از برخی لحاظ آرنت چهرهای مطرود بود: به عنوان یک یهودی در اروپای نازی، آوارهای در صفحۀ بازی ملت-دولتها و زنی در قلمرو فکری مردان؛ اما همین انزوا از او نه یک شهروند سادۀ دنیا بلکه یک جهانشهریِ نمادین ساخت. اگر او خود را نظریهپرداز سیاسی میدانست، خودش نیز نظریهای زنده و شاعر تکثرگرایی بود.
ایان — هانا آرنت ۴۰ سال پیش درگذشت؛ اما میراثش هنوز ناشناخته مانده است. آرنت که در سال ۱۹۰۶ در هانوفر امروزی از یک خانوادۀ سکولار با فرهنگ آلمانی ـ یهودی بهدنیا آمد، عنوان «فیلسوف سیاسی» را نمیپذیرفت و بهجای آن عنوان «نظریهپرداز سیاسی» را ترجیح میداد. از دیدگاه وی، نظریه این امکان را به او میداد تا با دیدی گستردهتر بهجای انسانِ منفردِ فلسفه به تجربیات انسانهای جمعی بپردازد و دربارۀ کشاکش جمعیِ نوع بشر در مواجهه با خشونتِ بیسابقۀ قرن بیستم حرفی ماندگار بزند.
البته اینکه آن حرف چه بود، هنوز هم قابل فهم نیست و حتی ممکن است آشفته باشد. آثار هانا آرنت بهعنوان آینۀ تمامنمای مسیر زندگیاش از برنامۀ واحدی پیروی نمیکند، بلکه انبوهی از پروژههای پراکنده را دربرمیگیرد که غالباً بهاندازۀ جنجالی بودنشان نتایجی متضاد دارند.
کتاب ریشههای توتالیتاریسم۱ او که تلاشی بود برای فهم نازیسم که ریشههای زندگیاش را برکنده بود و کمونیسمِ پس از جنگ که در تبعید در آمریکا نظارهگرش بود از لحاظ تحلیلی تاحدی تاریخی است. کتاب وضع بشر۲ که در آن به توصیف «حیات فعال» بهعنوان جوهر دنیای سیاسی میپردازد، بهطور کلی نظری است. کتاب انقلاب۳ که در آن به مطالعۀ انقلاب فرانسه و آمریکا میپردازد، بیشتر به نامهای عاشقانه میماند که برای کشور دومش نوشته است؛ کشوری که از دیدگاه وی در دوران مدرن، سرزندگی و تنوعِ دولتشهرهای۴ یونان باستان در آن تولدی تازه یافت. هانا آرنت در کتاب آیشمن در اورشلیم۵، برگرفته از مقالاتش در مجلۀ نیویورکر، دربارۀ محاکمۀ آدولف آیشمن از افسران بلندپایۀ نازی در سال ۱۹۶۱، به گزارشگری مشغول شد و با ابداع اصطلاح «ابتذال شر۶» یک جنگ داخلی میان روشنفکران نیویورکی به راه انداخت.
آرنت در حادثۀ هولوکاست فقط یک تماشاگر نبود. او که پس از سال ۱۹۳۳ مجبور به جلای وطن شده بود، ابتدا به چکسلواکی رفت، سپس به ژنو، بعد به پاریس و اردوگاه آوارگانِ گور۷ در فرانسه و درنهایت به ایالات متحده رفت و در شهر نیویورک مقیم شد. در آنجا به یکی از برجستهترین چهرههای فکریِ آمریکای پس از جنگ تبدیل شد. او همۀ دنیا را میشناخت: هنگام تحصیلش در دانشگاه ماربورگِ آلمان رابطۀ عاشقانۀ کوتاهی با استاد فیلسوف خود، مارتین هایدگر (که بعدها حامی نازیها شد)، داشت. سپس در اردوگاه گور با والتر بنیامین۸ (از خویشاوندان همسر اولش «گونتر آندرس۹» آشنا شد؛ بنیامین در سپتامبر ۱۹۴۰ برای فرار از دست نازیها دست به خودکشی زد. آرنت از دست نازیها جان سالم به در برد و مثل میلیونها اروپایی دیگر که از ریشۀ خود جدا شده بودند، مجبور شد خود را در خاک بیگانه و به زبان بیگانه بازسازی کند. او در مقالۀ تلخ خود با عنوان «ما پناهندگان۱۰» (۱۹۴۳) مینویسد: «افسانۀ کوتاه و جالبی برای توصیف رفتار ما ساخته شده است؛ یک سگ پاکوتاهِ مهاجر و تنها با آهوناله اینگونه تعریف میکند که: «پیشتر، وقتی که یک سنتبرنارد [سگی بزرگجثه] بودم…».
