رمان جدید کارل اوه کناسگور دربارۀ دنیایی مالخولیایی حرف میزند که در آن هر چیز سادهای عجیبوغریب است
کارل اوه کناسگور در این سالها با رمان عظیم ششجلدی خود، نبرد من، در جهان شناختهشده است. حالا او فرمِ زندگینامهای نبرد من را کنار گذاشته و رمان جدیدی منتشر کرده است که به همان اندازه قدرتمند و خیالانگیز است. ستارۀ صبح نخستین اثر از دورۀ تازۀ رمانهای کناسگور است. ستارۀ صبح چند شب از شبهای آگوست در نروژ را روایت میکند که ستارهای ناآشنا، بهطرزی خوفانگیز، در آسمان میدرخشد، و حیوانات و آدمها با بیقراری در جوش و خروشاند،انگار که فاجعهای در راه باشد.
برَندون تیلور،نیویورکر — کارل اوه کناسگور، نویسندۀ نروژی، در بیشتر سالهای دهۀ اخیر در دستۀ نویسندگانی جای داشته است که دنبالهرو وینفرید گئورگ زیبالد بودهاند، کسی که قدرت آثارش ناشی از آتشبسی پُرتنش و، گاه، ناپایدار بین حقیقت و داستان است. زیبالد به ماهیت ذهنی تاریخ علاقه داشت و علاقهمندی دیگر او تنش بین مقیاس کلان و مقیاس فردی بود، در اولی، رویدادهای تاریخی جهان با نظر به گذشتهها درک میشوند و، در دومی، رویدادهای جاریِ زمان حال بررسی میشوند. بازگویی امروزی امیال زیبالد کمی متفاوت است، تا جایی که به چنگ خودتکانگاری۱ مفرط و پرجاذبهای افتاده است. رمان موسوم به خودداستان۲ رمانی اجتماعی است که بهکلی زیر و رو شده است؛ زندگی، در دستان خودداستاننویس، در حکمِ جهانی کوچک است. کناسگور، بهطور ویژه، در تلاش بوده است تا جزئیات رویدادهایی را بازآفرینی کند که او را شکل دادهاند. او در نبرد من۳، رمان خودزندگینامهای شش جلدیاش، به قرابت روانی نافذ و برندهای دست یافته است که گاه کُشنده و زجرآور و گاه کاملاً اعجابانگیز است. با خواندن اثر کناسگور درمییابیم که حتی پیشپاافتادهترین امور روزمره نیز، اگر نگوییم آکنده از معنا، دستکم سرشار از زیبایی هستند، که این زیبایی میتواند معنای خاص خودش را داشته باشد.
ما در کنار فراز و نشیبهای جدی زندگی کناسگور -باخبرشدن از لغزشهای والدینش، طردشدن از سوی برادر، معشوقان و دوستانش، کشف موسیقی و ادبیات- ناچیزترین جزئیات را نیز با او تجربه کردیم. چندین و چند فنجان چای و قهوه ریختیم. روی نان کره و مربا مالیدیم. ماهی فراوریشده خوردیم. موسیقی گوش دادیم. صفحات کتابها را ورق زدیم. در میانۀ این صحنهها، که تقریباً در لحظه نقل شده بودند، کناسگور تأملات پراکندهای پیش رویمان میگذارد، مثلاً دربارۀ چگونگی مرگ و کار بسیاری از نویسندگان و هنرمندان. همین درهمآمیختگیِ جنبههای تجربی و جستاری بود که چنین جذابیتی به نبرد من بخشیده بود. خواندن رمانهایش همان حس رهایی و غرقشدگیِ زیباییشناختیای را داشت که قدمزدن در اتاقی چیدمانشده به ما القا میکند. بهطرز ناباورانهای، تا مدتهای مدید، حس میکردید که گویی سلیقه و حساسیت فوقالعادۀ خودتان است که به رمانها جان میدهد. دلتان میخواست در نسخۀ شفاف کناسگور از جهانی زندگی کنید که تقریباً آن را از آنِ خودتان میدانستید. به عبارت دیگر، کناسگور بهشکلی موذیانه عواطفی را به شما انتقال داده است، یعنی دست به نوعی هیپنوتیزم ادبی زده است.
