آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 2 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
پیادهروی فقط ورزش نیست، مبارزه است، آزادی است، تفکر است، تنهایی است، و درآمدن از تنهایی
در اواخر دهۀ ۱۸۷۰، قانونی در آمریکا تصویب شد که میگفت «پیادهرویهای شش روزه» ممنوع است. آن سالها پیادهروی تا سرحد مرگ، بازیِ گلادیاتوریِ جدیدی بود که تودههای مردم را از هیجان جان به لب میکرد. آنها منتظر مینشستند تا ببینند قهرمانانشان بالاخره کی زمین میخورند. اما آنها تنها کسانی نبودند که در پیادهروی چیزی جادویی و لذتبخش یافته بودند. آدام گوپنیک در این یادداشت، از تجربۀ پیچدۀ پیادهروی نوشته است.
آدام گوپنیک، نیویورکر — اینکه چرا مردم راه میروند، سؤالی دشوار است که آسان به نظر میرسد. از نظر ما انسانها، راهرفتن روی دو پا چنان بدیهی به نظر میرسد که بهندرت به دشواریهای این مزیت فکر میکنیم. مرد داروینی در نمودار معروفِ داروین، خودش را از حالت چهاردستوپایی هراسزده به پیمایشگر قوی قرنها تبدیل میکند و این پیشرفتی طبیعی به نظر میرسد: ابتدا از حالت خم شروع میکنید، بند انگشتها روی زمین کشیده میشوند و با کمرویی برای تکهغذایی روی زمین میگردند، سپس به آهستگی بلند میشوید تا به وضعیت کنونی برسید، به آسمانها خیره میشوید و خدایانی را دستوپا میکنید که بر آنها حکمرانی میکنند. اما حسابکردنِ مزیتهای راهرفتن واقعاً کاری سخت بوده است. حدس برخی زیستشناسانِ تکاملباور این است که یکی از مزیتهای عمده ممکن است این باشد که راهرفتن روی دو پا، دستهایتان را آزاد میکند تا به چیزی که ممکن است غذایتان شود، سنگ پرتاب کنید. شاید هم به دیگر موجودات دوپایی سنگ پرتاب کنید که به شما سنگ پرت میکنند تا شما را غذای خودشان کنند. گرچه راهرفتن روی دوپا ظاهراً بر پرتاب سنگ تقدم دارد، زیستشناسان خاطرنشان میکنند که در موارد زیادی راهرفتن روی دو پا با پرتاب سنگ همراه نیست؛ چراکه راهرفتن روی دوپا بین ما و پرندگان، ازجمله شترمرغها و پنگوئنهای بامزه و نیز خرسهای خشمگین مشترک است. درعینحال، کمردردهای اجتنابناپذیرِ انسان، مثلِ دردهای ناگزیر مادر هنگامِ زایمان، شاهدی است بر اینکه ماهیت تکامل، مانندِ مُسکّنی موقت است؛ بهترین راهحلی است که فعلاً وجود دارد.
اما در طول زمان، کارهایی که با هدفی خاص میکنیم، هرچقدر هم آغازشان تیرهوتار باشد، به کارهایی تبدیل میشوند که برای لذت میکنیم؛ بهخصوص زمانی که دیگر مجبور به انجام آن کارها نیستیم. وقتی چنین کارهایی را به قصد لذت انجام میدهیم، به نوعی فلسفه یا طلبِ سود پیوند میخورند. دو شرح جدید از این فرایند اخیراً منتشر شده است. گرچه این آثار گاهی با شما کاری میکنند که دوستداشته باشید سنگ پرتاب کنید، اما هردویشان نشان میدهند که پیادهروی در دنیای مدرن به چه معناست.
کتاب پیادهروی؛ زمانی که نگاه کردن به پیادهرویِ مردم، ورزش محبوب امریکا بود نوشتۀ متیو آلجیو۱ (انتشارات شیکاگو ریویو) از آن دست کتابهایی است که دنیایی فراموششده را با چنان جزئیاتی آشکار میکنند که در ابتدا خواننده برای چند لحظه فکر میکند که نویسنده، دستش انداخته است. چگونه شرح چنین اشتیاق پیچیدهای، با آنهمه آگهیهای دستی، سرتیترهای پرسروصدا، عکسهای خشک و رسمیِ پرتره و کارتونهای بانشاط در روزنامهها، تااینحد ناشناخته باشد؟ اما تمام اینها روزگاری اتفاق افتاده است. تا چندین دهه در اواخر قرن نوزدهم، ورزش محبوبِ تماشاگران در امریکا، مشاهدۀ افرادی بود که درون ساختمانهای بزرگ، بهطور دورانی راه میرفتند.