همین سگ پاکوتاه مهاجر [اشاره به خودش] در آمریکا به موفقیت رسید، اگرچه همیشه پویایی اجتماعی خود را درک نمیکرد. آرنت در سال ۱۹۵۷، در مقالهای دربارۀ یکپارچهسازی اجباری دانشآموزان سیاهپوست در مدارس عمومیِ شهر لیتلراکِ در ایالت آرکانزاس مینویسد: «من اگر بهعنوان یک یهودی بخواهم تعطیلاتم را فقط با یهودیان بگذرانم، دلیلی منطقی نمیبینم که دیگران مانع این کارم شوند؛ درست مثل اینکه دلیلی نمیبینم که تفرجگاههای دیگر در دسترس مشتریانی قرار نگیرد که میخواهند هنگام گذراندن تعطیلات شاهد یهودیان نباشند».
آرنت در آمریکا پاداش خوبی بهخاطر قدرت تفکر و سرسختیاش گرفت و نویسندۀ پرفروشی شد که آثارش را معتبرترین مجلات تخصصی منتشر میکردند. او همچنین اولین زنی است که در دانشگاه پرینستون به مقام استادی نائل شد. او بهصورت افتخاری در دانشگاههای شیکاگو و و نیواسکولِ نیویورک نیز حضور مییافت و از همین راه جایگاه برجستهای در جامعۀ ادبا پیدا کرد. مارگارته فون تروتا۱۱، در فیلم زندگینامۀ هانا آرنت (۲۰۱۲)، او را اینگونه به تصویر میکشد: بیوهزنی از خیابان ریورساید که روزها با تحلیلگرانی مانند نورمن پادهورتز۱۲ و کورت بلومِنفلد۱۳ به مشاجره میپردازد و شبها نویسندگانی مثل مری مککارتی۱۴ و فیلیپ راو۱۵ را سرگرم میکند. در این فیلم با افزودن مشروب، سیگار و رسوایی، آرنت بهگونهای اثر تاریخی تبدیل میشود؛ نمادی از دوران قدیمی که در آن کینه و عداوت ادبی هنوز خط قرمز بود.
میراث بیسامان آرنت فراتر از جذابیت، جنجال و مجموعهای برانگیزنده از تفسیرهای تاریخی و فلسفی است. شاید ۴۰ سال پس از مرگش، ماندگارترین اثر این متفکرِ مسلّمِ قرن بیستمْ اندیشههایش دربارۀ جهانشهرگراییِ متناسب با چالشهای قرن بیستویکمی باشد که او هرگز نمیتوانست ببیند. امروزه اصطلاح «جهانشهری» عمدتاً به نوشیدنی، مجله یا هرچیزی اطلاق میشود که بهطرز پیچیدهای بینالمللی است؛ مثلاً رستورانی با فهرستی بلندبالا از غذاهای مختلف. برای نمونه، لندن بهخاطر امکانات و جمعیت جهانیاش یک «جهانشهر» محسوب میشود، همانند ساکنان ثروتمندش که فصاحتشان در زبان فرانسه در محلۀ لومریِ پاریس یا زبان انگلیسی در منطقۀ شرق منهتن در نیویورک یکسان است؛ اما وقتی این اصطلاح را برای اشاره به جمعیتی ثروتمند که بسیار به سفر و سیاحت میروند بهکار میگیریم، معنای عمیقتری را از دست میدهیم.
از زمان پخش فیلم هتل بزرگ بوداپست۱۶ (۲۰۱۴)، به کارگردانی وس اندرسن، در سال گذشته (صدسالگیِ آغاز جنگ جهانی اول) حس نوستالژی قابلتوجهی نسبت به اروپای پیش از دو جنگ پدید آمده است. اشتفان تسوایگ۱۷، نویسندۀ اتریشی که کتابش الهامبخش این فیلم بوده است، اروپای ایدهالِ بروژوا را جایی معرفی میکند که در آن «هر یک از شهروندان دنیا یک شهروند فراملیتی و جهانشهری هستند».
حتی قبل از سال ۱۹۳۸ که وین شهر محبوب تسوایگ طی واقعۀ آنشلوس۱۸ و بهتعبیر هیتلر به «جدیدترین سنگر رایش آلمان» تبدیل شد، جهانشهری بودن دنیای دیروزی تسوایگ یک ایدهآل بود. از دیدگاه آرنت این نگرش شاید توهمی بیش نبود؛ مثلاً وی در سال ۱۹۴۳ در بررسی خاطرات احساسی تسوایگ میگوید: «اگر یهودیان اروپای غربی و مرکزی در مورد واقعیتهای سیاسیِ روزگارشان ذرهای نگرانی از خود نشان میدادند، دلایلی کافی مییافتند تا احساس امنیت نکنند».
حتی وقتی که دیوگنس لائرتیوس۱۹، زندگینامهنویس فیلسوفان یونانی، برای اولینبار اصطلاح kosmou politês یعنی «شهروند جهانی» را در یونان باستان بهکار برد، یونان جامعهای شدیداً پدرسالار بود و بردهداری در آن رایج بود. برخلاف کاستیها و وحشتهای یونان باستان و غرب مدرن، ایده و ایدهآلِ جهانشهرگرایی قرنهاست که متفکران را شیفتۀ خود کرده است. در سال ۱۹۹۴، فیلسوف آمریکایی مارتا نوسبوم۲۰، در مجلۀ بوستون ریویو، از ایدۀ «آموزش و پرورش جهانشهری۲۱» دفاع کرد؛ ایدهای که میتواند نسلی از آمریکاییهای وفادار و متعهد به جامعه بشریِ سراسر دنیا پرورش دهد. در سال ۲۰۰۴، سیلا بنحبیب، متخصص علوم سیاسی، با این استدلال از ایدۀ علوم سیاسیِ جهانشهری دفاع میکند که میتواند بهعنوان الگویی برای چارچوبهای حقوقیِ ملت ـ دولتها۲۲ بهکار گرفته شود.
این ایدهها معمولاً برای برخیها جذاب و زیبا مینمایند، اما شاید بهتر باشد طرح جدیدِ جهانشهری در قرن ۲۱ بر کوچکترین واحد گسسته، یعنی شخص واحد یا همان فردِ قرنبیستمی، تمرکز کند که دارای هویتی پیچیده و چندوجهی با ارتباطات و وابستگیهای فراوان (و غالباً متضاد) است. ازاینرو، جهانشهرگراییِ قرنبیستمی بهجای اینکه صرفاً نوعی اخلاق انتزاعیِ جهانشهری را در نظر داشته باشد، باید افراد جهانشهری را مد نظر قرار دهد.
افراد جهانشهری به این واقعیت آگاهاند که هرگز معیار واحدی برای هویت وجود نداشته است. در حالی که مقولههای سنتی هویت مثل ملیت، مذهب، جنسیت، طبقه و نژاد به حیات خود ادامه میدهند، واژگان جدیدی نیز برای هویت در نقاط برخورد و خارج از این مقولههای قدیمی بهوجود آمده است. اکنون افراد زیادی در تعیین معنای هریک از این هویتها و تخصیص ارزشِ مطلوبِ خودشان به آنها از استقلال واقعی برخوردارند. هویت همیشه مقولهای مرکب در کلیتی یکپارچه بوده است. جهانشهرگرایی قرن بیستویکمی نه تنها نباید جهانیگرایی را رها کند، بلکه باید وجود جهانیگرایی چندگانه را نیز بپذیرد. مردم میتوانند در خودهای خاصی که خودشان طراحی میکنند ریشه داشته باشند و نیز میتوانند چارچوبهای جهانی مختلفی برای ساخت چنین خودهایی برگزینند. به بیان دیگر: همه متفاوتاند ولی هیچکس سازگار نیست، بیشتر به این دلیل که چیز زیادی برای سازگارشدن وجود ندارد.
اساساً پتانسیل جهانشهری بودن افراد در همین است: اشخاصی با هویتهای چندوجهی که وابستگیهای خاص خود را قربانی یا محو نمیکنند، بلکه در میان آنها آثاری از انسانیتِ مشترک مییابند. قوام آنتونی آپیا۲۳ این نکته را در کتاب خود دربارۀ جهانشهرگرایی که در سال ۲۰۰۷ منتشر شد، با این تعبیر بیان میکند: چالش ما این است که «ذهنها و قلبهایی را که در طول هزارههای متمادی با زندگیکردن در گروههای محلی شکل گرفتهاند بگیریم و با ایدهها و نهادهایی تجهیزشان کنیم که درحالیکه به قبیلهای جهانی تبدیل میشویم امکان همزیستی را برایمان فراهم خواهند آورد».
