آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 24 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
ترککردن سیگار یک چیز است و تبدیلشدن به سیگاریِ سابق چیزی دیگر
دیوید سداریس جستارنویس سرشناس آمریکایی، میگوید: شاید این روزها دیدن جوانی که از مادرش فندک میگیرد شرمآور به نظر بیاید، اما سیگار همیشه مایۀ قضاوت دیگران نبوده است. سداریس در این جستار از حالوهوای روزگاری میگوید که آدمها تقریباً در هر جایی که فکرش را بکنید، از بیمارستان و تلویزیون گرفته تا مدرسه و محل کار، آزادانه سیگار میکشیدن؛ ماجرای سیگاریشدن خودش را بازگو میکند؛ سرفههای سنگین و صدای نفس خشن مادرش را به یاد میآورد و نهایتاً از آخرین سیگاری میگوید که در یکی از کافههای فرودگاه شارل دوگول دود کرد و سیگار را برای همیشه ترک کرد.
نویسنده، طنزپرداز و کمدین اهل آمریکاست. او از سال ۱۹۹۵ برای نیویورکر مطلب مینویسد.
Letting Go
20 دقیقه
دیوید سداریس، نیویورکر— وقتی شاگرد کلاس چهارم بودم، ما را برای گردش علمی به کارخانۀ دخانیات آمریکن توباکو در نزدیکی دورهام،از شهرهای کارولینای شمالی، بردند. آنجا از نزدیک شاهد نحوۀ ساخت سیگار بودیم و چند بسته سیگار رایگان گرفتیم تا برای پدر و مادرمان ببریم. وقتی این را برای دیگران تعریف میکنم، میپرسند چند سال دارم و بهنظرم خیال میکنند در نخستین مدرسۀ ابتدایی دنیا درس میخواندم، جایی که درسها را روی دیوار غار مینوشتیم و برای ناهار با گُرز شکار میکردیم. سپس از مکان سیگاریهای دورۀ دبیرستانم میگویم که بیرون مدرسه قرار داشت، اما هنوز هم جایی مثل آن پیدا نخواهید کرد، حتی اگر مدرسهتان داخل زندان باشد.
یادم میآید که در سینماها و خواربارفروشیها زیرسیگاریها را میدیدم، اما با دیدن آنها میل به سیگار پیدا نمیکردم، برعکس، بدم میآمد. یکبار کارتن وینستونِ مادرم را با سوزنِ گُلدوزی سوراخ سوراخ کردم، طوری که شبیه عروسک وودو شده بود. وقتی مادرم فهمید بیست ثانیه کتکم زد و در ثانیههای آخر از نفس افتاد و لَهلَهزنان گفت: «این کار… اصلاً… خندهدار… نیست».
چند سال بعد، سر میز صبحانه مادرم به من تعارف کرد که یک پک بزنم. من هم یک پک زدم. سپس سمت آشپزخانه دویدم و یک قوطی آبپرتقال سر کشیدم، با چنان ولعی که نصفش از چانهام سرازیر شد و روی پیراهنم ریخت. واقعاً مادرم، یا هر کس دیگری، چطور میتوانست به چنین چیز نامطبوعی عادت کند؟ وقتی خواهرم لیسا شروع کرد به سیگارکشیدن، گفتم حق ندارد با سیگار روشن وارد اتاقم شود. میتوانست با من حرف بزند، اما فقط از آن طرفِ آستانۀ در و مجبور بود موقع بازدم سرش را برگرداند. وقتی گرِچن، خواهر دیگرم، هم سیگارکشیدن را شروع کرد با او هم همین رفتار را داشتم.
خودِ دود نه، بلکه بویش آزارم میداد. چند سال بعد، زیاد اهمیت نمیدادم، اما آن موقع دلگیرم میکرد: بوی غفلت. بویی که در بقیۀ خانه چندان محسوس نبود، اما بقیۀ خانه هم مغفول مانده بود. اتاق من تمیز و مرتب بود و اگر دست خودم بود بوی جلد آلبوم موسیقی میداد، وقتیکه تازه از پوشش پلاستیکی درمیآید. به عبارت دیگر، بوی چشمانتظاری میداد.
