آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 24 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
دربارۀ روزهای غمانگیز مرگ مادر و اعتیاد به هروئین
شریل استرید، نویسندۀ آمریکایی، ۲۲ ساله بود که مادرش به سرطان مبتلا شد. شریل وقتی دکترها نتیجۀ آزمایشها را اعلام کردند، پیش مادرش بود، و وقتی چشمهای آبی مادرش در اتاق بیمارستان ثابت ماندند هم آنجا بود. شریل فکر میکرد مرگ مادرش پایانی بر این غصه خواهد بود، اما اشتباه میکرد. در ماههای بعد از مرگ مادر او به دنیایی قدم گذاشت که شاید مهیبتر از روزهای بیماری مادر بود: اعتیاد به هروئین.
شریل استرید، جانک— مادرم که مُرد، لباسهایش را از تنش بیرون آوردم. شکمش گرد و ورآمده بود و سینههای رنگپریدهاش بالای آن بیرون زده بود. دستهایش از جای سوزن آمپولهای جورواجور کبود بود، سوزن آمپولهای بیرنگ و سوزن آمپولهایی که فقط در اختیار پرستارها بود و سوزنهای دیگر که مدام در پوست شفافِ دست یا پوست نرم و ابریشمیِ مچ او فرو میرفت و با نوارچسب محکم میشد. هیچکدام از آن سوزنها کمکی به او نمیکرد. دست کرختش را بلند کردم. نمیخواست به دستی دیگر بپیوندد. پوستش خشک و ترکخورده و سوراخسوراخ بود. وقتی مُرد پرستار برای همیشه سوزن را بیرون کشید. ولی من میخواستم آن سوزن را پس بگیرم و عاقبت هم گرفتم.
روزی که گفتند مادرم به سرطان مبتلا شده سراپا سبز پوشیده بودم، شلوار سبز، پیراهن سبز و پاپیون سبز به موهایم. این لباسها را مادرم برایم دوخته بود. چندان دوست نداشتم همهچیزم یک رنگ باشد، اما بههرحال برای رفتن به کلینیک مایو آنها را تنم کردم. شاید یکجور توبه، یکجور نذر یا طلسم بود. یک صندلی چرخدارِ خالی پیدا کردیم و من سوار شدم و مسابقه گذاشتیم و طولِ راهرو را چرخ زدیم. سرطان، در آن مرحله، جای نگرانی نداشت. مادرم ۴۵ ساله بود. سرحال، زیبا و، بعدها که با خودم فکر میکردم، سرزنده به چشم میآمد. ما تنها بودیم، من و مادرم. دیگران هم بودند، ناپدریام متحیر بود و مشغول کارهایش؛ پدربزرگ و مادربزرگم پای تلفن منتظر بودند ببینند آیا تشخیص درست بوده و احیاناً تومورشناسِ شهر دلوث اشتباه کرده یا نه. اما حالا، مثل قبل، مثل همیشه، من و مادرم تنها بودیم. در آسانسور که روی صندلی چرخدار نشسته بود، با دستش شلوارم را آهسته بهطرف خودش کشید. پارچۀ آن را با نگاهی مالکانه میان انگشتانش گرفت و گفت «حرف ندارد».
من ۲۲ساله بودم. فکر میکردم اگر دکتر بخواهد به کسی بگوید که بهزودی خواهد مُرد، او را به اتاقی با یک میز چوبیِ برقانداخته میبرند. اینطورها نبود. مادرم لباسهایش را کَند و بالای میزی که رویش کاغذ کشیده بودند نشست. وقتی تکان میخورد از صدای پارهشدن و چروکخوردنِ کاغذِ زیرش غوغایی در اتاق برپا میشد. روپوش زردِ روشنی پوشید که از جلو بسته میشد. میتوانستم تن نحیفِ او را از پشت ببینم، تکه گوشت کوچکی که با انحنایی به کمرش میرسید. دکتر گفت اگر بخت یارش باشد یک سال دیگر زنده میماند. مادرم چشمان تَرش را به هم زد، ولی گریه نکرد. یک دست را توی دست دیگر و پاهایش را به هم قفل کرده بود. به خودش غل و زنجیر شده بود. از دکتر پرسید که هنوز میتواند سوار اسبش شود؟ دکتر مدادی را برداشت و قائم نگه داشت و محکم به لبۀ جامِ دستشویی زد. گفت «بعد از پرتودرمانی ستون فقرات شما مثل این مداد میشود. یک تکان کافی است تا استخوانهایتان مثل بیسکویتِ خشک خُرد شود».
با هم به دستشویی زنانه رفتیم. هر کدام در یک سرویس خودمان را حبس کردیم و گریستیم. هیچ حرفی نزدیم. نه آنکه خیال کنیم غصۀ هم را نمیفهمیم، بلکه چون اندوهمان مشترک بود، انگار که بهجای دو تن یک تن بودیم. میتوانستم وزن بدنش را که روی در انداخته بود و با کف دست آرام بر آن میکوبید و کل اسکلتِ اتاقکهای دستشویی را به لرزه درمیآورد احساس کنم. بعد آمدیم بیرون تا دست و رویمان را بشوییم و، در این حال، در آیینۀ دستشویی زنانه کنار هم ایستادیم.