این «ایدهها و نهادها» بیشک در دنیایی که روزبهروز جهانیتر میشود متغیر خواهند بود. بهترین نقطۀ شروع پذیرش این نکته است که انسانیتِ آن «ذهنها و قلبها» تابعی از خاص بودنشان است و احیای جدی و معنادار جهانشهری به تفاوت اساسیِ هویتهای فردی و نه به یکسانیِ فرضی آنها متکی خواهد بود.
هانا آرنت هرگز بهطور صریح دربارۀ جهانشهرگرایی مطلبی ننوشت یا حتی از این اصطلاح استفاده نکرد، بلکه خود یک جهانشهریِ الگو بود. او آمریکا را که به تابعیتش درآمده بود دوست میداشت، ولی هرگز برای ساختن حالی جدید گذشتهاش را پاک نکرد. فهم او از تاریخ یهود و تجربۀ یهودی بودنش همچنان نقشی محوری در زندگی و کارش داشت و به روشنسازی کلیتی ناهمگون و دشوار کمک میکرد. آرنت به مفهوم «مطرود» بودن علاقهمند بود که از نظر وی تجربۀ یهودیت در اروپا را تداعی میکرد. او در کتاب ریشههای توتالیتاریسم مینویسد: «یهودیان همیشه مجبور بودند هزینۀ شکوه اجتماعی را با بدبختی سیاسی و هزینۀ موفقیت سیاسی را با توهین اجتماعی پرداخت کنند».
از دید آرنت، مطرود بودن امری ذاتاً منفی نیست، بلکه میتواند ارزش خاصی بههمراه داشته باشد. او در مجموعه مقالاتی که در دهۀ ۱۹۴۰ به رشتۀ تحریر درآورد، شعرا و نویسندگانی مثل هاینریش هاینه۲۴، رائل فارنهاگن۲۵، برنارد لازار۲۶ و فرانتس کافکا را مطرودانِ آگاه مینامد. منظورش این بود که آنها هرگز از یهودیت خود گریزان نبودند، بلکه از این تفاوت برای عبور از محدودیتهای ملیت و تنیدن تاروپود نبوغ یهودیشان در بافت عمومیِ حیات اروپایی استفاده میکردند؛ حیاتی که روند پذیرش یهودیان بهعنوان یهودی در جرگههای انسانی را هدایت میکرد. به بیان دیگر، این حیات خاص بودن آنها را نفی نکرد، بلکه با تجلیل از همین خاص بودن به دنیایی دیگر در مقیاسی جهانی دست یافت.
بغرنجترین نقطۀ جهانشهرگرایی آرنت هم در این نکته بود؛ او که از ریشه جدا شده اما همیشه بادوام و پابرجا بود، در دوران تاریکی بهسر میبرد، ولی دقیقاً بهخاطر همین بود که در طول زندگی طولانی و متهورانهاش توانست خطوط ترازِ چشماندازِ جهانشهرگرایی را با دنیایی که واردش شده بود همنواتر کند تا دنیایی که ترکش کرده بود. زندگی و کار آرنت داستان شخصی است که در پی استخراج انسانیتِ جهانی از منظر جامعهای خاص است و در مورد او، جامعۀ یهودیان (هرچند که خودش تقریباً همیشه با آن در تضاد بود).
با شناخت عناصر جهانیِ وضعیت مطرودِ خود آرنت میفهمیم که او یک جهانشهری واقعی بود. در بین میراث بیشمار هانا آرنت، خاطراتش سندی روشن برای تکثرگرایی است؛ تکثرگرایی یعنی همۀ مردم یکسان نیستند، بلکه میتوانند با بهرسمیت شناختن تفاوتهایشان از مرزهایی که آنها را از همدیگر جدا نگه داشته است فراتر روند. ازاینرو، جهانشهرگرایی آرنت به برتری حیات انسان اختصاص نمییابد، بلکه به خاص بودن زندگی انسانهایی خاص مربوط میشود که به تفاوت خود آگاهاند و از آن الهام میگیرند.
نام آرنت هنوز هم با جنجال مترادف است و علت آن کتاب آیشمن در اوشلیمِ اوست که تاکنون بیش از ۳۰۰ هزار نسخه از آن بهفروش رفته است و نیز همین کتاب است که ماهیت جهانشهرگرایی آرنت را به بهترین شکل نشان میدهد.
در سال ۱۹۶۰، سازمان موساد آدولف آیشمن ـ یکی از سازماندهندگان اصلی هولوکاست که متهم به هماهنگسازی انتقال انبوه صدهاهزار یهودی به اردوگاههای مرگ بود ـ را در بوینوس آیرس، پایتخت آرژانتین، دستگیر کرد. مأموران موساد مخفیانه آیشمن را در لباس فرمِ مهماندارِ شرکت هواپیمایی آل عال [شرکتی اسرائیلی] از آرژانتین خارج کردند. به تعبیر آرنت، «دادگاهِ نمایشیِ» او اولین رویداد تلویزیونی بود که در آن دنیا با بیرحمیهایی روبهرو میشد که بعداً به «هولوکاست» مشهور شد. آرنت که برای گزارش دربارۀ صدها قربانی به آنجا رفته بود و شاهد بهت و سردرگمی و از حال رفتن برخی از آنها در دادگاه بود، همدردی خاصی با تجربۀ آنها از خود نشان نداد.
او که خود قربانی مردانی مثل آیشمن بود و به اورشلیم رفته بود تا مظهر شرارت را به چشم خود ببیند، با یک مأمور بوروکراتِ درجه دو روبهرو شد که بازیچۀ جاهطلبیهایش شده بود نه دستخوش نشئگی قتل و آدمکشی. از نظر آرنت، آیشمن نماد پیشپاافتادگی و «ابتذال شر» بود؛ تعبیری که بسیاری از خوانندگان را به این فکر واداشت که شاید آرنت شخصیت شرور داستانش را تبرئه کرده است؛ اما نگرش او به قربانیان و بازماندگان یهودی بود که ـ هم از لحاظ لحن نیشدارش و هم بهخاطر نتایجی که میگرفت ـ آتش بحث را تندتر کرد.
آرنتْ گیدئون هوسنر۲۷، دادستان دادگاه آیشمن را اینگونه توصیف میکند: «نمونۀ بارز یک یهودی گالیسیایی، فاقد حس همدردی و ملالآور که دائماً اشتباه میکند. شاید ازجمله کسانی است که هیچ زبانی بلد نیستند». در عین حال، یهودیان فلسطینی در بیرون دادگاه را «جمعیت مشرقی» میخواند. آرنتْ لئو بائک۲۸، خاخام دانشمند برلین و رهبر جامعۀ یهودیان شهر در زمان جنگ را که خود بهسختی از اردوگاه اسرای ترزینشتات جان سالم به در برده بود، «پیشوای یهودی۲۹» لقب میدهد.
مطلبی که آرنت دربارۀ شورای یهودیان۳۰ در محلههای یهودینشینِ آلمان نازی نوشت، او را در خط مقدم نبردی سخت میان تاریخ و خاطره قرار میدهد:
هرجا که یهودیان زندگی میکردند، رهبران یهودی برجستهای وجود داشتند و همین رهبران، تقریباً بدون استثنا، با نازیها همکاری میکردند. حقیقت این است که اگر یهودیان واقعاً بیسامان و بیرهبر بودند، به هرجومرج و فقر فراوان کشیده میشدند اما تعداد قربانیان بهسختی به ۴.۵ تا ۶ میلیون نفر میرسید.
آرنت در کتاب آیشمن در اورشلیم میکوشد تا فروپاشی اخلاقیِ تحت حکومت نازی را توصیف کند؛ موضوعی که بیش از یک دهه قبل، در کتاب ریشههای توتالیتاریسم بررسی کرده بود. از نظر آرنت، همدستی شورای یهودیان در نابودی مردم خودشان تصویر روشنی از این تمامیتخواهی بهدست میدهد؛ منظرهای که در آن مجرم خودِ قربانی را به مجرمی دیگر تبدیل میکند. متاسفانه، لحن آرنت منظور اصلیاش را در ابهام فرو میبرد. بهگفتۀ منتقدی برجسته، کتاب آیشمن در اورشلیم یک «جنگ داخلی» در میان روشنفکران نیویورکی برانگیخت. آنتونی گرافتونِ۳۱ مورخ، در سال ۲۰۰۹، با یادآوری دوران کودکی خود در محافل ادبیِ یهودی و سکولار در نیویورکِ دهۀ ۱۹۶۰ گفت که ظاهراً «در بزرگترین شهر یهودیِ دنیا ـ در جدیترین و ویراستهترین مجلۀ کشور ـ یهودی به یهودی خیانت کرده بود». آرنت که نظریهپرداز سیاسی والامقامی بود، با یک کتاب کوتاه خودش را به چهرهای مطرود تبدیل کرده بود.
مطرود بودنِ آرنت بُعد جنسیتی نیز داشت (مانند فارنهاگن، یک زن یهودی ـ آلمانی در قرن ۱۸ و صاحب سالن زیبایی مشهوری که آرنت نگارش زندگینامهاش را در دهه ۱۹۳۰ شروع کرده بود). آرنت از نظر دوستان و منتقدانش زنی بود که قلمرو فکری مردان را مورد تاختوتاز قرار داده بود. برای نمونه، او در سال ۱۹۶۴، برای مصاحبه با گونتر گاوس۳۲ که همترازِ آلمانیِ چارلی رز۳۳ یا دیوید دیمبلبی۳۴ بهشمار میآید، به برنامۀ تلویزیونیِ Zur Person رفت. گاوس مصاحبه را با این جملات آغاز کرد: «هانا آرنت، شما اولین خانمی هستید که در این مجموعه ظاهر میشوید. بانویی با حرفهای که برخی آن را حرفهای مردانه میدانند. شما فیلسوفید».
آلفرد کیزین، منتقد ادبی آمریکایی، در بررسی زندگینامۀ آرنت بهقلم الیزابت یانگ-بروئل۳۵، سوژهاش را نه یک متفکر بلکه یک زن معرفی میکند؛ زنی محصور در فضای درونیِ «آپارتمانی قدیمی در خیابان ۹۵ غربی» که در آن با همسر فعالش شاعر و فیلسوف آلمانی، هاینریش بلوشر۳۶ زندگی میکرد. کیزین در نشریۀ نیویورک ریویو آو بوکز (۱۹۸۲) مینویسد: آرنت «زنی ۴۰ ساله، جذاب و سرزنده بود که من و دیگران را بهطرزی غیرجنسی مسحور خود میکرد».
این نگرشها با اینکه محدودکننده بودند، ولی آرنت را محبوس نکردند. یقیناً دلیل مطرود بودنش همینها بودند، اما بنیان خاص بودن و جوهر جهانشهری بودنش را نیز آنها تشکیل میدادند.
آرنت بعد از جنجال آیشمن، مکاتبات گرمی با دوستش گرشوم شولم۳۷، فیلسوف اسرائیلیِزادۀ آلمان داشت. شولم حق قضاوت آرنت را دربارۀ رویدادهایی که در آن حاضر نبوده است زیر سؤال برد. او در سال ۱۹۶۳، طی نامهای نوشت: «برای خودم نیز حق قضاوت قائل نیستم. من هم آنجا نبودم».
با این حال، نکتۀ مهمترِ اعتراض شولم در این بود که آرنت را فاقد عشق به مردم یهود میدانست. پاسخ آرنت حاوی نکتهای دربارۀ دیدگاه خاص وی نسبت به جهانشهرگرایی است:
«من تحتتأثیر چنین عشقی قرار نمیگیرم؛ به دو دلیل: من در زندگیام هرگز به مردم یا جمعی عشق نورزیدهام؛ نه به مردم آلمان، نه به مردم فرانسه، نه به مردم آمریکا و نه به طبقۀ کارگر یا هر جمعی از این دست. من درواقع فقط عاشق دوستانم بودهام و تنها عشقی که میشناسم و به آن باور دارم عشق به اشخاص است».
او در پاسخ به زیر سؤال رفتن هویت یهودیاش توسط شولم مینویسد:
«یهودی بودن از نظر من به واقعیتهای مسلّم زندگی من مربوط میشود و من هرگز نخواستهام چنین واقعیتهایی را تغییر دهم یا انکار کنم. باید قدردان هرچیزی، همانگونه که هست، باشم».
پاسخ آرنت درنهایت تأکیدی بر دفاع از مطرود بودن خودش است. او با بیانی دیگر به شولم میگوید که یهودیتش بهعنوان واقعیتی مسلم، درنهایت، نوعی وابستگی است که بهخاطر قابلیتی که بهعنوان عنصری از هویتش به وی میدهد از انکارش سر باز میزند.
در این نامه به صحنۀ آخر زندگینامۀ فارنهانگن که در سال ۱۹۵۷ منتشر شد، اشاره میشود. فارنهانگن از بسیاری لحاظ خودِ دیگر آرنت محسوب میشود. نویسنده در نقلقولی پیراسته ـ آرنت بخشهایی از نوشتار فارنهاگن را که در آن گرویدنش به مسیحیت را تأیید میکند حذف کرده است ـ به قهرمان خود که تنش حاکم بر زندگیاش را فرونشانده است امکان میدهد تا با مرگی آرام بمیرد: «اکنون به هیچروی نباید آرزوی از دست دادن چیزی را بکنم که در تمام عمرم برایم بزرگترین شرم به نظر میرسید و مایۀ بدبختی و نکبتِ زندگیام بود؛ یهودی زاده شدن». سپس لحن راوی برمیگردد تا رأی نهایی آرنت دربارۀ فارنهاگن را بیان کند: «او یهودی و مطرود باقیمانده بود و فقط به این دلیل که به هر دو وضعیت وفادار بود جایگاهی در تاریخ بشری اروپا پیدا کرد». این حکم در مورد آرنت نیز صادق است.
از برخی لحاظ، آرنت چهرهای مطرود بود: بهعنوان یک یهودی در اروپای نازی، آوارهای در صفحۀ بازی ملت ـ دولتها و زنی در قلمرو فکری مردان؛ اما همین انزوا از او حتی نه یک شهروند سادۀ دنیا، بلکه یک جهانشهریِ نمادین ساخت. اگرچه او خودش را یک نظریهپرداز سیاسی میدانست، اما خود نظریهای زنده و شاعر تکثرگرایی بود.
پینوشتها:
[۱] The Origins of Totalitarianism / 1951
[۲] The Human Condition / 1958؛ وضع بشر، هانا آرنت، مسعود علیا (مترجم)، انتشارات ققنوس، ۱۳۹۰، تهران
[۳] On Revolution / 1963؛ انقلاب، هانا آرنت، عزت الله فولادوند (مترجم)، انتشارات خوارزمی، ۱۳۸۴
[۴] polis
[۵] Eichmann in Jerusalem / 1963
[۶] the banality of evil
[۷] Gurs
[۸] Walter Benjamin
[۹] Günther Anders
[۱۰] We Refugees
[۱۱] Margarethe von Trotta
[۱۲] Norman Podhoretz
[۱۳] Kurt Blumenfeld
[۱۴] Mary McCarthy
[۱۵] Philip Rahv
[۱۶] The Grand Budapest Hotel
[۱۷] Stefan Zweig
[۱۸] آنشلوس (به آلمانی: Anschluß) نام واقعهای است که طی آن کشور اتریش به امپراطوری آلمان نازی پیوست. آنشلوس در زبان آلمانی یعنی همبستگی و پیوند. مترجم
[۱۹] Diogenes Laërtius
[۲۰] Martha Nussbaum
[۲۱] cosmopolitan education
[۲۲] nation-states
[۲۳] Kwame Anthony Appiah
[۲۴] Heinrich Heine
[۲۵] Rahel Varnhagen
[۲۶] Bernard Lazare
[۲۷] Gideon Hausner
[۲۸] Leo Baeck
[۲۹] پیشوا یا Führer لقب هیتلر بود.
[۳۰] Judenräte
[۳۱] Anthony Grafton
[۳۲] Günter Gaus
[۳۳] Charlie Rose، مصاحبهگر مشهور آمریکایی که تاکنون با صدها رییس جمهور، رهبر، دانشمند و هنرمند مصاحبه کرده است. مترجم
[۳۴] David Dimbleby
[۳۵] Elisabeth YoungBruehl
[۳۶] Heinrich Blücher
[۳۷] Gershom Scholem
برخی افکارشان به شکل تصویر است و بعضی به شکل واژهها. اما فرایندهای ذهنی مرموزتر از چیزی که تصور میکنیم هستند
یک متخصص هوش مصنوعی میگوید فرق انسانها با هوش مصنوعی در نحوۀ آموختن آنهاست
سوپر استار عالم روشنفکری بیش از همیشه با چپها به مشکل خورده است
گفتوگویی دربارۀ دشواری همتاسازی هوش انسانی در رایانهها