آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 27 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
همۀ ما ماجراهایی را تجربه میکنیم که ممکن است هویتمان را تغییر بدهد
بعضی افراد احساس میکنند با گذشت زمان تغییر کردهاند و گذشته در نظرشان سرزمینی بیگانه، با آداب و رسومی عجیبوغریب، است. اما برخی دیگر با گذشتهشان ارتباط عمیقی دارند و آن را وطن خود میدانند. احتمالاً هر دو گروه اگر از چشم ناظری بیرونی به خودشان نگاه کنند متوجه میشوند که تحولات زندگی گاه سبب ایجاد سکون و گاه موجب تغییر میشوند. ولی آنچه در این میان اهمیت دارد سکون یا تغییر ما نیست بلکه بهرهای است که از هر وضعیت نصیبمان میشود.
جاشوا راتمن، نیویورکر— از چهارسالگیام خاطرات کمی به یاد دارم و این موضوع حالا که پدرِ کودکی چهارسالهام مرا ناراحت میکند. من و پسرم با هم اوقات خوشی را سپری میکنیم؛ همین اواخر، با لِگو ساختمان جاهای معمول و آشنا را (کافه، دستشویی) ساختیم و حرکت «پشتکوارو» را کامل و بدون نقص انجام دادیم. در این حرکت من دستهایش را میگرفتم و او از روی دوشم به روی زمین میپرید. اما او چقدر از زندگیِ شادمانۀ ما را به یاد خواهد سپرد؟ من از چهارسالگیام اینها را به یاد دارم: ناخنهای قرمزرنگ پرستار بدجنسم، ضبط صوت نقرهای در آپارتمان پدر و مادرم، راهرویی با موکت نارنجیرنگ، گیاهانی آپارتمانی که رو به آفتاب بودند، و تصویری از صورت پدرم که احتمالاً از عکسها به حافظهام منتقل شده است. این تصاویر پراکنده به هم وصل نمیشوند تا تصویری از زندگی بسازند؛ هیچگونه واقعیت درونی را هم توضیح نمیدهند. از احساساتم، افکارم، یا شخصیتم هیچ خاطرهای ندارم؛ به من گفتهاند که کودکی شاد و پُرحرف بودهام که سر میز شام خیلی حرف میزدم، اما خودم اینها را به یاد نمیآورم. پسرم، که او هم شاد و پرحرف است، خیلی بامزه است و گاهی بهجای او غصه میخورم که در آینده نمیتواند کودکیاش را به یاد بیاورد.
اگر میتوانستیم کودکیمان را واضحتر ببینیم، درک بهتری از جریان و چگونگیِ زندگیمان به دست میآوردیم. آیا ما در چهارسالگی همان کسی هستیم که در بیستوچهارسالگی، چهلوچهارسالگی، یا هفتادوچهارسالگی هستیم؟ یا با گذشت زمان از بنواساس تغییر میکنیم؟ آیا داستان زندگی ما از قبل ثابت است یا دگرگونیها و تحولات حیرتانگیزی خواهد داشت؟ برخی افراد احساس میکنند با گذر سالها عمیقاً تغییر کردهاند و گذشته در نظرشان مثل سرزمینی بیگانه با علایق، ارزشها، و آداب و رسومی عجیبوغریب است (آن دوستان! آن موسیقیها! آن لباسها) اما برخی دیگر با جوانیِ خودشان رابطهای عمیق دارند و گذشته را همیشه وطن خود میدانند. مادرزنم در همان شهری که بزرگ شده زندگی میکند، نزدیک خانۀ پدر و مادرش. او اصرار دارد که همان کسی است که همیشه بوده و، با خشمی که هنوز در وجودش زنده است، تولد ششسالگیاش را به یاد میآورد که به او قول اسب کوچکی را دادند اما به قولشان وفا نکردند. برادرش برخلاف او فکر میکند: زندگیاش در گذشته به چندین دورۀ مختلف تقسیم میشود که در هر کدام مجموعهای از عقاید، شرایط، و دوستان خاصی را داشته است. او میگفت «از مراحل بسیار زیادی عبور کردهام». من هم همین احساس را دارم، هرچند بیشترِ افرادی که مرا میشناسند میگویند همیشه همین بودهام.
یک روز پاییزی عادیِ زندگیتان در سالهای پیش را به خاطر بیاورید. در آن زمان بعضی چیزها حقیقتاً برایتان اهمیت داشتند (دوستدختر؟ گروه موسیقی دِپش مد؟) و برخی چیزهای دیگر اهمیت چندانی نداشتند (مسئولیتهای سیاسیتان؟ فرزندانتان؟). بعضی وقایع مهم -دانشگاه؟ جنگ؟ ازدواج؟ انجمن الکلیهای گمنام؟- هنوز اتفاق نیفتاده بودند. کسی را که به یاد میآورید شبیه شماست یا برایتان غریبه است؟ آیا انگار همین دیروز را به خاطر میآورید یا انگار رمانی را با شخصیتی تخیلی میخوانید؟
اگر انگار دیروز را به یاد میآورید، احتمالاً فردی ادامهدهنده1 هستید؛ و اگر فکر میکنید رمانی تخیلی میخوانید، ممکن است فردی جداکننده2 باشید. ممکن است دلتان بخواهد از یکی به دیگری تغییر کنید، اما تغییر دیدگاه برایتان دشوار باشد. ویلیام وردزورث در شعر «رنگینکمان» نوشته «کودکْ پدر انسان است» و این نکته اغلب بهعنوان حقیقت نقل میشود. اما او این ایده را بهعنوان آرزوی شخصی بر زبان آورد -«و آرزو میکنم روزهایم / با رشتۀ وفاداریِ طبیعی به هم بپیوندند»- انگار میگوید هرچند خوب است که خردسالی و بزرگسالیمان مثل انتهای رنگینکمان به هم وصل شوند، این اتصالْ وهمی است که به جایگاه ما بستگی دارد. یکی از دلایل حضور در جمع دوستان دبیرستان این است که احساساتی را تجربه کنیم شبیه احساساتی که در گذشته تجربه کردیم -ازسرگرفتنِ دوستیهای قدیمی، گفتنِ دوبارۀ لطیفههای خصوصی، روشنشدنِ دوبارۀ آتشِ زیرخاکسترِ عشقهای قدیمی. اما وقتی جمع دوستان قدیمی را ترک میکنید، سفر در زمان هم به پایان میرسد. معلوم میشود که، با وجود همهچیز، شما تغییر کردهاید.
