آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 23 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
فرانک فوردی، جامعهشناس پرکار انگلیسی، در کتاب جدیدش، به تاریخ صدسالۀ جنگهای فرهنگی پرداخته است. او معتقد است عامل پیشران جنگهای فرهنگی یک ایدئولوژی بینام است. و این همان موضوعی است که در پی کاوش آن است: خاستگاه تاریخی و اهداف اصلی این ایدئولوژی بینام. فوردی مینویسد: «خیلی زود فهمیدم خاستگاه این ایدئولوژی در اواخر قرن نوزدهم و در مکانی است که اصلاً انتظار نمیرود: مهدکودک. اولین کشمکش در جنگ فرهنگی بر سر این پرسش شکل گرفت که بچهها را چطور باید پرورش و آموزش داد».
فرانک فورِدی، اسپایکد — حدود دو دهه است که سعی میکنم منشأ جنگ فرهنگیای را که امروزه گریبانگیر غرب شده درک کنم و بفهمم چه عواملی به آن دامن میزنند.
خیلیها آن را ادامۀ همان تعارض قدیمی میان چپ و راست میدانند، اما این توصیف گمراهکننده است. هرچه نباشد، تعارضهای فرهنگی امروزی، چه بر سر مجسمهها و چه هویت جنسیتی، با افول اختلافات ایدئولوژیک سنتی همزماناند.
امروزه حتی سرمایهدارانی داریم که دیگر از نظام سرمایهداری دفاع نمیکنند و نیز چپهای غرق در سیاستهای هویتی که کاملاً با طبقۀ کارگر، بهخصوص سفیدپوستانشان، خصومت دارند. دستههای چپ و راست واقعاً دیگر آن معنای سابق را ندارند و در درک جنگ فرهنگی کمکی هم به ما نمیکنند.
یکی از دلایلی که باعث میشود درک جنگ فرهنگی تا این حد دشوار باشد این است که طرفینِ درگیر بهندرت نهضت خود را بهصورت نظاممند ترسیم میکنند. فلسفه یا ایدئولوژی صریحی برای جنگ فرهنگی وجود ندارد. درواقع، چنانکه در کتاب جدیدم تحت عنوان صد سال بحران هویت: جنگ فرهنگی بر سر جامعهپذیری1 توضیح دادهام، عامل پیشران جنگ فرهنگی یک ایدئولوژی بینام است. این همان موضوعی است که در پی کاوش آن هستم، خاستگاه تاریخی و اهداف اصلی این ایدئولوژی بینام.
خیلی زود فهمیدم خاستگاه این ایدئولوژی در اواخر قرن نوزدهم و در مکانی است که اصلاً انتظار نمیرود: مهدکودک. اولین کشمکش در جنگ فرهنگی بر سر این پرسش شکل گرفت که بچهها را چطور باید پرورش و آموزش داد. همین کشمکش بر سر جامعهپذیری کودکان، آنهم بیش از صد سال پیش، بود که نیروهایی را از بند رها کرد که به نبردهای امروزی بر سر هویت و ارزشهای اجتماعی انجامیدهاند.
خلق «انسان جدید»
در اواخر قرن نوزدهم، جنبشهای سیاسی، سرمایهگذارانِ تجددگرا و انواع و اقسام روشنفکران به این باور رسیدند که این دنیا، که بهسرعت در حال تغییر است، نیازمند تغییراتی در روشهای جامعهپذیرکردن کودکان است. بهزعم آنها، دنیای جدید به انسانهای جدید نیاز داشت و جوانان، برای اینکه واقعاً مدرن شوند، باید از سنتها و ارزشهای گذشته فاصله میگرفتند. هنجارهای اخلاقیِ کهنه را باید کنار میگذاشتند و ارزشهای تأییدشدۀ علم را جایش مینشاندند.
یکی از دلایلی که باعث شد این فرایند حالت صریح ایدئولوژیک به خود نگیرد این بود که از طریق زبانِ بهظاهر خنثایِ علم ترویجش میدادند. دلیل دیگرش این بود که جذابیت و شمولِ آن فرایند فراتر از شکافهای سنتی ایدئولوژیک و سیاسی بود. شاید بتوان نظاممندترین تجلیِ میل به شکلدهی مجدد کودکان را در ترقیخواهی 2 آمریکایی دید، جنبشی اصلاحطلبانه در اواخر قرن نوزدهم که علم، توسعۀ اقتصادی و سازماندهی اجتماعی را راهحل بهبود اوضاع انسان به شمار میآورد. اما بعضی از ابعاد این چشمانداز را بسیاری از جنبشهای دیگر نیز با آغوش باز پذیرفتند، از سوسیالیستها و لیبرالهای اروپایی گرفته تا طرفدارانِ بهنژادی، کمونیستها و فاشیستها. همۀ آنها نتیجه گرفتند که مطمئنترین راه تغییر فرهنگ، و جایگزینکردن ارزشهای سنتی با ارزشهای مدرن، تغییر نگرش کودکان است.
جنبشهایی، از تمام گرایشهای سیاسی، مجذوبِ پروژهای شدند که هدفش آزادسازی کودکان از خرافات و رسوم غیرعقلانیِ گذشته بود. در دهههای نخست قرن بیستم، جنبشهای سیاسی معمولاً چشم امیدشان به شخصیتی موسوم به «انسان جدید» بود. این شخصیت قرار بود، با سرشتی نیالوده به تحریفها و خرافات گذشته، جامعه را متحول یا احیا کند.
لئو تروتسکی، از رهبران انقلاب روسیه، چشماندازی آرمانشهری از «اَبَرانسان» جدید ارائه میکرد. او در ادبیات و انقلاب (۱۹۴۲) مینویسد:
انسان بهسوی این هدف خواهد رفت که بر احساسات خویش مسلط شود، غرایزش را تا بلندای آگاهی تعالی دهد، شفافشان سازد، گسترۀ ارادهاش را به پستوهای پنهان برساند و بدینترتیب به سطح جدیدی تعالی یابد و گونۀ زیستی جدیدی را ایجاد کند که بهلحاظ اجتماعی والاتر است و میتوان نامش را ابرانسان گذاشت.
جنبشهای راست افراطی و فاشیستی هم مجذوب افسانۀ «انسان جدید» شدند. فاشیستها این «انسان جدید» را تنومند، سرسخت، پرنیرو و متعهد تصور میکردند. آدولف هیتلر او را «ورزیده و خوشاندام، سریع همچون سگ تازی، مقاوم مثل چرم و سخت مثل فولاد کروپ» توصیف میکرد.
چشمانداز آرمانشهریِ آموزش کودکان و تبدیلکردنشان به «انسان جدیدِ» آینده منحصر به ایدئولوگهای چپ افراطی و راست افراطی نبود. لیبرالها، سوسیالدمکراتها، طرفدارانِ بهنژادی و ترقیخواهان نیز انگارههای مشابهی را ترویج میدادند. جان بی. واتسون، روانشناس رفتارگرا، ادعا میکرد که کلید خلق «انسان جدید» در کاربست علم نهفته است. او در سال ۱۹۲۴ مینویسد:
اگر دوازده نوزاد سالم و کامل به من بدهید و محیطی را که میگویم در اختیارم بگذارید، تضمین میکنم هرکدامشان را بهصورت تصادفی انتخاب میکنم و، صرفنظر از استعدادها، علایق، تمایلات، تواناییها و نژادش، او را آموزش میدهم تا به هر متخصصی که بخواهم تبدیل شود: پزشک، وکیل، هنرمند، تاجر و حتی گدا و دزد.3
همگرایی تکنیکهای جامعهپذیری با چشماندازهای آرمانشهری و پروژههای سیاسیِ مختلف باعث شد مهدکودک به زمین مستعدی برای تعارض فرهنگی تبدیل شود.
این نگاه آرمانی نسبت به «انسان جدید» در دوران بعد از جنگ نیز پابرجا ماند. درواقع در دهۀ ۱۹۸۰ با شدتوحدتی تازه، و در قالب مردی آرمانی که نگرشهای ضدجنسیتزده داشت و ارزشهای منسوخ مردانگی و نقشهای سنتی مردان را رد میکرد، ظهوری دوباره داشت. «انسان جدید» امروزی (بدون تبعیض جنسیتی، ضدجنسیتگرایی و مصون از نگرشهای کهنۀ هنجاردانستنِ دگرجنسگرایی) صرفاً جدیدترین و بهروزترین نسخه از انگارهای است که بیش از صد سال است ترویجش میدهند.
روانشناسی همواره نقشی محوری در این پروژۀ جامعهپذیری داشته است. در دهۀ ۱۹۲۰، یکی از جامعهشناسان نامدار آمریکایی حتی جامعهپذیری را «شرطیسازی ذهنی» خواند. 4 من ترجیح میدهم برای پروژهای که در پی براندازی هنجارهای فعلی و جایگزینی ارزشهای ابداعیِ جدید است از لفظ مهندسی اخلاقی 5 استفاده کنم.
مهندسی اخلاقی لفظی بود که جان دیوئی، روشنفکر پیشروِ جنبش ترقیخواهی، در دهۀ ۱۹۲۰ استفاده کرد. حدود هفت دهه بعد، در سال ۱۹۸۸، فیلسوفی آمریکایی دوباره ندای مهندسی اخلاقی سر داد و آن را «تلاشی هوشمندانه برای طراحی نهادهایی» توصیف کرد «که آداب اخلاقی و چهبسا باغبانی اخلاقی را پرورش خواهد داد». 6
این پروژۀ مهندسی اخلاقی به چیزی تبدیل شده که کرت دانتسیگر، مورخ اندیشه، آن را «مسئلۀ تغییر نگرشهای فردی منسوخ» معرفی میکند. 7 این تمرکز بر تغییر نگرشهای «منسوخ»، درعینحال، ارزشهای زیربنایی را نیز به چالش میکشد. همین است که باعث برافروختن تعارضی شده که امروزه به نام «جنگ فرهنگی» میشناسیم. پروژۀ ضدیت با نگرشهای بهاصطلاح منسوخ از نهادهای جامعهپذیرکننده به مابقی جامعه تسری پیدا کرد و، بهاینترتیب، تعارضی دائمی بر سر ارزشها گریبانگیر جامعه شد.
بسیاری از دنبالکنندگان این پروژۀ مهندسی اخلاقی از دیرباز خود را «مهندس اجتماعی» خواندهاند. این افراد خواهان دگرگونی جامعه از طریق اصلاح نگرشهای رایجاند. برخلاف پروژۀ جامعهپذیری که هدفش انتقال ارزشهای موجود است، پروژۀ مهندسی اجتماعی بهدنبال حمایتجویی برای نگرشهایی است که هنوز حمایت چندانی از سمت جامعه دریافت نمیکنند. این است تفاوت بین پروژهای که عمدتاً مؤید نگرشهای متداول است (جامعهپذیری) و پروژهای که در پی تغییر آنهاست (مهندسی اجتماعی). تأکید مهندسی اجتماعی بر مبارزه با نگرشهای «تاریخمصرفگذشته» بدین معناست که این پروژه، بهصورت خودآگاه، با دیدگاههای مرتبط با نسلهای قدیمیتر مخالفت میکند؛ چنین مأموریتی لاجرم به تعارض فرهنگی میانجامد.
امروزه این مأموریت نامِ آگاهیافزایی 8 را یدک میکشد.
ظهور آگاهیافزایی
امروزه فنسالارها و مروجان سیاستهای هویتی اتحاد قدرتمندی تشکیل دادهاند که، با جدیت تمام، بهدنبال آگاهیافزاییاند. هر دو سوی این اتحادْ حامیان پروپاقرص حاکمیت فنسالارانهاند.
حاکمیت فنسالارانه خودش را بر پایۀ تخصص و فرایند توجیه میکند، نه چشمانداز سیاسی. این نوع از حاکمیت، بهصورت خودآگاه، تلاش دارد تا از مسائل مجادلهبرانگیز سیاستزدایی کند و بدینمنظور تصمیمگیریها را به نهادهای خبره میسپارد، از دادگاهها گرفته تا نهادهای بینالمللیای همچون صندوق بینالمللی پول. بهجز شرایط خاص (همچون همهگیری ویروس کرونا که طی آن سیاستمداران علناً ریش و قیچی را به دست دانشمندان سپردند)، حاکمیت فنسالارانه بهندرت بهشکل ناب وجود دارد. بیدلیل هم نیست. حاکمیت فنسالارانه فینفسه فاقد ژرفای اخلاقی برای انگیزهبخشی یا الهامبخشی به مردم است. به همین دلیل است که فنسالاری، برای بهدستآوردن اعتبار، به سیاستها و آرمانهایی بیرون از خودش اتکا میکند. درنتیجه، فنسالارها میکوشند قدرت انگیزشی نهضتهای دیگر را به تصاحب خود درآورند، نهضتهایی همچون حمایت از محیطزیست و مهمتر از آن رواندرمانگری.
درواقع، روانشناسی (و کلاً تمایل به درمانگری) وجهاشتراک مهندسان اجتماعی و هویتخواهان است. با آنکه حامیان پرشروشور نهضتهای هویتخواهی در دنیایی کاملاً متفاوت با فنسالارهای واقعگرا زندگی میکنند، هر دو گروه میلی مشترک دارند به اینکه آرمانها و ارزشهای منسوخ را از میان بردارند و با مواردی جایگزین کنند که با سلایق روانشناختی و فنیشان سازگار باشد. ضمناً میخواهند حین این کار حس خوبی هم داشته باشند.
چنانکه استوارت جاستمن در مطالعۀ روشنگر خود تحت عنوان راز روانشناختی 9 توضیح میدهد «آگاهی … امر نیکی است که نمیتوان زیر سؤالش برد و قدرتی است که نمیتوان مقابلش ایستاد» 10. طرحهای آگاهیافزایی فضایل و خصایل اخلاقیای در اختیار شرکتکنندگان میگذارند که آنها را از رهنایافتگان متمایز میکند. همین واژۀ «آگاهیافزایی»، بهصورت نمادین، افرادِ دارای آگاهی را از افراد فاقد آگاهی جدا میکند. آنهایی که آگاهی دارند حساستر، آزاداندیشتر و روشنفکرتر از دیگران به شمار میآیند.
واژۀ آگاهی، بهرغم ظاهر معصوم و خوشایندش، سرشار از بار سیاسی است. آگاهبودن یعنی اطلاعداشتن، اما دلالت بر هوشیاری و گوشبهزنگی نیز دارد. آگاهیافزایی، در خنثیترین حالت خود، میتواند به معنای افزایش آگاهی مردم از یک مشکل باشد. اما در عمل به این معناست که از دیگران انتظار داشته باشیم چشماندازها و ارزشهای فردِ آگاهیافزا را بپذیرند.
عمل آگاهیافزایی معمولاً انجام میشود تا رویکردهایی که حمایت چندانی از جامعه دریافت نمیکنند موردحمایت قرار بگیرند. آگاهیافزایی واکنشی به نیازهای سبک جدید زندگی در بین عموم مردم نیست. برعکس، هدفش ایجاد تقاضا برای ورزههای اجتماعی و فرهنگیای است که محفل نسبتاً کوچکی از آگاهیافزایانِ خودخوانده آنها را میپسندند. آگاهیافزایی نسبت به امتیازاتی که سفیدپوستبودن به همراه دارد نمونۀ بارز این نکته است؛ مسئلهای که کاملاً بالابهپایین است.
آگاهیافزایی حس مأموریت و انسجام گروهی را نیز میان فعالان هویتخواه میپرورد. گروههای آگاهیافزایی، با تملک نگرشهای آگاهانه، خود را متمایز از بقیه میبینند، جایگاهشان را تقویت میکنند و تضادی اخلاقی میان سبکزندگیِ علیالادعا برتر خودشان و سبکزندگی بیاخلاقانهتر مابقی جامعه میکشند.
آگاهیافزایان بهکرات چنان اشتیاقی از خود نشان میدهند که با مبلغان پرشور مذهبی چندان تفاوتی ندارد. آنها خود را مالکِ مطلقِ حقیقت میدانند. بیمدارایی ضمنی نسبت به دیدگاههای مختلف، که همواره از آگاهیافزایانِ بیطاقت میبینیم، در تکیهکلامتوهینآمیز موردعلاقهشان بروز مییابد: «برو مطالعه کن».
منظورشان رفتن به کتابخانه و کتابخواندن نیست. معنیاش این است که از نو تحصیل کن و ارزشها و جهانبینی ما را بپذیر. در بسیاری از مؤسسات، اعم از بخش خصوصی و دولتی، تحصیلکردن اختیاری نیست و افراد دستورالعمل میگیرند یا درواقع دستور میگیرند تا در دورهها، سمینارها و کارگاههای آگاهیافزایی دربارۀ هرچیزی، از سوگیری ناخودآگاه گرفته تا آموزش رضایت، شرکت کنند.
این فراخوانهای آگاهیافزایی و مطالعهکردن نشان میدهند که پروژۀ مهندسی اخلاقی از حوزۀ کودکان به بزرگسالان نیز تسری یافته است.
بعضی از مهندسان اجتماعی امروز، از مشاوران تنوع فرهنگی گرفته تا فعالان هویتخواه، اعتقاد دارند آگاهیافزایی بهخودیخود کافی نیست. آنها معتقدند مهارتهای حرفهایشان، که معمولاً مبتنی بر علم رفتاری است، برای تغییر رفتار مردم ضروری است. یکی از این افراد مینویسد «پژوهشهای زیادی نشان داده افرادی که صرفاً اطلاعات بیشتری به آنها داده میشود بعید است باورها یا رفتارشان را تغییر دهند. فعالانِ تغییر اجتماعی باید، با استفاده از علم رفتاری، کارزارهایی راه بیندازند تا پیامرسانی کنند و فراخوان صریح به عمل بدهند تا احساسات، تفکر و رفتار مردم را تغییر دهند و، بدینترتیب، تغییرات ماندگار ایجاد کنند».
مشخص نیست علم رفتاری بتواند به هدف خود، یعنی «تغییرات ماندگار»، برسد یا نه. اما پروژۀ جامعهپذیریِ مجدد قطعاً ورزهها و هنجارهای فرهنگی غالب را تخریب میکند.
دزموند فنل، نویسندۀ فقید ایرلندی، دستۀ آگاهیافزایان امروزی را «تأدیبگر»11 مینامد. این افراد، که قدرت فرهنگی و نهادی زیادی دارند، از زبانی گنگ استفاده میکنند و کلماتی مثل «ناشایست» و «مشکلساز» به کار میبرند تا مردم را «تأدیب» کنند. آگاهیافزایان اما، هرچقدر هم که به علم متوسل شوند و بر ادب خود تأکید کنند، پروژهشان فاقد نیروی اخلاقی است. مهمتر از همه، این پروژه نمیتواند شبکهای از معنا را در اختیار مردم بگذارد که، بر اساس آن، بتوانند جایگاهشان را در دنیا درک کنند.
مهندسان اجتماعی امروزی شاید همواره دم از آگاهیافزایی بزنند، اما ظاهراً بهطرز دردناکی از ضعفهای خودشان ناآگاهاند. آنها مدهوشِ ایدئولوژیِ بدون نام هستند و تعارضات فرهنگی را حل نمیکنند، بلکه به آن دامن میزنند.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
این مطلب را فرانک فورِدی نوشته و در تاریخ ۱۷ سپتامبر ۲۰۲۱ با عنوان «100YEARS OF THE CULTURE WAR» در وبسایت اسپایکد منتشر شده است و برای نخستین بار با عنوان «تعیینکنندهترین سوال فرهنگی قرن این است: در مهدکودکها چه باید آموزش داد؟» در بیستوسومین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ علیرضا شفیعینسب منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۳ مرداد ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.
برای خرید کتاب قدرت خواندن، نوشتۀ فرانک فوردی، به فروشگاه اینترنتی ترجمان مراجعه کنید.
فرانک فورِدی(Frank Furedi)، جامعهشناس و مفسر اجتماعی است. او استاد بازنشسته جامعهشناسی در دانشگاه کنت در کانتربری و نویسندۀ هفده کتاب است؛ آخرین کتاب او قدرت کتابخوانی: از سقراط تا توییتر (۲۰۱۵) است که انتشارات ترجمان علوم انسانی آن را ترجمه و منتشر کرده است.
در دنیای محدود شخصیتهای اصلی، بقیۀ آدمها صرفاً زامبیهایی مزاحم هستند
الگوریتمهای سرگرمیساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشدهاند