مشهورترین هوادار مینیمالیسم احتمالاً استیو جابز بود
وقتی به گوشیهای تلفن همراهی که ده سال پیش رایج بودند نگاه میکنیم، از میزان تنوعی که بر طراحی آنها حاکم بود تعجب میکنیم. اما حالا گوشیها فرقی با تکهسنگهای صیقلخورده ندارند. مستطیلهایی صاف و باریک و ترجیحاً بدون پورت و دکمه. همین مسیر را خیلی جاهای دیگر هم میبینیم. از خانه و فروشگاه گرفته تا ذهن خودمان، همهجا را باید خلوت کنیم. انگار دیگر فقط سطلهای آشغال حق دارند شلوغ باشند. چرا سبک زندگی مینیمالیستی این روزها اینهمه مقبولیت پیدا کرده است؟
روزنامهنگار حوزۀ فرهنگ و تکنولوژی
The empty promises of Marie Kondo and the craze for minimalism
28 دقیقه
کایل چایکا، گاردین — کودکی سانریسا اندرسن در خانهای گذشت که آشفتهبازار بود. هشتساله بود که والدینش از هم جدا شدند و او با مادرش به کلرادو اسپرینگز رفت. آنجا بود که فهمید دارد با یک محتکر زندگی میکند. شاید علتش سوگواری برای آن ازدواجِ ازدسترفته بود، یا شاید عادتی بود که با تشدید وابستگی مادرش به مواد مخدر و الکل وخیمتر شد. روی میز آشپزخانه، لباسها تا سقف روی هم تلانبار شده بودند؛ این لباسها را رایگان از کلیسا یا خیریهها میگرفت. مبلمانی که مادربزرگ خیرخواه سانریسا در کوچه پیدا کرده بود هم اضافه شد. یکعالم قابلمه و ماهیتابه در کابینتها و کف آشپزخانه پخش و پلا بودند. مادرش هرچیز رایگان یا مفتی که پیدا میکرد، به خانه میآورد و همانجا رها میکرد.
اندرسن در کودکی محیط پیرامونش را تحت کنترل داشت، اما از در اتاق خوابش که بیرون میرفت آشفتهبازار پابرجا بود. در هفدهسالگی خانه را ترک کرد، به نیروی هوایی پیوست و به نیومکزیکو رفت. در گذر ایام، به اقتضای حرفهاش از آلاسکا و بعد اوهایو سر در آورد. اکنون نیز همراه شوهرش شین در اوهایو زندگی میکند. او تکنیسین فیزیولوژی فضایی است. ولی اضطرابِ محیط سرکوبگرِ آن خانه، هرگز دست از سرش برنداشت. با اینکه گمان میکرد دیگر زمام امور را در دست دارد، فهمید بههمریختگی دوباره دارد در زندگیاش رخنه میکند.
اندرسن همۀ آن چیزهایی را میخواست که در کودکی کم داشت، همۀ آن آسودگیهایی که همکاران و همسایگانش داشتند. میخواست مثل آن آدمهایی باشد که در تبلیغها میدید، در آن اتاقهای نشیمن تمیز و پاکیزۀ صحنهآراییشده. هر چیز جدیدی که میخرید، مغزش یکذره دوپامین ترشح میکرد تا به وجد بیاید اما همینکه آن چیز را از جعبهاش درمیآورد و یک گوشه میگذاشت، از دست دوپامین هم دیگر کاری برنمیآمد. او که روزبهروز بیشتر خرید میکرد و شببهشب بدهکارتر میشد، آرام آرام احساس کرد تابع همان سرمشقی شده که مادرش برایش بهجا گذاشته بود.
سراغ اینترنت رفت تا راهحلی بیابد. در جستجویش به وبلاگهایی دربارۀ «مینیمالیسم» رسید: در این سبکزندگی با چیزهای کمتری زندگی میکنی، و بیشتر ملتفتِ آنچه داری میشوی، و با همانها شادی. مینیمالیسمنویسها مردان و زنانی بودند که، مثل خودش، مصرفزدگی بحرانهایی شخصی برایشان رقم زده بود، اما در پی آن، به کشف و شهود رسیده بودند. خرید بیشتر و بیشتر آنها را نهتنها شادتر نساخته بود، که گرفتارشان کرده بود. آنها ناگزیر شدند رابطهای جدید با داشتههایشان شکل بدهند؛ رابطهای که، در اکثر اوقات، به دور ریختن اکثر آن داشتهها منجر میشد. هرچه را که میشد بیرون میریختند، و بعد خانههای خالیشدهشان را به نمایش میگذاشتند و میگفتند چه راهبردهایی به کار بستهاند تا بیش از ۱۰۰ شیء نداشته باشند. با همین توصیهها و نصیحتها بود که افراد زیادی دنبالشان کردند، و آنها هم پی دریافت کمکهای نقدی یا فروش کتابهایشان رفتند. رییس بزرگشان ماری کوندو بود، یک استاد پاکسازی ژاپنی که کتابهایش داشتند در سطح جهان پرفروش میشدند. فرمان اصلی مکتب کوندو این بود: هر چیزی را که «بارقۀ شادی» ندارد دور بریز. کمی بعد هم این تعبیر در دنیا مشهور شد.
