آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 5 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
نگرانی از نفوذ کمونیسم چگونه به نظریهای در علم، اقتصاد و سیاست منجر شد؟
در دهۀ پنجاه میلادی، دانشگاه یو.سی.اِل.اِی، که «دانشگاه سرخ کوچک» نامیده میشد، نمونۀ بارزی از نفوذ کمونیسم در دانشگاههای آمریکا بود. رئیس دانشگاه، که از این بابت نگران بود، طرحی تصویب کرد که میگفت اگر کسی به سازمان خاصی وابسته باشد نمیتواند در دانشگاه تدریس کند، چون وابستگیْ نمیگذارد دانشمند بیطرف بماند. اما او به چیزی بیش از این فرمول نیاز داشت تا کارش را توجیه کند. چیزی نگذشت که «نظریۀ انتخاب عقلانی» به یاریاش آمد.
جان مککامبر، ایان — رئیس دانشگاه کالیفرنیا در لسآنجلس (یو.سی.اِل.اِی) نگران بود. ماه مهِ سال ۱۹۵۴ بود و یو.سی.ال.ای دو سالی میشد که از دانشگاه برکلی مستقل شده بود. اکنون دفتر روابط عمومیاش مطلع شده بود که روزنامۀ لسآنجلس اِگزَمینر۱، متعلق به شرکت هرست۲، در حال برنامهریزی برای انتشار یک یا چند مقاله دربارۀ نفوذ کمونیسم در این دانشگاه است. این خبر اصلاً تعجبآور نبود. یو.سی.ال.ای، که گاهی «دانشگاه سرخ کوچک در وستوود۳» نامیده میشد، نمونۀ بارزی از نفوذ کمونیسم در دانشگاههای ایالات متحده در نظر گرفته میشد؛ مقالهای، در روزنامۀ ستردی ایونینگ پست در اکتبر ۱۹۵۰، یو.سی.ال.ای را بهعنوان دانشگاهی معرفی کرده بود که «تاریخچهای از آنچه در بسیاری از دیگر دانشگاهها رخ داده است» را به دست میدهد.
رئیس دانشگاه، ریموند بی. آلن، با فردی به نام آقای کارینگتون قرار مصاحبه میگذارد -که این فرد ظاهراً ریچارد ای. کارینگتون، ناشر روزنامه، بوده است- و از اَندرو همیلتون در دفتر روابط عمومی میخواهد که برخی از محورهای بحث را مشخص کند. آنها متن زیر را در بحث میگنجانند: «ما از طریق همکاری ادارۀ پلیس دانشگاه، اعضای هیئت علمی و نهادهای دانشجویی همواره چنین اقدامات [مخربی] را ناکام گذاشتهایم. ما این کار را بیسروصدا و بهدور از هیاهو، اما به مؤثرترین نحو، انجام دادهایم». قطعنظر از اینکه آیا آلن واقعاً این جملات را گفت یا خیر، تدبیر او کارگر افتاد. بر روی کاغذی که همیلتون محورهای بحث را بر آن نوشته بود، با خطی ناخوانا، که دستخط آلن بود، این کلمات مسرورانه نوشته شده بود: «همه چیز روبهراه است، خیالتان راحت».
پیروزی آلن نهایتاً برای او منفعت چندانی نداشت. برخلاف دیگر رؤسای یو.سی.ال.ای، هیچ نشان یادبودی از او در محوطۀ دانشگاه در وستوود وجود ندارد، فردی که پس از هفت سال ریاست بر دانشگاه، درست پیش از رسوایی در رابطه با مسابقۀ فوتبال، در سال ۱۹۵۹ ناگهان از مقام خود کنارهگیری کرد. این واقعیت پابرجاست که او نخستین رئیس یو.سی.ال.ای بود و البته مهمترین شخصیت دانشگاهیِ شکارچیِ کمونیستها در عصر جوزف مککارتی۴ و یکی از مهمترین فیلسوفان آمریکا در نیمۀ قرن بیستم.
امروز چنین چیزی را بهندرت میبینیم، زیرا فلسفه یکی از حوزههای پرت و راکد دنیای دانشگاهی محسوب میشود. اما هنگامی که آمریکا جنگ جهانی دوم را پشت سر گذاشت، اوضاع متفاوت بود. جان دیویی و دیگر پراگماتیستها هنوز شخصیتهای اصلی در حیات فکری آمریکا بودند که میکوشیدند تا سرشتهای پاک آمریکایی را، آنچنان که یکی از تأثیرگذارترین عناوین مقالات دیویی بیان میکند، به خدمت در راه «دموکراسی و آموزش» فراخوانند. آنها، از این لحاظ، یکی از قدیمیترین سنتهای فلسفی آمریکا را تداوم میبخشیدند، یعنی آموزش دانشجویان و عموم مردم، برای آنکه جایگاه خود را در مرتبهای بزرگتر از ارزشها درک کنند. اما آنها دربارۀ ماهیت آن مرتبه دوباره اندیشیده بودند: درحالیکه نسلهای قبلی فیلسوفان آمریکایی آن را بهمثابۀ حکم و تقدیر الهی در نظر میگرفتند، پراگماتیستها آن را بهمثابه یک نظم اجتماعی مینگریستند. این امر بدگمانی گروههای دینی محافظهکاری را بر انگیخت که بهدقت دانشکدههای فلسفه را تحت نظر داشتند، زیرا معتقد بودند که این دانشکدهها تنها جایی در دانشگاهها هستند که ممکن است در آنجا خداناباوری آموزش داده شود (همکار دیویی، ماکس اُتو، پس از آنکه از سوی روزنامۀ اگزمینر بهعنوان یک خداناباور معرفی شد، از کرسی استادی مدعو در یو.سی.ال.ای استعفا کرد). همگام با گسترش کمونیسم پس از جنگ جهانی دوم در اروپای شرقی، این بازرسی موشکافانه به مبارزهای ملی علیه کمونیسم و -آنچنان که روزنامۀ داخلی یو.سی.ال.ای، دیلی بروئین۵، بیان میدارد- علیه «هر چیزی که حتی اندکی شبیه آن باشد» تبدیل شد.
