مروری انتقادی بر کتاب «عزم، پشتکار و علم موفقیت» نوشتۀ روانشناسی آمریکایی، آنجلا داکورت
استعداد مهمتر است یا پشتکار؟ این سوال به اندازۀ همان سوال کلیشهای علم بهتر است یا ثروت، بیجواب است. نمونههای فراوانی داریم از کسانی که لاقید و خوشگذران بودهاند، اما به موفقیتهایی عظیم رسیدهاند، و زیادند کسانی که با تلاش موفق شدهاند. اما یک چیز روشن است و آن اینکه، این روزها پشتکار یک شعار اخلاقی شده است، شعاری که تحقیقات علمی چندان تأییدش نمیکنند.
ایان لسلی، نیواستیتسمن — آنجلا لی داکورت۱ کتاب خود را با داستانی آغاز میکند که سراسر زندگی او را عملی انتقامجویانه علیه پدرش تصویر میکند. پدر داکورت در کودکیاش همیشه به او میگفت: «میدونی، تو نابغه نیستی.» داکورت میگوید پدرش نگران بود که او آنقدر باهوش نباشد که در زندگی موفق شود.
در سال ۲۰۱۳، در ۴۳سالگی داکورت احساس میکرد که میتواند به پدرش نشان دهد چقدر اشتباه میکرده است. او بهخاطر پژوهشهای خود دربارۀ ارتباط میان شخصیت و موفقیت، بهخصوص به حسابآوردن «عزم» بهعنوان مؤلفهای ضروری یا شاید ضروریترین مؤلفه در موفقیت تحصیلی، فلوشیپ معتبری دریافت کرد. نام غیررسمی این جایزه «جایزۀ نبوغ مکآرتور» بود.
شاید هم او بر حرف پدرش صحه گذاشته بود. پژوهشهای داکورت مفهوم نبوغ را زیر سؤال میبُرد. هدف او نابودکردن مفهوم استعداد و جایگزینکردن تلاش راهبردی بهجای آن است. داکورت استدلال میکند که افراد موفق، ترکیبی از اشتیاق و پشتکار نشان میدهند. انگیزۀ اصلی آنها، عشق به کاری است که به آن مشغولاند؛ نه پول یا شهرت. آنها هدفهای بلندمدتی تعیین میکنند و سعی میکنند هر روز در کاری که میکنند، پیشرفت کنند. هر مانعی هم که آنها را بیازارد، هرگز دست از تلاش برنمیدارند. عزمْ نوعی عمل است، نه نوعی استعداد؛ پس میتوان آن را آموخت.
موفقیت خودِ داکورت چشمگیر بوده است. عزم اکنون یکی از مفاهیم بسیار مشهور و تأثیرگذاری است که در دهۀ اخیر از روانشناسی برآمده است. سخنرانی TED داکورت را بیش از هشتمیلیون نفر تماشا کردهاند. او به کاخ سفید، بانک جهانی، سازمان ملی بسکتبال و مسئولانِ اجرایی لیستِ ۵۰۰تایی مجلۀ فورچون۲ مشاوره داده است. در امریکا، دانشگاهها و مدارس دارند طرحهایی را اجرا میکنند تا عزم دانشآموزان و دانشجویان را افزایش دهند. وزیر آموزشوپرورش انگلیس، نیکی مورگان، تدابیری را اعلام کرده تا عزم به دانشآموزان غیرممتاز القا شود.
داکورت، تبریک پدرش را برای این جایزه با کلمات کوتاه «ممنون بابا» پذیرفت؛ اما تصور میکرد که چه میگفت اگر میتوانست زمان را به عقب بازگرداند و چیزی را که حالا میداند، آن زمان میدانست:
میگفتم: «بابا، تو میگویی من نابغه نیستم. حرفی ندارم. تو افراد زیادی را میشناسی که از من باهوشترند… اما بگذار چیزی را به تو بگویم. وقتی بزرگ شوم، عاشق کارم خواهم بود… من فقط صاحب شغل نخواهم بود؛ بلکه ندا و فراخوانی خواهم داشت. هر روز خودم را به مبارزه خواهم خواند. وقتی زمین بخورم، دوباره برخواهم خاست. شاید من باهوشترین نباشم؛ اما سعی میکنم بیشترین عزم را داشته باشم… پدرجان، در بلندمدت، شاید عزم مهمتر از استعداد باشد.»