آن وبلاگنویسها اسم چه چیزی را «مینیمالیسم» گذاشته بودند؟ یکجور سادهپسندیِ روشنفکرانه، پیغامی اخلاقی همراه با نوعی سبک بصری زاهدانه. این سبک در اصل در اینستاگرام و پینترست به نمایش گذاشته میشد. تصویرپردازی مینیمالیست هم عیار خاص خود را یافت: کاشیهای تمیز سپید مترو، مبلمان به سبک مدرن نیمۀ قرن بیستم اسکاندیناوی، و لباسهایی از جنس الیاف ارگانیک متعلق به برندهایی که وعده میدادند هرگز لازم نمیشود دوباره لباس بخری. کنار این محصولات، تبلیغهای تکرنگ با شعارهایی از این قبیل هم بود: «چیزهای کمتری داشته باش؛ رضایت خاطر بیشتری پیدا کن». این روند آنقدرها هم که از معنای تلویحی اسمش برداشت میشد، ظریف و هوشمندانه نبود: مینیمالیسم همانقدر که راهی برای کنارآمدن با آشفتهبازار زندگی بود، برندی هم بود که میتوانستی با آن همذاتپنداری کنی.
اندرسن کتابهای مینیمالیستها را خرید و به پادکستهایشان گوش داد. هرچه را از دیوارهای خانهاش آویزان بود پایین آورد، همۀ سطوح را پاک کرد، و وسایلی از جنس چوب سبک کاج خریداری کرد تا اتاقهای خانهاش زیر نور خورشید بدرخشند. وقتی خرید چیزهای جدید از مخارج خانواده حذف شد، این زوج پول کافی داشتند تا قبضهایشان و البته اقساط وام دانشجویی شین را بدهند. اندرسن احساس میکرد بار سنگینی از روی دوششان برداشته شده است. بههمریختگی دیگر آزارشان نمیداد، ولی مسأله فقط این نبود. او احساس میکرد طلسمی که مصرفزدگی بر او زده بود، شکسته شده است. او میگفت: «مجبور نیستی چیزی را بخواهی. این یکجور مراقبه است، مثل تکرار یک ذکر».
در سال ۲۰۱۷ در سینسیناتی با اندرسن ملاقات کردم. هر دوی ما برای شنیدن یک سخنرانی دربارۀ مینیمالیسم رفته بودیم که در سالن کنسرت محلی برگزار میشد. رفته بودیم تا یک جفت وبلاگنویس پرشور به نامهای جاشوآ فیلدز میلبرن و رایان نیکودمس را ببینیم که از سال ۲۰۱۰ اسم خودشان را مینیمالیست گذاشته بودند. هر دو نفر درآمدِ سالانهای بیش از صدهزار دلار در بازاریابی فناوری داشتند، ولی در میانۀ بدهیهای روزافزون و مشکل اعتیاد، به زمین سخت خوردند و سراغ وبلاگنویسی رفتند: وبلاگنویسی دربارۀ اینکه چطور از شرّ همهچیز خلاص شدند و از نو شروع کردند. این مینیمالیستها شخصاً کتابهایشان را منتشر کردند و میلیونها شنونده برای پادکستهایشان جمع کردند. در سال ۲۰۱۶ مستندی دربارۀ شیوههای مینیمالیستی در سراسر کشور ساختند که توجه نتفلیکس را جلب کرد. اکثر هوادارانشان که در سینسیناتی طرف صحبتم بودند گفتند که همان فیلم زمینهساز گرایششان به مینیمالیسم شده است.
من چند سال بود که اوجگیری این جنبش مینیمالیسم و سبکی را که ساخته بود دنبال میکردم. بااینحال، قابلیتهای آن جنبش غافلگیرم کرد: نگرش اجتماعی جدیدی که نامش را در اصل از یک جنبش هنری آوانگارد گرفته بود که در نیویورکِ دهۀ ۱۹۶۰ آغاز شد. مگر میشد چنین اتفاقی بیافتد؟ مینیمالیسم در عرصۀ هنرهای بصری چندان رایج نبود (قطعاً به پای هنر پاپ اندی وارهول نمیرسید)، و حتی تا نیمقرن بعد هم درست فهمیده نمیشد. و بااینحال، مینیمالیسم به هشتگی ویروسی تبدیل شد. آنجا، در سینسیناتی، بازنشستگان و جماعتی که هر روز از حومه برای کار به شهر میرفتند و برمیگشتند تعریف میکردند که چه شد که مینیمالیسم را پذیرفتند. میلبرن و نیکودمس به من گفتند که در مناطقی دوردست، حتی تا هند و ژاپن، هم هوادارانی پیدا کردهاند.