وقتی خودم شروع کردم به سیگارکشیدن، فهمیدم که سیگارِ روشن مانند فانوس دریایی عمل میکند، هر مفتخوری که بهطور اتفاقی آن را دیده یا بویش را حس کرده بهسویش جذب میشود. مثل این است که کنار خیابان بایستید و با مُشتی سکه بازی کنید. ممکن است کسی بپرسد «پول خرد داری؟»، چه جوابی میتوانید داشته باشید؟
اولینبار که مجذوب شدم بیستساله بودم و دو روز تمام سیگار میکشیدم. این اتفاق در شهر ونکوور از استان بریتیشکلمبیای کانادا رخ داد. من و بهترین دوستم، رانی، ماه قبلش مشغول چیدن سیب در ایالت اورِگِنِ آمریکا بودیم و میخواستیم با این سفر به کانادا به خودمان جایزه بدهیم. آن هفته در هتلی ارزانقیمت اقامت داشتیم و یادم میآید که شیفتۀ تختخوابِ تاشوی دیواری شده بودم. هرچند قبلاً دربارهاش شنیده بودم، اما هیچوقت از نزدیک ندیده بودمش. آنجا، در طول اقامتمان، بزرگترین لذتم این بود که تخت را تا میکردم و جای خالیاش را روی زمین نگاه میکردم. سپس هی بازش میکردم، تا میکردم، دوباره باز میکردم، تا میکردم. همینطور ادامه میدادم تا وقتی که دستم خسته میشد.
اولین بستۀ سیگارم را از مغازۀ کوچکی خریدم که یک بلوک از هتل محل اقامتمان فاصله داشت. سیگارهایی که قبلاً میکشیدم مال دوستم رانی بود -فکر میکنم برند پال مال بود- و با اینکه مزۀ آن بهتر یا بدتر از چیزی نبود که تصورش را میکردم، احساس کردم برای حفظ فردیتم باید برند مخصوص خودم را پیدا کنم، چیزی مستقل. چیزی مثل هویت خودم. کارلتون، کِنت، آلپاین: مثل انتخاب مذهب بود، چون افرادی که سیگار وانتیج میکشیدند اساساً متفاوت بودند با کسانی که به لارک یا نیوپورت عادت داشتند. فقط فرقش این بود که میتوانستید تغییر مذهب دهید، اجازۀ این کار را داشتید. فردی که اهل کنت بود میتوانست، با اندکی تلاش، تبدیل شود به اهل وانتیج، هرچند ترک سیگارهای منتولدار و گرویدن به سیگارهای معمولی یا رفتن از سایز معمولی بهسمت سیگارهای خیلی بلند سختتر بود. هر قاعدهای استثنای خودش را داشت، ولی من به این نتیجه رسیدم که اوضاع معمولاً از این قرار است: سیگار کول و نیوپورت مختص سیاهپوستها و سفیدپوستانِ طبقۀ پایین است. کَمِل مختص اهمالکاران بود و کسانی که شعرِ بد میسرودند و کسانی که سرودنِ شعر بد را به تعویق میانداختند. برند مِریت مخصوص معتادان جنسی بود و برند سالِم مختص الکلیها و مور مخصوص کسانی که خود را خارقالعاده میشمردند، اما واقعاً خارقالعاده نبودند. هیچوقت نباید به فردِ معتاد به مارلبروی منتولدار پول قرض بدهید، ولی معمولاً میتوان مطمئن بود کسی که مارلبروی معمولی میکشد پولتان را پس میدهد. درنهایت، انواع ردهپایینِ سیگارهای ملایم، لایت و آلترالایت با ورودشان نهتنها چوب لای چرخ بقیه گذاشتند، بلکه باعث شدند نتوانید برند اختصاصیتان را حفظ کنید. اما همۀ اینها بعداً آمدند، بههمراه برچسبهای هشدار و سیگارهای آمریکن اسپیریت.
برند سیگارهایی که آن روز در ونکوور خریدم ویسِروی بود. معمولاً این مارک را روی جیب پیراهن متصدیان پمپ بنزین میدیدم و مطمئن بودم باعث میشوند جلوهای مردانه داشته باشم یا دستکم تا حد امکان مردانه نشان دهم، با آن کلاه بِره و شلوار گاباردین با دکمههای ساقپایی. همچنین با شال ابریشمی و سفیدرنگِ رانی تنها چیز دیگری که لازم داشتم سیگار ویسروی بود، بهخصوص در منطقۀ هتل محل اقامتمان.
