آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 24 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
آیا کرونا رابطۀ ما با حیوانات را تغییر خواهد داد؟
سال گذشته که مرگومیر ناشی از کرونا رو به وخامت گذاشت، دنیای بسیاری از حیوانات که میان ما در شهرهای کوچک و بزرگ زندگی میکنند بهکلی دگرگون شد. مراکز شهرها خالی شد، زبالههای شهری دیگر مملو از تهماندۀ غذا نبود؛ تردد ماشینها در جادهها کاهش یافت و سر و کلۀ حیواناتی که مدتها ندیده بودیم، از گوشه و کنار پیدا شد. آیا کرونا میتوانست رابطۀ نابودشدۀ میان ما و حیوانات را دوباره ترمیم کند؟
ارن مارکام، هارپرز— «نجواگرِ کلاغها» که پشت درِ حیاط خانۀ آدام فلورین و دنی فیشر، در اوکلندِ کالیفرنیا، ظاهر میشود بلوز گرمکن سیاه به تن کرده، دستکش سیاه پوشیده و نقابی سیاه به صورت زده است. چند هفتهای از اوجگیریِ کرونا گذشته و آدام در ابتدا تصور میکند لباس مخصوصِ نجواگر برای پیشگیری از بیماری است. اما درحقیقت، لباسهای او پوشش مبدّل بودهاند. «اینطوری کلاغها تشخیصم نمیدهند و -جسارت نباشد- من را همدست شما نمیدانند».
این کارها به نظر آدام کمی عجیب میآید، اما او و همسرش چارهای ندارند. اوضاع خیلی خراب شده بود. آنها، دو روز پیشازاین، وقتی پشتِ خانهشان سروصدای زیادی میشنوند لینا، نوزاد چهارماههشان، را از خواب بیدار میکنند. دنی، که یکی از قدیمیترین دوستانم است، میبیند تودۀ ترسناکی از کلاغها یک گوشۀ حیاط جمع شدهاند، قارقار میکنند و دورِ سگشان، مونا، حلقه زدهاند. انگار که میخواهند او را از جا بکنند یا، وحشتناکتر، همانجا او را بکشند (دنی بعدها با حالتی غصهدار از من پرسید که «میدانی به دستۀ کلاغها چه میگویند؟ میگویند مِردِر 1»). دنی فریاد میزند و بهطرف مونا میدود و آنقدر کلاغها را میتاراند تا بتواند سگش را به خانه بیاورد.
از آن روز به بعد، هر بار که آدام یا دنی در ایوان پشتی قدم میزدند، کلاغی فریاد میکشید و دستۀ کلاغها، چنانکه گویی احضار شده باشند، برمیگشتند و ولولهای برپا میکردند که صدا به صدا نمیرسید. گاهی کلاغها بهسویشان شیرجه میروند یا وقتی مونا برای قضای حاجت بیرون میرود به او حمله میکنند. آدام که حیوان را برای پیادهروی میبَرد، کلاغها بهسرعت فرود میآیند و تعقیبشان میکنند. تصمیم میگیرد مونا را در محلههای دیگر بگرداند اما کلاغها آنجا هم او را میترسانند. آدام و دنی حس میکردند محاصره شدهاند. آنها نگران سلامتی لینا بودند. چند هفتهای پس از آن بلای آسمانی، دنی میگفت که «کلاغها مثل مافیا هستند». میگفت جز در مواقع کاملاً ضروری بیرون نمیرفتهاند. و بهخاطر کرونا هم واقعاً جای دیگری نمیتوانستند بروند.
آن روز که دنی مونا را از حملۀ کلاغها نجات میدهد، انگار یکی از همسایهها، قبل از هجوم دستۀ کلاغها، جوجهکلاغی را در دهان مونا میبیند. دنی و آدام شک داشتهاند چون پیشازآن هرگز اتفاق نیفتاده بوده که مونا به پرندگان حمله کند. بااینحال فکر میکنند که احتمالاً در لیست قربانیان کلاغها قرار گرفتهاند. آدام از طریق جستوجوهای اینترنتی درمییابد که کلاغها توانایی غریبی در تشخیص انسانها، انتساب صفات اخلاقی به آنها و انتقال این اطلاعات به کلاغهای دیگر، حتی به نسلهای آیندۀ خود دارند. آدام، مستأصل، به رِدیت پناه میبرد. پُستهای متعددی پیشنهاد کرده بودند که اگر با کلاغها در جنگ هستید، بهترین انتخاب نقل مکان است.
در فیسبوک پُست میگذارد که «از کلاغها چه میدانید؟ منظورم حل منازعه با آنهاست». دوستان و خانواده اظهار نگرانی میکنند و پیشنهادهایی میدهند (مادرش مینویسد «تفنگ آبپاش را امتحان کردهای؟»). تعدادی از همسایهها هم نظر خودشان را میگویند: باید با ایوت بویگ، نجواگر محلی کلاغها، مشورت کنی. آدام برای ایوت بویگ پیام میفرستد و او قول میدهد فوراً خودش را برساند.