طی دو سال بعدی، در اطراف من همهجا سر و کلۀ مینیمالیسم پیدا میشد: در طراحیهای جدید هتلها، برندهای مُد و کتابهای خودیاری. «مینیمالیسم دیجیتال» هم به تعبیری رایج تبدیل شد که به معنای اجتناب از سیلاب کمرشکن اطلاعات در اینترنت بود: تلاش برای اینکه دم به دقیقه گوشیات را چک نکنی. ولی وقتی دوباره سراغ اندرسن را گرفتم، خبردار شدم که گروه محلی مینیمالیسم در فیسبوک را ترک کرده و دیگر هر هفته به پادکستهای مینیمالیستها گوش نمیدهد. از باور به مینیمالیسم دست نکشیده بود، بلکه این ایده به جزئی لاینفک از زندگیاش تبدیل شده بود، به مبنایی برای کل رویکرد و نگاهش به چیزهای دور و بَرَش. او دیده بود که مینیمالیسم گاهی، برای برخی افراد، بیشتر یکجور مُد است تا روشی کاربردی: به قول او، کسانی بودند که دوست داشتند از مینیمالیسم حرف بزنند بیآنکه واقعاً چیزی را به حداقل برسانند.
از یکطرف، نمای ظاهریِ مینیمالیسم بود، یعنی برند و ظاهر بصریاش و از طرف دیگر، ریشههای آن که به ناشادمانیِ زندگی در جامعهای برمیگشت که مُدام میگوید هرچه بیشتر، بهتر. تکتک تبلیغهایی که برای هر چیز جدیدی میآید، به تلویح میگوید باید از آنچه فیالحال دارید بدتان بیاید. مدتها طول کشید تا اندرسن از این ماجرا درس بگیرد: «زندگیهایمان از اساس هیچ ایرادی نداشت».
•••
در قرن بیستویکم، در سراسر دنیای توسعهیافته، اکثر ما بیشتر از حد نیازمان چیز داریم. هر خانوار آمریکایی به طور متوسط سیصد هزار قلم چیز دارد. بر اساس یک مطالعه، هر کودکِ بریتانیایی به طور متوسط ۲۳۸ اسباببازی دارد اما فقط با ۱۲ تای آنها هر روز بازی میکند. ما به انباشتن چیزها عادت کردهایم. هماکنون که فهمیدهایم مادیگرایی، با آن شتاب مُداومش پس از انقلاب صنعتی، به معنای دقیق کلمه دارد سیارهمان را نابود میکند، سبکزندگی مینیمال گویی راهی وظیفهشناسانه برای تعامل با دنیاست.
ولی شمّ من از ابتدا میگفت روایت کوندو و مینیمالیستها سادهانگارانهتر از آن است که به دردی بخورد: خانهات را مرتب کن یا به فلان پادکست گوش بده تا شادی، رضایت و آرامش خاطر از آنِ تو شود. راهحل جامع و مانعی که آنها پیشنهاد میدادند چنان مبهم و مهآلود بود که به درد همهکس و همهچیز میخورد. میشد روش کوندو را برای قفسۀ خرتوپرتهایت، برای حساب فیسبوکت یا رابطه با دوستانت به کار ببری. همچنین مینیمالیسم گاهی شبیه یکجور فردگرایی به نظر میآمد، یعنی بهانهای که خودت را مقدم بر همهچیز و همهکس بدانی: تو را به این فکر میانداخت که چون فلان آدم، مکان یا شیء در جهانبینیات جایی ندارد، پس لازم نیست با آن سر و کله بزنی. از منظر اقتصادی، مینیمالیسم فرمان میداد که در حد جیبت آرام و مطمئن زندگی کنی، نه اینکه دنبال آرزوهای رؤیاپردازانه بروی یا خطر کنی. که خُب، اینهم چندان عقیدۀ الهامبخشی نبود.
من به این نتیجه رسیدم که مینیمالیسم الزاماً انتخاب فردیِ داوطلبانهای نیست، بلکه نوعی گذار اجتماعی و فرهنگی گریزناپذیر است که در واکنش به از سر گذراندن اولین دهۀ قرن بیستم رُخ میدهد. در قرن بیستم، هرچه جلوتر میرفتیم، میدیدیم که ثبات و انباشت مادی روش معقولی برای تأمین امنیت شخصی است. اگر مالک خانه و زمینت بودی، هیچکس نمیتوانست آن را از چنگت دربیاورد. اگر تمام دوران شغلیات به یک شرکت میچسبیدی، تضمینی بود که در بازههای آتی بیثباتی اقتصادی، کارفرمایت، اگر خدا بخواهد، هوایت را داشته باشد.
ولی تقریباً هیچکدام از اینها امروزه درست به نظر نمیآیند. هر سال درصد کارکنان روزمُزد در مقایسه با حقوقبگیران افزایش مییابد. قیمت خانه هرجا که بازار کار قویای وجود داشته باشد، سر به آسمان میزند. نابرابری اقتصادی از هر دورۀ دیگری در تاریخ مُدرن بیشتر شده است. بدتر از همه اینکه، عظیمترین ثروتها در قالب انباشت سرمایههای ناملموساند، نه چیزهای فیزیکی: سرمایهگذاری در شرکتهای نوبنیان، سهام شرکتها، و حسابهای بانکی خارجیای که باز میشوند تا امکان مالیاتگرفتن را از بین ببرند. به گفتۀ اقتصاددان سرشناس فرانسوی توماس پیکتی، ارزش این داشتههای غیرمادی بسیار سریعتر از دستمزدها افزایش مییابد. بماند که خیلیها آنقدر خوشاقبال نیستند که دستمزد دائمی بگیرند. در این میانه، بحران در پی بحران رُخ میدهد، و تحرّک به مراتب امنتر از ایستایی به نظر میآید، که همینها هم دلیل دیگری میشوند تا «کمتر داشتن» جذابتر شود.
