بررسی کتاب «سندرومِ خوشبختی» نوشتۀ کارل سدرستروم و آندره سپایسر
دلمشغولیِ بیمارگونه به سلامت و خوشبختی نشانۀ عصر ماست. افراد برای سرنوشت خود مسئولاند و این وظیفه آنان را مجبور میسازد تا خود را بهتر کنند. و اگر موفق نشوند، باید خود و نه اوضاع اجتماعیشان را مقصر بدانند. چگونه چنین اعتقادی به خوشبختی که ظاهراً بیضرر به نظر میرسد، بر هویتِ ما تأثیر میگذارد؟
مدیر دانشکدۀ رفتار سازمانی در دانشگاه اُپن
The Wellness Syndrome
12 دقیقه
پیتر بلوم، تری.ای.ام مگزین — نشانۀ عصر حاضر چیزی است که به نظر میرسد یک تناقض مسلم باشد. از یک طرف، مؤسسات عمومی و اجتماعی که مسئولیت رسیدگی به نیازهای انسانی را دارند، زیرِ سنگینیِ رکودی دنبالهدار و نظمی اقتصادی قرار دارند که بهطور فزایندهای به سود، در برابر رفاه عمومی اولویت میدهد. از طرف دیگر، گفتمان عمومی و سازمانهای خصوصی بهنحو فزایندهای بر اولویتِ «خوشبختی» برای شهروندان و کارمندان تأکید میکنند. کتابِ سندرومِ خوشبختی۱ تألیف کارل سدرستروم۲ و آندره سپایسر۳ فهمی مهم و پیچیده از این پدیدۀ بهظاهر پارادکسیکال فراهم میآورد. کتاب آنها بهدقت و بهصورتی فهمیدنی، بدون ازبینبردن نکتهسنجیِ نظری، نشان میدهد که چگونه یک دلمشغولیِ خطرناک و مرضی به «سلامت» و «خوشبختی»، نشانۀ عصر ماست. این وسواسی است که بهطور مؤثری افراد را با زبانبازی دربارۀ سعادت فردی و حرفهای هدف قرار میدهد؛ درحالیکه تناقضهای عمیقترِ سرمایهداریِ نئولیبرالِ مدرن را کاملاً پنهان میسازد.
بهطور کلی، سندروم خوشبختی بیانی مفصل، اما خواندنی از سربرآوردن این «سندروم» است. این کتاب بهطور همزمان هم صنعت خوشبختی را هدف میگیرد و هم رشدِ فرضیههای عرفعامی را که موجب تقویت این جریان سودآور هستند. این سندروم را میتوان در مکانهایی بسیار متنوع مشاهده کرد: از شرکتهای فناورانه و نوآورانه نظیر گوگل تا انجمنهای انجیلیِ امریکایی. علاوهبراین، حتی زمانی که این خوشبختی محقق نشد، بهعنوانِ میلی هوسانگیز برای بسیاری از شهروندانِ قرن بیستویکمی باقی میماند. رؤیای تعادل بین زندگی و کار که ممکن است اکنون تنها عدۀ اندکی از مرفهان آن را در اختیار داشته باشند، ممکن است روزی از آنِ آنها نیز باشد.
اما این کتاب، فراتر از بیانی صرفاً جامعهشناختی است. البته چنین بیانی بهخودیخود، برای یک کتاب کاملاً کافی بود. در عوض، این کتاب به عمق این میرود که چگونه چنین اعتقادی به خوشبختی، که در ظاهر امر، بسیار بیضرر به نظر میرسد، بر هویتِ معاصرِ ما تأثیر میگذارد. همانطور که عنوان کتاب نشان میدهد، نویسندگان، این گفتمان را نوعی «سندروم» در نظر میگیرند: یک بیماری خطرناک مدرن که اکنون چنان بر ضد خود عمل میکند که افراد را بهعنوان عواملی کاپیتالیست، فرمانبردار و منضبط میسازد. سدرستروم و سپایسر مینویسند:
امروزه خوشبختی چیزی نیست که ما انتخاب کنیم. وظیفهای است اخلاقی. ما باید آن را در هر نقطۀ عطفی در زندگیمان در نظر بگیریم. اغلب میبینیم خوشبختی در آگهیهایهای تبلیغاتی و مجلات سبک زندگی توضیح داده شده است؛ اما این دستور به شیوۀ مخفیانهتری هم منتقل میشود. این انتقال تا جایی ادامه مییابد که دیگر نمیدانیم از بیرون به ما تحمیل شده است یا ناگهان درون خود ما به وجود آمده است. این چیزی است که ما آن را «دستور خوشبختی» مینامیم. علاوهبر تشخیص این دستور، میخواهیم نشان دهیم که چگونه این فرمان، امروزه علیه خود ما عمل میکند.