ستارۀ صبح نخستین اثر از دورۀ تازۀ رمانهای کناسگور است. او در این اثر صورت خودداستانیِ نبرد من را کنار گذاشته و به فُرمِ داستانی محضی برگشته است که در رمانهای قبلیاش وجود داشت. کتاب جدید چند شب از شبهای اوت در نروژ را روایت میکند که ستارهای ناآشنا، بهطرزی خوفانگیز، در آسمان میدرخشد، و حیوانات و آدمها با بیقراری در جوش و خروشاند، انگار که فاجعهای در راه باشد. نگران بودم رمان جدید، در مقایسه با گستردگیِ نبرد من و کتابهای جستار و نقد پس از آن، خشک و تصنعی باشد. مقدمۀ ستارۀ صبح به نظر کمی غلطانداز بود، که شاید برگرفته از عرفان غمبار روبرتو بولانیو یا تصاویر وهمگون و بیقید خورخه لوئیس بورخس باشد. شاید، از یک نگاه، نوعی سختگیریِ افراطی بود. آیا کناسگور داشت سطحی و بازاری میشد؟ آیا داشت برایم به ژانر بدل میشد؟ قبلاً نویسندگان ادبی دیگری را دیده بودم که با نوعی نخوت تند و شدید به چنین تغییراتی با نتایجی فاجعهبار تن دادهاند. اما معلوم شد لازم نیست نگران باشم. ستارۀ صبح را با وسواس خواندم، و بعد از به پایان رساندنش تمام شب را بیدار ماندم. وقتی رمان را تمام کردم، همان حسی را داشتم که، در کودکی، بعد از تماشای یک فیلم ترسناک محشر به سراغم میآمد، اینجور وقتها کاملاً مجاب میشدم که همۀ موجودات خبیث و باورنکردنیای که در فیلم و روی صفحۀ تلویزیون دیدهام در اتاق کناری منتظرم هستند. البته این رمان چیز ترسناکی -در معنای متعارف ترس- ندارد. زیر آن نشانۀ مرموز در آسمان، مردم درگیر زندگی سرکوبشده و بیحاصل خود هستند، زندگیای که حوزۀ اختصاصی کناسگور است: ناکامیهای عاری از خلاقیت، در عطش معنویت، بهطرز وحشتناکی حساس، و به طرز نگرانکنندهای واقعی.
ستارۀ صبح توسط نُه شخصیت از زاویهدید اولشخص روایت میشود که زندگیشان چه در جزئیات و چه در کلیات به هم گره خورده است. آرنه استاد دانشگاهی است که با خانوادهاش به تعطیلات تابستانی رفته است. دوستِ او، اِگیل، هنردوستی است که پیشرفت معنوی تازهای را تجربه کرده است. کاترینا، همکلاسی قدیم اگیل، کشیشی است که در فکر جدایی از شوهرش است. معلوم میشود زن جوانی که به کاترینا در هتل پذیرش میدهد با راوی دیگری به نام امیل مرتبط است، و کمی بعدتر، از روی مدارک شناسایی کاترینا متوجه کشیشبودن او میشود. ایسِلین دانشجویی ناآرام و بلاتکلیف است که از زن و شوهری اتاقی اجاره میکند. پسر گمشدۀ این زن و شوهر تنها شاهد یک قتل آیینی احتمالی است. این قتل را یوستاین بررسی میکند، او که روزنامهنگار حوزۀ هنرهای آماتوری است به این قتل به چشم راهی برای بازگشت به حوزۀ بیعاطفۀ گزارشنویسیِ جنایی موردعلاقهاش نگاه میکند. یوستاین همسر تورید است، تورید در بیمارستان روانی کار میکند و به دنبال راهی است تا از داروخانه دارو بدزدد. ستارۀ صبح رمانی سکولار و خرافی در حال و هوای رمانهای ۲۶۶۶ یا کارآگاهان وحشیِ۴ بولانیو است. شبکهای از روابط میانفردی وجود دارد که پراکندگیهای گستردۀ داستان را در هم چفت میکند. این شبکه در هر حالتی به داستان شکل میدهد، حتی وقتی شخصیتها برای وحشتشان از وقایع [فراطبیعیِ] آن دو روزِ عجیب دلایل طبیعی میتراشند.
بهسختی میتوان تعریف کرد که در طول رمان چه میگذرد. همه چیز و هیچ چیز. آرنه و شریک زندگیاش، تووه، مشاجره میکنند و بعد آرنه حین رانندگی در حالت مستی تصادف میکند. اِگیل نمیتواند با پسرش ارتباط برقرار کند، پسری که حتی کمترین علاقهای به شناخت او ندارد. امیل، که پرستار بچه است، نگران گروه موسیقیاش و بچهای است که موقع عوضکردن پوشکش باعث شده بود از میز کوتاهی پایین بیفتد. ایسلین در اغذیهفروشی کار میکند و پس از سالها بهطرز غریبی با معلم دبیرستانش دیدار میکند، و بعد، با دیدن مردی که فریادزنان جلوی در خانهاش آمده و میخواهد به داخل بیاید وحشت میکند. تورید بهخاطر بیاحتیاطیِ خودش مریضی را گم میکند، و شبها در جنگل میگردد تا او را پیدا کند. یوستاین خیانتکار است و پیش از آنکه به صحنۀ آن قتل هولناک فراخوانده شود، با زنی همبستر میشود. خلاصهکردن رمان کار دشواری است، چراکه بیشتر کنشها و دلهرههایی که در رمان هست از سیر طولانی و آهستۀ زندگی روزمره سرچشمه میگیرد، نظیر این تکه از متن که در آن تورید، وسط کارهای روزانهاش، در فکر یک مگس است:
یکی از مگسها نشست روی زانویم. کاملاً بیحرکت نشستم و چند لحظهای راهرفتنش را تماشا کردم. وقتی ایستاد و، مثل گربهای که خودش را میشوید، پاهای جلوییاش را روی سرش برد، با احتیاط دستم را به سمتش بالا بردم. این روش را پدرم وقتی کوچک بودم یادم داده بود. اگر حرکت بهاندازۀ کافی آرام باشد، مگس متوجهش نمیشود. دستم را، دقیقاً بالای سر مگس، چند دقیقه بیحرکت نگه داشتم و بعد باشدت کوبیدم رویش.
مگس له شد و مایعی زردرنگ از آن بیرون ریخت. یکی از پاهای نازکش را گرفتم و بلندش کردم و انداختمش در سطل زباله.
پدر هم میگفت مگسها همان آدمهای مرده هستند. به همین خاطر است که تعدادشان زیاد است، و به همین خاطر است که در خانههایمان و نزدیک ما میمانند. آنها روح مردگان هستند. هیچوقت نفهمیدم پدرم این حرفها را جدی میگفت یا نه. اما از اولین باری که این حرف را زد، نتوانستم بدون فکر کردن به این مسئله به مگسی نگاه کنم.
