صلح و آشتی را باید در زندگی هرروزه پیدا کرد، در شهری که پذیرای غریبههای آشفتهحال است
پژوهش دربارۀ صلح دشوارتر از چیزی است که گمان میکنیم. آثار علوماجتماعی امروز بیشتر به خشونت میپردازند تا به صلح. اکثر پژوهشهایی که ادعا میکنند به صلح میپردازند، درواقع، دربارۀ ستیز و کشمکش هستند. این آثار تا جایی پژوهشهایی مربوط به صلح به حساب میآیند که به رنج میلیونها انسان توجه میکنند و از این بابت افسوس میخورند. اما آیا میتوان خود «صلح» را محاسبه کرد و به شماره درآورد؟ صلح در کجا واقع شده است و چه وقت اتفاق میافتد؟
مارگارت پکسن، ایان — بیایید فرض کنیم ناگهان به یک عالِم اجتماعی بدل شدهاید و میخواهید دربارۀ مفهوم صلح و آرامش پژوهش کنید؛ یعنی میخواهید دریابید که چه چیزی ما را به جامعهای صلحطلب میرساند. فرض کنید، طی سالها فعالیت در چهار گوشۀ جهان، شواهدی دال بر خشونت و جنگْ شما را احاطه کردهاند. از افراد مختلف دربارۀ ضرب و شتم، دستگیری، قتل و تجاوز چیزهایی شنیدهاید؛ دربارۀ اخراجشدن از کشور و مردانی با نقاب سیاه که از شما غذا و زندگیتان را میخواهند؛ دربارۀ خشونت خانوادگی، خشونت روستایی و خشونت حکومتی. این داستانها را از پیرزنهایی با چشمانی آکنده از اشک و از مردان جوانی که بازوهاشان پر از خالکوبیهای زندان است شنیدهاید.
[در گذشته] مردانی بودند که، سوار بر اسب، پسرها را به جنگ فرامیخواندند و ماشینهای بزرگ سیاهی که سرمیرسیدند تا در ظلمات شب مردم را بربایند؛ دخترانی بودند که، آشفته از تجاوز جنسی، در چشمانداز پرسه میزدند؛ در اردوگاهها قانون بقای سازگارترین حاکم بود؛ زنان حاملهای بودند که آنقدر کتک میخوردند که بچهشان تلف میشد و اجساد در زمان قحطی بر روی هم تلنبار میشدند؛ مواردی بود که فردی بهخاطر دزدی شلغم دستگیر و تبعید میشد؛ کسانی بودند که بهخاطر یهودی، مسیحی یا مسلمان بودن مورد ضرب و شتم قرار میگرفتند.
فرض کنیم در جهانِ اندیشههایی که شما را احاطه کردهاند، دربارۀ اینکه چگونه باید این آشوب و نابسامانی را بفهمیم، برآوردهایی صورت میگرفت: حضور گونههای خاصی از حکومتها، حضور انواع خاصی از تفاوتها و تنوعات اجتماعی، و حضور انواع خاصی از ادیان. همچنین فرض کنیم این داستانهای آشفتهکننده سالیان سال بر روی هم تلنبار شدهاند و تنها در برخی مقاطع توجهتان را جلب میکنند و شما دیگر نمیخواستهاید دربارۀ جنگ پژوهش کنید.
یکباره کاشف به عمل میآید که پژوهش دربارۀ صلح دشوارتر از چیزی است که گمان میکردید یا [دستکم] برای من اینگونه بوده است. من انسانشناسیام که سالها در میان مردم روستایی زندگی کردهام و سؤالهایی اساسی دربارۀ چگونگی عملکرد حافظه در آن گروهها پرسیدهام. فکر میکردم دربارۀ چگونگی آغاز مطالعۀ صلحْ ایدههایی دارم. بههرحال، اگرچه داستانهای مربوط به خشونت پرشمار بودند، گویی اغلب مردم در زندگیْ مشغلههای دیگری داشتند: آنها در آشپزخانهها یا مزارع کار میکردند، آب حمل میکردند، تصمیم میگرفتند که براساس آبوهوا دست به چه کاری بزنند، با مهمانها غذا میخوردند، و فضولات دامها را نظافت میکردند. مردم در شرایط عادی، حتی اگر گاهی هم خشمگین میشدند، هر روز با مشکلات و راهحلهای کاری با یکدیگر روبهرو میشدند. هم عشق در میانشان بود، هم عیش و هم رنج و اندوه. بهرغم چیزهایی که در زندگی دیده بودند یا آنچه در بدترین روزهای زندگی بهدست خودشان رقم میزدند، خود را در اصل نجیب و محترم میشمردند و از جهان نیز انتظار محبت و احترام متقابل را داشتند.
یقیناً، باید راههایی برای جستوجوی آن نوع محبت و احترامِ رودررو وجود داشته باشد. یقیناً راههایی برای مطالعۀ قدرت و محدودیتهای آن وجود دارد، بهویژه وقتی مردم با شرایط سخت مواجه میشوند. آیا جوامعی وجود دارند که موفق شده باشند، در شرایط بد، خوب از پسِ خوببودن برآمده باشند؟ در پژوهشم دربارۀ حافظه، رویههای مقاومت۱ و سماجت۲ را بررسی کرده بودم. آیا ممکن است جوامعی وجود داشته باشند که در برابر خشونت مقاومت کنند و دربارۀ نجابت و احترامْ سماجت به خرج دهند؟ دقیقاً نمیدانستم به چه ایدهای دست یافتهام؛ اما میدانستم که میخواهم دربارۀ این موضوع پژوهش کنم. خلاصه اینکه آن را صلح و آرامش نامیدم.
اما بهسختی میشد صلح را پیدا کرد. به بررسی پژوهشهای معاصر دربارۀ انسانشناسی، جامعهشناسی و علومسیاسی پرداختم: مجموعهدادهها و کتابشناسیها را بهدقت بررسی کردم و با همکارانی که در مطالعۀ منطقۀ جنجالی «اوراسیا» همراهم بودند و با همکاران دیگر در برنامههای مطالعاتی صلح یا نهادهای مربوط به صلح گفتوگو کردم. آنچه یافتم این بود: نخست اینکه اغلبِ آثار علوماجتماعی امروز بیشتر به خشونت میپردازند تا به صلح؛ دوم اینکه اکثر پژوهشهای تجربیای که ادعا میکنند به صلح و آرامش میپردازند، درواقع، دربارۀ ستیز و کشمکش هستند. آنها به رفع و حل تنشها، رفعورجوع امور پس از درگیری، و برنامههایی برای کمکرسانی به مردم در مناطق پرتنش میپردازند. آنها به قانون و عدالت در بافت ستیز و کشمکش توجه دارند. در کل، این آثار تا جایی پژوهشهایی مربوط به صلح به حساب میآیند که به رنج میلیونها انسان توجه میکنند و از این بابت افسوس میخورند. این آثار اغلب صلح را مانند چیزی ترسیم میکنند که برای دیگریهای دور «به ارمغان آورده» شده است، چیزی که از بیرون [به برخی انسانها] بخشیده شده است.
این آثار البته آثار مهمیاند، اما این چیزی نبود که من در پی آن باشم. من خواستار دانشی اجتماعی بودم که به درون جوامع صلحطلب نفوذ کند و به بررسی تعاملات انسانی در سطح رودررو بپردازد. همچنین دراینباره صحبت کند که صلح چگونه با طرز کار استوار خویش عمل میکند. من خواستار پژوهشی تجربی بودم که پیکرۀ اجتماعی را بهشکلی دقیق بررسی کند و از سلامت و ثبات درازمدت آن پرسش کند، یعنی پژوهشی که این پرسش را مطرح کند: چگونه محبت و احترامِ همیشگی گاهی در شرایط سخت میتواند به مهربانی و نیکخواهی فوقالعاده تبدیل شود؟ اینجا و آنجا نمونههای درخشانی از این آثار را یافتهام، البته مشخصاً تعداد معدودی از آنها را.
در شگفت بودم که چرا اندیشیدن به صلح و آرامش تا این حد دشوار است یا، بهعکس، چرا اندیشیدن به خشونت تا این حد ساده است؟
وقتی نویسندگان و دانشگاهیان دربارۀ خشونت صحبت میکنند، گویی خشونت «چیزی» است (واجد حالتی شیءمانند است) و از پسزمینه بیرون میزند. میتوان آن را محاسبه کرد (یک شلیک، یک انفجار، یک گلوله، یک مرگ) یا حداقل ما اینگونه فکر میکنیم. میتوان آن را به آمارها اضافه کرد و در مجموعهدادهها جای داد. عالمان سیاسی، سرجمع و با حد مقبولی از اطمینان، میتوانند رفتارهای خشونتآمیز را ذیل برخی الگوها جای دهند و از این الگوها استفاده کنند تا، دربارۀ جهان، اظهاراتی را مطرح کنند. خشونت اتفاق میافتد: گلولهای شلیک میشود، فردی کشته میشود، محلهای مورد حمله قرار میگیرد یا به مرزی تعدی میشود. شمار این موارد (n) زیاد میشود و دادهها شکل میگیرند. میتوان نتیجه گرفت که مثلاً گاهی اوقات خشونت بیشتری اتفاق میافتد: وقتی تعداد جوانان بیشازحد معمول باشد، وقتی حکومت ضعیف عمل کند، وقتی منطقه کوهستانی باشد یا وقتی بنزین در منطقه زیاد باشد. خشونت اتفاق میافتد و این وحشتناک است؛ این خشونت محاسبه میشود و، براساس این شمارش و محاسبه، برای خطوط کلی پیامدهای احتمالی یک سکونتگاه محلی و یک نام نسبت داده میشود.
اما آیا میتوان صلح را محاسبه کرد و به شماره درآورد؟ در کجا واقع شده است؟ چه وقت اتفاق میافتد؟ صلح فاقد آن «حالت شیءمانند» است که بتوان تحلیلش کرد: صلح به چیزی چون نارویداد یا مجموعهای تهی شباهت دارد.
شرح و توصیف ماهیت صلح و جوامع صلحطلبْ کاری گنگ و نامشخص، یا غیردقیق و سطحی به نظر میرسد: از بهشت عدن در کتاب مقدس گرفته تا «آیندۀ تابناکِ» لنین. وقتی کودک بودم، در اتاق انتظار دندانپزشک، انجیل مصور کودکان را تورق میکردم. صلح دینی به تصویرسازیهای شادمانۀ مردم سفیدپوست شباهت دارد، مردمی که رو به آسمان به بهشت عدنِ آن تصاویر چشم دوخته بودند. شاید برهای هم با پاهای جمع شده زیر درخت آنجا نشسته بود. صلحْ خوشایند و زرینموی و، از اساس، فاقد حلقۀ تاریک حقیقت است.
از نظر مارکس و دیگر دوراندیشان قرن نوزدهم نیز فهم صلح سیاسی کار دشواری است. درنهایت، براساس روایت مارکس، صلح یعنی هروقت خواستید بتوانید شکار و ماهیگیری کنید، و بطری شیر را دستبهدست بچرخانید تا هرکس سهم منصفانهای از آن ببرد. این پایان تاریخ است، سرزمین صلح در آخرالزمان؛ هرچه جنگ بوده تمام شده است و اکنون چیزی نمانده جز شیر رایگان. مارکس درمورد مسئلۀ کاپیتالیسم نگاه تیزبین و جهتگیری دقیقی داشت و شدیداً خوشزبان بود. وقتی بحث تصویرسازی از نتیجۀ عملی کمونیسم به میان آمد، او نیز عملاً به همان ایدۀ برههای نشسته زیر درخت بازگشت.