نگرش مینیمالیستی، بیش و پیش از هر چیز دیگر، شاهدی بر این احساس رایج است که: کالاسازی از تمام جنبههای زندگی، بیامان، ادامه دارد. خرید اقلام غیرضروری در آمازون با کارتهای اعتباری به راهی ساده و سریع تبدیل شده تا قدری احساس کنترل روی محیط پیرامونیِ پرمخاطرهمان پیدا کنیم. برندها به ما ماشین، تلویزیون، گوشی هوشمند و محصولات دیگر را میفروشند، اغلب هم با وام که هزینهشان را برای ما بیشتر میکند، و این محصولات را چنان به ما قالب میکنند که گویی حلّال مشکلات مایند. حتی خودِ ایدۀ مینیمالیسم هم با کتابها و پادکستها و اشیای مارکدارش، کالاسازی شده است.
پس من اگر مینیمالیست هستم، مجبورم که باشم. در آن آپارتمان نیویورک که هنگام نگارش این یادداشت ساکنش بودم، میتوانستم با نگاهی به دور و بر خودم تعداد اشیای متعلق به خودم را بشمارم. از مبل راحتی، تختخواب، تلویزیون، کنسول یا میز شام بگذریم، چون مال هماتاقیام بود. فقط یک میز و یک طبقه کتابخانه داشتم که اکثر چیزهای مهم مرا در خود نگه میداشت: کتابها، کاغذها و چند قطعه اثر هنری. برای زندگی در نیویورک، اگر به قدر کافی ثروت یا خلاقیت نداشته باشی که فضای بزرگی برای خودت دستوپا کنی، یکی از این دو راه پیش روی توست: یا آنقدر خرت و پرت در یک ذرّه جا بچپانی که از حد تحملت خارج شود، یا مینیمالیستی زندگی کنی. بدون انباری، کمد اضافی یا اتاق اضافهای که چیزهایت را داخلش بریزی، چارهای جز زندگی به سبک کوندو نداری.
گویا رکود بزرگ سال ۲۰۰۸ هم منادیِ جنبش مینیمالیستیِ بزرگتری شد. اقتصاد که از حرکت ایستاد، موجی پدیدار شد که اکتفا به ضرورتها را زیبا میشمرد. خرید در ارزانفروشیها جذاب شد. و به همین منوال، یک سبک خاص از سادهپسندی شهرستانی هم مُد شد. نیویورک و شوردیچ پُر شد از شبهدهاتیهایی که توی شیشۀ مربا نوشیدنی صرف میکردند. مصرف انگشتنما، همانی که طی چند دهۀ قبل ابزار افادهفروشی بود، نهتنها زشت بلکه دستنیافتنی شد. خلاصه آنکه، یقهآبیها ادای هیپیها را درمیآوردند. همین پیشدرآمدی شد بر گرویدن به یک شکل باکلاس از «مینیمالیسم در مصرف» که با آغاز دوبارۀ رشد اقتصادی شکل گرفت، و زمینهساز محبوبیت آن مینیمالیسم هم شد.
نارضایتی از مادیگرایی و پاداشهای مرسومی که جامعه برایش در نظر میگیرد، چیز جدیدی نیست. اما ایدۀ مینیمالیسم روند تاریخی روشن و سرراستی نداشته است. مینیمالیسم، از قرار معلوم، احساسی است که در ایام و نقاط مختلف جهان سر بر میآورد. شاخصۀ آن، رسیدن به این حس و فهم است که تمدنی که پیرامون ما را گرفته، زیاده از حد است، و لذا اصالت بدیع خود را از کف داده و این اصالت را باید احیا کرد. دنیای مادی، در چنین بُرهههایی، معنای کمتری دارد و لذا جاذبۀ انباشتن چیزهای بیشتر هم زائل میشود.
به تدریج، ذهن من این احساس فراگیر را معادل «اشتیاق به کمتر» دید. این اشتیاق، نوعی میل انتزاعی و تقریباً نوستالژیک است، یعنی کشش به سوی دنیایی متفاوت و سادهتر. این دنیای اصیلتر که نه در گذشته جای گرفته و نه در آینده، که نه آرمانشهری است و نه ویرانشهری، همیشه ماورای موجودیّت فعلی ما قرار دارد، جایی که دستمان هرگز به آن نخواهد رسید. این «اشتیاق به کمتر» میتواند سایهای از آن تردید به خویشتن باشد که دست از سر نوع آدمیان برنمیدارد، آدمیانی که از خود میپرسند: نکند بدون همۀ آن چیزهایی که در جامعۀ مدرن به دست آوردهایم، وضعمان بهتر باشد؟ اگر تجملاتِ تمدن مایۀ نارضایتی ما شدهاند، شاید نبودشان مطلوبتر باشد و باید آنها را رها کنیم تا پی حقیقتی عمیقتر برویم. «اشتیاق به کمتر» نه درد است و نه درمان. مینیمالیسم صرفاً نوعی منش فکری دربارۀ عناصر زندگی نیک است.
•••
مینیمالیسم، برای برخی از معتقدانش، حکم روانکاوی را دارد. آن فشاری که دور ریختن همهچیز دارد، مثل تطهیر وجود از گذشتههاست تا راه را برای آینده باز کند، آیندهای جدید که بر مَدار نوعی سادگی بِکر میچرخد. مینیمالیسم نمایندۀ یک انقطاع کامل است: دیگر وابستۀ انباشتن چیزهای مختلف نیستیم تا شادِمان کنند، بلکه به آن چیزهایی که آگاهانه تصمیم گرفتهایم نگه داریم دلخوشیم، همان چیزهایی که نمایندۀ خویشتنِ آرمانی مایند. داشتههایمان که کمتر باشند، شاید بتوانیم بهجای تمکین از مصرفزدگی، با التفاتِ سنجیده به همان چیزهایی که برگزیدهایم هویتِ جدیدی برای خود بسازیم.
یا حداقل میشود گفت که ماری کوندو در کتابها و حسابهایش در رسانههای اجتماعی و آن سری برنامههای نتفلیکس که در آغاز سال ۲۰۱۹ راه افتاد و ناگهان مشهور شد، چنین الگویی را ترویج میکند. «روش کونماری»، آنگونه که در اولین اثر انگلیسیزبانش به نام مرتبسازی: جادویی که زندگیتان را عوض خواهد کرد۱ شرح داده شده، به طرز غریبی سفتوسخت است. در این روش، فرآیند رسیدگی نوبتی به هر شیء و تصمیمگیری دربارۀ اینکه ماندنی است یا رفتنی، جاذبهای آیینی هم دارد. خواننده فقط در صورتی کاملاً موفق میشود که اصول انضباطیِ کوندو را رعایت کند. او مدعی است که هرکس باید نسخۀ خودش را در مرتبسازی بیابد، ولی از کسانی که «رویکردهای متعارف اما خطا» به پاکسازی را پیش میگیرند انتقاد میکند. کار را باید با لباسها شروع کرد، بعد سراغ کتابها، کاغذها و وسایل متفرقۀ خانه رفت. در آخر نوبت به اقلامی از قبیل عکسها و یادگاریها میرسد که بار عاطفی دارند، چون در پایان راه است که فهم مناسبی از «خوشی» در شما قوام یافته است، همان خوشیای که بارقهاش برای ارزیابی این اشیای نیرومند لازم است.
کوندو توهم انتخاب را به شما وعده میدهد. شمایید که تصمیم میگیرید چه چیزی در خانهتان بماند، اما اوست که میگوید آن را چطور تا بزنید، گوشهای بگذارید و نمایش بدهید، یا خلاصه اینکه، چطور با آن ارتباط بگیرید. وقتی همهچیز را از چهار کُنج خانه بیرون کشیدید، تازه آنوقت میفهمید که چقدر چیز دارید، و به چقدرش واقعاً نیازی ندارید. این فرآیند مثل آن وقتی است که یاد میگیرید چه خوراکیهایی در ردۀ هلههولهها قرار میگیرند: همینکه مجبور شوید به این فکر کنید که چه چیزهایی را به زندگیتان راه میدهید، این عادت برای همیشه به شما تلقین شده است. کوندو مباهات میکند که هیچکدام از مشتریانش پسرفت نداشتهاند. او مینویسد: «وقتی خانه را از بیخ و بُن دوباره ساماندهی کنی، به همان منوال تغییراتی هم از بیخ و بُن در سبکزندگی و زاویۀ نگاهت رُخ میدهد». خوانندگان آثار او، به کیشِ مصرفزدگی کافر میشوند و به کیشِ پاکیزگی ایمان میآورند. کونماری شاید در لفّافه ضدسرمایهداری باشد، اما باید یک دسته کتابهای کوندو را بخرید تا بتوانید به آن عمل کنید. او تمام و کمال به یک برند تبدیل شده است: شرکت او هماکنون جعبههای لوکس کوندو میفروشد تا چیزهایتان را داخلش مرتب کنید، کلاسهایی برای دستیاران بالقوۀ کوندو با اعطای گواهینامه برگزار میکند، و مجموعهای از کریستالها و همچنین یکجور «دیاپازون» مخصوص انرژیدرمانی نیز میفروشد.