از سوی دیگر، بعضی از ما میخواهیم از خودِ قدیمیمان جدا شویم؛ وقتی خودِ قدیمیمان را باری بر دوشمان احساس میکنیم یا قفسی که در آن حبس شدهایم، آرزو میکنیم زندگیمان چندوجهی باشد. کارل اوه کناسگور -مرد میانسالی که امیدوار است اکنونش بهتر از جوانیاش باشد- در رمانی حجیم و شرححالمانند به نام نبرد من 3میپرسد که آیا داشتنِ یک نام واحد در تمام طول عمر کاری عاقلانه است. او با نگاه به عکس کودکی خودش، از خود میپرسد که این کودک، با دست و پاهایی باز و قیافهای درهم و در حال جیغ کشیدن، با این نویسنده و پدر چهلساله، یا با «پیرمرد رنگپریده و گوژپشتِ چهل سال بعد که در خانۀ سالمندان نشسته و آب دهانش سرازیر میشود و بدنش میلرزد» واقعاً چه ربطی دارد. او پیشنهاد میکند شاید بهتر باشد که چندین نام داشته باشیم: «برای مثال، جنین را میتوان جنز اُوِه نامید، و کودک را نیلز اُوِه. در ۱۰ تا ۱۲ سالگی میتوان او را گِیر اُوِه نامید، در ۱۲ تا ۱۷ سالگی کورت اُوِه، از ۲۳ تا ۳۲ سالگی نام تور اُوِه برایش مناسب است، و از ۳۲ تا ۴۶ سالگی هم کارل اُوِه و همینطور تا آخر عمر». در چنین طرحی، «اولین نام نشانگر حدود سنی، نام میانی نشانگر پیوستگی، و آخرین نام نشانگر وابستگی خانوادگی است».
اسم پسرم پیتر است. میترسم پسرم روزی آنقدر تغییر کند که لازم باشد اسم جدید داشته باشد. ولی او هر روز چیز جدیدی میآموزد و بزرگ میشود؛ چطور ممکن است هر روز به انسان جدیدی تبدیل نشود؟ من از او دو چیزِ متضاد میخواهم: بزرگ شو ولی خودت بمان. اما چه کسی میداند که او خود را چگونه خواهد دید؟ گالن استراوسونِ فیلسوف معتقد است برخی اشخاص بیش از دیگران «بخشبخش»اند؛ آنان، بدون توجه به پیرنگ کلی،
هر روز یکجور زندگی میکنند. استراسون در مقالهای به نام «ادراک از خود» مینویسد «من جایی در منتهیالیه این طیف هستم و زندگی را بخشبخش میبینم. از زندگیام، بهعنوان داستانی دارای شکل، هیچ ادراکی ندارم و به گذشتهام هم علاقۀ اندکی دارم».
شاید پیتر بزرگ شود و انسانی با شخصیتی بخشبخش بشود که در لحظه زندگی میکند و بیاعتنا باشد که زندگیاش یک کلیت است یا مجموعهای از چندین بخش. بااینحال، از تناقضهای بیثباتی که در تاروپود زندگی ما تنیده شدهاند گریزی نیست. وقتی به برخی اعمال شرمآورمان در گذشته فکر میکنیم، به خودمان میگوییم «تغییر کردهام!» (آیا واقعاً تغییر کردهایم؟). وقتی دوستمان که ذهنش مدام مشغول وقایع سالها پیش است ما را کلافه میکند، میگوییم «آن زندگی دیگری بود و تو الان آدم دیگری هستی!» (اما آیا او واقعاً آدم دیگری است؟). وقتی در کنار دوستمان، همسرمان، پدر و مادرمان، و فرزندانمان زندگی میکنیم، از خودمان میپرسیم که آیا آنان همان اشخاصیاند که همیشه میشناختیم، یا در طول زندگیشان تغییراتی کردهاند که ما، یا خود آنها، تلاش میکنیم بفهمیم. با اینکه برای بهترشدن بیوقفه تلاش میکنیم، اما به هر جایی که میرسیم خودمان را آنجا میبینیم (در این صورت فایدهاش چیست؟). و بااینهمه، گاهی خودِ پیشینمان را با حس حیرت به یاد میآوریم، انگار يک زندگی قبلی و تمامشده را به یاد میآوریم. زندگیْ طولانی و درک آن دشوار است. اگر بپرسیم که آیا ما همیشه همانی بودهایم که هستیم، به چه چیزی میرسیم؟
پرسش از پایایی و پیوستگی شخصیت ما جنبهای تجربی دارد که براساس ملاحظات علمی میتوان به آن پاسخ داد. روانشناسی به نام فیل سیلوا، که در دهۀ ۱۹۷۰ در دانشگاه اوتاگو در نیوزلند کار میکرد، به چندین تن از محققان کمک کرد تا ۱۰۳۷ شخص را مطالعه کنند؛ این افراد همگی در شهر دنیدن یا اطراف آن زندگی میکردند و سه، پنج، هفت، نه، یازده، پانزده، هجده، بیستویک، بیستوشش، سیودو، سیوهشت، و چهلوپنجساله بودند و محققان اغلب نهتنها با خود آنان، بلکه با خانواده و دوستانشان هم مصاحبه کردند. در سال ۲۰۲۰، چهار روانشناس که در مطالعۀ دنیدن شرکت داشتند -به نامهای جی بلسکی، آوشلم کاسپی، تری ای. مافیت، و ریچی پولتون- آنچه را که تا آن زمان آموخته بودند در کتابی به نام خاستگاههای شما: چگونه دوران کودکی دوران بعدی زندگیتان را شکل میدهد4 خلاصه کردند. این کتاب، در کنار نتایج مطالعۀ دنیدن، نتایج تعدادی از مطالعات مرتبط را نیز که در آمریکا و انگلستان انجام شده ذکر میکند و به این ترتیب نشان میدهد که چگونه حدود چهار هزار انسان در طول چندین دهه تغییر کردهاند.