ذهن کناسگور، درست مثل نبرد من، در اینجا هم مشغول شیوههای مراقبتمان از آدمهای ضعیف و شکننده، و شکلهای مختلف خودنادیدهگیریای است که لازمۀ مراقبت از دیگران است. برای پرستاری از کسی باید، حداقل برای مدتی، مراقبت از خودمان را فراموش کنیم. شخصیتهای این داستان در حال جنگیدناند تا بین زحمت رسیدگی به بچهها، امور خانه و زندگی مشترک خانوادگی توازن ایجاد کنند. باید غذا بپزند، حواسشان باشد بچهها تکالیفشان را انجام بدهند و مسواک بزنند، بچهها را به مدرسه ببرند، نوجوانان دیلاقشان را تربیت کنند و به آنها محبت کنند و به غذایشان برسند، و از طرفی هم، آنها را بهنوعی به حال خودشان بگذارند تا مستقل بار بیایند. در اوایل رمان، آرنه از خودش دربارۀ تووه میپرسد «کِی میخواهی به کسی غیر از خودت توجه کنی؟». او احساس میکند که تووه، زن هنرمندی که نیمههای شب به خانه میرسد و سری پر از الهامات دارد، رفتار خودخواهانهای دارد. خواننده مایل است جانب تووه را بگیرد، چراکه بیشتر اوقات از زنان توقع میرود بهخاطر شریک زندگیشان زندگی هنری و حرفهایشان را کنار بگذارند. واکنشی که میشود نشان داد این است که فکر کنیم آرنه هم یکی از مردان خودخواه و لوس است که سعی دارد از زیر بار مسئولیتهای خانوادگی شانه خالی کند. بااینحال، خیلی زود درمییابیم که تووه حال خوشی ندارد و خودبینی فراگیرش علامت هشداری است برای بحران روانی قریبالوقوعی که، در پایان رمان، پیامدهای وحشیانهای برای همۀ آدمهای داستان دارد.
بخش محبوبم در کتابْ داستان کاترینای کشیش است که شرایط خانوادگی کمابیش پایداری دارد. شریک زندگیاش، گوتا، فرد حمایتگری است. او سهمش را در رسیدگی به امور خانه و بچهها ایفا میکند. همهچیز مرتب است، اما چیزی خارج از خانه کاترینا را بهسوی خود میخواند: حسی که میگوید شاید اگر گوتا نباشد، رضایت بیشتری خواهد داشت. آسایش بورژوایی زندگیاش بخشی حساس و ملتهب از وجودش را خراشیده، و حالا آثار آزردگی از وجودش بیرون میزند. کاترینا مرا به یاد زنان بیقرار هنریک ایبسن یا کیت شوپن میاندازد. او همچنین پارادکس خاص کناسگور را هم بازنمایی میکند. کاترینا، در اولین بخشی که روایت میکند، با مردی در فرودگاه مواجه میشود که حدس میزند کاترینا دارد به برگن میرود. کاترینا بهدروغ میگوید که مقصدش برگن نیست، اما خیلی زود متوجه میشود دروغش لو رفته و فقط دو ردیف عقبتر از مرد در هواپیما نشسته است. مرد از او میپرسد که آیا تصمیمش عوض شده؟ کاترینا جواب میدهد «نه، فقط سعی دارم زندگی خصوصیام را برای کسی برملا نکنم». نکتهای که درمورد کناسگور وجود دارد این است که به همان اندازه که میخواهد همهچیز را بگوید، میل دارد همهچیز را دربارۀ خودش پنهان نگه دارد. میل او به زندگینامهنویسی، تا اندازهای، راهبردی است برای فاصلهگرفتن از کمگویی دیرینهای که ریشه در شرم دارد.
ستارۀ صبح با امور غریب و غیرعادی دمخور است. همان اوایل رمان، صدها خرچنگ با گامهای کوچک و سریع از جنگل عبور کرده و به جادهها میآیند. تووه بچهگربهای را لگد میکند و آن را میکُشد و آرنه باید آن را در باغ دفن کند، درحالیکه مطمئن نیست واقعاً مرده باشد. بعدتر، تورید چشمش به پرندهای وحشتناک با سری شبیه به انسان میافتد که در تاریکی پرواز میکند. مردی که فریادزنان به درِ خانۀ ایسلین آمده بود با سررسیدن پلیس ناپدید میشود. یک بیمار درست قبل از اینکه اعضای بدنش را بدزدند به هوش میآید. مردی که ظاهراً مُرده است زنده میشود، و بعد دوباره میمیرد. شکلهای پیشپاافتادهتری از امور غیرعادی هم وجود دارد، مثل وقتی که آرنه، بهصورت اتفاقی، بعضی از نوشتههای تووه را میبیند و با خبر میشود که او تمایل دارد با اگیل رابطه داشته باشد. به قول کیتی کیتامورایِ نویسنده در مصاحبهای که همین اواخر با من داشت، لحظات عمیقاً غریبی هست که به چهرۀ آدمی که زندگیات را با او شریک شدهای نگاه میکنی و، در یک آن، کسی را میبینی که نمیشناسی. این غریبه کیست؟ چیزی که در ستارۀ صبح بیش از همه پریشانمان میکند همین است نه موجوداتی که در جنگل کمین کردهاند، یا ستارۀ عجیبی که در آسمان ظاهر شده، یا مردی که از ترس جانش فریادزنان در خیابانها میدود. آنچه رمان از آن پرده برمیدارد این نیست که چیز مخوفی به دنبالمان است، بلکه نشانمان میدهد آن چیز مخوف مدتهاست که در میان ماست، و فقط منتظر نشانهای بوده تا کارش را با تمام قوا آغاز کند.
به خاطرم رسید که این توصیف مناسبی برای نحوۀ مواجهۀ ما با حقیقتِ میرایی خودمان است. نقطۀ معینی در زندگیتان هست که میفهمید مرگ در انتظار شماست. از آن لحظه به بعد، فقط برای مرگ آماده میشوید. مرگ، مثل آن جرم نجومی که در ستارۀ صبح ظاهر میشود، در همان حال که با نوری عجیب میدرخشد بالای سرتان سنگینی میکند. کاری که میکنید همانی است که همۀ ما باید انجام بدهیم، اینکه بیاموزیم با آن زندگی کنیم. گاهی حضورش را نادیده میگیرید و گاهی بهخاطرش پریشان میشوید. جز این نمیتوانم فکر کنم که آگاهی عموم مردم از وجود ستارهای نوظهور در آسمان، در دنیای رمان کناسگور، مشابه آگاهیِ بیشازحد ما از تهدید جانیِ همهگیری یا بحران دائماً فزایندۀ آبوهوایی است. آخرالزمان یک نوع واقعۀ فرهنگی جمعی است، انقراضی که در آن هر یک از ما با دلشوره بین نقش ناظر و شرکتکننده گیر افتادهایم. بنابراین کاملاً بجاست که در پایان رمانِ کناسگور دعوت میشویم جستار بلند و پرگریز اگیل را بخوانیم که دربارۀ مرگ است، موضوعی که ابتدا در سطح داستان پرسه میزند و، در انتها، کل آن را در خود فرو میبَرد. جستار در حالی به پایان میرسد که اگیل رویدادهای آغازین رمان را بازگو میکند: ظهور یک ستاره و تمام نحسیهایش، فراخواندن ما به پایان جهان، چیزهایی که البته ما از آغاز شاهد وقوعشان بودیم.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
اطلاعات کتابشناختی:
Knausgaard, Karl Ove. The Morning Star: A Novel. Penguin Press, 2021
پینوشتها:
این مطلب را برَندون تیلور نوشته و در تاریخ ۱۶ اکتبر ۲۰۲۱ با عنوان «Karl Ove Knausgaard’s Haunting New Novel» در وبسایت نیویورکر منتشر شده است. و برای نخستینبار با عنوان «ستارۀ صبح حس آشنایی را برمیانگیزد: اتفاقی وحشتناک در انتظار جهان است» در بیستودومین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ نسیم حسینی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۵ فروردین ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.
برندون تیلور (Brandon Taylor) نویسنده و جستارنویس آمریکایی است. نوشتههای او در آمریکن شرت فیکشن، بازفید ریدر، نیویوکر آنلاین، و غیره منتشر شدهاند. رمان او با عنوانِ زندگی واقعی (Real Life) در فهرست نهایی جایزۀ بوکر ۲۰۲۰ قرار گرفت.
Solipsism [۱]
Autofiction [۲]
My Struggle [۳]
The Savage Detectives [۴]