داستانی که آلجیو نقل میکند، در سال ۱۸۶۰ در دوران شروع جنگ داخلی آغاز میشود. یکی از اهالی نیوانگلند بهنام ادوارد پیسن وستن شرطبندی طنزآمیزی با دوستش میکند که اگر لینکلن در انتخابات ریاستجمهوری پیروز شود، او تمام راهِ ساختمانِ کنگرۀ ایالت ماساچوست در بوستن تا کاخ نیمهتمام کنگره در واشنگتن را در ده روز پیاده خواهد رفت. لینکلن پیروز شد و وستن ده روز قبل از روز معارفه، مسیر خود را آغاز کرد. البته او نتوانست بهموقع به مقصد خود برسد؛ اما آنطور که روزنامهها گزارش میدهند، راهپیمایی او ملتی را به وجد آورد که نیازمند تفریحات کوچک بودند. بدین صورت او به قهرمانی امریکایی تبدیل شد: نسخهای از چارلز لیندبرگ۲، اما با کلی تاول و پینه. وستن که از شهرت جدید و پول حاصل از آن خوشش آمده بود، تصمیم گرفت که این برنامۀ جالب را ادامه دهد. او پس از پایان جنگ، شروع کرد به شرکت در مسابقههای ماراتون پیادهروی ششروزه در شیکاگو، نیویورک و سرانجام لندن: هر روز بهجز یکشنبهها.
طی دو دهه بعد، زمانی که بیسبال بهسمتوسوی آماتوری رفته و بوکس طرفدار چندانی نداشت، پیادهروی به محبوبترین ورزش برای تماشاگران امریکایی تبدیل شد و وستن هم شخصیت محوری آن بود. او در عملی زیرکانه، ظاهری خاص و ثابت برای خود انتخاب کرد که شامل لباس شکار یک اشرافزاده، چکمه و یک چوب سوارکاری بود. پس از مدتی، مهاجر ایرلندی فقیری بهنام دنیل اولیری در ظاهرِ مخالف او به صحنه وارد و به رقیب بزرگ او تبدیل شد. آنها طی چندین جلسه طولانی در چندین شهر با یکدیگر رقابت کردند: مسابقات پیادهروی و رقابتهای نمادین طبقاتِ مهاجر در مقابل بومیها. اولیری همچون جکی رابینسن۳ بهعنوان افتخاری برای نژاد خود به شمار میآمد که حیثیت ایرلندیها را بازگردانده بود. حیثیت آنان بهخاطر جریان اخیرِ فردی دیگر بهنام اولیری وگاوش لکهدار شده بود. شوروشوق طبقۀ کارگر برای این رقابتها چنان شدید بود که بهزودی نیاز به ورزشگاههای سالنی ایجاد شد. در نیویورک، میدان اسبدوانی رومی بارنم۴ را ابتدا با نوعی چادر و چندی بعد با سقفی واقعی پوشاندند. یکی از اهداف این کار، برگزاری ماراتونهای پیادهروی بود. سرانجام این میدان اسبدوانی به باغ میدان مدیسن تبدیل شد که متأسفانه امروزه از دست رفته است. در آنجا شرکتکنندگانْ پیادهروی میکردند و همانجا بود که در سال ۱۸۷۹، وستن که تازه از ماجراجوییهای خود در لندن بازگشته بود، مانند قهرمانی مورد استقبال قرار گرفت.