دقت کنید که این «شایدِ» انتهایی، نیروی تفریح خیالیِ او را از بین میبَرد. داکورت واقعاً دوست دارد بگوید که عزم مهمتر از استعداد است: هرکس تا زمانی که در علاقۀ خود پشتکار داشته باشد، میتواند به هرچیزی دست یابد. اما او میداند که در مقام دانشمند، نمیتواند چنین ادعایی کند.
در کتاب عزم، این یک دانشمند است که پژوهشهایش را برای عموم شرح میدهد. این همان کاری است که دنیل کانمن در تفکر؛ سریع و کند میکند. اما برخلاف کتاب کانمن که پر از داده بوده و خواندن آن گاه سخت، عزم بسیار روان است. اما درواقع این کتاب چندان شبیه به کتابهای علمی عامهپسند نیست و بیشتر شبیه به نمونهای ماهرانه از ژانری است که مالکم گلدوِل پیشگام آن بوده و بسیاری دیگر همچون سوسان کین نویسندۀ ساکت، آن را ادامه دادند. در این دست کتابها، روانشناسی اجتماعی با حکایتها درمیآمیزد تا درسی برای زندگی مطرح کند. اینْ گونهای برتر از خودیاری۳ است. کین و گلدول که هر دو برای عزم، نوشتارهای تبلیغاتی نوشتند، خودْ نویسندهاند. رسالت اصلی آنها بهعنوان نویسنده، خشنود و سرگرمکردن خوانندگانشان است. رسالت اصلی داکورت بیان علم است: او استاد روانشناسی دانشگاه پنسیلوانیاست. پس کتاب عزم علم است یا خودیاری؟
داستانِ ابتدایی داکورت با نوعی کمدی سیاهِ ناخواسته پایان مییابد. او وقتی نوشتار کتاب خود را به پایان میرسانَد، آن را نزد پدر پیر خود میبَرد که آن هنگام بر اثر بیماری پارکینسون ناتوان شده است. داکورت در عملی انتقامجویانه که شبیه به قصههای استیفن کینگ است، تمام کتاب را برای او میخوانَد: تکتک خطوطِ تکتک فصلها. پدرش هم ساکت و بیحرکت فقط گوش میکند. این کار روزها به طول میانجامد.
«وقتی کارم تمام شد، نگاهی به من انداخت. پس از کاری که گویی تمامی نداشت، یک بار سرش را تکان داد و بعد لبخندی زد.»
تعجبی ندارد که عزمْ چنین مفهوم پرطرفداری شده است؛ چون به عمیقترین آرزوهایمان برمیگردد: همۀ ما دوست داریم به پتانسیل بینهایت خود و فرزندانمان باور داشته باشیم. این مفهوم همچنین با آرمان موفقیت که ریشههایی عمیق در سرزمین مادری داکورت دارد، کاملاً همخوان است.
در رؤیای امریکایی، موفقیتْ حاصل قدرت ارادۀ شخصی است: هرکس که سخت تلاش کند و کارِ درست را بکند، میتواند به آن برسد. کتاب عزم ظاهراً صحهای علمی بر این میگذارد و باور به چنین چیزی حس خوبی دارد. اما بهقول ریچارد فینمنِ فیزیکدان، اصل اولِ تحقیق علمی این است که نباید خودتان را گول بزنید؛ «چون فریبدادنِ خودتان آسانتر از هرکس دیگر است».