آیا هیچوقت میتوانیم به اندازۀ کافی سالم باشیم؟ آیا هیچوقت به اندازۀ کافی متعادل خواهیم بود؟ چه باید بکنیم که هم به اهدافمان در زندگی برسیم و هم به اهداف شغلیمان؟ اینها پرسشهایی هستند که امروزه نهتنها ذهن بسیاری از افراد را به خود مشغول میکنند؛ بلکه آنها را به افرادی استخدامشدنیتر، پرکارتر و همینطور خودنظمبخشتر تبدیل میکند. علاوهبراین، چنین پرسشهایی رؤیاها و هویتهای افراد را زنده نگاه میدارد؛ آن هم در دنیایی که بهطور فزایندهای فرصتهای کمتری در اختیار آنها قرار میدهد و امکان زندهماندن را نیز از آنها دریغ میکند؛ چه رسد به اینکه خوشبخت باشند!
سندروم خوشبختی به روشی فوقالعاده روشن ادامه پیدا میکند. نویسندگان، خوشبختی را ایدئولوژی مدرنی در نظر میگیرند که بهطور همزمان، بخشی «طبیعی» و البته مکار از زندگیِ معاصر است:
هدفِ ما در این کتاب، خودِ خوشبختی نیست. دغدغۀ ما این است که چگونه خوشبختی، خود به نوعی ایدئولوژی تبدیل شده است. خوشبختی به معنای دقیق کلمه، بستهای از ایدهها و باورها عرضه میکند که از نظر مردم، فریبنده و خواستنی است؛ اگرچه معمولاً این ایدهها طبیعی یا حتی اجتنابناپذیر به نظر میرسند. عنصر ایدئولوژیک خوشبختی بهطور عملی وقتی رخ مینماید که نگاه رایج به کسانی را میبینیم که به بدنِ خود توجهی ندارند. این افراد به عنوان افرادی تنبل، ناتوان یا دارای ضعف اراده در نظر گرفته میشوند. آنها را افرادی غیرعادی و زشت میانگارند که بیقاعده و بدون هیچ خجالتی از چیزی لذت میبرند که هر آدم معقولی باید در برابر آن مقاومت کند.
علاوهبراین، نویسندگان این «تغییر ایدئولوژیک» را به درونیشدن ارزشهای بازار آزاد ربط میدهند. سلامت شما بر مبنای این ارزشها، «نوعی استراتژی ضروری برای افزایش ارزش بازاری شخصیتان» در نظر گرفته میشود.
از این لحاظ، نویسندگان به سربرآوردن «خودِ تربیتشده» توجه میکنند. این مفهوم با تلاش افراد برای رسیدن به «سلامت» از طریق رویآوردن به «مربی زندگی» در ارتباط است. آنها معتقدند که این هویت اجتماعی، نئولیبرالیسم را تقویت میکند، زیرا بازنمایِ خودی است که اغلب بهبهترینوجه برای مواجهه با مقتضیات متضاد سرمایهداری معاصر است. یعنی بهطور همزمان هم درونگرا باشی و هم برونگرا، هم انعطافپذیر و هم متمرکز، هم انطباقپذیر و هم نامتعارف. بهعبارتدیگر، مربیگری فقط بهدنبال بهبود سعادت فرد یا تربیت او برای بیشتر لذتبردن نیست؛ بلکه تکنیکی است برای شکلدادنِ دوبارۀ خود.
آنها بهطور مشابهی نشان میدهند که امروزه محلِ کار هم بهطور وسواسگونهای به سلامت اهمیت میدهد. شاهد این امر، فراهمکردنِ باشگاه ورزشی رایگان برای کارمندان است تا بتوانند از تردمیل و دوچرخۀ ثابت استفاده کنند. مطابق نظر سدرستروم و سپایسر، فرد سالم، یک کارگر سالم است. بنابراین «تصویر کارگرِ ایدهآل از استاخانُفِ معتاد به کار، تبدیل شده است به ورزشکار معتاد به تمرینی که میتواند یک روزِ سخت را به کار خلاقانه بگذراند و در انتها هم با رضایت در یک کلاس ورزشی شرکت کند.»
