهپذیر به دانشگاه بروند بیشتر است، جایی که پذیرششان در برابر تجربههای جدید را بیشتر هم میکند.
هاردن برایم از آزمایشی گفت که در آن موشهایی را که با هم شباهت ژنتیکی داشتند و در شرایط مشابه تربیت شده بودند به قفس بزرگی منتقل کردند که بتوانند با هم بازی کنند. به مرور در هر کدام از این موشهای بسیار مشابه شخصیتهای بسیار متفاوتی شکل گرفت. بعضیها ترسو، و بعضیهای دیگر معاشرتی و سلطهجو شدند. در شهر موشها، هر کدام از آنها برای خود موجودیتِ خاصی ساختند، کاری که انسانها هم میکنند. هاردن میگوید «میتوانیم شخصیت را حاصل فرایند یادگیری در نظر بگیریم. ما یاد میگیریم آدمهایی باشیم که با محیطهای اجتماعی خود بهشیوۀ خاصی تعامل میکنند».
این تلقیِ انعطافپذیر از شخصیت در حکمِ کنارگذاشتن نظریههای قدیمیتر است. کتاب پرفروش سال ۱۹۱۴، ازدواج برای اصلاح نژاد7، (که دقیقاً بهاندازۀ عنوانش توهینآمیز است) میگوید که تغییر شخصیت کودک غیرممکن است، چون «نطفه بلافاصله پس از لقاح شکل میگیرد». در دهۀ ۱۹۲۰، کارل یونگِ روانکاو اظهار کرد که جهان متشکل از آدمهایی با «تیپها»ی شخصیتیِ مختلف است: متفکرها و حسیها8، درونگراها و برونگراها (بااینحال، حتی کارل یونگ هم تذکر داد که «چیزی با عنوان برونگرای مطلق یا درونگرای مطلق وجود ندارد؛ چنین آدمی جایش در تیمارستان است»). دستهبندیهای یونگ توجه مادر و دختری بهنامهای کاترین بریگز و ایزابل بریگز مایرز را، که هیچکدام تحصیلات علمی رسمیای نداشتند، به خود جلب کرد. همانطور که مِرو اِمره در کتابِ دلالان شخصیت9 شرح میدهد، این دو نفر از ایدههای یونگ بهره گرفتند تا چیزی را طرحریزی کنند که همیشه پای ثابت ویژهبرنامههای روز مشاغل است: شاخص شخصیتی مایرز-بریگز. اما این آزمون در عمل هیچ معنایی ندارد. بیشتر آدمها شخصیت فرمانده10 یا ماجراجوی11 مطلقی ندارند، بلکه شخصیتشان جایی در میانۀ دستهبندیهای مختلف قرار میگیرد.
فرزندپروریِ ضعیف سالیان سال سپر بلایی بود که مقصر شخصیت بدِ آدمها شناخته میشد. آلفرد آدلر، روانشناس برجستۀ اوایل قرن بیستم، مادران را مقصر میدانست. او نوشته بود «معمولاً هر جا که رابطۀ مادر و فرزند رضایتبخش نباشد، نقایص اجتماعی مشخصی در کودک مشاهده میشود». تعدادی از دانشمندان ظهور نازیسم را با شیوههای سختگیرانۀ تربیتی در آلمان مرتبط دانستند، شیوهای که حاصلش آدمهایی کینهای بودند که سلطه و قدرت را پرستش میکردند. اما هیتلر ممکن بود از دل هر ملتی بیرون بیاید: حالا میدانیم که میانگین شخصیتیِ مردم کشورهای مختلف تقریباً شبیه به هم است. بااینهمه، باوری که والدین را مقصر میداند هنوز پابرجاست، آنقدر که رابرتز در پایان هر ترم در دانشگاه ایلینوی از شاگردانش میخواهد مامان و باباهایشان را بابت هر خصلتی که به نظرشان در آنها نهادینه کردهاند یا برایشان به ارث گذاشتهاند ببخشند.
پژوهشگران تا دهۀ ۱۹۵۰ به همهفنحریف بودنِ انسانها اذعان نکردند، به اینکه ما میتوانیم چهرۀ تازهای از خود رو کنیم و قبلیها را به خاک بسپاریم. رابرت اِزرا پارکِ جامعهشناس در سال ۱۹۵۰ نوشت «همۀ آدمها همیشه و همهجا، کمابیش خودآگاهانه، نقش بازی میکنند. ما در همین نقشهاست که یکدیگر را میشناسیم، و در همین نقشهاست که خودمان را میشناسیم».
تقریباً در همان زمان، روانشناسی به نام جرج کِلی اقدام به تجویز «نقشها»ی معینی کرد تا بیماران بازیشان کنند. مثلاً آدمهای خجالتی و دستوپاچلفتی میبایست به کلوبهای شبانه میرفتند و با آدمها معاشرت میکردند. دیدگاه جرج کِلی به تغییرْ دیدگاهی حماسی بود؛ او در برههای نوشت «همۀ ما حال و روز بهتری خواهیم داشت، اگر عزممان را جزم کنیم و چیزی غیر از آنچه هستیم باشیم». با توجه به انبوه آثاری که هر سال با موضوع خودیاری منتشر میشوند، ظاهراً این یکی از معدود فلسفههایی است که همۀ آمریکاییها طرفدارش هستند.
تقریباً بعد از شش هفته، ماجراهایم با برونگرایی داشت بهتر از تصوراتم پیش میرفت. تصمیم گرفته بودم در عروسی دوستم سرِ صحبت را با غریبهها باز کنم، پس سراغ جمعی از خانمها رفتم و داستان آشنایی با نامزدم را برایشان تعریف کردم -به اتاق سابق او در یک خانۀ اشتراکی اسبابکشی کردم و اینطور با هم آشنا شدیم- که به نظرشان «بهترین قصۀ شب» آمد. تحت تأثیر این موفقیت، سعی کردم بیشتر با غریبهها صحبت کنم.
برای اینکه با راههای برونگراشدن بیشتر آشنا شوم با جسیکا پَن، نویسندۀ ساکن لندن و مؤلف کتاب ببخشید دیر کردم، نمیخواستم بیایم12، تماس گرفتم. پن یک درونگرای مطلق بود، کسی که هنوز پا به مهمانی نگذاشته آن را ترک میکرد. او در آغازِ نوشتن کتابش تصمیم گرفت برونگرا شود؛ ناگهان جلوی غریبهها سبز میشد و از آنها سؤالهای خجالتآوری میپرسید. بداههپردازی و استندآپ کمدی هم اجرا کرد. به بوداپست رفت و دوست پیدا کرد. آی جماعت، او شبکهسازی کرد.
پن نوشته است که در این روند «درها را [به روی زندگیاش] بازِ باز گذاشته» است. او نوشته «داشتن قدرتِ استحاله، عوضشدن، آزمودن خصلتهای متغیر، اینکه بتوانی هر وقت خواستی توی لاک خودت بروی و هر وقت خواستی از آن بیرون بیایی، به من حس باورنکردنی آزادی و دلیلی برای امیدواری میدهد». پن میگوید که به یک برونگرای سفتوسخت بدل نشده، اما حالا خود را «یک درونگرای معاشرتی» توصیف میکند. او هنوز هم دلش برای اوقات تنهاییاش غنج میرود، اما حالا برای صحبت با غریبهها و سخنرانیکردن مشتاقتر است. میگوید «اضطراب میگیرم، اما میتوانم از پسش بربیایم».
از او خواستم برای پیداکردن دوستان جدید راهنماییام کند، و او چیزی به من گفت که روزی از یک «مربی دوستیابی» شنیده است: «قدم اول را خودت بردار، و قدم دوم را هم خودت بردار». این یعنی گاهی مجبورید کسی را که میخواهید با او دوست شوید دو بارِ پیدرپی دعوت کنید، راهکاری که پیش از آن فکر میکردم کار زشتی است.
