بهنظر میرسد خیالبافی اتلاف وقت است، کاری که باید از آن حذر کرد. اما خیالبافی عملاً میتواند به ایدههای خلاقانه بیانجامد
فرهنگ ما میگوید خیالبافی کار آدم بیکار است. آدمی که موضوع مشخصی ندارد که روی آن تمرکز یا کار کند. این روزها بیکارها زیادند، ولی بازار خیالبافی چندان مشتری ندارد. چرا که خیالبافی علاوه بر بیکاری نیازمند چیز دیگری هم هست: تنهایی. خیالبافی را معمولاً چیزی منفی قلمداد کردهاند، با اینحال، مغز ما بدون حدی از آن، عملاً کارکردهای مهمی را از دست میدهد.
The New Science of Daydreaming&
18 دقیقه
مایکل هریس، دیسکاور — دکتر ادیث بون تصمیم گرفت گریه نکند.
در این بعدازظهر پاییزیِ سال ۱۹۵۶، هفت سال زندان انفرادی او ناگهان به پایان رسیده است. فراسوی دروازههای زندان، آخرین شلیکهای پراکندۀ انقلاب مجارستان در خیابانهای بوداپست طنینانداز میشود. درون دروازهها، بون با گذر از در جلوی زندان، در آفتاب گیجکنندۀ حیاط پدیدار میشود. او ۶۸ ساله است، کمی چاق با مفاصلی آماسیده.
بون در سال ۱۸۸۹ در بوداپست متولد شد. نشان داد کودکی باهوش اما سرکش است. آرزو داشت مانند پدرش وکیل شود، اما درهای این حرفه به روی زنان بسته بود. گزینههای او معلم مدرسه و طبابت بود؛ دومی را پذیرفت.
جنگِ بزرگ۱ اندک زمانی پس از فارغالتحصیلی او آغاز شد، بنابراین برای کار به بیمارستانی نظامی رفت. شاید همانجا بود که با دیدن رنجهای طبقات فقیر، همدلیهای کمونیستیاش جوانه زد: او سرباز رومانیایی بیسوادی را دید که پیش از جنگ چوپان بود و روزهای پیاپی خیره به پنجره میگریست، درحالیکه دست شکستهاش را در آغوش گرفته و نگران فرزندان گمشدهاش بود. آن سرباز فقط یکی از خیل مردانِ درهمشکسته بود.
بون پس از جنگ، خود را ۱۶ سال وقف کار سیاسی در انگلستان کرد. همین ارتباطاتِ خارجی بنا بود هنگامیکه در سال ۱۹۴۹ به بوداپستِ کمونیست برگشت، ظن مقامات را برانگیزد. پلیس مخفی در فرودگاه مانع بازگشت او به انگلستان شد.
در مرکز فرماندهی، مردی باریک، خوشپوش و خوشرفتار خود را به او معرفی کرد. او را به دفتر کوچکی برد و به او گفت که آنها میدانند که جاسوس و مأمور سرویس مخفی انگلستان است. «تا زمانیکه به ما نگویید دستوراتتان چه بوده است، این ساختمان را ترک نخواهید کرد.»
بون پاسخ داد: «دراینصورت احتمالاً باید اینجا بمیرم، چون مأمور سرویس مخفی نیستم.» آنچه پسازآن رخ داد -هفت سال و ۵۸ روز زندان انفرادی- مواد خام فیلمهای ژانر وحشت است. او را در سلولهای کثیف و یخزده نگاه داشتند؛ دیوارها یا چکه میکردند یا پوشیده از قارچ بودند. عموماً از گرسنگی نیمهجان و همیشه در انزوا بود، مگر هنگام برخورد با نگهبانها. بیست و سه مأمور که آموزش درستی نداشتند، با توهین و تهدید از او بازجویی میکردند. یکی از این بازجوییها ۶۰ ساعت طول کشید. برای یک دورۀ ششماهه، او را در تاریکی مطلق انداختند.
باوجوداین زندانبانهای بون هیچ اعتراف دروغین یا تقاضایی برای عفو دریافت نکردند؛ تنها پاداش آنها جمع زدن تعداد پاسخهای گستاخانۀ او بود. عصبانیکردنِ مقامات زندان در معدود موقعیتهایی که بون آنها را میدید، برایش به تفریح تبدیل شده بود.
اما خارقالعادهترین ترفند بون، شیوهاش در بازی با زندانبانها نبود، بلکه در اعمال اقتدار بر خود، در حفاظت لجوجانه از سلامت عقلش بود. در درون آن خلاء اجباری، او آهسته و ثابتقدم برای خود جهانی درونی ساخت که نمیشد آن را نابود کرد یا از او گرفت. برای شروع، با صدای بلند شعر میخواند و ابیاتی را که حفظ بود به هر شش زبانی که میدانست ترجمه میکرد. سپس شروع به سرودنِ شعرهای آبکی کرد. یکی از آنها که در آن شش ماهِ بینور سروده شده بود، زیبندگیِ نجاتبخشِ «چوب جادوییِ زادۀ تاریکیِ» ذهنش را میستاید.
بون با الهام از شخصیت یکی از زندانیانِ داستانی از تولستوی که به خاطر داشت، خود را به پیادهرویهایی تخیلی در تمام شهرهایی که دیده بود برد. او در خیابانهای پاریس و رم و فلورانس و میلان گردش کرد؛ از تیرگارتن در برلین و خانۀ موتزارت در وین بازدید کرد. بعدها، زمانیکه پاهایش شیار باریکی در بتنِ کنار تختش میکند، در ذهنش سفری به خانهاش در لندن را آغاز کرد. هر روز فاصلۀ مشخصی را میپیمود و هر جایی که توقف میکرد را به ذهن میسپرد. او چهار بار این سفر را رفت و هر بار زمانی که به کانال مانش میرسید، توقف میکرد، چون برای شناکردن زیادی سرد بهنظر میآمد.
نگهبانهای بون خشمگین بودند، اما او ثابت کرد که در هنرِ تنهابودنْ مهارت دارد. آنها او را از جهان بریدند و او آن هنر را به کار بست، آرامش را بهجای دیوانگی، تسلی را بهجای درماندگی و انزوا را بهجای زندانیبودن برگزید. بون، با فاصلۀ بسیاری از نابودی، بهقول خودش «کمی عاقلتر و سرشار از امید» از زندان قدم به بیرون نهاد.
داستان او را حیرتانگیز یافتم. درحالیکه با نگرش او به زندان انفرادی -و توانایی بیانتهای او در تحمل آن- بیشتر آشنا میشدم، نوعی حسادت خزنده به جانم افتاد. البته به شرایطش حسادت نمیکردم. اما به تواناییهای او رشک میبردم. حتی تحمل همان ساعات محدودِ انزواییْ که خواندن سرگذشتش طول کشید، برایم سخت بود.
چطور تنها باشیم. و چرا.
فکر کردم باید هنری در آن باشد. تمرینی یا کیمیاگریِ مخصوصی که تنهایی را به انزوا و روزهای خالی را به بومهای خالی تبدیل میکند. هنرِ گمشدۀ کوچکی که سال از پس سال، بیشتر در نورِ خیرهکنندۀ آینده محو میشود.
شوک بهجای تفکر
میگویم «متأسفم جولی، اما واقعیت دارد که مردم از رویارویی با ذهنشان وحشت دارند. پژوهشی را خواندم که در آن انتخاب شرکتکنندگان این بود که بهجای تنها ماندن با افکارشان، به خود شوک الکتریکی بدهند.»
تابستان سال ۲۰۱۵ است و زمین نیمهخالیِ دانشگاه بریتیش کلمبیا از فرط شکوفه خمیده است. جولی، دوستی قدیمی که در محوطه به او برخوردهام، نگاه چپ شکاکانهای به من میاندازد و میگوید کاملاً میتواند با افکارش تنها بماند. برای اثبات نظرش قدمزنان در جستوجوی کافئین، از باغ گلهای رز خارج میشود. من با خشم به گیاهان نگاه میکنم.
این پژوهش واقعی است. در سال ۲۰۱۴ در مجلۀ ساینس منتشر شده و نویسندۀ آن تیموتی دی. ویلسون و تیم همکارانش در دانشگاه ویرجینیا هستند. پژوهش آنها نشان داد که در تنهایی، اغلب ما پس از شش تا ۱۵ دقیقه شروع میکنیم به عصبیشدن. شوکها علیرغم درد ارجحیت دارند، زیرا هرچیزی –هرچیزی– بهتر از آن چیزی است که ذهن آدم وقتی به حال خود رها میشود، سراغ آن میرود.
یا چنین فرض میکنیم.
آنچه ذهن در غیاب محرکهای ستیزهجویِ خارجی مثل زنگ تلفن یا قیلوقال مردم، به آن مشغول میشود، خیالبافی۲ است. من عامدانه آن را خوشخیم جلوه میدهم. خیالبافی عبارت بسیار ملایمی است. بااینحال به وضعیتی ذهنی ارجاع دارد که اکثر ما -ازجمله خودم- یاد گرفتهایم که مثل فکری پلید سرکوبش کنیم. شاید به دلیلِ ترس از گناهِ دستانِ بیکار۳، آن را سرکوب میکنیم. دستکم از قرونوسطا به بعد مبارزهای بیامان علیه بیکاری، این آمر به منکر، وجود داشته است.
این روزها، جاهایی که سابقبراین خیالبافی میکردم، آن لحظههای بینابینی که زیر دوش حمام هستم، یا هنگام اتوبوسسواری یا پیادهروی، گناه و درماندگیِ خاموش چون سگی شکاری مرا دنبال میکند؛ نیازی مضطرب به ممانعت از پرسهزنی طولانیِ ذهن برای خودش. از ذهن باید کار کشید.
به دانشگاه بریتیش کلمبیا آمدهام تا بپرسم آیا خیالبافی اهمیت دارد؟ و اگر دارد، چرا؟ این دانشگاه آزمایشگاه علوم عصبشناختیِ فکر۴ را در خود جای داده است. یکی از تخصصهای این مرکز «فرایندهای هدایتنشدۀ تفکر» است که اصطلاح خاص آنها برای خیالبافی و پرسهزنی ذهنی به شمار میرود.
خوراک پژوهشهای آنها داوطلبانی هستند که خود را حین خیالبافی در معرض اسکنهای مغزی اف.ام.آر.آی قرار میدهند. مغز امروز -بیایید هیلی صدایش کنیم- از راه میرسد و بلافاصله از او میپرسند که آیا در بدنش فلز هست یا نه (دستگاههای ام.آر.آی، علاوه بر چیزهای دیگر، آهنرباهای بسیار قدرتمندی نیز هستند). هیلی خبر میدهد که فلزی در بدن ندارد و بنابراین یک جفت گوشگیر به او داده میشود، زیرا سروصدای وحشتناکی در پیش است.
هیلی روی تخت روان قرار گرفته و مجری دستگاه «قفس پرنده»ای را روی سر او تنظیم میکند. همین قفس پرنده است که در واقع کار اسکنکردن را انجام میدهد. دوناتِ خاکستریِ غولپیکری که او اکنون به درون آن سُر میخورد برای خلق میدان مغناطیسی یکپارچه لازم است؛ قفس پرنده انحرافاتِ مغز از آن میدان را ترسیم میکند.
وقتی مجری دستگاه اسکنر را روشن میکند، صدایی کرکننده دارد. نهایتاً ذهن هیلی به صدا عادت میکند و همان کاری را انجام میدهد که هر ذهنی بدون محرکی جدید انجام میدهد؛ پرسه میزند. لحظات خیالبافی او علامتگذاری میشوند و پردازش اطلاعات، شش ساعت طول میکشد. بعد، بفرما! تکنگارهای از یک خیالبافی با رنگهای آبی کهربایی و قرمز.