ما را فرستادند داروخانه تا داروها را بگیریم. با کتوشلوار سبزرنگم کنار مادرم نشستم. پسربچۀ درشتِ بیمویی روی پاهای پیرمردی نشسته بود. زنی بیاختیار دستش را از آرنج تکان میداد و برای آنکه آرامش کند با دست دیگر بهدشواری نگهش داشته بود. او منتظر بود. ما منتظر بودیم. زن زیبایی با موهای سیاه در صندلی چرخدار نشسته بود. کلاهی ارغوانیرنگ به سر داشت و چندتایی انگشتر الماس در دستش بود. نمیتوانستیم از تماشایش صرفنظر کنیم. او به زبان اسپانیایی با کسانی که گِردش جمع شده بودند، خانوادهاش و شاید شوهرش، حرف میزد. مادرم بلند کنار گوشم گفت «به نظرت سرطان دارد؟». آهنگی با صدای ملایم از بلندگوها پخش میشد. آهنگ بیکلام بود ولی مادرم ترانهاش را بلد بود و آهسته با خودش میخواند: «گلهای کاغذی، گلهای کاغذی، آه! انگار جز گلهای کاغذی نیستند». دستش را روی دستم گذاشت و گفت «جوان که بودم این ترانه را گوش میکردم. فکرش را که میکنی خیلی عجیب است که همان ترانه را الان بشنوی. تصورش را هم نمی٬کردم». بعد اسم مادرم را صدا زدند. گفت «برو داروها را بگیر. خودت را معرفی کن. بهشان بگو دخترم هستی».
مادرم گفت اجازه دارم جعبۀ جواهراتش را بردارم. میگفت «وقتی دیگر کارشان نداشتم». روی تختی که ناپدریام برایش -برایشان- از شاخههای درخت ساخته بود میخوابید. شاخهها پشت سر مادرم تاب میخوردند و طاقی قوسی ایجاد میکردند و رویشان اَشکال کوچکِ برگ و حشره حک شده بود. داخل جعبۀ جواهر دختر بالرینِ صورتیرنگی زندگی میکرد. پیچ کوک را که میچرخاندی و جعبه را باز میکردی دخترکِ رقصنده سر پا میایستاد و با آهنگی که نواخته میشد میچرخید. کوک که تمام میشد آهنگ تغییر میکرد و غمگین میشد. دخترک انگار که از آهنگ ناراحت بشود تلوتلو میخورد و میایستاد. لبهای ریز دخترک سرخرنگ بود و دامنی صورتیرنگ و زبر بر تن داشت. وقتی درِ جعبه را میبستیم، او که مثل چوبْ خشک بود از پا خم میشد و پایین میرفت. مادرم با حالتی رؤیایی میگفت «همیشه با خودم میگویم این بالرین به چه فکر میکند؟».
وقتی مادرم سرطان گرفت از مشغلههایم کاستم. آن زمان در مینیاپولیس سال آخر دانشکده بودم و درخواست کرده بودم فقط دو روزِ هفته را در کلاسها حاضر شوم. بهمحض اتمام روزهای دانشکده نزد مادرم به خانۀ دوران کودکیام در حومۀ مینسوتا میرفتم. نمیتوانستم دوریاش را تحمل کنم. بهعلاوه، نیاز بود آنجا باشم. پدرخواندهام نمیتوانست همیشه کنار مادرم بماند. معمولاً مجبور بود برای تأمین مخارج زندگی نجاری کند. غذاهایی میپختم که مادرم میتوانست بخورد. میگفت: گوشت دنده و فلفلدلمهایِ شکمپُر، کیکِ پنیر آلبالویی و پلو مرغ، و بعد، دستور پخت را از روی تختش فریاد میزد. وقتی غذا آماده میشد مثل زندانیها مینشست و به بشقاب مقابلش، که بخار از آن برمیخاست، خیره میشد و میگفت «بوی خوبی میدهد. گمان کنم بعداً بتوانم آن را بخورم». کفِ خانه را میشستم. کمدها را خالی و تمیز میکردم. مادرم میخوابید و مینالید و قرصهایش را میشمرد و میخورد. روزهایی که حالش بهتر بود روی صندلی مینشست و با هم گفتوگو میکردیم و گاهی کتابی ورق میزد.
مادرم برخاست و به سمت جورابهایش خم شد «اینها را پایم کن». با اینکه چند هفته بیشتر نبود که از بیماریاش مطلع شده بودیم، نمیتوانست بدون درد فراوان دستش را به پاهایش برساند. جلوی پایش خَم شدم. گلولۀ جوراب دستش بود. گفت «اینجا». پیش از این اتفاق نیفتاده بود جوراب پای کس دیگری بکنم؛ از آنچه آدم خیال میکند سختتر بود. روی پوست نمیلغزد، مدام جمع میشود و خیلی باید تلاش کنی تا جوراب را به پای کس دیگری بپوشانی. انگار مادرم پایش را طوری میگرفت که نمیتوانستم جوراب را بالا بکشم. از جا در رفتم. چشمهایش را بست و دستهایش را روی تخت ستون کرد و عقب نشست. صدای نفسهای عمیق و آرامش را میشنیدم. گفتم «لعنتی!». «مادر کمکم کن». مادرم، بیآنکه سخنی بگوید، از بالا نگاهم کرد.