ولی مینیمالیسم پیش از ظهور کوندو هم کالاسازی شده بود. او صرفاً قلۀ موج بزرگتری از نویسندگان بود که در دهۀ ۲۰۱۰ ظهور کردند و این ایده را به کار گرفتند. پیشینیان انگلیسیزبان او از دل جامعۀ وبلاگنویسان سبکزندگی برآمدند، با نمونههایی از قبیل: مینیمالیست شدن به قلم جاشوا بِکِر که از سال ۲۰۰۸ آغاز شد؛ با کمتر، بیشتر بودن به قلم کورتنی کارور در سال ۲۰۱۰؛ و مینیمالیستهایی که کتاب مینیمالیسم: زیستنِ زندگیای معنادار ۲ را در سال ۲۰۱۱ با هزینۀ خودشان منتشر کرده بودند.
ادبیاتی که برای سبکزندگی مینیمالیستی تولید شده، نمونۀ کامل ابتذال است. یک محصول راحتالحلقوم که گویی هم به درد خودیاری میخورد و هم راهنمای انجام هر کاری است. ساختار این کتابها ساده است: حکایت یک کشف و شهود و پیامدهای آن در قالب روایت یک بحران که مؤلف را به مینیمالیسم رساند، مسخ مینیمالیستی، و سپس تأثیرات مثبت آن در زندگی مؤلف. این کتابها اغلب چندین فصل دارند و عبارات مهمشان مثل کتابهای درسی دوران دبیرستان برجسته شدهاند. دیدگاهی که این کتابها ارائه میدهند بیش و کم یکسان است: به تعبیر جاشوآ بِکِر، «لازم نیست این همه چیز داشته باشم». مینیمالیسم چه پاداشی میدهد؟ بِکِر در یک فهرست طولانی برایتان میشمارد: پول بیشتر، سخاوت بیشتر، آزادی بیشتر، استرس کمتر، حواسپرتی کمتر، تخریبِ کمتر محیطزیستی، متعلقات باکیفیتتر و رضایت بیشتر. به همان منوال که محتوای کتابها شبیه هم است، همگیشان طراحیهای بصری صاف و سادهای هم دارند. روی جلد همۀ این کتابها رنگهای نرم و طرح حروف آرامشبخش را میبینید که به درد پستهای اینستاگرامی میخورد. این کتابها الهامبخشاند حتی اگر آنها را نخوانید. جلدهای صاف و سادۀ این کتابها نیز شهادت میدهند که جاذبۀ بصری مینیمالیسم چقدر هضم و پذیرش اصلِ اعتقادی مینیمالیسم یعنی «قربانیکردن» را سادهتر میکند. این زُهد، وقتی به یک مُد زیبا تبدیل شد، مثل لوگوی یک برند معروف عمل میکند. آن را هرجا که ببینی فوراً میشناسی، و حتی اگر آن محصول مینیمالیستی که قرار است مصرف کنی حاوی هیچ محتوای اخلاقی نباشد، باز هم حالوهوای خلوص اخلاقیِ منتسب به سادهپسندی را یادت میآورد.
روش کونماری، و کل دم و دستگاه خودیاری مینیمالیستی، از آن رو اثربخش است که ساده است: فرآیندی تقریباً تکمرحلهای که مثل یک شعار تبلیغاتیِ خوب بهیادماندنی است. این تشکیلات مثل یکجور شوکدرمانی عمل میکند که نشانت میدهد هویت تو لزوماً وابسته به داشتههایت نیست، یعنی حتی بدون آن داشتهها هم تو هنوز وجود داری. ولی در روایت کوندو، این راهحل، نسخۀ واحدی دارد که برای همه پیچیده میشود، نسخهای که همۀ خانهها را یکسان میکند و هرگونه ردّ فردیّت و تشخّص را از بین میبرد. مثال؟ آن مجموعه تزیینات نامرتبِ کریسمس را به یاد بیاورید که آن خانم در نتفلیکس مجبور شد همهشان را بهیکباره از بین ببرد.۳ خُب، آن کوهِ عروسکهای فندقی و زرقوبرقهای تزیینی مسألهساز بود، و همینطور تودۀ کارتهای بازیِ بیسبال همسر آن خانم؛ ولی بدون آنها، خانهشان بهداشتی و مثلِ بقیۀ خانهها شد. پاکیزگی مینیمالیستی یعنی یک وضع عادیِ مقبول که هرقدر هم کسالتبار باشد، همه باید از آن تبعیت کنند.
•••
مشهورترین هوادار مینیمالیسم، یا حداقل مینیمالیسم به معنای روشی برای بهینهسازی زندگی، احتمالاً استیو جایز بود. در یک عکس معروف از سال ۱۹۸۲، جابز کف اتاق نشیمن خانهاش نشسته است. در آن روزها نزدیک به سیسال داشت و شرکت اپل سالی یک میلیارد دلار درآمد داشت. بهتازگی خانهای بزرگ در لوسگاتوس در ایالت کالیفرنیا خریده بود ولی آن را کاملاً خالی نگه میداشت. در آن عکسی که دیانا واکر گرفته است، استیو را میبینیم که چهارزانو روی یک تکه فرش یکمتری نشسته است، فنجانی در دست دارد، و یک ژاکت و شلوار جین سادۀ تیره پوشیده است، یعنی همان یونیفورم مشهورش را. یک چراغ پایهبلند در کنارش، دایرهای زیبا از نور ساخته است. جابز بعداً تعریف کرد که: «آن لحظه، تصویری از همۀ روزهای من است. فقط یک فنجان چای، کمی نور و یک استریو لازم داشتی، و من هم همینها را داشتم». نمایشهای مرسوم ثروت یا جایگاه، خصیصۀ او نبود. در آن عکس، راضی به نظر میرسد.