و این تنها فشار سیاسی بر فلسفه در آن زمان نبود. فشار سیاسی دیگر، اما بیشتر دارای ماهیتی فکری، از جذابیت فلسفی مارکسیسم ناشی میشد، که نهتنها در اروپا بلکه همچنین در آسیا و آفریقا بهسرعت در حال جذب پیرو بود. دیدگاهی که میگفت مبارزۀ طبقاتی در کشورهای غربی بهطور گریزناپذیر از طریق «قوانین آهنین» و شبهعلمی تز، آنتیتز، و سنتز به چیرگی جهانی کمونیسم منجر خواهد شد با اندیشههای خود مارکس بیگانه بود. اما آن دیدگاه پوششی «علمی» برای منافع قدرتطلبانۀ شوروی فراهم میآورد و مردم در سراسر جهان آن را همچون تبیینی منسجم برای رکود، جنگ جهانی دوم، و فقر جاری میپذیرفتند. آنچنان که فیلسوف سیاسی اس. ام. آمادی در عقلانیسازی دموکراسی سرمایهدارانه۶ (۲۰۰۳) نشان داده است، بسیاری از اندیشمندان غربی در آن زمان تصور میکردند که سرمایهداری هیچ توانی برای مبارزه با این جریان ندارد. فلسفهای جدید مورد نیاز بود که بتواند آن چیزی را فراهم کند که رویکردهای متفاوت پراگماتیسم نمیتوانستند: توجیه قاطعانۀ بازارهای آزاد و انتخابات رقابتی.
در ابتدا، فشار عناصر پیروِ مککارتی قویتر بود. دانشگاهها، برای مبارزه با شکارچیان مخالفان سیاسی، باید دقیقاً همان کاری را میکردند که آلن به اگزمینر گفته بود که یو.سی.ال.ای دارد انجامش میدهد: بهسرعت و بیسروصدا کمونیستها را در دانشگاه شناسایی کنند و آنها را از مشاغل آموزشی برکنار کنند. با وجود این، این کار با یک مشکل روبهرو بود: آیا این کار سانسور نبود؟ و آیا سانسور چیزی نبود که ما قرار بود علیه آن مبارزه کنیم؟
خود آلن بود که این مشکل را حل کرد، آن هم هنگامی که در مقام رئیس دانشگاه واشنگتن در ۴۹-۱۹۴۸ مجبور شد دو کمونیستی را اخراج کند که هیچ کار اشتباهی مرتکب نشده بودند جز اینکه به حزب کمونیست پیوسته بودند. جوزف باتِروُرث، که حوزۀ کاری او ادبیات قرون وسطی بود، آنچنان مخالف حکومت در نظر گرفته نمیشد. اما هربرت فیلیپس یک استاد فلسفه بود. او نهتنها آثار کارل مارکس را تدریس میکرد، بلکه در هر درس به دانشجویان اعلام میکرد که او یک مارکسیست سرسخت است، و از آنها میخواست تا کیفیت تدریس او را در پرتو این واقعیت ارزیابی کنند. این بدان معنا بود که او نمیتواند ذهن دانشجویان خود را «بر هم بزند»، زیرا آنها دقیقاً میدانستند با چه چیزی سر و کار دارند. با وجود این، آلن تحت فشار زیاد قرار گرفت که او را اخراج کند.
توجیه آلن برای انجام این کار، در سراسر کشور، به «فرمول آلن» معروف شد. اساس آن بدین قرار بود: اعضای حزب کمونیست از عقل، یعنی از جستوجوی بیطرفانۀ حقیقت، دست کشیدهاند و صرفاً کورکورانه از خطمشی مسکو تقلید میکنند. آنها نباید اجازه داشته باشند که تدریس کنند، نه بدان دلیل که مارکسیست هستند -که این کار در واقع سانسور خواهد بود- بلکه بدان دلیل که آنها فاقد صلاحیت هستند. با این حال، این فرمول به همین جا ختم نشد. این فرمول باید بهطور کامل توجیه میشد و بهشدت در همه جا رواج مییافت، زیرا باید مخاطبانی بسیار آگاه و نقاد، یعنی اساتید دانشگاه، را متقاعد میکرد، که همکاری آنها برای ریشهکنی عناصر مخرب در میانشان ضروری بود. تمسک موقتی به چیزهایی نظیر «جستوجوی حقیقت» کافی نخواهد بود. باید نشان داده میشد که جستوجوی حقیقت، یا خود عقل، واقعاً چیست. بنابراین، «فرمول» آلن ماهیتی فلسفی پیدا کرد.
آلن، همانند پوزیتیویستهای منطقیِ روزگار خود، عقل را با علم یکی میشمرد و آن را در چارچوب روایت تنگنظرانهای از «روش علمی» معنی میکرد، که طبق آن روایت علم شامل فرمولبندی و آزمودن فرضیهها میشد. او در یک مصاحبه در سال ۱۹۵۳ با روزنامۀ دیلی بروئین ادعا میکند که این امر حتی در «قلمروِ حیات روحانی و اخلاقی» صادق است: بودا زیر درخت انجیر، موسی در صحرای سینا، و عیسی در بیابان، همگی به نظر میرسد مشغول فرمولبندی فرضیهها و طراحی آزمایشهای برای آزمودن آنها بودند.