ناگهانی
درنهایت، این تصاویرها تنها ایدهای بسیار ناپخته از آنچه در ذهن یک خیالباف میگذرد به ما میدهند. علیرغم قیمت ۹۰۰ دلاری این جلسۀ ۹۰ دقیقهای، محصول آن شبیه به نقاشی کودکان است، تلاشی بدوی برای بازنمایی رقص ۸۶ میلیارد رشتۀ عصبی. (اگر من به شما اسکن مغزی آدمی دلباخته یا ترسیده را نشان بدهم، واقعاً چه چیزی دربارۀ عشق یا ترس میآموزید؟) مت دیکسون، دانشجوی دکترایی با موهای نرم بیحالت، آن را برایم اینچنین توصیف میکند: «میدونی، مثل اینه که داریم عکس فوریِ چیزی رو از راه دور میگیریم؛ واقعیه اما مبهم. توی این عکس، میبینیم که هر دو ثانیه توی ذهن چه اتفاقی میافته، اما ذهن درواقع هر یکصدمِ میلیثانیه تغییر میکنه.»
ما علامتهایی آشکارکننده به دست میآوریم. میدانیم که وقتی ذهن تمرکزش بر جهان خارج را کنار گذارده اما بیدار و هشیار باقی میماند (به بیان دیگر، زمانی که شروع به خیالبافی میکند)، چیزی را فعال میکند که به آن شبکۀ وضعیت اصلی۵ یا دی.ام.ان گفته میشود. وضعیت اصلی بههیچوجه تجربۀ اغما نیست. مری هلن ایموردینو-یانگ، طی مرور پژوهشها دربارۀ دی.ام.ان دریافت زمانیکه به چیزها مستقیماً توجه میکنیم، شیوۀ خاصی از پردازش عصبی سرکوب میشود، و زمانی که ذهن به وضعیت اصلی باز میگردد، پدیدار میشود. این فعالیت دی.ام.ان در حین خیالبافی، خاطرات شخصی را پردازش کرده و منجر به شکلگیری هویت میشود.
خیالبافی مجموعهای فشرده و ناهمگون از کارکردهای مغزی را در بر میگیرد. بااینحال این فعالیتِ ماهرانه زمانی انجام میگیرد که ذهن خودآگاه مطلقاً از آن بیخبر باقی میماند. افکار ما (گاهی افکار واقعاً درخشان ما) بدون انتظار یا فهم خودمان پدیدار میشوند. آنها ناگهان ظاهر میشوند. خیالبافی میتواند تخیل بیهوده، برنامهریزی پیچیده یا خلق ایدههای خلاقانه باشد. اما کاربرد آن هرچه باشد، محصولات آن سرزده از راه میرسند. میتوانید آن را مثل تپیدن قلب، فعالیتی غیرارادی بخوانید.
زمانیکه کالینا کریستوف، بنیانگذار این آزمایشگاه در دانشگاه بریتیش کلمبیا، دانشجو بود، مطالعۀ تفکرِ خودجوش و پرسهزنی ذهن محبوبیتی نداشت. و او کماکان معتقد است علیه کار همکارانش تبعیض وجود دارد: به من میگوید «فرهنگ ما ارزش زیادی برای کنترل تمام امور قائل است.» فقدان کنترل نامطلوب در نظر گرفته میشود و درنتیجه تفکری که کنترلنشده است، مظنون واقع میشود.
دوباره آن دستانِ بیکار.
بدون سانسور
کریستوف زنی ریزه است با نگاهی آرام که با لحن شمردهشمردهاش همخوان است. این قطعیت برایش مفید بوده است. حتی زمانیکه دانشجو بوده، علایقش از همتایانش متفاوت بوده است. درحالیکه آنها تمایل به مطالعۀ تفکر تحلیلی داشتند، او ترجیح داده به افراد «مسائل بینشی»۶ بدهد، مسائلی که جواب مشخصی ندارند و برای حل شدن نیاز به «لحظۀ کشف»۷ دارند. مثلاً کریستوف به یکی از شرکتکنندگان لولهای شیشهای میداد که یک توپ مومی درون آن گیر کرده بود، آنگاه به شرکتکننده تودهای از وسایل میداد و به او میگفت که بدون شکستن شیشه، موم را خارج کند. شرکتکننده باید با رسیدن به استفادۀ جدیدی از گیرۀ کاغذ یا تکهای کاغذ، راه خود را در خلال یک جواب «کشف» کند. کریستوف عاشق دیدن این الهامات بود که برای مشاهدۀ آنها نیازی به دستگاه ام.آر.آی نداشت. به من میگوید «آنچه تحت تأثیر قرارم داد فقدان کامل منطقِ سنتی بود وقتی افراد بهسوی راهحلهایشان پرسه میزدند.» ذهن پرسهزن مشکلاتِ جهان واقعی را نیز حل میکند.
