مقاله

دو لیبرالیسم مبتنی بر ترس

یک طرح لیبرالی درصدد کاهش هراسی است که انسان‌ها خود از طریق جنگ برای یکدیگر فراهم می‌کنند

دو لیبرالیسم مبتنی بر ترس

ریشۀ تفکر لیبرال، ترس است نه عشق به آزادی و امید به ترقی. ترس از دیگر انسان‌ها و ترس از صدماتی که آن‌ها در جنگ‌های خارجی و داخلی به هم وارد می‌کنند.

جان گری

جان گری

فیلسوف سیاسی و از نویسندگان نیو استیتسمن

Hedgehog Review

Two Liberalisms of Fear

جان گری، هجهاگ ریویو — ریشۀ تفکر لیبرال، نه در عشق به آزادی است و نه در امید به ترقی، بلکه در ترس است. ترس از دیگر انسان‌ها و ترس از صدماتی که آن‌ها در جنگ‌های خارجی و داخلی به هم وارد می‌کنند. یک طرح لیبرالی درصدد کاهش هراسی است که انسان‌ها خود [از طریق جنگ] برای یکدیگر فراهم می‌کنند. قضاوت‌های این طرح دربارۀ سازمان‌هایی که به بهترین وجه، خطر ناگزیر خشونت‌های سیاسی و اجتماعی را تعدیل می‌کنند، صریح و در عین حال مشروط است. لیبرالیسم هرگز طرز حکومت خاصی را تنها شکل مشروع حکومت کردن برای بشریت نمی‌پندارد و رژیم‌های سیاسی را بر مبنای تأیید آموزۀ حقوق بشر جهانی یا نظریۀ عدالت ارزیابی نمی‌کند. همچنین این فرض را که نهادهای دموکراتیک تنها پایۀ اساسی برای دولت‌های مشروع هستند را رد می‌کند. فرضی که در ایالات متحده اصلی مسلم و بدیهی است. لیبرالیسم به دموکراسی به عنوان تنها یکی از رژیم‌های مشروع و قانونی در جهان متأخر مدرن نگاه می‌کند و امیدها و انتظارات پروژه روشنگری مبنی بر همگرایی همۀ انسان‌ها از طریق دموکراسی را -که اخیراً نیز دوباره توسط فرانسیس فوکویاما طرح شده است- تأیید نمی‌کند. نظریات توماس هابز را می‌توان ناب‌ترین نمونۀ لیبرالیسم هراس دانست. در نگاه هابز، جنگ مانع اساسی رفاه بشریت است. باید از جنگ‌هایی که بین گروه‌های مختلف مذهبی رخ می‌دهد بیش از همه ترسید. این جنگ‌ها مخرب‌ترین عامل برای کامیابی انسان‌ها هستند و و منجر به جنگ همه علیه همه خواهند شد؛ جنگی که در آن هیچ قدرت عالیه‌ای وجود ندارد تا صلح را برقرار کند.
هابز که در زمان جنگ‌های مذهبی شهری می‌نوشت، صراحتاً معتقد بود که گذشته از احساسات بشری خودستایی و غرور، مانع اصلی در راه دستیابی به مصالحه موقت ادعای دسترسی به حقیقت در مورد موضوع ایمان بوده است. درحالی که حاکمیت به هیچ وجه نباید چنین ادعایی را طرح کند و یا بر مبنای آن عمل نماید. حاکمیت نباید به هیچ دیدگاهی متعهد باشد؛ بلکه صرفاً باید درصدد ایجاد همزیستی مسالمت آمیز میان دیدگاه‌های گوناگون موجود در جامعه باشد. در اینجا پروژه لیبرال برنامه‌ای برای پیشرفت جهانی نیست بلکه جستجویی است برای صلح. در این نوع از لیبرالیسم مبتنی بر ترس، نهادهای دولتی عاملی برای وحشت و ترس نیستند بلکه آنچه مایه ترس است، شرایط آنارشی است که در آن زندگی انسان توسط «شر اعلی» _ یعنی مرگ به دست شخصی دیگر_ کنترل می‌شود. مهم‌ترین هدف چنین دولت لیبرالی، نجات اتباعش از این چنین شری است. امروزه بسیاری وجود چنین طرحی را در همۀ انواع مختلف اندیشه لیبرالی انکار می‌کنند. با این حال، این مسئله که چنین لیبرالیسمی شکل و نسخه کهن و اولیه لیبرالیسم بوده است، همچنان استدلالی معقول به نظرمی‌رسد.

چنین لیبرالیسم مبتنی بر ترسی خود را به عنوان لیبرالیسمی غیرجاه‌طلب و محجوب نشان می‌دهد که فاقد امیدها و آرزوهای خاص‌گرایانه بعضی گونه‌های لیبرالیسم است. دقیقاً به این دلیل، این نوع لیبرالیسم با لحنی قاطع و قوی با ما صحبت می‌کند و توجه‌اش را به نیازهای زمان و مهم‌ترین امر در آن یعنی همزیستی مسالمت‌آمیز میان اجتماعات و نظام‌های متنوع و بالقوه منازع جلب می‌کند. این لیبرالیسم مبتنی بر ترس هابزی به دلیل بی‌تفاوتی نسبت به اعتقادات شخصی افراد، ذاتاً در مورد تنوع جوامع و سیاست‌ها متساهل است. اقتدار دولت در تئوری هابز از مسائلی چون نظریه و آموزه ناشی نمی‌شود؛ بلکه نتیجۀ کارامدی دولت در حمایت و دفاع از صلح است. در آغاز دوران مدرن این امر به معنای حکومت بدون توجه متعصبانه نسبت به اعتقادات مذهبی اتباع بود. در واقع دولت هابزی نه موظف به تلاش برای محروم کردن کلیسا از آزادی بود و نه در صدد خصوصی سازی اعمال و تکالیف مذهبی برمی‌آمد.

در اواخر دوران مدرن، بی‌تفاوتی هابزی نسبت به اعتقادات شخصی، پیامدی مهم برای تعهدات ایدئولوژیک داشت. در بستر تاریخی ما، دولت هابزی هیچ تعهدی نسبت به اقتدار سیاسی مبتنی بر اشتراک نظر در باب یک عقیده را ایجاد نمی‌کند. یک دولت صلح جو می‌تواند انتظار داشته باشد که بر افراد مذهبی و غیرمذهبی، کسانی که در آرمان‌های روشنگری اتفاق‌نظر دارند و یا کسانی که ندارند، حکمرانی کند. این موضوعی است که از سوی جوامع و سنت‌های فرهنگی‌ای که هرگز «لیبرال» نبوده‌اند، می‌تواند به عنوان اصلی مشروع مورد پذیرش قرار گیرد. هدف لیبرالیسمِ نابِ مبتنی بر ترس [هابزی] هدایت جهان مدرن به سوی نهادهای دموکراتیک نیست. این نوع لیبرالیسم نظام سیاسی دموکراتیک را تنها به عنوان یکی از چندین شیوه بالقوه و یا بالفعل برای مدیریت و اداره تضادها به رسمیت می‌شناسد و مشروعیت جهان‌شمول دموکراسی را رد می‌کند.

لیبرالیسم مبتنی بر ترس هابزی کاملاً در مقابل نوع دوم لیبرالیسم مبتنی بر ترس قرار می‌گیرد که می‌توان آن را لیبرالیسم ضددولت نامید. لیبرالیسمی که بر نظریه‌هایی چون حقوق بشر جهان‌شمول و یا عدالت استوار است و رویکرد اصلی فلسفه سیاسی معاصر را تشکیل می‌دهد. تقریباً تمام نظریه‌های لیبرالی امروز، برنامه‌ای برای محدود کردن دولت‌اند با این حال در شرایط جوامع مدرن متأخر لیبرالیسم ضددولت با افزایش معنادار اعمال کاملاً سرکوب‌گرانه در جامعه رو به رو است، بدون اینکه افزایش معناداری در امنیت شهروندان مشاهده شود. در مقابل رژیم‌های سیاسی که بدون ادعاهای ضددولت گرایانه درصدد ایجاد صلح برآمده‌اند بهتر و البته بدون افزایش نقش سرکوب‌گرانه دولت توانسته‌اند امنیت اتباعشان را تأمین کنند. در حقیقت شاید دادن چهره‌ای اهریمنی به دولت در طول حکمرانی دولت‌های توتالی‌تر که بخش بزرگی از قرن (بیستم) را به خود اختصاص می‌دادند، اجتناب ناپذیر بود اما با نزدیک شدن به پایان قرن بیستم این امر کاملاً غیرمنطقی است. لیبرالیسم مبتنی بر ترس نوع دوم یعنی همان لیبرالیسمی که کسانی چون رالز، دورکین، نوزیک، هایک و بسیاری دیگر ارائه می‌کنند، بر اساس ترس از دولت استوار است و به همین دلیل نیازهای ما را در زمانه‌ای که دولت‌ها به تدریج ضعیف شده و حتی شاید تبدیل به نهادهایی بی اثر می‌شوند، برآورده نمی‌سازد. دولت باید به عنوان نهادی برای تأمین رفاه شخصی و خیرعمومی نوسازی شود. ما نباید در جستجوی نهادهای دولتی‌ای باشیم که ما را به سمت حقوق جهانی، جوامع نیرومند و یا تهذیب اخلاق راهنمایی کنند زیرا انجام چنین کاری ما را با بدترین شرهای این عصر مواجه می‌کند. همچنین نباید آنچنان نسبت به دولت سوءظن داشت که منجر به کوشش ما برای محدود کردن آن با استفاده از دکترین‌های نابخردانه حکومتِ حداقلی شود. به عبارت دیگر ما باید دولت را با تبدیل آن به نهادی حمایت‌گر اصلاًح و بازسازی کنیم. اصلاًحی که سبب می‌شود لیبرالیسم هابزی به تدریج قابل دستیابی شود.

لیبرالیسم هابزی در مقابل امپریالیسم لیبرال
لیبرالیسم مبتنی بر ترس هابز فلسفه بی‌مورد و غیرقابل دفاع روشنگری را مبنی بر اینکه «ما هدف نهایی تاریخ هستیم» رد می‌کند. درک معضلات مدرنیته از دیدگاهی نزدیک به دیدگاه‌های اوایل عصر مدرن مانند وبر و نیچه به پایان خود رسیده است؛ در حالی که هابز همچنان به عنوان منتقد مفهوم پیشرفت _که بعدها اندیشه‌های لیبرالی به واسطه آن شناخته شدند_ باقی مانده است. البته اندیشه‌های هابز از حیث ناچیز تلقی کردن تنوع فرهنگی انگیزه‌ها و محرک‌های انسان‌ها با اندیشه‌های اندیشمندان نخستین عصر روشنگری مانند اسپینوزا مشترک است و از فقدان بصیرت و روشن بینی هردر رنج می‌برد که معتقد بود دستیابی به رفاه فردی نیازمند مشارکت در اجتماعات قوی است. در عین حال هابز با برخی اندیشمندان متأخر روشنگری نظیر هیوم در این توهم که «زندگی انسان‌های متمدن در هر جایی دارای ارزش‌های یکسان است» اتفاق نظر دارد.

با این همه، اندیشه هابز برخلاف نظریه لیبرال متأخر هرگز در راستای برنامه متکبرانه و خطرناک گسترش قدرت دولت برای حمایت از ایجاد تمدنی جهانی به کار برده نشد؛ زیرا در اندیشه هابز نهاد دولت به عنوان متغیری ضروری و ابزاری حتمی برای دستیابی به امنیت در مقابل بزرگ‌ترین شر زندگی انسانی [مرگ] ملاحظه می‌شود. بنا به باور هابز، دولت تجسم یک دین مدنی و یا یک فلسفه تاریخ نیست و یا حتی وسیله‌ای برای تغییر جهان و یا بازیابی وحدت فرهنگی از دست رفته نمی‌باشد، بلکه تنها هدف تأسیس دولت حفظ صلح است.
لیبرالیسم هابزی دیگر لیبرالیسم‌های مبتنی بر ترس از جمله لیبرالیسم غالب در زمانه ما را که به تفاوت‌های عمیق فرهنگی میان دموکراسی‌های لیبرال و رژیم‌های غیرلیبرال واکنش نشان می‌دهد، رد می‌کند؛ یعنی لیبرالیسمی که ادعای بنیادگرایانه «ارزش‌های غربی» را دارد و دولت را به عنوان وسیله‌ای برای دفاع در مقابل ارزش‌های تهدیدآمیز به کار می‌گیرد. در حال حاضر تمام انواع پذیرفته شده و استاندارد فلسفه سیاسی لیبرال از حیث روش، بنیادگرا و از جهت استراتژی، تدافعی هستند که هدفشان دستیابی به این نتیجه نهایی است که نهادهای غربی یگانه شکل مشروع حکومت‌اند.