فرمول آلن به دانشگاهها دو چیزی را عطا کرد که شدیداً به آن نیاز داشتند: راهی سریع و کثیف برای شناسایی «افراد بیصلاحیت»، و دلیلی منطقی برای طرد سریع آنها از دنیای دانشگاهی. ازآنجاکه عقلانیت تمامی فعالیتهای آدمی را در بر میگیرد، این فرمول را میتوان علیه اساتیدی به کار گرفت که، همانند باترورث، در حوزۀ تحقیقاتی خود از صلاحیت برخوردار هستند، اما دیدگاههای آنها در دیگر حوزهها (نظیر سیاست) «بهصورت علمی» فرمولبندی نشده است. بهعلاوه، اکنون عقلانیتْ مسئلۀ پیروی از قوانین روشنی بود که گسترۀ آن قوانین فراتر از حوزههای تحقیقاتی جزئی میرفت. این بدان معنا بود که تعیین اینکه آیا کسی دارای «صلاحیت» است یا خیر میتوانست به کسانی سپرده شود که آلن آنها را اعضای «جهان جدی و سرسخت وقایع» مینامید -که در عمل میشدند همان رؤسا و هیئت امنا- و نه به اساتیدی که واقعاً با حوزۀ تحقیقاتی فرد مظنون آشنایی داشتند. بدین ترتیب، اساتید خود را از بند اینکه بخواهند با موارد براندازی مشکوک سر و کار داشته باشند آزاد یافتند. جای شگفتی نیست که، طبق گفتۀ اِلن شرکرِ مورخ، اقدامات آلن و دلیل منطقی او برای انجام آنها به یک رویّه برای دانشگاهها در سراسر کشور تبدیل شد و خود آلن را بهسرعت به شهرت ملی و شغلی جدید در یو.سی.اِل.اِی رساند.
سپس فرمول آلن، در یو.سی.ال.ای و دیگر دانشگاهها در ایالت کالیفرنیا، از طریق چیزی با نام «طرح کالیفرنیا» به اجرا درآمد. مطابق این طرح، که در دیگر ایالتها به درجات مختلفی از آن تقلید شد، رئیس هر مؤسسۀ آموزش عالی در کالیفرنیا، اعم از دولتی و خصوصی، ملزم بود که نام هر متقاضی شغل در مؤسسۀ خود را برای بررسی در زمینۀ فعالیتهای غیرآمریکایی به کمیتۀ ایالتی مجلس سنا بفرستد. سپس کمیته از پایگاه دادۀ خود شامل نام عناصر مخرب استفاده خواهد کرد و به دانشگاه اطلاع خواهد داد که آیا نام متقاضی در این پایگاه هست یا خیر. گام بعدی، بهطور رسمی، به دانشگاه واگذار شده بود، اما سیاست کمیته آن بود که اگر عملاً یک عنصر مخربِ شناساییشده استخدام شود، این موضوع علنی خواهد شد، احضاریه صادر خواهد شد و جلسۀ دادرسی برگزار خواهد شد. آنچنان که شرکر در برج عاجی در کار نیست۷ (۱۹۸۶) متذکر میشود، هیچ دانشگاهیای نمیتوانست امیدوار باشد که با چنین جار و جنجالی دست و پنجه نرم کند، بنابراین این طرح عملاً به کمیته «حق وتو میداد تا در ارتباط با هر استخدام دانشگاهی در ایالت کالیفرنیا اظهار نظر کند».
طرح کالیفرنیا در آوریل ۱۹۵۲ در دانشگاه کالیفرنیا با یک یادداشت به قلم رئیس دانشگاه رابرت جی. اسپرول برای رؤسای دانشکدهها و دیگر کارکنان اجرایی تکمیل شد، که در آن از دانشکدهها خواسته شده بود آثار متقاضیان شغل بررسی شود تا اطمینان حاصل شود که آنها «از استخدام افرادی جلوگیری میکنند که پایبندیها یا تعهدات آنان به هر سازمانی، اعم از کمونیستی یا غیر آن، به جستوجوی آزادانۀ حقیقت و تدریس و دانشپژوهی بیطرفانه لطمه میزند». همانطور که در اینجا از سبک بیان روشن است، مشکل صرفاً کمونیستها نیستند، بلکه هر کسی است که «بیطرف» نیست. اسپرول، همانند دیگر افراد دانشگاهی، از فرمول آلن پیروی میکرد.
این تأکید رسمی بر بیطرفی علمی پیروان شماری از رویکردهای فلسفی تأثیرگذار را از استخدام در کالیفرنیا محروم کرد. مارکسیستهای غیرکمونیست، که باورهای آنها مبتنی بر خوانش تاریخ بود نه منطق و ریاضیات، گفته میشد آن چیزی را رها کردهاند که بهسرعت بهعنوان دغدغۀ باستانی فلسفه دربارۀ عینیت مطلق تعریف شد و چیزی را بهجای آن برگزیدهاند که آلن «هدایت راهپیماییها» مینامید. اگزیستانسیالیستها و پدیدارشناسان از روش تجربی پیروی نمیکردند (و اگزیستانسیالیستها معمولاً خداناباور هم بودند). بسیاری از پراگماتیستها حتی باور نداشتند که یک روش علمی منفرد وجود دارد: آنچنان که از نام آنها بر میآید، معتقد بودند که پژوهش علمی باید آزادانه هر روشی را که به کار میآید استفاده کند. بهعلاوه، اینکه آیا یک روش در موردی خاص «به کار میآید» یا خیر، باید با توجه به منفعت اجتماعی آن تعیین شود، که در آن روزهای سخت بهنحوی خطرناک معیاری اشتراکی بود. رویکرد بسیار ایمنتر آن بود که فعالیت علمی را بهمثابۀ آن چیزی بنگریم که آلن در کمونیسم و آزادی دانشگاهی۸ (۱۹۴۹)، «جستجوی مخلصانه و همیشگی حقیقت» مینامید.
