روانشناسان میگویند عواطف شدیداً تحت تأثیر فرهنگ هستند، ولی آنها نباید اینقدر مطمئن باشند
هیچچیز مثل مهاجرت نمیتواند نشان دهد چطور چیزهایی که طبیعی به نظر میرسند درواقع مصنوعات فرهنگی هستند. نیکیل کریشنان میگوید: وقتی از هند به انگلستان رفتم، باورم نمیشد که فشاردادن برآمدگی گلویم به معنای «اشاره به شرافت» نیست یا وقتی برای ابراز موافقت یا مخالفت سرم را کج میکردم، مسخرهام میکردند. بعداً یاد گرفتم برای ابراز موافقت یا مخالفت صرفاً سرم را به بالا و پایین یا چپ و راست حرکت دهم. این دست تجربهها سوال بزرگتری به ذهنمان میآورد: آیا همۀ انسانهای دنیا عواطف و هیجانات واحدی دارند؟
How Cultures Create Emotions
Batja Mesquita
.W. W. Norton & Company.2022
پژوهشگر فلسفۀ اخلاق و تاریخ فلسفه در دانشگاه کمبریج
?How Universal Are Our Emotions
20 دقیقه
How Cultures Create Emotions
Batja Mesquita
.W. W. Norton & Company.2022
همان موقعها، با دیدن نسخۀ انگلیسی سریالِ «آفیس»، فهمیدم واژۀ «کرینج» 1 میتواند بهعنوان صفت هم به کار رود، مثلاً «خیلی کرینج است». معلوم شد این احساس که برخاسته از شخصیت دیوید برنت با بازی ریکی جرویز است معادلی در زبان آلمانی دارد: فرِمدشامن2. این واژه یعنی خجالتکشیدن از دیدن آدمهایی که نادانسته خودشان را خجالت میدهند. واژههایی مثل کرینج و فرمدشامن شاید صرفاً برچسبهایی بودند برای احساساتی که از قبل با آنها آشنا بودم. شاید هم یادگرفتن واژههای جدید و شناسایی احساسات مربوط به آنها بخشی از فرایندی واحد باشند. شاید این فقط دایرۀ واژگانم نبود که در آن ماههای اولیه در انگلستان گسترش مییافت، بلکه طیف هیجانیام هم در حال گسترش بود.
این قصۀ خیلی از مهاجرهاست. روانشناس هلندی، باتیا مِسکیتا، در کتاب در میان ما: فرهنگها چطور هیجانات را میسازند، میگوید، قبل از رفتن به ایالاتمتحده، واژۀ «پریشانی» 3 باعث سردرگمیاش میشده است. با خودش فکر میکرده «آیا پریشانی به واژۀ هلندی انَست 4(مضطرب/ترسان) نزدیکتر است یا وردریت/وانهوپ 5 (غمگینی/ناامیدی)؟». مدتی طول کشید تا با این واژه اُخت شود: «دیگر این واژه گیجم نمیکند. میدانم پریشانی چه زمانی احساس میشود و این احساس چه چیزی است. پریشانی برایم تبدیل به یک ‘هیجان’ شده است».
از نظر مسکیتا، این نمونهای از واقعیت مهمتری است که نادیده گرفته میشود: هیجانات صرفاً از روان ما برنمیخیزند، بلکه برساختهایی هستند که از اجتماع خود به ارث میبریم. او از ما میخواهد فراتر از کارهای محققانی برویم که در گذشته چند هیجان «فطری» را شناسایی کردهاند و آنها را جهانشمول و بهلحاظ تکاملی سازگارانه تلقی کردهاند (این هیجانات معمولاً عبارتاند از خشم، ترس، انزجار، تعجب، شادی، و غم). خودِ مسکیتا هم زمانی به این یافتهها باور داشت. او دراینباره مینویسد «خود هیجانات یکساناند ولی زندگی هیجانی آدمها چیز دیگری است». تحقیقات او ابتدا بر زبان هیجانات، فرم و شدت ابراز آنها، و معنای اجتماعیشان متمرکز بود. ولی، با گذشت زمان، اعتقادش سست شد و از خود پرسید «یکسانبودن هیجانات چه معنایی دارد؟». او که با مهاجرین ترک و سورینامی در هلند کار کرده بود، پس از مهاجرت به آمریکا، به این نتیجه رسید که این باور که هیجانات اصلی تحتتأثیر فرهنگ قرار نمیگیرند، بیشتر از اینکه حقیقتی علمی باشد، یک ایدئولوژی است. او میگوید یک دلیلش این است که «برخی زبانها حتی واژهای برای خود ‘هیجان’ندارند».
دربارۀ واژگان مربوط به احساسات مختلف چطور؟ او دراینباره مینویسد «اگر بتوانیم همهجا واژههایی برای خشم، ترس، غم، و شادی پیدا کنیم، این میتواند نشانهای باشد از اینکه زبان ‘جهان را از مفصلهایش میبُرد ’». 6این اصطلاح آخر، که بسیار موردعلاقۀ فیلسوفان است، نقلقولی است از افلاطون در رسالۀ فایدروس و بیانگر امید به این است که مفاهیم بشری با چیزهای طبیعی که مستقل از افکار و سخنان ما وجود دارند مطابقت داشته باشد. ارنست مایرِ زیستشناس بر این باور بود که مفهوم گونهها در زیستشناسی همچون بریدن مفصل است. او تحتتأثیر این حقیقت بود که «بومیهای عصر حجریِ گینۀ نو دقیقاً همان موجودات طبیعیای را بهعنوان گونه میشناسند که دانشپژوهان غربی میشناسند». ولی آیا «خشم» و «ترس» هم مثل جوجۀ سیاهپوش و سینهسرخ مایر هستند؟
در اینجا، مسکیتا به لیسا فلدمن بَرِت -که گاهی با هم مقاله چاپ میکنند- و سایر برساختگرایان 7 معاصر میپیوندد و از دادههای زبانشناختی برای زیرسؤالبردن نگاه جهانشمول به هیجانات استفاده میکند. او اشاره میکند که بهطور مثال واژۀ ژاپنی هاجی 8 هم به معنای «شرم» است و هم «خجالتزدگی»، درحالیکه خیلی از زبانها (ازجمله زبان اول خودم، تامیل) چنین تمایزی را ندارند. در میان بادیهنشینان، واژۀ حَشام نهتنها شرم و خجالتزدگی، بلکه کمرویی و احترام را هم شامل میشود. ایلونگوتهای فیلیپین واژۀ بِتانگ 9 را برای اشاره به همۀ این مفاهیم به اضافۀ خشیت و اطاعت به کار میبرند.
بدتر از این هم میشود. به گفتۀ مسکیتا، «عزتنفس هیچ معادلی در زبان چینی ندارد» و گویشوران بومی لوگاندا، در شرق آفریقا، «برای اشاره به ‘خشم’ و ‘غم’ از واژۀ اݧݧݧُ کوسونگووالا 10 استفاده میکنند». او میگوید ژاپنیها از شنیدن اینکه در انگلیسی هیچ معادلی برای آمایی 11 وجود ندارد متعجب میشوند. آمایی یعنی «لوسکردن خود برای مراقبان». روانکاو ژاپنی، تاکئو دوی، راجع به این شکاف وصفناپذیر برای یکی از همکارانش صحبت کرد. همکارش با هیجان گفت «حتی سگها هم این کار را میکنند». مسکیتا اینطور نتیجهگیری میکند که «زبانْ تجربه را بهشکل کاملاً متفاوتی سازماندهی میکند و تمایزات متنوع و متکثری پدید میآورد».
مسکیتا در کتابش میگوید غربیها تسلیم نوعی از تفکر شدهاند که گستردگیاش موضوع یکی از پویانماییهای شرکت پیکسار شده است. در پویانمایی «درون و بیرون» 12دختربچهای به نام رایلی را میبینیم که ذهنش را پنج هیجان -شادی، غم، ترس، انزجار، و خشم- در بر گرفته است. خشم قرمزرنگ است. وقتی میان رایلی و والدینش مکالمۀ پرتنشی شکل میگیرد، موجودات قرمزرنگ مشابهی در درون هرکدام از آنها فعال میشوند. «درون و بیرون» مدلی از هیجان را به نمایش میگذارد که مسکیتا آن را MINE [به معنای «برای من»] میخواند، مدلی که در آن هیجانات «ذهنی (Mental)، درونی (INside person the)، و ذاتی (Essentialist) هستند» -یعنی همیشه ویژگیهای یکسانی دارند.
او در بخشی که دربارۀ روش کاریاش توضیح میدهد به یافتههایی تجربی اشاره میکند که باعث سردرگمی او شده است. وقتی از خانوادههای تُرک و سورینامی خواسته میشد «واژههای هیجانی» را فهرست کنند، آنها تمایل داشتند واژههایی را ذکر کنند که به رفتار اشاره داشت. بهاینترتیب «خندیدن» بیش از «شادی»، و «گریستن» بیش از «غم» ذکر میشد. عدهای معتقد بودند «فریادزدن» و «کمککردن» واژههای هیجانی هستند. این به مسکیتا آموخت «تفاوتهای فرهنگی فراتر از اختلافات معنایی واژگان است» و هیجانات «نه در ‘درون’ آدمها، بلکه در ‘میان’ آنها» به حیات خود ادامه میدهند.
مسکیتا از ما میخواهد مدل دیگری را در نظر بگیریم و، بهجای آنکه هیجانات را ذهنی و «درونی» بدانیم، آنها را «کنشهایی بدانیم که در میان مردم رخ میدهند، کنشهایی که با توجه به شرایط موجود تنظیم میشوند» نه «حالتهای ذهنی درون یک نفر». باید بهجای زیستیدانستن منشأ هیجاناتْ آنها را آموختهشده بدانیم: «القاشده توسط والدین و سایر عوامل فرهنگی» یا «شرطیشده توسط تجربیات درونفرهنگیِ مکرر». در این مدل، هیجانات OURS [به معنای برای ما] هستند، یعنی «خارج از شخص (person the OUtside)، رابطهای (Relational)، و موقعیتی (Situated)».
از نظر مسکیتا، مدل MINE با جهتگیری فردگرایانۀ غرب سازگار است، درحالیکه مدل OURS «که در جهان رایجتر است» به رویکرد جمعگرایانۀ جوامع غیرغربی و غیرصنعتی تعلق دارد. همانطور که انتظار میرود، این تفاوت به نفع غرب نیست. در مصاحبههایی که پس از مسابقه از ورزشکاران ژاپنی انجام میشود، آنها در مقایسه با ورزشکاران آمریکایی «هیجانات بیشتری را در بافت روابط» گزارش میکنند. جوامع غربی، با درونی (و نه بیرونی) دانستن هیجانات، فهم سایر شکلهای داشتن یا «انجام دادن» هیجانات را سخت کردهاند، چه برسد به همدردی با آنها.
به باور مسکیتا، یکی از علتهایی که ما نمیپذیریم که هیجانات در فرهنگهای مختلف متفاوتاند میل به شمول است: نگرانی از اینکه «اگر بگوییم مردمِ سایر گروهها یا فرهنگها هیجانات متفاوتی دارند به معنای این باشد که انسانیت آنها را انکار کردهایم». اما او نظری مخالف با این دارد: تأکید بر تغییرناپذیری فرهنگی باعث میل به کنارگذاشتن [دیگران] میشود. مدل MINE، با نادیدهگرفتن روشهای غیرغربی درک و صحبت از هیجانات، این را القا میکند که مردم غیرغربی چیزی غیر از هیجان دارند. او نتیجه میگیرد که باورمندان به شمول، درنهایت، آنهایی را که متفاوت هستند عملاً غیرانسان میدانند. به باور او، صرفاً با فرهنگوابسته دانستن هیجانات میتوانیم ساکنان کرۀ زمین را حقیقتاً بشناسیم. بر این اساس، پیشنهاد میدهد که «فرض نکنید کسی که مطابق انتظار شما عمل نمیکند دارد هیجانات اصیل و واقعیاش را سرکوب میکند. از او سؤال کنید».
نگاه انتقادی کتاب مسکیتا سایهای بلند بر فرهنگ فکری غرب در قرن گذشته افکنده است. ما خامدستانه قرار بود بهدنبال خصوصیات جهانشمول بشری باشیم، اما منتقدان -انسانشناسان، فیلسوفان، و اکنون روانشناسان- ما را به دیدن تنوع، نسبیت، «پارادایمهای قیاسناپذیر» و «ناهمسانی افراطی» تشویق میکنند. ترجمۀ واژگان هیجانی به زبانهای مختلف، که زمانی گمان میرفت کار روزمره باشد، اکنون بهنظر غیرممکن میآید. حتی عمیقترین احساساتمان هم از تأثیر زبان و قرارداد رها نیست.
تحقیقات روانشناختی مسکیتا، همچون کارهایی در انسانشناسی و زبانشناسیِ اجتماعی که به آنها استناد میکند، قصد دارد نظریههای متعارف هیجان را براندازد، چه نظریههای دانشگاهی باشند و چه «نظریات عامیانه»ای که لابهلای حرفهایمان دربارۀ هیجان مستتر است. ولی مشکل آنجاست که برساختگرایانی همچون مسکیتا، که اسیر نظریۀ خود هستند، ممکن است تشخیص و راهکار درمانی اشتباهی ارائه دهند.
بگذارید با مثالهای زبانشناسی اجتماعی که مسکیتا ارائه میکند شروع کنیم. تفسیر مسکیتا از آنها شبیه به چیزی است که به آن «مغالطۀ واژگانی» 13گفته میشود. از اینکه یک زبانْ واژگان متفاوتی برای شرم و خجالتزدگی ندارد باید چه برداشتی کنیم؟ اینکه گویشوران آن هیچ راهی برای فهم این ندارند که در کدام شرایط باید چه هیجانی داشته باشند؟ آیا خجالتزدگی من از اینکه زیپم را نبستهام، هنگام قرارگرفتن در جمع دیگر گویشوران زبان تامیل، تبدیل به شرم میشود؟ آیا شرم من بابت فراموشکردن تولد مادرم تبدیل به خجالتزدگی میشود؟ آیا همۀ دوستان انگلیسیزبان من درک کاملی از تفاوت این دو دارند؟
انگلیسی کلمهای برای غم غربت 14 دارد. آلمانی هم همینطور (هایموی) 15. ولی فرانسوی کلمهای برای این احساس ندارد. آیا این باعث میشود احساس یک فرانسوی موقع خوردن کروسان در نیویورک متفاوت از احساس یک انگلیسی هنگام خوردن یک فنجان چای در آنجا باشد؟
مسکیتا خیلی دربارۀ این موضوع صحبت میکند که در زبان لوگاندا برای اشاره به خشم و غم واژهای واحد وجود دارد. آیا واژۀ انگلیسی «آشفته» 16 نیز چنین دامنهای را در بر نمیگیرد؟ (گویشوران لوگاندا ادعای او را رد میکنند و میگویند این زبان قادر به افتراق بین این دو احساس است). دامنهای که واژۀ انگلیسی «تواضع» 17 پوشش میدهد همچون حشام در میان بادیهنشینان است و مترجمی باهوش میتواند راهی پیدا کند که ما بتوانیم دامنۀ واژۀ ایلونگوتی بتانگ را هم متوجه شویم، واژهای که معنایی نزدیک به «من ارزشمند نیستم!» را منتقل میکند و متضمن کمرویی و تسلیم است. عمل ترجمه -که روزانه توسط میلیونها مهاجر برای بیان تجربیاتشان انجام میشود- به ما این امید را میدهد که میتوانیم فراتر از کلماتی که در اختیار داریم صحبت کنیم.
ترجمههایی از این دست بیشتر شبیه توضیحدادن هستند. ولی حتی اگر چیزی که در زبان شما با یک واژه بیان میشود در زبان من نیاز به دو یا سه واژه داشته باشد، باز هم بدین معنی نیست که نمیتوانیم بدون دانستن زبانِ هم حرف یکدیگر را بفهمیم. باید جلوی این وسوسه را بگیریم که واژگانی هیجانی را که بومی زبان خاصی هستند ملاک قرار دهیم (زمانی که حقیقتاً بومی هستند. بهطور مثال اسم آمایی را، به آن شکل که مسکیتا درمورد آن صحبت میکند، اولین بار تاکئو دوی، در بخشی از نظریۀ روانتحلیلیاش دربارۀ روان ژاپنیها، مطرح کرد).
رویکرد جایگزین چیست؟ آلن فیسک، انسانشناس روانشناختی در دانشگاه یوسیالای، معتقد است ما باید اصطلاحی بسازیم که تعریف نظری دقیقی داشته باشد، سپس بهدنبال شواهد زبانشناختی بگردیم تا ببینیم زبانهای طبیعی چه کلمات مشترکی دارند که به سازۀ ما قابل اطلاق باشد. بهطور مثال، فیسک اصطلاح سانسکریت کاما موتا 18 را مثال میزند که معنایش «هیجانِ برخاسته از تشدید ناگهانی اشتراکات جمعی» است، و سپس آن را پی میگیرد تا ببیند چطور به اصطلاحات مختلفی همچون «دلگرمکننده، تکاندهنده، تأثیرگذار، افتخار جمعی، لطیف، نوستالژیک، و احساسی» ربط پیدا میکند.
علاوهبراین، میتوانیم بهجای تمرکز بر خودِ واژهها بهتنهایی به خوشههایی از واژهها نگاه کنیم که بهلحاظ معنایی به هم مرتبطاند. مسکیتا مختصراً اشاره میکند که فرد لهستانی هیچ واژهای برای انزجار ندارد، ولی واقعیت این است که مانند انگلیسیزبان خوشهای از واژگان مرتبط با انزجار دارد؛ نباید انتظار داشته باشیم بین خوشهها تطابق واژگانیِ کامل وجود داشته باشد. در انگلیسی، میان واژههای «انزجارآور»19، «نفرتانگیز»20، «تهوعآور»21، «ناگوار»22 و «مشمئزکننده» 23 تفاوتهایی هست و این درمورد اصطلاحات لهستانیها هم صادق است. با توجه به اینکه درک بینفرهنگی همواره نیازمند توجه کلنگرانه به ساختارهای معنایی بزرگتر است، جای تعجب است که رویکرد مسکیتا اینقدر جزئی است، انگار که جوهر هر واژه غاییترین منبع معناست.
بنا بر آرای لودویگ ویتگنشتاین، در اینجا مغالطۀ رایجی اتفاق افتاده است. به گفتۀ او، سؤالاتی بسیار انتزاعی مثل «معنا چیست؟» منجر به «مسدودیت ذهنی در ما میشوند. احساس میکنیم باید در پاسخ به آن چیزی بگوییم ولی نمیتوانیم. در برابر یکی از مهمترین منابع گیجی فلسفی قرار میگیریم: مواجهه با یک اسم ما را وادار میکند بهدنبال چیزی بگردیم که به آن صدق میکند».
فرض کنید گویشوران یک زبان میتوانند بگویند «میخواهم»، «تمایل دارم»، «ترجیح میدهم»، و «گرسنهام»، ولی در زبانشان اسمی وجود ندارد که بتوان آن را به «میل» ترجمه کرد. آیا میتوان نتیجه گرفت که این افراد درکی از مفهوم میل ندارند؟ فرض کنید زبانی معادلی برای واژۀ «نیت» ندارد ولی گویشوران آن میتوانند درمورد برنامههایشان برای آخر هفته صحبت کنند، یا بگویند قرار بوده ظرفها را بشویند ولی یادشان رفته یا فنجان یک نفر را «سهواً» شکستهاند. آیا این افراد واقعاً درکی از مفهوم نیت ندارند؟ یا اینکه صرفاً آن را بهشکل متفاوتی ابراز میکنند؟
فیلسوفی به نام گیلبرت رایل میگفت «خیلیها میتوانند بهخوبی دربارۀ مفاهیم صحبت کنند، ولی نمیتوانند بهخوبی دربارۀ خودشان صحبت کنند». آنها از مفاهیم استفاده میکنند «ولی نمیتوانند قوانین منطقیِ حاکم بر این استفاده را ذکر کنند». به گفتۀ دانشجوی رایل، برنارد ویلیامز، چالش این است که «بین آنچه فکر میکنیم و آنچه صرفاً فکر میکنیم که فکر میکنیم» فرق بگذاریم.
این افتراق زمانی مفیدتر است که به ارزیابی ادعای بزرگتر مسکیتا بپردازیم: اینکه مدل MINE متعلق به غرب نادان است و بقیه مدل OURS را ترجیح میدهند. بگذارید با واژۀ «هیجان» شروع کنیم. همانطور که مسکیتا دریافته است، خیلی از اجتماعات بهخوبی با نداشتن معادل واژگانی برای هیجان کنار میآیند. ولی این تحقیق اوست که اگر قرار باشد موضوع ثابتی داشته باشد، نمیتواند با آن کنار بیاید. به همین خاطر «هیجان» را دال بر چیزی میداند، و خود را وقف این میکند که برای این چیز جایگاهی «درونی» یا «بیرونی» پیدا کند.
«درونی» توصیفکردن زندگی ذهنیْ رویکردی قدیمی و طبیعی است، اما مشکل این است که جایگاه مکانی آشکاری ندارد. من بهخوبی مزۀ نان سوخاری سوخته، درد داخل سر و فوریت نیاز به دستشوییرفتن را درک میکنم. این چیزها را «فوراً» میفهمم. در واقع درونی به معنای «خصوصی» است. برخلاف آن، بیرونی به معنای «عمومی» است.
واضح است که هیجانات همواره عمومی نیستند. من میتوانم خوشحال (یا خشمگین یا غمگین) باشم، بدون آنکه چیزی نشان بدهم، مثل زمانی که در بازی حساسِ پوکر به کارتهایم نگاه میکنم و موقع نگاهکردن به کارتها حتماً خوشحال (یا غمگین یا ناامید) هستم. فرض بر این است که این خوشحالی باید جایی وجود داشته باشد. اگر «داخل» ذهن نباشد کجاست؟
این چیزی است که فکر میکنیم. ولی اگر نگاه دقیقتری بیندازیم، تصویر عوض میشود. ادعاهای مسکیتا درمورد مدل MINE با تمرکز بر واژگانی هیجانی است که میتوان آنها را بدون اُبژه دانست: برای مثال «شادی» یا «غم». حرفزدن ما دربارۀ این خُلقیات با تأکید بر احساسی که برمیانگیزند انجام میشود. ولی خیلی از هیجانات ما بر اساس احساسی که برمیانگیزند متمایز نمیشوند. وقتی مشکوک، متنفر یا حسود هستیم، هیجانمان را در ارتباط با یک اُبژه یا شخص توصیف میکنیم. بهطور مثال آیا احساس غیظ و برآشفتگی متفاوت است؟ آیا صرفاً بر اساس تجربه میتوانیم همیشه بین انزجار و اشمئزاز تمایز قائل شویم؟ (هاروی واینستاین کدام هیجانها را برمیانگیزد؟) آدمی که برآشفته است (و نه صرفاً هر آدم خشمگین) معتقد است هنجار مورداحترام او زیر پا گذاشته شده است. ما نمیوانیم هیجانات را بهطور فردی در نظر بگیریم و از ویژگیهای اجتماعی آنها چشمپوشی کنیم.
در غرب هم احساسات مکرراً بیرونی دانسته میشوند. آیا ما ادعا نمیکنیم که میبینیم کودکی که غانوغون میکند خوشحال است؟ خیلی از اصطلاحات هیجانی ما اشاره به حالات بدنی دارند، بهطور مثال دلخسته، دربوداغان، دلداده، بههمریخته، و لبولوچهآویزان، که بهمرور به استعارههای مرده بدل شدهاند.
مسکیتا اشاره میکند تنها پاسخدهندگان غیرهلندی نبودند که هنگام فهرستکردن هیجانات گیج میشدند، بلکه بسیاری از پاسخگویان هلندیزبان هم «واژگانی همچون خزلیخ 24 (واژهای مخصوص زبان هلندی که بهطور همزمان یک موقعیت اجتماعی و احساس را توصیف میکند) و اَخْرِسیف 25 (خشن) را فهرست میکردند». این مثالی خوب است برای اینکه بدانیم مردم غربی هم با مفاهیمشان از مدل OURS استفاده میکنند، حتی اگر موقع بیان انتزاعی دیدگاههایشان دربارۀ هیجان از مدل MINE استفاده کنند.
وقتی بهجای صحبتهای انتزاعی به مثال روی بیاوریم، به درک افکارمان نزدیکتر میشویم. و میآموزیم که زبان ما برای صحبت از هیجان همین الان هم «موقعیتی» و «رابطهای» است و برای قضاوت دربارۀ جهانْ «خارج» از ذهن عمل میکند. مدل OURS، مثل بسیاری از اختراعات که تصور میشود از جای دیگری از جهان آمده، میراث مشترک بشری است.
این در کجای تضاد تمدنی بزرگی میگنجد که مسکیتا گمان میکند کشف کرده است؟ شواهد او نشان نمیدهد غرب روش اشتباه یا ضعیفی برای تجربۀ هیجانات دارد. فقط نشان میدهد ما در نظریهپردازی از هیجانات ضعیف هستیم. ولی، غیر از یک نظریهپرداز، آیا کس دیگری هست که در نظریهپردازی درمورد هیجانات قوی باشد؟ آیا خود نظریهپردازان در این امر توانا هستند؟
خوب است بار دیگر به دستورالعمل بینافرهنگی مسکیتا برگردیم: «فرض نکنید کسی که مطابق انتظار شما عمل نمیکند دارد هیجانات اصیل و واقعیاش را سرکوب میکند. از او سؤال کنید». بله، وقتی درمورد روانِ دیگران نظریه مطرح میکنیم باید محتاط باشیم. ولی آیا پرسیدنْ راهکار معقولی است؟ دقیقاً چه باید بپرسیم؟ آیا میتوانیم مطمئن باشیم سؤالکردن منجر به اهانت، سردرگمی، یا خجالتزدگی و کرینج نمیشود؟ نکتۀ دیگر آنکه اگر به قول مسکیتا آدمها، از هرجا که باشند، میتوانند بهسادگی هیجان خود را به دیگران بفهمانند، در این صورت وابستهبودن هیجانات به فرهنگ دقیقاً به چه معناست؟
درسی که از همۀ این تحقیقات میگیریم نسبتاً ساده است. آدمها پیچیده و متفاوت با یکدیگرند. برخی از تفاوتها بین اجتماعات زبانی وجود دارد که هنجارها و قراردادهای متنوعی دارند. برخی از تفاوتها درون اجتماعات زبانی است. در میان کسانی که انگلیسی صحبت میکنند، عدهای (به قول معروف) از هفت دولت آزادند. عدهای دیگر خویشتنداری را ارج مینهند. زبان انگلیسی به ما نمیگوید آدمها کدامیک از این دو نگرش را به هیجانات دارند و کدامیک را پیش میگیرند. و این تعجبآور نیست.
هنگام یادگیری اینکه دیگران چطور هیجاناتشان را «نشان میدهند»، میتوانیم بیاموزیم خودمان چطور این کار را میکنیم. در این زمینه حق با برساختگرایان معاصر ماست.
آنچه اهمیت دارد کاری است که میکنیم، نه آنچه فکر میکنیم درمورد احساساتمان فکر میکنیم. استنباطهای هراسناک از اختلافهای واژهنامهای باید با واقعیتهای غیرجذاب آشتی داده شود: در کشمیر با دانشآموزی مصاحبه میکردم که فقط میخواست درمورد سریال «بازی مرکب» صحبت کند ولی کار تا جایی پیش رفت که متوجه شد، با عموزادههای تامیلزبانم در چنای، در این موضوع اشتراک نظر داریم که همگی نسبت به شخصیت دیوید برنت در سریال «آفیس» احساس شیفتگی و درعینحال تنفر داریم. فرهنگوابستهبودن هیجانات ویژگی جذاب آنها نیست. در دنیای واقعی، تفاوتها فراوان است ولی این مانعِ فهمیدن نمیشود. ماه گذشته، در مهمانی، به وکیلی کرهای گفتم وقتی فهمیدم کتی که خریدم مدتی بعد تخفیف پنجاهدرصدی خورده، «دلم سوخت». چند ثانیه بعد متوجه شدم عیناً یک اصطلاح تامیلی را ترجمه کردهام. اندکی صبر کرد، درحالیکه احتمالاً به این میاندیشید که کدامیک از ما بهخاطر ندانستن اصطلاح درست انگلیسی گناهکار هستیم. بعد گفت «حست را میفهمم».
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
Mesquita, Batja. Between Us: How Cultures Create Emotions. W. W. Norton & Company,2022
نیکیل کریشنان (Nikhil Krishnan) پژوهشگر فلسفۀ اخلاق و تاریخ فلسفه در دانشگاه کمبریج است. نوشتههای او در مطبوعاتی مانند ایان، نیواستیتسمن و ۱ + n به انتشار رسیده است.