آیا زندگیِ خصوصی خلافِ قاعدۀ تاریخ و خاص قرن بیستم است؟
در بیشترِ تاریخِ بشری، مردم گذرانِ عمر کردهاند بدون آنکه انتظار زندگیِ خصوصی را داشته باشند. پس شاید این هنجارِ جدید که در آن هرکسی از کسب وکار شما اطلاع دارد، چندان هم جدید نباشد. اما عصرِ طلاییِ زندگیِ خصوصی چیزهای مهمی به ما داده است. فرصت شروعِ مجدد، پنهانشدن و بازآفرینی شخصیتی جدید.
7 دقیقه
گاردین — روستاییانِ قرون وسطی نمیتوانستند چندان مغرور باشند. در مونتَلَو که منزلگاهِ حدودِ ۲۰۰ نفر بود، مردم چند نفری رویِ یک بستر میخوابیدند. و این یعنی آنها دائماً شپش میگرفتند. این مساله چندان مهم نبود چون در فرانسۀ قرنِ چهاردهم، شپشزدایی یکی از راههای اجتماعیشدن مردم بود. «امانوئل لو روی لَدوری» یک مورخ است؛ او میگوید: زنی به نامِ ریموند گیلو معشوقِ خود را که از قضا یک کشیش بود، در ملاءِ عام شپشگیری کرد. او همین کار را برای مادرش هم انجام داد «در درگاهِ خانه، جلویِ چشمِ همگان، و درحالیکه وراجی و غیبت میکرد».
پس احتمالاً میتوان گفت که گیلو رازهایِ زیادی نداشته است. آن روستا تمامِ دنیایش بوده و آن دنیا همه چیز را دربارۀ وی میدانسته است: روابطِ خانوادگی، روابطِ جنسی، بهداشتِ شخصی. احتمالاً هر چیزی را که او میگفت میشنیدند و نزدِ دیگران نقل میکردند؛ همینطور هر چیزی را که مینوشت، البته او سواد نداشت. ریموند گیلو هیچ دفترچه خاطراتِ محرمانهای نداشت. او تمامِ زندگیاش را با دیگران سهیم شده بود و هیچ جایی برای پنهانکردنش نبود.
چنین جهانی، جهانی بدون زندگی خصوصی، هنوز برایِ ما غریبه است. میگویم «هنوز» چون شباهتهایِ رو به رشدی بینِ آن روستایِ قرون وسطی با همتایِ جهانی و مدرنش وجود دارد. در هفتۀ جاری، دولت پیشنویسِ لایحهای را منتشر کرد که برایش امکانِ ردیابیِ اینترنت شهروندان را فراهم میکرد. رابرت هریسِ رماننویس کنجکاو است بداند اگر تنها ۴۰ سال قبل به چنین قدرتهایی پی برده بودیم چه میشد: «پیشنهادِ ترسا مِی کاملاً گیجکننده بود. تصور کنید چه اتفاقی میافتاد اگر سرویسِ امنیتیِ بریتانیا در دهۀ ۱۹۷۰، برای مبارزه با ارتش جمهوریخواه ایرلند، میخواست از هر کتابی که خوانده شده، هر استعلامی که انجام شده و هر فروشگاهی که از آن بازدید شده مطلع باشد.» اما نظارتِ دولتی فقط نیمی از ماجرا است. ما با درجات مختلفی از اشتیاق و رضایت، مرتباً تسلیمِ نظارتِ افرادی میشویم که همتایِ خود ما هستند. ما موقعیتمان، روابطمان و آنچه میخوریم و مینوشیم را منتشر میکنیم. ما غریبهها را دعوت میکنیم که زندگیمان را از هر نظر، به دقت بررسی کنند، طوریکه میتوانند از ما شپشزدایی کنند.