در سالهای اخیر، کتابها، سخنرانیهای تِد و سخنرانیهای افتتاحیهایِ زیادی بوده است که پیامی مشابه پیام داکورت داشتهاند: دربارۀ استعداد اغراق شده است؛ تلاش (یا ممارست یا نظم درونی) چیزی است که اهمیت دارد. کرل دوئک که او هم روانشناس است، با مفهوم «ذهنیت رشد» به شهرتی مشابه داکورت رسیده است. کودکانی که به استعدادِ ذاتی معتقدند و «ذهنیتی متصلب» دارند، در مدرسه عملکرد ضعیفتری نسبت به کسانی دارند که تواناییهایشان قابلتغییر و منعطف است. اگر آثار دوئک یا گلدول یا دنیل کویل را خوانده باشید، استدلالهای داکورت آشنا به نظر میرسد.
شاید اتفاقی نباشد که این مفهومْ درست در زمانی اینچنین مورد تأکید قرار میگیرد که این رؤیا بیش از هر زمان دیگر دور از دسترس به نظر میرسد. در پژوهشی از سازمان همکاری و توسعۀ اقتصادی در سال ۲۰۱۰ روشن شد که در امریکا بیش از هر کشور دیگرِ عضو این سازمان، بهجز انگلیس و ایتالیا، درآمدها به درآمد والدین پیوند دارد. بنا به این پژوهش، همچنین در امریکا بیش از هر کشور دیگرِ عضو سازمان همکاری و توسعۀ اقتصادی، موفقیت در مدرسه بستگی به پیشینۀ والدین دارد و چنین امری تفاوتی فاحش با کشورهایی نظیر آلمان دارد. تلاشِ سخت ظاهراً دارد در نبرد با وراثت، اقتصاد و ژنتیک شکست میخورد.
تمام این کتابها اصرار دارند که ما همه دربارۀ موفقیت اشتباه میکنیم؛ اما امریکاییها بهجای اینکه ارزش تلاش را کم بدانند، اتفاقاً بسیار دربارۀ پتانسیل تلاششان اغراق میکنند. پژوهشی از مؤسسۀ تحقیقاتی پیو در سال ۲۰۱۴ دریافت که ۷۳درصد از امریکاییها معتقدند که تلاش سخت برای موفقیت بسیار مهم است. این رقم نسبتبه تمام کشورهای موردبررسی در بالاترین جایگاه قرار دارد. فقط ۴۹درصد از آلمانیها با این قضیه موافق بودند.
از شواهد فزایندۀ بدستآمده از منابع مختلف میدانیم که هرچند توانایی ذاتی بههیچوجه تنها عامل موفقیت نیست، شاید بهترین پیشبینیکنندۀ آن باشد. این امر بهخصوص دربارۀ توانایی شناختی صدق میکند. بهطور متوسط، افرادی که هوش بیشتری دارند، درآمد بیشتر و عمر طولانیتر دارند و در تصادفات ترافیکی احتمال کشتهشدنشان کمتر است. یقیناً افراد کندذهنی هستند که موفق میشوند و افراد باهوشی که شکست میخورند، اما اینها استثنا هستند؛ حتی اگر امروز در ادارهتان طور دیگری به نظر میرسید.
گرچه هوش فرد را میتوان با تحصیلات افزایش داد، هوش در کلِ عمر تقریباً ثابت است. در سال ۲۰۱۱ و ۲۰۱۲، از گروهی از افراد نودساله در اسکاتلند، آزمون IQ گرفته شد. آنها این آزمون را قبلاً در یازدهسالگی هم انجام داده بودند. بعد از چندین دهه، نتایج همان بود. مطالعات روی دوقلوها حاکی از این است که حداقل نیمی از گوناگونی هوش در هر جمعیت را میتوان به ژنتیک نسبت داد و رابطۀ بین هوش ما و والدینمان با افزایش سن بیشتر میشود.
استعدادْ دروغ نیست؛ چندان تغییرپذیر هم نیست. در ورزش هم استعدادهای جسمانی مهماند. کتاب دیوید اپستاین بهنام ژن ورزشی بهطرزی جامع این ایده را رد میکند که برندگان فقط کسانی هستند که بیشترین تلاش را دارند. اگر اینطور بود، لیتون هِویتْ بهترین تنیسور تاریخ میشد. اما شاید بهتر باشد همینجا بحث را تمام کنم؛ هیچکس دوست ندارد این چیزها را بشنود.
البته تمام این حرفها هرگز به این معنا نیست که استعدادِ صرف، کلید موفقیت است؛ اما بدون آن نمیتوان به سطوح بالا رسید. البته چنین چیزی را دربارۀ عزم مطمئن نیستم. یکی از دو مؤلفۀ عزم را در نظر بگیرید: اشتیاق، میلی قوی و درونی برای بهدستآوردن آنچه در حیطۀ منتخبتان میخواهید. زندگینامهنویسان موتزارت اذعان میکنند که بیشترِ انگیزۀ او برای خلق شاهکارهایش پول بود؛ نه عشق به هنرش. این چیزی است که روانشناسان آن را «انگیزۀ بیرونی» میخوانند. هرکس خاطرات آندره آغاسی بهنام باز را بخواند، به یاد میآورَد که او نهتنها عشقی به کار خود نداشت، بلکه از تنیس متنفر بود؛ اما پدر قاطعش او را مجبور به تنیسبازی میکرد. او فقط در اواخر دوران حرفهایاش که چندین گرند اسلم برنده شده بود، از این بازی لذت برد.
و اما دربارۀ پشتکار، داستان موفقترین گروه پاپ حاکی از آن است که پشتکار لزوماً خصیصهای ضروری نیست. بهگفتۀ مارک لوئیزن، زندگینامهنویس گروه بیتلز، در سال ۱۹۶۴ این گروه با وجود یکهتازی در صحنۀ لیورپول، نزدیک بود از هم بپاشد؛ چون اعضای آن ملالزده شده بودند. تنها چیزی که آنها را کنار یکدیگر نگه داشت، بلندپروازیای بود که بعد از دیداری اتفاقی با برایان اپستاین به آنها تزریق شد. بنا به گفتۀ لوئیزن، مسئلۀ شگفتانگیز این نیست که بیتلز در سال ۱۹۷۰ از یکدیگر جدا شدند؛ بلکه این است که آنها اینهمه مدت را کنار یکدیگر ماندند.
یقیناً اینها همه شنیدهها هستند؛ اما داکورت هم تا حد زیادی بر چنین شنیدههایی تکیه میکند. شواهدی که او از آنها استفاده کند، بهطور شگفتآوری کم است. این شواهد شامل پرسشنامهای است که آن را «مقیاس عزم» مینامد و از آن برای ارزیابی شخصیت افراد در حوزههای موفق و پردستاورد استفاده میکند؛ نظیر رقابتکنندگان در مسابقۀ املا و دانشجویان افسری آکادمی نظامی وستپوینت. فضایی که در کتابِ او به دادههای علمی اختصاص داده میشود، با درج آنهمه داستانهای انگیزشی، کوچکتر و کوچکتر میشود. داستانهایی از افراد موفق، مصاحبه با افراد موفق همچون رودی گینز، شناگر المپیک و جیمی دایمن مدیرعامل شرکت هلدینگِ «جیپیمورگان چیس» و حتی مصاحبه با فردی که با افراد موفق مصاحبه میکند، صفحات این کتاب را پر میکنند.
تمام این افرادِ الگو، عزم زیادی از خود نشان میدهند؛ اما خب همۀ ما دوست داریم موفقیت خود را مبتنی بر تلاش سخت بدانیم. داکورت هیچجا به مشکلات خودسنجی نمیپردازد یا نمونههای مخالف نمیآورد. چرا با افرادی مصاحبه نشود که عزم راسخ داشتهاند، اما به موفقیتی نرسیدهاند؟ اگر چنین افرادی وجود ندارند، شاید این نشان دهد که این نظریه دواری است: ما به افراد موفق، «دارایعزم» میگوییم؛ چون عزم را به افراد موفق نسبت میدهیم.
داکورت مسئلۀ بیولوژی را نیز از قلم میاندازد. فصلی که او به ژنتیک اختصاص داده، کوتاه و سطحی است و به بررسی ادبیات ژن و تحصیل نمیپردازد. در پژوهشی اخیر بهرهبری رابرت پلومین از کینگ کالج لندن روشن شد که عزم تا حد زیادی وراثتی است. بهبیاندیگر عزم هم خودش نوعی استعداد است. البته این بدین معنا نیست که نمیتوان آن را افزایش داد؛ هرچند شواهدی چندانی هم مبنی بر امکان افزایش آن وجود ندارد. باوجوداین قراردادنِ عزم در برابر استعداد توسط داکورت را نیز رد میکند.
دانشمندانی که نظریۀ داکورت را بهطور جدی آزمودهاند، اتفاقنظر دارند که عزم شاید در رسیدن به موفقیت تحصیلی مؤثر باشد، اما تأثیر آن در مقایسه با هوش، بسیار ناچیز است. همکاران داکورت هم این یافتهها را چیز جدیدی نمیدانند. عزم شکلی دیگر از خصیصههای شخصیتیای است که قبلاً بسیار مورد مطالعه قرار گرفتهاند؛ بهخصوص «وظیفهشناسی»۴ یا نظم درونی۵ که قطعاً بر موفقیت تأثیر دارد، اما تأثیر آن در مقایسه با هوش ناچیز است.
بهبیاندیگر، عزم را نباید هیچ در نظر بگیریم؛ اما چیزی جدید یا مثلاً راز موفقیت هم نیست. درواقع این مفهوم، برندی نو برای دانستههای پیشین است که ظاهراً بسیار هم موفق از آب درآمده است.
شاید بپرسید که مگر این چه مشکلی دارد؟ کتاب داکورت لذتبخش است و ایدههایی جالب برای والدین دارد؛ مثلاً اینکه هر عضو خانواده باید یک «چیز سخت» بردارد که نیازمند ممارست و تعهد بلندمدت است. مصلحان نظام آموزشی در امریکا و انگلیس دریافتهاند که عزمْ سلاحی پرکاربرد است که با آن میتوان به جنگ انتظارات پایینی رفت که میتوانند جلوی شکوفایی پتانسیل افراد غیرممتاز را بگیرند.
اما این ما را به مسئلۀ دردناک طبقه اجتماعی میرساند. بهگفتۀ برخی منتقدانِ داکورت، باور به اینکه عزمْ مهمترین فاکتور است، میتواند به این باور تبدیل شود که کودکان فقیر فقط باید سختتر کار کنند یا شخصیتهایی قویتر داشته باشند تا از سایرین جلو بزنند. واقعاً فکر نمیکنم که داکورت به چنین چیزی باور داشته باشد. او قبلاً در مدرسهای در منطقۀ فقیر شهر تدریس کرده است. باوجوداین اصلاً این بحث را در کتابش پیش نمیکشد که بهجز نداشتنِ عزم و دلبستگیِ نادرست ما به استعداد، چه چیز این کودکان فقیر را عقب نگه میدارد.
مثلاً این مسئله مطرح نمیشود که چقدر سخت میتوان وقتی برای «چیزهای سخت» پیدا کرد؛ درحالیکه چیز سخت برای شما بهدستآوردن غذا و دوری از آسیب جسمانی است. داکورت در نمونهای دیگر که شبیه به لطیفه است، اما لطیفه نیست، به ما میگوید که شوهرش چه چیزی را بهعنوان «چیز سخت» انتخاب کرده است: او سعی میکند «بهعنوان یکی از توسعهدهندگان املاک، خوب و خوبتر شود».
داکورت بهخصوص دانشگاه هاروارد را بهخاطر این تحسین میکند که فعالیتهای فوقبرنامه و ظاهراً افزایشدهندۀ عزم را بخشی از معیار پذیرش خود قرار دادهاند. او این مسئله را مطرح نمیکند که شاید این امر مانعی دیگر بر سر راه بچههای طبقۀ کارگری باشد که میخواهند وارد دانشگاههای معتبر شوند. این مشکل را لارن ریوِرا، جامعهشناس، در کتاب چاپ ۲۰۱۵ خود با عنوان شجرهنامه با جزئیات بررسی میکند. وقتی آخرهفتهها هم در فروشگاه تاکو بل کار میکنید و کسی دیگر را نمیشناسید که قایقرانی کند، دشوار میتوانید به باشگاه قایقرانی بروید.
مسئله این نیست که سؤالات طرحشده در اینجا ثابت میکند که داکورت در اشتباه است؛ مسئله این است که کتاب عزم هرگز به این مسائل نمیپردازد. به همین خاطر است که خواندنِ این کتاب لذتبخش است؛ اما راضیکننده نیست. دنیل کانمن در کتاب تفکر؛ سریع و کند طرحی پژوهشی را بررسی میکند که با برجستهترین رقیب دانشگاهی خود طراحی کرده است تا حدومرز نظریۀ خود را بیابد. اینکه دقیقاً معلوم کنیم چرا ممکن است اشتباه کرده باشیم و سپس جسورانه این احتمال را واکاوی کنیم، چیزی است که باعث تمایز علم از داستانسرایی میشود. داکورت علاقهای به این ندارد که چطور ممکن است فریب خورده باشد. به همین خاطر استدلالهای کتاب عزم بیشتر به خودیاری یا حتی تعلیمات دینی شبیه است تا علم.
اگر نتوان بهطور جدی در اشتباه بود، نمیتوان بهطور جدی هم درست گفت. وقتی خوب به قضیه نگاه کنیم، داکورت فقط پیشنهاد تغییری کوچک در نقطه توجه را میدهد، نه فرضیهای پرمغز و آزمونپذیر. او انکار نمیکند که چیزی بهنام «توانایی ذاتی» وجود دارد؛ بلکه فقط میخواهد نقش نوعی خاص از تلاش را برجسته کند. باتوجهبه اینکه همه، ازجمله دانشمندان، غیردانشمندان و معلمان قبول دارند که تلاشْ مهم است، به همین خاطر او در نقش عزم اغراق میکند و آن را در جنگی بیمعنی در برابر استعداد قرار میدهد. در مه غلیظی که از این بحث حاصل میشود، هیچکس واقعاً درست یا غلط نمیگوید. پدرش اشتباه میکرد که میگفت او نابغه نیست؛ اما راست میگفت اگر فرض کنیم نبوغ وجود ندارد.
در مصاحبهای تبلیغی با پادکست رادیویی فریکونومیک، مجری، استیفن جی دابنر از داکورت میپرسد: «اگر در مورد عزم اشتباه کرده باشید، چه؟» داکورت پاسخ خود را اینگونه به پایان میرساند:
«من اشتباه کنم؟ فکر کنم برایم سخت است که بعد از این بیست سال، چنین چیزی را باور کنم. تحقیق میگوید که کیفیت و کمیت تلاشتان مهم نیست… پس میدانید، ممکن است اشتباه کنم؛ فقط اینکه بهسختی میتوانم بهطور بنیادی تصور کنم که اشتباه میکنم.»
اطلاعات کتابشناختی:
Duckworth, Angela. Grit: The power of passion and perseverance. Simon and Schuster, 2016
پینوشتها:
• این مطلب را ایان لسلی نوشته است و در تاریخ ۱۸ ژوئن ۲۰۱۶ با عنوان «The talent trap: why try, try and trying again isn’t the key to success» در وبسایت نیواستیتسمن منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۸ مرداد ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان «چرا تلاش، تلاش و تلاشِ مجدد کلید رسیدن به موفقیت نیست» و با ترجمۀ علیرضا شفیعینسب منتشر کرده است.
•• ایان لسلی (Ian Leslie) نویسندۀ کتاب کنجکاو؛ میل به دانستن و اینکه چرا آیندهتان به آن بستگی دارد و همچنین نویسنده و مجری برنامۀ «قبل از اینکه مشهور شوند» در شبکۀ «بیبیسی آر.فور» است.
[۱] Angela Lee Duckworth
[۲] لیست سالانهای که مجلۀ فورچون دربارۀ بزرگترین کمپانیهای ایالات متحده منتشر میکند.
[۳] Self-help
[۴] Conscientiousness
[۵] Self-discipline
در اين نوشته يك تله منطقي وجود دارد. اگر عزم باشد، يعني بي توجهي به استعداد؟ و اگر استعداد باشد، يعني بي توجهي به عزم؟ اين دوگانهسازي و دوقطبيسازي، به ماهيت بحث آسيب زده. در بحث توسعه فردي، متغيرهايي چون پشتكار و استعداد و هوش و انعطافپذيري و ... در كنار هم و در يك مجموعه بحث ميشوند؛ با اولويتبندي خاص خودشان. ولي ظاهرا نويسنده به جاي «و»، «يا» را مدنظر قرار داده و تصور كرده فقط يكي از اين موارد بايد باشد. نكته بعدي در مورد طبقه اجتماعي و مباحث جامعهشناسي است. اينجا مبحث نقطه كنترل بيروني يا دروني مطرح ميشود. من ميدانم طبقه اجتماعيام پايين است، اما آيا به تنهايي مي توانم تغيير بدهم وضعيتم را؟ پس تنها راه مانده اتكا به مواردي چون عزم است؛ چرا كه متغيري تحت كنترلتر است؛ حتي اگر احتمال داشته باشد به نتيجه هم نرسد. ما از خيابان عبور ميكنيم؛ احتمال دارد به آن سوي خيابان برسيم و احتمال دارد تصادف كنيم. پنجاه پنجاه است. آيا چون اين احتمالات مساوي است، شما در عمرتان از هيچ خياباني عبور نمي كنيد؟ تمام زندگي همين احتمالبازيهاست. به نظرم نقد واردي نبود؛ هرچند كه كتاب عزم داكورث هم ميتوانست كاملتر بشود.
ممنون از مطلب خوب تون. کلا در زمینه موفقیت و اینکه چی از چی موثرتره، بحث های زیادی هست. بحث شانس و عوامل محیطی هم اخیرا زیاد مورد توجه قرار گرفته (کتاب از ما بهتران (Outliers) مالکوم گلدول با نثر فوق العاده ای بهش پرداخته). ولی چیزی که بنظرم مفهوم سرسختی و پشتکار رو متمایز می کنه، اینه که تقریبا این تنها فاکتوریه که دست خود فرده و هر کدوم از ما می تونیم با تمرین، این ویژگی رو تقویت کنیم، بقیه عوامل کمتر به خود فرد بستگی داره! راستی کتاب Grit با عنوان «سرسختی؛ قدرت اشتیاق و پشتکار» توسط نشر نوین به فارسی ترجمه و منتشر شده. این لینک: http://nashrenovin.ir
تنها چیزی که با قاطعیت میتونم بگم اینه که هیچ قطعیتی در دنیا حاکم نیست! کاملا به ضد و نقیض بودن این جمله واقفم! در واقع اینکه ژنتیک در مقایسه با سایر فاکتورها مثل محیط اموزشی و یادگیری تاثیر چشمگیری تو شخصیت افراد داره به نحوی کاملا ضد و نقیضه!nature/nurture همیشه محیط مقدم بر انسان بوده و بعد از انسان هم پابرجاست اگر چه در واقع پرسش بزرگ بشر اینه که واقعا تخم مرغ اول بوده یا مرغ و این مساله حتی ذهن نسلهای اتی رو هم درگیر خواهد کرد و جواب دادن بهش کار ساده ای نیست و چه بسا شاید هیچ وقت هم بشر جوابی براش نداشته باشه!
سلام، جایی در متن آمده: "اما بهقول ریچارد فینمنِ پزشک..." اما در متن اصلی Physicist آمده . به نظر در ترجمه خطایی صورت گرفته است.ریچارد فاینمن فیزیک دان بسیار مشهوری است و نوبل سال 1965 فیزیک را گرفته است. https://en.wikipedia.org/wiki/Richard_Feynman با احترام، ایمان مهیائه