آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 12 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
نویسندهای نروژی با نوشتن کتابی دربارهٔ خودش تصورات ما دربارهٔ چیستی رمان را به چالش کشیده است
«نبرد من» نام کتابی است که آدولف هیتلر، در جوانی و وقتی که توی زندان بود نوشت. اما کارل اوه کناسگور، نویسندهٔ نروژی، وقتی نام رمان شش جلدی خود را «نبرد من» میگذاشت، به هیتلر فکر نمیکرد. او عمیقاً درگیر زندگی خودش بود و میخواست چنان سریع بنویسد که بتواند از خودش بیرون بیاید، بشود کسی دیگر، و بعد نگاه کند که چه بر خودش گذشته. اما برای این کار باید خودش و اطرافیانش را به آتش میکشید: نوعی هولوکاست درونی.
گفتو گوی جاشوا راتمن با کارل اوه کناسگور، نیویورکر – پاییز گذشته ششمین و آخرین جلد از نبرد من۱ به زبان انگلیسی منتشر شد. نسخهٔ نروژی این جلد در سال ۲۰۱۱، سه سال بعد از آنکه کارل اوه کناسگور۲ نگارش این مجموعه را آغاز کرد، به بازار آمد. نویسندهٔ این کتابها همان کسی بود و نبود که ماه پیش به دفتر کارم آمد تا دربارهشان حرف بزنیم. کناسگور اکنون از یک نظر شهرتی نامعمول دارد و جزئیات بسیار زیادی از لحظات خصوصی و شرمآور زندگیاش را با خوانندگان خود در میان گذاشته است. (خودش میگوید: «باید از خودم پنهان کنم که مردم چه اندازه دربارهام میدانند»). او از لیندا بوستروم، که در رمان با او ازدواج میکند، جدا شده است. کناسگور ساکن لندن است و سیگار را ترک کرده. اینطور که پیداست اکنون راضیتر است.
شاید این تغییرات برای بعضی از خوانندگان مانند خیانت باشد؛ انگار که «کارل اوه»، شخصیت رمان، بر خلاف انتظار، صفحات کتاب را ترک کرده. اما اگر گذر زمان موجب شده که این مرد در هالهٔ ابهام فرو برود، رمانش را هم روشنتر کرده است. پس از بعد ازظهری که به گفتوگو سپری شد و ایمیلهایی که در پی آن ردوبدل کردیم، برایم آشکار شد که کتاب کناسگور را کامل نفهمیده بودهام. آنچه که من خودنگاره تصور میکردم بیشتر مانند عکسی فوری بود، و آنچه که به نظر میرسید یادگاری باشد در اصل چیز غریبتری بود؛ چیزی که خود کناسگور، در گفتوگویمان آن را «غاری در زمان» مینامد.
این گفتوگو ویرایش و تلخیص شده است [تأکید از نیویورکر].
جاشوا راتمن: درست است که نبرد من ابتدا قرار بود دوازده جلد باشد؟
کارل اوه کناسگور: بله. سال ۲۰۰۸ که کتاب۱ ۳و کتاب۲ ۴ را نوشتم، رئیس انتشارات پیشنهاد داد دوازده کتاب بنویسم؛ هر ماه یک کتاب. به دلایل عملی، آن پیشنهاد به سرانجام نرسید و گفتند امکان انتشار شش کتاب هست. همهٔ کتابها میبایست ظرف یک سال، از ۲۰۰۹ تا ۲۰۱۰، منتشر میشدند. کاری که تقریباً به یک پروژهٔ هنری میمانست تا رمان.
باید تصمیم میگرفتم که چطور میخواهم چهار کتاب دیگر بنویسم. آن موقع کتابی دربارهٔ مرگ پدرم و کتاب دومی دربارهٔ زمان حال و با حضور بچهها داشتم. مشخص بود که باید در زمان به عقب بروم. بعد فکر کردم کتاب ۵ میتواند به ابتدای کتاب ۱ برسد و یک دایره تشکیل شود. کتاب ۶ هم میتوانست بیرون از دایره و دربارهٔ پیامدهای همهٔ ماجرا باشد. در نهایت، در طول آن سال کتابهای ۳، ۴ و ۵ را نوشتم.
راتمن: چطور با آن سرعت آن همه نوشتید؟
کناسگور: خودم هم ماندهام! عجیب است که با وجود سه فرزند کوچک و وقت محدود، هر روز آن تعداد صفحه را مینوشتم. سابق بر آن، در دورانی که هر چقدر دوست داشتم برای نوشتن وقت میگذاشتم و حتی در جزایر خالی از سکنه و فانوسهای دریایی دورافتاده زندگی میکردم، بهندرت چیزی مینوشتم. اما نوشتن نبرد من بیش از هر چیز به جابهجا کردن مرزها مربوط میشد؛ مرز بین آنچه که در ذهنم میگذشت و آنچه که روی کاغذ میآمد، همچنین مرز آنچه که در رمان بود و چیزی که در زندگیام جریان داشت.
وقتی در نوزده سالگی نخستین رمانم را نوشتم، بهسرعت تمامش کردم. اگر سریع بنویسید، احساس خواهید کرد که دارید وارد جایی میشوید که هنوز نمیشناسیدش؛ جایی که بیشتر به یک جهان میماند تا اندیشههایی دربارهٔ آن. رمان چرندی بود. درجهٔ حماقت و بلاهتش باورنکردنی بود، اما از جایی به بعد سریعنویسی به چیزی مانند خواندن تبدیل شد، محدودهای که خودم در آن غایب بودم. وقتی آن رمان رد شد، باورم را به خودم و سرعت از دست دادم. سپس به جای اینکه با ماشین رانندگی کنم، به تروتمیز کردنش پرداختم؛ واضح است که وقتی مشغول تمیزکاری ماشینتان باشید، به هیچ جا نمیرسید، فرقی هم نمیکند که ماشینتان چقدر معرکه به نظر برسد.
بعد از اولین رمانم شش سال گذشت بدون اینکه کتاب جدیدی شروع کنم. بعد از رمان دومم هم تا پنج سال کتابی ننوشتم. چیزی که در اشتیاقش بودم همین بود؛ اینکه با تمام سرعت بنویسم. کتاب ۱ بهآهستگی نوشته شد و چیزی حدود هشت ماه طول کشید. برای صفحات اول آن کتاب اقیانوسی از وقت تلف کردم و جملهها را بارها و بارها تغییر دادم، اما جملههای بعدی فقط یک بار نوشته شدند. کتاب ۵ ظرف هشت هفته نوشته شد. وقتی انتشار کتابها شروع شد، مهلتم برای انجام کار بهغایت محدود بود که این محدودیت کمک فوقالعادهای هم بود. در آن شرایط فرصتش را نداشتم که به کیفیت فکر کنم. فقط کمیت اهمیت داشت.
راتمن: پس داشتی با سرعت دلخواهت گشت میزدی، تا اینکه نوبت به کتاب ۶ رسید.
کناسگور: در کتاب ۶ شکست خوردم. باید آن کتاب را سربهنیست میکردم و کمی فاصله میگرفتم. نسخهٔ جدید آن کتاب را شش ماه بعد تمام کردم.
راتمن: چه اتفاقی افتاد؟
کناسگور: دربارهٔ علایق مردم چیزهای زیادی میدانستم که باعث شده بود اصالت نوشتههایم را کاملاً از دست بدهم. صرفاً داشتم آن چیزها را منعکس و تکرار میکردم. افتضاح بودم، واقعاً افتضاح. بعد تصمیم گرفتم دربارهٔ همان چیزی بنویسم که در آن لحظه داشت اتفاق میافتاد.
راتمن: کتاب ۶ تا حد زیادی به وبلاگ شبیه است و حتی برچسبهای زمانی هم دارد («دوازدهم ژوئن است، سال ۲۰۱۱، ساعت شش و هفده دقیقهٔ بعد از ظهر، در اتاق بالای سرم بچهها خوابیدهاند…»)، ولی کتابهای قبلی اغلب بر روزهای خاص یا آخر هفتهها متمرکز شدهاند. این لحظهها را چگونه انتخاب میکردی؟
کناسگور: در ابتدا روشها گوناگون بود. چیزهای مختلف را زیرورو میکردیم و از بینشان چیزهایی برمیداشتیم تا در رمان جا بدهیم. کتاب اول با تأملی دربارهٔ مرگ آغاز میشود و سپس دربارهٔ رابطهٔ پدر و پسری است. بعد نوبت به این میرسد که شانزدهسالگی چگونه چیزی است که از زمانی که میخواستم نویسنده شوم، در دفتر یادداشتم وجود داشته. راستش در آن دفترچه اینطوری توصیف شده بود: «کیسهای پر از بطریهای آبجو زیر برف». همیشه دلم میخواست دربارهاش بنویسم.
اما از کتاب دوم به بعد، هرگز به این فکر نکردم که میخواهم دربارهٔ فلان لحظه بنویسم. همینطور شروع میکردم به نوشتن و بعد چیزی یادم میآمد و دربارهاش مینوشتم. سپس چیز دیگری یادم میآمد… و من از این خوشم میآید. چون در این حالت، شاید این لحظهها همیشه لحظههای مهمی نباشند، اما میتوانند لحظههایی باشند که درست به لحظههای مهم چسبیدهاند. نوعی آزادی در این هست.
راتمن: در کتاب ۶، از یک لحاظ، دیگر مشغول گشتوگذار در گذشته نیستی. در این کتاب، چیزهایی را توصیف میکنی که در همان لحظه اتفاق میافتند.
کناسگور: لحظههایی که دربارهشان مینویسم، به زمان حال بسیار نزدیکترند و در نتیجه دقت بیشتری دارند. اگر به هتلم برگردم و دربارهٔ مواجههام با شما بنویسم، میتوانم پنجاه صفحه بنویسم. اما اگر بخواهم دربارهٔ وقتی بنویسم که با هم آشنا شدیم -دو سال پیش بود؟- آن وقت گنگتر خواهد بود. در حالت دوم، چیزهای مهم را از قبل انتخاب کردهام. اینها دو شیوهٔ بسیار متفاوت برای نوشتن هستند.
راتمن: در کتاب ۶، نبرد من را «آزمایشی» مینامید که «شکست خورده» است. در انجام چه کاری شکست خوردی؟
راستش، هرگز نمیتوانید به «من» یا خود اصیلی دست پیدا کنید. فکر میکنم غیرممکن است که بتوانید خودتان را از آن موجود اجتماعیای که هستید، رها کنید. مصاحبهای با ایان مکیووان به خاطر دارم که واژهٔ «بی-خودی» را به کار برد و من واقعاً منظورش را فهمیدم: چیزی که رؤیای نویسندگان است. رسیدن به چنین درجهای بسیار پرارزش و گرانبها است، و اگر به آن درجه برسید، اصیل خواهید بود.
اما معمولاً نویسندگی به آن سمت نمیرود. من در این کتاب حالتها و درجات بسیار متعدد و متفاوتی میبینم که بعضیشان خیلی به من نزدیکند و بعضی دیگرشان فاصله دارند. اینها با یکدیگر متناقضند و نوعی کثرت وجود دارد. و این چیزی است که خود نامیده میشود. به گمانم تا جایی که میتوانستم نزدیک شدم.
راتمن: آزمایشت همین بود؟ نزدیکتر شدن به خود؟
کناسگور: سالهای زیادی بود که حس میکردم فرم رمان، به آن شکلی که به کارش میبردم، فاصلهای با زندگی پدید آورده است. وقتی نوشتن دربارهٔ خودم را آغاز کردم، آن فاصله محو شد. اگر از زندگیات بنویسی، همانطور که برای خودت مینویسی، هر ریزهکاری کوچک و پیشپاافتادهای بهنوعی اهمیت پیدا میکند؛ نیازی نیست که پیرنگ یا شخصیت انگیزهاش را به وجود بیاورد. تنها دلیلم برای نوشتن از خودم همین بود. نه اینکه خودم را جالب میدانستم، نه اینکه چیزی را تجربه کرده باشم که به نظرم مهم بوده و ارزشش را داشته که با دیگران در میان بگذارم، و نه اینکه نتوانسته باشم در برابر انگیزههای خودخواهانهام مقاومت کنم. علتش این بود که این کار باعث میشد فرایند نوشتنم دسترسی مستقیمتری به جهان اطرافم داشته باشد. آن وقت بود که از جایی به بعد، رفتهرفته شخصیت اصلی -یعنی خودم- را نوعی مکان در نظر آوردم که احساسات و اندیشهها و تصورات از داخلش عبور کردهاند.
راتمن: آیا خود قصهگویی نوعی نیروی گمراهکننده به کار میبرد؟
کناسگور: بله. این روزها مشغول مطالعهٔ کتاب جالبیام که باید سالها پیش میخواندم: کتابی از فرانک کرمود با عنوان حسی از یک پایان۵. خواندهای؟
راتمن: بله!
کناسگور: کرمود به گشتوگذار در معنای همهٔ قصههای اطرافمان میپردازد. بعد میبینید که جهان واقعی به چیزی تقریباً بیرونی تبدیل شده است. حتی مفهوم تیکتاک، اگر یادتان باشد…
راتمن: ایدهٔ اصلی این است که اگر هر بازهٔ زمانیای، حتی بازهٔ زمانی بین تیک تاک یک ساعت را در نظر بگیرید، این بازهٔ زمانی ساختاری روایی خواهد داشت: آغاز، میانه و پایان.
کناسگور: منظورم این است که نبرد من میتواند همین طور ادامه داشته باشد. همکارم، ثور اریک لاند که رماننویس قابلی است، میگوید: «اگر میخواهی این کتاب واقعاً اصیل باشد، باید ادامهاش بدهی. باید تا آخر عمر ادامهاش بدهی!».
اما نه، این کتاب تا حد زیادی دربارهٔ همان سالهاست و من این را دوست دارم. به خاطر همین بود که تاریخگذاریاش کردم. چون اگر دو هفته زودتر یا دیرتر شروع میشد، چیز دیگری بود. بیشتر شبیه این است که بگوییم این قطعهای از زمان است. آن من بودم.
راتمن: هنوز حس میکنی همان آدمی؟
کناسگور: نه. در نشستی که در ادینبرا دربارهٔ کتاب ۶ برگزار شد، شروع کردم به خواندن بخش جستار در میانههای کتاب. اما نتوانستم فکر اصلی آن را به خاطر بیاورم. مانند غاری در زمان بود که به دست من ساخته شده باشد.
راتمن: در جلد آخر، دربارهٔ کتابی از پیتر هاندکه به نام اندوهی در پس رؤیاها۶ نوشتهاید که در سال ۱۹۷۲ منتشر شده است. این کتاب دربارهٔ خودکشی مادر هاندکه است، ولی هاندکه زندگی مادرش را کاملاً از بیرون و بدون درگیری عاطفی نوشته. تو سبک نویسندگی هاندکه را زیبا و «بیرحمانه» توصیف کردهای. آیا بخشی از وجودت آرزو دارد که نوشتههایت بیرحمانهتر میبود؟
کناسگور: سؤال خوبی است. کتاب هاندکه دربارهٔ مرگ مادرش است که دست به خودکشی زد. کتاب من دربارهٔ مرگ پدرم است، در پایان دورهای از خودویرانگری که به نظرم نوعی خودکشی تدریجی بود. اما هاندکه مادرش را هرگز در این متن بازنمایی نمیکند، در حالی که من پدرم و حرکاتش را توصیف میکنم؛ حتی طرز حرف زدن پدرم را هم بازسازی کردهام. کدام متن صادقانهتر است؟ بدیهی است که متن هاندکه صادقانهتر است. به گمانم میتوانستم شجاعتر باشم و در آن جهت بیشتر پیش میرفتم. مسئله این است که آیا میشود مانند هاندکه، بدون استفاده از ترفندهای معمول رماننویسی، جهان را صادقانهتر به نمایش گذاشت؟ وقتی مشغول نوشتن بودم، بهشدت احساس میکردم که پدرم را در چیزی مانند شخصیت یک رمان گنجاندهام و کاری کردهام که آدمها نسبت به پدرم چیزی را حس کنند که من احساس کردهام، یا من خواستهام که احساس کنند. فکر کردم که دارم تقلب میکنم.
راتمن: پس دلت میخواست عینیتر مینوشتی؟
کناسگور: به نظرم واژهٔ «عینی» درست نیست. در هر حال، عینیت ناممکن است. آنچه که در اندوهی در پس رؤیاها ستایش میکنم تحریفنشدگی آن است. ما انتظاراتی داریم از اینکه رمان خوب چطور باید باشد، جملهٔ خوب چطور باید به نظر برسد، کیفیت چیست، قصه چگونه چیزی است و زندگی چگونه باید باشد.
به همین دلیل است که برآورده نشدن انتظارات در ادبیات و هنر بسیار مهم است. انتظارات بیپاسخ باعث میشوند که بتوانیم خودمان را ببینیم، چون دیگر در محدودهٔ انتظارات نیستیم و به جای دیگری رفتهایم و از آن زاویه میتوانیم جهان را آنگونه که در تصورمان است ببینیم. هنر شکلی از چانهزنی بین ایدهها و تصوراتمان از جهان و خود جهان است. من، مانند همه، تصورات متعددی دربارهٔ مرگ داشتم، اما بعد جسم بیجان پدرم را دیدم و فهمیدم که مرگ تماماً چیز دیگری است. سعی کردم که آن بصیرت، یا احساس، یا هر چه که بود را بازنمایی کنم، اما شکست خوردم. حتی نتوانستم نزدیکش شوم. فقط متوجه شدم که شکافی هست و ضمن تلاش برای پر کردن آن شکاف، رمان نوشته شد.
راتمن: وقتی از خودت مینوشتی، آیا تو هم بر سر شکاف بین تصورت از خودت و خود واقعیات معامله میکردی؟
کناسگور: در نگاه به دیگران، میتوانم تشخیص بدهم که خشم سرکوبشده، حسادت سرکوبشده و حتی نفرت سرکوبشده -البته در کنار طبقه، جنسیت و جغرافیا- چطور در آنچه که انجام میدهند و به زبان میآورند، نقش مهمی دارد، آن هم بیاینکه خودشان خبر داشته باشند. من نمیتوانم این مسئله را در عقاید و دیدگاههایم تشخیص بدهم، اما سازوکارها باید یکسان باشد.
یکی از مؤلفههای مهم کتابهایم این است که میخواهند کشف کنند که دیدگاههای مخصوص نسبت به جهان چطور پدید میآیند. نزد هایدگر، حالت یا وضعیت ذهن پیش از هر چیز دیگری اهمیت دارد، زیرا از خلال همین حالت ذهنی است که میاندیشید؛ حالت [ذهن]تان همیشه حاضر است. هیچ سند و مدرکی این مسئله را توضیح نمیدهد، هیچ بایگانیای وجود ندارد. میتوانید بکوشید تا توصیفش کنید، اما نکته اینجا است که به آن فکر نمیکنیم و همیشه حضور دارد. امیدوار بودم که در کتابهایم، با نوشتن دربارهٔ چیزهای زیادی که نمیتوانستم مهارشان کنم، همهٔ اینها بهنحوی نمایان شود.
راتمن: از نظر هایدگر، بعضی از حالات ذهنی شفافتر دیدن جهان را دشوارتر میکنند و بعضی دیگر باعث میشوند که جهان گشوده شود. در نبرد من، بارها دربارهٔ مشاهدهٔ الوهیت در جهان مینویسی؛ در کتاب ۶ نوشتهای: «فقط یک قدم نیاز است تا جهان دگرگون شود». اگر رویکردمان به جهان مادی درست باشد، آیا امکاناتی معنوی وجود دارد که بتوانیم فراچنگشان بیاوریم؟
کناسگور: درست است. در غیر این صورت، برایم بیمعنا بود که دربارهٔ زندگیام بنویسم. آخرین باری که نیویورک بودم کتاب سوسن دشت و پرندهٔ آسمان۷ از سورن کیرکگور را خریدم. کتابی است دربارهٔ… شما چه میگویید؟ موعظهٔ عیسی در کوه؟
راتمن: موعظه بر فراز کوه۸.
کناسگور: عیسی میگوید که باید همچون پرندگان باشید و سپس میتوانید وارد پادشاهی خداوند شوید. کیرکگور در کتابش مینویسد که چطور وقتی آشیانهٔ پرندهای ویران میشود، روز بعد با شادمانی از نو میسازدش. اگر پرنده باشید، آینده هرگز وجود نخواهد داشت. و راستش من این کتاب را با اشتیاقی باورنکردنی خواندم. یکی از دوستانم تعدادی کبوتر داشت که آشیانه میساختند، تخم میگذاشتند، جوجههایشان از تخم بیرون میآمدند و بعد ناگهان شاهینی میآمد و جوجهها را میبرد. این ماجرا چهار سال پیدرپی تکرار شد. اما کبوترها باز هم در همان جای قبلی لانه میساختند، چون از نگاه آنها، آینده وجود ندارد. شاید این کبوترها ساکن همان جایی باشند که اگر کیرکگور بود، پادشاهی خداوند مینامید.
از طرف دیگر، دیدگاه هایدگر دربارهٔ پرندگان را دارید که به نظرش هستیِ فقیرانهای دارند؛ پرندگان بهواقع چیزی نمیدانند. دو موضع دربارهٔ بودن در جهان. فرزند تو در این جهان است. [یادداشت ویراستار: این کودک چهارماهه است.] او نسبت به خودش آگاهی ندارد و نمیداند که چه کسی است. احتمالاً اگر جای او باشیم، شگفتانگیز خواهد بود! اما آیا حاضری جای او باشی و از همهٔ آنچه که اکنون میدانی صرفنظر کنی؟ ما در جهان نیستیم؛ ما به جهان نگاه میکنیم و برایش اشتیاق داریم. آیا میخواهیم در جهان باشیم؟ آیا جایی که خدا حضور دارد همان جا است؟
راتمن: در کتاب ۶، شرح میدهی که چطور در مراسم خاکسپاری پدرت، کشیش آموزهای از زندگی پدرت بیرون میکشد: «آدم باید نگاهش را بدوزد». نوشتهای: «همه چیز هست. خانهها، درختان، ماشینها، مردم، آسمان، زمین و با اینحال چیزی کم است. زیرا بودن اینها معنایی ندارد… ما نگاهمان را ندوختهایم، ما خودمان را به جهان وصل نکردهایم. از جهان هم جدا نشدهایم و چیزها را تا نتیجهٔ منطقیشان پیش نبردهایم». نوشتهای که همهمان «مجبور بودهایم» که معنایی در جهان پیدا کنیم؛ ولو اینکه، «بهطور عینی»، جهان معنایی ندارد.
کناسگور: فکر میکنم پدرم همیشه میخواست جای دیگری باشد. همیشه میخواست آدم دیگری باشد و زندگی دیگری داشته باشد. پدرم هیچ حضوری نداشت و گاهی به نظر میرسید حتی از وجود ما هم خبر ندارد. به گمانم جای او بودن عذابآور بود و نوشیدن راه گریزش بود.
در من هم کششی هست که میترساندم، کششی در جهت مخالف خانه و مثلاً به سوی هنر. اکنون اوضاع بهتر شده. به گمانم بالاخره موفق شده باشم نگاهم را بدوزم. اما در تمام زندگیام در نبرد با این کشش بودهام. چون هیچ چیزی به اندازهای که در ادبیات یا هنر معین است، در زندگی معین نیست. اگر همه نگاهشان را به زندگی میدوختند، هنری در کار نبود.
راتمن: خودت را فردی مذهبی میدانی؟
کناسگور: مذهبی نیستم. بحث کیرکگور درمورد پرندهها را پیش کشیدم چون نظرم مشابه بود: حاضر بودن، حاضر بودن در لحظه، این است آغاز پادشاهی خداوند. به این معنا، من مذهبیام. راستش، اخیراً نفر دیگری هم از من پرسید که به خدا باور دارم یا نه. بسیار جوان بود، و پاسخ دادم که بله.
راتمن: در کتاب ۶، ارتباطی هست میان تمایل به فراتر رفتن از قواعد، الگوهای زندگی اجتماعی -«بیرون» رفتن و رسیدن به عرش- و نازیسم. آیا همیشه در نظر داشتی که رمان را با جستاری طولانی دربارهٔ هیتلر به پایان برسانی؟ به همین دلیل بود که عنوان نبرد من را برایش انتخاب کردی؟
کناسگور: نه، نه. اصلاً اینطور نیست. به نظرم آمد که این عنوان مناسب است، چون موضوع کتاب همین بود: نبرد من. عنوان انگیزهبخش و بینقصی هم بود. بههیچوجه هم برنامهای نداشتم که دربارهٔ هیتلر بنویسم. اما بعد احساس کردم که ناچارم این کار را بکنم. استفاده از آن عنوان برای اهداف خودم، طعم بدی در دهانم باقی میگذاشت. و من فکر کردم که باید به آن سمت حرکت کنم.
راتمن: پس از مرگ پدرت، در میان متعلقاتش، نشان نازیها را پیدا کردی. مانند نوعی یادبود. شاید این چیزی بود که پس ذهنت وجود داشت.
کناسگور: بله، درست است.
راتمن: آیا روشت برای نوشتن این جستار همان روشی بود که برای نوشتن بقیهٔ کتاب به کار میبردی؟
کناسگور: نه. اول مطالعه کردم و سپس دربارهاش نوشتم. انتظار میرفت که دیگر این آدم شناختهشده باشد؛ شما با همهٔ معایب و کاستیها و علایقش آشنا هستید و اکنون میبینید که مشغول مطالعه دربارهٔ هیتلر است؛ چه اتفاقی خواهد افتاد؟ این رمانی است که از درون یک شخص نوشته شده است. اما وقتی دربارهٔ هولوکاست مینویسید، چیزهایی که کمی قبل دربارهشان حرف میزدیم، مسائل مربوط به تقلب، حادتر میشوند. اینجا است که بهجد باید فکر کنید که ایجاد جذابیت برای چیزی چه معنایی دارد. چون وقتی دربارهٔ مهیبترین موضوع مینویسید، ممکن است چیز جذابی در آن پیدا شود. چیزی که گیرا و هنرمندانه باشد. به همین دلیل است که شوآ ۹ فیلم بسیار اعجابانگیزی است.
راتمن: چون کاملاً عینی و ملموس است.
کناسگور: چون وانمود نمیکند که میخواهد تصویری از گذشته بدهد. چرا که ارائهٔ چنین تصویری ناممکن است. فقط زمان حال وجود دارد. فقط آدمهایی که ملاقاتشان میکنید. فقط آنچه که اکنون هست، وجود دارد.
راتمن: در تاریخ رمان، رابطهای دیرپا میان نوعی ثبات یا خاموشی زیباشناختی و برداشتی از «مردانگی» وجود داشته است. برای نمونه، در کار همینگوی سوءظنی نسبت به زبان وجود دارد و این بدگمانی با میل و اشتیاق به بیرون زدن از اجتماع پیوند میخورد. اجتماعی که زنانه پنداشته میشود و باید از آن خارج شد و به جای «خالص»تری رسید. به نظرت مردانگی، که در نبرد من مضمونی عمده است، با مسائلی از این دست پیوند دارد؟
کناسگور: نه، اینطور نیست. اما گفتنش هم سخت است. چون مرد بودن بهقدری در هویت من اهمیت دارد که از چشم پنهان است. اگر کتاب را بخوانید واضح است، اما از نگاه من، جهان این طور به نظر میرسد. من به مردانگی علاقهمندم، ولی هرگز به فکرم خطور نکرده که مردانگی ارتباطی با تمایل به ترک جهان و موقعیتهای اجتماعی داشته باشد.
احساس میکنم این کتاب وجه زنانهٔ شگفتانگیزی دارد، اما اگر بخواهم دربارهاش حرفی بزنم، ماجرا به جایی ختم خواهد شد که بخواهم تعیین کنم چه چیزی «زنانه» است و چه چیزی «مردانه»، که کسانی را برآشفته خواهد کرد. تقریباً غیرممکن است که بیرون از قالب رمان، دربارهٔ چنین چیزهایی بحث کرد. گرچه این موضوع برای رماننویسی فوقالعاده است. این مسئلهای است که به هویت ربط دارد. و برای من، هویت مردانه چیزی بوده که از وقتی بزرگ شدهام، بیرونش ایستادهام. به خاطر رفتارهای «نادرستی» که داشتم، آزارم میدادند: گلها را دوست داشتم و کتاب میخواندم، از رختولباس خوشم میآمد و دوست داشتم لباسهایم تمیز و مرتب باشد. جایی که من بزرگ شدم، این چیزها کاملاً غلط بود. بعد این احساس را داشتم که ارادهای از خودم نداشتهام و نتوانستهام از چیزی دفاع کنم. این مسئله ربطی به زنصفتی نداشت، بلکه به مرد نبودن مربوط میشد. و همهٔ آن احساسات و عواطفی که داشتهام و گریه کردن: کاری که مردها هرگز نباید انجام بدهند.
راتمن: در کتاب ۳، لحظهای هست که برادرت میخواهد دلداریات بدهد. برادرت میگوید: «به دیوید بویی فکر کن. دیوید بویی دوجنسه است که راستش در راک چیز خوبی است. دیوید سیلویان هم همینطور. هویت جنسی مبهمی دارد. کمی مرد است، کمی زن».
کناسگور: بله، دقیقاً… اما نبرد من تا حد زیادی بهعنوان کتاب یک مرد خوانده میشود. به نوعی در سوئد، مردانگی تحریکآمیزی در آن وجود دارد. بسیار عجیب است، چون فکر میکنم که در کتاب، این محدوده پیچیدگی بسیار زیادی دارد. به این دلیل که در این ناحیه، شامل لایهها و تناقضات بسیار متعددی میشود.
راتمن: اما در نبرد من، نیتی به چشم میخورد برای عرضهٔ رفتارها و گرایشهایی که این روزها ناشایستند؛ برای مثال، آن شیوهای که از همجنسگراهراسیات در نوجوانی نوشتهای. در حال حاضر، مردان ناراضی زیادی وجود دارند که احساس میکنند نمیتوانند از گرایشهایشان بگویند. هنگام نوشتن کتاب، به جهت سیاسی اندیشههایت فکر میکردی؟
کناسگور: برای هر فکری از خودتان میپرسید: این منم؟ این فکر من است؟ اما این مسئله به آن معنا نیست که چنین فرایندی با دیدگاه سیاسی خاصی در پیوند باشد. مثلاً در جایی از کتاب، در سوئد قدم میزنم و کالسکهٔ بچهای را هل میدهم و به زنی نگاه میکنم و همه نوع احساساتی به من دست میدهد. یا آنجا که در کلاس آواز بچهها هستم و احساس حقارت و رعب و کوچکی میکنم. هر چیزی همانگونه بود که بود. به حس برقگرفتگی شباهت داشت! یک سال بعد، اوضاعم خوب بود و مردانگیام در آن ماجرا گرفتار نمانده بود. اما بعد، با قدرت تمام احساسش کردم. مردم میگویند: «اوه، این نظر اوست». اما بیشتر به احساس نوجوانی و احساس شکست مربوط است، به بزرگ شدن و دورهٔ بیستوچند سالگی و احساس شکست، به احساس فشار از جهات مختلف دربارهٔ اینکه قرار بوده چگونه آدمی باشی. حس بیرون ماندن از همه چیز. و چنین احساسی بسیار خطرناک است.
راتمن: میگویی احساس بیرون ماندن از امور خطرناک است. اما در نبرد من، بارها نوشتهای که میخواهی از همه چیز بیرون بروی. از خودت و از زندگی بیرون بروی که ممکن است تنگ و محدود به نظر برسد. تمایل و خواستهای که مانند اشتیاقی معنوی به نظر میرسد.
کناسگور: بیش از هر چیزی به اندیشههای مربوط به هنر و والایی مربوط است. والایی زاویهٔ دیدی است که بیرون از ما قرار دارد و من احساس میکنم در دوران ما، هرچه بیشتر از دست رفته است. چون ارتباطات درونیمان بیشتر و تعاملمان با بیرون کمتر است، و دیگر خدایی نیست. اینروزها، چیزها کمتروکمتر به خاطر خودشان وجود دارند؛ همیشه در وضعیتی قرار دارند، میدانید که؟ به گمانم در نبرد من، عطش و اشتیاقی وجود دارد برای حرکت به سوی چیزهایی که به خاطر خودشان هستند. خود هم همینطور است. فکر میکنم به همین دلیل است که خود در کتاب اینقدر بزرگ است؛ چون این احساس وجود دارد که خود، بهطریقی، رو به نابودی است.
راتمن: آیا بین جنبههای معنوی و جنبههای سیاسی این ایده رابطهای وجود دارد؟ این روزها افراد بسیار زیادی احساس میکنند که بیرون از جامعه ماندهاند. همچنین این احساس را دارند که در نظامهایی گرفتار آمدهاند که اجازه نمیدهند زندگی اصیلی داشته باشند، نظامهایی از قبیل نظام سرکوب، نظام اداری و نظام اقتصادی.
کناسگور: من در یکی از یکدستترین کشورهای اروپا بزرگ شدم. خانوادهام از طبقهٔ متوسط بود -پدرم معلم بود و مادرم پرستار- و در طول عمرم، این کشور در پول غرق شد. مدرسهها و بیمارستانها رایگانند و اگر کارتان را از دست بدهید، دولت حمایتتان خواهد کرد. بنابراین، وقتی از احساس «بیرون» از جامعه بودن مینویسم، بههیچوجه در مسیر این پرسش نیست. مسیری که به ترامپ و خیزش پوپولیسم میرسد، یا مثلاً به چیزی که میتوانم در سوئد ببینم. در سوئد، فرایند ادغام مهاجران به شکست کامل منتهی شده و در نتیجه با نسلی مواجهیم که در حاشیههای جامعه زندگی میکند. نسلی که با جامعه احساس نزدیکی نمیکند و نیروی پلیس و سیاستمداران و معلمان به آنان تعلق ندارد و از این قبیل چیزها. البته قدرت گرفتن راست پوپولیست و تروریسم همواره با فقر و ناامیدی و احساس تعلق نداشتن ارتباط دارد. این چیزی است که به نابرابری اقتصادی مربوط است. ما هم باید دربارهٔ همین موضوع حرف بزنیم، نه چیزهای دیگر.
ولی من تاریخنگار و سیاستمدار و دانشمند علوم اجتماعی نیستم، حرف بصیرتمندانهای هم دربارهٔ این مسائل ندارم که بگویم. تحلیلهای درخشان زیادی، مانند کتاب جادهٔ اسارت۱۰ تیموتی اسنایدر، در دورهٔ ما نوشته میشوند، اما طبیعت اینگونه تحلیلها این است که به چشماندازهای بزرگ، ساختارهای کلی و گرایشهای بلندمدت میپردازند.رمان میتواند عکس این مسیر را در پیش بگیرد؛ رمان میتواند سراغ زندگیهای یگانه، ملموس و تکینه برود. چیزی که واقعاً وجود دارد همین است. کمربند پوسیده۱۱، بیکاری، فقر و اعتیاد به مواد مخدر فقطوفقط وقتی وجود دارند که افراد بخصوص تجربهشان کنند.
راتمن: علاقهمندی تو هم همین است.
کناسگور: فقط در رمان میشود چنین چیزی را بررسی کرد. به همین دلیل است که ادبیات اهمیت بسیار زیادی دارد. دو تا از بهترین کتابهایی که دربارهٔ آمریکای مدرن خواندهام اتاق مریخی۱۲ از ریچل کوشنر و آرگوناتها۱۳ از مگی نلسون بودهاند. اگر مردم دویست سال بعد بخواهند آمریکای امروز را بازسازی کنند، با خواندن این دو کتاب پیشرفت بسیار زیادی خواهند داشت. محور اصلی هر دو رمان را کسانی تشکیل میدهند که احساس میکنند از جامعه بیرون ماندهاند و همزمان در دل آن جا دارند. وقتی این کتابها را میخوانید، با آنها احساس نزدیکی میکنید و این احساس نزدیکی شکل خاصی از بصیرت را پدید میآورد که نه از صافی عقل، بلکه از صافی عواطفتان گذشته است.
از اینجا به بعد اوضاع پیچیده میشود، چون آنچه که پوپولیسم و راست افراطی پیشنهاد میکند، دقیقاً همین است: احساس تعلقی بر پایهٔ عواطف. تاریخ و فرهنگ و مردمی مشترک. ما و برای ما. اما این ما امری کلی است؛ چیزی که در واقعیت وجود ندارد و ساختگی است. بنابراین، وظیفهٔ ادبیات مبارزه با امر ساختگی است. وظیفهٔ ادبیات این است که مسیری به سوی جهان، آنگونه که هست، پیدا کند، راهی را باز کند که پیش از آنکه امر ساختگی جدیدی پنهانش کند، بتوانیم یکیدو ثانیه نگاهش کنیم.
راتمن: در کتابت نوشتهای که وقتی بچهٔ کوچکی بودی، در پناهگاه نازیها در نزدیکی خانهتان بازی میکردی. در آن سنوسال، جنگ جهانی دوم کاملاً انتزاعی به نظر میرسید، مانند قصهای که چیزهایی دربارهاش خوانده بودی. بعد نشان نازیهای پدرت را پیدا کردی؛ حرفهای ضدیهودی پدربزرگت را هم شنیدی. معلوم شد که نازیها در واقعیت ما حضور دارند و با این حال، نوع نگاهشان به جهان کاملاً اشتباه است؛ نوع نگاهشان امری ساختگی بود.
کناسگور: افسانههای ساختگی زیادی دربارهٔ جهان وجود دارد و آنچه که در آن افسانههای ساختگی وجود دارد، برای نوع نگاهمان به جهان مهم است. شاید به همین دلیل بود که هاندکه در اندوهی در پس رؤیاها، نمیخواست که از طریق بازنمایی به احساسات دامن بزند. مطالعه دربارهٔ افسانههای تاریخی یک چیز است و دیدن وقوع این افسانهها در جهان واقعی چیزی دیگر. و این چیزی بود که مادر هاندکه، بهعنوان یک اتریشی، در طول جنگ تجربه کرد. تصور میکنم، البته بهیقین نمیدانم، که سبک نویسندگی هاندکه در این کتاب و پرهیز از همهٔ نیروهای فریبنده، واکنش او بوده است به بزرگ شدن در سایهٔ نازیسم.
راتمن: باز هم برمیگردم به لحظهای که بحثت دربارهٔ هیتلر تمام میشود. بحثی که چهارصد صفحه ادامه دارد. بعد ناگهان در بالکن بیرون آپارتمانت هستیم. صدای خندهٔ بچهای را میشنوی و صدای مردی که حرف میزند. خنده بهقدری گیرا است که به آن سوی نرده نگاه میکنی، اما آنها را نمیبینی. و به این ترتیب، تأمل طولانیات دربارهٔ هولوکاست به پایان میرسد. چرا تصمیم گرفتی بحثت را به این شکل تمام کنی؟
کناسگور: وقتی داشتم دربارهٔ همهٔ این چیزها مینوشتم، همین طوری بود. در بالکن بودم و داشتم مینوشتم، بعد صدای خندهٔ بچه را شنیدم و نتوانستم کسی را ببینم. و این احساس در من جوشید که هر آنچه را که لازم بوده گفتهام و الآن دیگر چیزی نمیدانم. طرح خاصی نداشتم. همین طوری بود.
راتمن: بخشی از زندگی واقعی هم بود.
کناسگور: بله.
راتمن: حالا که داریم حرف میزنیم، یادم میآید که وقتی به آن لحظه رسیدم، در خانه بودم و داشتم مطالعه میکردم. بعد سرم را بالا آوردم و همسر و پسر نوزادم را دیدم. فکر نمیکردم که این تصادف آنقدرها هم جالب باشد. اما در رمان تو، چنین حسی وجود دارد.
کناسگور: وقتی این قسمت را میخواندی، چه احساسی داشتی؟ فکر کردی که به آنجا تعلق ندارد؟
راتمن: در رمان، مجاورت غافلگیرکنندهای است: نازیها و بعد صدای کودک. اما در زندگی واقعی این طور نیست. روی هم رفته، به نظرم آمد که کتاب ۶، که بخش آخر آن دربارهٔ فروپاشی عصبی همسر آن دورهات لیندا است و در کتاب ۱ هم اشارهای به این فروپاشی شده، تقریباً بهشکل ناراحتکنندهای واقعی است. نوشتهای: «لیندا یک شخصیت نیست. او لیندا است. گِیر آنگل یک شخصیت نیست. او گیر آنگل است». و همینطور ادامه دادهای.
کناسگور: شخصی دربارهٔ کتاب با من حرف میزد و گفت وقتی نام پدرم برای اولین بار میآید، تقریباً تکاندهنده است. وقتی پدرم نامی دارد، حضورش متفاوت است؛ نام او ارتباطی با جهان واقعی میسازد. اما ادبیات همواره شکافی دارد، پردهای که بین ادبیات و جهان واقعی کشیده شده است. باید هم همینطور باشد… بعد من آدمهای واقعی را پشت این پرده و داخل این جهان بسته میگذارم. دیدن نام آنها مانند نگاه کوتاهی به وجود واقعیشان است.
راتمن: اواخر کتاب نوشتهای: «این رمان همهٔ اطرافیانم را آزرده، خودم را هم آزار داده است. چند سال بعد هم که بچههایم بزرگ شوند و بتوانند این کتاب را بخوانند، آنها را هم آزار خواهد داد». در صفحهٔ آخر کتاب هم نوشتهای: «هرگز خودم را نخواهم بخشید… دو ساعت دیگر لیندا اینجا خواهد بود و من او را در آغوش میکشم و میگویم تمامش کردم، و دیگر هرگز چنین کاری را در حق او و فرزندانمان نخواهم کرد».
کناسگور: در آن لحظه احساس بسیار بدی داشتم. آن پایانبندی مملو از حس گناه بود.
راتمن: هفت سال پیش بود. اکنون تو و لیندا از یکدیگر جدا شدهاید و تو از سوئد به لندن رفتهای، جایی که شریک زندگی جدیدی داری. آیا هنوز هم از نوشتن نبرد من احساس پشیمانی میکنی؟
کناسگور: از نوشتنش پشیمان نیستم. به گمانم آن موقع درکش سخت بود و اکنون آسانتر است. کسانی آزرده شدند و زمانی که این اتفاق میافتاد، برایشان هولناک بود. اما با این حال دنیا هم به آخر نرسید. نسبت به فرزندانم احساس گناهی دارم که پایدار است. موضوع این است که چطور داستان خودمان را در اختیار همه گذاشتهایم. اما از سوی دیگر، در این کتاب عشق زیادی به آنها هست. وقتی هم که دیگر من نباشم، آن قصه همچنان برایشان وجود خواهد داشت.
اگر بخواهم صادقانه بگویم، نمیتوانم بپذیرم که افزودن کتابی به این جهان کار اشتباهی است. چنین کاری واقعاً چقدر میتواند مخرب باشد؟
راتمن: آیا هنوز از دستت عصبانیاند؟
کناسگور: بله، عصبانیاند. چیزی نیست که هرگز بخواهد حلوفصل شود.
راتمن: لیندا هم هنوز عصبانی است؟
کناسگور: لیندا؟ نه. لیندا کتاب را خواند و پذیرفتش.
راتمن: خواندن فروپاشی لیندا باعث شد به خاطر لذت بردنم از نبرد من احساس گناه کنم.
کناسگور: واقعاً؟ هیچ وقت فکر نمیکردم چنین اتفاقی بیفتد.
راتمن: این بخش باعث شد که دربارهٔ کل رمان فکر کنم. رمان با اندیشیدن به پدرت آغاز میشود، کسی که احساس میکرد در زندگیاش به دام افتاده و هر کاری لازم بود کرد تا احساس آزادی کند. رمان ادامه پیدا میکند و هزینهٔ کارهایی را میشمارد که پدرت در حق تو و دیگران کرد. بعد رمان به خودت میپردازد که پسرش هستی. تو هم احساس میکنی که به دام افتادهای و هر کاری لازم است انجام میدهی تا خلاص شوی. این هم هزینه دارد، هم برای خودت و هم برای بقیه.
کناسگور: موافقم. فکر میکنم همین طور باشد. هیچ کجا به این توازی نپرداختهام. اما فکر میکنم درست است. شیوهٔ درستی برای گفتن آن است.
راتمن: در نگاه دوباره به کل این پروژه، چه چیزی بیشتر از همه غافلگیرت کرد؟
کناسگور: میدانی، یک نکته این است که ذهن چقدر گنجایش دارد؟ گذشته، خاطرات و کتابها [همه و همه در ذهن هستند]. چیز دیگری که شگفتزدهام میکند این بود که آنچه که فکر میکردم منحصربهفرد باشد، چیزی که گمان میکردم فقط و فقط متعلق به من است، به دیگران هم مربوط میشد. این موضوع بهشدت شگفتزدهام کرد و هنوز هم شگفتزدهام میکند. فکر میکنم خیلی بیشتر از آنچه فکر میکنیم با یکدیگر شباهت داریم. به گمانم این واقعیتی است. باید هم واقعیتی باشد.
راتمن: دوباره سراغ داستاننویسی رفتهای. آیا نبرد من بر تجربهٔ داستاننویسیات تأثیر گذاشته؟
کناسگور: بله، تأثیر گذاشته. احساس آزادی بیشتری دارم. کار دشوار این است که تعهد داشته باشم. اگر آزاد باشید، مجبور نیستید که صادق باشید. ولی همچنان باید این طور باشد.
راتمن: از نقطه نظر مهارت چطور؟
کناسگور: نمیدانم مهارت چگونه چیزی است، حتی نمیدانم نوشتن یعنی چه. درست است! هرچه بیشتر مینویسم، کمتر میفهمم که چه چیزی باعث میشود چیزی خوب باشد. راستش معمولاً فکر میکنم چیزی که نوشتهام مزخرف محض است. بعد آن را برای ویراستارم یا کس دیگری میفرستم و آنها گاهی میگویند: «نه، این زنده است». شاید دو یا سه ماه بعد بتوانم بفهمم که آن نوشته خوب بوده. ولی نمیدانم چرا. روشی که پرورش دادهام اینطور است که در لحظهٔ اکنون باشم، بنشینم، کمی قهوه بخورم و دربارهٔ خاطرهای فکر کنم. فقط از این طریق است که میتوانم بنویسم. نمیدانم چطور باید رمان نوشت. اما میدانم که اگر تلاش کنم، اتفاقی خواهد افتاد.
راتمن: فرض کن پیشنهاد ثور اریک لاند را گوش میدادی و به نوشتن نبرد من ادامه میدادی و کتاب ۷ را مینوشتی. اگر ما این کتاب فرضی را میخواندیم، آیا با همین کارل اوه مواجه میشدیم؟ یا اینکه تو آدم دیگری بودی؟
کناسگور: وقتی نبرد من را نوشتم، بهشدت مستأصل بودم، احساس کردم که در زندگیام گیر افتادهام. پیش از آن، تنها راهی که برای گریز میشناختم، ادبیات بود. کارم همیشه فرار کردن بود. اما در نبرد من، از ادبیات استفاده کردم تا به جای فرار کردن، در برابر زندگیام بایستم. این کار بهوضوح بحران میانسالی بود، همهٔ نشانهها هم وجود دارند. اما موقعیت فعلیام کاملاً متفاوت است. زندگیام همانی است که میخواستم. البته من همان آدمم، ولی شاید به جهت دیگری نگاه میکنم. پدرم دیگر حضوری پیوسته در زندگیام ندارد و دوران کودکیام، در مقایسه با زمانی که چهلساله بودم و همه چیز تازه به نظر میآمد، بسیار دور به نظر میرسد. اکنون بیشتر به آنچه که میبینم علاقه دارم، بیشتر از احساسی که از دیدن این چیزها به من دست میدهد.
راتمن: در کتاب ۶، نوشتهای که وقتی نبرد من را آغاز کردی، چیزی برای باختن نداشتی. در نگاه به گذشته، آیا فکر میکنی که تصمیم گرفتی چنین چیزی بنویسی؟
کناسگور: نه.
راتمن: آیا فکر میکنی در خلال نوشتن این کتاب، تصمیمگیریهای هنری داشتهای؟
کناسگور: راستش نه. فقط داشتم دنبال راهی میگشتم که نوشتن دربارهٔ پدرم را برایم امکانپذیر کند.
پینوشتها:
• این مطلب گفتوگویی است با کارل اوه کناسگور و در تاریخ ۱۱ نوامبر ۲۰۱۸ با عنوان «Karl Ove Knausgaard Looks Back on My Struggle» در وبسایت نیویورکر منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۸ اردیبهشت ۱۳۹۸ با عنوان «گفتوگو با کارل اوه کناسگور: آیا هر کسی میتواند یک نبرد من بنویسد؟» و ترجمۀ حسین رحمانی منتشر کرده است.
•• جاشوا راتمن (Joshua Rothman)، دبیر بخش اندیشهٔ نیویورکر است. او از سال ۲۰۱۲ برای نیویورکر مینویسد. «دل را بزن به دریا: هنر تصمیمگیریهای دشوار» و «چگونه ایمان خود به دموکراسی را بازیابیم» نوشتههای دیگری از اوست که در ترجمان منتشر شدهاند.
••• کارل اوه کناسگور (Karl Ove Knausgaard) نویسندهای نروژی است که با نوشتن رمان شش جلدی نبرد من به شهرتی جهانی رسید. او در سال ۱۹۹۸ برای رمان اولش، بیرون از جهان (Out of the World)، برندهٔ جایزهٔ منتقدان ادبی نروژ شد.
[۱] My Struggle
[۲] Karl Ove Knausgaard
[۳] Book 1
[۴] Book 2
[۵] The Sense of an Ending
[۶] A Sorrow Beyond Dreams
[۷] The Lily of the Field and the Bird of the Air
[۸] انجیل متی، باب ۵ تا ۷ و انجیل لوقا باب ۶. م.
[۹] Shoah: فیلم مستندی به کارگردانی کلود لنزمن که سال ۱۹۸۵ به نمایش درآمد. شوآ در فرانسه وعبری به معنای هولوکاست است [مترجم].
[۱۰] The Road to Unfreedom
[۱۱] Rust Belt: لفظی است برای منطقهای که بخش بالایی شمال شرق ایالات متحده آمریکا، دریاچههای بزرگ، و ایالتهای غرب میانه آمریکا را پوشش میدهد، و به افول اقتصادی، از دست دادن جمعیت و زوال شهرها به دلیل کوچک شدن بخش صنعتی آن که زمانی قوی بود، اشاره دارد [ویکیپدیا].
[۱۲] The Mars Room
[۱۳] Argonauts
برای اینکه خوانندۀ خوبی باشید، نیازی نیست هر کتابی را تا آخر بخوانید
چطور انگیزۀ انتقامجویی در میان یهودیان اسرائیلی از نازیها به اعراب فلسطینی منتقل شد؟
رمان مدار زمین ما را به زندگی روزمره و خیالانگیز شش فضانورد دعوت میکند
چرا برای توصیف روابط انسانی از استعارههای مکانی و معماری استفاده میکنیم؟