نثر فاخر نوزیک مثل بمبی بود که میخواست زیر پای فلسفۀ تحلیلی آمریکایی منفجر شود
رابرت نوزیک را معمولاً با مشهورترین کتابش «آنارشی، دولت و آرمانشهر» میشناسند؛ کتابی که در آن نوزیک در قامت طرفدارِ تمامعیارِ دولت کمینه ظاهر شده بود. اما او بعدها گفت ایدههایش در آن کتاب را بسیار نارسا مییابد. نوزیک که منتقدِ شدیدِ جدلهای فلسفۀ تحلیلی در آمریکا بود، تصمیم گرفت دربارۀ چیزهایی بنویسد که هر اقتصاددانی را شوکه میکرد.
برد بارانفسکی، ایان— لیبرتارینها جماعتی ستیزهجویند. بگومگو بر سر برتری فون هایک یا فون میزس، هماوردی میان مکاتب اقتصادی اتریشی و شیکاگو، و نزاعِ میان عینیگرایانِ هوادارِ آین رند۱ و حلقۀ باستیای۲ موری راتبارد –تفرقهای که نوعی شرمندگیِ چپگرایانه در پی داشت- لیبرتارینیسم را چند پاره کرد. از این رو، هنگامی که یکی از همپالکیهایشان تصمیم گرفت از بحث و جدل دست بردارد، برآشفتند.
رابرت نوزیک (۱۹۳۸ـ۲۰۰۲) از مجادله بدش نمیآمد. پنج سال پس از رسیدن به هاروارد، آنارشی، دولت و آرمانشهر۳ (۱۹۷۴) را نوشت؛ جوابیهای به جان رالز که اندکی پیش از آن، اثر ماندگارش نظریهای در باب عدالت (۱۹۷۴) را منتشر کرده بود. نوزیک در این کتاب، چارچوبی لیبرتارین برای حکومت حداقلی طرحریزی کرد. بسیاری، نظریهای در باب عدالت۴ را قانعکننده نیافته بودند، اما منتقدان، به آنارشی، دولت و آرمانشهر نیز روی خوشی نشان ندادند. یک مرورنویس، نوزیک را به «جایگاهداری معمولی۵» تشبیه کرد که تنها دلخوشیاش در زندگی «غر زدن دربارۀ پرداخت مالیات» است.
چنین نقدهایی گزنده بود. پرسش کتاب نوزیک این بود که «آیا دولت حداقلی، تصوری الهامبخش نیست؟» ایدۀ دولتی که همه ویژگیهایش را وانهاده تا تنها به محافظت و اجرای قراردادها بپردازد، ایدهای ساده و گیرا بود. این ایده، یک فُرم هنری اغواگر و کارآمد بود. چرا دیگران این زیبایی را درنیافتند؟ پاسخ نوزیک این بود که بیماریای به جان تفکر انگلوآمریکایی افتاده است. این بیماری، حیات فکری را به مجموعهای از رد و اثباتها تبدیل کرده بود. این سائقه، بیش از هر جا برای رشتۀ خود نوزیک خطرناک بود، یعنی فلسفه.
گروههای فلسفه در آمریکای پس از جنگ، در به دستدادن بینشی دربارۀ زندگی خوب، شهرتی نداشتند. رشتۀ فلسفه تحت سلطۀ «تحلیل فلسفی» -جنبشی دلمشغول منطق- بود و فیلسوفان حرفهای نسبت به موضوعات پردامنهای همچون اخلاق بیاعتنا بودند یا حتی آنها را تحقیر میکردند. هانس رایشنباخ مدافع برجستۀ تحلیل فلسفی، در ظهور فلسفۀ علمی۶ (۱۹۵۱) ادعا کرد: «آن دسته از فیلسوفان که مایلند از فسلفۀ خود رهنمودهای اخلاقی استنتاج کنند، فقط میتوانند برهانی جعلی پیش رویتان بگذارند». در این فلسفۀ موشکاف و جدید، برهان، همه چیز بود.
نوزیک بهعنوان دانشجوی فوقلیسانس در دانشگاه پرینستون در اوایل دهۀ ۱۹۶۰ فلسفه خوانده بود و پایاننامهاش را دربارۀ نمادسازی منطقی و نظریۀ تصمیم نوشت. موضوعات کمشمار دیگری شایستۀ پژوهش دانسته میشد. بخش عمدۀ این دانشکده را فیلسوفان تحلیلیای تشکیل میدادند که با نظر تحقیر به اخلاق و زیباییشناسی مینگریستند. یک دانشجوی فوق لیسانس آن فضا را اینطور توصیف کرده است که «حال و هوایی خالص و یکدست بود». اساتید بر این باور بودند که در «نبردهایی فلسفی با طرفهای خوب و بد باید بجنگند». طرفهای بدْ کسانی بودند که دربارۀ خیر و شر سخن میگفتند و هدفهای آسانتری بودند. همانطور که ویلارد کواین -فیلسوفی که اثرش سرچشمۀ پایاننامههای بسیار شد- در ۱۹۵۳ اعلام کرد: «فلسفهْ فلسفۀ علم است و بس»؛ همۀ رویکردهای دیگر باید تصفیه میشد.