نتیجۀ نهایی ممکن است تجربهای نه چندان متفاوت با تجربۀ گیلو باشد. شما به قرارِ ملاقاتی میروید که تمام دهکده (بخوانید: تمام دوستانتان، دوستانِ دوستانتان و هر فردِ کنجکاوِ دیگر) از آن خبر دارد. به خیریه کمک میکنید و تمامِ دهکده خبر دارد. هنگامِ خرید از شدتِ خشم از کوره درمیروید و تمام دهکده خبر دارد. اگر کتابهایِ ضلال بخوانید احتمالاً کدخدا احضارتان میکند.
این تمامِ تصورِ مارشال مکلوهان از «دهکدۀ جهانی» نیست: او در سال ۱۹۶۴ گفت «رسانههای جدید جهانِ ما را به واحدی منحصربهفرد تبدیل کردهاند. اکنون جهان شبیه یک طبلِ قبیلهای است که دائماً نواخته میشود، طوریکه هرکس پیامش را پیوسته دریافت میکند. شاهزاده خانمی در انگلستان ازدواج میکند، همۀ ما خبردار میشویم… زلزلهای در آفریقای شمالی رخ میدهد، یک ستارۀ هالیوود مست میشود، طبلها دوباره بیدرنگ به صدا درمیآیند.» آن هنگام ارتباطات عمدتاً یکسویه بودند. اما اهالیِ دهکده در سال ۲۰۱۵، بگو مگو میکنند. نتیجهاش احتمالاً محیطی انتقادآمیزتر است، محیطی که حرکات و رفتارها در آن، کاملاً بهطور رسمی و غیررسمی کنترل میشوند. این محیط جدید در حال جایگزینشدن با دورهای از «زندگیِ خصوصی» است. دورهای که درحال تبدیلشدن به یک ناهنجاریِ تمامعیار است. از شپشزدایی در آستانۀ درب منزل تا ایدۀ حقِ داشتنِ زندگیِ خصوصی که در نیمۀ دومِ قرن بیستم شکل گرفت، سفری طولانی طی شد. در این میان تعدادِ افرادی که میتوانستند برای خود خوابگاه یا خانهای مستقل تهیه کنند به تدریج افزایش پیدا کرد. رشدِ شهرها به معنایِ داشتنِ خانههایِ مجلل برای برخی و زندگی در کنار هم برای برخی دیگر بود. شبکۀ پستی برای کسانیکه قادر به خواندن و نوشتن بودند یک راهِ مکاتباتیِ مخفیانه ایجاد کرد (نمونهای اولیه از تجسس و مداخله در ۱۸۴۴ اتفاق افتاد که ماموران دولتی نامههای خطاب به جوزپه مازینی، انقلابی ایتالیایی، را باز میکردند). قوانینِ ضدِ افترا و باجگیری برای حمایت از نخبگانی وضع شدند که شدیداً با موازینِ اخلاقیِ قراردادی محدود شده بودند.
اگر زندگیِ خصوصی عصری طلایی داشته، حتماً بعد از رهاکردنِ این سختگیریهایِ اخلاقی و قبل از این دورانِ نظارتها و وقایعنگاریهایِ انبوه بوده است: زمانی که شهرها در مغربزمین، فرصتهایی فراهم میکردند برای شروعِ مجدد، پنهانشدن و دوباره پیداشدن با ماهیتی جدید. شاید این دوران از دهۀ ۱۹۶۰ تا پایانِ قرن بیستم ادامه داشته است. گروه موسیقیِ استفن ساندهایم در سال ۱۹۷۰ سرودی به نامِ یکیدیگر از صدنفر۱ برای شهر نیویورک خواندند. این سرود احساساتِ تازهواردها را برمیانگیزاند و احساسِ گمنامی آنها را نمایان میسازد. همچنین نویدِ جایی را میدهد که افرادِ ناسازگار با سایرِ جوامع در آن گردِ هم میآیند و میتوانند بدونِ نارضایتیِ همسایگانِ خودخواه، زندگی کنند. در عوض، آنها میتوانند به هم بپیوندند و دهکدههای خود را از هیچ بسازند: «این شهری است برای بیگانهها، برخی سرِ کار میروند، برخی بازی میکنند، کسانیکه میمانند یکدیگر را میتوانند در خیابانهایِ شلوغ و پارکهایِ محافظت شده پیدا کنند.»