ولی آن تصویر از سادهزیستی فریبنده است. خانهای که جابز خریده بود، برای مرد جوان و مجرّدی که به آنهمه فضا نیاز نداشت خیلی بزرگ بود. مجلۀ وایرد بعداً خبردار شد آن استریویی که در گوشۀ اتاق برپا شده بود، ۸۲۰۰ دلار آب میخورد. آن تکچراغی که صحنه را روشن کرده بود، محصول تیفانی بود. یک عتیقۀ ارزشمند، نه یک ابزار کاربُردیِ محض.
پس سادهزیستی غالباً به آن سادگیای که میبینیم نیست. بهعلاوه، آنقدر هم که به نظر میرسد کاربُردی نیست. مردم اغلب دو چیز را با هم اشتباه میگیرند: ایدۀ «شکل هرچیز تابع کارکرد آن است» (به این معنا که نمود و بروز بیرونی یک شیء یا ساختمان باید بازتابی از سازوکار آن باشد) یک چیز است؛ و جلوۀ خودساخته و خودخواستۀ مینیمالیستی آن (مثل خانۀ جابز یا طراحی آیفون اپل) چیزی دیگر. آن اتاق نشیمن خالی جابز چندان بهدردبخور نبود. پس «شکل هرچیز تابع کارکرد آن است» وصف درستی از آن نیست؛ بلکه صرفاً یادآور شعاری است که همین چند وقت پیش، پشت ویترین یک مغازۀ لوکس در نیویورک میشد ببینی: «هرچه کمتعدادتر، بهتر». بهترینها را داشته باش، و فقط بهترینها را، البته اگر از پس هزینهاش برمیآیی. بهتر بود مبل راحتی نداشته باشی تا اینکه چیزی میخریدی که عیب و ایرادی داشت. این جنس از پایبندی به سلیقه شاید غلیظ و شدید به نظر نیاید، اما لابد مایۀ سربلندی جابز نزد خانوادهاش نمیشد که ترجیح میدادند مبلی داشته باشند تا رویش بنشینند.۴
با پیوستنِ جاناتان آیوِ طراح به اپل در سال ۱۹۹۲، ظاهر دستگاههای اپل به مرور زمان ساده و سادهتر شدند. به همین دلیل است که گاهی این دستگاهها مترادف مینیمالیسم دانسته میشوند. به سال ۲۰۰۲ که برسیم، رایانههای رومیزی اپل به نمایشگرهایی نازک و مسطح تبدیل شدند که روی یک میلۀ متصل به یک پایۀ حلقوی نصب شده بودند. به میانههای دهۀ دوم قرن جدید که رسیدیم، نمایشگرها بیش از پیش مسطح شد و آن پایه هم از بین رفت تا چیزی جز دو خط متقاطع باقی نماند: یکی عمود برای پایه و دیگری افقی برای نمایشگر. حالا که صفحهنمایشهای ما روزبهروز نازکتر و پهنتر میشوند، گاهی احساس میکنیم که در نهایت کار به جایی میرسد که آدم با فکر کردن میتواند کنترلشان کند چون لمسشان با انگشت زیاده از حد چرک است، و زیاده از حد آنالوگ.
آیا اینها واقعاً معادل سادگی است؟ دستگاههای اپل، مشخصههای بصری چندان زیادی ندارند. اما توهمی از کارآیی میآفرینند. شرکت اپل میکوشد تلفنهایش را نازکتر کند و تا آنجا که میشود، پرتهایشان را حذف کند (ماجرای هدفونها را ببینید). کارکرد آیفون متکی به زیرساختی عظیم، پیچیده و کریه است، یعنی مجموعهای از ماهوارهها و کابلهای زیر دریا که مطمئناً در طراحیشان خبری از آن «سپیدی بِکر» نیست. طراحی مینیمالیستی ما را وسوسه میکند که زیربنای محصول را از یاد ببریم، و (در باب این محصول خاص یعنی گوشیهای هوشمند) خیال کنیم اینترنت از جنس شیشه و فولاد است، شیشه و فولادی شکیل و دلچسب.
پس میان فُرم ساده و پیامدهای پیچیده، تبایُن وجود دارد. این تبایُن مرا یاد تعبیر «بدنِ دوم»۵ میاندازد که دیزی هیلدیارد، نویسندۀ انگلیسی، در کتابی به همین نام در سال ۲۰۱۷ از آن سخن گفت. وقتی هم از بدنِ جسمانی خودمان آگاهیم و هم از نقش دستهجمعیمان در تخریب محیطزیست و تغییر اقلیم باخبریم، احساس غریبگی میکنیم. هیلدیارد با تعبیر «بدنِ دوم» این احساس را وصف میکند. مثلاً وقتی که با آرامش در خیابان قدم میزنیم، فیلمی تماشا میکنیم یا غذا میخریم، در عین حال منبع آلایندههایی هم شدهایم که در اقیانوس آرام شناورند یا منشأ سونامی اندونزی هم هستیم. «بدن دوم» سرچشمۀ آن اضطرابی است که نمیتوانیم جایش را مشخص کنیم: تقصیر آن مشکلات بیتردید بر دوش ماست، اما احساس میکنیم کاری از دستمان برنمیآید چون آن مشکلات بسیار کلانتر از حد توانایی ما هستند.