نوزیک از دهۀ ۱۹۸۰، از این نحوه پژوهش فلسفی به تنگ آمده بود. او گلایه میکرد که «زبان فلسفۀ تحلیلی، خواننده را مجبور میکند» با یک استدلالِ درهمشکسته به نتیجهای برسد. بدینترتیب، مباحثه، به بازیای با حاصل جمع صفر تبدیل میشود. اگر بازندۀ یک بحث، نتیجهگیری طرف مقابل را نپذیرد، «کارش تمام است»؛ او قربانی ناتوانی ذهنی خویش است. از جمله خسارتهای جانبی این ستیزهجویی، ارجننهادن به گوناگونی فکری بود. نوزیک آرزو داشت فلسفه را به صلح برساند.
او تنها نبود. تقریباً در همان زمان، سه فیلسوف تحلیلی بسیار محترم دیگر نیز جنگی چریکی در این رشته بر پا کرده بودند تا سنگرهای مفهومیای را در هم شکنند که نسل پیشین در مقابل ارزش گفتوگو کشیده بودند.
داگلاس هافستادر در ۱۹۷۹، در گودل، اشر، باخ۷ با نشان دادن این امر که چگونه شناخت، حول یک حلقۀ ناشناسِ خودارجاع میچرخد، در برابر این برداشت بسیار مقبول به پا خاست که منطق صوری، خدشهناپذیر است. در همین سال، ریچارد رورتی، در فلسفه و آیینۀ طبیعت۸ معرفتشناسی دانشگاهی را «تلاشی خودفریب» خواند و با این تعبیر، ضربشستی به معرفتشناسی دانشگاهی نشان داد. در پی این درگیریها، السدر مکینتایر در کتاب در پی فضیلت۹ (۱۹۸۱) به هجمهای علیهِ فرااخلاقِ معاصر دست زد با طرح این نکوهش که چگونه فرضیههای غیرتاریخی تفکر اخلاقی معاصر، عصر تاریک جدیدی را به وجود آوردهاند.
نوزیک در تبیینهای فلسفی۱۰ (۱۹۸۱) خط جدیدی در مبارزه گشود. بنا به ادعای او، اگر فیلسوفان مثل دانشمندان از تلاش برای اثبات امور دست کشیدهاند، همان بهتر که خاموش بمانند. به باور وی، این کوتاه آمدن، ضربهای است که اندیشمندان را به نادیدهگرفتن این امر سوق میدهد که فلسفه چگونه میتواند «شور و شوق ذهن» را برانگیزد. به عبارت دیگر، آنها باید خود را به تبیین این مسأله مقید و محدود کنند که یک نظام فکری چگونه امکانپذیر میشود. این مسأله اجازه میدهد درون فلسفه، «سبدی» از رویکردها مجال بیابند که به فلسفه فرمِ هنر میدهند؛ قالبی که «ایدهها، ارزش، و معناداری را در پیکرههایی نو» حجاری میکند؛ پیکرههایی که «منعکسکنندۀ قدرتی اسطورهای هستند». این نگرش، مشخص میکرد که فیلسوفان چه هستند؛ «ارزشمند و گرانبها» و آزاد در شکلدهی و ابراز زندگی خویش، به سان هنرمندان در زندگیهایشان.
این دگرگونی عظیم در تصویر فلسفه، رهاییبخش نوزیک بود. اینک او از موضوعاتی بحث میکرد که از کندوکاو در شعر مدرن و الاهیات هندو تا تأملات دربارۀ پرورش فرزند، عواطف و روشنبینی شخصی کشیده میشد. به علاوه، آن توازنهای قاعدهمند در پایاننامهاش، جای خود را به نثری لگامگسیخته در کتاب بعدیاش، زندگانی آزموده۱۱ (۱۹۸۹) داد؛ مجموعهای از تأملات شخصی دربارۀ زندگی، مرگ و میوه. او در متن معروفی مینویسد: «میخواهم از پاکی و وقار یک سیب سخن بگویم، از لذت و شهوت آتشین توت فرنگی.» نوزیک با توجه دادن به این تغییر سبک خود، اذعان کرد که روزگاری، این خط دوم را «به نحو احمقانهای جلوهفروشانه» میدانست. هنوز هم برخی از خوانندگانش چنین نظری دارند. همان طور که فیلسوف بریتانیایی، برنارد ویلیامز گفته، خواندن این اثر نوزیک، مثل تماشای «یک آگهی تبلیغاتی برای غذای صبحانه» بود. صرفنظر از نثر فاخر، نوزیک عمدتاً مورد تحسین همکارانش بود. او همان گونه که یکی از منتقدان نوشته، همچون «شهسواری با زره درخشان» به نظر میرسید که همتباران خویش را از دچارشدن به فلسفۀ دانشستیز نجات میبخشد. به لطف ارادۀ او به دست برداشتن از بحث و جدل و در پیشگرفتن تبیین، فلسفه این خود را بازیافت که درسهایی دربارۀ زندگی مطلوب را در دسترس عموم بگذارد. به عقیدۀ فیلسوف کانادایی، ایان هکینگ، این چیزی جز «تولد دوبارۀ فلسفه» نبود. آنچه در این هیاهو گم شد، وضع طنزآمیز مردی بود که در دهۀ پیش بر فواید اخلاقی خصوصیسازی استدلال میکرد، اما اکنون پیشگام ایجاد رابطه میان فلسفه با عرصههای عمومی بود.
البته میشد به راحتی از چنین ناهمخوانیهای سیاسیای چشمپوشی کرد؛ نوزیک که قطعاً چنین کرد. اگر لیبرتارینیسم او شور و شوقی به دست آورده بود، در اثر تضعیف علت وجودی اصلی مکتبش بود. او در تبیینهای فلسفی ادعا کرد که دانشجویان باید ماکس وبر و کارل مارکس را بخوانند، نه به این دلیل که آنان بینشی دربارۀ چگونگی کارکرد جامعه به دست میدهند؛ بلکه این نظریهپردازان سیاسی از این جهت برجسته بودهاند که کتابهایشان بخشی از «فهرست بلند دستاوردها، تکاپوها و والاییهای بشر» است. سرمایه (۱۸۶۷ـ۱۸۹۴) نمونهای است از اینکه کار سخت به چه نتیجهای میتواند برسد، نه کتابی در این باره که کار چیست.
همین معیار به کار خود نوزیک هم قابل اطلاق بود. او در زندگانی آزموده اعلام کرد: «موضع لیبرتارینی که روزگاری مطرح کرده بودم، امروز در نظرم بسیار نارسا مینُماید.» از این جا به بعد، او لیبرتارینیسم خود را با نظر به درون، به کار بست؛ با تمرکز بر پرورش خویشتنِ خود و نه تخریب دولت. این اعتراف، ستایشگران آنارشی، دولت و آرمانشهر را شوکه کرد، اما پیامد منطقی تحول فکری وی بود. بههرحال، نویسندۀ کتاب اعلام کرده بود که تلاش برای متقاعدکردن دیگران به دیدگاههایتان -شیوهای که در علم سیاست به کار میرود- به لحاظ فلسفی، کاری بیهوده است. برای نوزیک، لیبرتارینیسم باید از ایدئولوژی شدن دست برمیداشت. لیبرتارینیسم به سبک زندگیای تبدیل شده بود که بهتر یا بدتر از سبک دیگر نبود؛ یا دستکم برتری بیچونوچرایی نداشت.
پینوشتها:
• این مطلب را برد بارانفسکی نوشته است و در تاریخ ۱۴ آوریل ۲۰۱۶ با عنوان «How Robert Nozick put a purple prose bomb under analytical philosophy» در وبسایت ایان منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۰ خرداد ۱۳۹۶ این مطلب را با عنوان «رابرت نوزیک، لیبرتارینی که عاشق توت فرنگی شد» و با ترجمه علی کوچکی منتشر کرده است.
•• برد بارانفسکی (Brad Baranowski) تاریخنویس اندیشه و سیاست آمریکای مدرن و نیز مدیر لابراتوار تاریخ است؛ مرکز نویسندگیای که گروه تاریخ دانشگاه ویسکانسینـمدیسون راهاندازی کرده است. وی در مدیسون ویسکانسین زندگی میکند.
Ayn Rand [۱] رماننویس و فیلسوف روسی-آمریکایی. ایدههای فلسفی او دربارۀ عینیگرایی بسیار مورد توجه اختیارگرایان قرار گرفت [مترجم].
[۲] فردریک باستیا (Frédéric Bastiat) اقتصاددانِ محبوبِ موری راتبارد (Murray Rothbard) بود. راتبارد در دهۀ ۱۹۵۰ جمعی از دوستان و همفکرانِ نزدیک خود را گرد هم جمع کرد که به حلقۀ باستیا معروف شدند [مترجم].
[۳] Anarchy, State, and Utopia
[۴] A Theory of Justice
[۵] the average owner of a filling station
[۶] The Rise of Scientific Philosophy
[۷] Gödel, Escher, Bach
[۸] Philosophy and the Mirror of Nature
[۹] After Virtue
[۱۰] Philosophical Explanations
[۱۱] The Examined Life
ذهن سزاوار وظیفهای است که درخور تواناییهایش باشد
وقتی میگوییم من عقیدهام این است، یا این عقیدۀ شماست، گفتگو را ناممکن میکنیم
برخی افکارشان به شکل تصویر است و بعضی به شکل واژهها. اما فرایندهای ذهنی مرموزتر از چیزی که تصور میکنیم هستند
یک متخصص هوش مصنوعی میگوید فرق انسانها با هوش مصنوعی در نحوۀ آموختن آنهاست
برای ما مهم است که محتوای ترجمان، همچون ده سال گذشته، رایگان بماند و در اختیار عموم باشد. اما این هدف بدونِ حمایت شما ممکن نیست. هر کمک کوچک نقشی بزرگ در این مسیر دارد. به جمع حامیان ترجمان بپیوندید.