فلسفه لیبرالیسم سیاسی متعارف که امروزه بر آن اجماع وجود دارد، از اقتدار جهان شمول‌حقوق بشر لیبرالی، زندگی اخلاقی فردگرا و در اغلب موارد بازار آزاد سرمایه داری حمایت می‌کند. این نوع از لیبرالیسم در بستر روابط بین الملل، گونه‌هایی از امپریالیسم لیبرال را ایجاد می‌کند. این بازگشت دوباره و پیروزمندانه پروژه غربی درست در آن لحظه تاریخی است که مردمان غیرغرب گرا نشان داده‌اند که غربی‌سازی و مدرن‌سازی یکی و یگانه نیستند، بلکه متفاوت و حتی گاه راه‌های متضادی برای توسعه هستند. این لیبرالیسم دگرگونه مبتنی بر ترس در کنش سیاسی داخلی ایالات متحده طرحی است از یک بازگشت، تلاشی برای احیای «ارزش‌های سنتی»، اشکال زندگی خانوادگی، قانون و حاکمیت ملی که بیشتر متعلق به اوایل دوران مدرن است تا اواخر آن.

اگر لیبرالیسم مبتنی بر ترس هابزی بتواند به طور منطقی مدعی یک ریشه جهانی برای شر ذاتی انسان درخصوص جنگ مدنی شود، لیبرالیسم آیندۀ مبتنی بر ترس آشکارا یک پدیده تاریخی بسیار خاص خواهد بود. چنین اظهارنظر پرخاشجویانه و جهان‌شمول‌گرایانه‌ای به طور غیرقابل بازگشتی آن را به زوال هویت ایدئولوژیک امریکایی پیوند می‌زند که پس از فروپاشی شوروی دنبال شد.

واقعیت ترسناکی که لیبرالیسم مسلط معاصر از منظر جوامع غربی به آن اشاره می‌کند عبارت است از تنوع چندمرکزی جهان پس از توتالیتاریسم. در جهان مدرن متأخر، اهمیت تمام ایدئولوژی‌های غربی در حال کاهش یافتن است و نهادهای غربی به عنوان مرحله نهایی مدرنیته کارکرد خود را از دست داده‌اند. در واقع برای بخش‌هایی از دنیا مثل جوامع آسیای شرقی، غربی سازی بیشتر می‌تواند به معنای عقب‌نشینی از مدرنیته متأخر باشد. این لیبرالیسم دگرگونه مبتنی بر ترس می‌کوشد برداشت مبتنی بر انحطاط غربی را پنهان نگاه دارد.
این نوع لیبرالیسم دگرگونه مبتنی بر ترس در عرصه روابط بین الملل واکنشی است به ازدست رفتن هژمونی جهانی غرب و در عرصه سیاست داخلی، تلاشی است برای احیای فرهنگ ملی که به طرز غیرقابل جبرانی ناپدید شده است. این به معنای تمایل فرهنگی به مسئله نسبی‌گرایی است. گفتمان نومحافظه کار نسبی‌گرایی در حوزه فلسفه اخلاق بحث نمی‌کند، نسبی‌گرایی دیدگاهی را نمایندگی می‌کند که نومحافظه کاران آن را در خصوص مباحثه راجع به هویت امریکایی رد می‌کنند. این بحثی است که در اثر چندفرهنگ‌گرایی و از بین رفتن اعتماد عمومی‌به خاص و استثنایی بودن هویت امریکایی به وجود آمده است. هویت امریکایی، موضوع و امری محلی است. گفتمان نسبی‌گرایانه لحظه‌ای مهم در تاریخ فلسفه نیست بلکه صرفاً قسمتی از داستان از هم پاشیدگی هژمونی امریکا است.

قدرت و مرکزیت در گفتمان سیاسی معاصر امریکا و کنش لیبرالیسم دگرگونه مبتنی بر ترس سلطه‌ای خطرناک است زیرا هیچ طرح سیاسی جهانی نمی‌تواند بدون دشمن به حیات خود ادامه دهد و در جهانی که به طرز غیرقابل تغییری متنوع است، چنین دشمنانی به سرعت یافت می‌شوند. تصور وجود تهدید برای غرب که ابتدا از کمونیسم در شوروی کمونیستی _که خود از مهم‌ترین نتایج ایدئولوژی غربی عصر روشنگری بود_ ناشی می‌شد، به سرعت با نوشته‌های ساموئل هانتینگتون و در گفتمان «تضاد تمدنی» جایگزین شد. تضاد تمدنی به این معنا است- اگر اساساً بتوان آن را معنادار دانست- که صرف وجود تفاوت‌های فرهنگی باعث بروز جنگ می‌شوند. در حالی که این ادعای غیر تاریخی بسیار خطرناکی است.

در چشم‌انداز طولانی تاریخ، پدیده چندفرهنگی هرگز بر منازعه محلی درباره هویت امریکایی دلالت نداشته است؛ بلکه صرفاً یک وضعیت انسانی طبیعی را نمایندگی می‌کرده است. بیشتر جوامع سیاسی که دارای قدمت تاریخی هستند و همچنین همه امپراطوری‌ها چندفرهنگی بوده‌اند و از بین بردن زیستگاه‌های چندفرهنگی انسان در زمانه ما_ ماند آنچه در شهر اسکندریه توسط ملی‌گرایان ناصری رخ داد_ به طور معمول نتیجه عملکرد جنبش‌های مدرن و مصمم ملت‌ساز بوده است. بحثی که هانتینگتون علیه چندفرهنگی در ایالات متحده مطرح می‌کند نه بر تحقیقات تاریخی متکی است و نه بر نظریه‌ای سیاسی بلکه این بحث صرفاً تلاشی است برای احیای فرهنگ ملی اوایل دوره مدرن که پیشاپیش به علت شرایط مدرنیته متأخر محکوم به شکست است.

در چنین فضایی اگر چشم‌انداز طولانی تاریخی خلاصه و تحریف شود چندان عجیب نیست. به این ترتیب سنت‌های فرهنگی متنوع مثل کنفسیوس، اسلام و مسیحیت که برای مدت طولانی در امپراتوری عثمانی، هند شرقی و امپراتوری اتریش در کنار هم زندگی کرده‌اند، به عنوان رقبای ذاتی یکدیگر معرفی می‌شوند. صرف وجود فرهنگ‌هایی که غربی شدن را نپذیرفته‌اند، خطری برای صلح تلقی می‌شوند، به خصوص اگر مانند رژیم حاکم در سرزمین اصلی چین، اقتدار جهانی حقوق لیبرال را رد می‌کنند. واقعیت موجود در برخی از جوامع آسیای شرقی مثل سنگاپور، مالزی و ژاپن مدرن شدن بدون غربی شدن است. چنین جوامعی بدون وارد کردن فرهنگ فردگرای سرمایه‌داری به شکوفایی و موفقیت اقتصادی در سطح جوامع غربی و یا حتی بیشتر از آن‌ها رسیده‌اند و بدون تطابق خود با فرهنگ مبتنی بر حقوق غربی، سطح ناامنی و وقوع جرم را برای شهروندانشان کاهش داده‌اند. اما این واقعیت‌ها به شدت انکار می‌شوند.

احتمال ترس‌آور و پنهان نگاه داشته شده این است که شاید دستیابی این کشورها به چنین موقعیتی صرفاً به علت انکار و محدود کردن «غربی شدن» صورت گرفته باشد. در صورتی که به این احتمال اجازه رشد داده شود فلسفه تاریخ روشنگری و مذهب مدنی انحصارگرایی امریکایی _که طبق آن ایجاد ثروت منوط به وجود نهادهای متضمن فرهنگ فردگرایی، پیشرفت و حقوق است_ از بین می‌رود. در زمینه و بستر داخلی نیز این لیبرالیسم دگرگونۀ مبتنی برترس، توسط ویژگی‌هایی چون: سیاست زهرآگین «ارزش‌های خانوادگی»، تقلیل‌گرایی قانون‌گرا و قدیمی که تمام موضوعات سیاسی را در پیشگاه حقوق فرضی لاک به چالش می‌کشد و همچنین احیا و نیروبخشی مجدد به درکی از حاکمیت ملی که متعلق به اوایل دوره مدرن بوده است، توصیف می‌شود. این نوع از لیبرالیسم از «اصلاًحات رفاهی» حمایت می‌کند که نتیجه‌اش محرومیت اجتماعی است و مدافع سیاست‌های کیفری است که در آن حبس عمومی به عنوان نهاد مرکزی کنترل اجتماعی پذیرفته می‌شود.

این لیبرالیسم دگرگونۀ مبتنی بر ترس نمی‌تواند باعث ایجاد هیچ نوع مصالحه موقت در جوامع مدرن متأخر شود که خود در آن به وجود آمده و رشد کرده است. برعکس این لیبرالیسم پایه و اساسی ایدئولوژیک برای جدایی و تفکیک اجتماعی و ستیزهای فرهنگی را فراهم می‌کند. سابقه و تاریخ مسئله سقط جنین در ایالات متحده امریکا می‌تواند نشانه‌ای برای آینده‌ای باشد که در آن فرهنگ قانون‌گرای حقوق غیرمشروط تبدیل به عرصه‌ای برای تضادهای سیاسی می‌شود. عرصه‌ای که در آن استفاده از تراضی و مصالحه و در نتیجه سیاست به عنوان عامل جلوگیری کننده از جنگ غیرممکن خواهد بود. در حقیقت ترکیب قابل اشتعال فرهنگ قانون‌گرای حقوق غیر قابل مذاکره با فرهنگ سرکوب‌گر حبس جمعی و سیاست‌های اجتماعی کاملاً انحصاری و حذفی، لیبرالیسم مبتنی بر ترس جدیدی را ایجاد می‌کند که خود دستورالعملی است برای جنگ مدنی کم تنش.

فردگرایی انتزاعی هابزی و لیبرالیسم ضدسیاسی
در بستر زمانی ما، لیبرالیسم مبتنی بر ترس هابزی فواید بسیار مهم و قطعی نسبت به فلسفه‌های لیبرالی رایج در دوره مدرنیته متأخر دارد. با این حال نمی‌توان آن را بدون برخی اصلاًحات پذیرفت. من در آخرین بخش از این نوشتار به شرح مواردی که در اندیشه هابز نیازمند بازنگری اساسی هستند، خواهم پرداخت. نخست می‌خواهم به این نکته اشاره کنم که اندیشه هابز به اوایل عصر مدرن تعلق دارد و از این رو دارای خصوصیت فردگرایی انتزاعی و استفاده از طرح پیشاروشنگری برای استنتاج تعهد سیاسی از یک انتخاب عقلانی مبتنی بر منفعت است. بی شک لیبرالیسم هابزی در مقایسه با بیشتر لیبرالیسم‌های بعدی بسیار به واقعیت سیاسی نزدیک تر است اما انسان‌شناسی فلسفی فردگرای آن در تفکر در باب چگونگی همزیستی توأم با صلح فرهنگ‌ها و جوامع مشکل‌ساز است. آن چنان که نویسنده یکی از بزرگ‌ترین آثار اندیشه سیاسی کلاسیک قرن بیستم-که البته مغفول واقع شده- یعنی «اجتماع و قدرت» در یکی دیگر از آثارش می‌نویسد:
هابز همه چیز را برمبنای خودخواهی توضیح می‌دهد و با وجود ادعای شناخت اجتماع (چنانچه اغلب به آن اشاره می‌کند)، او واقعاً در این مورد حرفی برای گفتن ندارد. بر این اساس کار من نشان دادن چگونگی خودخواهی گروهی است: نشان دادن اینکه او چگونه امری را کنترل می‌کند که به خودش تعلق ندارد بلکه از جنبه‌های دیگری از طبیعت انسان ناشی می‌شود که هابز آن را نمی‌بیند.