این ورزش بهطور شگفتآوری پذیرای افراد بااستعداد بود. برخی شرکتکنندگانْ سیاهپوست بودند؛ مثل جکی رابینسنِ واقعی در این ورزش، فردی بهنام فرانک هارت که اولیری از او حمایت میکرد و به همین خاطر به او «دن سیاه» میگفتند. حتی اسطورههای زن هم در این ورزش حاضر بودند؛ نظیر ایدا اندرسن که در ولز آموزش دید و با قایق به امریکا رفت تا با هدف دریافت پول در این مسابقات شرکت کند. این پیادهروندگان، اولین ستارههای ورزشی فرهنگ تودهای بودند: وقتی یکی از شرکتهای دخانیات، کارتهای تجاری در پاکتهای سیگار گذاشت، در این پاکتها تصویر شرکتکنندگان مسابقات پیادهروی بود. اولیری پس از مسابقهای در لندن به شهر زادگاه خود در ایرلند بازگشت و او هم مانند قهرمانی مورد استقبال قرار گرفت.
چه چیز میتوانسته است باعث محبوبیت تماشای پیادهروی افراد بهمدت چندین روز شود؟ آلجیو هنگام بحث دربارۀ لحظۀ بالاگرفتنِ جنونِ این ورزش در شیکاگو میگوید که دلیل محبوبیت پیادهروی این بود که چندان چیز دیگری وجود نداشت که طبقۀ کارگر آن را تماشا کنند. باوجوداین در ادامه انگلیس را میبینیم که در آنجا نیز این ورزش به همان اندازه محبوبیت داشت. گرچه سالنهای تئاتر یا موسیقی ارزانقیمت در شیکاگو برای طبقۀ کارگر وجود نداشت، در لندن مواردی ازایندست بسیار بوده است. واقعیت این است که موجهای زیادیْ جامعۀ تودهای را به حرکت درمیآورند و این موجها هم مانند موجهای اقیانوسی دلیل خاصی ندارند: بادی اتفاقی باعث برانگیختن موجی میشود، موج به صخره میخورد و سپس میشکند. در اواخر دهۀ ۱۸۷۰، افرادی به نفرت و مخالفت از پیادهروی و سخنرانی علیه آن برخاستند. این افراد اکثراً واعظان نیویورکسیتی بودند که آن را ورزشی «گلادیاتوری» میدانستند. چندی بعد قانونی تصویب شد که هنوز هم در اسناد حقوقی موجود است: «ماراتونهای شش روزۀ پیادهروی ممنوع است.»
آنطور که میبینیم، چندی بعدْ این رقابتها دیگر واقعاً مسابقههای پیادهروی نبودند؛ بلکه چیزی بیرحمانهتر بودند یا شدند. اینها رقابتهای نخوابیدن بود. تواناییِ خوبپیادهرویکردن که پیشتر مربوط بود به داشتنِ گامهای عجیب و بلندِ وستن یا گامهای سبُک اولیری، جای خود را به توانایی بیرحمانۀ بیدارماندن بهمدت شش روز داده بود. وستن سرانجام اعتراف کرد که هنگام مسابقه، برگهای کوکا۵ میجویده است؛ البته او هم مانند بری باندز۶، هرگونه تأثیر مثبت این ماده را بهکل انکار میکرد. مردم نمیآمدند تا راهرفتنِ شرکتکنندگان را ببیند؛ مردم میخواستند افتادنِ آنها را ببینند.
مسابقۀ پیادهروی در دوران اوج خود، نه یکی از بازیهای جذاب از عصر معصومیت، بلکه برههای دیگر از علاقۀ انسان مدرن به نمایش استقامت انسان بود. پیشرفت تکنولوژی، این نمایش را به چیزی نامتعارف تبدیل کرده بود. چیزی هم که به آن دامن میزد، همان کنجکاویای بود که امروزه مسابقات دربی تخریب۷، کتابهای زندهماندن در اورست، بدلکاریهای دیوید بلین در یخ و برنامههای تلویزیونی نظیر «جانبهدربرده» و «کشتیرانی مرگبار» را به وجود میآورَد. میل ما به تماشای افرادی که از خستگی میافتند، مرتباً از شکلی به شکل دیگر تغییر میکند و شاید دلیلش این باشد که از لذتی که از شکلهای قبلی بردهایم، خجالت میکشیم. و شاید به همین علت باشد که وقتی فردی از صحنۀ این نمایشها خارج میشود، بهندرت اثری از خود باقی میگذارد. ما چشمهایمان را به افق میدوزیم تا مبادا با شرمندگی نگاهی به پشت سرمان بیندازیم.
فلسفۀ پیادهروی کتابی پرفروش بوده است که «جان هو» آن را از فرانسه ترجمه کرده است، فردریک گروس۸ نویسندۀ کتاب در اولین پاراگراف از کتابِ خود که فقط یک جمله است، چنین مینویسد: «پیادهروی ورزش ‘نیست’.» اما خوانندهای که بهتازگی در جریان قرار گرفته است، دوست دارد فریاد بزند: «پس وستن و اولیری و اندرسن چه؟» اما حرفش را هم نزنید. گروس استاد فلسفه در یکی از دانشگاههای فرانسوی است؛ درواقع بهترین دانشگاه فرانسه، یعنی دانشگاه پاریس ۱۲ و همچنین مدرسۀ بزرگ علومسیاسی پاریس. اما اگر حتی این را از قبل هم ندانید، بعد از خواندن کمی از کتاب میشود چنین حدسی زد. او از آن دسته افرادی نیست که علاقه داشته باشد قبل از نوشتن، در گوگل دربارۀ «تاریخ ورزش پیادهروی» جستوجوی کوچکی انجام دهد. او نه استدلالهایی تاریخی میدهد و نه شواهدی برای تأیید آنها میآورد و نه شرح وقایع میدهد و نه با تفسیر، ماجرا را روشن میکند؛ بلکه اظهاراتی غیبگویانه مطرح میکند و برای تأیید آنها، اظهارات غیبگویانۀ دیگری میآورَد. در این بازی، چیزی که اهمیت دارد، میانگین تعداد ضربات موفق است: اگر از هر ده سخن غیبگویانه، چهار تای آنها سخنان غیبگویانۀ جذاب باشند، شما بردهاید.
درواقع بسیاری از اظهارات غیبگویانۀ گروس جذاباند؛ این سخنان اگر شما را کاملاً متوقف نکنند، سرعتتان را بهسوی اطمینان کُند میکنند. او به ما میگوید که هدف پیادهروی، یافتن دوست نیست؛ بلکه بهاشتراکگذاشتن تنهایی است: «چون تنهایی را نیز میتوان مانند نان و نورِ روز به اشتراک گذاشت»؛ زندگی کانتِ فیلسوف «مانند یک کاغذ دستنوشتۀ نتهای موسیقی دقیق بود»؛ در هنگام پیادهروی، بدن «دیگر در یک منظره نیست، بدن به خودِ منظره تبدیل میشود» وقسعلیهذا.
نظریۀ بزرگ گروس دربارۀ پیادهروی که از تمام انتزاعات برداشت شده، این است که اصولاً سه نوع پیادهروی وجود دارد. نوع اول و اصلیِ پیادهرویْ متفکرانه است. این کار را برای درست کارکردن فکرتان میکنید. نوع دومْ پیادهروی «شکاکانه» است. این نام برگرفته از شکاکان یا کلبیونِ یونان باستان است. آنها افرادی ناهنجار و بیخانمان بودند که قراردادهای اجتماعی، سنتها و لباسها را به سخره میگرفتند. نوع سوم هم ترکیب متفکرانه و بدبینانه است که همان راهرفتن افراد در شهر در دنیای مدرن را رقم میزند؛ یعنی چیزی که گاه به آن «پرسهزدن»۹ میگویند. نظریۀ گروس این است که این سه نوع پیادهروی که در طول زمان توسعه یافتهاند، اکنون در کنار یکدیگر قرار دارند؛ هرچند همانطور که انتظار میرود، کالاییشدن در نظام کاپیتالیسمْ این همزیستی را دشوار میکند.
پیادهروی متفکرانه، نوع موردعلاقۀ گروس است: پیادهروی زائران در قرون وسطا، پیادهرویهای ژان ژاک روسو، هنری دیوید تورو و زندگی روزمرۀ کانت. این کار معادلِ غربی چیزی است که آسیاییها با نشستن به دست میآورند. پیادهروی گونه غربی مدیتیشن است: «وقتی پیادهروی میکنید، هیچکاری نمیکنید، بهجز راهرفتن. اما اینکه کاری بهجز راهرفتن نداشته باشیم، باعث میشود بتوانیم حس نابِ هستی را بازیابی کنیم و لذت سادۀ وجود را مجدداً تجربه کنیم. سرتاسر دوران کودکی مملو از این لذت است.» گروس خاطرنشان میکند که بیدلیل نیست که یکی از مکاتب غالب فلسفی در دنیای باستان که در قرون وسطا نیز احیا شد، فلسفۀ «مشاء» نام داشته است. رافائلِ نقاش در نقاشی آبرنگیِ بزرگ خود از جمعِ فیلسوفان باستان که معمولاً آن را «مدرسۀ آتن» مینامند، افلاطون و ارسطو را سرپا و در حال حرکت نشان میدهد؛ یعنی باوجوداینکه نقاشیْ آنها را در جای خود ثابت نگه میدارد، باز هم در حال راهرفتناند و بهسوی فیلسوفان دیگر حرکت میکنند، نه اینکه در مقامی بالاتر از آنها قرار داشته باشند. حرکت و ذهن در تفکر غربی پیوند دارند.
اما برعکس، فیلسوفان کلبی معمولاً فقط دورهگردی میکردند؛ یعنی فقط در چند محله چرخ میزدند تا دیگر افراد را اذیت کنند. گروس مینویسد: «تمام سازشها و قراردادهای پیشپاافتادهْ مورد تحقیر و تمسخر قرار گرفته و به باد استهزا گرفته میشوند. پیوند فلسفۀ کلبیون با وضعیت فرد پیادهرو بسیار بیشتر از نوعی حس بیریشگی سطحی است: ابعاد وجودیِ نهفته در این گردشهای بزرگ وقتی وارد شهرها میشود، مثل دینامیت میشود.»
از این دو، یعنی پیادهروانِ متفکرِ روستایی و پرسهزنانِ ستیزهجویِ شهری، تمامِ دیگر انواع پیادهروی به وجود میآید. پیادهروی مدرنی که ما پرسهزدن به شمار میآوریم، یعنی پیادهروی قرن نوزدهمی بودلر و مانه که بنیامین بعدها آن را بسیار تکریم کرد، درواقع ترکیبی است از فرار فرد متفکر از خودآگاهی و هیاهوی درون با تلاش فرد شکاک در جهت فرار از نقشهای اجتماعی. پرسهزدن بازنمودی از شکگرایی است؛ اما آراسته و مرتب و فقط گاهگاهی متعهدانه.
افق گروس چند نویسندۀ امریکایی را نیز در بر میگیرد که بهطور عجیبی شامل جک کرواک نیز هست؛ آن رانندۀ اصیل امریکایی. اما اکثر نویسندگانِ مدنظر او پاریسیاند. او هیچ اشارهای به قدمزنندگانِ بزرگ نیویورکی نمیکند: از والت ویتمن گرفته تا آلفرد کازین؛ چه رسد به اینکه قدمزنندگان باغ میدان مدیسن را مدنظر قرار دهد. او حتی نقلقولی از کتابهای بزرگ نیویورکی دربارۀ پیادهروی نیز نمیآورد. آیا نیویورک چیزی خاص به مفهوم پیادهروی میافزاید؟ با بازخوانی قدمزنندگان نیویورکی، نکتهای مییابید که متفکرین کلبیمسلک پاریسی از قلم میاندازند: پیادهروی در نیویورک، حتی بدون همراه، هنوز هم میتواند نشانهای از همراهی و پیوند وسیع باشد؛ یعنی نوعی بهآغوشکشیدن شادانۀ خویشتنی مدنی و عظیم، نه تقلیل به خویشتنی درونی و متفکر. این یعنی نوعی جهش بهسوی روح جمعی امریکایی و این کار با کفشهای کتانی صورت میپذیرد.
همه چیز با والت ویتمن شروع میشود. وقتی قدمزنندگانِ شاعرِ پاریسیِ همعصر او قدم میزدند تا همه چیز را به باد انتقاد بگیرند و صحنه را کالبدشکافی کنند و زیر تابش چراغهای خیابان جمجمهای را بیابند؛ ویتمن قدم میزد تا همه چیز را در خود جذب کند، بفهمد چه خبر است و زندگی شهری را درست دریابد. ویتمن به ما میگوید که پیادهروی در نیویورک به او «روحی غنی» میدهد و «هزار چهرۀ جاویدان» به او میبخشد. ویتمن همیشه از میانِ شهر قدم میزند. او از پیادهرویهای خود میگوید: «بروکلین با تمام تپههایش از آنِ من است» و «من نیز در خیابانهای جزیرۀ منهتن راه رفتم و در آبهای اطرافش آبتنی کردم». مصراع آخرْ حاوی نکتهای دربارۀ وضعیت آبها در آن زمان است. قدمزنی در خیابانها و رسیدن به هادسن: اینها تفریحهای ویتمن است. او بهدنبال بینشی درونِ ذهنِ خود نیست؛ بلکه در پی اتصال است: «جمعیت منهتن، با همسرایان موسیقی پرسروصدای خود / چهرهها و چشمان منهتن که تا ابد برای مناند.» این نشان میدهد که او بهجز بلوارها، به اتوبوس و قایق و پل هم علاقه دارد و نیویورک برایش همانقدر مانند بروکلین است که منهتن، و نیز قایق اوست که آنها را متصل میکند.
کتاب قدمزنی در شهر۱۰ (۱۹۵۱) نوشتۀ آلفرد کازین، بهشدت متأثر از ویتمن است. این کتاب همچنان بهترین اثری است که دربارۀ پیادهروی در نیویورک نوشته شده و سرتاسر آن، دربارۀ رفتن به جایی است. کازینْ پیادهروی را بهعنوان استعارهای از بلندپروازی و فرار به کار میگیرد؛ کتاب او، مطالعهای است دربارۀ اینکه چگونه کودکانِ بلندپرواز میتوانند با پای پیاده ترقی کنند، درحالیکه سرزمینها درست در آن سوی پل هستند. او همواره در حال پیادهروی بود؛ چون داشت از بروکلین خارج میشد و پول تاکسی نداشت. میتوانست سوار مترو شود: این را ماس هارت در «پردۀ اول» دربارۀ استفاده از مترو میگوید. اما کازین پیادهروی را ترجیح میدهد؛ چون مترو یکی از چیزهای اصلیای است که او از آن فراری است. وقتی هارت از بروکلین فرار کرد، تاکسی گرفت. در آن راستا، آثار موفقّ تئاترِ برودوی کمک بیشتری نسبت به مقالات پارتیزان ریویو میکردند.
ویتمن به همهجا قدم میزد، اما کازین رو به جلو قدم برمیداشت. او با هر گام به سمتِ مکانی میرود. وقتی بهسمت بروکلین برمیگردد، برای این است که ببیند چقدر راه رفته است. اگر کسی اهل خیالپردازی باشد، میگوید ارواح قدمزنندگان قدیم در باغ میدان مدیسن او را به حرکت درمیآوردند. شاید هم به زبانی بیپردهتر بگوید: همان بلندپروازی و موفقیتی که برای وستن، شرطبندی سادهای در کافه را به شغلی برای همۀ عمر تبدیل کرد، به رؤیاهای این نویسندۀ جوان نیز سرایت میکند. حتی وقتی راهی که در آن پیادهروی میکنید، مسیر بیضیشکل است که شما را به خانه بازمیگرداند، اگر قرار نباشد جلو بزنید، پیادهروی موضوعیتی ندارد.
اما هم در اثر کازین و هم در ویتمن، لحظهای مییابیم که آنها از فرصت ناب قدمزدن در نیویورک لذت میبرند؛ کازین این را نوعی پیادهروی میخوانَد که «حسی شاد، اما غالباً مبهم و هیجانی» فراهم میکند. هنگام پیادهروی در نیویورک، هرقدر مسیرهای متفاوتی را پیاده طیکنیم، باز هم همواره امید داریم زندگی شهریمان که بهطور منظم شبکهبندی شده را غیرقابلپیشبینی سازیم. جایی میرویم که پاهایمان ما را میکشاند. اتوبوسها مسیرهای خاص دارند و متروها برنامۀ حرکت خاص؛ اما فردِ پیاده هرجا دلش بخواهد میرود.