ما تمایل داریم حل مسئله را کاربستِ گامهای منطقی بهسوی جوابی بدانیم که ازپیشمعین و ناگزیر است. بهاینصورت مدعی کنترل بر امور میشویم. اما کریستوف دریافت که افراد مسائل بینشیِ او را درعوض بهوسیلۀ نوعی فرایندِ تداعی حل میکردند که درواقع بسیار شاعرانه بود. راهحلهایی که شرکتکنندگان به آن میرسیدند، هرگز ممکن نبود ازطریق منطق خشک استنباط شوند. (معماهای مصور نمونههای رایج مسائل بینشی هستند، مثلاً، معنایِ «sta۴nce» چیست؟ جواب: «برای مثال.»۸) کریستوف میدید که دوروبرش بهندرت کسی هست که علاقهای به این فضای تاریکِ نبوغ بشری داشته باشد.
میگوید «این سرزمینی کشفناشده بود.»
کریستوف پس از اخذ مدرک دکترا از دانشگاه استنفورد و انجام پروژۀ فوق دکترا در دانشگاه کمبریج، به بریتیش کلمبیا رفت و آزمایشگاه خودش را بنا کرد. سرازیر شدن دادههای اولیۀ اسکن مغزی موجب شد که او ذهن را مثل نوعی نظام ماهیچهایِ وابسته به نیروهای متضاد تصور کند. مثلاً برای خم کردن دست، شما ماهیچهای را خم و ماهیچۀ دیگری را شل میکنید؛ برای صاف کردن دست عکس این عمل را لازم دارید. بههمینصورت، بینش جدید کریستوف از ذهنِ کارآمد شامل فعلوانفعالْ میان تمرکز و جریان سیال ذهن میشد. از یکی یا دیگری بیشازحد کار بکشید و اینگونه کارکرد کل دستگاه را مختل میکنید. میگوید «فرهنگ ما همیشه ما را تشویق به تمرین تمرکز کرده، اما از شیوههای پردامنۀ تفکری که در انزوا تجربه میکنیم، دلسرد میکند.»
با انزوا و زمان کافی، ذهن به وضعیت اصلی چرخش کرده و میان روابطی پیوند برقرار میکند که درابتدا کاملاً تصادفی بهنظر میرسیدند. با کنجکاوی و گشودگیای به مسائل میپردازد که اگر به خودمان باشد، ممکن است هرگز پذیرش آن را انتخاب نکنیم. اما این تصادفیبودن ضروری است. کریستوف میگوید «قدرت ذهن پرسهزن دقیقاً در این واقعیت است که هیچچیز را سانسور نمیکند. میتواند ارتباطهایی برقرار کند که خارج از این حالت شما هرگز برقرار نمیکردید.»
میگوید خیالبافی ذاتاً فرایندی خلاقانه است زیرا فرد خیالباف پذیرای گزینههای جدیدِ عجیب است. بینشها و روشهای تازهای که از پیش در فرهنگ بزرگتر موجود نیستند، ازطریق این شیوۀ انفرادیِ کار فکری آشکار میشوند. در قیاس با آن، تفکر تحلیلی و تفکر منطقی، تماماً برمبنای استخراج و نقد ایدههاست، تااینکه مغز تبدیل به لیزر هدایتشدهای شود که با دقتی جراحانه عمل میکند. شیوۀ آگاهانه و تحلیلیِ تفکر که مدارسمان استفاده از آن را به ما میآموزند، همیشه ایدههای عجیب و نامحبوبی را که ذهن خیالباف ممکن است آنها را امتحان کند، ساکت میکند.
