آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 10 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
سفر قرار است ما را سرزندهتر کند، پس چرا اتاق هتلها باعث میشوند احساس تنهایی و ناامیدی کنیم؟
آیا زندگیای مملو از سفر ایدئال است؟ شاید تا مرز مشخصی جواب این پرسش مثبت باشد. اما وقتی از آن مرز بگذریم، ناگهان احساس میکنیم تمام انگیزهها و ارزشهایی که ما را از خانه بیرون میکشیده و آوارۀ کشورها و قارههای دیگر میکرده از بین رفته است. سوزان جوینسان، زنی که سفرْ جزئی از برنامۀ همیشگی زندگیاش بود، شبی در هتلی ملالآور، از این مرز گذشت. وقتی صدایی درونی در گوشش گفت: میخواهم بمیرم.
سوزان جوینسان، ایان — در دورهای از زندگیام، وقت بسیاری را در هتلها سپری میکردم. کاملاً عادی بود که ظرف یک ماه از راه ویلنوس و رم از شانگهای به دوبلین بروم و باز همین چرخه را تکرار کنم: از آتن به نُووسیبیرسک و از آنجا به کوالالامپور. بهتنهایی به این شهرها سفر میکردم و وقتی میرسیدم باید روی صحنه میرفتم، در گردهماییها شرکت میکردم و بیوقفه حرف میزدم. در پایان این روزهای طاقتفرسا که با پرواززدگی میگذشت، به اتاقم در هتل برمیگشتم. در یخچال اتاق گاهی چیزی پیدا میشد، گاهی هم نه. دستگاه تهویۀ هوا یا صدا میداد یا کار نمیکرد، یا زیادی بالا یا زیادی پایین نصب شده بود و تنظیماتش قابل تغییر نبود. به صدای تلویزیون اتاق کناری یا پچپچ غریبهها در راهرو گوش میدادم و سعی میکردم در تختی استراحت کنم که بیش از اندازه بزرگ بود و بالشهای سفت داشت.
در موسکو بهمدت یک ماه در هتلی به نام کریکت زندگی کردم. در کشورهای اروپایی، به هتلهای سهستاره میرفتم ولی در آسیای میانه همیشه در هتلهای زنجیرهای بزرگ مثل شرایتون، رادیسون یا هیلتون نیل اقامت میکردم. گاهی نیز، بسته به مناسبات محلی و ماهیت اقامتم، در آن هتلهای معروفی اتاق میگرفتم که معماریشان بهسبک دوران استعماری بود، شبیه هتلهایی که گراهام گرین یا آگاتا کریستی در رمانهایشان توصیف کردهاند، مثل امریکن کلُنی در اورشلیم، پِرا پالاس در استانبول و تاج محل پالاس در بمبئی. از میانههای دهۀ بیستِ زندگیام تا دههها بعد به این شکل سفر میکردم. گاهی مجرد بودم، گاهی هم در یک رابطۀ عاطفی. اوایل با این بیثباتیِ دائمی سازگار بودم. برای چند سال، سرگرمکننده بود تا اینکه ناگهان از یکجایی به بعد همه چیز عوض شد.
وقتی به مقصد میرسیدم، دوست داشتم خستگی سفر طولانی را با شنا در استخر هتل از تن بیرون کنم. با دمپاییهای نرم هتل در حالی که فقط حولۀ حمام تنم بود راحت و بیقید راهروها را طی میکردم و از درهای یکشکل رد میشدم. بیشتر وقتها استخر خالی بود. عینکم را که از چشم برمیداشتم دیگر نمیتوانستم تنۀ نخلهای مصنوعی یا پلههای جکوزی را ببینم.
برای مدتی طولانی، مناسک شناکردن یاریبخش بود. خودِ لندنیام را بهتمامی میزدودم و تبدیل میشدم به آدمی جدید و جلاخورده، یک انسان بینالمللی. اما یکبار بعد از سفری گیجکننده، که ۱۸ ساعت طول کشیده بود، وقتی در استخر یکی از هتلها روی آب و مواد شیمیایی بهپشت شناور بودم، صدایی عجیب و واضح در سرم شنیدم که پیشنهادی ساده را زمزمه میکرد. صدا میگفت میخواهم بمیرم. صدایی آرام و منطقی که با بازتاب سوسوی نور روی کاشیها، و صدای شلپشلپ آب و چکچک اتاق سونا، و صدای بازشدن شیر آب در جای دیگری از ساختمان بهخوبی ترکیب شده بود. خودم را در آب انداختم و بهآرامی شنای قورباغه رفتم. صدا گفت برو پایین، رفتم پایین و با چشمان بسته زیر آب شنا کردم تا وقتیکه دستم به دیواره استخر خورد، درست مثل کوسهای که نوک دماغش به کنارۀ قایقی بخورد.
دفعۀ بعد که این اتفاق افتاد صدا نیرومندتر بود، و دفعۀ بعد باز هم نیرومندتر. یک تکگویی درونیِ مصرانه و منطقی. کجا هستم؟ در استخر شنایی ناآشنا، در کشوری غریب. چه کسی را اینجا میشناسم؟ هیچکس. چه کسی دلتنگم میشود؟ هیچکس. پس در این آبیِ فیروزهای غوطهور شو و همهچیز را رها کن. صدای شفاف و معقول این را گفت و مرا وحشتزده کرد.
در حالت معمول، انتظار نداریم که یک نفر در طول یک هفته هم در آسیا و هم در آفریقا باشد؛ دنیا نباید با چنین سرعتی بهپیش برود. وضعیت پرتشویش و طاقتفرسایی بود و، از اینها بدتر ، داشت به من آسیب میزد، داشتم بعضی از عناصر اصلی شخصیتم را از دست میدادم. اما باز هم میگفتم بله. آخر من دختر سفر با پروازهای دقیقۀ آخری به هرکجا بودم و وقتی به خانه برمیگشتم، خانهای اشتراکی در بریکستون، جنوب لندن، کمی میماندم و برای رفتن دوبارهام برنامه میریختم.
وقتی از تاکسی پیاده میشدم و بهسمت خانهام میرفتم، یا چمدانم را بهسمت در ورودی میکشیدم، به جین ریس فکر میکردم که در صبح بهخیر نیمهشب۱(۱۹۳۹) نوشته بود: «نصف شب برمیگردی. به هتل. همان هتل همیشگی… از پلهها بالا میروی. همان پلههای همیشگی، همان اتاق همیشگی». زندگی من چرخهای بود در جستوجوی چیزهای تازه، اما در حقیقت داشتم دور خودم میچرخیدم.
در مغز بخشی به نام هیپوکامپ وجود دارد که شبیه اسب دریایی است. این بخش هنوز از خیلی جهات مانند معمایی حلنشده است، بااینحال گفته میشود که بهمثابۀ جهتیابی درونی عمل میکند. درواقع بین حافظۀ انسان و پردازش موقعیت در مغز پیوند برقرار میکند. منظور از موقعیت هم موقعیت جغرافیایی و مکانی است -اشیاء و تصاویر مهم را در هر زمینۀ بخصوص بهخاطر میسپارد تا به درکی از منظرهها، فضاهای داخلی و صحنهها دست یابد- و هم نقشۀ جغرافیای احساسی است مثل هدفهای آینده، آرزوها و راهِ رسیدن به آنها، یا توالیهای حافظه، یا سیستمسازی از روایتهای شخصی خودمان. از این طریق است که میفهمیم کجاییم و چگونه خود را در معرض دید دیگران قرار میدهیم. چنانکه مشخص شده افسردگی هیپوکامپ را ضعیف و خراب میکند، به همین علت است که هنگام افسردگی از خیلی جهات احساس گمگشتگی میکنیم.
نمیدانم جهتیاب هیپوکامپم زیر فشار سفرهای بیش از حد بود، یا به علت یک دهه فقدان روابط صمیمانه یا خانهای ثابت به تنگ آمده بودم. هرچه که بود، معماری هتلها و همۀ نشانههای مربوط به آن، مثل کارت کلید اتاقها، راهروهای دراز و صدای زنگ خدمات، در من میل به خودکشی برمیانگیختند، میلی که پیوسته نیرو میگرفت.
ده سال بود که آرام و قرار نداشتم. در نوسانی مداوم بودم بین «خانه» که درواقع اتاقی اجارهای و موقت بود و فرایند بیپایانِ رسیدن به شهرهای ایتالو کالوینومانند، در هرکجا و هیچکجا. تنها بودم و تنهاتر هم میشدم، در آن سوی آینه فرو میرفتم و نمیدانستم چطور مانع از آن شوم.
در آخرین سالِ سفرهای فشردهام دچار بیخوابی حاد شدم، طوری که برای سرکردن با آن، تمام شب کتاب میخواندم و طعم خواب را در خوابهای نیمروز یا چرتزدنهای بعدازظهر میچشیدم، آن هم به این شرط که در کشوری بودم که خواب نیمروز ناپسند نبود و پیش از آمادهشدن برای فعالیتهای سرشب میتوانستم وقت آزادی گیر بیاورم.
در طول این شبهای سخت که شهرِ بیگانه از پشت پنجرهام یا زیادی خالی یا زیادی شلوغ به نظر میرسید، دربارۀ سوررئالیستها و روابطشان با شهرها، سفرکردن، گریختن و هتلها مطالعه میکردم. در کتاب کاترین کونلی زن خودکار۲(۱۹۹۶)، خواندم که چطور هنرمند آلمانی، اونیکا تسورن (همکار هنرمند هانس بِلمر)، را در دهۀ ۱۹۶۰ روانۀ بیمارستان روانی کرده بودند، تنها به این علت که شیشۀ پنجرۀ اتاق هتلی را در برلین شکسته بود. «نادیا» منبع الهام آندره برتون را به دلیل «رفتار نابهنجار و عجیبوغریب»اش در یکی از هتلهای پاریس، در آسایشگاه روانی حبس کرده بودند. لئونورا کرینگتون هنرمند و نویسندۀ بریتانیاییتبار، که کارهایش مرا مسحور خود میکرد، نیز به دلیل اینکه برهنه در برابر کارکنان هتل ریتز در مادرید ظاهر شده بود، دستگیر و در یک کلینیک نگهداری کرده بودند.
تعجبی ندارد که هر سه زن در اتاق هتلها دچار فروپاشی روانی شدند. به هر حال زندگیهایشان دورهگردی و بیثبات بود. برای این زنها که با سوررئالیسم سروکار داشتند آینه، در، قفل، بالکن و حمام هتلها تبدیل میشدند به محرک و محیطی فعال برای فرایند «رفتن به دیگر سو». بیشترشان توسط مردان هنرمندی که در زندگیشان بودند تشویق و استثمار میشدند. سوررئالیستها بهشدت مجذوب رویارویی با ناخودآگاه و درگیری گاهوبیگاه با جنون بودند، و غالباً این زنان بودند که وادار میشدند -یا انتخاب میکردند- به درون سوراخ خرگوش بپرند، در حالی که همتایان مردشان فقط میایستادند و تماشا میکردند. درواقع از طریق دری که زنان میگشودند، مردان سوررئالیست احساس میکردند میتوانند به حالت خودکاری روانی محض۳ دست یابند، یعنی به هنری خارج از تنگناهای منطق، یا نظارت اخلاقیات یا زیباییشناسی، و چه جایی بهتر از اتاق هتل برای چنین تجربههایی.
تسورن بهویژه تجسم تمامنمایی از دیگریِ متناقض بود و در فضایی کاملاً میانی قرار داشت. چند قدم عقبتر از بلمر حرکت میکرد و نهفقط منبع الهام او، بلکه تجسمی زنده از عروسکهای تازهبالغی بود که بلمر در ابعاد واقعی میساخت. تسورن سه مرتبه دچار فروپاشی شد، و هر سه بار زمانی اتفاق افتاد که از آپارتمان مشترکش با بلمر در پاریس، یا از فرزندانش، از همسر سابقش، دور بود و در هتل بهسر میبرد.
تسورن در خودزندگینامههایش نوشته است که اتاق هتل مثل «صحنهای عظیم و خالی بود، تقریباً تاریک، شبیه محصول وهم و خیال نبود، بیشتر شبیه تصویری روشن بود که در مرکز هستیِ هرکس شکل میگیرد…». او مینویسد که وقتی از پنجرۀ هتل به بیرون نگاه میکرد، اوهامی راجع به ضربۀ روحی دوران کودکیاش در برابر چشمانش تداعی میشد: وقتی ۱۵ساله بود، خانه و تمام اثاثشان را به مزایده گذاشته بودند. او میدانست که این نشانۀ فروپاشی و ازدستدادن خانوادهاش بود، ازدستدادن کودکیاش و بخش بنیادینی از وجود خودِ او.
تسورن مجذوب جنون بود و از آن استقبال میکرد، از عمد در اتاقهای بینامونشان میماند تا بگذارد وهم و خیالْ او را در بر گیرد. مرزهای بین واقع و غیرواقع را میپیمود و با تصاویری راجع به اتاقها و خانهها آن را توصیف میکرد. او مینویسد:
این خانه، که در نوری زمردی غرق شده، محو میشود. از پس دیوارها میتوان درون خانه را دید: بودای هندیِ معبد سنگی، اژدهای چینی غولپیکر گلدوزی شده با نخهای طلایی و نقرهای روی زمینۀ مخمل مشکی، چراغهای عربی با نورهای طلایی، قرمز و سبز. اما این تصویر از داخل خانه گذراست، دیوارها دوباره بالا میآیند… در دوباره بسته میشود و خانه بهتمامی ناپدید میشود، حتی آن نور سبز افسونگر هم که خانه در آغاز غرق در آن ظاهر شد، از میان میرود.
چند سال بعد در سال ۱۹۷۰ بعد از اینکه مدتی درگیر سلسله توهماتی بود که در پس آنها ناگهان با واقعیت روبهرو شده بود، دست به خودکشی زد و از بالکن خانهاش در پاریس خود را به پایین پرت کرد.
من کلکسیونی از کاغذهای یادداشت با سربرگ هتلها دارم که از آنها برای نامهنوشتن به آدمها بهجای فرستادن کارت پستال استفاده میکنم. شاعر آمریکایی الیزابت بیشاپ، که سفرکردن از عادتهای دیرین زندگیاش بود و با هتلها بیگانه نبود، روی کاغذ هتلها طرح میزد. یکی از این نقاشیها، طرح اتاقش است در هتل موری هیلِ نیویورک، و فضایی که به تصویر کشیده احساس تنگناهراسی و محصوربودن را القا میکند. در داستان «در زندان»۴ (۱۹۳۸) مینویسد: «به نظرم اقامت در هتل که اکنون برایم عادی شده از بسیاری جهات با زندگی در زندان قابل مقایسه است: همان راهروها، همان اتاقهای سلولمانند، همان افراد ناآشنا که هرکدام بهبه دلایل مختلفی آنجا هستند، دلایلی که زندگی آنها را جهت میدهد، اما، در هر حال، نشانگر تفاوتهای بسیار آنهاست».
تجربۀ هتل به اتاق هتل مربوط است: محصوربودن در فضایی که همزمان هم متعلق به شخص شماست هم نیست، شبیه یک سلول، مثل به دامافتادن. جاناتان الیس در کتاب هنر و خاطره در آثار الیزابت بیشاپ۵(۲۰۰۶) مینویسد «اتاقهای کاغذدیواریشده برای بیشاپ فضاهایی تحملناپذیر بودند، چون ترسهای دوران کودکی را در او زنده میکردند». درست مثل اونیکا تسورن که از پنجرۀ هتل به بیرون نگاه میکرد و ازدستدادن خانۀ دوران کودکیاش را میدید. دستآخر پی بردم که هیچ فرقی نمیکند جایی که به آن فرار میکنی چقدر دور باشد، شاید هتلی باشد در انتهای دنیا، اتاقی که میگیری همیشه کاغذدیواریای از ترسهای کودکیات دارد و حمام نیمهروشنی که در آن همیشه شبیه یک روح خواهی بود.
اما خیلی زود متوجه شدم بهجز کتابهایم هیچچیز ندارم که برایم مفهومی از شخصیبودن داشته باشد و این واقعیت بهتنهایی کافی بود تا غمگین شوم و سبک و سیاق زندگیام را زیر سؤال ببرم. وقتی دوروبر اسباب و لوازم هتلهای بینالمللی بودم، مضطرب میشدم: سالن انتظار عمومی با طراحی هدفمند، میز پذیرش بزرگ. کار به جایی رسیده بود که حتی با راهرفتن در فضای غذاخوری و راهپلۀ هتلها هم دچار اضطراب میشدم.
احساس دربندبودن داشتم، به تنگناهراسی و تروما دچار شده بودم، اما بیش از هرچیز احساس گمگشتگی شدید مرا آزار میداد: کجا هستم؟ در کدام جهنمی به سر میبرم؟ خون و گوشت و استخوان تنم پیوسته در تلاشی بیحاصل میکوشیدند موقعیتم را دریابند. احتمالاً اسب دریاییِ هیپوکامپم داشت خودش را به درودیوار مغزم میزد، اما نتیجهاش احساس همیشگی و شرمآورِ غرقشدن بود. باید سفررفتن را کنار میگذاشتم. تصمیمم را گرفتم؛ برای مدتی در خانه میمانم. به این ترتیب شغلم را در حوزۀ روابط بینالملل ترک کردم و تصمیم گرفتم آرام بگیرم و مشغول نوشتن شوم.
برای نزدیکشدن به این سبک زندگی یعنی درخانهماندن، بهترین کاری که میتوانستم بکنم این بود که در اقامتگاه نویسندگانِ هتلی در شهر مارگیتِ کنت ساکن شوم. مصمم بودم پیش از اتمام کاری که در دست داشتم از آنجا خارج نشوم. فکر میکردم ماندن در بریتانیا باعث میشود امنیت و ثبات بیشتری داشته باشم. دیگر خبری از استخر شنای هتلها نبود، همچنین از گمکردن خودم بهواسطۀ شکاف زمانی حضور در مناطق زمانی مختلف و غروبهای وهمانگیز ناشی از پرواززدگی.
در اتاق نمور کوچکم که چشماندازی از دریای خاکستری رنگ و پیادهراه خلوتِ کنار آن داشت، شروع کردم به ترسیم جمعی از نویسندگان و هنرمندانی که از نظرم بهنوعی وارثان تلاشهای سوررئالیستهای متقدم بودند، ملکههای شب در هتلهای بینامونشان. از لئونورا کارینگتون گرفته تا جین ریس، از جین ریس تا ایمی واینهاوس. از ایمی واینهاوس تا تریسی اِمین که مهمترین خروجیِ شهر مارگیت محسوب میشد و خانۀ دوران بچگیاش هتل اینترنشنالِ مارگیت بود، هتلی رو به دریا که پدرش آن را اداره میکرد. این محیط برای اِمین جوان اصلاً جای امنی نبود و این واقعیت در آثار هنریاش به ثبت رسیده است.
یکی از کارهای اِمین با عنوان «هتل اینترنشنال» (۱۹۹۳)، لحافی دستدوز با کلمههای نمدی است که با استفاده از پارچهها و موادی ساخته شده که در زندگیاش وجود داشتهاند. کارل فریدمن در مصاحبهای با امین در سال ۲۰۰۵ دربارۀ استفاده از فضاهای خانگی، بازسازی خانههای عروسکی، بهکاربردن مواد لحافمانند، پتو و چادر، از او پرسید: «وقتی این خانهها را میسازی، هنوز احساس دختربچهای را داری که با اسبابِ خانه بازی میکند؟» و او جواب داد: «شاید». «پس به دام گذشته افتادهای؟ آنقدر در خودت فرو رفتهای که نمیتوانی از آن بیرون بیایی؟» او پاسخ داد: «شاید دارم تلاش میکنم جبران خانۀ نداشتهام را بکنم».
من در شهر ساحلی روبهویرانیای در کرانۀ جنوبی انگلستان بزرگ شدم. آنجا از مارگیت، که اِمین در آن زندگی میکرد، چند مایل بیشتر فاصله نداشت. هر کاری میتوانستم کردم تا از سنگریزههای ساحلی، هوای بد و هتلهای تیرهوتار با معماری مورد علاقۀ جان بتجِمان۶ فرار کنم. هتلهایی که تابستانها در آن پیشخدمت بودم و برای رئیس هتلهای فاسد کار میکردم و با بستنی از پیرزنهای عتیقه پذیرایی میکردم. این خط ساحلی متروک و رنگورورفته و جیغ مرغان دریایی را، سالها، با مرگْ یکی میدانستم: آخر دنیا و آخرالزمان بود.
بارها و بارها کرۀ زمین را دور زده بودم، اما درست همانطور که جین ریس هربار خودش را در کنار همان تختخواب همیشگی مییافت -«مقدر شده بود به جای اولش در این اتاق خواب کوچک در بلومزبری برگردد که عیناً مثل همان اتاق خواب کوچکی بود که نزدیک ۱۰ سال پیش در بلومزبری آن را ترک کرده بود…»- من هم خودم را همیشه در حال زندگیکردن در شهر ساحلی روبهویرانیای مییافتم که از لندن یا از فرودگاه گاتویک فاصلۀ چندانی نداشت، در حال قدمزدن بر ساحلی که اینجا و آنجایش استخوان یا تخم خشکیدۀ ماهی افتاده بود. حالا در نزدیکی ساحلی زندگی میکنم که امتدادش را هتلهای قدیمی با نامهایی از قبیل چشمانداز زیبا یا دریای درخشان اشغال کردهاند. وقتی از پنجرهها به بیرون خیره میشوم، به فهرست توصیفات ناخوشایند الیزابت بیشاپ از دکوراسیون هتلها میاندیشم: «کاغذدیواریهای بدنما»، «فرشهای ترکی». سرانجام برای اینکه بتوانم به زندگی ادامه دهم شغل سفرکردن را کنار گذاشتم. از تظاهر به اینکه لندن یا هر شهر دیگری موطنم بوده دست کشیدم و به همین آبوهوا و مرغان دریایی و هتلهای قدیمی برگشتم تا سعی کنم با ساکنماندن، به آرامشی موقتی دست یابم.
اکنون که به آن دوره از زندگیام فکر میکنم، آن را همچون سقوطی پرشتاب میبینم که مرا غافلگیر کرده بود و بهسختی از آن جان سالم به در بردم. فکر میکنم آن وضعیت کاملاً با زبان تصویری هتلها مرتبط بود. حالا این سؤال معروف بیشاپ را از خودم میپرسم: «آیا باید در خانه، هرکجا که بود، میماندیم؟» پاسخ من این است که نه، اینطور فکر نمیکنم. از گریختنهایم پشیمان نیستم، اما خطرات سفرکردن را کمی بهتر درک کردهام.
حالا چند قانون برای سفررفتن دارم: خیلی دور نرو، همیشه برگرد، حتماً ارتباطت را با حیوانها، بچهها، خانهها و خانوادهها و چیزهایی که بتوان به آنها چنگ زد و به زندگی پیوند خورد، حفظ کن. وقتی استخر آن هتلهای مجلل و همۀ نمادهای مربوط به آن را به یاد میآورم، خودم را تصور میکنم که در آب بهپشت دراز کشیدهام، شناورم و میگذارم آب مرا با خودش ببرد و دیگر از احساس بیوزنی هراسی ندارم. دیگر احساس غرقشدن یا فرورفتن نمیکنم، بلکه احساس میکنم خود را بهتمامی رها کردهام.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
پینوشتها:
• این مطلب را سوزان جوینسان نوشته و در تاریخ ۸ ژوئن ۲۰۱۵ با عنوان «Hotel Melancholia» در وبسایت ایان منتشر شده است. و برای نخستین بار با عنوان «هتل مالیخولیا» در پروندۀ اختصاصی دهمین فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی و ترجمۀ عرفانه محبی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۴ خرداد ۱۴۰۰با همان عنوان منتشر کرده است.
•• سوزان جوینسان (Suzanne Joinson) نویسنده بریتانیایی ساکن ساسکس است. از او رمان راهنمای دوچرخهسواری به کاشغر برای خانمها (The Lady Cyclist’s Guide to Kashgar) در سال ۲۰۱۲ و همسر آقای عکاس(The Photographer’s Wife) در سال ۲۰۱۶ منتشر شده است. سفرنامهها و نوشتههای غیرداستانی او در مجلات ووگ، لونلی پلنت و ایندیپندنت به چاپ رسیده است.
[۱] Good Morning, Midnight
[۲] Automatic Woman
[۳] pure state of psychic automatisma: عبارتی است که آندره بروتون در در تعریف سوررئالیسم در مانیفست سوررئالیسم بهکار میبرد [مترجم].
[۴] In Prison
[۵] Art and Memory in the Work of Elizabeth Bishop
[۶] John Betjeman: (۱۹۰۶-۱۹۸۴) شاعر و نویسندۀ انگلیسی بود که علاقۀ زیادی به معماری ویکتوریایی داشت و برای حفظ آثار بهجامانده از آن دوره میکوشید [مترجم].
جوایز معتبر در حوزۀ اقتصاد بین چند مؤسسه متمرکز شدهاند، چرا؟
با پذیرش و درک بهتر شانس، میتوانیم در جریان زندگی همزیستی بهتری داشته باشیم
همه نگران اقتدارگرایی روبهشد راستگرایان در جهان سیاستاند، اما شاید خطر اصلی جای دیگری باشد