فردای آن روز بهمحضآنکه بویگ وارد حیاط پشتی میشود کلاغها قارقارکنان میآیند. بویگ بعدها به من گفت که اول کلماتی آرامشبخش بر زبان آورده و پیامهایی به آنها مخابره کرده است که من با شما جنگ ندارم و میخواهم کمک کنم. تقریباً بلافاصله کلاغها آرام گرفتهاند. بویگ آن نقطهای را که کلاغها جمع شده بودند -و آدام و دنی به آنجا نمیرفتند- میگردد و جوجهکلاغی را میان خار و خاشاک پیدا میکند. بال جوجه کلاغ، لتوپار و خونآلود، با چند رشتۀ باریک به بدنش آویزان بوده است. از ترس و گرسنگی جیکجیک میکرده. آدام که خودش تازه پدر شده بوده با دیدن جوجۀ زخمی به گریه میافتد.
کلاغها هنگامیکه بویگ آرام با جوجه حرف میزده و جوجه با بال شکسته، افتانوخیزان، بهسوی او میرفته آنها را نگاه میکردهاند. بویگ دستش را جلو برده و جوجهکلاغِ لرزان صاف رفته کف دستش و نوکش را برای غذا باز کرده. بویگ به آنها میگوید که جوجه به احتمال زیاد زنده نمیماند.
او دو راه پیش پای آدام میگذارد: یا پرنده را پیش دامپزشک ببرند و راحتش کنند و بهعنوان پیشکش برای کلاغهای دیگر بادامزمینی -که خیلی دوست دارند- بریزند یا شرایطی را برای پرنده مهیا کنند که ساعات آخر عمرش را با آرامش بگذراند. آدام راه دوم را انتخاب میکند. بویگ به او میگوید برود و یک صندوق بیاورد و داخلش را با دستمال نرم بپوشاند. بعد خودش پرنده را آرام، با یک ظرف کوچک آب، داخل جعبه میگذارد. بویگ چند پیامِ بیصدایِ عذرخواهی و تشکر میفرستدو بعد کمکم دست میکشد و جوجهکلاغ را در تابوت موقتش رها میکند.
چند ساعت بعد پرنده میرود -آدام و دنی نمیفهمند حیوان دیگری شکارش کرده یا خانوادهاش او را یافته و بردهاند. آنها که میترسیدند بهخاطر رهاکردن جوجه مجازات شوند کمی دانه اطراف صندوقِ خالی میپاشند، اما وقتی مجدداً بیرون میآیند کلاغها نزدیک نمیشوند. آدام و دنی میتوانند بیمزاحمت در ایوان پشتی، و حتی زیر سایۀ درختان حیاط، بنشینند. چیزی تغییر کرده بود.
ماه مه سال گذشته که مرگومیر ناشی از کرونا رو به وخامت گذاشت، دنیای بسیاری از حیوانات که میان ما در شهرهای کوچک و بزرگ زندگی میکنند -و در جوها و پارکها و روی درختان و فضای کوچکِ زیر ساختمانها سکونت دارند- بهکلی دگرگون شد. مراکز شهرها خالی شد، زبالههای شهری دیگر مملو از تهماندۀ غذا نبود؛ تردد ماشینها در جادهها کاهش یافت و پارکهای محلی پُر شدند از کسانی که اگر شرایط کرونایی نبود سرِ کار یا مدرسه بودند. اگر کرونا نبود، مونا صبحِ آن روز بیرون از خانه دنبال جوجهکلاغها نمیافتاد، چون آدام و دنی جایی بودند که معمولاً میانِ روز میرفتند -سرِ کار.
در همان روزها خبرِ بوقلمونی به نام جرالد در اوکلند پیچید. او به همراه جفت و جوجههایش در باغ گلِ مورکم لانه کرده و بنای رفتار خصمانه با انسانها گذاشته بود، مردم را چنگ میزد، دنبالشان میافتاد و سیاه و کبودشان میکرد، غذا میدزدید، بچهها را میترساند و پیکنیکها را خراب میکرد. یکبار پریده بود پشت زنی که میخواست فرار کند. کارگرانِ باغ جرالد را به تپههای اطراف منتقل کردند -جایی که برای دویدن دوست دارد- اما زود برگشت. سازمان پارکها مجوز قانونی کشتن او را گرفت.
در نقطۀ دیگری از اوکلند طاووسِ تنهایی خیابانها را میگشت و جیغ میکشید. اسافگیت مقالهای منتشر کرد که به نقل از یکی از ساکنان به نام جسی تی نوشته شده بود: «چنان صدای بلندی در خانهام میپیچید که درست انگار در خانهام جیغ میکشید». خیابانهای ساکت سانفرانسیسکو را کایوتها برداشته بودند. پشتبام خانههای خالیِ مارتاز وینیارد را بوقلمونها اشغال کرده بودند و رانندههای کنجکاوی که میخواستند نگاهشان کنند باعث ترافیک میشدند. گوزنهای شاخدار در بولوارهای پاریس قدم میزدند، گرازها در مناطق حومهایِ ترکیه میگشتند، کانگروها در مرکز آدلاید جستوخیز میکردند، قوچها مناطق روستاییِ ولز را از بین میبردند و شیرهای کوهی، پیش از آنکه توسط مأموران بیهوش و به محیط وحش بازگردانده شوند، در خیابانهای سانتیاگو پرسه میزدند. یکی از دوستانم میگفت که مارهای زنگی دفتر کار همسرش در نیویورک را به تصرف درآورده بودند.
حدود یک ماه بعد از آنکه در کالیفرنیا دستور ماندن در منزل صادر شد، همسرم در خانۀ خودمان -لابهلای شاخههای پایینیِ درخت غانِ حیاط کوچکمان- لانۀ مرغ مگسخوار پیدا کرد. شاخههای افتاده و برگهای فراوانِ درختْ آشیانه را، تقریباً بهکلی، مخفی کرده بود. هر صبح که مرغ مگسخوار روی تخمهایش مینشست، میخوابید و انتظار میکشید، ما با شیفتگی تماشایش میکردیم. دیگر چه باید میکردیم؟ یکی از همکاران گفت او هم در حیاط پشتیشان لانۀ مرغ مگسخوار پیدا کرده. کمی بعد دوستان دیگر هم کشفهای مشابهی کردند. تصادف خوشحالکنندهای بود، اما که میدانست این پرندگان چه مدت بیاطلاع ما آنجالانه داشتهاند؟
این دست خبرهای هجوم حیوانات -حتی وحشتناکترینشان- در حکم مایۀ تسکین و وسیلۀ ضروریِ آسودگیِ خاطر از اضطراب اخبار بود. اما ظاهراً موضوع عمیقتر دیگری هم مطرح بود؛ آیا میشود کلاغهای مهاجم را نهتنها بازتاب اختلالات ناشی از کرونا بلکه شمّهای از جهانی دانست که در آن مرز میان انسانها و قلمرو حیوانات کمرنگ شده است؟ وقتی شروع به تفکر دربارۀ جهان پساکرونا کردم -جهانی با نظام آموزشیِ عادلانهتر، خدمات درمانیِ همگانی، فضاهای عمومیِ دردسترس و اقتصادی که کمتر بهرهکشی میکند- با خودم گفتم شاید اکنون فرصت مناسبی هم باشد برای بازاندیشیِ رابطۀ انسان با محیط طبیعی. وقتی آدام و دنی ماجرای نجواگرِ کلاغها را برایم گفتند فکر کردم شاید مخصوصاً او بتواند کمک کند شکل این رابطۀ جدید را تصور کنم. لااقل موضوعی دستم میدهد که جز کرونا به چیز دیگری هم فکر کنم.
صبح روزی از ماه ژوئیه به بویگ پیام دادم و گفتم علاقهمندم دربارۀ میانجیگریِ منازعات انسان و حیوان بیشتر بدانم. او همان روز پاسخ داد و گفت خوشحال میشود دراینباره گفتوگو کنیم. گفت «خوراک خودم است».
تصور میکردم بویگ یکی از آن عرفای آسمانیِ عصر جدید باشد، ولی وقتی او را دیدم زن خوشسروزبانِ پُرشروشورِ چهلوچندسالهای با صدای کلفت بود که دائم بدوبیراه میگفت. او، علاوه بر آنکه تربیتکنندۀ حیوانات خانگی و درمانگر کرانیوساکرال 2 است و با حیوانات و صاحبانشان کار میکند، نقاش هم هست. سوژههای او حیوانات خانگی، هیولاها و همچنین کلاغها هستند.
بویگ میگفت از بچگی مبهوت حیوانات بوده و معمولاً میدیده نسبت به آدمها دوستان بهتری هستند. یکبار در بیستسالگی همراه دوستش برای طبیعتگردی میروند یوتا. زاغها، انگار که بخواهند توجهش را جلب کنند، همهجا دنبالشان میروند و او با آنها شروع به حرفزدن میکند. ظاهراً بویگ و پرندگان فهم متقابل داشتهاند (دوستش از این ماجرا چنان نگران میشود که با او به هم میزند). سالها بعد، همسرش وسط پارکِ سگها جوجهکلاغ سرگردانی را میبیند. بویگ که میدانسته جوجهکلاغ در پارک سگها لطمات زیادی خواهد دید به همسرش میگوید او را به خانه بیاورد. نامش را کارل میگذارد و از او پرستاری میکند، غذایش میدهد، با او حرف میزند و دست آخر کمک میکند بپرد. کارل بیش از یک سال با بویگ و همسرش زندگی میکند -صبحانهها خاگینۀ مفصلی میخورد و در پرندهخانهای که بیرون برایش ساخته بودند میخوابید.
عاقبت، کلاغهای دیگر متوجه او میشوند و هر روز صبح دور حیاطشان میچرخند. کارل کنجکاو میشود و به آسمان نگاه میکند. بالاخره یک روز میگذارد و میرود، اما چهار روز بعد برمیگردد و تلوتلوخوران میرود بغل بویگ. سرش زخم عمیقی برداشته بود و مقداری از پرهایش هم ریخته بود. بویگ میگفت «این پرنده رفته بود و حسابی خوش گذرانده بود وبه دردسرهای هیجانانگیز واقعی افتاده بود». گویی یک دورۀ تمرینات سخت را پشت سر گذاشته بود. «انگار داشت میگفت بگذار برگردم! آمادگیاش را ندارم!». کارل شش ماه دیگر با آنها زندگی میکند -پیش از آنکه دستۀ کلاغها بازگردد و برای همیشه برود. بعد از این ماجرا محبوبیت بویگ بین کلاغهای محله بیشتر هم میشود. از قرار معلوم، کارل به کلاغهای دیگر گفته بوده که او خودی است.
بویگ اکراه دارد خودش را سایکیک 3 یا مدیوم 4 بنامد. میگوید «من فقط یک پانک پیرم که ازقضا میتوانم با حیوانات هم حرف بزنم». او نسبت به قدرتش خیلی بدبین است -با خودش میگوید شاید صرفاً همان شعور متعارف یا شمّ دقیق باشد. گاهی به خودش حال میدهد. او از راه دور با اسبهای چند ایالت دورتر ارتباط برقرار کرده و از صاحبان اسبها شنیده، درست زمانی که مشغول بوده، اسبها کارهای عجیبوغریب کردهاند. یکبار وقتی در یک فروشگاه کاستکو منتظر همسرش نشسته بوده محض سرگرمی سعی میکند با سگش، سیسیل، حرف بزند. صدای سگش را میشنود که میگوید «پارک خیلی کیف داد. دِبی را دیدیم. اما بیسکویتی را که داد بخورم دوست نداشتم». بویگ تعجب میکند، چون سگش خوراکی خیلی دوست داشته. اما، همانطور که انتظار میرود، همسرش آمده و به او گفته که اتفاقاً دبی را دیدهاند و وقتی به سیسیل بیسکویت داده آن را تف کرده است. بویگ میگفت «خیلی عجیب است. نمیتوانم توضیح بدهم! فقط میتوانم بگویم که گاهی دقیقاً میدانم در فکر سگم چه میگذرد».
میخواستم کار بویگ را شخصاً ببینم. بعد از ماهها که در خانه مانده بودم و غرق کتابها و جلسات زوم شده بودم، بهشدت محتاجِ یک تجربۀ جادوییِ دستِ اول بودم. وقتی با او مطرح کردم گفت «هر زمان که خواستید بیایید. یک چشمه نشانتان میدهم».
حدود یک هفته بعد، پیام داد که یکی از مشتریهای دائمش به نام پالما فانگ خواسته سگش، ارنی، را که از نژاد بول تریر است ببینم. فانگ در خانهای زیبا، در امتداد جادۀ پیچدرپیچی در ال سریتو، مشرف بر تپههای وسیع و تفتیدۀ وایلدکت کانیون زندگی میکند. بویگ برایم نوشت که «ماشینم را جلوی درِ خانه میبینی». ماشین او مینی کوپری با پلاکی اختصاصی بود. بویگ با لباسِ یکدست مشکی جلوی خانه به استقبالم آمد و برای دیدن ارنی و فانگ به داخل راهنماییام کرد. فوراً متوجه شدم که خانه، دربست، متعلق به ارنی است. سبد اسباببازیهایش در پذیرایی و اتاق خواب پخش بود -هر ماه اسباببازیهای جدید برایش میرسید. روی دیوار چند پرتره از سگهای بول تریر آویزان بود -ازجمله یکی از نقاشیهای بویگ که چند سال پیش کشیده بود.
با هم به ایوان عریض و آفتابگیر خانۀ فانگ رفتیم و حالا دیگر میتوانستیم ماسکهایمان را برداریم. بویگ روی صندلی تاشو نشست و ارنی هم پرید کنارش. او دستش را خیلی آرام روی ستون مهرههایش کشید و با دُمش بازی کرد. میگفت «آها. بریزش بیرون». و ارنی هم خمیازهای طولانی یا زوزهای آرام و بلند میکشید. بعد یکدفعه بلند میشد و سر جای خود میچرخید یا ایوان را دور میزد و برای نوازش بیشتر برمیگشت.
انگار ارنی با او صحبت میکرد و او هم حرفهایش را از حرکات بدنش میخواند. بویگ میگفت این خمیازهها و نالهها -مثل صداهایی که آدمها موقعِ مالشدرمانی یا یک ماساژ حسابی از خودشان درمیآورند- نشانۀ آرامش روانی است. اما او خیلی کم بدن ارنی را لمس میکرد. دستآخر، وقتی بویگ مشغول کار روی ارنی بود، ارنی به خوابی عمیق و سنگین فرو رفت. بعد از یک مرحلۀ دیگرِ درمان، ارنی از خواب بلند شد و با یک پارس کوتاه به بویگ رساند که کار او تمام است.
همینطور که بویگ را تماشا میکردیم، فانگ به من گفت «حیرتانگیز نیست؟». ارنی قبلاً مشکل حرکتی داشته و معمولاً موقع راهرفتن میلنگیده. فانگ با خودش فکر کرده که ضرر ندارد اگر از بویگ هم کمک بگیرد. او میگفت «اصلاً به این مزخرفات اعتقادی نداشتم. اما بعد که آدم با چشم خودش میبیند باور میکند. او استعداد خدادادی دارد». فانگ میگفت بعد از درمانهای او ارنی دوباره مثل سگهای دیگر میدود. توهم نبود. بویگ کار عجیبی میکرد، گرچه بهنظر ساده و بیدنگوفنگ میرسید، مثل معجزهای کوچک بود.
وقتی از بویگ خواهش کردم به زبان معمولی بگوید موقعی که دستش را روی ستون مهرههای ارنی میکشید چه شد، انگار که بخواهد زبان دیگری را ترجمه کند، به تقلا افتاد. گفت که، برای بازکردن گرهها و تابخوردگیهای فراطبیعی، جریانهای انرژی بدنِ او را دنبال کرده است. خودش ابهام توضیحش را فهمید، ولی بهتر از این نمیتوانست شرح دهد. او دقیقاً همین را حس کرده بود.
بیشترِ کسانی که ادعا میکنند با حیوانات حرف میزنند این قابلیت را هنری فراموششده میدانند، چیزی که پیش از ظهور مدرنیته، قبل از ماشینیشدن و شهرنشینی، همواره به کار میرفته است. تا اندازهای مسئلۀ نیاز مطرح بود: خواندن ذهن حیوانات به انسانها کمک میکرده از چنگ حیوانات شکارگر بگریزند، طعمهها را بیابند و احتیاجات دامها را بفهمند. اعتقاد بر این است که وقتی تعادل میان انسان و جهانِ غیرانسان به هم خورده هماهنگی ما با نشانههای طبیعی هم کمتر شده -که البته منظورمان این نیست که امروز دیگر کسی نمیتواند این مهارتها را به دست آورد و در آنها استاد شود. بویگ میگفت «اگر آرام باشید صدایشان را میشنوید».
مارجی لی پیرسون، درمانگر حیواناتْ اهل میل ولی، میگفت که «معتقدم همۀ آدمها قابلیت حرفزدن با حیوانات را دارند اما بیشترِ مردم ذهنشان خیلی مشغول است، اصلاً آرام ندارند، دائم سرشان در کامپیوتر یا موبایل است». لورا استنچفیلد، که میشود گفت سلبریتیِ عالم مدیومهاست، به من گفت «اگر آدمها آرام و متمرکز شوند و فقط به حیوان توجه کنند، احساس و حرف او را کامل میفهمند». استنچفیلد، که خود را «سایکیکِ حیوانات خانگی» مینامد، مرتب در برنامۀ تلویزیونیِ «انیمالزون» شرکت میکند. او در آنجا به گوشهوکنار کالیفرنیا سفر میکند تا مشکلات میان حیوانات خانگی و انسانها را حل کند و، با توانایی خود در خواندن ذهن حیوانات، حیرت صاحبانشان را برانگیزد. او میگفت «آدمهای عاطفی همیشه همین کار را میکنند، اما خودشان حواسشان نیست».
در ماههای اول همهگیری، از یک سو افکار ماورای طبیعی و از سوی دیگر وضوح علم گیرایی خاصی داشت. از فرانس د وال، یکی از نخستیشناسان پیشرو، درخواست کردم که، اگر موافق باشد، دربارۀ پایههای احتمالیِ علمیِ آن نوع ارتباطی که میان بویگ و ارنی مشاهده کرده بودم گفتوگو کنیم. فوراً پاسخ داد که «متأسفم. تلهپاتی را قبول ندارم». کل جوابش همین بود. اما من اصرار کردم و او هم با مهربانی پذیرفت که با من دربارۀ آنچه -از نظر او- دیده بودم حرف بزند.
دی وال متخصص کردارشناسی است، یعنی مطالعۀ زیستشناختی رفتار حیوانات، رشتهای که در دهۀ ۱۹۳۰ به وجود آمد. برخلاف رفتارگرایی که معتقد است رفتار حیوانات را میتوان بر حسب محرکها، پاداشها و تنبیهها تشریح کرد، کردارشناسی فرض میگیرد که حیوانات فطرتاً ذیشعور هستند، نه اینکه صرفاً قابلبرنامهریزی باشند. این نظریۀ تازه در همین اواخر قبول عام یافته است. د وال دربارۀ روزهای اول تحصیلش در رشتۀ زیستشناسی مینویسد «نمیتوانستم رفتار حیوانات را به تاریخ محرکها تقلیل دهم. در این نظریه حیوانات منفعل بودند، درحالیکه من آنها را جوینده، خواهان و کوشا میدانم».
ماجرای آدام و دنی را نقل کردم و از د وال پرسیدم آیا میتواند بگوید چه رخ داده است. او، در پاسخ، قضیۀ روپرت شلدریک، زیستشناس بدنام، را تعریف کرد که اصطلاح «همتواتری شکلها» 5را برای توضیح تبادل فرضی حسها و اطلاعاتْ میان حیوانات در زمان و مکان به وجود آورد. بر طبق این فرضیه اگر گروهی از موشها آزمونی را پشت سر گذاشته باشند، موشهای مجاورِ آنها همان آزمون را راحتتر میگذرانند؛ سگها میدانند صاحبانشان -حتی اگر برنامۀ همیشگیشان را دنبال نکنند- کِی برمیگردند و کبوترها «با چیزی شبیه بندِ کشیِ نامرئی» به لانههایشان متصل هستند. د وال افزود که دانشمند دیگری برای امتحان نظریۀ شلدریک پشت وانت لانۀ کبوتر میسازد. اما وقتی وانت را مخفی میکنند، کبوترها سرگردان میشوند و نمیتوانند راه برگشت را پیدا کنند. د وال میگفت «باید آزمایشهای کنترل٬شده انجام دهید. آنوقت میبینید که همهشان به هم برخورد میکنند».
کردارشناسانی چون د وال معتقدند برخی کسانی که ادعا میکنند با حیوانات حرف میزنند شیّادهای قهاری هستند که قربانیانشان را، با توضیح واضحات یا گفتن آنچه دوست دارند بشنوند، میفریبند (یکی از سایکیکهای معروف، درست چند ساعت بعد از آنکه پای همسرم در اتاق نشیمن روی تودۀ بخارآلود مدفوعِ گربهمان رفته بود، به من گفت که گربهام بینهایت زیباست و بعد اصرار پشتِ اصرار که چقدر هم باتربیت است). اما زیستشناسان، مثل سایکیکها، معمولاً بر این باورند که ما هوش حیوانات و پیچیدگیِ دنیای عاطفیشان را خیلی دستکم میگیریم. حیوانات میتوانند بگریند و شوخی کنند؛ مراسم جشن و تدفین برگزار کنند؛ غیرتی شوند و عشق تکجفتی را بفهمند. بسیاری از حیوانات عدالت و بیعدالتی را درک میکنند (بابونها تا وقتی که نبینند به دوستانشان انگور جایزه دادهاند به همان جایزۀ کاهو راضی هستند). یکبار شامپانزۀ زیمبابوهایِ بدعتگذاری به نام جولی تیغۀ علفی را به گوشش انداخت و شامپانزههای دیگر هم، انگار که او آن دخترۀ مدرسۀ راهنمایی باشد، از مُد او تقلید کردند. مرغهای کریچساز بهمنظور ترغیب جفتها خانههایشان را با اشیای جذاب زینت میبخشند و صخرهها را برای آنکه زیباتر شوند با آبِ میوههای توتمانند رنگ میکنند. دلفینها یکدیگر را به نام صدا میزنند و چرخ ریسکها و سگهای دشتی با استفاده از یک نوع دستورِ افزایشی کلماتِ مشتق میسازند. کلاغها رفتارهای بخصوصیِ جفتهایشان را میشناسند و، همانطور که اکنون میدانیم، اگر صدمهای ببینند در صدد تلافی برمیآیند.
د وال تأکید کرد که حیوانات به بیشمار روش کلامی و غیرکلامیِ مختلف، که انسانها میتوانند شیوۀ کشف معنای آنها را بیاموزند، حرف میزنند. بههمینترتیب حیوانات، برای محافظت خودشان و بهخاطر چیزی شبیه عشق، اشارات انسانها را میفهمند و به آنها عکسالعمل نشان میدهند. د وال به من میگفت «هوش حیوانات بهقدر کافی زیبا و شگفتآور است و نیازی به اضافهکردن ویژگیهای غیرواقعی به آن نیست. بهخودیخود بسیار خارقالعاده است».
د وال، بویگ و سایکیکهایی که من با آنها گفتوگو کردم نهایتاً در یک چیز همعقیده بودند: برقراری ارتباط با حیوانات مستلزم دقتی عمیق و مستمر است. کرونا شرایط مناسبِ چنین آمیزشی را به وجود آورده است. در نظر ما که مشاغل حساس نداریم زمان کُند شده و دیدمان به حوالی پنجرههای خانه، که اخیراً برایمان جذاب شدهاند، یا فضاهای داخلی، که بهشدت کوچک شدهاند، محدود شده است. مرغهای مگسخوار که قبلاً جاذبههای دیدنی حیاطخلوت بودند به دوستان بالقوه، و حتی طرف گفتوگو، تبدیل شدند. چهبسا اگر درست تمرکز میکردم میتوانستم به آنها دست بزنم. سعی میکردم ذهنم را آرام کنم و روی موج آنها تنظیم شوم. با خودم تا آنجا که میتوانستم بلند میگفتم دوستتان داریم، دوستتان داریم، از بودنتان خوشحالیم.
غالباً وقتی هوا مناسب بود کامپیوترم را به ایوان پشتی میبردم تا نزدیکِ لانۀ مرغ مگسخوار کار کنم. درست زمانی که مینشستم -هر وقتِ روز که بود- مادر آشیانه را ترک میکرد و میرفت شکار. ولی همیشه قبل از آنکه برود چند متریِ صورتم درجا بال میزد و مستقیم نگاهم میکرد. اوایل خیال میکردم میخواهد قلمرواش را تثبیت کند و من را براند. اما کمکم به نظرم بیشتر نوعی خواهش دوستانه آمد که وقتی میرود از لانهاش مراقبت کنم. حال اینکه چطور -با جادوجمبل، رمزگشایی علمی یا آرزواندیشی- به این موضوع پی برده بودم نمیدانستم.
جوجههای مرغ مگسخوار، طی چند هفتۀ بعد، از تخم بیرون آمدند و بهتدریج از دایناسورهای منقاردار کوچک تبدیل شدند به توپهای پَردار و نهایتاً به پرندگانی کامل. هرچه بزرگتر میشدند مادر مجبور بود غذای بیشتری برایشان پیدا کند و مدت طولانیتری آنها را به من بسپارد. ظاهراً پیام او روشن بود: مادامیکه من نیستم مراقب آشیانه باش.
من که مشتاق بودم نظر بویگ را دربارۀ پیشرفت روابطم با مرغ مگسخوار بدانم -و راستش را بخواهید میخواستم گربهام، بادی، را هم نشانش بدهم چون چند بار شبها از خواب بیدارمان کرده بود، شکمش را گاز میگرفت و اگر بعضی نقاط بدنش را نوازش میکردی عصبانی میشد- عصر یکی از روزهای ماه اوت او را به خانهمان دعوت کردم.
دوباره با لباس مشکی، ماسک مشکی، عینکِ دورمشکی و کلاه عرقچین مشکی که روی دو بافه مو کشیده شده بود ظاهر شد. وقتی روی صندلی حیاطخلوت مینشست گفت «کارکردن با گربهها مشکلتر است. چون اصلاً شبیه حیوانات دیگر نیستند». بااینحال، بادی بلافاصله از بویگ خوشش آمد و همینکه بویگ صدایش زد رفت بغلش. بویگ او را روی میز گذاشت، یک دست را آرام روی گردن، دست دیگر را روی دُمش قرار داد و در گوشش زمزمه کرد. دستانش را برای پیداکردنِ، به قول خودش، نقاط «حساس» -که میتوانست به معنای التهاب یا درد باشد- روی ستون فقراتش کشید. بویگ گفت به نظر میرسد کفلهایش توازن ندارند. این یکی از نقاط حساسی بود که من و همسرم از دستزدن به آن خودداری میکردیم. او میگفت ممکن است این ناحیه قبلاً آسیب دیده یا حیوان یک درد عاطفی را آنجا نگه داشته باشد. بویگ میگفت «حیوانات، درست مثل ما، درد و خاطرات را در خود نگه میدارند». او دستانش را روی کفل و گردن بادی قرار داد و بهآرامی ستون مهرههایش را خموراست کرد.
وقتی بویگ مشغول کار بود، بادی حالتی گوشبهزنگ اما آرام داشت. بویگ گهگاه سری تکان میداد و «آها»یی میگفت و بادی هم در پاسخ میومیو میکرد، از زیر دستش میجنبید و تکانی به خود میداد. اما بویگ را مثل ما گاز نگرفت و، بعد از چند دقیقه استراحت، بویگ توانست او را برای ادامۀ کار روی میز بکشاند. جادو بود؟ توهم بود؟ اصلاً اهمیتی دارد؟ آیا ممکن است زمانی پی ببرم؟ بالاخره بادی، وقتی بهقدر کافی نوازش شد، از روی نرده پرید و رفت. بویگ گفت «کار او تمام است».
برای بویگ تعریف کردم که یک روز که در حیاط مشغول کار بودم بادی رفته بود چند متر آنطرفتر از لانۀ مرغ مگسخوار، داخل یک گلدان سفالیِ خالی، خوابیده بود. مادرِ جوجهها پُست نگهبانیاش را رها کرد، توجهم را به خودش جلب کرد و درست بالای سر گربه چند چرخش سریع کرد. بعد برگشت سمت من و بعد رفت پیش گربه و دوباره آمد پیش من. انگار داشت میگفت فهمیدی؟ مراقب جوجههایم باش و از آن درندۀ وحشتناکِ خفته چشم برندار. از بویگ پرسیدم که فکر میکند آیا واقعاً همینطور بوده یا من اینطور خیال کردهام؟
او گفت «قطعاً همینطور بوده. ولی تعجب میکنم چرا گربه را نبردید داخل. پرنده دقیقاً همین را از شما میخواسته». کمی خجالتزده شدم.
چند هفته بعد به دیدن آدام و دنی رفتم. خیلی خوشحال بودند. لینا در حیاط پشتی روی صندلیاش ورجهوورجه میکرد. کلاغها، جز قارقارهای گاه و بیگاه، کاری با ما نداشتند. فقط نباید آنجایی که جوجهکلاغ را پیدا کرده بودند میرفتیم. دراینمیان، ظاهراً طاووسی که سروصدا میکرده هم آرام گرفته بود، شاید به رفتارهای تازۀ انسانهای همسایهاش عادت کرده بود. جرالدِ بوقلمون نیز موفق شده بود از چنگ مأمورین اعدام فرار کند، انگار که محرمانه به او خبر داده باشند، پیش از آنکه دستگیرش کنند ناپدید شده بود. گویی حیوانات هشیارتر از انسانها بودند. شاید هم اصلاً هیچ چیز مهمی تغییر نکرده بود.
جوجهمرغهای مگسخوارِ حیاط پشتیِ خودمان تمرین پرواز میکردند، قسمت پایین آشیانهشان را که هر روز خرابتر میشد چسبیده بودند و بالهای تازهشان را به هم میزدند. اول آن یکی که اسمش را «داداش بزرگه» گذاشته بودیم پرید. او گردشی میکرد و گهگاه روی یکی از شاخههای بالای آشیانه مینشست و جوجۀ دیگر با دیدنش بالبال میزد. ما همۀ اینها را تماشا کردیم، بهشان مبارکباد گفتیم و برایشان هورا کشیدیم. تا اینکه یک روز آشیانه خالی شد و آنها دیگر بازنگشتند.
خیلی احساس ناراحتی و تنهایی میکردم. ماهها همۀ فکر و ذکرم و مایۀ اصلی خوشبینیام همین پرندهها شده بودند. گل میمون کاشتم، بلکه وسوسه شوند و برگردند. فوارۀ کوچکی را باز گذاشتم تا اگر تشنه شدند آب بخورند. گلهای بیشتری خریدم، و بعد، باز هم بیشتر خریدم. هر صبح که در را باز میکردم بیصدا التماسشان میکردم که: خواهش میکنم برگردید! رفتار احمقانهای بود، ولی دنیای من خیلی کوچک شده بود و آن پرندهها مصاحبتی را که از دست داده بودم، به اضافۀ کمی جادو، به من بازگردانده بودند، انگار پردهای کنار رفته بود تا دنیایی مخفی را آشکار سازد.
چند هفته بعد از رفتن پرندهها، یکیشان را دیدم که از فواره آب میخورد. تا به حیاط دویدم فرار کرد. بعد از آن، یکی دیگر را دیدم که از برگ مویِ پیچیده به نردهها، و بعد، از گلدان کوچک تازهای که به هوای برگرداندنشان آراسته بودم آب خورد. هر بار که میدیدمشان در درونم فریاد میزدم سلام، سلام! به این امید که بتوانند صدایم را بشنوند و فکر میکردم که، شاید، بشنوند. هر وقت خواستید برگردید! بارها و بارها بازگشتند. شاید بهخاطر گلها و آبِ تازه برگشته بودند -اما، از طرف دیگر، چون من میدانستم به گل و آبِ تازه احتیاج دارند، برایشان گذاشته بودم. تصور اینکه رفقای بِیناگونهایام 6را به زبانی غیرقابلتوصیف صدا بزنم و آنها هم بشنوند خیلی لذتبخش بود.
بویگ حالم را فهمید و ماجرای فستیوال پانکی را که حدود شش هفته بعد از رفتنِ کارل در یکی از فضاهای باز حوالی خانهاش برگزار شده بود تعریف کرد. بعد از تماشای چند اجرا گرسنهاش میشود و تصمیم میگیرد با دوچرخه برگردد خانه و چیزی بخورد، اما وقتی به محلی که دوچرخهاش را قفل کرده نزدیک میشود میبیند مردم تجمع کردهاند و باتعجب به چیزی خیره شدهاند: کارل روی زینِ دوچرخهاش نشسته بوده! او مستقیم بهسوی بویگ پرواز میکند و روی شانهاش مینشیند. بویگ میزند زیر گریه و چند نفر شروع به فیلمبرداری میکنند. از ته جیبش یک شکلات بیرون میآورد و به کارل میدهد.
به مردم آنجا میگوید «ببینید چقدر خوشگل است».
یکی میپرسد «حیوان خانگیات است؟».
پاسخ میدهد «نه، حیوان خانگیام نیست. دوستم است».
آنها ادامۀ بعدازظهر و عصر را با هم میگذرانند. هنگام اجرای آخر که بویگ در فضای باز میرقصیده و دیگران به او تنه میزدند کارل روی شانۀ او نشسته بوده. آن شب که بویگ با دوچرخه به خانه بازمیگردد، کارل گاهی چند متر بالای سر او اوج میگیرد و گاهی روی کلاه ایمنیاش مینشیند و با هم روی سنگفرش خیابان پرپرزنان میروند. در حیاط پشتی چرخی میزنند و وقت خواب که میشود خداحافظی میکنند و هر کس به خانۀ خودش میرود.
ماه نوامبر دنی پیامی فرستاد که نوشته بود «یا خدا!». عکسی همراه پیام بود که نشان میداد کسی بیرونِ در پشتیِ خانهشان یک دانه بادامزمینیِ پوستنکنده گذاشته است. او مطمئن بود کار پرندگان است. آیا هدیۀ صلح بود؟ درخواست غذا بود؟ تهدید بود؟ دنی آدام را میفرستد مغازه بادامزمینی بخرد. وقتی برمیگردد روی ایوان پشتی برای کلاغهای همسایهشان کمی بادامزمینی میریزند -انگار که بخواهند بگویند متشکریم یا معذرت میخواهیم یا، دستکم، ما میدانیم اینجا هستید و بیشتر احتیاط میکنیم. شاید آنها دقیقاً ندانند که با پرندگان چگونه حرف بزنند، ولی میدانند چطور آرامش را حفظ کنند. تا اینجا پرندهها به نظر راضی میرسند. پیام دریافت شد.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
• این مطلب را لارن مارکام نوشته و ابتدا در شمارۀ آوریل ۲۰۲۱ مجلۀ هارپرز منتشر شده است. سپس با عنوان «The Crow Whisperer» در وبسایت این مجله نیز بارگذاری شده است و برای نخستین بار با عنوان «من یک پانک پیرم که ازقضا با حیوانات هم حرف میزنم» در بیستوچهارمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ عرفان قادری منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۳ آبان ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.
لارن مارکام (Lauren Markham) روزنامهنگار، گزارشگر و نویسندۀ آمریکایی است. آخرین کتاب او برادران جدا افتاده (The Far Away Brothers) نام دارد که گزارشی است از خانوادههای مهاجری که از السالوادور به ایالاتمتحده آمدهاند.
الگوریتمهای سرگرمیساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشدهاند
احساس کسلی وقتی پیدا میشود که موضوعِ توجه ما دائم تغییر کند