آن روز نمیدانستیم مادر دیگر به خانهاش بازنمیگردد. پالتویش را که میپوشید حرکاتش آرام و سنگین بود و، در راهِ خروج از منزل، دستش را به دیوارها و حاشیۀ درها میگرفت. در مسیر بیمارستانِ شهر دلوث از شیشۀ اتومبیل بیرون را تماشا میکرد. گفت «برفِ روی آن کاجها را ببین». یادآوری کرد وقتی از جلوی خانۀ سیندی، واقع در موس لیک، میگذرم بوق بزنم. تذکر داد که «جاده یخزده است. مراقب باش». بطری پلاستیکیای را که سرش را بریده و گشاد کرده بود در بغل داشت تا اگر حالش به هم خورد در آن استفراغ کند. یک دستش را روی دندههایش، جایی که سرطان جولان میداد، گذاشت و آرام فشار داد. «عجیب نیست اگر همین الان تصادف کنیم؟».
سه سال پس از مرگ مادرم خاطرخواه مردی با موهای آبیِ سیر شدم. رفته بودم پورتلند دیدنِ یکی از دوستانم تا بلکه کمی از اوضاع درهمریختۀ زندگیام فاصله بگیرم. خیال میکردم تا آن موقع دیگر مرگ مادرم را فراموش کردهام و جز مرگش ضایعۀ دیگری در کار نخواهد بود. شاید این بزرگترین اشتباه در رابطه با مرگ عزیزان باشد: که همهچیز با مرگ او پایان مییابد، که خودِ مرگ عظیمترین فاجعه است. کسی به من نگفته بود،متعاقبِ آن اندوه، غصههای دیگر از پی خواهند آمد. آنزمان تازه زندگیام را از شوهرم که دوستش داشتم جدا کرده بودم. ناپدریام دیگر پدرم قلمداد نمیشد. من در این دنیا تنها شده بودم و با تمام وجود این تنهایی را حس میکردم. رفته بودم پورتلند تا هوایی تازه کنم.
مردی را که موهای آبی سیر داشت جو خطاب میکنم. او را اولین بار در روز تولد ۴۲ سالگیاش در باری که نامش داتس بود دیدم. بعد از تعطیلشدن بار به خانهاش رفتم و با او سانگریا نوشیدم. صبح پرسید آیا میل دارم هروئین بکشم؟ او در خیابان میسیسیپی واقع در پورتلند شمالی زندگی میکرد. بالای ساختمانی که روزگاری داروخانۀ پررونقی دایر بوده، تعداد زیادی از مردم آپارتمانهایی را جفتوجور کرده بودند. چند وقتی را با او آنجا زندگی کردم. حدود یک هفتۀ اول، هروئین می٬کشیدیم. از فویل آلومینیومی لولههای صافوصوف میساختیم و دودِ هروئینِ قیر سیاه را با آنها استنشاق میکردیم. جو میگفت «به این میگویند تعقیبِ اژدها!» و دستهایش را به هم میکوفت. اولینبار که هروئین کشیدم یک روز گرم ژوئن بود. جلوی جو که روی کاناپه نشسته بود زانو زدم. گفتم «بیشتر» و مثل بچهها خندیدم. بعد دَم گرفتم که «بیشتر، بیشتر، بیشتر». پیشازآن هیچ تمایل خاصی به مواد نداشتم. هر کدام را یکیدو مرتبه امتحان کرده بودم و با حفظ اعتدال و احتیاط مشروب هم نوشیده بودم. اما هروئین فرق میکرد. عاشقش شدم. اولین مخدری بود که مؤثر واقع شده بود. هرچه اندوه در من بود از بین برد. حالا که به هروئین فکر میکنم انگار کسی را به خاطر میآورم که عمیقاً دوستش میداشتهام، کسی که حالا میدانم باید با نبودنش سر کنم.
بار اول که خواستند به مادرم مورفین بزنند مخالفت کرد. میگفت «مورفین را به کسی میزنند که دارد میمیرد. مورفین یعنی دیگر امیدی نیست». ما در بیمارستان شهر دلوث بودیم. نتوانستیم بالشها را میزان کنیم. وقتی پرستارها وارد اتاق شدند مادرم از درد و ناراحتی به گریه افتاد. دکتر به او گفت دیگر مقاومت جایز نیست و باید به تزریق مورفین رضایت دهد. به او گفت که جداً دارد میمیرد. دکترْ جوانی حدوداً سیساله بود. در حالیکه دست لطیف و پرمویش را آزادانه در جیبش انداخته بود، کنار مادرم ایستاد و او را در بستر تماشا کرد.
پرستارها بهنوبت میآمدند و با سوزن به او مورفین میزدند. ظرف چند هفته مادرم مرد. در این مدت آنقدر که باید به او مورفین تزریق نکردند. او همیشه مورفینِ بیشتری میخواست. پرستارها تا حد ممکن کم تزریق میکردند. یکی از آنها مَرد بود. مادرم خواست که مورفین بیشتری به او بزند. او درخواستش را با چنان خشمی مطرح کرد که من هرگز ندیده بودم کسی به آن صورت خواهشی بکند. پرستار اعتنایی نکرد و ساعت مچیاش را نگاه کرد. چهرۀ او، قطع نظر از پاسخی که میداد، همیشه همین حالت بیاعتنا را داشت. گاهی بدون یک کلمه حرف مورفین را تزریق میکرد و گاهی باصدایی به نرمیِ کفشهایش به مادرم میگفت «نه». بعد مادرم به التماس و هقهق میافتاد. میگریست و اشکهایش در مسیری غلط، عوض آنکه از روی برق گونههایش بگذرد و کنار لبهایش بریزد، از گوشۀ چشمهایش بهطرف گوشها حرکت میکرد و در آشیانۀ موهایش به بستر فرو میرفت.
من هروئین میخواستم و گیر میآوردم، و هرچه بیشتر میخریدیم، کمتر مصرف میکردیم. گمان میکردیم اگر از راه بینی بالا بکشیم، کمتر مصرف میکنیم ولی نشئهتر میشویم. و بعد، طبعاً، سرنگ به میان آمد. جایی خوانده بودم سرنگِ زیرپوستی مانعی است که مردم را از هروئین در امان نگه میدارد. اما درمورد من عکس قضیه صادق بود. از بوی پاکیزۀ آن، نواری که دور بازویم میبستم، تیری که میکشید و نشانِ خفیف درد لذت میبردم. مادرم را یادم میآورد. او را یادم میآورد و بعد خاطرۀ او در خوشایندترین لذتِ ممکن محو میگشت، لذتی که از تصورم خارج بود.
آدمی به نام سانتوس بود که هر وقت هروئین میخواستیم به او تلفن میکردیم. ما را ساعتها پای تلفن معطل میکرد و بعد زنگ میزد و اطلاع میداد که او را در پارکینگ فروشگاه سیفوی ببینیم. من در اتومبیل میماندم. جو همراه سانتوس در پینتوی زردرنگ او سواری کوتاهی میکرد و بعد آهسته نزد من در اتومبیل بازمیگشت و میرفتیم خانه. گاهی به خانۀ سانتوس مراجعه میکردیم. یکبار دیدم تفنگی را در بغل گرفته و لب پنجرۀ جلویی خانهاش نشسته. یکمرتبه وقتی جو اتاق را ترک کرد، سانتوس به ران پایم چنگ انداخت و گفت اگر دفعۀ بعد تنها بروم هروئین را مجانی به من میدهد. روز دیگری، دختربچهاش که بیش از یک ماه نداشت در بغلش بود. او را نگاه کردم و لبخند زدم و به سانتوس گفتم که چقدر خوشگل است. وجود واقعیام را حس کردم، همان زنی که بهراستی بودم. زنی که زیباییِ کودکان را میشناسد، کودکی خواهد داشت و روزگاری خودش کودک بوده است.
ایامِ مرگ مادر، روزهای مورفین و دورۀ پسازآن، یعنی روزهای هروئین، چند هفته یا چند ماه بیشتر طول نکشید -اما هر روزش یک عمر بود. یکی روی دیگر، شفافیت محضْ درونِ منگیِ شدید. و روزهایی خالی. تنها من و مادرم، یا شبح او، بودیم- گو آنکه دیگرانی هم میآمدند و میرفتند.
بعضی روزها شاخه گلی به اتاق مادرم در بیمارستان میرسید و من آنها را لبۀ میزها و پنجرهها میگذاشتم. زنهایی هم میآمدند. زنهایی که داوطلبانه در بیمارستان کار میکردند. مؤمنههایی پیر با موهایی که از ته تراشیده یا بهصورت گیسههایی بلند بافته و به سرهایشان سنجاق کرده بودند. مادرم به آنها و به گلها سلام میکرد: تأثیرناپذیر، بیتفاوت، سرسخت.
به خیالِ این زنها مرگ مادرم برایم بد نمیشد. کنارم روی صندلی مینشستند و با صدای آهسته قصۀ مرگ مادران خودشان را تعریف میکردند، مادرهایی که پای لگنِ ظرفشویی، در صندلی عقبِ اتومبیلها و در بسترهایی که با نور شمع روشن شده بوده جان داده بودند. همینطور ماجرای کسانی را میگفتند که از مرگ رسته بودند، کسانی با خواستِ زندگی، حکایت ناپدیدشدن غدهها، بازگشتِ خونهای پاک و استخوانهای سالم، افرادی که با بیماری پیکار کرده و دست رد به سینۀ مرگ زده بودند، کسانی که رفتند و بازگشتند، جانبهدربردگان، مردانِ قهرمان، زنانِ قهرمان. در گوشم زمزمه میکردند که وقتی تمام شود، برایم بد نمیشود. منظورشان زندگی او بود. زندگی مادرم.
کسانی که میشناختم آمدند و من، در نگاه اول، آنها را به جا نیاوردم. گویی همۀ آنها در این مدت کلاههای عجیب به سر میگذاشتند یا لباسهای مبدل به تن میکردند -گرچه اطمینان دارم این موضوع صحت ندارد. آنها دوستان مادرم بودند. چون تحمل نداشتند او را اینطور روی تخت ببینند، از اتاق بیرون رفتند و پاتپای مرغ و نان برایمان گذاشتند. گراتن سیبزمینی و قالبهای پنیر چدار. آن موقع دیگر مادرم از خوردن نصفِ یک موز هم عاجز شده بود. ممکن نبود بتواند بدون آنکه حالت تهوع پیدا کند کمی بستنیِ یخی لیس بزند. آنها مادرم را صدا زدند و او هم با حالی پریشان و صدایی گرفته هرکدامشان را به اسم صدا زد. مادرم گفت «چقدر خوب که آمدید». و لبخندی بینور بر چهرهاش انداخت. موهایش روی سر خشک شده بود، من دست بردم مرتبشان کنم.
به مادرم گفتم اگر بخواهد برایش کتاب میخوانم. دو کتاب همراهم بود: بیداری 1نوشتۀ کیت شوپن و دختر آقای خوشبین 2اثر یودورا ولتی. این کتابها را قبلاً خوانده بودیم و دوست میداشتیم. شروع به خواندن کردم، ولی نتوانستم ادامه دهم. هر کلمهای که میخواندم در هوا محو میشد. مثل وقتی بود که میخواستم دعا کنم. به طرزی پرشور و دیوانهوار به درگاه خدا، هر خدایی، خدایی که نمیشناختم یا نمییافتم، دعا کردم. به درگاه همۀ کائنات دعا کردم و تصور کردم شاید خدا هم جزء آن باشد. دعا کردم و به تردید افتادم. دریافتم خدا نمیخواهد موجب اتفاقافتادن یا اتفاقنیفتادن چیزی شود، نمیخواهد زندگی مادرم را نجات دهد. شاید بعداً دستبهکار شود و کمک کند مرگ مادرم را تاب آورم.
مادرم بافتن را یادم داده بود و من در اتاق بیمارستان، وقتی او خواب بود و روزهای آخرش را میگذراند، میبافتم. از ذهنم گذشت که او برای همین روز بافتن را یادم داد، تا دست و چشمم را به جایی مشغول کنم. پرسید «چی میبافی؟»
گفتم «شالگردن».
او که با دست ملافۀ رویش را چین میداد گفت «برای کی؟».
گفتم «نمیدانم. فقط میبافم». لذتبخشترین قسمت بافتن تقتق، تقتق، تقتقِ به هم خوردن میلهاست، صدایی چنان خاموش که به زبان مارها یا خرگوشها یا گوزنها میمانَد.
عاقبت پرستارها و دکترها از توجه به حرفها و خواستههای مادرم دست کشیدند. برای تصمیم دربارۀ میزان تزریق مورفین به من نگاه میکردند. آنها گفتند باید یکی را انتخاب کنم: یا هشیار بماند ولی درد زیادی را تحمل کند، یا نشئه و غالباً بیهوش باشد اما درد نکشد. ولی من تصمیم نمیگرفتم. مرگ مادرم چندان دراماتیک یا همراه اندرزهای وصیتگونه نبود. در روزهای آخر که من محتاج راهنمایی بودم حتی یک نصیحت هم نکرد. او گفته بود «یک چیز را باید قول بدهی. نباید اجازه بدهی بیشازاین درد بکشم. خیلی کشیدهام».
گفتم «چشم، باشد».
گهگاهی هروئین مصرف میکردم. صبحها که گیج و خسته بلند میشدم روبهروی آیینه میایستادم و با خودم حرف میزدم. از زندگی خودم بُهتم میبرد. با خودم میگفتم که قرار نبود اینطور بشود. میگفتم که دیگر بس است، تمامش کن. و بعد حمام میکردم، آماده میشدم و با اتوبوس میرفتم مرکز شهر تا جلوی مردم قهوه و پنکیک بگذارم. ساعت دو بعدازظهر، گوش شیطان کَر، با شصت دلاری که برای صورتحساب بعدی هروئین در جیب داشتم دوباره سوار اتوبوس میشدم و به خانه بازمیگشتم. روزگارم اینگونه میگذشت.
جو منتظرم ماند برسم خانه. برایم ماکارونی با سس پنیر پخت و به سانتوس تلفن کرد. من را به تختخوابش کشاند و وقتی تلفن زنگ زد بلند شد. اول بار که میخواستم تزریق کنم او را مجبور کردم سوزن را در بدنم فرو کند. بعد یادم داد خودم انجام بدهم. خوشم میآمد که جو عاشق من یا خودش نبود. عشق میکردم که او نهتنها جلویم را نمیگیرد، بلکه کمک هم میکند خودم را نابود کنم. چنین چیزی را با هیچ شخص دیگری تجربه نکرده بودم. شکوه شیطانیِ خودویرانگریِ مشترکمان تأثیر چیزی شبیه عشق را داشت. با خود میگفتم که اکنون میتوانم کاری را که میخواهم بکنم. اکنون میتوانم زندگیام را بر باد بدهم. قدرت عظیمی را در خودم احساس میکردم. قدرت مهارِ چیزی مهارناشدنی. در دلم میگفتم که اکنون میتوانم آشغال باشم.
اما تقدیر چنین نبود. پُل، شوهر جداشدهام، تلفن کرد. آمده بود پورتلند و میخواست من را ببیند. دوستی که برای دیدارش آمده بودم قضیۀ جو و مصرف هروئین را به پل گفته بود و او فوراً با اتومبیل از مینیاپولیس آمده بود پورتلند تا با من حرف بزند. در کمتر از یک ساعت او را در خانۀ دوست مشترکمان دیدم. او پشت میز آشپزخانه، نزدیک پنجرهای که شاخههای درخت انجیرِ حیاط آهسته به شیشهاش میکوبید، نشست. گفت «خیلی … خیلی عوض شدی. انگار، چطور بگویم، انگار اینجا نیستی». اول دستهایش را روی دستهایم گذاشت و آنها را به هم فشردیم. نتوانستم شرح بدهم چرا عوض شدهام. و بعد بینمان بگومگو راه افتاد. از روی صندلی بلند شد و چنان فریاد بلندی کشید که سرم را میان دستانم گرفتم. او، به طرزی جنونآمیز، دستهایش را بیهدف در هوا تکان میداد. چنگ انداخت پیراهنش را درید و پرت کرد طرفم. از من خواست ظرف کمتر از یک ساعت با او راهی منزلش شوم. نه برای پیوند مجدد بلکه برای خلاصی، نه از جو بلکه از هروئین.
به پل گفتم باید فکر کنم. برگشتم آپارتمان جو و روی صندلیِ تاشویی که در پیادهرو مقابلِ ساختمانشان میگذاشت نشستم. هروئین سبب کودنی یا، اگر درستتر بگویم، گُنگیام شده بود. فکری میآمد و بعد زایل میشد. اختیار عقلم را از دست داده بودم. روی صندلیِ کنار پیادهرو نشسته بودم که مردی به طرفم آمد و گفت اسمش تیم است. دستم را گرفت تکان داد و گفت شخص قابلاعتمادی است. سه دلار برای پوشک از من خواست، بعد خواهش کرد با تلفنم زنگی بزند و بعد گفت اگر ممکن است اسکناس پنج دلاریاش را خرد کنم و همینطور پرسشهای بیجهت و ننهمنغریبمهایی که مرا سردرگم کرد و مجبور شدم از جا برخیزم و دَه دلاری را که در جیب شلوارم باقی مانده بود بیرون بکشم. پول را که دید دست برد و از زیر پیراهنش چاقویی بیرون آورد و آهسته مقابل سینهام گرفت و گفت «آن پول را رد کن بیاید خانمخانمها».
کمی وسیله جمع کردم و به پل تلفن کردم. اتومبیل را در محلی که منتظر بودم متوقف کرد و سوار شدم. تا پیش از غروب آفتاب کیلومترها از پورتلند فاصله گرفته بودیم. در مونتانا وارد مسافرخانهای شدیم تا شب را بگذرانیم. گوشۀ تخت کِز کردم و از سردرد شدید و حالتِ بههمخوردگیِ معده به لرز افتادم. پل برایم آب و شکلات آورد و مشغول تماشای تلویزیون شد. در اتومبیل که از این سو به آنسوی کشور میرفتیم احساس میکردم زندگی حقیقیام را یافتهام، ولی در جایی دور از دسترس؛ گویی هروئین من را بهتمامی از خودم گرفته بود. بگومگو کردیم و گریستیم و با دعواهایمان اتومبیل را به لرزه انداختیم. بیرحمانه رفتار کردیم. بعد با ملایمت گفتوگو کردیم و از رفتار خودمان و یکدیگر بهتمان زد. تصمیم گرفتیم طلاق بگیریم. از او متنفر و عاشق او بودم. او از قبل مادرم را میشناخت. احساس میکردم در دامش افتادهام، داغ بردگی بر من زده، زندانیام کرده و، مثل دخترش، عزیزم داشته است. فریاد کشیدم که «من از تو نخواسته بودم بیایی پورتلند. برای خودت آمدی». پاسخ داد که «شاید».
گفتم «یعنی اینقدر خاطرم را میخواهی؟ این راه طولانی را آمدهای تا من را ببری؟ چرا؟».
گفت «نمیدانم، همینطوری».
دلم میخواست مادرم دوستم داشته باشد، ولی دوستداشتنش کافی نبود. میخواستم که عشقش را نشانم دهد، که زنده بماند، که قهرمان باشد. به پیکار برود و پیروز شود. و اگر بنا به مردنش بود، دستِآخر، دلم میخواست بگوید که چطور بی او زندگی کنم. تا قبل از بیماریاش، درست عکسِ این را از او خواسته بودم. تحمل حرفهایش را که چه بکن و چطور زندگی کن نداشتم. دلم میخواست ناشناس باشم و چشمان کنجکاوِ مادرانهاش مرا نبیند.
مادرم روزهای آخر کاملاً هشیار بود. بیدار که میشد میگفت «وای، وای». یا نفسش را به طرزی حزنانگیز بیرون میداد. نگاهم میکرد و در چشمانش برق عشق موج میزد. گاهی هم چنان دوباره به خواب میرفت که گویی اصلاً من را نمیدید. پارهای اوقات وقتی بیدار میشد نمیدانست کجاست. آنچیلادا و فالودۀ سیب میخواست. میگفت «چیزی نمانده بود آن اسب لگدم کند»، بعد با نگاهی شماتتبار اطراف اتاق را پیِ اسب میگشت. آن روزها دلم میخواست مادرم بگوید که من بهترین دختر دنیا بودهام. این را نمیخواستم که بخواهم ولی بیجهت میخواستم، انگار تب شدیدی داشتم که تنها با آن کلمات فروکش میکرد. چنان مشتاق شنیدنشان بودم که یکراست از او پرسیدم «من بهترین دختر دنیا نبودم؟» و او پاسخ داد که بله، البته که بودی. ولی پاسخ او کافی نبود. دلم میخواست آن کلمات در ذهن مادرم کنار هم قرار بگیرند و او آنها را، تر و تازه، به من بگوید.
من تشنۀ عشق بودم.
روزی خانم جوانی با تختهشاسی وارد شد و من را به کافهتریای بیمارستان دعوت کرد. گفت میخواهد دربارۀ اهدایی که مادرم کرده با من حرف بزند. نامش جنت بود و پیراهن سرمهایرنگ با شرابههای کوچک سفید روی شانهها به تن داشت -انگار فرماندۀ جایی بود. ناخنهایش بلند و قرمز بود و وقتی دستهایش را طور خاصی حرکت میداد، ناخنهایش به هم میخورد و تیلیکی صدا میکرد.
پشت میزی نشستیم و دو فنجان قهوه میانمان قرار گرفت. او گفت مادرم اعضایش را اهدا کرده ولی چون سرطان بدنش را گرفته فقط چشمهایش را جدا میکنند. «چشمهایش؟!»
«البته همۀ چشمش نه، بخشهایی از آن». جنت با هر دو دست فنجان قهوهاش را بالا برد، یکی از ناخنهایش آهسته به فنجان خورد. «ما همیشه بستگان نزدیک اهداکننده را باخبر میکنیم. درمورد مادر شما ما باید، بهمحض فوت، روی چشمها یخ بگذاریم تا از بین نروند». لحظهای در فکر فرو رفت. «به این ترتیب شما متوجه خواهید بود که چرا مجبوریم روی صورت او را با کیسههای یخ بپوشانیم. ظرف چند ساعت بعد از وفات، عمل برداشتن چشم انجام خواهد شد». ناخنهایش بهسوی اطراف صورتش بالا آمدند و در هوا ایستادند. «گوشۀ هر چشم را برش کوچکی میدهند». جنت محل برش را با ناخنهای تیزِ خودش نشانم داد. «پوست را طوری بخیه میزنند که اثری نماند». جرعهای قهوه فرو داد و به من نگاه کرد. «البته مشکلی برای برگزاری مراسم وداع پیش نمیآورَد».
خواب هروئین دیدم. نیمههای شب که برخاستم چنان هوس هروئین کرده بودم که نفسهایم به شماره افتاده بود. از چندی پیشازآن، برای صحبت دربارۀ هروئین پیش رواندرمانگر میرفتم. او میگفت این هوسها طبیعی است و درواقع هم وقتی هروئین مصرف میکنید مغز با فعالکردن نورونهای خوشی، که در حالت طبیعی غیرفعالاند، واکنش نشان میدهد. او اضافه کرد که چند ماه طول میکشد نورونها مجدداً از تکاپو بیفتند. تا آن وقت برسد، برای مصرف دوباره پَرپر میزنند و سعی میکنند با حُقه بدن را بهسوی هروئین بکشند. من نورونها را با دستهای دراز و باریکشان و دهنهایی که مثل گُل باز و بسته میشدند میدیدم. از او پرسیدم «درد چه؟ آیا در مغز نورونهایی هست که تنها با عذاب روحی زنده شوند؟ اگر هست، چقدر طول میکشد تا پژمرده شوند و بمیرند؟».
دو مرتبۀ دیگر جو را دیدم. ارتباطم را با او قطع نکرده بودم. بهرغم توصیۀ دوستان، نیمهشبها از مینیاپولیس به او تلفن میکردم. حرف که میزدیم هروئین را از صدای لطیف و باز او میشنیدم. در عرض کمتر از یک ماه، با ظاهری نحیف و چهرهای زرد به خانهام آمد. روی کاناپه نشست و تزریق کرد. بعد بهطرف آشپزخانه تلوتلو خورد و در لگن ظرفشویی بالا آورد. صورتش را تمیز کرد و لبخند زد. گفت که «به بالاآوردنش میارزد. چون خیلی لذت دارد». یک هفتهای را در خانهام به مصرف ذخیرۀ هروئینی که جو با خودش آورده بود گذراندیم. میدانستم که باید این قضیه را تمام کنم و دستآخر هم کردم. به او گفتم برود و رفت.
بار دوم که او را دیدم یک سال بعد بود و من، به دلایلی نامرتبط به او، در پورتلند به سر میبردم. بدون قصد قبلی، با او نشستم و هروئین کشیدم. صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم پشیمانی همۀ وجودم را فرا گرفته بود. همۀ روز را کنار دریا گذراندیم. او دیگر نه آن پسر باهوش، جذاب و خندهرویی که دلباختهاش شدم بلکه معتادی درهمشکسته بود. پوست دستش از زخمهای مکرر دَلمه بسته و بازوهای استخوانیاش کبود و سوراخ شده بود. دیگر اهمیتی به رنگ موهایش نمیداد. برای تزریق به توالت عمومی رفت و من روی شنهای خنکِ ساحل نشستم و غرش اقیانوس آرام را تماشا کردم. خودم را در مقابل وسوسۀ همراهی با او حفظ کردم. با گذر هر دقیقه، اقیانوس نزدیک و نزدیکتر میشد. جو برایم درعینحال که مشمئزکننده بود وسوسهانگیز هم بود. خودم را در حضورِ مردی محتضر احساس میکردم، مرد جوان محتضر، و میدانستم اگر بخواهم زنده بمانم دیگر هرگز نمیتوانم او را ببینم. و ندیدم.
مادرم فرصت نکرد لاغر شود. مرگش روندی بیامان و روبهجلو بود. سفر قهرمانان بازگشت دارد، ولی سفر مادرم همه رفتن بود. هنگام مرگ عوض شده بود اما هنوز فربه بود، بدن زنی در میانِ زندگان را داشت. موهایش را هم داشت، موهایی قهوهای که در اثر هفتهها خوابیدن در بستر ظریف و شکننده شده بود.
از پنجرۀ اتاق او دریاچۀ سوپریور پیدا بود، بزرگترین و سردترین دریاچۀ جهان. اما درست نمیتوانستم ببینمش. صورتم را یکوری به شیشه میچسباندم و نوار باریک دریاچه را که تا بینهایت در افق امتداد مییافت تماشا میکردم. مادرم فریاد کشید که «اتاق عجب منظرهای دارد! همۀ عمرم منتظر اتاقی با چنین چشماندازی بودم».
گلها را لبۀ میزها، نزدیکتر به مادرم، چیدم تا مجبور نباشد برای دیدنشان سرش را بچرخاند. دستههای میخک صورتی، رُز زرد، داوودی و سوسنِ خالدار. گلهایی از قارههای دیگر که آمده بودند شاهد مرگ مادرم باشند. او دلش میخواست نشسته بمیرد، پس هرچه بالش بود جمع کردم و برایش پُشتی درست کردم. دلم میخواست مادرم را هنگام مرگ ببرم در دشت بومادران بگذارم. رویش را با لحافی که از خانه آورده بودم، لحافی که خودش از تکۀ لباسهای کهنۀ ما دوخته بود، پوشاندم. زیر لب غرید که «برش دار» و بعد مثل شناگرها پاهایش را دراز کرد تا لحاف را پس بزند.
مادرم را تماشا کردم. ماه مارس بود و آفتاب از لبۀ یخزدۀ برفهای پیادهرو منعکس میشد. روز سنت پاتریک بود و پرستارها برای مادرم یک قالبِ مربعی ژلۀ سبزرنگ آوردند که روی میزِ کنار او میلرزید. آخرین روز کاملِ عمرش بود. نه خوابید نه بیدار شد. چشمانش را باز و بیحرکت نگه داشته بود. چشمانش آبیترین چیز آن اتاق بیمارستان، یا شاید همۀ دلوث، بودند. آبیتر از خودِ دریاچه. رنگ آسمان در شیرینترین روز عمر هر انسان.
مرگ مادرم سریع رخ داد ولی ناگهانی نبود، چون آتشی کمجان که شعلههایش به دود و دودش به هوا بدل میگردد. اصلاً چشمانش را نبست. چشمهایش اول گزنده و بعد متحیر بودند و سپس به وضع دیگری که من قهرمانانه میدیدم تغییر حالت دادند. آبی، چشمان آبی. خنجرهای آبیِ خواهش و خواهش. به ماندن، به ماندن.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
این مطلب را شریل استرید نوشته وبرای اولین بار با عنوان «Heroin/e» در بهار ۱۹۹۹ در مجلۀ دابلتیک به انتشار رسید و سپس در مجموعۀ بهترین جستارهای آمریکایی سال ۲۰۰۰ نیز منتشر شد. نسخۀ آنلاین این نوشته در وبسایت جانک بارگذاری شده است و برای نخستین بار با عنوان «وقتی به هروئین فکر میکنم کسی را به خاطر میآورم که عمیقاً دوستش داشتم» در بیستوچهارمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ عرفان قادری منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۶ آذر ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.
نویسنده و پادکستر آمریکایی است. آخرین کتاب او بهاندازۀ کافی شجاع (Brave Enough) نام دارد. عمدۀ شهرت او به خاطر رمان وحشی (Wild) است که در سال ۲۰۱۲ در صدر فهرست پرفروشهای نیویورک تایمز قرار گرفت و سپس در باشگاه کتاب اپرا وینفری نیز انتخاب شد. در اوت ۲۰۱۹، شریل استرید یکی از ده زنی بود که مجسمهاش در نیویورک به عنوان بخشی از مجسمههای برابری ساخته شد، پروژهای که برای ایجاد تعادل در بازنمایی جنسیتی در هنر عمومی طراحی شده است.
امروزه روانشناسان معتقدند نوستالژی احساسی تقریباً همگانی و اساساً مثبت است
نوجوانی بهخودیخود دوران بسیار دشواری است
مروری بر کتاب تلۀ آشیل نوشتۀ استیو کول
روزگاری فقط بدنسازان حرفهای خودشان را با هورمون باد میکردند، حالا بسیاری از نوجوانان چنین میکنند