عجیب بود. همیشه از دیگران میشنیدم که کانادا کشوری تمیز و آرام است، اما احتمالاً منظورشان بخش دیگری از این کشور بود، شاید منطقۀ میانی یا همان جزایر سنگیِ دور از ساحل شرقی. اینجا فقط پشت سر هم آدمهای مستِ ترسناک میدیدم. آنهایی که بیهوش افتاده بودند زیاد نگرانم نمیکردند، بلکه کسانی که در آستانۀ بیهوشی بودند -آنهایی که هنوز میتوانستند تلوتلو بخورند و دستهایشان را به اطراف تکان دهند- باعث میشدند نگران جانم باشم.
مثلاً، پس از آنکه از مغازه بیرون آمدم، مردی با موی بافتۀ سیاه و بلند نزدیکم شد. مویش از آن دسته موهای نرم و طنابی نبود، بلکه بیشتر شبیه شلاق چرمی بود. اگر یک ماه قبل بود، شاید خودم را جمع میکردم، ولی آن لحظه سیگاری به لب گذاشتم -مثل کسی که لحظۀ اعدامش فرا رسیده است. این مرد قرار است جیبم را خالی کند و بعد با موهای تافتهاش مرا شلاق بزند و بسوزاند. گفت «یکی از آنها را بده به من» و به بستۀ سیگاری که در دست داشتم اشاره کرد. یک نخ ویسروی دادم و وقتی از من تشکر کرد لبخندی زدم و من هم از او تشکر کردم.
بعداً با خودم فکر میکردم انگار دستهگلی همراه داشتم و آن مرد از من یک شاخه گل خواسته بود. او گل دوست داشت، من هم گل دوست داشتم و آیا زیبا نبود که قدردانیِ متقابلِ ما میتوانست فراتر از تفاوتهایمان ما را یکدل کند؟ همینطور باید فکر میکردم که اگر موقعیت برعکس میشد، او هم خوشحال میشد از اینکه سیگاری به من بدهد، هرچند نظریۀ من هیچوقت آزموده نشد. شاید فقط دو سال پیشاهنگ شده باشم، اما شعارش همیشه در ذهنم مانده است: «آماده باش». این شعار به این معنی نیست که «آماده باش تا از مردم هر آشغالی را درخواست کنی»، بلکه معنیاش این بود که «آیندهنگر باش و با دوراندیشی برنامهریزی کن، بهخصوص دربارۀ اعمال بدت».
من که شهرت سیگارگُریزیام گوش فلک را کر کرده بود، خندهدار بود که خیلی زود به سیگار عادت کردم. انگار زندگیام نمایشی بود که درنهایت متصدی وسایلِ صحنه از راه رسید و ناگهان صحنه پر شد از بستههای سیگار که باید باز میشدند، کبریتهایی که کشیده میشدند و زیرسیگاریهایی که پر و خالی میشدند. دستهای من در کارشان همدل و هماهنگ شده بودند، درست مانند دستان آشپز یا بافندهای ماهر.
پدرم میگفت «خب، این هم دلیل خوبیه برای اینکه خودتو مسموم کنی».
ولی مادرم نیمۀ پر لیوان را میدید: «حالا دیگه میدونم توی جوراب هدیۀ کریسمست چی بذارم!». او داخل سبد هدیۀ من هم چند کارتنِ پر سیگار میگذاشت. شاید این روزها دیدن جوانی که از مادرش فندک میگیرد شرمآور به نظر بیاید، اما سیگار همیشه مایۀ قضاوت دیگران نبود. آن موقع که من شروع کردم، هنوز میتوانستی در محل کار سیگار بکشی، حتی اگر در بیمارستانی کار میکردی که در آن بچههای بیپا به دستگاه وصل بودند. اگر یکی از شخصیتهای برنامۀ تلویزیونی سیگار میکشید، لزوماً به این معنی نبود که او فردی ضعیف یا شرور است. مثل این بود که کسی کراواتِ راهراه زده یا فرق سرش را از چپ باز کرده باشد -جزئیاتی که قابلتوجهاند، اما نشانگر شخصیت نیستند.
من تا اواسط دهۀ هشتاد زیاد متوجه دوستان سیگاریام نبودم، یعنی تا وقتی که شروع کردیم به تشکیل جمع خصوصی. آنوقتها بخشهایی مجزا در اتاقهای انتظار و رستورانها وجود داشت و من معمولاً به اطراف نگاه میانداختم و جمعی را ارزیابی میکردم که میخواستم آن را «تیمم» قلمداد کنم. ابتدا کاملاً عادی به نظر میرسیدند -افرادی معمولی که فقط سیگاربهدست بودند. سپس کارزار با جدیت تمام آغاز میشد و ظاهراً اگر دَه بزرگسال در طرف من قرار داشتند، دستکم یکی از آنها از سوراخی در گلویش سیگار میکشید.
افراد طرف دیگر میگفتند «باز هم فکر میکنی خیلی جالب است؟»، اما بیشترِ ما معتقد بودیم جالببودن ربطی به این موضوع ندارد. معمولاً مردم معتقدند که همۀ سیگاریها را شستوشوی مغزی دادهاند و با جاسازی محصولات در کادرِ برنامههای تلویزیونی و تبلیغات چاپیِ نامحسوس فریب دادهاند. این استدلال وقتی به درد میخورد که بخواهیم کسی را مقصر بدانیم، اما چنین استدلالی این واقعیت را نادیده میگیرد که سیگارکشیدن معمولاً تجربهای فرحبخش است. برای اشخاصی مثل من، که جستوخیز میکردیم و سروصدایی داشتیم، سیگار موهبتی غیرمنتظره بود. افزون بر آن، مزۀ خوبی داشت، بهخصوص اولین سیگار صبحگاهی و هفتمی و هشتمی که بلافاصله نوبتشان میرسید. نزدیک غروب که یکی دو بسته را تمام کرده بودم، معمولاً در ریههایم احساس سنگینی میکردم، بهویژه در دهۀ ۱۹۸۰ که با مواد شیمیایی خطرناک سروکار داشتم. باید ماسک تنفسی میزدم، اما مزاحم سیگارکشیدنم میشد.
یک بار این را پیش پاتولوژیست پزشکی قانونی اعتراف کردم. هر دو لباس مخصوص تشریح پوشیده بودیم. در پاسخ، ریهای را به دستم داد که متعلق بود به مردی سیاهپوست و چاق با پوستی روشن که در فاصلۀ کمتر از یک متری من روی میز افتاده بود و معلوم بود که سیگارکش قهاری بوده است. استخوان جناغ سینهاش را با ارّه شکافته بودند و حفرۀ قفسۀ سینهاش طوری باز شده بود که، با آن چربیهای بیرونزده که بیشتر شبیه خامۀ ترش بود، مرا یاد سیبزمینی تنوری میانداخت. دکتر نفسی کشید و گفت «بسیارخب، درمورد این چه حرفی داری؟».
مسلماً دکتر امیدوار بود لحظهای تأثیرگذار خلق کند، از آن لحظههایی که زندگی انسان را متحول میکنند، اما چندان کارساز نبود. اگر شما پزشک باشید و کسی یک ریۀ بیمار به شما تحویل دهد، ممکن است خیلی خوب معاینهاش کنید و درنتیجه تحولات بنیادینی ایجاد کنید. ولی اگر پزشک نباشید، احتمالاً همان کاری را بکنید که من کردم، یعنی همانجا بایستید و با خود بگویید «لعنتی، چه ریۀ سنگینی!».
