بررسی کتاب «چرا جهان وجود ندارد» نوشتۀ مارکوس گابریل
فیلسوف معاصر، مارکوس گابریل، نابغهای است که در ۲۹ سالگی، به مقام کنونیاش بهعنوان استاد فلسفه و صاحب کرسی معرفتشناسی در دانشگاه بُن منصوب شد؛ به این ترتیب، او جوانترین دارندۀ کرسی فلسفه در آلمان است. او در خط مقدمِ جریان فلسفی جدیدی ایستاده که به «واقعگرایی نوین» مشهور است. با ترجمۀ انگلیسی کتاب مناقشهبرانگیزش، «چرا جهان وجود ندارد»، دیری نخواهد پایید که که این فیلسوف تأثیری برجسته بر محافل فلسفی آمریکای شمالی خواهد گذاشت.
کرونیکل آو هایر اجوکیشن — فیلسوف معاصر، مارکوس گابریل، نابغهای جوان است که شش سال پیش، در سن ۲۹ سالگی، به مقام کنونیاش بهعنوان استاد فلسفه و صاحب کرسی معرفتشناسی در دانشگاه بُن منصوب شد؛ به این ترتیب، او جوانترین دارندۀ کرسی فلسفه در آلمان است. او همچنین در خط مقدمِ یک جریان فلسفی نو و فراملیتی ایستاده که به «واقعگرایی نوین۱» مشهور است (که ارتباط نهچندان محکمی با واقعگرایی نظری و مفروض۲ دارد که بهترین نمایندهاش فیلسوف فرانسوی «کوئنتن میاسو۳» است). با توجه به ترجمۀ انگلیسی کتابش با عنوانی مناقشهبرانگیز، چرا جهان وجود ندارد۴، دیری نخواهد پایید که ذهن چالاک این فیلسوف تأثیری برجسته بر محافل فلسفی آمریکای شمالی خواهد گذاشت.
بهگفتۀ گابریل، ظهور واقعگرایی نوین تلاشی بود برای رهاسازی فلسفه از بنبستی که دو گرایش رایج قبلی، پستمدرنیسم و برساختگرایی اجتماعی، گرفتارش کرده بودند. این دو گرایش در شکگراییِ تمامعیار دربارۀ قابلیت ذهن انسان در نفوذ به ماهیت واقعیت عینی مشترکاند و میگویند که تمام آنچه میتوانیم واقعاً بدانیم، بازنمایی خود ما از واقعیت است. حاصل این پارادایمها که درنهایت کارشان به انکار خود میکشد، این شد که فلسفۀ تخصصی در عمل باورش را به واقعیت از دست داد.
گابریل در کتابِ چرا جهان وجود ندارد، بهمنظور اثبات مضحکبودن بنبستی که بخش بزرگی از فلسفۀ آکادمیک خود را گرفتارش مییابد، این آزمایشی فکری را ارائه میکند: «عجیب خواهد بود اگر کسی در پاسخ به پرسشِ «آیا هنوز در یخچال کره هست؟» به شما پاسخ دهد که: «بله، اما کره و یخچال درواقع فقط نوعی توهم و برساختۀ انساناند. درحقیقت، نه کره و نه یخچال وجود ندارد. دستکم، ما نمیدانیم که وجود دارند یا نه. بااینحال، شما از غذایتان لذت ببرید!»» این یادآور خوبی برای شکاف عمیقی است که فلاسفۀ خبره را از عرف عام جدا میکند.
واقعگرایی نوین با پرهیز هوشمندانه از ادعاهای متافیزیکی سنتی مبنیبر شناخت ماهیت نهایی واقعیت، خود را از «واقعگرایی قدیمی» (بهویژه ارسطو و پیروانش) متمایز میکند. به این ترتیب، واقعگرایی نوین احساس تواضعی را آشکار میکند که نشان میدهد تحتتأثیر نقد متافیزیک در سنت کانتی قرارگرفته است.
معمایی که در کار هوشمندانۀ گابریل نهفته است به پندارهای فریبندۀ قراردادِ زبانشناختی مربوط میشود. این متافیزیک (به «فلسفۀ اولی۵» نیز معروف است) بود که ادعا میکرد ماهیتِ حقیقیِ واقعیت یا «جهان» را میشناسد. گابریل فقط با تکیهبر این مبنای لغوی به ما اطمینان میدهد که در این معنای فلسفیِ سنتی، جهان بهعنوان کلیتی درکشدنی و دارای حدومرز مشخص «وجود ندارد». وی در ادامه توضیح میدهد: «وقتی به جهان میاندیشیم، آنچه که درک میکنیم چیزی است متفاوت از آنچه که میخواهیم درک کنیم. هرگز نمیتوانیم کلیت جهان را درک کنیم؛ چون اصولاً برای هر فکری بیشازحد بزرگ است…. دراصل، جهان نمیتواند وجود داشته باشد؛ چون در این جهان یافت نمیشود».
این نتیجهگیری که جهان «در این جهان یافت نمیشود»، بازی با کلمات نیست؛ بلکه امکانناپذیریِ منطقیِ تعیین موقعیت «جهان» در فضا و زمان را نشان میدهد. هرگونه تلاش برای این کار به معمایی پیچیده و حلناشدنی میانجامد: اگر جهان، آنگونه که عرفاً فهمیده میشود، هر چیزِ موجود را در خود گنجانده است، آنگاه چه چیزی جهان را در خود گنجانده است؟
در میان کسانی که ادعاهای مبالغهآمیز و گمراهکننده دربارۀ معنای شناخت جهان را به مخاطره میاندازند، قانونشکنان پیشگام، از دیدگاه گابریل، طرفداران تکاملگرایی و علومشناختی هستند. هر دو اردوگاه در آرزوی دستیابی به یک نظریۀ میدان واحدند۶ که بتواند هم از شدت شکاکیتشناختی و هم از ادعاهای نسبتاً ضعیفِ رشتههای آکادمیک انفرادی بکاهد. چنین رویکردهایی بهطور ذاتی ناقصاند؛ چون علمگراییشان (این عقیده که علم بهتنهایی میتواند آسانترین راه بهسوی حقیقت را نشان دهد) جایی برای پدیدههایی مثل شعر، خیالپردازی یا صمیمیت انسانی، باقی نمیگذارد که از قوانین تعیّنبخش علّی۷ پیروی نمیکنند.
نکتۀ جدیتر اینکه جزماندیشیِ معرفتشناختی در چنین رویکردهایی خطر وضعِِ گونهای جدید از تعصب متافیزیکی را بههمراه دارد؛ چون، با خودبرتربینی، به ادعاهای رقیب برچسب «غیرعلمی» میزنند. گابریل در مقالهای که در سال ۲۰۱۴ در نشریۀ آلمانی «دیتسایت۸» منتشر شد، به این نکته اشاره میکند: «پیشتر، برای محرومکردن ما از آزادیمان، به خدا و سرنوشت استناد میکردند؛ اما امروزه به «طبیعت»، «جهان»، «مغز»، «ژن خودخواه» یا «تکامل» استناد میکنند». گابریل و همقطاران نوواقعگرای او، ازجمله فیلسوف ایتالیایی، موریتزیو فراریز۹، با بیزاری از اثباتگرایی، تکثرگراییشناختی خود را به رخ میکشند.
شاید بگویید که عدم وجود جهان خبری ناگوار است. اما گابریل برای جبران و تسلیدادن، بهسرعت این خبر خوش را به ما میدهد: «من همچنین معتقدم که چیزهای موجودْ بسیار بیشتر از آنی است که میتوان انتظار داشت؛ یعنی هر چیز دیگری غیر از جهان». گابریل در این فهرستِ اشیای خیالی که گفته میشود وجود دارند، مواردی مثل پری، جادوگر، «سلاحهای کشتارجمعی در لوگزامبورگ» و «جانورانی تکشاخ در لباس فرم پلیسی در آن سوی کرۀ ماه» را نیز جای میدهد، البته به شرط اینکه معنی وجود را به چیزهای قابلاندیشیدن یا مفهوم «جهانهای ممکن» تعمیم دهیم. وقتی که خوب تأمل میکنیم، این مشاهدات چندان هم ساده و ناموجه نیستند. عموماً فرهنگ و باورهای دینی را بهصورت مجموعهای از ساختارهای مجرد تصور میکنیم که اغلب تأثیری قدرتمند و مشخص در دنیای واقعی دارند.
در مراسم معرفی کتابی که بهتازگی موسسۀ گوته در نیویورک برگزار کرد، از گابریل پرسیدم که اگر به پارادایم واقعگرایی نوین بپیوندیم، چقدر از «واقعیت» را میتوانیم بازیابیم. پاسخش این شد که: درحقیقت، نه خیلی زیاد. بهترین کاری که فلسفه میتواند انجام دهد، همانطور که کانت پیشنهاد کرد، تصدیق شرایط یا پارمترهایی است که با آنها شناخت معتبر از جهان ممکن میشود. تلاش برای چیزی بیش از این، خطر بازگشت به گزارههای پیشپاافتاده و توخالیِ متافیزیک بهسبک قدما را درپی خواهد داشت.
مفهوم واقعیت یا وجودی که واقعگرایی نوین پیشنهاد میکند هنوز هم بیروح است. از نظر گابریل، وجودداشتن بهمعنی پدیدارشدن در چیزی است که او، با رجوع به مفهوم بازیهای زبانی ویتگنشتاین، «حوزۀ معنایی۱۰» مینامد: یعنی حوزهای متناهی از ارتباطات معنادار؛ حوزههای معنایی در تضاد با تلاشهای متافیزیکی برای درک جهان بهعنوان کلیتی متناهی و درکشدنی است؛ اصطلاح حوزههای معنایی که در آلمانی «ساینفلد۱۱» گفته میشود فرصتی برای گابریل فراهم میکند تا بهعنوان کارشناس فرهنگ عامۀ آمریکا اشارهای هم به سریال کمدی محبوبش با همین نام بکند.
حوزههای معنایی ظاهراً نامتناهیاند؛ این نامتناهیبودن ارزشی است که، از دیدگاه گابریل، آزادی را به یاد میآورد. رویآوردن به «تنوع تفاسیر ممکن و فراتر از این ایدۀ ثابت که فقط یک جهان وجود دارد که همهچیز در آن اتفاق میافتد و این جهان تعیین میکند که چه چیزی واقعی است و چه چیزی خیالی» بهبیان گابریل «لبخندی رهاییبخش» برمیانگیزد.
چنین تجویزهایی یادآور ایدۀ خودبینانه و مبهم لیبرالیسم بورژوای پستمدرنِ ریچارد رورتی است؛ پارادایمی که ادامۀ حیاتش در گرو قابلیت ما برای بازتوصیف پیوسته و بیپایان جهان است. رورتی اظهار میکند که «هدف یک جامعۀ عادل و آزاد این است که به شهروندانش اجازه بدهد تا هرچقدر که دلشان میخواهد گرایشهای خصوصی، ناعقلانی و زیباشناختی داشته باشند، بهشرطی که این کار را در زمان آزاد خود انجام دهند، هیچ آسیبی به دیگران نرسانند و از منابع موردنیاز محرومترها استفاده نکنند». بهگفتۀ نیچه: «هیچ واقعیتی۱۲ جز تفاسیر وجود ندارد». شاید بتوان ترجمۀ نوواقعگراییِ ادعای نیچه را اینگونه بیان کرد: «هیچ واقعیتی جز حوزههای معنایی وجود ندارد». در پایان، این سؤال باقی میماند که نسبت واقعیتِ واقعگرایی نوین درعمل چقدر استوار است.
اطلاعات کتابشناختی:
Gabriel, Markus. Why the world does not exist. John Wiley & Sons, 2015
پینوشتها:
* این مطلب در تاریخ ۱۱ اکتبر ۲۰۱۵ با عنوان «Alternate Realities» در وبسایت کرونیکل آو هایر اجوکیشن منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۹ آبان ۱۳۹۴ این مطلب را با عنوان «چرا جهان وجود ندارد» ترجمه و منتشر کرده است.
[۱] new realism
[۲] speculative realism
[۳] Quentin Meillassoux
[۴] Why the World Does Not Exist
[۵] first philosophy
[۶] unified field theory
[۷] causal determination
[۸] Die Zeit
[۹] Maurizio Ferraris
[۱۰] field of sense
[۱۱] Seinfelde
[۱۲] fact
با سلام، از اینکه ریویوی کتاب مارکوس گابریل را ترجمه کردید ممنونم. جهت اطلاع عرض کنم که از سه ماه پیش و با انتشار ترجمه ی انگلیسی این کتاب ترجمه ی فارسی آن را شروع کردم و هم اکنون در حال ترجمه ی بخش سوم کتاب هستم. امیدوارم که انتشار ترجمه فارسی این کتاب به همراه ترجمه ی کتاب "هستی شناسی استعلایی" گابریل و کتاب "پس از تناهی" میاسو که ترجمه ی آن ها را به همراه دوستم به پایان رساندیم بتواند معرفی خوبی از "چرخش رئالیستی در فلسفه ی قاره ای معاصر" به خواننده فارسی زبان ارائه دهد.