آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 23 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
از بین تمام صدمههایی که ممکن است ببینیم صدمۀ من بدترین است. صدمۀ مغزیام باعث شده به شخصیت و وجود خودم شک کنم
بدترین اتفاقات میتواند در زیباترین روزها بیفتد. بدترین اتفاق برای خانوادۀ من در یک روز تابستانی عالی رخ داد. دخترم را از کمپ سوار کرده بودیم و داشتیم تصمیم میگرفتیم که بهتر است برای ناهار به رستورانی ارزان برویم یا ساندویچی. یادم نیست کدام را انتخاب کردیم. چیزی که یادم است این است: پزشکان بارها و بارها مرا بیدار میکنند و سؤالاتی تکراری میپرسند. آنها میگویند «تو تصادف کردهای». هنا شنک، که همیشه به هوشش افتخار میکرد، از این میگوید که یک «اتفاق» چطور او را به فردی تبدیل کرد که به زحمت از پس امورات خودش برمیآید.
یکی از نویسندگان کتاب قدرت مردم: آیندۀ فناوری عامالمنفعه
I Know the Secret to the Quiet Mind. I Wish I’d Never Learned It
13 دقیقه
هنا شنک، آتلانتیک— بدترین اتفاقات میتواند در زیباترین روزها بیفتد. بدترین اتفاق برای خانوادۀ من در یک روز تابستانی عالی در سال ۲۰۱۹ رخ داد. دخترم را از کمپ سوار کرده بودیم و داشتیم تصمیم میگرفتیم که بهتر است برای ناهار به رستورانی ارزان برویم یا ساندویچی. یادم نیست کدام را انتخاب کردیم. چیزی که یادم است این است: پزشکان بارها و بارها مرا بیدار میکنند و سؤالاتی تکراری میپرسند، مثل اینکه اسمم چیست، کجا هستم، در چه ماهی هستیم، و ماجرایی را برایم تعریف میکنند که مطمئنم غلط است.
آنها میگویند «تو تصادف کردهای» ولی چنین چیزی ممکن نیست. ما قرار است ناهار بخوریم و بعد به کوه برویم. به اندیشکدهای که در آن کار میکنم قول دادهام که خودم را به جلسۀ ساعت چهار میرسانم.
«تو در بیمارستان دارتموثهیچکاک در نیوهمپشایر هستی»، یک حرف مزخرف دیگر. من ظهر در ورمانت بودم. مطمئنم اگر از رودخانه رد شده بودم، خودم میفهمیدم.
از من میپرسند «اسمت چیست؟» و من بارها و بارها اسمم را به آنها میگویم.
«کجا هستی؟». جواب میدهم «نیوهمپشایر»، غیر از یک بار که میگویم «ورمانت» و آنها اصلاح میکنند: «نیوهمپشایر». دلم میخواهد بگویم «عجب! ما لب مرز این دو ایالت هستیم، نمیتوانی این یک بار را بر من ببخشی؟».
دوباره به من میگویند «تو تصادف کردهای. پای شوهرت و ترقوۀ پسرت هم شکسته است». به نظر صدمۀ جدیای نمیآید، بنابراین خودم را آمادۀ خبر بدتر میکنم، اینکه دخترم مرده است. او از همه کمسنتر و ریزهمیزهتر است. او مادرزادی زال است و زندهبودنش همیشه بعید به نظر میرسد و حالا زندگیاش باید به پایان رسیده باشد.
ولی خداراشکر اینطور نبود. «ستون فقرات دخترت شکسته و بخش پایینی رودهاش از فشار کمربند ایمنی آسیب دیده است». میگویند قسمت پایینی رودۀ من هم آسیب دیده و مجبور شدهاند جراحیاش کنند. لباس بیمارستانیام را کنار میزنم و خطی قرمز و بخیههایی بزرگ میبینم. یادم میآید مقالهای خوانده بودم راجع به اینکه طراحی کمربندهای ایمنی مناسب زنان نیست و از پزشک میپرسم این صدمهها بیشتر در زنان اتفاق میافتد یا مردان. هنوز متوجه اتفاقی که برای خودم و خانوادهام افتاده نیستم و بهجای آن بهدنبال این هستم که راجع به پشتپردۀ جنسیتزدگی در صنعت کمربند ایمنی مطلب بنویسم.
مرا بیدار میکنند و میپرسند کجا هستم و اسمم چیست. یکی از پزشکان اسم رئیسجمهور را از من میپرسد. جواب میدهم «نمیخواهم بگویم». لبخند میزند. سه روز در دارتموث هستم و بعد قرار است به ورمانت منتقل شوم، جایی که شوهر و بچههایم هستند. روزها بهاندازۀ چند دقیقه طول میکشند، چرخهای از خواب که وسط آن بیدارم میکنند، سؤال میپرسند و خبرهای بد میدهند.
یکی از چیزهایی که میگویند این است که خونریزی مغزی دارم و ضربهمغزی شدهام. شک میکنم که شاید به همین خاطر بریدهبریده حرف میزنم، ولی میگویند علت بریدهبریده حرفزدنم داروهای ضدتشنجی است که مصرف میکنم. به نظر خوب میآید، یعنی بریدهبریده حرفزدنم موقتی است. یکی از پزشکان میگوید «سرت مثل زنگولهای شده که تکانتکان میخورد». البته این تشبیه بدی است. زنگوله اینطوری کار میکند که زبانۀ آن به دیوارهاش برخورد میکند و صدا میدهد، اما مغز که قرار نیست به دیوارۀ جمجمه برخورد کند.
صدمهای که من دیدهام از بقیۀ اعضای خانوادهام بدتر است. این نظر من است که البته سوگیری دارد؛ پای همسرم حدود یک سال طول میکشد تا خوب شود؛ اگر شکم پارۀ دخترم را جراحی نکرده بودند، الآن مرده بود. او دَهساله است و یکی از دوستانش به او خواهد گفت که بهدلیل جای زخم هیچوقت نمیتواند مایوی دوتکه بپوشد. او روزهای زیادی به فکر فرو خواهد رفت تا ببیند این موضوع برایش اهمیت دارد یا نه. هنوز نمیداند آیا از آن دسته دخترهایی است که مایوی دوتکه میپوشند یا نه.
پسر سیزدهسالهام تنها کسی است که تصادف را به یاد میآورد. یادش میآید که زنی با موهای دماسبی به اورژانس زنگ میزند و بوی بنزین و آهنسوخته هنوز در خاطرش مانده است. یادش میآید که پدرش فریاد میزند «یا عیسی مسیح». او مجبور است تمام عمر را با این خاطره سپری کند که خواهرش به بدن من نگاه میکند و از او میپرسد «مامان مرده؟».
اینها صدمههای خیلی بدی است ولی هیچکدام از اعضای خانوادهام مرتب با خود فکر نمیکند آیا من هنوز خودم هستم؟ صدمۀ مغزی من باعث شده به شخصیت و وجود خودم شک کنم؛ این بدترین صدمه است.
وقتی بیمارستان را ترک میکنیم و به هتل میرویم، مدام در راهرو گم میشوم. بار اولی که با واکرم به کاردرمانی میروم، خوشحالم که علامتهایی وجود دارند که مرا بهسمت میز پذیرش هدایت میکنند. از اینجا میشود فهمید که این درمانگاه بیمارانی با آسیب مغزی هم دارد.
درمانگرم زنی حدوداً چهلساله با موهای طلایی تیره است و لبخند بر لب دارد. مرا به یاد خودم، قبل از تصادف، میاندازد. از من میپرسد که آیا مشکل تفکر یا حافظه دارم یا نه. در جواب، برایش ماجرایی را تعریف میکنم که با پنیر پارمزان داشتیم.
شوهرم گفت «میشود پنیر پارمزان را به من بدهی؟».
یخچال را باز کردم و نگاه کردم. گشتم و گشتم.
شانه بالا انداختم و گفتم «پیدایش نمیکنم».
بعد پسرم یخچال را باز کرد و پارمزان را درآورد.
نمیدانستم این بهدلیل آسیب مغزی است. خب بعضی اوقات نمیشود پنیر پارمزان را پیدا کرد، مگر نه؟
آزمایش تأیید میکند که در اسکنکردن محیط بینایی برای اشیا دچار مشکل هستم. مغزم نمیتواند آنچه میبینم را شناسایی کند، ولی چون مبنایی از قبل از تصادف ندارم که وضعیت الانم را با آن مقایسه کنم، نمیتوانم بفهمم چقدر اوضاعم بدتر شده است. آیا همیشه در پیداکردن چیزها مشکل داشتهام؟ ولی مغزی که صدمه دیده نمیتواند بهخوبی خودش را موشکافی کند.
مشکلات دیگری نیز در پردازشهای بینایی دارم. نمیتوانم تلویزیون ببینم، چون مغزم نمیتواند تصاویری را که از دو چشمم به آن میرسد باهم ادغام کند و این باعث میشود همهچیز را دوتا ببینم -دو فیبی، دو چندلر 1. برای حل مشکل، میتوانم یک چشمم را ببندم و تلویزیون ببینم، ولی این کار حواسم را پرت میکند. از اینکه مغزم نمیتواند از پس کاری به این سادگی برآید، عصبانی میشوم.
در یکی از جلسات، درمانگرم میگوید میخواهیم بازی کنیم. تعدادی ورق درمیآورد و از من میخواهد رنگ، عدد، یا خالشان را بگویم و آنها را برگردانم. خیلی سخت است؛ دلم میخواهد مغزم را دربیاورم و بهسمت دیوار پرت کنم. تا وقتی عمر دارم، هرگز دیگر این بازی را نمیکنم.
سرانجام کاردرمانیام تمام میشود، ولی تمامشدن کاردرمانی به این معنی نیست که میتوانم به اندیشکده برگردم. هدف کاردرمانی این است که بتوانم، بدون اینکه گم شوم، کارهای عادیام را انجام دهم. همیشه به هوشم افتخار میکردم ولی الان چندان باهوش نیستم. به زبان کاردرمانی، صرفاً آدمی هستم که از پس امورات خودش برمیآید.
قدمزدن خانوادگی برایمان کابوس است. غریبهای باتعجب به دستگاهی که به ران همسرم متصل است نگاه میکند. پسرم با دستی که در گچ است سرمیرسد و دخترم با کمربند طبیاش بهسختی راه میرود. دیدن یک زوج مصدوم بامزه است، ولی دیدن یک خانوادۀ مصدوم اصلاً خندهدار نیست. «رفقا، چه اتفاقیبرایتان افتاده؟».
وقتی ماجرا را تعریف میکنیم، توضیح میدهیم که ما هیچ تقصیری نداشتیم و این نکتۀ مهمی است. کمربندهای ایمنیمان را بسته بودیم و با سرعت مجاز رانندگی میکردیم. هوا هم بد نبود. یک نفر داشت با وانت، خلاف جهت ما، رانندگی میکرد. شاید قرار مصاحبۀ کاریاش دیر شده بود یا داشت دنبال بچهاش میرفت یا شاید صرفاً صبر نداشت. جلویش موتورسیکلتی بود که سرعت او را کم کرده بود. شاید کیلومترها پشت این موتورسیکلت در حال حرکت بود. شاید از ریسککردن خوشش میآمد، پس با سرعت ۱۱۰ کیلومتر در ساعت، در سربالایی، به لاین ما آمد. نمیدانم چه کسی چنین تصمیمی میگیرد. آیا با خودش فکر میکرد که باورم نمیشود چنین کار احمقانهای بکنم؟ آیا او هم فریاد میزد «یا عیسی مسیح»؟
چون ما مقصر نبودیم، به نظر میرسد تصادف کلمۀ اشتباهی باشد، نهتنها اشتباه، بلکه غیرمنصفانه. شوهرم به آن اتفاق میگوید، ولی اتفاق به چیزهای کوچک گفته میشود، نه زخمی که تا آخر عمر جایش باقی بماند. خردشدن؟ نابودشدن؟ جایی که این اتفاق افتاد، یعنی نیوبری، بعد از شهر؟ مناسبترین کلمهای که برایش به ذهنم میرسد ویرانی است.
پس از ویرانی آدم متفاوتی شدهام. قبلاً ذهنم سریع کار میکرد؛ فهرست و برنامه درست میکرد؛ از مقالهای که داشتم برایش تحقیق میکردم میپرید به اینکه آیا برنامۀ پس از مدرسۀ بچههایم مناسب است یا در فوریه خوب است به کجا مسافرت کنیم، ولی الان هیچکدام از این کارها را نمیتواند بکند. هیچ برنامهای در کار نیست.
چند روز بعد از اینکه هوشیاریام را به دست میآورم، توییترم را چک میکنم. همیشه به خبر اعتیاد داشتهام. ولی انگار چیز زیادی را از دست ندادهام. نهتنها خبرها آشنا بهنظر میرسند، بلکه انگار مدام دارند تکرار میشوند؛ اتفاق احمقانهای در کاخ سفید افتاده است؛ مردم کشوری که تابهحال به آنجا نرفتهام دارند میمیرند؛ یک شرکت، احتمالاً، کاری غیرقانونی کرده است؛ در برانکس آتشسوزی شده است. اینها همان چیزهایی است که قبلاً برایم مهم بود؟
جالبترین خبر چیزی است که الان دارم تجربه میکنم. در بیمارستان منتظریم ببینیم آیا دخترم میتواند با رودۀ جدیدش مدفوع کند یا نه، ولی این خبر در نیویورک تایمز نیست.
وقتی به نیویورک برمیگردیم، از مترو برای رفتن به مطب دکتر استفاده میکنم. تلفن همراهم را درنمیآورم؛ فقط مینشینم. مغزم ساکت است. این، گرچه برایم مشکوک است، ولی باعث آرامشم میشود. قبل از تصادف در دورههای یوگا و مراقبه شرکت میکردم. میگفتم «فقط باید خودم را از برق بکشم» و چیزهایی از این دست. ظاهراً نیاز به این داشتم که وانت به من بزند. شاید راز ذهن آرام را فهمیدهام، و آن راز ضربهمغزی است. خیالپردازی میکنم که سونایی گرانقیمت راه بیندازم و از آدمهای ثروتمند پول بگیرم تا با چوب بیسبال بزنم توی سرشان.
روز تصادف داشتم روی پروژهای کار میکردم راجع به اینکه چطور آدمهای بیخانمان را بهتر در پناهگاهها پذیرش کنیم. بلند فریاد میزنم «بیخانمانها هیچ اهمیتی برایم ندارند» تا ببینم چه احساسی دارد. صحیح به نظر نمیرسد؛ واقعاً بیخانمانها برایم مهم هستند، ولی حال کارکردن ندارم. همیشه بهطور منظم ورزش میکردم. الان انجام حتی یک بشینپاشو هم سخت است چه برسد به دهتا از آن. همیشه تغذیۀ سالم داشتم. ولی آیا میدانید حتی اگر سبوس بخورید هم باز ممکن است وانت به شما بزند؟
هوسهای عجیب میکنم. مدام دلم آب سیب میخواهد، درحالیکه آب سیب، بهطور معمول، در رژیم غذایی من نیست. خواب کیک شکلاتی میبینم و در خواب آن را میخورم؛ کل خواب همین است. در یخچال، بهدنبال طعمهایی میگردم که وجود ندارند.
نمیدانم کدامیک از علائم همیشگی و کدامیک موقتی است. اوایل، پزشکان میگویند بعد از یکیدو سال احتمالاً مغزم بهطور کامل به عملکرد عادیاش برمیگردد، شاید هم نه. واقعیت این است که مغز را زیاد نمیشناسند. شاید بیشتر از ۹۵ درصد عملکردش برگردد. اگر آرنجم را شکسته بودم و بهم میگفتند ۹۵ درصد از عملکردش برمیگردد، راضی بودم، ولی ۹۵ درصد مغز ترسناک است. عملکرد کدام بخشها برنمیگردد؟
بعضی روزها انگار خودم هستم. روزهای دیگر حس میکنم زندگی قبلیام تمام شده است. اواسط دورۀ نقاهتم، ناگهان ویروس کرونا سرمیرسد. مغازهها و مدرسهها تعطیل و ترافیک خیابان کم میشود. دوستان پرمشغلهام، که همیشه از برنامۀ پُری که داشتند حرف میزدند، مثل من ساکت شدهاند. همگی منتظریم اوضاع به حالت عادی برگردد. فرقمان این است که آنها میدانند عادی یعنی چه.
این جولای که سر برسد، دو سال از آن تصادف میگذرد. دنیا دارد به حالت عادی برمیگردد؛ زندگی من هم آرامآرام پر میشود از کار و کارهای خانه و ورزش. بهزودی به جلسات حضوری و سفر خواهم رفت. و با خود فکر میکنم که آیا آمادۀ این چالش هستم؟ یا اینکه در اداره و فرودگاه گم میشوم؟
اکنون، در آستانۀ زندگی جدید، مدام به فرزندانم خیره میشوم. از همیشه زیباتر شدهاند. علتش را ارتودنسی میدانم؛ دندانهایشان بالاخره مرتب شده است، ولی میدانم توجیه احمقانهای است. آنها زیبایند، چون زندهاند. به آنها نگاه میکنم و ساکت مینشینم. امروز مال من است، ولی فردا شاید نباشد.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
این مطلب را هنا شنک نوشته و در تاریخ ۱۷ ژوئن ۲۰۲۱ با عنوان «I Know the Secret to the Quiet Mind. I Wish I’d Never Learned It» در وبسایت آتلانتیک منتشر شده است و برای نخستینبار با عنوان «من راز ذهن ساکت را میدانم، ولی ای کاش نمیدانستم» در بیستوسومین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ محمدحسن شریفیان منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۵ تیر ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.
هنا شنک (Hannah Schank) یکی از نویسندگان کتاب قدرت مردم: آیندۀ فناوری عامالمنفعه (Power to the Public: The Promise of Public Interest Technology) است.
الگوریتمهای سرگرمیساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشدهاند
احساس کسلی وقتی پیدا میشود که موضوعِ توجه ما دائم تغییر کند