برای مدتی طولانی در دهۀ ۱۹۸۰، ظاهراً هیچ کاری نمیکردم جز اینکه در شهر پیادهروی کنم. چندین تکنولوژی جدید در این راه یاور من بود؛ مثلاً اولین دوران بزرگ از کفشهای کتانی مدرن که حتی افرادِ دارای کفِ پای صاف را نیز قادر ساخت تا روی چیزی نرم و بالشمانند قدم بردارند. سپس واکمنها وارد عرصه شدند و هر گام از مسیر را برایتان مانند فیلمی از خودتان کردند. دورۀ اولین پرسهزنیها میان ظهور دو چیز رقم خورد: نخست، چراغهای گازی در خیابان که گردش بیستوچهارساعته را در شهر ممکن ساخت و دوم، اتومبیلها که شهر را مجدداً پرسروصدا کردند. به همین ترتیب پیادهروی در دهۀ ۱۹۸۰ نیز بین این دو اختراع قرار گرفت: واکمن که ناگهان سروصدای اتومبیلها را خنثی کرد و تلفن همراه که بهجای آرامش باجههای تلفن، گوشبهزنگیِ همیشگی و دیوانهوار ما را جایگزین کرد.
میشد همهجا پیادهروی کرد. تمام روز شنبه، تمام روز یکشنبه در محلههای پایین منهتن قدم میزدم. تفاوتهای معماری و اجتماعی میان تریبکا۱۱ و سوهو۱۲ و ایست ویلج۱۳ و بسیاری مناطق مجاور دیگر در آن زمان واضح، روشن و گویا بودند: ساختمانهای چدنی که سایهشان بر کارخانههای قدیمی کارتنهای تخممرغ و کاغذ میافتاد و در میان آنها پارکهای کوچک سهبر و دوستداشتنی و با رفتن بهسمت شرق، آپارتمانهای نگهداری از فقرا که بهتازگی نقاشان آنها را طلب کرده بودند. یکشنبه صبح به راه میافتادم و تمام روز را راه میرفتم. همان حس هیجان مبهم کازین به من دست میداد: حس نوعی رهاییِ بادآورده، طوری که قبل از آن هیچگاه حس نکرده بودم و بعد از آن نیز هیچگاه حس نکردم. سوهو در دهۀ هشتاد بهترین مکان برای پیادهروی بود. این محل نهتنها از لحاظ معماری زیبا بود، بلکه اتفاقاً ترکیبی زیبا هم داشت: پیادهروها چراغانی بودند؛ گویهایی شیشهای که سنگفرشهای آهنی را تزیین میکردند تا نور را به زیرزمینهایی بیاورند که همچنان کار میکردند؛ کسبوکارهای پیشگام همانقدر شیک و از هم دور بودند که سنگها در یک باغچۀ ژاپنی. به اینها اضافه کنید: رستورانی تکاتاقه با منویی که بیرونش نصب شده بود، محلهای از کسبوکارهای قدیمی، یک مغازۀ ساندویچی، یک اغذیهفروشی برای تمام محله. هنگام سپیدهدم، میتوان گفت از آتشی به آتشِ دیگر راه میرفتید و در میان آتشها تاریکیای جذاب وجود داشت.
برگردیم به سوهو. خیابانها شلوغ و پیادهروهای شیشهای اکثراً آسفالت هستند. فضای کمی برای پیادهروی بینِ خریداران وجود دارد. پیادهروی برای لذت در شهرها یک دلمشغولی برای جوانان است. فقط تعداد بسیار انگشتشماری از افراد مسنِ سرزنده در شهرها پیادهروی طولانی میکنند. چیزی که در طول زمان تغییر میکند، فقط شهر نیست؛ فردی بیستوچندساله حالا هم در بروکلینِ وسیع و پر از تپه پیاده میرود و دربارۀ آن مینویسد. چیزی که تغییر میکند، ماییم. ما بیرونِ خانه قدم میزنیم تا تجربهمان از شهر را غیرقابل پیشبینی کنیم؛ آنگاه زندگی وارد میشود تا ما را غیرقابل پیشبینی کند. کودکان عمدهترین عوامل غیرقابل پیشبینیشدن زندگی هستند. آنها نیاز به پیادهروی را از بین میبرند. دور آنها میچرخیم تا همان اثر هیجان غیرمنتظره را به دست آوریم. پیادهرویِ آنها آغاز میشود و پیادهرویِ ما پایان مییابد.