نکته دوم اینکه، اندیشه هابز دارای نقطه مشترکی با لیبرالیسم غالب زمانه ما یعنی لیبرالیسم رالزی است و هر دوی آن‌ها در این توهم که مانع اصلی دستیابی به صلح، تنوع رقابت‌آمیز اهداف زندگی است، اشتراک نظر دارند. پلورالیسم پیش پاافتاده رالزی که بر برنامه‌های فردی برای زندگی _ که هریک دارای درک خاصی از خیر هستند_ مبتنی است، فاقد رئالیسم خشن و اصرار هابز بر این موضوع است که تمایلات بشری سیری ناپذیراند. اما با این همه این دو لیبرالیسم کاملاً متفاوت، در غفلت از هویت‌های فرهنگی رقیب به عنوان عامل درگیری‌ها و تضادهای اجتماعی و در بدترین حالت جنگ مشترک‌اند. رالز در این دریافت بر حق است که مسئلۀ لیبرالیسم، جستجوی همزیستی صلح آمیز است و جنگ‌های صلیبی و نهضت اصلاًح دین، این مسئله را پدید آورد. اما در مورد اینکه در شرایط عصر مدرنیته متأخر صلح می‌تواند توسط ابزارهایی چون جهان بینی‌های درحال زوال، برداشت‌های مختلف از خیر و حضور هویت‌های فرهنگی در حوزه انجمن‌های داوطلبانه دنبال شود، در اشتباه است. نهادهای لیبرالی که در آن تعهدات و سرسپردگی‌های جداکننده و تفرقه برانگیز، شخصی تلقی می‌شوند صرفاً زمانی برای ترویج صلح موفق عمل می‌کنند که جامعه از قبل دارای زمینه و بستر فرهنگ فردگرایانه بوده باشد. در بیشتر نقاط جهان این شرط وجود ندارد و جستجوی شرایط صلح به ایجاد جامعه مدنی لیبرال منجر نمی‌شود اما اشکال مختلفی از نهادهای کثرت‌گرا را ایجاد می‌کند.

سوم، امید آشکار هابز مبنی بر اینکه شکلی از حکمرانی، سیاستی را ایجاد کند که پیوندهایش را با سنت آرمانشهرگرایی قانون گرا کمرنگ کند، مانع تاثیرگذاری این سنت بر اندیشه لیبرال زمانه ما شده است. معمولاً هابز به علت بی‌علاقگی غیرلیبرال‌اش نسبت به محدود کردن قدرت دولت و حمایت صریح از استبداد مورد انتقاد قرار می‌گیرد؛ اما آن‌چنان که ما امروز می‌دانیم_ و البته هابز نمی‌دانست_ شرهای ناشی از دولت‌های توتالی‌تر به دیدگاه هابز راجع به قدرت حاکمیت ارتباطی ندارد. آنچه در اندیشه هابز اشتباه است غفلت از ایجاد محدودیت‌های قانونی برای حکومت نیست بلکه تلاش برای ارائه زندگی سیاسی به عنوان امری زائد است. هابز در این مورد با لیبرالیسم ضدسیاسی رایج امروزی دارای وجه اشتراک است. در شرایط امروز صلح نمی‌تواند محصول حاکمیت باشد_ البته اگر چیزهایی مثل حاکمیت هنوز در شرایط مدرنیته متأخر وجود داشته باشند_ بلکه محصول فعالیت سیاسی است. این بدان معنا نیست که دستیابی به مصالحۀ موقت در جهان مدرن متأخر صرفاً از طریق نهادهای دموکراتیک امکان‌پذیر است؛ بلکه به این معنا است که در جوامعی که خود دارای سنت بسیار قوی فعالیت سیاسی هستند، صلح نمی‌تواند به وسیله تلاش برای سرکوب سیاست تأمین شود.

این استدلال که اندیشه هابز دارای برنامه‌ای برای شرایط مدرنیته متأخر است به معنی نادیده گرفتن جنبه‌هایی از لیبرالیسم هابزی که متعلق به پروژه منسوخ روشنگری هستند، نیست. فهم دکارتی هابز از عقل سیاسی، جهان‌شمول‌گرایی و فردگرایی دیدگاه فلسفی او و همچنین درک وی از تعهد سیاسی به عنوان نتیجه محاسبات عقلانی راجع به فایده و منفعت، همگی از مواردی هستند که اندیشه هابز را به پروژه روشنگری پیوند می‌زنند و نمی‌توانند برای امروز ما حرفی برای گفتن داشته باشند. جنبه‌ای از اندیشه هابز که امروز حرفی برای گفتن دارد تلاش برای مفصل‌بندی کثرت‌گرایی پسالیبرال است که می‌کوشد شر جهانی و عام انسان را شناخته و زندگی سیاسی را به عنوان عملی مخاطره آمیز برای کاهش و تعدیل این شر بداند. این بعد از اندیشه هابز به مراتب از فرهنگ نسبی‌گرایی فراگیری که تلاش بیشتر برای شکل دادن به لیبرالیسم پست مدرن را تشویق می‌کند (مانند ریچارد رورتی) دور می‌شود.

چشم انداز پلورالیسم پست مدرن و پسالیبرال
تفکر درباره نقش آینده دو لیبرالیسم مبتنی بر ترس با شناخت این نکته شروع می‌شود که هیچ مسیر و خط واحدی از مدرنیته که جوامع گوناگون در ابتدا یا انتهای آن ایستاده باشند، وجود ندارد. جهان ما دربرگیرنده دولت‌های پیشامدرن، مدرن اولیه، مدرن متأخر و پست مدرن می‌شود. در بسیاری از نقاط افریقای پس از استعمار، قسمت‌هایی از روسیه پساکمونیستی و حتی شاید در مناطقی از چین چیزی شبیه به نهادهای دولت مدرن وجود ندارد. زندگی اجتماعی و اقتصادی در بستری شبه آنارشیک ادامه دارد که در آن کارکردهای حفاظتی دولت ضعیف‌اند و یا توسط مراکز حفاظتی و نظامی محلی اعمال می‌شوند.

ناپدید شدن بسیاری از انواع نهادهای مؤثر دولتی در بسیاری نقاط دنیا، از پیشرفت‌های مهمی‌است که در دهه گذشته صورت گرفته؛ اما کمتر به آن توجه شده است. این امر نشان‌دهنده کاهش فزاینده اهرم‌های فشار دولت مدرن است که موجب شده نظریه پردازان برجسته استراتژی به این بحث بپردازند که همراه با کاهش حاکمیت دولت مدرن _که در اثر قرارداد وستفالی در ۱۶۴۸ ایجاد شد_ ما امروزه شاهد محو و از بین رفتن جنگ‌های کلازویتزی هستیم. در واقع به نظر می‌رسد که جنگ‌های کلازویتزی به عنوان درگیری‌های نظامی که توسط عوامل دولت‌های مستقل صورت می‌گیرند با شتاب هرچه بیشتری توسط درگیری‌های خودسرانه اما نه چندان شدید جایگزین می‌شوند. درگیری‌هایی که بازیگران اصلی آن نه دولت‌ها و عوامل آن‌ها، بلکه سازمان‌های سیاسی، قبایل و گروه‌های قومی‌اند. البته همان‌طور که جنگ فالکند و جنگ خلیج فارس شهادت می‌دهند، جنگ‌های کلازویتزی کاملاً از بین نرفته‌اند؛ اما توانایی دولت برای اداره خشونت‌های سازمان یافته در بسیاری از نقاط جهان به طور چشمگیری کاهش یافته است. کنترل و تنظیم مسئله جنگ که در عصر مدرن در دست قدرت برسازنده دولت‌های مدرن بود، از دست این دولت‌ها خارج شده است.

نتیجه چنین اتفاقی ظهور وضعیتی است که با وضعیت طبیعی هابز چندان متفاوت نیست و همزمان، جوامع مدرن متأخر به وسیله فرهنگ پسانظامی اشباع شده‌اند. بنابراین بسیج عمومی دموکراتیک برای حمایت از هرگونه سیاست مداخله‌جویانه که ممکن است مخاطره‌آمیز، پرهزینه و طولانی باشد، بسیار دشوار است. در چنین وضعیت آنارشیکی، ممکن است شرایط پیشامدرنِ برخی از کشورهای پساکمونیستی برای مدت نامحدودی ادامه یابد. بنابراین ممکن است این کشورها به عنوان جایگزین بکوشند سنت‌های کهن خود را بازسازی کنند. مثال بسیار خاص و جذاب این مورد روسیه است که هرگز یک دولت- ملت نبوده است بنابراین هیچ دلیلی وجود ندارد که تصور کنیم کشورهایی با این شرایط، چاره‌ای جز پذیرش نهادهای مدرنیته نخواهند داشت.

نخستین نشانه‌های نهادهای سیاسی پست مدرن آشکارا در اتحادیه اروپا دیده می‌شود. نهادهای اتحادیه اروپا، نهادهای یک دولت مدرن با اختیارات و قدرت گسترده نیستند، در واقع اتحادیه اروپا نه یک دولت فدرال مدرن است و نه هرگز به آن تبدیل می‌شود. این اتحادیه اجتماع و انجمنی است از دولت- ملت‌هایی که در برنامه ای مشترک، حاکمیت دولت وستفالیایی که وجه ممیزه مدرنیته محسوب می‌شود را به کناری می‌نهند. این برنامه دربردارنده شرایطی است که به موجب آن در بستر نهادهای مشترک اتحادیه اروپا، روابط قرن نوزدهمی مبتنی بر توازن قوا بین دولت- ملت‌های اتحادیه به عنوان امری زائد منتفی خواهد شد.

شروط ایجاد چنین برنامه‌ای امکان ایجاد نهادهای سیاسی باثبات و متساهلی است که فاقد پیش‌فرض خاصی راجع به فرهنگ سیاسی مشترک‌اند و به وسیله یک ایدئولوژی وحدت بخش مشروعیت نمی‌یابند. این امر خود نشان دهنده بُعدِ پست‌مدرن برنامه و پروژه اروپایی است. این برنامه تلاشی است جهت تأسیس نهادهای سیاسی که به جای هویت فرهنگی فراگیر، وحدت گرا و انحصاری، دارای هویت فرهنگی پیچیده، متکثر و هم پوشان باشند (آن هم درست پس از ناسیونالیسمی که در قرن نوزدهم و دولت ایدئولوژیکی که در قرن بیستم رایج شد).

این برنامه، طرحی برای محدودسازی و خصوصی سازی هویت‌های فرهنگی در انجمن‌های داوطلبانه که در لیبرالیسم استاندارد و متعارف امروزی رشد کرده‌اند، نیست. چنان برنامه‌ای (خصوصی سازی هویت‌های فرهنگی) صرفاً می‌تواند هویت فرهنگی مسلط یک یا چند نسل پیش را در موضع دفاعی قرار دهد. اما این برنامه در عوض می‌کوشد، هویت‌های متکثر را برای یافتن تجلی و بیان جمعی خود در همپوشانی با نهادهای سیاسی توانا سازد. نهادهای اتحادیه اروپا تاکنون تنها نمونۀ متقاعدکننده را از برنامۀ پسامدرنِ استوارکردن مشروعیت سیاسی براساس پذیرش عمومی تفاوت‌های فرهنگی و نه فرهنگ سیاسی مشترک و یا ایدئولوژی جهان شمول گرا ارائه داده است. در آسیای شرقی هم تجربه جذابی که در سنگاپور در جریان است می‌تواند از عمل دولت سازی پست مدرن و شرایط پسامدرنی که نسل‌ها است در ژاپن وجود دارد، نشأت گرفته باشد. با توجه به این واقعیت که برخی از این کشورهای گوناگون بدون پذیرش هرگونه ایدئولوژی روشنگری ای به تجدد دست یافته‌اند، این امکان وجود دارد که بتوان برای پست مدرنیته در آسیای شرقی آینده ای را در نظر گرفت.

این نشان می‌دهد که در بستر تاریخی ما لیبرالیسم تجدیدنظر شده مبتنی بر ترس هابزی می‌تواند بسیار مهم باشد. منفعت حیاتی نهادهای اروپایی در طی سی و چند سال گذشته، همزیستی مسالمت آمیز بدون از دست رفتن تنوع فرهنگی است. این نکته اولین بازنگری اساسی است که باید در دیدگاه هابز صورت گیرد یعنی اذعان به اینکه ارتباطات سیاسی انسان به وجود اشکال عمیق و قدرتمند زندگی عمومی و مشترک نیاز دارد. در واقع اندیشه هابز نیازمند ترکیب با روشن بینی هردر است. خلاصه‌ای از فردگرایی هابزی که مستلزم توجه صریح و ضروری به این نکته می‌باشد که چگونه مشارکت در اشکال مشترک فرهنگی می‌تواند تجلی سیاسی بیابد.
بازنگری و تجدید نظر دوم در دیدگاه هابز مربوط به ارائه ضرورت‌های ثابت و دائمی سیاست است. برخلاف لیبرال‌های ضد سیاسی بعدی، هابز هرگز بر این باور نبود که نهاد قانون می‌تواند شرایط صلح را حفظ کند. چنین خوش‌بینی بی‌دلیلی با روح اندیشه او و تجربه‌اش پیرامون شکنندگی نظم‌های قانونی کاملاً بیگانه بود. با این حال، صرف نظر از اصرار وی بر ضرورت قدرت تصمیم گیری نامحدود توسط حاکمیت، نکات کمی در اندیشه هابز وجود دارند که نقش عمل سیاسی را در مذاکره در مورد شرایط صلح به رسمیت می‌شناسد. فقدان یادشده در اندیشه هابز ناشی از تأثیر پروژه عقل‌گرایی اوایل عصر مدرن بر وی بود که یقین دکارتی را به تفکر راجع به سیاست اضافه می‌کرد. اندیشه هابز باید توسط درک ماکیاولیستی از سیاست تعدیل شود که سیاست را فعالیت و جزء جدایی ناپذیر زندگی عمومی می‌داند.
این دیدگاه هابزی پست‌مدرن، این فرض را که شرایط پست‌مدرن سرنوشت همه جوامع است را رد می‌کند. ایده تاریخ جهانی، ایدۀ غیرواقعی و اطمینان‌بخش روشنگری بود که توسط منشور پست‌مدرنیته شکسته شد. بنابراین ممکن است صرفاً تعداد کمی از جوامع وارد شرایط پست‌مدرن شوند و حتی برای آن‌ها نیز این راهی غیرقابل‌بازگشت نیست. ما نیازمند یادگیری این مسئله هستیم که علی‌رغم وجود جوامع، فرهنگ‌ها و سیاست‌هایی که بر اساس راه‌های بسیار گوناگون توسعه سازماندهی شده‌اند، به جهانی که توسط اقتصاد بی‌مرز و باز و پیوندهای تکنولوژیک یکپارچه شده است، فکر کنیم.

تغییر تفکری که با این چشم‌انداز از پست‌مدرنیته همراه است، بسیار مهم و قابل توجه و نیازمند پذیرش نگاه ابزاری به نهاد دولت و بازار است و نه دیدگاه مبتنی بر یک دکترین و ایدئولوژی. در همین حال این به معنای پذیرش آن است که نهادهایی که به بهترین شکل نیازهای انسانی را برطرف می‌کنند اساساً در طول زمان و در بسترهای فرهنگی مختلف، تنوع زیادی خواهند یافت. این امر تا حدودی به این دلیل است که نقش ایفا شده توسط نهادهای اجتماعی هیچ گاه کاملاً ابزاری نیست بلکه همواره معنادار نیز هست. اشکال فرهنگی که نهادهای اقتصادی و سیاسی مطرح می‌کنند، تغییر پذیر، متنوع و پیچیده‌اند و توسعه نهادهای اجتماعی یا سیاسی از هیچ قانون جهانشمولی پیروی نمی‌کند. بخش بیشتری از دیدگاه هابزی به رویدادهای محتمل الوقوع بستگی دارد. در بستر تاریخ معاصر، دیدگاه پست مدرنی که من ترسیم می‌کنم به از بین بردن ادعاهای بزرگی که توسط نهادهای اجتماعی قانون و بازار ساخته شده‌اند و تمرکز بر جایگاه ضروری دولت و عمل سیاسی در شرایط مصالحه موقت گرایش دارد.

سیاست پست مدرن: در جستجوی مصالحه موقت
لیبرالیسم اصلاح شده هابزی انتظار روشنگری مبنی بر همگرایی مردم جهان و فرهنگ‌ها در تمدنی جهانی را رد می‌کند و در مقابل تفاوت فرهنگی را به عنوان خصیصه دائمی شرایط انسانی می‌پذیرد. این رویکرد، زندگی سیاسی را جستجویی پایان‌ناپذیر برای یافتن مصالحه موقت می‌داند که طی آن خیر انسانی ناشی از تنوع فرهنگی پدید می‌آید و در عین حال شر اجتناب ناپذیر ناشی از درگیری و تضاد شرها کاهش یافته و تعدیل می‌شود. در میان اشکال و ساختارهای قابل تغییر و متنوعی که مصالحه موقت ارائه می‌دهد، نهادهای دموکراتیک صرفاً یکی از راه‌ها هستند. این نهادها در نسخه اتخاذ شده پروژه روشنگری اخیر، دارای هیچ امتیاز ویژه‌ای نیستند.

لیبرالیسم ترسان مسلط امروزی، نه تنها راه‌حل نیست بلکه خود بخشی از مشکل است. این لیبرالیسم با وابسته کردن مشروعیت نهادهای سیاسی بر ایدئولوژی‌های زودگذر و رقیب _مثل نظریه‌های متکبرانه حقوق و انتظارات بی‌اعتبار روشنگری مبنی بر ایجاد تمدنی جهانی_ همه کسانی را که به این عقاید مرکزی جهان‌بینی اوایل عصر مدرن متعهد نیستند، حذف می‌کند در حالی که چنین اعتقاداتی در عصر حاضر برای اکثر انسان‌ها معتبر نیستند. این عقاید مانند همه عقاید سکولار غربی در حال از دست دادن نفوذ خود در سراسر جهان است. قرن آینده [قرن بیست و یکم] الزاماً از قرن حاضر بهتر نخواهد بود (حتی شاید بدتر باشد)؛ اما از حیث اینکه تضادهای مرکزی‌اش، بحث‌های خانوادگی میان اعتقادات سیاسی غربی نخواهد بود، عمیقاً متفاوت است.

برای ایالات متحده امریکا هیچ جایگزینی برای دموکراسی لیبرال وجود ندارد؛ زیرا سنت‌ها و شرایط و رویدادهای فعلی آن، تجربه و عمل سیاسی رادیکال را به عنوان عملی لوکس و یا حتی تراژیک نمی‌پذیرند. ممکن است تجویز و نسخه‌نویسی با روح نوشتار و بحث‌های حاضر بیگانه به نظر برسد؛ اما در اینجا اشاره صریحی به بحث‌هایی که من مطرح کرده‌ام، وجود دارد: مکتب قانون‌گرای حقوق غیرمشروط باید تعدیل شود؛ بدبینی و سوءظن نسبت به سیاست و دولت آن چنان که در لیبرالیسم مبتنی بر ترس رایج نفوذ کرده است، بسیار افراطی است و اعتقاد پروتستانی به بازار آزاد به عنوان تنها وضعیت قابل قبول سازمان اقتصادی هم برای صلح اجتماعی داخلی و هم برای نظم بین‌المللی یک خطر محسوب می‌شود. فلسفه عمومی و سیاست حال حاضر امریکا نیازمند انجام بازنگری‌های بسیار بزرگ است.

مبحث حاضر پیشنهاد می‌دهد که: وزن و اهمیت بیشتری به عمل سیاسی داده شود و در مقابل اعتبار کمتری به داوری بر اساس حقوق بشر داده شود. همچنین تأکید بیشتری بر انتخاب جمعی و تأکید کمتری بر بازار آزاد صورت گیرد. برخی عقاید راهنماهای بدی برای جهانی هستند که در آن امریکایی‌ها باید همراه با بقیه بشریت از این پس در آن زندگی کنند؛ اعتقاداتی مثل این که قانون می‌تواند سازش‌های ناخوشایند سیاسی را از بین ببرد، جوامع فاقد اتفاق نظر اخلاقی می‌توانند از طریق اعمال حقوق بشر متحد شوند، مشروعیت دولت دموکراتیک به در برداشتن اصول جهانی بستگی دارد. پاکسازی لیبرالیسم مبتنی بر ترس معاصر ممکن است به گونه‌ای فروتنانه منجر به تغییراتی بزرگ _که طی سال‌های آینده در ایالات متحده نیز اجتناب ناپذیر خواهند بود_ در فلسفۀ عمومی و سیاست عمومی می‌شود.


پی‌نوشت‌ها:
• این مقاله را جان گری نوشته است و در بهار سال ۲۰۰۰ با عنوان «Two Liberalisms of Fear» در مجلۀ هجهاگ ریویو منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۲ آن را با عنوان «دو لیبرالیسم مبتنی بر ترس» و با ترجمۀ سارا نجف‌پور منتشر کرده است.
•• جان گری (John Gray) استاد بازنشستۀ علوم سیاسی از مدرسۀ اقتصادی لندن است. گری از برجسته‌ترین مرورنویسان جهان در زمینۀ سیاست و جامعه است. فجر کاذب: توهمات سرمایه‌داری جهانی (False Dawn: the Delusions of Global Capitalism) از جمله کتاب‌های اوست.

مرتبط

چرا قوانین بین‌المللی علیه نسل‌کشی در جلوگیری از تکرار این جنایت ناتوان بوده‌اند؟

چرا قوانین بین‌المللی علیه نسل‌کشی در جلوگیری از تکرار این جنایت ناتوان بوده‌اند؟

کنوانسیون نسل‌کشی گویا طوری طراحی شده است که فقط هولوکاست را مصداق این جنایت بداند

چطور آمریکا اقتصاد بین‌الملل را به سلاح تبدیل کرد؟

چطور آمریکا اقتصاد بین‌الملل را به سلاح تبدیل کرد؟

آمریکا بعد از یازده سپتامبر خط قرمزی را شکست که دنیا را به جای متفاوتی تبدیل کرد

آن‌قدر کشته‌ایم که اگر دست از کشتن برداریم، نابود می‌شویم

آن‌قدر کشته‌ایم که اگر دست از کشتن برداریم، نابود می‌شویم

چطور جامعۀ اسرائیل با جنایت‌های ارتش خود در غزه و لبنان کنار می‌آید؟

باشگاه راست‌گرایان هوادار دیکتاتوری

باشگاه راست‌گرایان هوادار دیکتاتوری

تمجید آشکار از دیکتاتورها مشخصۀ اصلی راست‌گرایان آمریکاست

خبرنامه را از دست ندهید

نظرات

برای درج نظر ابتدا وارد شوید و یا ثبت نام کنید

لیزا هرتسُک

ترجمه مصطفی زالی

گردآوری و تدوین لارنس ام. هینمن

ترجمه میثم غلامی و همکاران

امیلی تامس

ترجمه ایمان خدافرد

سافی باکال

ترجمه مینا مزرعه فراهانی

لیا اوپی

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

دیوید گرِیبر

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

جو موران

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

لی برِیوِر

ترجمه مهدی کیانی

آلبرتو منگوئل

ترجمه عرفان قادری

گروهی از نویسندگان

ترجمه به سرپرستی حامد قدیری و هومن محمدقربانیان

d

خرید اشتراک چهار شمارۀ مجلۀ ترجمان

تخفیف+ارسال رایگان+چهار کتاب الکترونیک رایگان (کلیک کنید)

آیا می خواهید از جدیدترین مطالب ترجمان آگاه شوید؟

بله فعلا خیر 0