طرح کالیفرنیا با بیشترین پنهانکاری به اجرا درآمد. پایاندادن به شغل کسی بهطور علنی، مستلزم توجیه گسترده، دادرسیهای متعدد، و فرآیند مناسب بود که همگی آنها میتوانست اعتراضات عمومی زیانبار را بر انگیزد. نیاز به پنهانکاری همچنین روشن میسازد که چرا این طرح بر جلوگیری از استخدام تأکید دارد نه بر ریشهکنی عناصر مخربی که از قبل در شغلهای آموزشی مشغول به کار هستند. همانطور که کمیته در گزارش سالانۀ خود در ۱۹۵۳ متذکر میشود، اساتیدی که از قبل در دانشگاه مشغول به کار هستند، دارای شبکههایی از دوستان و حامیان هستند. کوششها برای برکناری آنها اغلب به واکنشهای پر سر و صدایی دامن میزد که، از دیدگاه کمیته، همیشه بهنفع حزب کمونیست تمام میشد.
این طرح از نظر حامیان آن موفقیتی بزرگ بود. در مارس ۱۹۵۲، ۱۰ ماه پس از اجرای این طرح، ریچارد کامبز، از اعضای کمیته، اظهار کرد این طرح حدوداً در هر روز از یک استخدام دانشگاهی در ایالت کالیفرنیا جلوگیری کرده است. سال بعد، خود آلن اعلام کرد که «تاکنون، این طرح منفعت متقابل به بار آورده است».
تا زمانی که آلن ریاست دانشگاه را بر عهده داشت، پنهانکاری این طرح بهطور موفقیتآمیز در یو.سی.ال.ای ادامه یافت. اما، دو سال پس از کنارهگیری او، حملات دوباره آغاز شد: جان گرینویِ انسانشناس در سال ۱۹۶۱ اخراج شد، زیرا اظهار کرده بود که مراسم عشای ربّانی کلیسای کاتولیک آثاری از آدمخواری را نشان میدهد. سه سال پس از آن، پاتریک ویلسون فیلسوف، بهدلیل شیوۀ تدریس فلسفۀ دین، از سوی روحانیون سرشناس لسآنجلس به باد انتقاد گرفته شد. هفت سال سکوت در مدتی که آلن رئیس یو.سی.ال.ای بود، بر موفقیت او و طرح در فروخواباندن مناقشه گواهی میدهد. البته ما هرگز نخواهیم دانست که چه تعداد از متقاضیان شغل کار خود را، حتی قبل از آنکه شروع کنند، از دست دادند.
در شعبۀ دیگر دانشگاه، یعنی برکلی، اوضاع بهنحو دیگری رقم خورد. بر خلاف آلن، رئیس برکلی، کلارک کِر، از همکاری با این طرح خودداری کرد، با این پیامد که، بدون آگاهی کِر، یک کارمند انتظامات دانشگاه بهنام ویلیام وَدمن اجرای این طرح را بر عهده گرفت. دیدگاه ودمن دربارۀ این کار بسیار فراتر از آن بود که صرفاً اسامی متقاضیان شغل را برای کمیته بفرستد. کار او برابر با یک نظارت سیاسی کلی بر هیئت علمی دانشگاه بود، و این توجه ملی را به خود جذب کرد. در مارس ۱۹۵۴، پس از آنکه فعالیتهای ودمن علنی شد، در یک مقاله در روزنامۀ کریمسون در دانشگاه دورافتادۀ هاروارد از ریچارد کامبز چنین نقلقول شد: «اگر، پس از بررسی اتهامات علیه یک استاد و تحقیق دربارۀ آنها، ودمن فکر کند که آن استاد باید برکنار شود، او نزد کمیتۀ ایالتی میرود و در این مورد با آنها بحث میکند. اگر کمیته با وی موافقت کند، اطلاعات برای رئیس دانشگاه کالیفرنیا [اسپرول] فرستاده میشود، و او خواستار برکناری آن استاد میشود».
ابتکار عمل در این برنامهریزی آشکارا از آن ودمن بود. خود کمیته بهطور افراطی ضد کمونیست بود و مشتاق آن بود که وجود خود را با دستگیری «عناصر مخرب» توجیه کند، درحالیکه موافقت اسپرول با یافتههای آن عملاً بهمثابۀ امری بیچونوچرا ترسیم میشد. مقالۀ کریمسون در ادامه اظهارات کامبز را چنین خلاصه میکند که «ممکن است با هر استادی در دانشگاه، نه صرفاً آنهایی که در تحقیقات طبقهبندیشده کار میکنند، بدین شیوه برخورد شود». که این گفته، اگر درست باشد، بدان معنا است که تمامی اساتید دانشگاه، نه فقط آنهایی که در تحقیقات طبقهبندیشده کار میکنند، شغل خود را حداقل به نادیدهانگاری مهربانانۀ ودمن مدیون هستند.
همزمان با این رخدادها، جامعۀ دانشگاهی آمریکا با این وظیفه روبهرو بود که پادزهری فلسفی برای مارکسیسم ارائه کند. نظریۀ انتخاب عقلانی، که در شرکت راند در اواخر دهۀ ۱۹۴۰ توسعه یافته بود، گزینهای معقول به نظر میرسید. طبق این نظریه، افراد با رتبهبندی گزینههایی که به آنها عرضه میشود بر مبنای ویژگیهای ریاضیاتی ترایایی۹ و تمامیت، دست به انتخاب عقلانی میزنند (یا باید چنین کنند). آنها سپس گزینهای را انتخاب میکنند که منفعت آنها را بیشینه سازد، بهنحوی که اهداف مربوطۀ خود را با کمترین هزینه تحقق بخشند. هر فرد صرفاً مسئول سلایق و اهداف خویش است، بنابراین نظریۀ انتخاب عقلانی نسبتبه زندگی آدمی نگرشی شدیداً فردگرایانه دارد. در اینجا «قوانین آهنین تاریخ» جایی ندارد، و نیروهای تاریخی بزرگمقیاس، نظیر انقلابها و طبقات اجتماعی، در واقع وجود ندارند مگر بهمثابۀ نمادی برای تصمیمگیری افراد بسیار. بنابراین، از دید اندیشمندان میهنپرست آمریکایی، نظریۀ انتخاب عقلانی بهمثابه یک سلاح در جنگ سرد اندیشهها بسیار امیدبخش بود.
اما این نظریه نیازمند بازبینی بود. فرمولبندی آن در شرکت راند با زمینههای تجربی انتخاب بازار و رفتار رأیدهندگان تطبیق داده شده بود، اما آن نوع از مارکسیسم، و اساساً استالینیسم، که این نظریه قرار بود با آن مبارزه کند، بازارهای آزاد یا انتخابات رقابتی را بهمثابۀ مؤلفههای اصلی جامعۀ انسانی نمیپذیرفت. بنابراین نظریۀ انتخاب عقلانی باید از یک نظریۀ تجربی شامل زمینههای تجربیِ خاص به نظریهای هنجاری در باب عملکرد حقیقی خود ذهن آدمی ارتقا مییافت. آن باید به فلسفهای جهانی بدل میشد. تنها در آن صورت، این نظریه میتوانست مأموریت جهانی و خودخواندۀ آمریکا را برای اشاعۀ انتخابات آزاد و بازارهای آزاد به سراسر جهان توجیه نماید.
روش علمی از پیش بهمثابه امری هممصداق با خود عقل تثبیت شده بود، از نظر فلسفی توسط پوزیتیویستهای منطقی، و از نظر سیاسی توسط فرمول آلن. تنها لازم بود که انتخاب عقلانی با روش علمی پیوند داده شود. این کار بهنحوی بارز توسط فیلسوفِ یو.سی.ال.ای، هانس رایشنباخ، در کتاب ظهور فلسفۀ علمی۱۰ (۱۹۵۱) انجام شد. رایشنباخ در بندی بسیار مهم چنین مینویسد:
یک مجموعه از امور واقعِ مشاهدتی همواره با بیش از یک نظریه سازگار هستند… از استنتاج استقرایی برای تخصیص درجهای از احتمال به هر یک از این نظریهها استفاده میشود، و سپس محتملترین نظریه پذیرفته میشود.
امور واقع همواره نظریهها را بهصورت ناقص تعیین میکنند، و این دانشمندان را وا میدارد تا بر مبنای ترجیح برای بالاترین احتمال، از میان یک مجموعه از نظریههای بدیل دست به گزینش بزنند. بدین ترتیب، علم به سلسلهای از انتخابهای عقلانی بدل میشود و این بدان معنا بود که در سال ۱۹۵۱ یک پاسخ فکری واحد به دو فشار پیشگفته پدیدار شود: تمسک به علم به ابزار مبارزه با عناصر مخرب داخلی بدل شد، و هنگامی که علم با نظریۀ انتخاب عقلانی ادغام شد، وارد صحنۀ مبارزۀ جهانی شد. مبارزه آغاز شده بود، و آنچه من فلسفۀ جنگ سرد مینامم کار خود را آغاز نمود، نهتنها با مبارزه در جنگ سرد اندیشهها، بلکه با شکلدهی به ساختار دانشگاههای آمریکا، و جامعۀ آمریکا.
بیتردید، به نظر میرسد علاقه به طرح کالیفرنیا بهتدریج کاهش یافته بود حتی خیلی قبل از آنکه کمیتۀ سنای ضدکمونیستی کالیفرنیا در سال ۱۹۷۱ منحل شود. حتی قبل از این زمان، این طرح کاملاً موفقیتآمیز نبود، همانطور که استخدام هربرت مارکوزه، فیلسوف مارکسیست، در سال ۱۹۶۴ در دانشکدۀ فلسفۀ دانشگاه کالیفرنیا در سندیگو گواه این امر است. با وجود این، این استخدام عاری از مشکلات نبود؛ اعتراضات عمومی علیه مارکوزه در سال ۱۹۶۸ تا آنجا اوج گرفت که دانشجویان تحصیلات تکمیلی او مجبور شدند محافظانی مسلح را در تمام طول شب در اتاق نشیمن او مستقر کنند.
اما این گفته که با زوال مککارتیسم خود فلسفۀ جنگ سرد نیز از صحنه محو میشود، بسیار سادهاندیشانه است. جنگ سرد تا فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۹۱ ادامه یافت و فلسفۀ جنگ سرد امروز هم هنوز با ماست. بنابراین، انسانگرایان از مدتها پیش کوششهای عصر مککارتی برای تطبیق آثار خود با روش علمی را کنار نهادند (آنچنان که «جنبش نقد نو»۱۱ مدعی انجام این کار بود). اما در دانشگاهها در مقیاس وسیع، اعتبار فکری هنوز معمولاً مبتنی بر پیروی از علوم است.
فلسفۀ جنگ سرد همچنین به شکلدهی به ساختار جامعۀ آمریکا در سطح وسیع ادامه میدهد. مثلاً کاربرد گستردۀ آزمونهای چندگزینهای را برای سنجش دانشجویان در نظر بگیرید. دانشجو چه در آزمون اِی.سی.تی شرکت کند و چه در آزمون اِس.اِی.تی، اساساً توانایی او در گزینش سریع و دقیق از میان یک ردیف از پاسخهای بدیل سنجیده میشود، البته، با ارجحیت برای توافق با نظر طراحان آزمون. بنابراین انتخاب عقلانی به عنصر کلیدی در تعیین جایگاه فرد در شایستهسالاری ملی تبدیل شد. همانطور که آنچه من «آزمون ۴۰» مینامم، این امر را نشان میدهد: اگر شما بدانید که کسی در آزمونهای اِس.اِی.تی (تحت سیستم نمرهدهی مورد استفاده تا مارس ۲۰۱۶) نمرۀ ۴۴۰، ۵۴۰، ۶۴۰ یا ۷۴۰ کسب کرده است، معمولاً اطلاعات زیادی دربارۀ زندگی آتی او خواهید داشت. برای مثال، کسی که نمرۀ ۴۴۰ کسب کرده است، احتمالاً در یک کالج منطقهای ادامۀ تحصیل میدهد یا اصلاً وارد کالج نمیشود، و شغلی تقریباً سطح پایین خواهد داشت. کسی با نمرۀ ۷۴۰ معمولاً وارد یک دانشگاه برتر میشود و از فرصتهای بسیار بزرگتری برخوردار خواهد بود. البته بسیاری از کشورها دارای نظامهای شایستهسالاری هستند، اما شمار اندکی از آنها آن را همانند آمریکا بهطور تنگاتنگ با انتخاب عقلانی گره میزنند.
فلسفۀ جنگ سرد همچنین از طریق نظام اخلاقی آن بر جامعۀ آمریکا تأثیر میگذارد. پیامد اخلاقی اصلی آن تا حدودی پنهان است، زیرا فلسفۀ جنگ سرد از نظریۀ انتخاب عقلانی اعلان بیطرفی اخلاقی را به ارث برده است: سلایق و اهداف فرد در معرض ارزیابی اخلاقی قرار نمیگیرد. تا آنجا که به نظریۀ انتخاب عقلانی مربوط میشود، تفاوتی نمیکند که من بخواهم به گرسنگی جهانی پایان دهم، در آزمون وکالت قبول شوم، یا برای خودم یک جت خصوصی زیبا بخرم؛ من انتخابهای خود را با روشی یکسان انجام میدهم. فلسفۀ جنگ سرد نیز چنین نگرشی دارد، اما دارای یک الزام اخلاقی است که به وسیله مربوط میشود نه به هدف. اهداف من هر اندازه ستودنی یا شریرانه باشد، اگر از دو چیز برخوردار باشم بهتر میتوانم به آنها دست یابم: ثروت و قدرت. بنابراین، ما یک الزام «اخلاقی» استنتاج میکنیم: هر کار دیگری که میخواهید انجام دهید، ثروت و قدرت خود را افزایش دهید!
نتایج این امر را بهسادگی در دانشگاههای امروز میتوان مشاهده کرد. واحدهای دانشگاهی که افراد را قادر میسازند تا ثروتمند و قدرتمند شوند (دانشکدههای مدیریت، دانشکدههای حقوق) یا این وضعیت را حفظ کنند (دانشکدههای پزشکی) بهطور گزاف تأمین مالی میشوند؛ واحدهایی که چنین نیستند (دانشکدههای علوم انسانی) از منابع مالی اندکی برخوردار هستند. همچنین امکاناتی که به افراد کمک میکنند تا ثروتمند و قدرتمند شوند، اما به آنها مزیت رقابتی اعطا نمیکنند، در سراسر کشور از منابع مالی اندکی برخوردار هستند، زیرا در دسترس همه یا اکثر افراد هستند: بزرگراهها، پلها، سدها، فرودگاهها، و غیره.
هفتاد سال پس از آغاز جنگ سرد، و تقریباً ۳۰ سال پس از پایان آن، فلسفۀ جنگ سرد همچنین به تأثیرگذاری بر سیاست آمریکا ادامه میدهد. جناح راست معتقد است که اگر خود عقل ریشه در انتخاب بازار دارد، پس مهارتهای تجاری باید بهطور یکنواخت به تمامی دیگر حوزهها انتقال یابد، شامل حوزۀ حکومت: یک اصل آشکار دولت ترامپ. در جناح چپ، شایستهسالاری حاکم است: سه نامزد معرفیشده از سوی باراک اوباما برای ریاست دیوان عالی همگی دانشآموختۀ دانشکدۀ حقوق یا در دانشگاه هاروارد بودند (همانند خود اوباما) یا در دانشگاه ییل (همانند هیلاری کلینتون). این دیدگاه که انتخابْ همگی مسائل را حل میکند، در نحوۀ ارائۀ چشمانداز جمهوریخواهان برای نظام سلامت آمریکا از سوی شان اسپایسر (دبیر مطبوعاتی کاخ سفید) آشکار است، که در مصاحبۀ مطبوعاتی خود در بیستوسوم ماه مارس گذشته چنین گفته است: «ما انتخاب مصرفکننده را از دست دادهایم… برنامۀ ما آن است که انتخاب را به بازار بر گردانیم».