اکنون ما با نوعِ متفاوتی از گمنامی زندگی میکنیم. اگر شما نامِ واقعیِ فردی را بدانید، پیبردن به محلِ زندگی او، اینکه معشوقه او کیست و اینکه نامِ خواهرانش چیست زمانِ زیادی نمیبرد. از طرف دیگر، عدۀ کثیری از کاربرانِ اینترنت برای خودشان هویتهایِ دروغین میسازند. آزادیای که این شرایط به آنها میدهد، بهندرت شبیه آزادیِ شگفتانگیزِ شهر است. آزادیِ فعلی امکان پشتِسرگذاشتنِ چیزهای قدیمی و برقراری ارتباط با افرادِ همفکر را فراهم میسازد. چنین آزادیای امکانِ ارعاب و تهدید را نیز فراهم میکند، بدونِ اینکه شخصِ حقیقی هیچ هزینهای متحمل شود.
فراز و فرودِ زندگی خصوصی، فراز و فرود رسانههایِ گروهی را بهدقت منعکس میکند. همانطور که تام اِستَندِج۲ در کتابِ شگفتانگیزِ «نوشتن روی دیوار۳» شرح میدهد: در بیشترِ طولِ تاریخ اطلاعات بهطور اجتماعی توزیع میشدند. این اطلاعات را، که غالباً حاویِ مشاهداتِ شخصی یا دادههای مهمِ محلی بودند، «کاربران» ایجاد میکردند و نفربهنفر به اشتراک میگذاشتند. کتابچهها، اعلامیهها و بخشنامهها جزو نیازهای روزانه بودند. دورانی که در آن مقابلِ تلویزیون، رادیو یا روزنامه مینشستیم و منفعلانه آن چیزی را مصرف میکردیم که چند مَلاک و سرمقالهنویس برایمان آماده کرده بودند، یک جور نوسان و ناهنجاری بود. اما این قضیه برای متولدینِ قرن بیستم درست مثلِ مفهومِ زندگیِ خصوصی، امری طبیعی به نظر میرسد.
هنجارِ جدید، که هر کسی در آن از کسب و کارِ شما خبر دارد، مثالِ خوبی است برای این مَثَل که: «هر چه بیشتر تغییر میکند بیشتر مثلِ سابق میشود۴». خوب است به این نکته هم اشاره کنیم که چون ریموند گیلو در چشمانِ سایرِ روستاییان برقِ رضایت را میدید، از انجامِ کارش منصرف نمیشد. شاید ما هم به نگاهِ خیرۀ دیگران عادت کنیم و سرانجام اجازه دهیم که همه چیز بدونِ هیچ پشیمانی نمایان شود. اما شایسته است که وقتی به گذشتۀ دهکده برمیگردیم، برای عصرِ طلاییِ زندگیِ خصوصی و برای شهری سوگواری کنیم که به مردم اجازه میداد خودشان را همچون شخصیتهایِ آهنگِ «پیادهرَوی در کرانۀ وحشی۵» از نو بیافرینند. هرگز امکان ندارد که دوباره زندگی اینچنین رازآمیز گردد.
این مطلب با همکاری ترجمان در صفحۀ «اندیشه» شمارۀ ۵۳۳ مجلۀ همشهری جوان، منتشر شده است.
پینوشتها:
[۱] Another Hundred People
[۲] Tom Standage
[۳] Standage، Tom. Writing on the wall: Social media-The first 2,000 years. Bloomsbury Publishing USA، 2014
[۴] plus ça change، plus c’est la même chose
[۵] Walk on the Wild Side
در دنیای محدود شخصیتهای اصلی، بقیۀ آدمها صرفاً زامبیهایی مزاحم هستند
الگوریتمهای سرگرمیساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشدهاند