نوشتار

اندیشه‌هایم در انزوا نه همه‌جانبه و عمیق، بلکه تکه‌تکه و نامربوط‌اند

انزوا به‌رغم همۀ ارزش‌های آن که در بوق‌و‌کرنا شده چه‌بسا در نظر ما ارزش اندکی داشته باشد

اندیشه‌هایم در انزوا نه همه‌جانبه و عمیق، بلکه تکه‌تکه و نامربوط‌اند عکاس: گری اِلیس.

روزگاری تصور می‌شد احساس رضایت و خرسندی را می‌توان در خانواده و اجتماع جست‌وجو کرد. زندگی خوب زندگی اجتماعی پرشور بود -«بود»، ولی انگار دیگر «نیست». چه شد؟ با پیدایش تلفن‌‌همراه و رسانه‌های اجتماعی، زندگی روزمره پرشتاب‌تر، پرازدحام‌تر و غیر‌قابل‌کنترل‌تر شده. روان‌درمانی، به‌خصوص میان جوانان، رواج بیشتری یافته و ظاهراً داشتنِ دوستان کمتر کمال مطلوب شده، نه دوستان بیشتر. دیگر انزوا به نظر خیلی‌ها چندان فکر بدی هم نیست. اما جوزف اپستاین، نویسندۀ سرشناس آمریکایی، نظر دیگری دارد. او می‌گوید «اندیشه‌هایم در انزوا نه همه‌جانبه و عمیق، بلکه تکه‌تکه و نامربوط‌اند» و «کارهایی که من در انزوا انجام دادم سبب نشدند بر هراسم از مرگ غلبه کنم».

جوزف اپستاین

جوزف اپستاین

نویسنده و مدرس

Commentary

Alone Again, Unnaturally

جوزف اپستاین، کامنتری— انزوا چندان مطلوب بیلی هالیدی نبود. او در یکی از ترانه‌های مشهور خود می‌گوید «در انزوایم» در اتاق می‎‌نشینم، نومیدی در سراسر وجودم رخنه کرده، همه‌جا رنگ ماتم گرفته، از غم به جان آمده‌ام و بی‌تردید دیوانه خواهم شد. اگر خانم هالیدی امروز در قید حیات بود، حتماً متعجب می‌شد که می‌دید انزوا دیگر آن وضع تیره و غم‌باری که ترانه‌سرایانش، ادی دلانگ و ایروینگ میلز، تصویر کرده بودند نیست، بلکه، بالعکس، وضعیتی است که باید آن را در جهت نیل به حیات روانی کامل‌تر، غنی‌تر و، از بسیاری جهات، سالم‌تر، پرورد و گسترش داد.

روح زمانه تغییر می‌کند و متعاقباً همه‌چیز، الا همین کرۀ خاکی، متحول می‌گردند؛ معنای کلمات عوض می‌شوند و مفاهیم بنیادین منزلت قدیمشان را از دست می‌دهند. رابرت پاتنام، دانشمند علوم سیاسی، در سال ۲۰۰۰ در کتابی با عنوان بولینگِ تنهایی 1گفت آمریکایی‌ها پاک حس همبستگی‌شان را از دست داده‌اند و «ما روز‌به‌روز از یکدیگر جداتر شده‌ایم و اکنون ساختارهای اجتماعی -خواه انجمن اولیا و مربیان باشد، کلیسا باشد یا احزاب سیاسی- از هم پاشیده‌اند». نقدی بر این کتاب در نشریۀ اکونومیست بیان کرد که «تا پیش از انتشار این اثر مبتکرانه، کسی چنین استادانه ضرر ازهم‌گسیختگی این پیوندها را برای سلامت جسمی و مدنی ما تشخیص نداده بود و مقام آن‌ها را بر ایجاد جامعه‌ای شاداب، سالم و امن تا این حد بالا نبرده بود».

روزگاری تصور می‌شد احساس رضایت و خرسندی را می‌توان در خانواده، اجتماع و سطوح عالی جامعه‌پذیری جست‌وجو کرد. زندگی خوب زندگی اجتماعی پرشور بود -«بود»، ولی انگار دیگر «نیست». چه شد؟ با پیدایش تلفن‌‌همراه، پادکست، رسانه‌های اجتماعی و قس‌علی‌هذا، زندگی روزمره پرشتاب‌تر، پرازدحام‌تر و غیر‌قابل‌کنترل‌تر شده. روان‌درمانی، به‌خصوص میان جوانان، رواج بیشتری یافته و ظاهراً داشتنِ دوستان کمتر کمال مطلوب شده، نه دوستان بیشتر. دیگر انزوا به نظر خیلی‌ها چندان فکر بدی هم نیست.

منظورم این نیست که جاذبۀ انزوا پدیده‌ای کاملاً تازه است. جان کیتس شعری دارد به اسم «آی تنهایی!». وردزورث در منظومۀ پرلود 2 نوشت:

در دنیای شتابان که دیری است
میان ما و خویشتنِ خویشمان جدایی افتاده
و از مشغله‌ها و خوشی‌های دنیا
ملول و بیزار گشته‌ایم
تنهایی چه خوب و دلپذیر است

دو قرن پیش‌تر، مونتنی در مطلبی مفصل به موضوع انزوا پرداخت. او نوشت «اکنون به عقیدۀ من هدف از انزوا یک چیز است: زندگی در فراغت و آسایش بیشتر». به این منظور، «دوری از مردم و فاصله‌گرفتن کافی نیست؛ باید از شر غریزۀ معاشرت خلاص شویم، باید انزوا گزینیم و خودمان را پس بگیریم». او بیان می‌کند که «انزوای حقیقی چه‌بسا در قلب شهرها و دربار شاهان به دست آید، ولی در تنهایی راحت‌تر حاصل می‌گردد» و در ادامه می‌افزاید «ارزشمندترین چیز در دنیا این است که بدانی چگونه از آنِ خود شوی». مونتنی این آرمان را در زندگی‌اش نیز دنبال کرد. او به حیات سیاسی فعال خود خاتمه داد و روزهایش را عمدتاً در برجی میان کتاب‌هایش سپری کرد. مونتنی در انزوا افکارش را می‌پرورد و در مقالاتش ثبتشان می‌کرد.

برخی آثار هنر تجسمی نیز انزوا را تصویر کرده‌اند. تابلوهای ورمیر تأثیر خاصی بر من دارند، همان‌طور که بر آلدوس هاکسلی داشتند و ورمیر را «نقاش روشن‌بین طبیعت بی‌جان» به شمار می‌آورد. در دوران اخیر، آثار ادوارد هاپر انزوا در فضاهای شهری معاصر را دست‌مایۀ کار قرار دادند. میان آهنگسازان، بیشتر قطعات موتزارت، همچنین موریس راول، شنوندگان را به وادی انزوا و تنهایی می‌برند.

بعضی گفته‌اند میان سن و گرایش به انزوا ارتباط وجود دارد. آنتونی استور، روان‌پزشک انگلیسی، در کتاب خود با عنوان انزوا: بازگشتی به خود3 می‌نویسد «سالخوردگان غالباً به روابط میان‌فردی بی‌علاقه می‌شوند و بیشتر راغب‌اند تنها باشند و اکثراً مشغول مسائل درونی خودشان می‌شوند … اغلب نگاه واقع‌نگر و بی‌طرف پیدا می‌کنند و از پیوند احساسی و هم‌ذات‌پنداری‌شان با دیگران کاسته می‌شود». استور می‌گوید شاید به همین دلیل باشد که «روابط پدربزرگ‌ها‌ و ‌‌مادربزرگ‌ها با نوه‌هایشان غالباً بهتر از روابط پدر و مادرها با فرزندانشان است». من شخصاً ترجیح می‌دهم بگویم دلیل سازش پدربزرگ‌ها‌ و ‌‌مادربزرگ‌ها با نوه‌هایشان این است که هر دو یک دشمن مشترک دارند، ولی فعلاً نمی‌خواهم وارد این موضوع شوم.

نخستین تمایزی که باید درمورد انزوا قائل شویم تفاوت آن با تنهایی است. این موضوع در اوایل کتاب انزوا: دانش و قدرت تنها‌بودن4 مطرح می‌شود، پژوهشی تازه از سه نویسنده که عمدۀ پژوهش‌های اخیر را در این خصوص در بر می‌گیرد (تاحدی‌که گاهی انگار مطالعۀ پژوهش‌های موجود است). کتاب می‌کوشد با نقل قول‌هایی از سوژه‌های متعدد خود از جنبه‌های کمّیِ انزوا بیرون آید و به ابعاد کیفی آن وارد شود. مثلاً برایان‌نامی ۶۸ ساله از انگلستان با لحنِ ملایمی از «آرامش، سکوت، تنهایی، مثل وقتی ماهی می‌گیری، کسی دوروبرت نیست، رودخانۀ زیبا، منطقۀ زیبا، ماهیگیری. آرامش، سکوت، شاید زمزمۀ جویبار. تنها در طبیعت، زیبا، خودت و خودت» صحبت می‌کند.

نویسندگان کتاب انزوا می‌پذیرند که تنهایی ممکن است دردناک باشد، ولی می‌گویند انزوا اصلاً سبب رنج نمی‌شود و «نه کناره‌گیری از مردم، بلکه حرکتی آگاهانه به‌سوی بهترین خودهای ممکن» است. آن‌ها معتقدند «اوقات مفیدی که در انزوا سپری می‌شود برای رسیدن به زندگی بخردانه، هدفمند و آرام ضروری است». به نظر آن‌ها انزوا «حقیقتاً نه غیاب همه‌چیز، بلکه حضور همه‌چیز است». آن‌ها انزوا را وضعیتی می‌دانند «که خود در مرکز توجه فرد قرار می‌گیرد و، گرچه فرد جسماً تنها نیست، به‌لحاظ روحی از دیگران جداست».

کتاب انزوا این پدیده را به چهار نوع تقسیم می‌کند: کامل، شخصی، همراهانه و علنی. انزوای کامل و شخصی روشن‌اند، ولی انزوای «همراهانه» مستلزم تقسیم انزواست. نویسندگان انزوا از رینر ماریا ریلکۀ شاعر نقل می‌کنند و همسرش را «نگهبان انزوای او» می‌خوانند. ریلکه نوشت «تصور می‌کنم مهم‌ترین وظیفه در رابطۀ دو نفر مراقبت از انزوای یکدیگر است». زندگی مشترک من و همسرم مصداقی از سخن ریلکه است. همسر عزیزم زمان کافی برای خواندن و نوشتن و پرسه‌زنی ذهنم در سرزمین انزوا در اختیارم می‌گذارد. انزوای علنی بیانگر انزوا حتی در محیط‌های عمومی است: تنها غذاخوردن، در میان جمعیت تنهایی پیاده‌روی کردن، تنهایی کنسرت موسیقی کلاسیک، یا حتی مسابقۀ ورزشی، رفتن.

ظاهراً توضیحی برای گرایش افراد به انزوا یا استعداد و ظرفیت آن‌ها در این مورد وجود ندارد. به نظر نمی‌رسد رغبت درونگراها به انزوا بیش از برونگراها باشد. ظاهراً ژنتیک نیز تأثیر چندانی در این تمایل ندارد. بنا بر نتیجه‌گیری استور، «چه‌بسا رویدادهای دوران کودکی، استعدادها و قابلیت‌های ذاتی، تمایزات فطری و انبوهی عوامل دیگر بر تمایل افراد به معاشرت با دیگران یا گرایش به انزوا برای یافتن معنای زندگی تأثیرگذار باشد». در اینجا می‌خواهم آن دو عزلت‌گزیدۀ معروف ادبیات آمریکا، هنری دیوید ثورو و امیلی دیکنسون، را به یاد بیاورید.

بعضی‌ها به انزوا رغبت و احتیاج بیشتری دارند. من حدود بیست‌سالگی فهمیدم که در این گروه هستم. در ارتش که بودم این گرایش را در خودم کشف کردم. سال دوم دورۀ ‌خدمتم را منشیِ پایگاه سربازگیری در لیتل راکِ آرکانزاس بودم. نزدیک لیتل راک قرارگاه نبود، پس کسانی که در پایگاه سربازگیری کار می‌کردند مجاز بودند برای خودشان خانه بگیرند، امکانی فوق‌العاده برای ما که در پادگان فورت هودِ تگزاس همراه دویست سرباز دیگر در یک سالن می‌خوابیدیم. خانۀ من سوییتی کوچک، پانزده چهارراه آن‌طرف‌تر از دفتر سربازگیری، بود. آپارتمان جز یخچال و گاز وسیلۀ دیگری نداشت: نه تلفن، نه تلوزیون، نه رادیو، نه ضبط‌صوت. از مبلمان هم فقط یک میز ناهارخوری کوچک، چند تا صندلی و یک تختخوابِ تاشو داشت. من، که قبلاً هرگز تنهایی زندگی نکرده بودم، هر روز عصر که به خانه بازمی‌گشتم یا شنبه‌ها صبح که از خواب برمی‌خاستم و می‌دانستم یک روز طولانیِ تنهایی در انتظارم است بسیار خوشحال بودم.

گمان نشود که من از نشست‌و‌برخاست با دوستان سربازم در دفتر سربازگیری بدم می‌آمد. همه با هم غذا می‌خوردیم، با گریۀ هم می‌گریستیم و با خندۀ هم می‌خندیدیم. ولی واقعاً تشنۀ معاشرت با آن‌ها نبودم، به نظر، آن‌ها هم متقابلاً چنین اشتیاقی نداشتند. در پایان روز که از ماشین‌کردن شرح معاینات پزشکی فارغ می‌شدم، خوش داشتم تنها باشم، ناهار سوپِ کمبل و ساندویچ با دسر بستنی‌ام را بخورم، کتابی را که از «کتابخانۀ لیتل راک» گرفته بودم بخوانم، بعضی شب‌ها دُمی به خُمره بزنم و داستان کوتاهی بنویسم و، مهم‌تر از همه، به زندگی‌ام فکر کنم -خلاصه اینکه از فرصت مغتنمِ نویافتۀ انزوا لذت ببرم.

خیالاتم گاهی در گذشته پرسه می‌زد، گاهی هم به آینده می‌رفت که قرار بود از ارتش خارج شوم. آیا باید در شیکاگو می‌ماندم یا به نیویورک می‌رفتم که آن روزها هرکس استعدادی در خود می‌دید فکر می‌کرد باید آنجا زندگی کند؟ («اگر آنجا موفق شوم، همه‌جا می‌توانم موفق شوم»). ازدواج را چه کنم؟ می‌دانستم می‌خواهم نویسنده شوم، ولی چه‌جور نویسنده‌ای؟ انزوا فرصتی برایم فراهم کرد تا در این تصورات و خیالات دیگر گردش کنم.

در دوران زندگی در تنهایی، اولین مقاله‌ام -یا به قول اهالی فن «نوشته»‌ام- را منتشر کردم. مقاله به روابط نژادی در لیتل راک می‌پرداخت که دو سال قبل‌تر، به حکم دولت مرکزی، ادغام نژادیِ دبیرستان سنترال در آن صورت گرفته بود. این مقاله سبب شد خودم را نویسنده بدانم و ارتباطم با انزوا تغییر کند.

زندگی‌ام که وقف نویسندگی شد، افسار انزوایم را محکم‌تر گرفتم. اکنون انزوا بیشتر صرفِ تفکر به داستان‌ها یا مقالاتی که در دست داشتم می‌شد. پایان داستان چطور باشد، تأکید مقاله را کجا بگذارم و نکتۀ اصلی نقد ادبی‌ام را چگونه پیدا کنم: حالا چنین موضوعاتی اوقات انزوایم را پُر می‌کرد، اوقاتی که قبلاً صرف افکار بی‌هدف و تلاش برای جستن خودِ حقیقی‌ام می‌شد. غالباً پاسخ پرسش‌ها دربارۀ نوشته‌هایم را درست پیش از خواب یا پس از برخاستن از خواب پیدا می‌کردم. آیا انزوای من انزوای حقیقی بود؟ گمان نکنم.

انزوا راحتِ روان است، اما انزوای اجباری شکنجه است. سلول انفرادیِ زندان‌ها را در نظر بگیرید که شنیده‌ایم به فروپاشی روانی ختم می‌شود. نازی‌ها و بازجوهای شوروی برای آنکه مقاومت دشمنانشان را بشکنند به انزوای اجباری روی می‌آوردند. از سوی دیگر، راهبان تراپیست و راهبان دیگر انزوای اجباری اختیار می‌کردند. شاید کسی تصور کند که دعاکردن در انزوا بهتر است، ولی یهودی‌ها مینیان، یا حضور ۱۰ نفر، را برای نیایش واجب می‌دانند.

نویسندگان کتاب انزوا شرح مختصری از آدمیرال ریچارد برد به دست می‌دهند که تنهایی به قطب جنوب رفت و در کلبه‌ای برفی خانه کرد. او می‌گفت آنجا می‌توانسته «بدون مزاحمت فکر کند و یادداشت بردارد». او در سکوت حاکم بر روزهایش آهنگی گوش‌نواز یافت، که «از سکوت متصاعد می‌شد -ضرباهنگی آرام، نوای نت‌های هماهنگ، شاید موسیقی کُراتِ آسمانی. لمس آن ضرباهنگ کافی بود تا لحظه‌ای پاره‌ای از آن شوم. در آن لحظه، تردیدی در یگانگیِ بشر با کیهان در خود نمی‌دیدم».

افزایش سن ممکن است به‌خودی‌خود عامل انزوا باشد. جوان که بودم، دائم پیگیر ۱۰ ترانۀ برتر روز بودم. اما الان هیچ از ترانه‌های برتر اطلاعی ندارم و حتی، جز بیانسه و ادل و تیلور سویفت، اسم خواننده‌های محبوب را هم بلد نیستم. روزگاری، هر فیلم تازه‌ای که می‌آمد تماشا می‌کردم و اسامی ستاره‌ها که سهل است، نام بیشتر هنرپیشه‌های شخصیت‌پرداز را هم می‌دانستم. ولی اکنون در صف پرداخت سوپرمارکت که ایستاده‌ام و چشمم به تیتر یکی از مطبوعات زرد می‌افتد که نوشته «جِن از جاستین جدا می‌شود»، و بعد از تأملی مختصر درمی‌یابم که جِن همان جنیفر آنیستون و جاستین همان جاستین تیمبرلیک است، به خودم نهیب می‌زنم که در هر صورت علاقه‌ای به ماجرا ندارم.

در این میان، مرگ و مریضی بی‌وقفه تقویم قرارومدارهایم را خالی و خالی‌تر می‌کند. سابقاً هر چند هفته یک بار با شش‌هفت رفیق روزهای دبیرستان در اغذیه‌فروشیِ بَجِل در محلۀ لِیکویوی شیکاگو جمع می‌شدیم. در پنج شش ماه گذشته، سه تا از آن‌ها مرحوم شده‌اند، یکی از درد شدید سیاتیک خانه‌نشین شده، آن یکی همسرش مبتلا به زوال عقل شده و نمی‌تواند تنهایش بگذارد و دیگری خودش دچار نوع عجیبی از زوال عقل شده که فقط از حوادث قبل از سال ۱۹۵۵ حرف می‌زند. گاهی که شب‌ها خوابم نمی‌برد، گوسفندها یا نعمت‌های الهی را نمی‌شمارم، دوستان و آشنایان هم‌دورۀ خودم را که اکنون مرده‌اند می‌شمارم. رقم آن اکنون به ۳۸ رسیده است.

اگر اقبال یار کسی باشد و به سن پیری برسد، چنان که من به ۸۷سالگی رسیده‌ام، اندیشه‌هایی که در انزوا می‌پرود بیشتر دربارۀ مرگ خواهد بود. مونتنی اگر بود، تأیید می‌کرد. او معتقد بود برای آنکه غرابت و وحشت مرگ از بین برود، «باید اغلب به آن فکر کنیم، به آن عادت کنیم و مرگ را بیش از امور دیگر در مد نظر قرار دهیم … نمی‌دانیم مرگ کجا به انتظارمان نشسته است: پس باید همه‌جا منتظرش باشیم». مونتنی می‌افزاید «اگر قلم‌به‌دست بودم، خلاصه‌ و گزارشی از طرق مختلف مرگ افراد تهیه می‌کردم». مونتنی آرزو داشت هنگام کار در باغچه‌اش میان کلم‌پیچ‌ها بمیرد. ولی افسوس که او در ۱۵۹۲ مبتلا به دملِ لوزه شد و به دلیل فلج زبان تکلمش را از دست داد و در ۵۹سالگی با مشقت از دنیا رفت.

مارکوس اورلیوس در کتاب تأملات، ضمن ارج‌نهادن به انزوا، از ما می‌خواهد «به خودمان پناه ببریم». اورلیوس در سرتاسر کتاب یادآوری می‌کند که نقش ما، و حتی امپراتورها، در نمایش ابدیت چه کوتاه و مختصر است. او می‌نویسد «از مرگ متنفر نباشید، بلکه به آن راضی باشید، چراکه مرگ نیز یکی از مقدرات طبیعت است. درست همان‌گونه که طبیعی است از جوانی به بزرگ‌سالی و پختگی برسیم، دندان و ریش در‌آوریم و موهایمان سفید ‌شود، هستی ‌بخشیم و آبستن ‌شویم و ‌بزاییم -و همۀ روندهای طبیعی دیگر که در جریان زندگی پیش می‌آیند- مرگ نیز امری طبیعی است». مارکوس اورلیوس تأکید می‌کند که، درنهایت، شهرت، ثروت و قدرت اهمیتی ندارند: «پس این دو روز عمر را به‌آسودگی در نظم طبیعت سپری کن و با خشنودی سفرت را به پایان ببر، درست مثل زیتون رسیده‌ای که از درخت می‌افتد و طبیعت پرورنده‌ و درختِ بارآورنده‌اش را ثنا و ستایش می‌گوید». مارکوس اورلیوس در سال ۱۸۰ میلادی در اثر ابتلا به طاعون و، مثل مونتنی، در ۵۹سالگی جان سپرد.

سنکا هم ملتمسانه از ما می‌خواهد در اهمیت مرگ مبالغه نکنیم. او می‌نویسد «کسی که نداند مرگِ خوب چگونه است به‌بدی زندگی خواهد کرد». همچنین، در ادامه می‌گوید «کسی که از مرگ بهراسد هرگز کاری را که شایستۀ بشر زنده است انجام نمی‌دهد». سنکا به حکم نرون، شاگرد سابقش، وادار به خودکشی شد، چراکه نرون تصور می‌کرد سنکا با دشمنان او ساخته است. خودکشی او از طریق خودزنی با خنجر ناشیانه بود -ظاهراً نتوانست کار را تمام کند- و بعدها در تابلوهای ژان لویی داوید و پل روبنس به تصویر درآمد. شاید بهتر باشد درمورد چگونه مردن نسخه نپیچیم.

کارهایی که من در انزوا انجام دادم نه سبب شدند با کیهان احساس یگانگی کنم، نه بر هراسم از مرگ -آن اسب تیره‌رنگ که با شتاب از قفا می‌رسد- غلبه کنم. خاطرم هست که جایی می‌خواندم هانا آرنت عصرها یک ساعت در آپارتمانش در نیویورک به تفکر صِرف می‌پرداخت. شما فکر می‌کنید او در جست‌وجوی انزوا بود؟ من اصلاً نمی‌توانم چنین با اسلوب به انزوا برسم، بلکه انزوا را در ماشینم، وقتی موسیقی پخش نمی‌شود، می‌یابم؛ زیرِ دوش حمام؛ قبل از خواب در رختخواب؛ حتی در فرصت تبلیغات بین نوبت‌های توپ‌زنی و تعویض زمین بازی در مسابقات بیسبال (به‌لطف دکمۀ «بی‌صدا»ی کنترل تلویزیون) و هرجای دیگری که بشود.

من در جست‌وجوی انزوا فعالیت‌های دیجیتالی‌ام را نیز محدود کردم، چراکه هیچ‌چیز تا این حد فراغت شخص را نمی‌بلعد. چند پادکست بیشتر گوش نمی‌دهم، فقط مطالب دو وبلاگ را دنبال می‌کنم، چیزی در فیسبوک نمی‌گذارم و از لینکدین بیرون آمده‌ام. همچنان بی‌وقفه به ایمیل‌هایم سر می‌زنم و امید دارم تمجیدی، جایزه‌ای یا خبر خوبی به من برسد. گهگاه از طرف خوانندگانم که نزدیک ما زندگی می‌کنند یا می‌خواهند به شیکاگو بیایند به صرف ناهار دعوت می‌شوم، ولی مؤدبانه دعوت‌ها را رد می‌کنم -با خودم می‌گویم توجیهم این است که وقتم در انزوا بهتر مصرف می‌شود.

در انزوا به چه می‌رسم؟ نویسندگان کتاب انزوا، که عنوان فرعی‌اش دانش و قدرت تنها‌بودن است، مبنای دیدگاه مثبتشان به انزوا را سوژه‌های تحقیق خودشان قرار می‌دهند و می‌گویند انزوای ثمربخش مستلزم «خوش‌بینی (نگرش مثبت به زندگی)، ذهنیت رشد (تلقی انزوا به‌عنوان فرصتی برای تأمل و رشد)، شفقت به خود (مهربانی با خود)، کنجکاوی (گشودن آغوش به‌روی شگفتی‌ها و ترس‌ها) و در لحظه بودن» است. من در هیچ‌کدام از این زمینه‌ها، جز ترحم به خود و کنجکاوی، موفق نیستم.

اندیشه‌هایم در انزوا نه همه‌جانبه و عمیق، بلکه تکه‌تکه و نامربوط‌اند. از خودم می‌پرسم آیا من، به‌عنوان نویسنده، تنها وقتی قلم در دستانم یا صفحه‌کلید زیر انگشتانم باشد می‌توانم اندیشه‌ای اصیل را بپرورم. یکی از اَشکال تقسیم‌بندی نویسنده‌ها تمایز نویسندگانی است که خوب می‌نویسند ولی اجباری به نوشتن ندارند، مثل توماس جفرسون، برنارد برنسون، وینستون چرچیل، جرج کنان، و کسانی که اگر ننویسند خود را زنده احساس نمی‌کنند، من عضو کوچکی از این جماعتم. جملۀ آندره ژید که می‌گوید «چطور بدانم به چه می‌اندیشم تا نبینم چه می‌گویم؟» درمورد من و نویسندگان دیگر این گروه صدق می‌کند.

به بیان دیگر، در نظر ما نوشتن و فکر‌کردن جدایی‌ناپذیرند. باز به عبارت دیگر، انزوا به‌رغم همۀ ارزش‌های آن که در بوق‌و‌کرنا شده چه‌بسا در نظر ما ارزش اندکی داشته باشد. پس کاری نمی‌شود کرد، جز اینکه کنار بیلی هالیدی بنشینم و برای ارتباط کاملاً متفاوت خودم با انزوا مویه کنم.


فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.

فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.

این مطلب را جوزف اپستاین نوشته و در شمارۀ ژوئن ۲۰۲۴ با عنوان «Alone Again, Unnaturally» در وب‌سایت کامنتری منتشر شده است و برای نخستین‌بار در تاریخ ۳ مهر ۱۴۰۳ با عنوان «اندیشه‌هایم در انزوا نه همه‌جانبه و عمیق، بلکه تکه‌تکه و نامربوط‌اند» و با ترجمۀ عرفان قادری در وب‌سایت ترجمان علوم انسانی و سپس با همین عنوان در سی‌ودومین شمارۀ مجلۀ ترجمان منتشر شده است.

جوزف اپستاین (Joseph Epstein) نویسنده و مدرس آمریکایی است که از ۱۹۷۵ تا ۱۹۹۷ سردبیر مجلۀ امریکن اسکالر بوده است. سابقۀ همکاری او با نشریاتی چون نیویورکر، هارپر، آتلانتیک و کامنتری به بیش از پنجاه سال می‌‏رسد. اپستاین در دوران فعالیتش جوایز علمی و ادبی متعددی را کسب کرده که مهمترین آن‌ها دریافت نشان ملی علوم انسانی از موقوفه ملی علوم انسانی آمریکا است. از او تاکنون بیش از چهل کتاب و مجموعه جستار منتشر شده است که عنوان آخرین آن‌ها Never Say You’ve Had a Lucky Life: Especially If You’ve Had a Lucky Life است.

پاورقی

  • 1
    Bowling Alone
  • 2
    Prelude
  • 3
    Solitude: A Return to the Self
  • 4
    Solitude: The Science and Power of Being Alone

مرتبط

سندرم شخصیت اصلی چیست؟

سندرم شخصیت اصلی چیست؟

در دنیای محدود شخصیت‌های اصلی، بقیۀ آدم‌ها صرفاً زامبی‌هایی مزاحم هستند

نابرابری اقتصادی «طبیعی» نیست

نابرابری اقتصادی «طبیعی» نیست

مروری بر کتاب طبیعت، فرهنگ و نابرابری نوشتۀ توماس پیکتی

شاید شکوفایی شما کمی دیرتر از دیگران باشد

شاید شکوفایی شما کمی دیرتر از دیگران باشد

نگران نباشید، عجله نکنید. زندگی مسابقه نیست

آیا می‌توان در اینترنت به معنویت دست یافت؟

آیا می‌توان در اینترنت به معنویت دست یافت؟

الگوریتم‌های سرگرمی‌ساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشده‌اند

خبرنامه را از دست ندهید

نظرات

برای درج نظر ابتدا وارد شوید و یا ثبت نام کنید

لیزا هرتسُک

ترجمه مصطفی زالی

گردآوری و تدوین لارنس ام. هینمن

ترجمه میثم غلامی و همکاران

امیلی تامس

ترجمه ایمان خدافرد

سافی باکال

ترجمه مینا مزرعه فراهانی

لیا اوپی

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

دیوید گرِیبر

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

جو موران

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

لی برِیوِر

ترجمه مهدی کیانی

آلبرتو منگوئل

ترجمه عرفان قادری

گروهی از نویسندگان

ترجمه به سرپرستی حامد قدیری و هومن محمدقربانیان

d

خرید اشتراک چهار شمارۀ مجلۀ ترجمان

تخفیف+ارسال رایگان+چهار کتاب الکترونیک رایگان (کلیک کنید)

آیا می خواهید از جدیدترین مطالب ترجمان آگاه شوید؟

بله فعلا خیر 0