سعی کردم این روش را با دوستشدن با چند روزنامهنگار خانم تمرین کنم. مدتها بود که تحسینشان میکردم، اما ترسوتر از آن بودم که برای آشنایی پیشقدم شوم. به یکیشان که از روی نوشتههایش آدم جذابی به نظر میرسید پیام دادم، قراری خودمانی گذاشتیم تا با هم نوشیدنی سادهای بخوریم. اما شبی که قرار بود هم را ببینیم، برق خانهاش قطع شد و نتوانست ماشینش را از پارکینگ بیرون بیاورد.
پس بهجایش، به دوستی قدیمی تلفن کردم. صحبتمان یکی از آن گپهایی شد که فقط با یک آشنای قدیمی شدنی است، از آنهایی که حینش بتوانی بگویی آدمهای بد همانطور بد ماندهاند و مشکلاتت هیچکدامشان حل نشدهاند، ولی به خودت افتخار میکنی که همچنان ادامه میدهی. وقتی حرفهایمان تمام شد پر از حس سازگاری بودم. وقتی که داشتم گوشی را قطع میکردم گفتم «قربانت، خداحافظ!».
دوستم بعدش پیام داد «هاهاها! واقعاً میخواستی بگویی “قربانت بروم”، نه؟».
این اُلگای جدید که بود؟
برای نوشتن شکرگزاریهای روزانهام، دفترچهای خریدم که روی جلدش نوشته بود «از روزهای آفتابیات بگو». هرچند خیلی زود متوجه شدم که فهرستهای شکرگزاریام همهشان قصیدههایی تکراری در رثای اسباب فراغت و تفریح آدماند: نتفلیکس، یوگا، تیکتاک، ساق ورزشی، نوشیدنیهای گوارا. وقتی موقع آشپزی انگشتم را بریدم، شکرگزار بودم که نرمافزار تایپ صوتی هست که بتوانم بدون استفاده از دستم بنویسم، اما بعد انگشتم خوب شد. یک روز نوشتم که «خیلی برایم سخت است چیز تازهای برای گفتن پیدا کنم».
حرفزدن از چیزهایی که بابتشان شکرگزار هستیم به نظرم غیرطبیعی است، چون روسها اعتقاد دارند که این کار باعث میشود چشم بخورند؛ خدای ما پزدادن زیادی را دوست ندارد. گرِچِن روبنِ نویسنده هم وقتی که برای کتابش، پروژۀ خوشبختی13، فهرست شکرگزاری مینوشت به بنبست مشابهی رسید. او نوشته این کار کمکم به نظرش «اجباری و تصنعی» آمده و او را بیشتر عصبی کرده است تا شکرگزار.
تازه قرار بود مراقبه هم بکنم، اما نتوانستم. تقریباً در تکتک صفحات شکرگزاریام نوشتهام «حالم از مراقبه به هم میخورد!». مراقبه با مربی را هم امتحان کردم که میگفت باید کتابی سنگین را روی شکمم بگذارم -من نامههایی به وِرا14 اثر ناباکوف را انتخاب کردم- و نفس بکشم،که مثلاً آخرش به این نکته پی ببرم که نفسکشیدن با کتابی سنگین روی شکم واقعاً مشکل است.
دربارۀ ناکامیهایم در مراقبه توئیتی نوشتم و دَن هریس، گویندۀ سابق خبرِ آخر هفتهها، در برنامۀ «صبح بخیر آمریکا»، در جوابم نوشت «همین که داری به افکار/وسواسهایت توجه میکنی، نشانۀ این است که داری درست انجامش میدهی!». کتاب هریس، ده درصد شادتر15، را دست گرفتم که بخوانم. این کتاب سِیر تغییرات او را از گزارشگری عصبی که روی آنتن تلویزیون دچار حملات عصبی میشود به گزارشگری که هنوز عصبی است، اما زیاد مراقبه میکند به ترتیب وقوع نقل میکند. یک زمانی، دو ساعت در روز مراقبه میکرده است.
وقتی با هریس تماس گرفتم، گفت طبیعی است که هنگام مراقبه حس کنی «داری ذهنت را تربیت میکنی که تمام مدت مثل گلۀ سنجابهای وحشی نباشد». کمتر کسی هست که هنگام مراقبه ذهنش را واقعاً خالی کند. نکتهاش این است که هرقدر میتوانی و تا وقتی حواست جمع است، روی نفسَت تمرکز کنی، حتی شده یک ثانیه. بعد همین کار را بارها و بارها تکرار کنی. هریس میگوید هنوز هم گاهی اوقات موقع مراقبه «نطق بلندبالا و پُربدوبیراهی را واگویه میکنم که میخواهم تحویل کسی بدهم که در حقم بدی کرده است». اما حالا سریعتر میتواند تنفسش را از سر بگیرد، یا دستکم، وسواسهایش را به روی خودش نیاورد.
پیشنهاد هریس مراقبۀ مهرورزانه است، که در آن دربارۀ خودت و دیگران مهربانانه فکر میکنی. میگوید این کار «چیزی را رقم میزند که من نامش را مارپیچ فزایندۀ پرعاطفه میگذارم. در این مارپیچ هرچه حال و هوای درونت مطبوعتر میشود میانهات با دیگران بهتر میشود». هریس در کتابش از مراقبه با فکرِ برادرزادۀ دوسالهاش تعریف میکند. وقتی به «پاهای کوچولو» و «صورت شیرین و نگاه بازیگوشش» فکر کرده، اشکهایش سرازیر شده است.
با خودم گفتم چه نازنازی!
اپلیکیشن مراقبۀ هریس را دانلود کردم و جلسۀ مهرورزی با مربیگریِ شارون سالزبرگ را شروع کردم. مربی مجبورم کرد عبارات آرامشبخشی را تکرار کنم، مثلاً «باشد که در امان باشی» و «باشد که آسوده زندگی کنی». بعد خواست که تصور کنم آدمهایی که دوستم دارند دورم حلقه زدهاند و مهرشان را نثارم میکنند. خانوادهام، نامزدم، دوستان و استادان سابقم را مجسم کردم که مثل خرسهای مهربون16 از شکمشان لطف و نیکی بیرون میریخت. خیال میکردم دارند میگویند «تو خوبی»، «تو هیچ مشکلی نداری». اصلاً نفهمیدم چه شد، یکباره به هقهق افتادم.
بعد از دو سالِ سخت، شاید مردم از خود میپرسند که آیا پشت سر گذاشتنِ همهگیری دستکم باعث شده است که آدم بهتر و مهربانتری شوند و کمتر حرص مسائل بیاهمیت را بخورند یا نه. «رشد پسآسیبی» یا باور به اینکه رویدادهای تنشزا میتوانند از ما آدمهای بهتری بسازند موضوع یک شاخۀ بسیار لذتبخش از روانشناسی است. بعضی رویدادهای مهم واقعاً شخصیت آدمها را متحول میکنند: آدمها وقتی شغل محبوبشان را آغاز میکنند وظیفهشناستر میشوند و وقتی عاشق میشوند از عصبیت و روانرنجوریشان کم میشود. اما بهطور کلی، این خودِ رویدادها نیستند که شخصیت شما را تغییر میدهند، بلکه نوع تجربۀ شما از آن رویداد است که به تغییر میانجامد. مردم دوست دارند بگویند که از صدمهای که متحمل شدهاند چیزی هم نصیبشان شده است، واقعیتی که پژوهشِ دربارۀ رشد پسآسیبی را خدشهدار کرده است.
خیلی خوب است که چنین باوری دربارۀ خودت داشته باشی، که فکر کنی درحالیکه زیر بار بدبیاریها له شدهای، قویتر از همیشه ظاهر میشوی. اما این مطالعات اکثراً دریافتهاند که آدمها ترجیح میدهند نیمۀ پر لیوان را ببینند.
در پژوهشهای دقیقتر، خبری از این تأثیراتِ تحولآفرین نیست. دامیِن، استاد روانشناسی دانشگاه هیوستون، چند ماه پس از طوفان هاروی در نوامبر ۲۰۱۷، از صدها دانشجو آزمون شخصیت گرفت و یک سال بعد نیز آن را تکرار کرد. طوفان هاروی بسیار ویرانگر بود؛ بسیاری از دانشجوها مجبور به ترک خانههایشان شده بودند. بعضیهای دیگر تا هفتهها با کمبود آب، غذا و مراقبتهای درمانی مواجه بودند. دامین به این نتیجه رسید که شرکتکنندهها نه رشد کردهاند و نه ویران شدهاند. در مجموع همانطورند که قبلاً بودهاند. پژوهشهای دیگری نشان دادند که ایام سختی ما را وادار میکند به همان رفتارها و خصلتهای آزموده پناه ببریم و رفتارها و خصلتهای جدید را امتحان نکنیم.
کار عجیبی هم هست که از آسیبدیدهها جویای رشد احتمالیشان شویم. به قولِ رابرتز مثل این است که رو کنیم به یک آدم آسیبدیده و بازخواستش کنیم که «خب، حرومزادۀ تنبل، بگو ببینم چرا رشد نکردهای؟». همین که این آدمها از آسیب جان به در بردهاند کفایت میکند.
احتمالاً هیچوقت نخواهیم فهمید که همهگیری بهطور میانگین چقدر ما را تغییر میدهد، چون اصلاً «میانگین»ی در کار نیست. بعضیها درعینحال که مراقب فرزندانشان بودهاند، شغلشان را هم با چنگ و دندان حفظ کردهاند؛ بعضی دیگر کارشان را از دست دادهاند؛ بعضیها عزیزشان را از دست دادهاند. بعضیها هم بودند که نشستند در خانه و غذایشان را هم از بیرون سفارش دادند. اگر خودِ همهگیری به نظرتان تغییر چندانی نبوده احتمالاً تغییری هم در شما ایجاد نکرده است.
یک هفته کلاس مدیریت خشم را بیخیال شدم تا به کنسرت کِشا بروم. کارم را اینطور توجیه کردم که کنسرت یک فعالیت گروهی است، و تازه شادم هم میکند. دفعۀ بعد که کلاس تشکیل شد، دربارۀ بخشش حرف زدیم. آن کسی که جلسات قبل نگران سلاحدادن به کودکان بود از بخشش خوشش نمیآمد. میگفت بهجای اینکه دشمنانش را ببخشد، ترجیح میدهد با آنها روی پلی قرار بگذارد و بعد پل را آتش بزند. فکر کردم باید بهخاطر این صداقتش تحسین شود -کیست که در عمرش نخواسته باشند همۀ دشمنانش را آتش بزند؟- ولی مربیهای مدیریت خشم آرامآرام خودشان هم داشتند کمی عصبانی میشدند.
جلسۀ بعد، آقای «سلاح کودکان» پشیمان به نظر میرسید، میگفت فهمیده است که از خشم خود برای سروکلهزدن با زندگی استفاده کرده است، و این برای او پیشرفت بزرگی بود که هیچکس انتظارش را نداشت. من را هم بهخاطر سفری تسلیبخش به خانۀ پدر و مادرم، که پیش از آن سابقه نداشت، تشویق کردند و مربیانم گفتند که این کار نمونۀ یک «مدیریت انتظارِ» خوب است.
در همین حال، زندگی اجتماعیام آرامآرام داشت شکوفا میشد. یک آشنای توئیتری، من و چند غریبۀ دیگر را به صرف نوشیدنی دعوت کرد و من، با اینکه از غریبهها یا آن نوشیدنی خوشم نمیآمد، قبول کردم. در کافه، قبل از اینکه لبی تر کنم و موضوع صحبت را بچرخانم سمت موضوع موردعلاقهام که بچهدار بشوم یا نشوم، مثل یک آدم حسابی با دیگران از این در و آن در حرف زدم. خانمی که قرار این دیدار را گذاشته بود، و خود را برونگرا میدانست، میگفت مردم همیشه از او تشکر میکنند که همه را به معاشرت وامیدارد. اولش هیچکس نمیخواهد بیاید، اما بعد همیشه از اینکه آمدهاند راضیاند.
فکر کردم شاید نوشیدنی همان «گمشدۀ» من است و برای اینکه یک مرحلۀ دیگر را هم در فهرست هادسون خط بزنم، تصمیم گرفتم یک شب هم خودم تنهایی به آنجا بروم و با غریبهها صحبت کنم. با تویوتای خودم شجاعانه تا یک مرکز خرید کوچک و دلگیر راندم و در کافهاش کنار یک نفر نشستم. از پیشخدمت پرسیدم چقدر طول کشیده تا همۀ نوشیدنیهای فهرستشان را حفظ کند. گفت «دو ماه» و دوباره مشغول پوستکندن پرتقالها شد. از خانم بغلدستیام پرسیدم پیشغذا باب طبعش هست یا نه. جواب داد «خوب است»، درحالیکه به نظر من افتضاح بود. بعد هم به نامزدم پیام دادم که به دیدنم بیاید.
تهدید بزرگتری که پیش رویم قرار داشت نمایشِ کلاس بداههپردازی بود، اجرای عمومی جلوی دوستان و خانواده و هر کسی که از پیکنیک گراو شمارۀ یک در راک گریک پارک رد میشد. شب قبل از نمایش، آنقدر کابوسِ نمایش را دیدم که اصلاً خوابم نبرد و مدام غلت زدم. روز را هم سرسختانه به تماشای اجراهای قدیمیِ گروه کمدیِ «دستۀ شهروندان شریف» در یوتیوب گذراندم. نامزدم وقتی که دید که کوسنهای مبل را مثل حلقۀ نجات سفت چسبیدهام، گفت «من بهجای تو اضطراب گرفتم».
اگر بخواهم از نمایش بداههمان تعریف کنم، بیدلیل خواننده را زجر دادهام، اما نسبتاً خوب پیش رفت. مغز من، در کنار اضطراب ویرانگری که داشتم، طوری کار میکرد که انگار کودکی مهاجر است و با میل زائدالوصف حاضر است هر کاری که دیگران میگویند انجام دهد تا فقط تأییدشان را به دست بیاورد. طوری بداهه میگفتم که انگار آزمون ورودی دانشگاه است و قرار است نمرۀ خوبی دریافت کنم. نامزدم در راه برگشتن به خانه گفت «الان که بداههپردازیات را به چشم دیدم، واقعاً نمیدانم که چرا فکر میکردم هیچوقت دست به این کار نمیزنی».
خودمم هم نمیدانستم. کمابیش دوستهای قبلیام را یادم آمد که میگفتند من اعتمادبهنفس ندارم و بامزه نیستم. اما چرا میخواستم بهشان ثابت کنم که راست میگویند؟ دوامآوردن در کلاس بداههپردازی باعث شد حس کنم که میتوانم از پسِ از هر چیزی بربیایم، به همان یکدندگیِ همۀ اجدادم که وقتی از اشغال لنینگراد جان سالم به در بردند همین حس را داشتند.
بالاخره روزی رسید که باید شخصیتم را دوباره آزمایش میکردم تا ببینم تغییری کرده است یا نه. گمان میکردم نشانههای یک دگردیسیِ خفیف را حس میکنم. مرتب مراقبه میکردم، و چندین و چند دورهمی لذتبخش با آدمهایی داشتم که میخواستم با آنها دوست شوم. و چون آنها را یادداشت میکردم، باید اعتراف میکردم که حقیقتاً اتفاقات مثبتی برایم افتاده بود.
اما من دادههای متقن میخواستم. این بار، نتیجۀ آزمایش میگفت برونگراییام بیشتر شده و از ۲۳ درصد به ۳۳ درصد رسیده است. روانرنجوری هم از «خیلی خیلی زیاد» به «خیلی زیاد» رسیده بود و ۷۷ درصد شده بود. و امتیاز سازگاری … خب راستش افت کرده بود، از «تقریباً متوسط» به «کم».
نتیجه را برای برایان لیتل تعریف کردم. او گفت که احتمالاً در برونگرایی و روانرنجوری «تغییر مختصری» را تجربه کردهام، ولی شاید تلنگری هم به حلقههای بازخورد مثبت زده باشم. بیشتر از خانه بیرون میرفتم، بنابراین از چیزهای بیشتری لذت میبردم، درنتیجه بیشتر بیرون میرفتم تا بیشتر ببینم، و همینطور الی آخر.
پس چرا سازگارتر نشده بودم؟ ماهها فکر و ذکرم را معطوف خوبیهای آدمها کرده بودم. ساعتها وقتم را صرف مدیریت خشم کرده بودم و حتی برای مادرم کارت پستال الکترونیکی فرستاده بودم. حدس لیتل این بود که شاید، با این میزان تغییری که در رفتارم دادهام، این حس درونی را در خودم افزایش دادهام که آدمها قابلاعتماد نیستند. یا شاید در ناخودآگاهم، از سر لجاجت، در برابر همۀ آن شکرگزاریهای سانتیمانتال مقاومت به خرج دادهام. لیتل میگفت اینکه علیرغم آن همه تلاش پسرفت کردهام «بگینگی خندهدار است».
شاید هم باید نفس راحتی بکشم که کاملاً به آدم جدیدی مبدل نشدهام. لیتل میگوید استفادۀ طولانیمدت از «خصلتهای تغییرپذیر» -یعنی عملکردن برخلاف طبیعت خودتان- میتواند زیانبار باشد، چون با این کار ممکن است بهتدریج حس کنید که دارید خودِ واقعیتان را سرکوب میکنید. به جایی میرسید که حس میکنید از پا درآمدهاید یا به همهچیز بدگمان شدهاید.
شاید راهحل این نیست که مدام بین دو سوی طیفِ شخصیت در نوسان باشیم، بلکه شاید میبایست تعادلی بین این دو پیدا کنیم، یا شخصیتمان را متناسب با هر موقعیت خاصی تنظیم کنیم. هاردن، کارشناس ژنتیک رفتاری، میگوید «آنچه باعث میشود یک خصلتِ شخصیتی صورت ناسازگارانهای به خود بگیرد کم یا زیادبودنِ آن نیست، بلکه ثابتماندنش در تمام موقعیتهاست».
از او پرسیدم «پس به شرطی که بتوانی مهارش کنی، میتوانی توی دلت کمی فحش بدهی؟».
جواب داد «هر کسی بگوید که هیچوقت توی دلش به کسی فحش نداده دروغگوست».
سوزان کِین، نویسندۀ کتاب قدرت سکوت و نامآشناترین درونگرای جهان، گویا میل چندانی به تأیید این ایده ندارد که درونگراها باید کمی معاشرتیتر شوند. پای تلفن کنجکاو شده بود که اصلاً چه کاری است که برونگراتر شوم. جامعه معمولاً آدمها را وادار میکند که خود را با ویژگیهایی تطبیق دهند که در گزارشهای عملکرد از آنها تمجید میشود، ویژگیهایی مثل وقتشناسی، سرزندگی، خونگرمی. ولی درونگرایی، شکاکیت و حتی کمی روانرنجوری جنبههای مثبتی هم دارند. نظر کین این بود که ممکن است درونگراییِ نهادینه در خودم را تغییر نداده باشم و فقط مهارتهای تازهای آموخته باشم. عقیده داشت مادامی که کارهایی را که مرا به این نقطه رساندهاند ادامه دهم میتوانم این شخصیت جدید را حفظ کنم.