از منظر این دیدگاهها، صلح تنها از آن جهت «چیز» به حساب میآید که فهمناپذیر، ثابت و تغییرناپذیر باشد. همانطور که دکارت در گفتاری دربارۀ روش میگوید: برخی چیزها (جهان فیزیکی) رامِ علم و قانون علمیاند و برخی چیزهای دیگر (شعر، الهیات، جوهرۀ هیجانات و…) اینگونه نیستند. صلح (یعنی جایی که هیچ اتفاقی رخ نمیدهد) با تفکر سادۀ ما چیزی نیست که اساساً بتوان آن را تقسیم و بخشبندی کرد و اگر نتوان آن را بخشبندی کرد، نمیتوان مطالعهاش کرد، بلکه تنها میتوان آن را احساس کرد. اینْ مایۀ شرم و ننگی وحشتناک است. در مجموع، چه چیزی مهمتر از محتوای واقعیِ صلح است؟ وقتی به چشمان افرادی که از نزدیک با خشونت مواجه شدهاند نگاه میکنید، چه چیزی سودمندتر از این است که بدانیم در عمل برای ایجاد صلح و آرامش به چه تلاش شگفتآوری نیاز است یا صلح بر چه عادات نوآورانه (و حتی پیشپاافتادهای) وابسته است؟
بااینهمه، بهرغم ثنویتهای دکارتی، که همچنان الگوهای علمیِ ما را شکل میدهند، درواقع شاید بتوان صلح را تحلیل کرد. چه میشود اگر آن را نه مانند چیزی بیزمان بلکه امری پویا در نظر بگیریم، نه مانند چیزی در آغاز یا در پایان، بلکه در حال آشکارشدن، چیزی که اثیری و فرازمانی نیست، بلکه از خاک و زمینِ زیسته برمیآید؟ چه میشود اگر صلح، در عمل، چیزی ناتمام و نخراشیده باشد؟ در این صورت، دانش اجتماعی میتواند آن را سامان دهد، میتواند از پس پویاییها برآید و بالاخره میتواند به تداوم درازمدتِ۳ آن چشم بدوزد و شادمانه به مطالعۀ رفتارهای بالفعل، ناقص و معیوب بپردازد. چنین پژوهشی نیازی به توسل به فرشتگان یا بهشت برین ندارد. در این پژوهش، تنها باید به چهرۀ مردم واقعی و به روابطی توجه کنید که با یکدیگر برقرار میکنند یا نمیکنند، به داستانهایی که بازگو میکنند یا نمیکنند و به اینکه برای پذیرفتن یا نپذیرفتن فرد غریبه بهعنوان یکی از خودشان چطور تصمیماتی میگیرند.
اگر صلح (که براساس شکل عادی و واقعیِ جهانِ اجتماعی تعریف شده) چنین چیزی باشد، چگونه یک اجتماع صلحطلب را با دیدنش خواهیم شناخت؟
البته، فقدان خشونت شروع مناسبی است. این پژوهش میخواهد صلح را بهصورت سلبی تعریف کند، چیزی مانند تعریفکردن سلامتی از منظر نبود بیماری و نه در قالب مجموعۀ درخشانی از نظامهایی که از شادابی و طراوتِ زندگی محافظت میکنند. بااینهمه، این تعریفْ کارآمد و سودمند است. برخی از پژوهشهای اخیری که دربارۀ شبکههای اجتماعی صورت گرفته گویا نشان میدهند که اگر میان اجتماعاتْ روابط عمیق و همگانی وجود داشته باشد، احتمال وقوع خشونت پایین میآید. چنین مطالعهای قابلیت آن را دارد که نوک پیکان را بهسوی مناطقی با خشونتِ کمتر نشانه بگیرد و حتی به ما کمک کند که بپرسیم چه نوع رابطهای، بیشازهمه، از میزان خشونت خواهد کاست. بنابراین، اگر مثلاً در جامعه بخواهید از میزان دردسر کم کنید، آیا باید سبزیجات مصرفیِ خود را از مردمِ گروههای قومی یا دینیِ دیگر بخرید؟ آیا باید با آنها به مدرسه بروید؟ آیا باید به خانه دعوتشان کنید و با آنها همسفره شوید؟
گوهرهای دیگری از نمونههای فراوانِ (n) جوامع صلحطلب نیز وجود دارند. برای مثال، به نظر میرسد جوامعی که دخترانش تحصیلکرده هستند تمایل کمتری به رفتارهای خشونتآمیز دارند. اینْ کشف درخشانی است. سپس بهطور اتفاقی به آثار یران کاتوناریج۴ دربارۀ «سرزمینهای محصور صلح» برخوردم، یعنی چند شهر در یوگسلاویِ سابق که، هم در طول جنگ جهانی دوم و هم در جنگهای دهۀ نود یوگسلاوی، از خشونت اجتناب میکردند. این روستاها چه ویژگیهای مشترکی داشتند؟ چرا وقتی جنگ در همهجا بیداد میکرد، این مجموعۀ تهیِ از خشونت دست به مقاومت میزد، آن هم نه یک بار بلکه دو بار؟ گویی باز هم بحث شبکهها مطرح میشود؛ همچنین داستانهای مشترکی دربارۀ نیکی و مهربانی غریبهها [بیان میشود] که صادقانه دهانبهدهان نقل شدهاند. مجموعهدادههای گستردهای که روند اکیداً نزولی خشونت، و شاید روزی تا حد صفر، را نشان میدهند شروع بسیار مناسبی هستند.
اما باز هم، از نظر من، خوبنگاهکردن به چشمان اشکآلود دیگران کاری ضروری است. انبوه دادهها برای سیاستگذاری مناسباند، اما خود صلح چه؛ صلح رودررو چیست؟ صلح چیست، وقتی جنگ بیداد میکند؟ هنوز درست نمیدانم؛ اما تازه فهمیدهام که کجا در پی آن باشم: در اینکه چگونه یک جامعه حتی مشکلات کوچک خود را حل میکند؛ چگونه نابرابری و سهمبردن را مدیریت میکند؛ چگونه غریبهها را در آستانهها و ورودیهای متعددش اداره میکند؛ چگونه تنوعات و گوناگونیها را تعریف میکند و با آنها مواجه میشود؛ چگونه این عادت را به وجود میآورد که در شرایط دشوار از افراد آسیبپذیر محافظت کند؛ و، درنتیجه، چگونه برخی رفتارها در بستر آن به رفتارهایی باورنکردنی بدل میشوند. همۀ این رفتارها را میتوان مورد مشاهده قرار داد. پیادهسازیِ هیچیک نیازمند تصویرسازیهای شادمانه نیست. بهتعبیردیگر، صلح امری قابلشناخت است.
کمی بعد از آنکه تصمیم گرفتم مطالعۀ جنگ را کنار بگذارم، داستان لو شومبون سو لینیو۵ و پلتو ویوقه لینیو۶ نظرم را به خود جلب کرد. سالها پیش، عمهام کتابی برایم فرستاده بود بهنام مبادا خون بیگناه ریخته شود؛ داستان روستای لو شومبون و اینکه چگونه نیکی و مهربانی در آنجا اتفاق افتاد. این کتاب توضیح میدهد که چگونه چند روستا در منطقۀ ماسیف سنترالِ [توده کوه مرکزی] فرانسه به هزاران یهودی در طول جنگ جهانی دوم پناه دادند و نهایتاً جان آنها را نجات دادند. کتاب که بهقلم فیلیپ پل هالی در سال ۱۹۷۹ نوشته شده در قفسۀ کتابخانهام خاک میخورد اما، اکنون و در جستوجوی صلح، آن را در دست گرفتهام.
هالی فیلسوف بود، اما به چنین داستانی برخورد و تا جایی که میتوانست با بسیاری از اهالی منطقه مصاحبه کرد. این کار سختی بود: مردم، چنانکه امروز نیز میبینیم، مشتاق نبودند که دربارۀ اتفاقات گذشته صحبت کنند. بااینهمه هالی، در نوشتارِ خود، شیفته و مسحور ماجرا شده است. کتاب هالی پرمداهنه است (فرشتگان آواز میخوانند!) و اثر تاریخدانی کارآزموده نیست. بااینهمه، او در پی ترسیم چیزی بود که عمیقاً ارزشِ شناختن را داشته و دارد. آنها چه کسانی بودند و چه در ذهن داشتند، آن روستاییانی که دیگران را بهقیمت بهخطرانداختن جان خود نجات میدادند؟ آن مردمی که محبت و احترام متعارف در آنها به محبتی نادر و فوق العاده بدل شده بود؟ آنها با آتشسوزیهای وحشتناک امتحان خود را پس دادند و در منتهاالیه آن منحنی زنگولهای، که نمایندۀ «انتخاب عقلانی» است، جای گرفتند. آنان با بهخطرانداختنِ خود از دیگران محافظت کردند. آنها که بودند؟ از چه چیزی آگاه بودند که دیگران نمیدانستند؟
میدانستم که من نیز تا اینجا مسحور ماجرا بودهام، اما این را هم میدانستم که اهمیت این داستان از حیطۀ احساس و عاطفه فراتر میرود. اینجا مکانی بود که میتوانستم به آنجا بروم و شروع کنم به دیدن و شنیدن، کما اینکه چندین بار در گذشته رفته بودم. میتوانستم با همۀ جزییات ببینم که در آنجا چگونه مردم با غریبهها زندگی میکنند. میتوانستم ببینم که چگونه نابرابری و تنوع را مدیریت میکردند و چگونه تصمیماتی میگرفتند. همچنین، همانطور که در همۀ پژوهشهای دیگر در نظر داشتم، میتوانستم به ایمانِ زیسته چشم بدوزم: نه به چیزی که مردمِ مذهبی ادعا میکنند به آن وفادارند، بلکه به این مسئله که چگونه آنها مرتباً انتخاب اخلاقی را، با هر ابزاری که در توانشان باشد، جهت میدهند. در این اجتماع، چه فرشتگان آواز بخوانند و چه نه، میتوانستم به عملکردهای مقاومت (مقاومت دربرابر خشونت بیرونی) و سماجت (سماجت در محافظت از غریبهها) بیندیشم. میتوانستم ببینیم که آیا این نجاتْ حُسناتفاقی باشکوه بود یا چیزی که در رفتارهای اجتماعی ماندگار نقش بسته بود.
بنابراین، از پلتو ویوقه لینیو دیدن کردم و داستان مذکورْ کنجکاوی بیشتری در من ایجاد کرد. نخست اینکه در ابتدا متوجه شدم مردم این منطقه، از چندین قرن پیش، از غریبههای آسیبپذیر محافظت میکردند. در اینجا حقیقتی تجربی وجود داشت که اگر هم علت این کار را روشن نمیکرد، یقیناً، دربارۀ فرمهای اجتماعی ماندگار و مستحکم، حرفی برای گفتن داشت.
جزئیات مهم بودند: مردمِ این منطقه عمدتاً پروتستان بودند که در طول جنگهای مذهبی، که در قرن هفدهم آغاز شده بود، مورد ظلم و ستم قرار گرفته بودند. از آن زمان بهبعد، ماجراها شروع شد. آنها پروتستانهایی را که سعی داشتند از فرانسه فرار کنند پنهان کردند. بعد از انقلاب فرانسه نیز به کشیشان کاتولیک پناه دادند. در قرن نوزدهم، کودکانِ نیازمند را از شهرهای صنعتیِ بزرگ به روستا آوردند و سپس کودکان الجزایری را. بعد، در طول جنگ داخلی اسپانیا، به مادران و کودکانِ اسپانیایی جا دادند و بالاخره در طول جنگ جهانی دوم به یهودیان و (اکثراً کودکان یهودی) پناه دادند. البته افراد دیگری هم به آنجا میگریختند: از کمونیستها تا سربازان آلمانی و شمار زیادی از طردشدگان سیاسی.
پس از جنگ جهانی دوم، مردمی از مجارستان، شیلی و تبت به این روستا میآمدند. آنها دانشآموزانی بودند که از کشورهایی در آفریقا، اروپا و خاورمیانه به مدارس شبانهروزیِ محلی میآمدند. امروزه، در این «پلتو» (فلات)، مرکزی مسکونی برای پناهجویان وجود دارد که ساکنان آن از اروپای شرقی، آفریقای مرکزی و قفقاز شمالی و جنوبی هستند و همگی برای نجات جان خود از کشورشان گریختهاند. هنوز هم ماجراهای خشونتآمیز در این مناطق به چشم میخورد، البته از جنسی متفاوت. اکنون، برای پدر چچنی یا مادر گینهای، درست مانند کودک یهودی جنگ جهانی دوم، امکان رشد و شکوفاشدن در آینده وجود دارد. این پدران و مادران و انبوه فرزندانشان داستانهایی را دربارۀ جهانهای ممکنِ صلح و آرامش از پلتو نقل خواهند کرد.
بنابراین، حالا دارم متوجه موضوعی میشوم که قبلاً هرگز به آن آگاه نبودم: اینکه چه معنایی دارد که از میان جنگلها از کنگو به آنگولا و نامیبیا بروید و برگردید. دارم از مردی با دستان زخمخورده و سیاهچشم میآموزم که چگونه وقتی در این جنگلها وارد روستایی میشوید سخاوتمندانه یک بغل میوه و رختخوابی در خانۀ رئیس تقدیمتان میشود. دارم در این باره میآموزم که چه احساسی دارد وقتی مسلسلی عموی کسی را در قفقاز نقش بر زمین میکند یا پای کسی در انفجار بمب از بین میرود و اینکه آن کس را تماشا کنید که اکنون با یک پا با فرزندانش سر میکند و آنها را روی دامن بیپایش با خرسندی میبوسد، درحالیکه هنوز بر جهان فریاد میزند. دارم یاد میگیرم که چه حس خوبی دارد که در صلح و صفا به این فلات آرام بیایید، اما ترس از آینده همچنان دائمی و آزاردهنده باشد. دارم میفهمم که پلتو از مردم واقعی ساخته شده که اغلب بسیار متین و با وقارند، کسانی که شاید کاملاً به ضرورت گوشت «حلال» عادت نکرده باشند یا شاید کمی یکه بخورند که پناهجویان درست نمیدانند در فروشگاه یا مطب دندانپزشکی چگونه رفتار کنند، یا شاید محلیها چندان راحت نباشند که دستان غریبههای سیاهمو از روی تشکر دور گردنشان حلقه میشود. من همواره شگفتزده میشوم و اغلب تحت تأثیر قرار میگیرم که میبینم پناهجویان چگونه از یکدیگر مراقبت میکنند و، درنتیجه، خودشان به نجاتدهندگان یکدیگر بدل میشوند. همچنین دارم متوجه میشوم که جذابترین جنبۀ داستانِ این فلات [پلتو] اغلب از سکوت ناشی میشود: یعنی نه حرفهایی که دربارۀ نیکی و مهربانی گفته شده، بلکه آنچه در زمانۀ آتشْ نشان داده میشود.
این داستانِ غنی و جذابی است. هنوز نمیدانم با آن به کجا راه بردهام، اما حدسهایی میزنم. ولی، گذشته از ویژگیهای خاص مورد پلتو، این چیزی است که میخواهم بگویم. صلح (با جزئیاتی باشکوه و ناتمام)، تا سطح عادات و انتخابهای روزمره، امری قابلشناخت است. این انتخابها چه هستند؟ پاسخ این است: قدمزدن در خیابان همراه با چهرههای ناآشنا و حفظکردنِ گشادهروییِ همیشگیمان؛ خریدن سبدهای میوه از کسی که لهجهاش به شما تعلق ندارد؛ مجالدادن به کودکان تا با اشک و شادی بفهمند چگونه با تازهواردان مدرسهشان بازی کنند؛ بازکردنِ درِ خانهتان، حتی وقتی توفان از بیرون شما را تهدید میکند؛ گوشسپردن به ماجرای شفاف رنج دیگران، حتی اگر بر قلب ما سنگینی کند؛ دعوتکردن دیگران به خانه، به همسفرهشدن و باهمبودن. به داخل خانه میآیند، با چهرهای گشوده؛ بدینترتیب، این عادتها، که چشمِ آنها تشخیص میدهد، با گذشت زمان به عادتهایی ثابت (و قابل شناخت) و یقینی بدل میشوند.
صلحافروزی چگونه است؟ رودرروشدن.
پینوشتها:
• این مطلب را مارگرت پکسون نوشته است و در تاریخ ۶ دسامبر ۲۰۱۲ با عنوان «What is peace» در وبسایت ایان منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۴ بهمن ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان «صلح چیست؟» و با ترجمۀ مهرداد پارسا منتشر کرده است.
•• مارگرت پکسون (Margaret Paxson) دانشآموختۀ دکتری انسانشناسی در دانشگاه مونترال، نویسنده و محقق مؤسسۀ مطالعات اروپایی، روسی و اوراسیایی دانشگاه جرج واشنگتن است. از پکسون مقالات متعددی در واشنگتن پست منتشر شده است. سولاویوو (Solovyovo) عنوان کتابی است که در سال ۲۰۰۵ از او به چاپ رسیده است.
••• این نوشتار تلخیص شده است.
[۱] resistance
[۲] persistent
[۳] longue durée
[۴] Vjeran Katunarić
[۵] Le Chambon-sur-Lignon
[۶] Plateau Vivarais-Lignon
کنوانسیون نسلکشی گویا طوری طراحی شده است که فقط هولوکاست را مصداق این جنایت بداند
آمریکا بعد از یازده سپتامبر خط قرمزی را شکست که دنیا را به جای متفاوتی تبدیل کرد
چطور جامعۀ اسرائیل با جنایتهای ارتش خود در غزه و لبنان کنار میآید؟
تمجید آشکار از دیکتاتورها مشخصۀ اصلی راستگرایان آمریکاست