کریستوف میگوید «تفکر تحلیلی برای سنجش گزینهها در یک مسئلۀ بهخوبی تعریفشده ایدئال است.» اما این قدرت نقطهضعف آن نیز هست. او اضافه میکند که «تفکر تحلیلی متضاد الهام است.»
نوابغِ تنها
مشهور است که آلبرت آینشتاین به این جدایی وظایف در مغز توجه کرده بود. او باور داشت که توانایی ذهن خیالباف برای پیوند دادن چیزها، درواقع تنها راه بهسوی ایدههای تازه است. میتوان استدلال کرد که نوعی خط مونتاژ وجود دارد که دانش و گفتوگو ابتدای خط روی آن ریخته میشود و سپس کمی دورتر، مقداری سکوت و خیالبافی. هر دو انتهای این کارخانه برای تولید محصول اساسی، یعنی بینش، ضروریاند.
اسحاق نیوتون روی پژوهش خود در انزوای تقریباً کامل، بهسختی کار کرد. دوران تنهاییِ کودکیاش باعث شد از اوقاتش در کمبریج ناراضی باشد، جاییکه فیزیک مضحک ارسطویی کماکان تدریس میشد. اما در سال ۱۶۶۵ طاعون به کمبریج زد و -شاید تنها چیز شگفتانگیزی که از آن فاجعه حاصل شد این بود که- نیوتون مجبور شد به انزوای مزرعۀ خانوادگیاش در وولزتورپ پناه ببرد. همانجا بود که نیوتون، بهاجبار بریده از اجتماع دانشگاهی، قوانین حرکت و جاذبه را کشف کرد. همانجا بود، در یک باغ و نه سالن کنفرانس، که او سقوط سیبی را دید و در چرایی آن حیران شد.
فیزیکدانهایی مثل آینشتاین و نیوتون جزو مهمترین متفکران ما هستند و بهنحو عجیبی از آنچه انزوا برای تفکر جدی به ارمغان میآورد آگاه بودهاند. فلیسیتی مِلور، پژوهشگری در امپریال کالج لندن، از نسل جدید مؤسسات مطالعات پیشرفته بهخاطر تأکید بر همکاری و فضاهای اجتماعی، بهبهای از دست رفتن چنین تأملات گوشهگیرانهای، انتقاد میکند. پیتر هیگز، پدرخواندۀ برخورددهندۀ بزرگ هادرونی که جایزۀ نوبل نیز برده است، مدافع نظر مِلور است و میگوید که کار راهگشای او امروزه غیرممکن میبود، زیرا آرامش و انزوایی که او در دهۀ ۱۹۶۰ از آن لذت میبرده، ناپدید شده است. تنها میتوانیم تصور کنیم که چگونه اشتراکِ پیشازموقع، میتواند جلوی بسطِ نظریۀ میدان واحد را بگیرد یا توضیحی دربارۀ منشأ انفجار پرتوهای گاما را نابود کند.
آنچه برای مؤسسات حقیقت دارد، برای افراد نیز دارد. همۀ ما شواهد هرروزهای داریم ازاینکه لحظات تنهایی به ذهن بیهدف و نامتمرکز، اجازه میدهد تا دستخوش الهام شود. من هم مثل دیگران بهترین ایدههایم سر صبح به ذهنم میرسند، حتی وقتی روی تخت دراز کشیدهام، پیشازآنکه سروصدا و مشاجرۀ جهان روی سرم خراب شود. فکری نو ممکن است زیر دوش به ذهنم خطور کند. مثل این است که مغز اجازه داشته باشد لحظۀ نبوغآسای خود را، پیشازآنکه ایدۀ تفکرِ عرقریزانه و بوروکراتیک، کراوات ببندد و سر راهش قرار بگیرد، تجربه کند.