وقتی در نیویورک سیگارکشیدن در محل کار ممنوع شد، من از کارم استعفا دادم. از وقتی که در رستورانها هم ممنوع شد، دیگر در رستوران غذا نخوردم. وقتی هم که قیمت سیگار بستهای به هفت دلار رسید بار و بندیلم را جمع کردم و رفتم فرانسه. آنجا برند مخصوص من بهسختی پیدا میشد، اما مهم نبود. دستکم دو بار در سال به آمریکا برمیگشتم. قیمت هر کارتن سیگار معاف از عوارض گمرکی فقط بیست دلار بود و قبل از سوارشدن به هواپیمای برگشت به پاریس پانزده کارتن میخریدم. اضافه کنید به اینها سیگارهایی را که دوستانم در سفرشان به فرانسه میآوردند، دوستانی که نقش قاچاقچیام را داشتند، و نیز سیگارهایی را که بهعنوان هدیۀ کریسمس و عید پاک میگرفتم، حتی پس از مرگ مادرم. همیشه برای احتمال آتشسوزی یا سرقت آماده بودم و، به بهترین شکل ممکن، ۳۴ کارتن را در سه جای مختلف ذخیره کرده بودم. اینها را «فهرست موجودیام» میخواندم و میگفتم «تنها چیزی که مانع فروپاشی عصبی کاملم میشود فهرست موجودیام است».
اینجاست که خودم را اهل سیگار کولمایلد معرفی میکنم. این کار، به نظر بعضیها، مثل این بود که لابهلای خواندن اعترافات یک شیفتۀ شراب به این نکته پی ببرید که شراب موردعلاقهاش لانسرز است، اما باشد. کسی که مرا با سیگارهای منتولدار آشنا کرد خواهرم گرِچِن بود. او در طول دورۀ دبیرستان در یک کافهتریا کار میکرد و بهواسطۀ آشپزی به نام دیوبری به سیگار کول عادت کرده بود. هرگز او را ندیده بودم، اما در همان چند سالِ نخست، هروقت نفسم تنگ میشد، به او فکر میکردم و پیش خودم میگفتم اگر، بهجای کول، تاریتون میکشید زندگی من چه وضعی داشت. مردم میگفتند سیگار کول حاوی ذرات ریز فایبرگلاس است، ولی یقیناً این شایعهای بیش نبود که بهاحتمال زیاد اهالی سیگار سالِم و نیوپورت چو انداخته بودند. همچنین شنیده بودم که سیگارهای منتولدار برای سلامتی مضرتر از سیگارهای معمولیاند، اما این هم مشکوک به نظر میرسید. مادرم درست پس از شروع شیمیدرمانی سه کارتن کولمایلد برایم فرستاد. خسخسکنان گفت «تخفیف خورده بود». او با این حالش باید میدانست من فیلتر کینگ خالص میکشم، ولی آنموقع نگاهی به کارتنها انداختم و با خود گفتم بههرحال مجانیاند.
سیگار لایت همان سیگار معمولیای است که فقط سوراخ کوچکی در آن ایجاد کردهاند. این تفاوت در سیگار کول مثل این است که از الاغی لختپا لگد میخورید یا از الاغی که جوراب پوشیده. کمی طول کشید تا عادت کنم، اما روزی که جسد مادرم سوزانده شد من برندم را عوض کرده بودم.
پدرم میپرسید «بعد از این همه اتفاق، چطور میتونی لب به آن آشغال بزنی؟». خودش سیگارکشیدن را از ۱۸سالگی شروع کرده بود، اما وقتی من و خواهرم لیسا بچه بودیم ترک کرده بود. میگفت «عادتی کثیف و زننده است». روزی پنجاه بار این حرف را تکرار میکرد، که البته فایدهای نداشت. حتی پیش از آنکه روی پاکت سیگار پیامهای هشدار چاپ کنند، هرکسی میتوانست ببیند که مصرف دخانیات برای انسان مضر است. خالهام جویس با یک جراح ازدواج کرده بود و هر وقت شب خانۀ آنها میماندم، دم صبح با سرفههای خشک شوهرخالهام از خواب بیدار میشدم، سرفههایی که کثیف و دردناک به نظر میرسید و خبر از مرگی نزدیک میداد. بعداً سر میز صبحانه میدیدم که سیگار به دست گرفته و پیش خودم فکر میکردم بههرحال او دکتر است.
شوهرخالهام دیک از سرطان ریه مُرد و چند سال بعد هم سرفههای مادرم عین سرفههای او شده بود. شاید فکر کنید که چون زن بود ملایمتر سرفه میکرد، از آن سرفههای لطیف بانوان. یادم میآید که روی تختخوابم دراز کشیده بودم و با خجالت با خودم میگفتم «مامان مثل مردها سرفه میکنه».
کمکم احساس خجالتم تبدیل به نگرانی شد و آنوقت فهمیدم که نصیحتکردنش هیچ فایدهای ندارد. خودم سیگاری شده بودم، واقعاً چه حرفی میتوانستم بزنم؟ نهایتاً وینستون را کنار گذاشت و سراغ یک سیگار لایت و بعداً آلترالایت رفت. همیشه شاکی بود که «انگار کاه میک میزنی. یه نخ از مال خودتو بده، چرا نمیدی؟».
وقتی در شیکاگو زندگی میکردم، مادر دو بار به دیدنم آمد. دفعۀ اول وقتی بود که از کالج فارغالتحصیل شدم و دومین بار چند سال بعد بود. تازه شصت سالش تمام شده بود و یادم میآید که وقتی کنارش راه میرفتم باید یواشیواش قدم برمیداشتم. موقع سوارشدن به قطارِ مرتفع در هر پنج شش قدم میایستاد و درحالیکه نفسش خسخس میکرد و بریدهبریده حرف میزد با مشت به قفسۀ سینهاش میزد. یادم میآید پیش خودم میگفتم «یالا، بجنب دیگه».
در اواخر عمرش، موفق شد دو هفته بدون سیگار سر کند. پشت تلفن به من گفت «این یعنی نیم ماه. باورت میشه؟».
آن موقع در نیویورک زندگی میکردم و سعی میکردم تصورش کنم که به کارهای روزمرهاش مثل رانندگی تا بانک، شستن لباسها و تماشای تلویزیون سیار در آشپزخانه مشغول است، درحالیکه چیزی جز زبان و دندانهایش در دهانش نیست. آن زمان مادرم در یک امانتفروشی بهصورت پارهوقت کار میکرد. اسم فروشگاه ایزی الگانس بود و مادرم همیشه تأکید میکرد که آنجا هرچیزی را نمیپذیرند: «جنس باید شیک باشه».
صاحب فروشگاه اجازه نمیداد کسی سیگار بکشد، بنابراین مادرم ساعتی یکبار از در پشتی بیرون میرفت. فکر میکنم آنجا روی کفِ شنیِ پارکینگ به این نتیجه رسیده بود که سیگارکشیدن تجربهای ساده و بیپیرایه است. هرگز نشنیدم که از ترک سیگار حرفی بزند، اما وقتیکه بعد از دو هفته دوری از سیگار زنگ زد، میتوانستم لحن موفقیت را در صدایش بشنوم. گفت «سختترین لحظه اول صبحه و البته بعدها وقتیکه مشغول خوردن نوشیدنی هستی».
نمیدانم چه چیزی باعث شد دوباره شروع کند: استرس، فشارِ عادت یا شاید هم به این نتیجه رسید که در ۶۱ سالگی دیگر برای ترککردن خیلی دیر است. احتمالاً با او موافق بودم، هرچند حالا ۶۱ سال دیگر سنی نیست.
چند بارِ دیگر تلاش کرد ترک کند، اما هیچکدام بیشتر از یکی دو روز طول نکشید. لیسا به من میگفت که مامان ۱۸ ساعت لب به سیگار نزده است. سپس وقتی مادر زنگ میزد صدای جرقۀ فندکش را میشنیدم و بعد از آن صدای نفس خشنش را درحالیکه میگفت «چه خبر، مهربان؟».
آخرین سیگارم را در یکی از کافههای فرودگاه شارل دوگول دود کردم. صبح روز چهارشنبه، سوم ژانویۀ ۲۰۰۷ بود و، با اینکه من و هیو قرار بود در لندن هواپیما عوض کنیم و حدود دو ساعت توقف داشته باشیم، به نظرم رسید با اینکه جلوتر از برنامهایم بهترین فرصت برای ترک است.