هادسون گوشزد کرد که امتیازات شخصیت ممکن است بهصورت لحظهای کمی کم و زیاد شوند، پس برای اطمینان از نتیجۀ آزمونم بهتر است که چند بار آزمون بدهم. بااینحال، مطمئن بودم که تغییراتی رخ داده است. چند هفته بعد، مقالهای نوشتم که حسابی کاربران توئیتر را عصبانی کرد. این اتفاق سالی یکی دو بار برایم میافتد و پیش از این، اینطور مواقع، دچار یک فاجعهپنداریِ درونی خفیف میشدم. گریهکنان با توئیتریها جروبحث میکردم، گریهکنان با سردبیرم تماس میگرفتم، و گریهکنان عبارت چطور کارشناس بیمه شوم را در گوگل جستوجو میکردم. این بار هم مضطرب و عصبانی بودم، اما صبر کردم تا خودش رفع شود.
به این نتیجه رسیدم که هدف اینهمه محصول و محتوای خودیاری همین بهبودیِ مختصر است. ساعتها مراقبۀ روزانه هریس را فقط ۱۰ درصد شادتر کرده بود. روانکاو من همیشه راههایی را به من توصیه میکند که اضطرابم را «از ۱۰ به ۹ برسانند». برخی داروهای ضدافسردگی فقط کمی از افسردگیِ آدمها میکاهند، بااینحال افراد تا سالها مصرفشان میکنند. شاید ضعف واقعیِ جملۀ «شخصیتت را تغییر بده» این باشد که نشان میدهد تغییر فزاینده حقیقت ندارد. ولی حتی اگر کمی هم تغییر کنید، بههرحال تغییر کردهاید. همان آدم قبلی هستید که حالا فقط زره بهتری دارد.
کارل راجرزِ فقید زمانی نوشت «من وقتی میتوانم تغییر کنم که خود را همینگونه که هستم بپذیرم» و این تقریباً همان چیزی است که من هم به آن رسیدم. شاید من فقط درونگرای بیچارۀ مضطربی هستم که تقلا میکند این صفاتش را کمرنگتر کند. میتوانم مراقبه را یاد بگیرم؛ میتوانم با غریبهها حرف بزنم؛ میتوانم موشی باشم که در شهر موشها شلنگ تخته میاندازد، حتی اگر هیچوقت به یک زن آلفا بدل نشوم. یاد گرفتهام نقش یک احساساتیِ برونگرای آرام را بازی کنم، و در این راه موفق شدهام خودم را بشناسم.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
این مطلب را اُلگا کازان در تاریخ ۱۰ فوریۀ ۲۰۲۲ با عنوان «I Gave Myself Three Months to Change My Personality» در وبسایت آتلانتیک منتشر شده است و برای نخستینبار با عنوان «من زن درونگرای رنجوری بودم که میخواستم سه ماهه به برونگرایی شاد تبدیل شوم» در سیامین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ نسیم حسینی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۷ خرداد ۱۴۰۳ با همان عنوان منتشر کرده است.
اُلگا کازان (Olga Khazan) نویسندۀ آتلانتیک است و دربارۀ سلامت، جنسیت و علم مطلب مینویسد. کازان همچنین نوشتههایی در واشنگتن پست، لسآنجلس تایمز، فوربز و برخی دیگر از نشریات منتشر کرده است.
امید زمانی سر برمیآورد که ظاهراً چیزی برای امیدواری وجود ندارد
کتاب تازۀ آماندا ریپلی جعبهابزاری را در اختیارمان میگذارد که زیربنای تعارضهای سازنده را شکل میدهد
تصویری که دادههای کوچک از واقعیت ارائه میدهند، محدود و تحریفشده است
قدردانی شاید حسی به جا مانده از دوران باستان باشد، وقتی همهچیز جادویی به نظر میرسید
برای ما مهم است که محتوای ترجمان، همچون ده سال گذشته، رایگان بماند و در اختیار عموم باشد. اما این هدف بدونِ حمایت شما ممکن نیست. هر کمک کوچک نقشی بزرگ در این مسیر دارد. به جمع حامیان ترجمان بپیوندید.