آنطور که کتاب نشان میدهد، این تمایلِ تقریباً مرضی به سالمبودن، دربارۀ خوببودنِ ذهنی هم صادق است. بهطور فزایندهای از آدمهای مدرن انتظار میرود که رویکردی مثبت و مدافعِ فعالیت داشته باشند تا بتوانند ظرفیت فردی و حرفهای خود را فعال کنند. نویسندگان معتقدند که این تمایل برای خوشبختبودن، نابرابری و فقر را توجیه میکند. اکنون دیگر شکست بدین خاطر اتفاق افتاده است که فرد، رویکردی غلط پیش گرفته است و محرومیت از حداقلهای زندگی هم مانعی برای رسیدن به سعادتِ احساسی در نظر گرفته نمیشود. سدرستروم و سپایسر این انتقاد را حتی از این هم فراتر میبرند و «سعادت» و موفقیت حرفهای را به خوشبختیِ ذهنیِ فرد مربوط میسازند. این چرخش به سمت جنبۀ روحی و ذهنی، بازنمایانندۀ نوعی جدید از دیسیپلینِ شخصیِ کاپیتالیستی است؛ بهطوری که کارداشتن یا بیکاربودن از نوعی ضرورت، تبدیل شده است به فرصتی برای رشدِ روحی. از نظر آنها، چنین نگاهی «مسائل ساختاری را بهغلط به شخص مربوط میسازد. اگر شما نتوانید شغلی به دست بیاورید، تقصیر اقتصاد یا عوامل خارجی دیگر نیست. این بهخاطر ناتوانی شما در غلبه بر موانع درونی است.»
کتاب در عوض، کسانی را ستایش میکند که در برابر سندورم خوشبختی با ردکردن صریحِ فشارهای مربوط به سالمبودنِ فیزیکی، ذهنی و روحی مقاومت میکنند. از نظر سدرستروم و سپایسر رضایت از خوشبختنبودن، مانند نوعی فرار موقت از فرهنگی است که بهطور تحملناپذیری سالم است. اما آنها هشدار میدهند که ایدههای بهظاهر شورشیِ «قبولِ آدم چاق» میتوانند «کاملاً هماهنگ با» این تمایل «خوشبختی» باشند تا خود را به عرصه برسانیم و در برابر دیگران معتبر باشیم. نتیجهگیریِ آنها دفاعی است تقریباً شاعرانه از نیاز به رهاکردن دلمشغولیِ مرضی به خوشبختی و رفتن به سمت دیدگاهی کاملتر و پختهتر از زندگی:
چیزی که مهمترین چیزها را در زندگی ارزشمند میکند، شکستها و دردهایی است که آنها با خود دارند. حقیقت گاهی برای ما دردآور است. عمل سیاسی ممکن است متضمن تهدیدها و خطرات مستقیم باشد. زیبایی گاهی منجر به درد و غم میشود. عشق گاهی ما را از هم جدا میکند. ممکن است چنین چیزهایی دردآور باشد؛ اما نه بیش از… ارزشی که دارند.
عجیب نیست که سندروم خوشبختی چنین توجهی را هم در نشریات عمومی و هم در نشریات آکادمیک به خود جلب کرده است. کتاب پر است از مطالعات موردی جالب. از مغلقگوییهایی که کتابهای نظری به آن دچارند نیز بهطور خوشایندی دور است. اما در کتاب، استدلال انتقادی مهم و اصیلی هست که آن را به نقطۀ عطفی در مطالعۀ سرمایهداری قرن بیستویکم تبدیل میکند.
بهطور خاص، سدرستروم و سپایسر جذابیت خطرناک نئولیبرالیسم را نشان میدهند: افراد میتوانند سالمتر و خوشبختتر باشند. آنها با موشکافی و شفقت، بارها نشان میدهند که این گفتمان به خاطر نیاز مردم به وجود میآید؛ یعنی نیاز مردم، چه غنی و چه فقیر، به پرداختن به خود در جامعهای که دیگر به آنها توجهی نمیکند. بنابراین، چنین کتابی تأثیری احساسی و فکری بر خوانندگانش میگذارد که بهمراتب بیشتر از تأثیری است که این اشتیاقهای سالم، اینطور بیرحمانه بر آنها نهادهاند.
دقیقاً اینجاست که دیدگاه روانکاوانهای که در این کتاب از آن بهره برده شده، چنین روشنگر است. خواستن خوشبختی شخصی، فهمیدنی است. این خواستن، برای این است که احساس قدرت کنیم؛ آنهم در دنیایی که اغلب، چیزهای کمی در آن یافت میشود. این باور، خوشبینانه است که «اگر شما نمیتوانید سیستم را تغییر دهید، لااقل میتوانید خودتان را تغییر دهید». درخشش سندروم خوشبختی دقیقاً در این است که نشان میدهد این تمایل چقدر مکار و خزنده است. در دستان مدیران و در محیطِ کاریِ هفت روزِ هفته، این حسرت که سالم باشیم و اساساً نوعی از عاملیت را تجربه کنیم، به اَبَرمنی۴ سیریناپذیر تبدیل شده است که میخواهد ما هر چه بیشتر سخت کار کنیم و قابلیت افزونتری برای استخدام داشته باشیم.