بخشی از دلیل تداوم استیلای فلسفۀ جنگ سرد آن است که هرچند آن واقعاً یک فلسفه است، که یک نظریۀ کلی و هنجاری در باب استدلال درست ارائه میکند، اما هرگز مستقیماً در سطح فلسفی به چالش کشیده نشده است. دغدغۀ آن برای ترویج بازارهای آزاد و انتخابات رقابتی برای آن در دانشکدههای اقتصاد و علوم سیاسی جا باز کرد و امروز در این دانشکدهها در حال پیشرفت است. فلاسفه، به سهم خود، تا همین اواخر عمدتاً به تحقیق در حوزههایی غیرسیاسی نظیر منطق، متافیزیک و معرفتشناسی مشغول بودهاند.
با این وجود، در سطح فلسفی، فلسفۀ جنگ سرد دچار مشکلاتی آشکار است. برای مثال، «نظام اخلاقیِ» آن بههیچوجه یک نظام اخلاقی فلسفی سنتی نیست. از افلاطون تا پراگماتیستها، نظامهای اخلاقی فلسفی به ادغام فرد در یک جهان اخلاقی گستردهتر پرداختهاند، چه یک جهان اخلاقی الهی (نظیر آنچه در نظام اخلاقی افلاطون میبینیم) یا یک جهان اخلاقی اجتماعی (نظیر آنچه در نگرش پراگماتیستها میبینیم). فلسفۀ جنگ سرد، این امر را، بهدلیل فردگرایی و بیطرفی اخلاقی در رابطه با اهداف آشکارا رد میکند. درحالیکه آدام اسمیت همه نوع استدلالی عرضه میکند تا اثبات کند که حرص از نظر اجتماعی سودمند است، نظام اخلاقی جنگ سرد تمام آنها را بهنفع این فرمول سادۀ گوردون گکو کنار مینهد: «حرص خوب است».
دیگر مشکل نظام اخلاقی فلسفۀ جنگ سرد به چیزی مربوط میشود که من آن را «هویتزدایی»۱۲ مینامم. هر آنچه من انتخاب میکنم حداقل یک گزینۀ بدیل دارد؛ در غیر این صورت انتخابی در کار نخواهد بود. اما اگر، از آغاز، هویت خود را با هر کدام از گزینههای بدیل پیش روی خودم معین کنم، نمیتوانم هیچ بدیل دیگری بهجای آن انتخاب کنم؛ انجام این کار هویت مرا نابود خواهد کرد و بهمعنای خودکشی جسمانی یا اخلاقی خواهد بود. بنابراین، هر گزینۀ بدیلی که من در جریان یک تصمیمگیری عقلانی مد نظر قرار میدهم، چیزی است که میتوانم آن را کنار بگذارم و هنوز خودم باشم. این برای نظریۀ انتخاب عقلانی یک مسئله محسوب نمیشود، زیرا به مواردی میپردازد که پای هویت من در میان نیست، نظیر انتخاب اینکه چه برند خمیردندانی بخرم، یا (معمولاً) به چه نامزدی رأی بدهم. اما هنگامی که نظریۀ انتخاب عقلانی به فلسفۀ جنگ سرد تبدیل میشود، در مورد هر چیزی به کار میرود، و هر چیزی دربارۀ من به موضوع انتخاب بدل میشود.
این بهنوبۀ خود موجب میشود تا من هویت خود را بهشیوۀ زیر از دست بنهم: فرض کنید من قرار است دین خود را انتخاب کنم، و گزینههای بدیل من مسیحیت کاتولیک و هندوئیسم هستند. با این وجود، اگر من از پیش یک کاتولیک باشم، هندوئیسم نمیتواند یک گزینۀ جدی باشد، زیرا دین فرد (معمولاً) بخشی از هویت وی است. اگر قرار باشد بین مسیحیت کاتولیک و هندوئیسم انتخاب کنم، باید از هر دو فاصله بگیرم. من باید آنها را «از هویت خود بزدایم». و از آنجا که فلسفۀ جنگ سرد به ما حکم میکند تا این نگرش را دربارۀ همه چیز اتخاذ کنیم، عامل اخلاقی در حد نهایی باید همه چیز را از هویت خود بزداید، و بهجز یک انتخابگر عقلانی نمیتواند هیچ هویت بنیادی دیگری داشته باشد، یعنی کسی که نخست سلایق خود را مطابق با معیارهای ترایایی و تمامیت مرتب میکند، و سپس برای دستیابی به بالاترین منفعت انتخاب میکند. این هویتی نسبتاً کممایه است. هر کسی دارای ویژگیهای خاصی است که بههیچ وجه تحت هیچ شرایطی نه میخواهد و نه میتواند از آنها دست بکشد. آیا جز اینها هدف دیگری برای زیستن وجود دارد؟
موفقیت گستردۀ نظریۀ انتخاب عقلانی، در کنار مشکلات فلسفۀ جنگ سرد، نشان میدهد که مشکل به وجه تمایز این دو بر میگردد: ادعای فلسفۀ جنگ سرد، که از آلن به ارث برده است، مبنی بر برخورداری از اعتبار جهانشمول و در واقع انحصاری، بهعنوان تبیین عقل آدمی. اگر به تاریخ فلسفه نگاه کنیم، عقل معانی مختلفی داشته است. برای یونانیان، عقل اساساً توانایی ادراک کلیات است، فهم دادههای حاضر بهمثابه مصادیق ساختارهای زیربنایی. برای رنه دکارت، عقل توانایی فراهمکردن یک بنیاد پیشینی و بنابراین تزلزلناپذیر برای باورها است. برای ایمانوئل کانت، عقل توانایی تعمیم مفاهیم تا بیشترین حد ممکن است، که بنیاد مطلقبودن قانون اخلاقی را فراهم میسازد. بهطور مشابه، آزادی همواره صرفاً مسئلۀ انتخاب نبوده است. از دیدگاه ارسطو، شما آزادانه عمل میکنید، و مسئول یک عمل هستید، هنگامی که شما خواستار انجام آن عمل هستید و عقل شما میگوید که عمل درست در آن شرایط همان است. بنابراین، عمل آزادانه بهمعنای عمل بر مبنای کل وجود اخلاقی شما است. این ایده، که آزادی در واقع توانایی ابراز وجود کامل است، در این گفتۀ پرمعنی هگل خلاصه شده است که آزادی حقیقی فهم ضرورت است: آزادی یعنی اینکه، در یک موقعیت خاص، بفهمید شما چه کاری باید انجام دهید تا خودتان باشید.
