بررسی کتاب «دلشوره: تاریخی ادبی و فرهنگی» نوشتۀ فرانسیس اُگرمن
فرانسیس اُگرمن در کتابش میخواهد دلیلی برای دلشورههای ما پیدا کند و برای این کار خیلی چیزها را وسط میکشد، از زندگیِ زاهدانۀ راهبانِ گوشهگیر مسیحی، تا سرمایهداریِ مصرفیِ آمریکایی که به مشتریان میگوید انقدر مصرف کنید تا بترکید. اما نهایتاً کتاب درمانی قطعی برای دلشورههای بیپایانمان ندارد.
8 دقیقه
گاردین — راهبان قرون وسطایی هر وقت در حجرههایشان غرق تفکر بودند، کسالت بهخصوصی سراغشان میآمد که آن را «بیحالی۱» نامیده بودند. منظورشان ناتوانی روحی نبود، یکجور دلمردگی و ازخودبیزاریِ منفعلانه بود. این بیحالی در بعد از ظهرهای یکنواخت سراغشان میآمد و به همین خاطر، به آن «شیطانِ نیمروزی» هم میگفتند. فرانسیس اوگورمان هم شیطانی دارد که نیمههای شب سراغش میآید و کتابش دربارۀ دلهره نیز از همان اوقات، یعنی ساعت چهار و شش دقیقۀ بعد از نیمهشب شروع میشود. او درحالیکه مطمئن نیست درِ پشتیِ خانه را قفل کرده یا نه، دربارۀ بلاهایی که ممکن است سرش بیاید، خیالبافی میکند. همۀ ما در چنین موقعیتهایی بودهایم. بعضیهایمان هر شب همین حال را تجربه میکنیم. خیره میشویم به ساعت دیجیتالی که بیتفاوت چشمک میزند و منتظریم تا سپیدهدم خمارآلود سر برسد، آسمان را روشن کند و ترسمان را بریزد.
اواگریوسِ خلوتنشین، راهبی گوشهنشین، در قرن چهارم گفت: از نشانههای بیماریِ بیحالی «تنفر از کار یدی» است. اوگورمان که استاد ادبیات است، دورادور به فرزندِ خلف راهبانِ گوشهنشینی مثل اواگریوس شبیه است که خودشان را شلاق میزدند. البته او درمان خوشایندی برای خودش تجویز کرده است: نوشتن کتابی که رنجش را برطرف کند یا دستکم باعث شود آن را بهتر درک کند. او برای تسکین دردش، ما را در مشکل خود شریک میداند و ادعا میکند همۀ ما قربانیانِ نکبتی متافیزیکی هستیم. دلشوره داریم، چون دیگر به خدایانی که پیش از این سرنوشت را در دست داشتند، معتقد نیستیم. حالا که مسئولِ خودمانیم، مجبوریم دست به انتخابهای وجودی بزنیم. این انتخابها باید ما را جلو بکشند؛ اما اغلب غمگین و ناامید رهایمان میکنند تا مدام از خودمان بپرسیم آخر چه گناهی کردهایم؟
رسالۀ کوتاهِ اوگورمان وارد شکافی «میان مسائلِ روانشناختی و الهیاتی» میشود. رسالۀ او شبیهِ حدیث نفسی است که از اتاق اعتراف شنیده میشود، هر چند اینجا کشیشی نیست که اوگورمان را به مجازاتی محکوم کند و بیامرزدش. در مقابل، هنگامی که او به ملامتهای بیمقدمۀ خودش گوش میدهد، ناگزیر میفهمد که ذهنش دستگاهی منطقی نیست؛ بلکه مزاحمی غیرمنطقی است. اینجا است که شیطان نیمروزی، زمان را دستکاری میکند و ما را به عصر غارنشینانی خرافاتی میبرد که از تاریکی میترسیدند.
اوگورمان وقتی با «حماقت آزارندۀ زندگی بشر» روبهرو میشود، خودش را به بیخیالی میزند و سرگرم نظریهپردازی میشود. این نظریهپردازیها بعد از همان اولین فوران رعشهآور ترسش شروع میشود. او بخش اعظم کتابش را صرف این میکند که پنبۀ توصیههای پزشکان و درمانگران مختلف را بزند. اولین نسخۀ خودیاری، توصیه به «تفکر مثبت» است و پند و اندرزدادن دربارۀ مزایای آن. طرفدارانِ خودیاری با آسودگیِ خاطر استدلال میکنند که «تفکر ایمانی» قابلیت این را دارد که «تفکر ترسمحور» را از عرصه خارج کند.
چارلز ریکرافت رواندرمانگری است که میگوید مقدار اندکی دلشوره، «کارکردی تکاملی» دارد و بهنوعی ما را در برابر سقوط به درۀ جنون مصون میسازد. واعظِ دیگری فکر میکند که افسردگیِ بالینی از این حیث ارزشمند است که موقعیتی برای بازبینی واقعیت به ما میدهد و «یادآور چیزهایی است که در زندگی بشر اهمیت دارند». آیا کسانی که در این وضعیت گرفتار میشوند واقعاً خرسندند از اینکه «افسردگی به آنها نشان میدهد چه کسی هستند»؟
از لحاظ ریشهشناختی، واژۀ انگلیسی worry ابتدائاً در بحثی فیزیکی بهکار میرفت و بهمعنیِ گلوی کسی را فشردن یا خفهکردن بود. هنوز هم این فعل را بهکار میبریم؛ مثلاً میگویم: سگ استخوان را به دندان گرفته است۲. مشکلات زمانی آغاز شدند که این واژه از فعل به اسم تبدیل شد و این امکانی فراهم کرد تا این واژه حوزۀ بدن را ترک کند و پا در ساحت ذهن بگذارد. آن وقت است که ما را تهییج میکند دربارۀ چیزهایی بیندیشیم که شاید هرگز اتفاق نیفتند یا به چیزهایی فکرکنیم که اتفاق میافتند؛ چه نگران باشیم و چه نگران نباشیم. همین موجب تشویش ما میشود. اوگورمان میگوید دلشوره مشخصاً وقتی آغاز میشود که آدم سؤالی از خودش میپرسد که اینطور شروع میشود: «چه میشود اگر…؟» چه میشود اگر صدای زنگ خطر را نشنویم، از قطار جا بمانیم، به مصاحبه نرسیم یا نتوانیم آن شغل را بهدست آوریم؟ تمام این احتمالها مشروط هستند؛ اما نه مشروط به دلشورۀ ما دربارۀ آنها. اینکه از ترسِ آینده فلج شویم، مانند بهانهتراشی آن پسربچۀ مدرسهای است که در فیلم آنی هال وودی آلن بازی میکرد: تکالیفش را نمینوشت و توجیهش این بود که «آخرالزمان دارد فرامیرسد و خب، یک روز، همهچیز از هم میپاشد». البته جهان چنین سرنوشتی خواهد داشت؛ اما تا آن وقت لازم است که ما به زندگی ادامه دهیم. بهتر است در لحظه و حالِ حاضر زندگی کنیم تا اینکه بخواهیم پایانِ جهان را پیشبینی کنیم؛ آنهم پایانی که هیچکداممان شاهدش نخواهیم بود.
حرفهای اوگورمان بیش از همه، وقتی قانعکننده است که دلشورهاش را تغییر میدهد؛ یعنی دلشورهاش را که سرشار از حس گناه الهیاتی و درمانهای فوری روانپزشکی بود، رها میکند و درعوض، دلشورهاش را بهمثابۀ نوعی بیماری اقتصادی بررسی میکند. این بیماری، دودی سمی است و ناشی از «شکست رؤیای آزادیخواهی». او مدعی است که ما دچار بیحالیامریکایی۳ شدهایم و اجازه دادهایم ما را قانع کنند که زندگی، تماماً یعنی آزادی و آزادی هم، براساس تعریف ناقص اعلامیۀ استقلال، یعنی جستوجویِ شادی و خوشبختی.
دستکم عقلایِ سال ۱۷۷۶ صرفاً توصیه میکردند که دنبال شادی باشیم؛ ولی قول نمیدادند که به آن برسیم. بیشک آنها تصور هم نمیکردند که این جستوجو در مراکز خرید اتفاق بیفتد. اما اکنون متقاعد شدهایم که «از لحاظ سیاسی و اخلاقی حق داریم که آرزوهایمان را محقق کنیم».
سرمایهداریِ مصرفی قرار است این رضایت دائمی و کامل را عرضه کند؛ اما درنهایت، ما را در حالی رها میکند که از مصرفکردن باد کردهایم؛ اما همچنان گرسنهایم. اوگورمان با لحنی بدبینانه میگوید آزادی که آن را به انتخاب مشتری تفسیر میکنند، به «گونهای از اعمال فشار» تبدیل شده است. او توصیه میکند مواظب لبخندهای امریکایی با دندانهای برفی و محکم باشید؛ بهویژه اگر صاحب لبخند دارد به شما روزبهخیر میگوید. باربارا ارنرایک پیام این لبخندهای دنداننما را در یک جمله خلاصه میکند: «یا لبخند بزن یا بمیر.» هدف این پیامها این است که نگذارند نگران آشفتگیهای سیاسی و اجتماعیای شویم که شاید قادر به اصلاحشان باشیم.
این شفافیتها برای اوگورمان فرحبخش است؛ اما او همچنان روی تختخوابی که بیخوابیاش را بدتر میکند، غلت میزند و از این پهلو به آن پهلو میشود. او شکاری است که بهراحتی در دام شیطان میافتد. اول میگوید: «میخواهم این خطا را بفهمم.» همین جمله باعث میشود خواننده به او اعتماد نکند. کتاب مدام به خود ریشخند میزند و نشان میدهد که «میشود دلشورۀ دلشوره را داشت». او تأسف میخورد که «دلشوره معمولاً دَوَرانی است». استدلال او برای اینکه این نکته را اثبات کند، به دور خود میچرخد یا با تکرارِ مکررات، خود را از درون نابود میکند: در اوج اظطراب و بیقراری، او تعداد دفعات تکرار این اصطلاح، یعنی دلشوره را در صفحههای اول کتابش میشمارد و به عدد شایان توجه ۱۶۲ میرسد.
درنهایت اوگورمان نتیجه میگیرد که «هنر متن» به فردی که دلشوره دارد، هیچ کمکی نمیکند. آیا این فقط نوشتههای متعارف او نیست که در قالب اصطلاحات علمی بیان میشود؟ درنتیجه او سر خمارش را بهجای ادبیات با نغمههای بیکلام باخ گرم میکند. این نغمهها بهخاطر ترکیبشان بیتابی را از بین میبرند و هماهنگی و همسازی را به ارمغان میآوردند. بااینهمه، موسیقی تضمینکنندۀ آرامش نیست؛ مگر اینکه از آن بهمثابۀ تسکیندهندهای برای تخلیۀ ذهن استفاده کنید. شیطان همانطور که لابهلای واژهها حضور دارد، میتواند وارد نُتها هم بشود؛ مثل قطعات آغازین تریستان و ایزولده، اثر واگنر که بهشدت غمبار است. این غم ادامه دارد تا آنکه به یک وقفه میرسد و سپس به نوعی فروپاشی کاملِ ذهنی تبدیل میشود که با صداها بیان میشود. بااینحال خود را بازمییابد؛ همانطور که بیشترِ ما بعد از آشفتگی روانی خود را پیدا میکنیم. باید به اوگورمان توصیه کنم که خرسند باشد. درست است که زندگی میتواند دلگیر و اندوهبار باشد؛ اما گرچه مطمئن نیستم، به گمانم، بدتر بود اگر اصلاً به دنیا نیامده بودیم.
اطلاعات کتابشناختی:
اوگورمان، فرانسیس، دلشوره؛ تاریخی ادبی و فرهنگی، انتشارات بلومزبری ایالات متحده
OGorman, Francis. Worrying: A Literary and Cultural History. Bloomsbury Publishing USA, 2015
پینوشتها:
[۱] Accidie
[۲] dogs worrying bones
[۳] Americanitis