جان استوارت میل زمانی نوشت که جوان مثل «درختی است که، براساس کشش نیروهایی درونی که به آن حیات میبخشند، باید خود را در تمام جهات رشد و نمو بدهد». این استعاره حاکی از بزرگشدن و بهثمررسیدنِ کلی است که بهطور حتم به زمین و آبوهوای مطلوب و کمی هم هرسکاری صحیح درخت نیاز دارد. نویسندگانِ کتاب خاستگاههای شما استعارۀ آشفتهتری ارائه میکنند. آنان میگویند انسانها مثل سامانههای طوفانیاند. هر طوفان خاصی مجموعه ویژگیها و مؤلفههای خود را دارد؛ در این میان، آیندۀ این طوفان به عوامل متعدد جوّی و مکانی بستگی دارد. سرنوشت هاروی، آلیسون، ایک، یا کاترین فرضی هم چهبسا بستگی دارد به «فشار هوا در مکانی دیگر» و «مدت زمانی که طوفانی شدید، قبل از رسیدن به خشکی، در دریا حرکت میکند و به مقدار رطوبتی که بلند میشود». دونالد ترامپ، در سال ۲۰۱۴، به زندگینامهنویس خود گفت که او در ششمین دهۀ زندگیاش همان شخصی است که در دوران کلاس اول بوده است. درمورد او، محققان میگویند باورکردن چنین تصوری خیلی دشوار نیست. اما طوفانها را زمین و سایر طوفانها پدید میآورند، و فقط سامانۀ آبوهوایی خودشیفته به خصوصیات منحصربهفرد مطلق و ثابت خود باور دارد.
فهم وضع انسان براساس استعارۀ آبوهوا -برای مثال، تلاش برای نشاندادن اینکه کودکانی که به آنها تجاوز شده در بزرگسالی هم علائم این تجاوز را با خود دارند- مطابق انتظار چندان دقیق نیست. یک مشکل این است که بسیاری از مطالعات مربوط به حوزۀ رشد اساساً مطالعاتی «گذشتهنگر» هستند: محققان در آغاز وضع کنونی اشخاص را بررسی میکنند و بعد به گذشته مینگرند تا بفهمند چگونه به این وضع دچار شدهاند، اما چنین تلاشهایی با مشکلات بسیاری مواجهاند. حافظه در معرض خطاست: انسانها اغلب حتی واقعیتهای مهم زندگیشان در دهههای اول عمر را بهدشواری به یاد میآورند. (برای مثال، بسیاری از پدران و مادران نمیتوانند ابتلا یا عدم ابتلای کودک به اختلال کمتوجهی-بیشفعالی را بهدرستی به یاد بیاورند؛ انسانها حتی بدرفتاری یا خوشرفتاری پدر و مادرشان را بهسختی به یاد میآورند.) مشکلِ گزینشِ جانبدارانه هم هست. مطالعۀ گذشتهنگر دربارۀ بزرگسالان مبتلا به اضطراب ممکن است به این نتیجه برسد که بسیاری از این افراد کنار پدر و مادرانی مطلقه بزرگ شدهاند -اما دربارۀ تعداد زیاد کودکانِ پدر و مادران مطلقه که دچار اضطراب نشدهاند، و درنتیجه برای مطالعه هم گزینش نشدهاند، چه میتوان گفت؟ مطالعۀ گذشتهنگر بهدشواری میتواند اهمیت حقیقی یک عامل خاص را به اثبات برساند. بنابراین، ارزش و اهمیت پروژۀ دنیدن نهتنها از مدت طولانی آن، بلکه از «آیندهنگر»بودن آن ناشی میشود. این پروژه با مطالعه دربارۀ هزار کودک که بهطور تصادفی گزینش شده بودند آغاز شد، و بعد از آن تغییراتی را که پدید میآمدند شناسایی کرد.
محققان این پروژه، که با رویکرد آیندهنگر کار میکردند، کار خود را با طبقهبندی کودکان سهساله آغاز کردند. آنان با هر کودک نود دقیقه صحبت میکردند و بر اساس ابعاد بیستودوگانۀ شخصیتی آنها را دستهبندی میکردند -ناآرام، شتابزده، لجوج، دقیق، صمیمی، پرحرف، و مانند اینها. آنان سپس از نتایج خود برای شناسایی پنج نوع کلی کودک استفاده کردند. چهل درصد از کودکان، با ترکیبی رایج از ویژگیهای شخصیتی کودکان، شخصیتی «متعادل» داشتند. یکچهارم دیگرشان شخصیتهایی «بااعتمادبهنفس» داشتند -با راحتیِ بیش از حدِ معمولْ با افراد غریبه و موقعیتهای جدید ارتباط برقرار میکردند. پانزده درصدشان در ابتدا شخصیتهایی «تودار» یا سرد و خشک بودند. حدود یکدهم هم شخصیتهایی خجالتی از کار درآمدند؛ حدود یکدهم دیگر هم «ناسازگار» بودند. بیشتر کودکانِ خجالتی دختر بودند و خیلی دیر با دیگران گرم میگرفتند؛ کودکان «ناسازگار» شخصیتهایی یکدنده و لجباز بودند. این کارِ تعیین انواع شخصیت که پس از ملاقاتهایی کوتاه و بهدست افراد غریبه انجام میشد مبنایی برای کارهای علمیِ پنجاه سال بعد فراهم کرد.
تا پیش از هجدهسالگی، الگوهای رفتاری خاصی قابلتشخیص بود. بااینکه کودکانِ بااعتمادبهنفس، تودار، و متعادل در این سن همچنان همین ویژگیها را داشتند، اما آن دستهبندیها کمرنگ شده بود. برعکس، کودکانی که در دستۀ شخصیتهای خجالتی یا ناسازگار جای داشتند فکر و رفتارشان بیشتر مطابق این ویژگیها بود. در هجدهسالگی، کودکانی که زمانی خجالتی بودندهاند همچنان کمی منزوی بودند، و «شخصیتشان بهطرز چشمگیری کمتر از سایر کودکان مصمم و نیرومند است». در این میان، کودکان ناسازگار «خودشان را شخصیتهایی خطرپذیر و یکدنده توصیف کردند» و «نسبت به نوجوانان دیگر کمتر از موقعیتهای زیانآور، هیجانانگیز، و خطرناک دوری میکنند و همچنین کمتر رفتاری تأملآمیز، محتاطانه، دقیق یا برنامهریزیشده دارند». نوجوانان این گروه آخر اغلب گرایش بیشتری به خشونتورزی دارند و خود را فردی «آزاردیده و قربانی» میدانند.
محققان فرصت یافتند دستهبندی این نوجوانان را کارآمدتر کنند. از نوجوانانی که ظاهراً در دستههای مختلفی بودند یک گروه بزرگ تشکیل دادند. سپس بر دو گروه کوچکتری که برجسته بودند تمرکز کردند. یک گروه «از همۀ مردم دوری میکند» و سبکی را برای زندگی میپذیرد که گرچه کاملاً رضایتبخش است، محتاطانه و دوراندیشانه نیز هست. و دیگری که آن هم گروهی با همان اندازۀ گروه اول بود «برخلاف همۀ مردم عمل میکند». در سالهای بعد، محققان دریافتند که افراد گروه دوم به احتمال بیشتری از کارشان اخراج میشوند و درگیر مشکلات قماربازی میشوند. خلقوخوی آنان ماندگار بود.
ماندگاری، تا حدی، معلول قدرت اجتماعی خلقوخوست، که نویسندگان دربارهاش مینویسند «دستگاهی است که دستگاهی دیگر را طراحی میکند که کارش تأثیرگذاری بر فرایند رشد است». این دستگاه دومْ محیط اجتماعی شخص است. کسی که برخلاف مسیر همۀ مردم حرکت میکند دیگران را کنار میزند، و معمولاً حتی اعمال خیرخواهانۀ دیگران را کنارزدن تلقی میکند؛ این واکنش منفی اجتماعی موضع تقابلی او را تقویت میکند. در این میان، او درگیر چیزی میشود که روانشناسان آن را «انتخاب محیط متناسب» میگویند – یعنی رفتن به سراغ موقعیتهای اجتماعیای که خلقوخوی شخص را تقویت میکند. یک شخصیت «متعادلِ» کلاسپنجمی چهبسا واقعاً «منتظر رفتن به مقطع راهنمایی باشد»؛ وقتی به مدرسۀ راهنمایی برود، شاید حتی به چندین کلوپ مختلف ملحق بشود. دوستش که از همۀ مردم دوری میکند شاید ترجیح بدهد موقع ناهار مطالعه بکند. و برادرش که برخلاف همۀ مردم رفتار میکند -گروهی که بیشتر از مردان تشکیل شده- اغلب احساس میکند در خانه در موقعیتی خطرناک قرار دارد.
نویسندگان معتقدند که ما، با این نوع خودپروری، زندگیمان را جوری تنظیم میکنیم که موجب میشود بیشتر شبیه خودمان باشیم. اما راههایی برای فرار از این چرخه وجود دارد. یکی از آنها روابط عمیق و دوستانه است که انسانها با آن تغییر جهت میدهند. مطالعۀ دنیدن نشان میدهد که، اگر کسی که تمایل دارد برخلاف همۀ مردم رفتار کند با شخصی مناسب ازدواج کند، یا مشاوری مناسب پیدا کند، چهبسا در جهتی سازندهتر و سودمندتر حرکت کند. جهان او به آفرینش مشترکی تبدیل میشود که در آن بخشندگی بیشتر است. حتی اگر بیشترِ داستان نوشته شده باشد، بازنویسی همیشه ممکن است.
مطالعۀ دنیدن دربارۀ اهمیتیافتن اختلافها بین کودکان، در طول زمان، مطالب فراوانی به ما میآموزد. اما چنین مطالعهای چقدر میتواند دربارۀ مسئلۀ عمیقتر و شخصیتر پیوستگی یا تغییرپذیری شخصیت ما روشنگر باشد؟ این بستگی به آن دارد که وقتی دربارۀ هویتمان پرسش میکنیم، منظورمان چیست. باوجوداین، ما چیزی بیش از خلقوخویمان هستیم. همۀ ما درون چندین دستهبندی جای میگیریم، اما این دستهبندیها هویت ما را بهکلی فرانمیگیرند.
پیش از هر چیز، برداشت همگانیِ مهمی وجود دارد که براساس آن هویت شما را نه خصوصیاتتان، بلکه کاری که انجام میدهید تعیین میکند. دو برادر را تصور کنید که از بچگی در یک خانه بزرگ میشوند و شخصیتهای مشابهی دارند -باهوش، قوی، فرماندهنده، و بلندپرواز. یکی از آنها سناتور ایالتی و رئیس دانشگاه میشود، و دیگری رئیس دارودستهای تبهکار. آیا خلقوخوی همانندشان از آنان اشخاصی مشابه میسازد؟ کسانی که سرگذشت ویلیام بالجر و جیمز (وایتی) بالجر را -دو برادری که بهترتیب یکی رهبر سنای ماساچوست و دیگری رئیس دارودستهای تبهکار شدند- دنبال کردهاند گاه میگویند که آنان بیشتر شبیه همدیگر بودند تا متمایز از همدیگر (زندگینامهنویس آنان میگوید «هر دوی آنان در زمینۀ کاری خود افرادی بسیار مقاوم بودند»). ما حق داریم
که به این دیدگاه شک کنیم، چون داشتن چنین دیدگاهی ایجاب میکند ماهیت بسیار متفاوت زندگی این دو برادر را نادیده بگیریم. در دروازههای بهشت، هیچکس آنان را یکی نمیداند.
برادران بالجر استثناییاند؛ تعداد کمی از ما تا این حد خوب یا بد میشویم. اما همۀ ما کارهایی شگفتانگیز انجام میدهیم که مهماند. مایکل اپتِد، کارگردان بریتانیایی، در سال ۱۹۶۴ در ساخت فیلمی به نام «هفت سال به بالا» مشارکت داشت که نخستین فیلم در مجموعه مستندهایی بود که در آن با ۱۰، ۱۲ نفر از هفتسالگی شروع به مصاحبه میکنند و این مصاحبهها هر هفت سال یک بار تکرار میشود؛ اپتد این پروژه را -که در سال ۲۰۱۹ با عنوان «۶۳ سال به بالا» روزآمد شد- پژوهشی اجتماعی-اقتصادی «دربارۀ کودکانی که همهچیز دارند، و دربارۀ کودکانی که هیچچیز ندارند» در نظر میگرفت. اما، با پیشرفت مجموعه مستندها، آشفتگیِ فردیتْ دستهبندیها را مخدوش کرد. یک شرکتکننده کشیشی غیررسمی شد و به عالم سیاست پیوست، دیگری کار مددرسانی به یتیمان در بلغارستان را شروع کرد؛ یک نفر دیگر کار تئاتر غیرحرفهای انجام میداد؛ یکی هم به مطالعه در حوزۀ گداخت هستهای روی آورد؛ یک نفر گروه موسیقی راک تشکیل داد؛ یکی دیگر خودش مستندساز شد و این پروژه را ترک کرد. زندگی واقعی، که در جزئیاتش کنترلناپذیر است، بر اهداف کلی فیلمسازان غلبه کرد.
حتی چیزهای ظاهراً بیاهمیت و پیشپاافتاده میتوانند در شکلگیری و تعیین هویت ما سهیم باشند. در اواخر همین تابستان، با پدر و عمویم در جشنی خانوادگی شرکت کردم. روی صندلیهایی که بیرون بود، نشستیم و اختلاط کردیم و صحبتمان به فیلم «پیشتازان فضا» کشیده شد، فیلمی علمی-تخیلی که اولین بار در سال ۱۹۶۶ در تلویزیون پخش شد. پدر و عمویم هر دو از کودکی نسخههای مختلف این فیلم را دیدهاند و پدرم، بهخصوص، طرفدار پروپاقرص آن است. همانطور که مهمانی دوروبر ما ادامه داشت، هر سهْ تکگوییِ شروعِ فیلم را از بر خواندیم -«فضا: مرز پایانی. اینها سفرهای ستارهپیمای انترپرایز است …»- و برای اجرای خودمان کف زدیم. «پیشتازان فضا» حضور پررنگی در زندگی پدرم دارد. ما معمولاً این قبیل ویژگیهای فردی و علائق را کمارزش نشان میدهیم، اما آنها در هویت ما تأثیرگذارند. وقتی لئوپولد بلوم، شخصیت اصلی داستان اولیس اثر جیمز جویس، در گورستان دوبلین پرسه میزند، نوشتههای معمولیِ روی سنگقبرها توجهش را جلب نمیکنند، و فکر میکند که باید دقیقتر و خاصتر باشند. بلوم پیش خود تصور میکرد باید روی سنگقبرها مثلاً نوشته شود «فلانی، چرخساز» یا مثلاً روی سنگقبر نقش قابلمه حک و نوشته شود «تاسکباب ایرلندی را خوب میپختم». اگر از ما بخواهند خودمان را توصیف کنیم، معمولاً کلیگویی میکنیم، و جزئیات زندگیمان را به دلیلی خاص معذبکننده میدانیم. اما دوستی که بر مزار ما سخنرانی میکند بهتر است متذکر شود که ما گیتار مینواختیم، تلفنهای قدیمی جمع میکردیم، و آگاتا کریستی و تیم بیسبال متس را دوست داشتیم. هرگونه جمعآوری جزئیات مثل اثر انگشت است. بعضی از ما در طول زندگیمان یک اثر انگشت داریم، بعضی دیگر چندتا.
توجه به واقعیتهای زندگی ممکن است نظرمان را نسبت به پیوستگی یا تغییرپذیری شخصیتمان عوض کند. گالن استراوسون، فیلسوفی که گفت زندگیاش را «یک روایت واحد» نمیداند، به سبب استدلالهایی که علیه ارادۀ آزاد و مسئولیت اخلاقی اقامه کرد بسیار مشهور شده است. او عقیده دارد ما ارادۀ آزاد نداریم و اساساً مسئولیتی در قبال آنچه انجام میدهیم نداریم. پدر او، پیتر استراوسون، که فیلسوف بود، از این استدلالها دفاع کرد و همین هم یکی از دلایل شهرتش بود. گالن استراوسون میتواند به ما اطمینان بدهد که، از منظر اولشخص، احساس میکند زندگیاش «بخشبخش» است. اما، از منظر سومشخصِ یک زندگینامهنویسِ خیالی، او جزئی از پیرنگ کلیای است که بر تمام طول عمر گسترده شده است. شاید در درون احساس ناپیوستگی و در بیرون احساس پیوستگی میکنیم، و برعکس. این نوع اختلاف ممکن است اجتنابناپذیر باشد. هر زندگی را احتمالاً میتوانیم از دو دیدگاه ببینیم.
من دو نفر به اسم تیموتی میشناسم که عقیدۀ متضادی دربارۀ پیوستگی شخصیت خودشان دارند. تیموتی اول، پدرزنم، مطمئن است که از دو تا هفتادسالگیاش همان شخصیت جنگجویی را دارد که شادمانه بر پشت اسب میجنگد. علایقش هم در بیشتر طول عمرش تغییر نکرده است -مطالعه، جنگ جهانی دوم، ایرلند، غرب وحشی، تیم یانکیز. از میان افرادی که میشناسم، او یکی از کسانی است که شخصیتی یکپارچه دارد. تیموتی دوم، دوست دوران دبیرستانم، زندگیاش را از بنواساس ناپیوسته میبیند، و واقعاً هم همینطور است. وقتی برای اولینبار او را دیدم، آنقدر لاغر بود که از اهدای خون منع شد؛ بچههایی که جثۀ بزرگتری داشتند او را اذیت میکردند و به او امرونهی میکردند؛ او با این تصور که پدر و مادرش هم افرادی بودند که تواناییها و استعدادهایشان دیر شکوفا شد آرام میشد. این تصور به نظر دوستانش دور از ذهن بود. اما تیموتی بعد از دبیرستان ناگهان تغییر کرد؛ قدش بلند و اندامش مثل قهرمانان فیلمها و داستانها شد. در دانشگاه در رشتۀ فیزیک و فلسفه تحصیل کرد و، قبل از اینکه در سپاه تفنگداران دریایی ایالاتمتحده افسر بشود و به عراق برود، در آزمایشگاه علوم اعصاب کار کرد؛ بعد وارد کار سرمایهگذاری شد و حالا این کار را ترک کرده تا علوم کامپیوتر بخواند.
تیموتی به من گفت «از اکثر افرادی که میشناسم، بیشتر تغییر کردهام». او خاطرۀ روشنی از صحبت با مادرش در ماشین و بیرون از تعمیرگاه تعریف کرد: «سیزده سالم بود و دراینباره صحبت میکردیم که آدمها چطور تغییر میکنند. مادرم، که روانپزشک است، به من گفت آدمها وقتی به سیسالگی میرسند دیگر تغییر چندانی نمیکنند. شروع میکنند به اینکه هویت خودشان را قبول کنند و خودشان را همانگونه که هستند بپذیرند. و شاید، چون من در آن زمان شخصیتی غمگین و عصبانی بودم، چنین فکری را توهینآمیز دانستم. و دقیقاً همان زمان قسم خوردم هرگز دست از تغییر کردن برندارم. و دست هم برنداشتم».
آیا این دو تیموتی تصور درستی از وضعیت دارند؟ پدرزنم هفتاد سال دارد و من فقط بیست سال است که او را میشناسم، اما حتی در این مدت هم تقریباً کمی تغییر کرده و صبورتر و دلسوزتر شده است؛ بنا به عقیدۀ عموم، قبل از آشناییام با او نیز زندگیاش در بیشتر ادوار تغییر کرده است. از طرفی، شدیداً حس میکنم دوست دوران دبیرستانم تغییری نکرده است، زیرا از وقتی او را میشناسم بر فکرِ تغییرکردن پافشاری کرده است. به نظر او، تغییر حقیقی ایجاب میکند که آرام بگیریم؛ تغییر همیشگی نوعی یکپارچگی است.
گالن استراوسون اشاره میکند که روشهای بسیار زیادی وجود دارد که اشخاص میتوانند با آنها در زندگیشان با زمان ارتباط برقرار کنند. او مینویسد «برخی اشخاص به سبک داستانی زندگی میکنند» و برخی دیگر «زندگیشان را داستانی یکنواخت یا تحولی مدام نمیبینند». اما مسئله فقط این نیست که شخص ادامهدهنده یا جداشونده باشد. برخی اشخاص زندگیشان را بخشبخش میگذرانند و آن را نوعی «قاعدۀ روحی-روانی» میدانند، درحالیکه دیگران «کاملاً بیهدفاند». اکنونگرایی میتواند «واکنشی به فقر اقتصادی -نبود فرصتها که امری ویرانگر است- یا ثروت زیاد باشد». او در ادامه میگوید:
برخی اشخاص بیغماند، برخی بیهدف، برخی بیخیال، برخی عارفمسلک، و بعضی هم در لحظۀ حال سخت کار میکنند. … برخی اشخاص، بااینکه جاهطلبی یا اهداف بلندمدت ندارند، خلاقیت دارند و یکییکی به چیزهای کوچک میپردازند، یا اینکه بنا به تصادف یا رشد و تحول تدریجی آثاری عظیم خلق میکنند. برخی اشخاص، بدانند یا ندانند، شخصیتی راسخ دارند، یعنی نوعی استواری و ثبات که میتواند ضامن تجربۀ پیوستگی شخصیت فردی باشد. دیگران در بیثباتی شخصیتشان ثابت و استوارند و خود را شخصیتی معمایی و تکهتکه میدانند.
داستانهایی که خود ما دربارۀ تغییرکردنمان روایت میکنیم قطعاً سادهتر از واقعیتِ گولزنندهاند. اما این حرف به معنای آن نیست که چنین داستانهایی بیتأثیرند. داستان دوستم تیموتی، که او در آن قسم میخورد همیشه تغییر کند، نشان میدهد چگونه چنین داستانهایی میتوانند مهم و ارزشمند باشند. اینکه شما سکون یا بخشبخششدن را ببینید معمولاً مسئلهای ایدئولوژیک است. تغییرپذیربودن یعنی آزاد باشید و در هیچ قالبی نگنجید؛ یعنی نهفقط قهرمان داستان زندگیتان، بلکه نویسندۀ طرح این داستان هم باشید. تغییرپذیربودن، در بعضی موارد، یعنی استقبال از آسیبپذیری، تصمیمگیری و دگرگونی؛ همچنین مستلزم انکار کرانمندی است که روی دیگر سکۀ فردیت است.
دیدگاه دیگر هم -یعنی اینکه شما همیشه همانی هستید که بودید- ارزشمند است. جیمز فنتون در شعر خویش به نام «ایدئال» بعضی از این ارزشها را بهدقت توصیف میکند:
خویشتنْ خویشتن است
پوشش نیست
و آدمی باید خویشتن قدیمش را
پاس بدارد.
از گذشتهام
نباید چشمپوشی کنم.
ایدئال این است
و این دشوار است.
طبق این دیدگاه، زندگی پدیدهای پر از جزئیات و تغییرپذیر است، و همۀ ما ماجراهایی را تجربه میکنیم که ممکن است هویتمان را تغییر بدهد. اما آنچه اهمیت فراوانی دارد این است که ما آن را زندگی کردهایم. همین من، هرچند تغییر کرده باشد، در این زندگی جذب شده و آن را گذرانده است. این دیدگاه مستلزم اعلام عدموابستگی هم هست – عدموابستگی نه به اوضاع و خودِ قدیمی، بلکه به اوضاع و انتخابهایمان برای معنادادن به زندگیهایمان. جداکنندهها داستان نوسازی خانههایشان و معمار شدن خودشان را تعریف میکنند؛ ادامهدهندگان داستانِ مِلکِ خوشیمنی را روایت میکنند که، قطعنظر از چندوچون ساخت آن، پابرجا میماند. هرچقدر هم که این دو دیدگاه متمایز به نظر برسند، باز مشترکات بسیاری دارند. از جمله اینکه به ما کمک میکنند خودمان را رشد و پرورش بدهیم. دوستم تیموتی خود را وقف تغییردادنِ زندگیاش کرد و با این کار زندگیاش را با سرعت به جلو پیش برد. پدرزنم با تمرکز بر پیوستگی شخصیتش خودِ برترش را پرورش داد و اصلاح کرد.
گذر زمان اغلب اقتضا میکند نوعی داستان بیان کنیم: در زندگی مواردی هست که نمیتوانیم مانع تغییرشان بشویم و لازم است به آنها واکنش نشان بدهیم. بدن پیر با بدن جوان فرق دارد؛ امکانات بالقوه در دهههای اول زندگیمان زیاد میشوند، و بعد از آن کاهش مییابند. در هفدهسالگیتان، هر روز یک ساعت پیانو مینواختید، و برای اولین بار عاشق شدید؛ حالا برای کارتهای اعتباریتان پیشپرداخت میدهید و شبکۀ تلویزیونی آمازون پرایم را میبینید. اگر بگویید همانی هستید که چندین دهه قبل بودهاید، حرف نامعقولی زدهاید. داستانی هم که گذشتۀ شما را دقیق و ماهرانه به چندین بخش تقسیم میکند چهبسا تصنعی باشد. بااینحال، تحمیل نظم به بینظمی ارزشمند است. مسئله فقط آرامکردن خودمان نیست: آینده سرمیرسد و باید تصمیم بگیریم چگونه برمبنای گذشته عمل کنیم. اگر میخواهید داستانی را ادامه بدهید، باید اول آن را بنویسید.
با چسبیدن به روایتی واحد از تغییرپذیریِ خود در ذهنتان، ممکن است خودتان را محدود کنید. داستانهایی که روایت کردهایم شاید در برابر نیازهای ما محدود و تنگنظرانه باشند. کیرن سِتیا، فیلسوف، در کتابش به نام زندگی سخت است5 میگوید که معضلهای خاصی که به ما دلوجرئت میدهند -مثل تنهایی، ناکامی، بیماری، رنج، و مانند اینها- اساساً اجتنابناپذیرند؛ در این میان، ما در سنتی کلاً نجاتبخش تعلیم و تربیت میشویم که ما را «وامیدارد در زندگی بر بهترین چیز تمرکز کنیم». یکی از محاسن تأکید بر اینکه ما همیشه همان که هستیم میمانیم این است که به ما کمک میکند بر تغییر و تحولات اخلالگری که زندگیمان را زیروزبر کردهاند سرپوش بگذاریم. کتاب سِتیا به ما میگوید خوب است که دورههای سخت زندگیمان را بپذیریم و از خود بپرسیم چگونه به ما کمک کردند تا استوارتر، بهتر، و خردمندتر شویم. در کل، اگر مدتی طولانی به مسئلۀ پیوستگی شخصیتتان به یک شیوه پاسخ دادهاید، حالا شیوۀ دیگری را امتحان کنید. برای تغییرکردن، خودتان را از نظر شخصیتی پیوستهتر یا بخشبخشتر از آنچه میپنداشتهاید ببینید و ببینید که این دیدگاه جدید چه چیزی را آشکار میکند.
روایتکردنِ خودْ روندی بازگشتی است. من خودم داستانی را دربارۀ خودم روایت میکنم تا خودم را با داستانی که روایت میکنم هماهنگ کنم؛ بعد، ناگزیر، چون تغییر میکند، داستان را دوباره بازنویسی میکنم. خودِ کارِ طولانیِ بررسی مجدد میتواند منشأ پیوستگی شخصیت ما در زندگی باشد. یکی از شرکتکنندگان در سریال «به بالا» به اپتد گفت «برای من عملاً شصت سال طول کشید تا بفهمم چه کسی هستم». مارتین هایدگر، فیلسوف آلمانی که غالباً غیرقابلفهم است، میگوید که آنچه ما انسانها را از سایر موجودات متمایز میکند توانایی ما برای «موضعگیری» دربارۀ چیستی و کیستی خودمان است؛ درحقیقت، ما چارهای نداریم جزاینکه بیوقفه بپرسیم که زیستن به چه معناست و حکایت از چه چیز دارد. پرسیدن، و تلاش برای یافتن پاسخ، برای انسانبودنِ ما همانقدر مهم است که رشدکردن برای درخت.
پسرم اخیراً فهمیده که دارد تغییر میکند. او متوجه شده که پیراهن موردعلاقهاش دیگر اندازهاش نیست و به من نشان داد که چگونه در رختخواب دوران کودکیاش بهشکل ضربدری میخوابد. وقتی قیچی در دست دور خانه قدم میزد، سررسیدم و قیچی را گرفتم. به من گفت «دیگر بزرگ شدهام و میتوانم از این وسایل استفاده کنم». وقتی از جایی دوستداشتنی در ساحل عبور میکنیم، به من میگوید «یادت هست اینجا با گاری دستی بازی میکردیم؟ آن روزها را خیلی دوست دارم». تا همینجا، او چند اسم مختلف دارد: بعد از اینکه به دنیا آمد، او را «کوچولو» صدا میزدیم و حالا هم «آقای عزیز». فهم او از بزرگشدنش گامی در مسیر رشد اوست، و وجود او هر روز، بیش از پیش، وجودی دوگانه است- درخت و گیاهی رونده. درخت همچنان رشد میکند و گیاه رونده پیچوتاب میخورد و تکیهگاههای تازهای روی تنۀ محافظ پیدا میکند. این فرایندی است که در تمام عمر او ادامه خواهد داشت. تا وقتی که زندهایم، تغییر میکنیم و نگاهمان به آن تغییر را تغییر میدهیم.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
این مطلب را جاشوا راتمن نوشته و در تاریخ ۳ اکتبر ۲۰۲۲ با عنوان «Are You The Same Person You Used To Be» در وبسایت نیویورکر منتشر شده است و برای نخستین بار با عنوان «ما دیگر آدمهای سابق نمیشویم» در بیستوهفتمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ محمد صبائی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۷ مرداد ۱۴۰۲با همان عنوان منتشر کرده است.
جاشوا راتمن (Joshua Rothman) استاد تاریخ دانشگاه آلاباما و دبیر بخش اندیشۀ وبسایت نیویورکر است و از سال ۲۰۱۲ با این مجله همکاری مستمر دارد. او تحصیلاتش را در دانشگاه ویرجینیا به پایان رسانده و برای نیویورکر مطالبی با موضوعات تاریخی و تاریخ سیاسی مینویسد. عنوان آخرین کتاب او The Ledger and the Chain: How Domestic Slave Traders Shaped America است که در سال ۲۰۲۱ منتشر شده است.
الگوریتمهای سرگرمیساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشدهاند
احساس کسلی وقتی پیدا میشود که موضوعِ توجه ما دائم تغییر کند