به او گفتم «بسیارخب، این دیگه آخریشه». شش دقیقۀ بعد، پاکت سیگارم را درآوردم و همین جمله را تکرار کردم. بعداً یک بار دیگر هم این کار را کردم. «این دیگه آخریشه». اطرافم همه از سیگارشان لذت میبردند: یک زوج ایرلندی سرخرنگ و اسپانیاییهایی که لیوان آبجو به دست داشتند. روسها، ایتالیاییها و حتی تعدادی چینی هم بودند. با هم کنگرۀ کوچک مشمئزکنندهای تشکیل داده بودیم: «لعنتیهای متحد، انجمن حلقۀ دود». اینها همقطارانم بودند و من داشتم خیانت میکردم و دقیقاً زمانیکه بیشتر از همیشه به من نیاز داشتند به آنها پشت میکردم. کاش اوضاع جور دیگری بود، اما درواقع بسیار کمتحملم. وقتی آدم مست یا معتادی میبینم که پول گدایی میکند، با خود نمیگویم «خدا را شکر که جای او نیستم»، بلکه میگویم «من ترک کردم، پس تو هم میتوانی. حالا کاسۀ گداییات را از جلوی من بکش آن طرف».
ترککردن سیگار یک چیز است و تبدیلشدن به سیگاریِ سابق چیزی دیگر. همان چیزی که قرار بود لحظۀ ترک کافه به آن تبدیل شوم، بنابراین با اندکی تعلل به فندکِ دورانداختنیِ زنندهام و زیرسیگاری آلومینیومی کثیف و رسوبزدهام نگاه کردم. دستآخر وقتی بلند شدم که بروم، هیو یادم انداخت که پنج نخ سیگار در پاکتم مانده است.
«میخواهی بروی و آنها را روی میز جابگذاری؟»
جوابش را با جملهای دادم که سالها پیش از زنی آلمانی یاد گرفته بودم. اسمش تینی هافمنز بود و، با اینکه معمولاً بهخاطر انگلیسی ضعیفش عذرخواهی میکرد، از نظر من لازم نبود انگلیسیاش را بهتر کند. در صرف فعل کارش حرف نداشت، اما گهگاهی واژهای را اشتباه به کار میبرد. در اثر این اشتباه معنی از بین نمیرفت، بلکه تقویت میشد. یک بار از او پرسیدم آیا همسایهاش سیگار میکشد، لحظهای درنگ کرد و جواب داد «کارل … سیگارکشیدنش را تمام کرده است».
البته منظورش این بود که ترک کرده است، اما من همین جملۀ اشتباهش را بیشتر دوست داشتم. جمله با «تمامکردن» درست بود درصورتیکه تعداد معینی سیگار، مثلاً سیصد هزار تا، به کارل تخصیص داده بودند و هنگام تولدش به دستش رسیده بود. اگر یک سال دیرتر شروع میکرد یا کندتر سیگار میکشید، ممکن بود هنوز سیگاری باشد، اما در آن وضعیت سیگارش را تا آخرین نخ تمام کرده و سپس به زندگی عادیاش برگشته بود. من هم اینطور به قضیه نگاه میکردم. بله، داخل آن پاکت پنج نخِ دیگر کولمایلد باقی مانده بود، همینطور ۲۶ کارتن که در خانه مخفی کرده بودم، ولی آنها اضافه بودند -خطای حسابداری. به زبان سیگاری من، دیگر آن را تمام کرده بودم.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
این مطلب را دیوید سداریس نوشته و در تاریخ ۲۸ آوریل ۲۰۰۸ با عنوان «Letting Go» در وبسایت نیویورکر منتشر شده است و برای نخستین بار با عنوان «لعنتیهای متحد، انجمن حلقۀ دود» در بیستوچهارمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ مجتبی هاتف منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۴ دی ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.
دیوید سداریس (David Sedaris) نویسنده، طنزپرداز و کمدین اهل آمریکاست. بیشتر آثار طنزش حاوی داستانهایی کوتاه از زندگی شخصی خودش است. او در سال ۱۹۹۲، زمانیکه رادیوی ملی آمریکا مقالۀ او با نام «خاطرات سانتالند» را پخش کرد، به طور عمومی شناخته شد. نخستین کتابش با عنوان تب بشکه (Barrel Fever) که مجموعهای از داستانها و جستارهای اوست سال ۱۹۹۴ منتشر شد. او از سال ۱۹۹۵ برای نیویورکر مطلب مینویسد.
در دنیای محدود شخصیتهای اصلی، بقیۀ آدمها صرفاً زامبیهایی مزاحم هستند
الگوریتمهای سرگرمیساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشدهاند