نظریهپردازان دیگر دربارۀ «ازخودبیگانگی» حرف نمیزنند، اما این واژه اهمیتش را از دست نداده است
در نیمۀ دوم قرن بیستم، «بیگانگی» از مهمترین مفاهیم نظری برای توصیف وضع بشر بود. نویسندگان مختلفی با رویکردهای گوناگون دربارۀ آن نظریهپردازی کردند و انواع و اقسام آن را برمیشمردند. اما هر چه به قرن بیستویکم نزدیکتر میشویم، این مفهوم بیشتر به حاشیه رانده میشود. چرا چنین اتفاقی افتاد؟ آیا شرایطی که ما را «بیگانه» کرده بود از میان رفت؟ یا زبان جدیدی برای توصیف رنجهای بشری رایج شد؟
مارتین جی، ایان — ترس از «بیگانگی» از وضعی که هماهنگ تصور میشود۱، تاریخی طولانی و پیچیده دارد. فرهنگ غرب مملو از داستانهایی دربارۀ تبعید از بهشت و تمنای بازگشت به آن است، از هبوط آدم و حوا از باغ عدن به زمین گرفته تا سفر حماسی اودیسه در بازگشت به ایتاکا. در دوران مدرن «بیگانگی» در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ واقعاً همچون اصطلاحی طلسمشده قوت گرفت. در این بازه، ایالات متحده به طور فزایندهای ثروتمند میشد و به نظر میرسید نشانههای پیشین ظلم -فقر، نابرابری، بیکنشی اجتماعی، آزار و اذیت مذهبی- رو به کاهش است. مفسران و روشنفکران نیاز به روش جدیدی برای توصیف و توضیح نارضایتی داشتند. گوگل اِنگرام ویوئِر۲ که تعداد کاربرد کلمات در کتابهای انگلیسی را دنبال میکند، نشان میدهد که میزان استفاده از کلمۀ «بیگانگی» در سالهای میان ۱۹۵۸ تا ۱۹۷۴ به شدت افزایش یافته است. اما از آن زمان به بعد عمیقاً کاهش یافت. چرا؟ آیا کاهش لغوی واژۀ بیگانگی نشاندهنده این موضوع است که بر این وضع غلبه کردهایم؛ یا اینکه صرفاً زمینهای که این واژه در آن معنا مییافت تا حد زیادی تغییر کرده است؟
کلمۀ بیگانگی از ریشۀ لاتین فعلِ alienare میآید؛ به معنای خارجکردن، حذفکردن، چیزی را متعلق به چیزی دیگری کردن. بیگانگی کاربردهای اولیۀ بسیاری داشته است، شامل انتقال مالکیت، دوری از خدا، اختلال روانی و اختلاف بین فردی (حتی «بیگانگی محبت» تبدیل به زمینهای قانونی برای طلاق شد). فیلسوفان و متکلمان از آگوستین تا ژان ژاک روسو و سورن کیرکگور دربارۀ عوارض متافیزیکی و معنوی این موضوع اندیشیدهاند. بعدها جامعهشناسان مدرن مانند امیل دورکیم، گئورگ زیمل و ماکس وبر بیگانگی را پیامد عارضی جوامع پساصنعتی تلقی کردند. این موضوع در «آنومی» گسترده، «تراژدی فرهنگ» و «قفس آهنین» عقلانیسازیِ بوروکراتیک قابل مشاهده است.
پس از جنگ جهانی دوم، بیگانگی تبدیل به نوعی رخوت روحی و روانیِ تقریباً همهجایی شد. فیلسوفان اگزیستانسیالیست مانند ژان پل سارتر از آن برای توصیف جنبۀ بنیادین وضعیت بشر استفاده کردند. رماننویسهایی مانند آلبر کامو نویسندۀ کتاب بیگانه (۱۹۴۲) تأثیرات آن را بر کرختی و بیاعتناییِ سردِ خشونتهای مرگبار نشان دادند. رمان ناتور دشت (۱۹۵۱) شرح وقایع بیگانگی دوران نوجوانی بود که مشخصۀ ضدقهرمان رمان یعنی هولدن کالفیلد را ساخته بود؛ دورانی که سلینجر این رمان را منتشر کرد، بیگانگی برای توضیح همهچیز از بزهکاری نوجوانان و رشد سریع نرخ طلاق تا بیتفاوتی رایدهندگان و سوء مصرف مواد مخدر به کار گرفته میشد. در واقع این اصطلاح برای تعریف آسیبشناسی بنیادی زندگی مدرن به کار میرفت.
بااینحال، تأثیر کارل مارکس بود که در نهایت بیگانگی را از یکجور رخوت مبهم به نوعی شرایط اجتماعی محسوس تبدیل کرد. مارکس در دستنوشتههای پاریس خود، که در سال ۱۸۴۴ نوشته شدند اما در میان دو جنگ جهانی کشف شدند، نقد سهجانبهای از بیگانگی از کار ارائه داد؛ او مدعی شد بیگانگی از کار منبع تمامی بیگانگیهای دیگر در جهان سرمایهداری است. در اصطلاحشناسی مارکس از بیگانگی، کارگران کنترل خود بر محصول کارِ خود را، که به عنوان کالای تجاری در بازار برای سود سرمایهدار به فروش میرسد، از دست میدهند. دومین جدایی از خودِ فرایندِ خلاقانۀ کار کردن اتفاق میافتد؛ پیش از تقسیم افراطی کار و بازده غیرانسانی خط مونتاژ، کار صرفاً وسیلهای برای بقا نبود، بلکه چیزی بود که در آن کارگران دوران پیشاسرمایهداری پاداشی ذاتی دریافت میکردند. سومین و آخرین نوع از بیگانگی متضمن حذف همبستگی جمعی جامعه است، آنچه مارکس آن را «موجودیت گونهای»۳ بشر نامیده و با افزایش فردگرایی رقابتی از بین رفت.
بر مبنای قدرت این بینش، مکتبی فکری معروف به «اومانیسم مارکسیستی» در دهۀ ۱۹۶۰ رشد یافت. این موضوع مرکز ثقل مارکسیسم را از ساختارهای استثمار اقتصادی به سمت سؤالاتی دربارۀ تجربۀ زیسته منتقل کرد. اومانیسم مارکسیستی را متفکرانی مانند اریک فروم جلو بردند. فروم موقعیت مارکس بهعنوان تحلیلگر علمی واقعیات تاریخی را زیر سؤال برده و ترجیح میداد از نوشتههای ابتدایی او بهمنزلۀ راهی برای شناخت این موضوع استفاده کند که چگونه سرمایهداری ماهیت روابط انسانی را تحریف کرده است.
پیشفرض حاکم بر تمام این رویکردها این بود که احساس جداافتادگی۴ -چه از هویت شخصی یا اجتماعی یا ابداعات شخصی و چه از موجودیتِ گونۀ انسان به طور کلی- دلیلی برای هراسی عمیق است. بیگانگی میتواند گذشته از مسائل دیگر، سلطۀ ابژه بر سوژه، سلطۀ دیگری بر خود، سلطۀ مکانیکی بر امر ارگانیک و سلطۀ مرده بر زنده را نشان دهد. با درک روانشناختی، اجتماعی، مذهبی یا فلسفی، بیگانگی مانعی دردناک برای احساس یگانگی یا اتحاد با جهان است. جاخوشکردن در یک هویت و راحتگرفتن زیر پوست یک نفر، بر آوارگی، عدم مالکیت یا ازخودگسیختگی مرجح است. برای اندک مردمان خوششانسِ جهانوطن، آوارگی میتواند به این معنا باشد که هر جایی را خانۀ خود بدانند، اما برای کسانی که احساس تبعید ابدی دارند این بدان معنی است که هیچ جا در خانه نیستند.
برعکس، غلبه بر بیگانگی همراه است با دستیابی به صراحت با خود، اصالت، انسجام شخصیتی و همبستگی. داستانهایی از کتاب مقدس و اساطیر وقتی از نقطۀ پایانی خود نگریسته میشوند، اغلب سالها سرگردانی را نمایش میدهند، آنچه آموزۀ مسیحیت آن را فلیکس کاپلا۵ یا «سقوط نیک»۶مینامد. شاید بیگانگی بتواند بهعنوان بخشی از یک دورۀ طولانیتری از رستگاریْ موجه باشد. دورهای که در آن ازدستدادن اتحاد ابتداییْ ما را قادر میسازد تا نوع عالیتر و تأملیتری از یکپارچگی را به دست آوریم. بیگانگی را میتوان از این لحاظ نوعی عدل الهی تفسیر کرد که در آن شرهای جزئی در خدمت خیری بزرگتر قرار دارند.
بااینحال، وضعیت بیگانگی در نگاه هگل در پدیدارشناسی روح (۱۸۰۷) به معنای «آگاهی معذب» باقی ماند. بیگانگی هنوز هم پایینتر از رحمت پیشاهبوطی یا رستگاری پساهبوطی قرار دارد. کارکرد آن در روایت کلانتر هرچه که باشد قربانیان آن هنوز هم آرزوی بازگشت به خانه را دارند تا به جداییشان پایان بخشد.
پس چرا ما دیگر «بیگانه» نیستیم؟ چگونه این اتفاق نظر گسترده در دهۀ ۱۹۷۰ قدرت پرنفوذ خود را از دست داد؟ چه چیزی باعث شد مورخ آمریکایی دیوید استیگرولد در سال ۲۰۱۱ بنویسد: «هولدن کالفیلد، کجا رفتهای؟» آیا بیگانگی مفهومی بوده است که قدرت تبیینی و نقش عاطفیاش از توان افتاده است؟ آیا بیگانگی وقوف به این واقعیت بوده که منابع نامرتبطِ دیگرِ ظلم هنوز از بین نرفتهاند؟ یا بیگانگی تبدیل به کالایی لوکس و خودخواهانه شده است درحالیکه استانداردهای زندگی لزوماً از یک نسل به نسل بعدی توسعه نیافتهاند؟
این عوامل قطعاً نقش مهمی ایفا کردند؛ اما شایسته است به سه نقطه عطف تاریخی بپردازیم. اولی از درون خود گفتمان اومانیسمِ مارکسیستی بیرون میآید. پیش از این، نمایندگان اومانیسم مارکسیستی بر بیگانگی بهمثابۀ پادزهر مطمئن برای تظاهرهای شبهعلمی و پرستش اقتصاد انگشت نهاده بودند؛ یعنی همان چیزهایی که اومانیستها معتقد بودند نسخۀ شوروی از «ماتریالیسم دیالکتیکی» را بیاعتبار کرده است. با این همه، همانطور که بیگانگی در دهۀ ۱۹۶۰ در میان مارکسیستها برجسته میشد، اضطراب دیگری جذابیت آن را تحت شعاع قرار میداد. طبق گفتۀ مخالفان این مفهوم، جامعۀ سرمایهداری متأخر به محکومانِ خود نوعی شبهرضایت، تصویری از یک آرمانشهرغیربیگانه، یا مسکنی برای آرامگرفتن ارائه میکرد، سرپناهی که مبارزۀ طبقاتی را تضعیف میکرد.
این همان چیزی است که نظریهپردازان مکتب فرانکفورت مانند ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو «صنعت فرهنگ» مینامیدند: پنهان شدن «آگاهی معذب» هگل زیر نقاب لذت مصرف و فرهنگ تودهای مانع از آن میشد که قربانیان درد ناشی از وضعیت حقیقی خود را درک کنند. هربرت مارکوزه در کتاب انسان تکساحتی (۱۹۶۴) از تأثیرات مخرب «تمدن صنعتی پیشرفته» تأسف میخورد. او مینویسد: «[این تمدن] با بهرهوری و کارآمدیاش، با قابلیتش برای افزایش و گسترش رفاه، با توانش برای تبدیل زباله به نیاز و تبدیل ویرانی به ساخت و ساز … تا بدانجا پیش میرود که جهان عینی را به امتدادی از ذهن و بدن انسان تبدیل میکند و اینگونه، مفهوم بیگانگی را زیر سؤال میبرد».
برتولت برشت، شاعر و نمایشنامهنویس و مارکسیستی متعهد، این ارزیابی مأیوسکننده از فرهنگ را پیشبینی کرده بود. اصطلاح «تئاتر حماسی» او به دنبال تضعیف تسلط ایدئولوژیک «تئاتر آبگوشتی»۷ سنتی بود که برشت آن را به خاطر تشویق به همزادپنداری با شخصیتهای دراماتیکش تحقیر میکرد. برشت در پاسخ آنچه را که Verfremdungseffkt یا «اثر جدایی» مینامید مطرح کرد تا دقیقاً همین الگو را مختل کند (واژه آلمانی Verfremdung شکل دیگری از Entfremdung بود که اصطلاحی است که معمولاً به بیگانگی ترجمه میشود). بازیگرانْ حاضر به پنهانکردنِ این واقعیت نبودند که دارند نقش بازی میکنند و مدام در دیوار چهارم که مخاطبان را از صحنه جدا میکند شکاف ایجاد میکنند تا مهارت برنامه را در معرض دید آنها قرار دهند.
برشت با تضعیف توهم واقعگرایانه و پیشگیری از همذاتپنداری احساسی با شخصیتها، از امر آشنا آشناییزدایی کرد و مخاطب را وادار کرد به طور نقادانه دربارۀ شرایط ناعادلانه، فراتر از دنیای هنر، تأمل کند. او ادعا کرد آنچه مورد نیاز است احساس ناراحتی بیشتر در جهان و کم شدن احساس در خانه بودن است: جداییِ تاملی بیشتر و غذای زیباییشناختی کمتر. لااقل این آن چیز لازم بود تا زمانی که جذابیت آگاهی کاذب از بین برود، خشنودی تصنعی افشا شود و وضعیت حقیقی بیگانگی ما به نحوی در معرض دید قرار گیرد که راه درمان حقیقی را بگشاید.
چنین استدلالهایی هنوز در این ایده ریشه داشت که بیگانگی وضعیتی روانی است که در نهایت نیاز به اصلاح دارد. اما اگر درمان ادعا شده به خودیخود ایدئولوژیک باشد چه؟ این واکنش تندِ رادیکالتر به مفهوم بیگانگی در نظریههایی ظهور یافت که «پساساختارگرایی» نامیده میشدند. علیرغم تمام پیچیدگیها و تنوع متفکران این حوزه، در برابر یک فرض کلیدی بدگمانی مشترکی میان آنها وجود داشت: که یک خود یا جامعۀ یکپارچه و کلنگر، به طور ذاتی، بر دیگر شکلهای خود یا جامعه برتری دارد.
انکار وحدت میتواند در به اصطلاح «چرخش زبانی» در علوم انسانی نیز دیده شود. این چرخش در دهۀ ۱۹۷۰با الهام از بسیاری از نظریههای مختلف زبان آغاز شد: فلسفۀ زبان روزمره، هرمونوتیک، پراگماتیسم جهانشمول، نظریۀ کنش گفتاری و «ساختارشکنی» ژاک دریدا و پل دِ من. این جنبشِ آخر پیشگام پساساختارگرایی در نظر گرفته شد که اساس آن را سوءظن نسبت به امر جهانشمول تشکیل میداد و انسان را موضوعی میدانست که در قلبِ انسانگرایی سنتی قرار داشت. طرفداران این رویکرد شک داشتند که بتوانند «واقعیت» را فارغ از فرهنگ و زبان بفهمند. و اگر بدون انبوه ابهامها و تفاوتهای زبانشناختی راهی برای دسترسی به واقعیت وجود نداشت، پُرکردن شکاف میان آگاهی و هستی، تفکر و موضوع تفکر، انسانها و جهانی که ساختهاند ناممکن خواهد بود. آنچه نیچه «زندان زبان» مینامید اجازۀ فرار نمیداد یا به اصطلاح دریدایی «هیچ بیرون از بافتاری وجود ندارد». پس، به جای پایاندادن به بیگانگی، چرخش زبانشناختی نشان داد که بدیلی وجود ندارد.
در همین حولوحوش جریان روانکاوی نیز تغییر کرد. خوانش زبانشناختی ژاک لکان از زیگموند فروید ارزش خودآیینی و یکپارچگی را زیر سؤال برد. لکان استدلال کرد که آرمان فروید از «انسان کامل»۸ بهعنوان الگوی رشد سالم میتواند ریشه در حافظۀ طولانیمدت دورۀ پیشازبانی در دورۀ رشد کودک داشته باشد که لکان آن را «مرحلۀ آینهای» مینامید. مرحلۀ آینهای که ناشی از نگاه کودک به تصویر بدن خود جدای از مادرش است، منشأ نوستالژی بهشت خیالی سعادت خودپسندانه است. این خوانش یادآور این موضوع بود که چگونه اگزیستانسیالیستها بیگانگی را همچون چیزی تصویر کردند که ذاتی شرایط انسانی است؛ اما توجه داشته باشید که چگونه ظرفیت منفی آن وارونه شده است. در حال حاضر پذیرش شکاف در شرایط انسانی و رهاکردن خیالپردازی دربارۀ آشتی، رستگاری و اتحاد، نشانهای از بلوغ و پذیرش سالم شرایط انسانی هستند. با ورود به زبان یا با آنچه لکان «نمادین» مینامید شکاف میان دال و مدلول به نمود شکاف ذاتی در آگاهی انسان تبدیل شد.
پساساختارگرایی منتقدانی نیز داشته است از جمله فیلسوف نسل دوم مکتب فرانکفورت، یورگن هابرماس. اما این متفکران با رد این ادعای اومانیسمِ مارکسیستی که بیگانگی از کار ریشۀ همۀ آسیبهای اجتماعی است بر شک و تردید افزودند. هابرماس پس از تفسیر خاص خود از چرخش زبانی استدلال کرد که، در کنار دیالکتیک کار، چیزی به نام دیالکتیک ارتباطات نیز وجود دارد. انسانها از طریق رسانههای نمادین که میتوانند موجب اتفاق نظر دربارۀ معانی و مقاصد یا آسیبهای بدفهمی شوند تعامل میکنند. تعامل میان افراد همانند تبدیل دنیای مادی به اشیایی برای استفاده و مصرف به دست سوژه نیست.
فرمول قدیمیِ «فراساختار» فرهنگیِ مارکسیستها -که کاملاً به «زیربنای» اقتصادی وابسته بود- بهاشتباه، به تولید کالاهای مادی بهعنوان الگوی ذاتی کنش انسانی اولویت داده بود. پایان استثمار اقتصادی سرمایهداری هدفی ستودنی بود، اما منابع دیگر نزاع -سیاسی، دینی، فرهنگی و مانند آن- نمیتوانستند با پایان بیگانگی از کار حلوفصل شوند. همچنین نمیتوانستند با بازگشت سوژه به یکپارچگی پیش از بیگانگیِ خود حل شوند، چون این بازگشت متکی بر «یکپارچگی»ای بود که همیشه در آینده است. بنابراین هابرماس و پیروان خود در کنار مخالفان پساساختارگرا، این فرضیه را که بیگانگیزدایی نشانۀ جامعهای رهاشده است کنار گذاشتند.
دلیل دیگر کاهش توجه به بیگانگی مستحق توجه بیشتری است. درون خود این واژه، نوعی اضطراب در مورد قدرت دیگری، خارجی، غریبه –و به طور خلاصه «بیگانه»- پنهان است. این مفهوم، در ضمن خود، خلوص یک فرد یا گروهِ همگن را در معرض تهدید یا آلودگی تصویر میکند. و این تصور، در زمانۀ مهاجرت جهانی در مقیاس کلان -ناشی از ناآرامیهای سیاسی، ناامیدی اقتصادی یا بلایای طبیعی- موجب ترسهایی میشود که هرگز از جوامع پایدار دور نیستند. بیگانگی نهتنها نشاندهندۀ ازدستدادن کنترل بر آنچه تولید شده است یا تبعید از یکپارچگی سنتی یا قبیلهای است، بلکه نشانگر زوال یک خودِ مستقل و منسجم است، یک موجودیت قوی و مستقل که بر غیریت درونی خود غلبه کرده یا آن را خفتبار یافته است. این موقعیت به معنای برتری داخلی بر خارجی، دوست بر غریبه، و ساکن بر خانهبهدوش است.
اما در عصر مدرنیتۀ سیال که همهچیز مداوماً در حال تغییر است چرا باید یگانگی و هویت به غیریت و تفاوت ترجیح داده شوند؟ اگر خلوص جامعه و خود بهعنوان ایدئولوژیهای محدودیت و محرومیت مورد تردید قرار گیرند چه میشود؟ چه میشود اگر ترکیبیبودن بر مخالفتهای قطبی و تمایزات روشن ترجیح داده شوند؟ چه میشود اگر مهماننوازی از بیگانه بر ضرورت دفاع از میهن در مقابل مهاجمین مرجح باشد؟ در آن صورت پذیرش بیگانه، پذیرش دیگری در خود میتواند نشانهای از بلوغ تلقی شود. تضعیف گفتمان بیگانگی منعکسکنندۀ این تغییرات در فضای فرهنگی است.
البته در جهانی که روزبهروز نابسامانتر میشود احمقانه خواهد بود که ادعا کنیم بیخانمانی و جابجایی باید بهعنوان ارزشهایی فینفسه پذیرفته شوند. رنجهای فراوانی از مهاجرت اجباری حاصل شده است و استرسهای فراوانی در جذب کسانی که خانههای خود را تحت فشار از دست دادهاند وجود دارد. سیاستهای هویتی، باوجود تمام ظرفیتهای خود برای جداییافکنی، هنوز هم میتوانند جستوجویی موجه برای ریشه و جامعه باشد. اما این موضوع نیز حقیقت دارد که اکنون بسیاری بهجای آنکه صرفاً هویتشان را بپذیرند، خودشان را آزاد میدانند که دست به تغییر آن بزنند و چیزی که به آن تکثر پساهویتگرا میگویند، دوباره احیا شده است. چنین گفتمانهایی تقبیح بیگانگی در برابر یکپارچگی را رد یا لااقل دشوار میکنند.
این تغییر واضحتر از هرجای دیگر در مختصات سیاسی هویدا است. در دوران اوجِ اومانیسم مارکسیستی، بیگانگی را میشد در قالب الگوهای تولید سرمایهداری فهمید که مانع از امکان کار غیربیگانه میشوند. اما در نهایت چپْ طبقه را، خوب یا بد، کمرنگ کرد و سؤالات مربوط به فرهنگ را جایگزین سؤالات مربوط به تولید کرد. وقتی سیاستهای چپ تساهل در باب تفاوتها را پذیرفت در بدنام کردن بیگانه، از جمله بیگانۀ درونی، احتیاط بیشتری به خرج داد. این چرخش سیاسی به جای مطالبۀ «یکپارچگی فراگیر» یا غوطهور شدن در حمام گرم یکدستی اجتماعی به معنای تشخیص فضایل هویتهای متغیر شخصی و پراکندگی آوارهگون بود.
اکنون خصومت با «دیگریِ» بیگانه، چه داخلی و چه خارجی، به سمت احزاب پوپولیستِ راست سوق یافته است. کسانی که امروز با صدای بلندِ آکنده از خشم و ناراحتی، ازخودبیگانگی را فریاد میزنند، احتمالاً از بخشهای سابقاً مرفه و پرنفوذ جامعه هستند. آنها احساس خطر میکنند از احساس زوال روزافزون وضعیت خود در جامعهای که به یاد دارد -یا لااقل ادعا میکنند که به یاد دارد- روزگاری همگن، یکپارچه و ثابت بوده. هویتهای مذهبی، نژادی، ملی و جنسیتی بیشتر در معرض زوال به نظر میرسند. بسیاری از مردم وقتی با خودهای سیال روبهرو میشوند بیشتر وحشت میکنند تا اینکه برای «بیگانۀ» درونیشان زاری کنند؛ برای مثال مقاومت شدید آنها در برابر هویت تغییر جنسیتی. آنها حتی با ورود بیگانگانی که شهروند کشورشان نیستند و قانونی یا غیرقانونی به آنجا آمدهاند آزرده میشوند، چرا که خلوص نژادی و وحدت فرهنگی آنها را تهدید میکنند. برای آنها «پیوند» در واقع به معنای ازدستدادن اصالت است. آنها در تلاش برای بازگرداندن «عظمت» گذشته یا جلوگیری از «آلودگی»، دیوارهایی برای بیرون نگه داشتن خطر میسازند، با ترس از اینکه هر تازه واردی ذاتاً متجاوزی خطرناک است.
خلاصه آنکه بیگانگی در دهۀ دوم قرن بیستویکم بهعنوان آنچه رنجِ انسان را توصیف میکند، از بین نرفته است. در عوض بیشتر در اضطراب کسانی مشهود است که به خاطر تبدیل وطن محبوب خود به کشوری که دیگر برایشان قابل شناسایی نیست، از دست بیگانگان لابه میکنند.
پینوشتها:
• این مطلب را مارتین جی نوشته است و در ۱۴ مارس ۲۰۱۸ با عنوان «A history of alienation» در وبسایت ایان منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۲ مرداد ۱۳۹۷ آن را با عنوان «بیگانگی: تاریخ ظهور و سقوط یک مفهوم» و با ترجمۀ حمیدرضا محمدی منتشر کرده است.
•• مارتین جی (Martin Jay) استاد تاریخ اروپا در دانشگاه کالیفرنیا در برکلی است. آخرین کتاب او عقل پس کسوفش: در باب نظریۀ انتقادی متأخر (Reason After Its Eclipse: On Late Critical Theory) (۲۰۱۶) نام دارد.
[۱] perceived state of harmony
[۲] Google’s Ngram viewer
[۳] Species being
[۴] estranged
[۵] felix culpa
[۶] Fortunate fall
[۷] Culinary theatre
[۸] The whole man
یک متخصص هوش مصنوعی میگوید فرق انسانها با هوش مصنوعی در نحوۀ آموختن آنهاست
سوپر استار عالم روشنفکری بیش از همیشه با چپها به مشکل خورده است
گفتوگویی دربارۀ دشواری همتاسازی هوش انسانی در رایانهها
چارلز تیلور شعر و موسیقی را عناصر نجاتبخش دوران افسونزدایی میداند