در این کار، این سندروم برای افراد، نوعی فانتزی کاپیتالیستی جدید به وجود میآورد تا بدان بچسبند: نظم اقتصادی جهان در اطراف شما ممکن است از هم بپاشد و در اطرافتان هیچ آرمانشهر سرمایهداریای نباشد. بااینوجود، شما میتوانید سعادت شخصی و رضایت شغلی داشته باشید. با رویکرد درست، راهنمایی مناسب و تمایل برای قربانی کردن هر چیزی برای رسیدن به رؤیاهایتان، امکانات شما نامحدود است. بنابراین شکستها نه متوجه سیستم، که به خاطر خود شماست. اما ناامید نباشید. اگر در ابتدا شکست خوردید، باز هم تلاش کنید.
با درنظرداشتن این نکته، کتاب میتوانست بیان کاملتری از رابطۀ بین سندروم خوشبختی با بازسازی ساختاریِ سرمایهداری ارائه دهد. هرچند شمولِ این سندروم درک و بدان پرداخته شده است، اثرِ انضمامیِ آن کمتر اینگونه است. جالب است که نویسندگان، این مسئله را در برخی نوشتههای روزنامهایِ خود در واشنگتنپست مطرح ساختهاند؛ مثلاً، توضیحخواستن دربارۀ روشهایی که نخبگان داووس در دیدار اخیر گروه بیست از تأکید بر این خوشبختی استفاده کردهاند تا جایگزین انتقادات اساسیتر از جریان توسعۀ سازمانهای اقتصادی و زهدپیشگی شود.
علاوهبراین، به ظرفیت رهاییبخشیِ این بحث، توجه تقریباً اندکی شده است. تکیه بر دیدگاههای روانکاوانۀ لاکانی، مبنایی قدرتمند و روشنگر برای نقد فراهم میآورد. بااینوجود، تا حدی به این نکته بیتوجهی شده است که این تمایلات، نتایجی ناخواسته به وجود میآورند و امکان اجتماعی را به نوعی دوباره شکل میدهند. این شکل جدید، برای بازاری که از ابتدا آنها را برای این منظور طراحی کرده بود، ضرورتاً مکمل یا مفید نیست. بحثی گستردهتر از این سندروم، دیدگاهی به خوانندگان عرضه میکند که مربوط است به اینکه چگونه این گفتمانهای خوشبختی بهطور پویایی نمای عاملیت اجتماعی را در مسیری جالب توجه و مقاوم تغییر میدهند.
البته اینها در نهایت انتقاداتی کوچک از یک کتابِ درمجموع عالی است. سندورم خوشبختی جزئیاتی بیکموکاست و درعینحال تراژیک و کمیک از روح جدید سرمایهداری ارائه میکند. آنجا جایی است که افراد برای سرنوشت و خوشبختی خود «مسئول» اند. این وظیفه با نگرانی و بهطور مداوم آنان را مجبور میسازد تا «خود را بهتر کنند» و بر همۀ موانع ساختاری که ممکن است در مسیرشان باشد، غلبه پیدا کنند. آنها نهتنها در این بازار و نظام مالی نابرابر، بلکه بهرغم آن، موفق میشوند. اگر موفق نشوند، باید خود و نه اوضاع اجتماعیشان را بیرحمانه مقصر بدانند.
اطلاعات کتابشناختی:
Cederström, Carl, and André Spicer. The Wellness Syndrome. John Wiley & Sons, 2015
پینوشتها:
• این مطلب را پیتر بلوم نوشته است و در تاریخ ۲۲ سپتامبر ۲۰۱۵ با عنوان «The Wellness Syndrome» در وبسایت تری.ای.ام مگزین منتشر شده است است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۴ آبان ۱۳۹۴ آن را با عنوان «سندروم خوشبختی» و با ترجمۀ مهدی رعنایی منتشر کرده است.
•• پیتر بلوم (Peter Bloom) در دانشکدۀ رفتار سازمانی دانشگاه اُپن تدریس میکند و نوشتههای متعددی در باب اقتصاد، سیاست، و بازاندیشی قدرت مدرن در نشریاتی چون نیواستیتمن، واشنگتنپست و برخی دیگر از نشریات منتشر کرده است.
[۱] The Wellness Syndrome
[۲] Carl Cederström
[۳] André Spicer
[۴] superego