درحالیکه ما به گپ زدن دربارۀ اینها ادامه میدهیم، کریستوف بهسوی فضاهایی حرکت میکند که بهنحو عجیبی فلسفیاند: میگوید «اگر سبک زندگی ما باعث میشود گاهی احساس پوچی کنیم، ممکن است بهایندلیل باشد که به حال خود رها نمیشویم، نمیتوانیم دربارۀ چیزها تعمق کنیم. از آن احساس معنا و شادمانیای که پرسهزنی ذهن میتواند تولید کند، محروم شدهایم.» نگاه ممتد به بیرونِ پنجرهای که قطرههای باران روی آن شره میکنند، میتواند بههماناندازۀ خواب آر.ای.ام۹ برای یکپارچهکردن افکارمان کلیدی باشد.
الیسون گاپنیک، استاد تحسینشدۀ روانشناسی در دانشگاه برکلی کالیفرنیا، این مفهوم را از این هم پیشتر برده است. او ادعا میکند که فشارِ لذتی که ما از یک «لحظۀ کشف» میبریم، معادل اوج لذت جنسی برای مغز متفکر است. زیرا علیرغم همهچیز، اوج لذت جنسی تنها ترفندی انگیزشی است که بدن به کار میبندد تا تولید مثل را تضمین کند؛ بههمینترتیب، لذت «کشف» نیز ممکن است در دی.ان.ای ما جاگذاری شده باشد تا تضمین کند که ما دربارۀ جهان بیشتر میآموزیم. این اندیشهای عمیقاً دلگرمکننده است. اگر ما اینگونه تکامل یافتهایم تا از لحظهای که ارتباطاتِ تازه شکل میگیرند، لذت زیادی ببریم، پس دیگر اجازه دادن به ذهن برای پرسهزنی، افراطی گناهآلود نیست، بلکه برای موفقیت و بقای ما اساسی است.
نقشۀ ساخت ما مقتضیِ آن است.
پینوشتها:
• این مطلب را مایکل هریس نوشته است و در تاریخ ۱۲ ژوئن ۲۰۱۷ با عنوان «The New Science of Daydreaming» در وبسایت دیسکاور منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱ شهریور ۱۳۹۶ آن را با عنوان «علمِ نوظهورِ خیالبافی» و با ترجمه علی امیری منتشر کرده است.
•• مایکل هریس (Michael Harris) نویسنده و روزنامهنگار کانادایی است. او نویسندۀ کتاب پایانِ غیاب: بازپسگیریِ آنچه در جهانی از اتصال مدام از دست دادهایم (The End of Absence: Reclaiming What We’ve Lost in a World of Constant Connection) است. نوشتههای او در وایِرد، سالون و هافینگتون پست منتشر شدهاند.
[۱] جنگ جهانی اول [مترجم].
[۲] daydreaming
[۳] اشارهای به ضربالمثلی مسیحی که میگوید: دستان بیکار، کارگاه شیطانند. کنایه از اینکه آدمِ بیکار به انجام اعمال ناشایست کشیده میشود [مترجم].
[۴] Cognitive Neuroscience of Thought Laboratory
[۵] default mode network
[۶] insight problems
[۷] Aha moment
[۸] Sta4nce = for instance
[۹] REM مرحلهای از خواب که در آن رؤیا میبینیم [مترجم].
در دنیای محدود شخصیتهای اصلی، بقیۀ آدمها صرفاً زامبیهایی مزاحم هستند
الگوریتمهای سرگرمیساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشدهاند
متن را خواندم، بسیار خوب ترجمه و ویرایش شده بود. آنقدر خوب که به عنوان تمرین، با متن انگلیسی مطابقت دادم تا نکاتی از آن بیاموزم، فقط چند ایراد جزئی دیدم که گفتش را خالی از لطف ندیدم. در پاراگراف دوم بهتر بود مینوشتید معلمی مدرسه. در پاراگراف چهارم، ذکر کردهاید «بنا» که نیاز به حذف یا تغییر دارد. در پاراگراف یازدهم، Creeping را خزنده معنا نمیکردید بهتر بود، اینجا بیشتر معنی «Somewhat scary because of strangeness» میدهد.