مردم برای پیادهروی ساخته شدهاند؛ اما ما زیاد در آن مهارت نداریم. کمرها و قوزهایمان همچون وزیران ستیزهجویِ کابینه ابتدا اعتراض میکنند و سپس استعفا میدهند. شاید به همین دلیل است که تحول پیادهروی در یک عمر، همان الگوی بداقبالانۀ ورزش قدیمی و فراموششدۀ امریکایی را طی میکند. همچون وستن با پیادهروی آغاز میکنیم و هرجا دلمان میخواهد، میرویم. سپس دورهگرد میشویم. اطراف کودکانمان یا در یکی از پیستهای سالنی چرخ میزنیم. بعدازآن مانند دن اولیری در ایرلند، به زیارت میرویم، شکست میخوریم و سرانجام بیحرکت میشویم. با درد پا، یک جا مینشینیم و همانجا میمانیم. آنگاه حتی سلولهایمان هم برایمان غیرمنتظره میشوند و در تکثیر، شکستهایی میخورند که اثرش را روی پوستمان نشان میدهد. سپس ابتدا با پاهایمان اتاق را ترک میکنیم؛ به این امید که سر یا دست کسی دیگر ما را بهخاطر داشته باشد. اگر درونِ آن عالیترین دفتر ثبتِ انسان که همهچیز داخلش تلنبار شده، یعنی مغزمان، اتفاقی نیفتد و اندیشهای جرقه نزند، آنوقت میتوانیم بگوییم پیادهروی منحصراً مخصوص پرندههاست.
• فایل صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.
پینوشتها:
• این مطلب را آدام گوپنیک نوشته است و در تاریخ ۱ سپتامبر ۲۰۱۴ با عنوان «Heaven’s Gaits» در وبسایت نیویورکر منتشر شده است. سایت ترجمان در تاریخ ۱۹ مرداد ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان «از پیادهروی که حرف میزنم، از چه حرف میزنم؟» و با ترجمۀ علیرضا شفیعینسب منتشر کرده است.
•• آدام گوپنیک (Adam Gopnik) از سال ۱۹۸۶ نویسندۀ هیئتتحریریۀ نیویورکر بوده است. او در دوران کار خود در این مجله، از خارج از کشور، داستان، طنز، بررسی کتاب، نمایه و مقالات گزارشی نوشته است.
[۱] Matthew Algeo
[۲] هوانورد امریکایی که در مدت حدود ۳۳ ساعت، با هواپیمایی یکموتوره، مسیر اقیانوس اطلس را طی کرد و در بورژۀ پاریس فرود آمد.
[۳] اولین سیاهپوستی که نه در لیگ سیاهپوستان، بلکه در مسابقات حرفهای بیسبال شرکت کرد.
[۴] Barnum’s Roman Hippodrome
[۵] گیاهی گرمسیری که در منطقۀ شمال غربی امریکای جنوبی رشد میکند و منشأ تهیۀ کوکایین است.
[۶] بازیکن سابق بیسبال حرفهای
[۷] مسابقات دربی تخریب نوعی مسابقات اتومبیلرانی بودند که برای اولین بار در امریکا راه افتادند. در این مسابقات رانندگان اتومبیلهایشان را بهعمد به یکدیگر میکوبند. آخرین اتومبیلی که همچنان از کار نیافتاده باشد، برندۀ مسابقه خواهد بود.
[۸] Frederick Gros
[۹] flaneur
[۱۰] A Walker in the City
[۱۱] Tribeca: محلهای مرفهنشین در منهتن، شهر نیویورک است.
[۱۲] SoHo: سوهو، نام محلهای در محلهٔ منهتن، واقع در شهر نیویورک، در ایالات متحده آمریکا است. سوهو در اواسط قرن نوزدهم یک منطقهٔ سرزندهٔ تئاتر و خرید و حتی خانهٔ بسیاری از زنان بدکاره بود.
[۱۳] East Village: ایست ویلج محلهای است در بخش منهتنِ نیویورک سیتی.
نقدهای استیگلیتز به نئولیبرالیسم در کتاب جدیدش، خوب اما بیفایده است
حافظۀ جمعی فقط بخشهایی از گذشته را بازنمایی میکند
جوزف استیگلیتز در مصاحبه با استیون لویت از نگاه خاص خود به اقتصاد میگوید
پساز چند دهه پیشرفت، جهان در مبارزه با فقر با ناکامی مواجه شده است