هیچ یک از اینها بدان معنا نیست که ما باید از گرامیداشت آزادی انتخاب دست بکشیم. اما باید این فرض را کنار بگذاریم که انتخابکردن معادل با خود آزادی است یا اینکه انتخاب عقلانی کل وظیفۀ عقل انسان است. آزادی انتخاب، همانند بازارهای آزاد و انتخابات رقابتی، تنها هنگامی ارزشمند است که در چارچوب افقهای گستردهتر ارزش قرار گیرد. جدا از این چارچوب، نخست به امری مطلق و سپس فاجعهبار تبدیل میشود. برای مثال، بازارهای آزاد، ابزارهای شگفتانگیزی برای بهبود زندگی آدمی هستند. دستگاه ام.آر.آی نیز چنین است، اما شما نمیتوانید صرفاً یک دستگاه ام.آر.آی را به گوشۀ خیابان بیندازید و توقع داشته باشید که کار کند. هر دو نوع ابزار نیازمند کارگذاری صحیح و رسیدگی مداوم هستند. تاوان نادیده انگاشتن این امر در بحران مالی سال ۲۰۰۸ آشکار شد.
مطلقسازی چیزهایی نظیر آزادی انتخاب، این دیدگاه که بازارهای آزاد و انتخابات رقابتی برای داشتن یک جامعۀ خوب کافی هستند، دیدگاهی است که در اوایل جنگ سرد معروفیت پیدا کرد، هنگامی که تکثیر انتخابها تفاوت اصلی ما با مارکسیسم شوروی بود. در واقعیت، یک جامعۀ خوب به چیزی بسیار بیشتر از آن نیاز دارد که بیشترین انتخابها در دسترسشان قرار بگیرد. با توجه به استیلای «بنیادگرایی بازار»۱۳ بر دولت آمریکا، و نمایش توهمات در رسانهها تحت عنوان «واقعیتهای بدیل» که شما میتوانید انتخاب کنید یا رد کنید، فراموشی عصر مککارتی و فلسفۀ جنگ سرد ناشی از آن دیگر یک گزینۀ عقلانی به شمار نمیرود.
پینوشتها:
• این مطلب را جان مککامبر نوشته است و در تاریخ ۱۸ جولای ۲۰۱۷ با عنوان «America’s hidden philosophy» در وبسایت ایان منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۱ شهریور ۱۳۹۶ آن را با عنوان «نظریۀ انتخاب عقلانی؛ فلسفۀ پنهان آمریکا در دوران جنگ سرد» و با ترجمه علی برزگر منتشر کرده است.
•• جان مککامبر (John McCumber) استاد زبانهای آلمانی در دانشگاه کالیفرنیا در لسآنجلس است. وحشت فلسفه: سیاست عقل در اوایل جنگ سرد (The Philosophy Scare: The Politics of Reason in the Early Cold War) (۲۰۱۶) جدیدترین کتاب او است.
[۱] Los Angeles Examiner
[۲]. Hearst: شرکت رسانهای بزرگ آمریکایی [مترجم].
[۳] Westwood: محلهای در لسآنجلس که دانشگاه کالیفرنیا در آنجا قرار دارد [مترجم].
[۴] Joseph McCarthy: سیاستمدار آمریکایی که بهخاطر وحشتافکنی از کمونیسم و کمونیستها شهرت داشت [مترجم].
[۵] The Daily Bruin
[۶] Rationalising Capitalist Democracy
[۷] No Ivory Tower
[۸] Communism and Academic Freedom
[۹] transitivity
[۱۰] The Rise of Scientific Philosophy
[۱۱] New Criticism: جنبشی که بر نقد ادبی در آمریکا در دهههای میانی قرن بیستم حاکم بود و بر خوانش دقیق متن برای کشف معانی زیباییشناختی آن تأکید داشت [مترجم].
[۱۲] disidentification
[۱۳] market fundamentalism: باور به توانایی سیاستگذاریهای بازار آزاد برای حل بیشتر مسائل اجتماعی و اقتصادی [مترجم].
برخی افکارشان به شکل تصویر است و بعضی به شکل واژهها. اما فرایندهای ذهنی مرموزتر از چیزی که تصور میکنیم هستند
یک متخصص هوش مصنوعی میگوید فرق انسانها با هوش مصنوعی در نحوۀ آموختن آنهاست
سوپر استار عالم روشنفکری بیش از همیشه با چپها به مشکل خورده است
گفتوگویی دربارۀ دشواری همتاسازی هوش انسانی در رایانهها