به همین منوال، میتوانیم آیفون را دستمان بگیریم، اما در عین حال باید توجه کنیم که شبکۀ پیامدهای این دستگاه چقدر گسترده است: مزرعههای سِروِر که حجم عظیمی از برق را میبلعند، کارخانههای چینی ۶ که جان کارگرانش با خودکشی از دست میرود، و آن معدنهای مخروبهای که قلع تولید میکنند. وقتی با یک تکه فولاد و سیلیکون میتوانی غذا سفارش بدهی، تاکسی پیدا کنی یا اتاقی کرایه کنی، وسوسه میشوی که احساس کنی مینیمالیست هستی. اما آنچه در دنیای واقعی میگذرد، برعکس است. ما داریم از مجموعهای ماکسیمالیستی از چیزها بهره میبریم. ظاهر سادۀ یک چیز، سندی بر ساده بودن آن نیست. این سادهپسندی، پردهای بر تصنّعات زیربنایی میاندازد، که گاه در ساختشان چنان افراطی به خرج رفته که ابداً و اصلاً نمیتواند دوام داشته باشد.
این صافیوسادگی در واقع، یکی از عناصر کارامدِ تبلیغ مینیمالیسم است. بنا به یافتههای یک پیمایش در مجلهای به نام مینیمالیسیمو، امروزه میتوانید میز قهوهخوری، تُنگ آب، هدفون، کتانی، ساعتمُچی، بلندگو، قیچی و تختۀ کتابنگهدارِ مینیمالیستی بخرید. همۀ اینها هم به آن سبک تکرنگ و سختگیرانهایاند که در اینستاگرام برایمان آشناست، و اغلب برچسبهای قیمت چندصددلاری خوردهاند، یا شاید حتی چندهزاردلاری. همهشان هم گویا یک چیز در چنته دارند که به ما عرضه کنند: یکجور راستی و درستیِ رمزآلود، این وعده که اگر این چیز بیعیبونقص را مصرف کنی در آینده هرگز لازم نمیشود چیز دیگری بخری. البته، خُب، فقط تا وقتی که آن چیز قدیمی بهروز شود و مرحلۀ جدیدی از بیعیبونقص بودن کشف گردد.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
اطلاعات کتابشناختی:
Chayka, Kyle. The Longing for Less: Living with Minimalism. Bloomsbury, 2020
پینوشتها:
• این مطلب را کایل چایکا نوشته است و در تاریخ ۳ ژانویه ۲۰۲۰ با عنوان «The empty promises of Marie Kondo and the craze for minimalism» در وبسایت گاردین منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۷ فروردین ۱۳۹۹ با عنوان «جنون مینیمالیسم: آیا تمیزی و سادگی ما را نجات خواهد داد؟» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.
•• کایل چایکا (Kyle Chayka) نویسندهای آمریکایی است که در نیویورک زندگی میکند و سالهاست دربارۀ سبک زندگی مینیمال تحقیق میکند. نوشتههای او در بسیاری از مطبوعات معتبر، مانند نیویورک تایمز، ونیتیفر، گاردین و دیگر جاها به انتشار رسیده است.
••• این مطلب برشی است از آخرین کتاب کایل چایکا.
[۱] The Life-Changing Magic of Tidying Up
[۲] Minimalism: Live a Meaningful Life
[۳] اشاره به یکی از قسمتهای برنامۀ ماری کوندو در نتفلیکس [مترجم].
[۴] جابز دختری به نام لیزا داشت که ابتدا فرزندیاش را انکار میکرده اما در نهایت آن را پذیرفت. آن دختر و مادرش در سالهای ابتدایی زندگیشان، زمانی که جابز ثروتمند شده بود، سختیهای مالی فراوانی داشتهاند. از جمله، لیزا در کتاب خاطرات خود تعریف میکند که در یک مقطع، برای تهیۀ یک دست مبلمان به چه مشکلاتی خوردهاند. در مطلبی که پیشتر با عنوان «استیو جابز، پدری که زندگی دخترش را جهنم کرد» در ترجمان منتشر شده است میتوانید دربارۀ ماجرای لیزا جابز بیشتر بخوانید[مترجم].
[۵] The Second Body
[۶] این مطلب با عنوان «زندگی و مرگ در شهر ممنوعۀ اپل» منتشر شده است. در این مطلب برایان مرچنت که مخفیانه به فاکسکان سفر کرده، روایتی از جنون و افسردگی کارگران این کارخانه را برای ما بازگو میکند.