نوشتار

انسان‌شناسی به بزرگی استراوس، اما بسیار ناشناخته‌تر از او

اگر طبق ادعای سانتاگ، لوی استراوس سرمشقِ زمانۀ خود بود، لریس از زمانۀ او جلوتر بود

انسان‌شناسی به بزرگی استراوس، اما بسیار ناشناخته‌تر از او مردان سمبورویی در حال راه‌رفتن در جنوب کنیا (۲۰۱۲)، عکاس: کارل دسوزا.

به تازگی مجلدات دیگری از خودزندگی‌نامۀ عظیم انسان‌شناس بزرگ فرانسوی، میشل لریس، به انگلیسی ترجمه شده است. انسان‌شناسی که به طرزی باورنکردنی از زمانۀ خود جلوتر است و در کوران استعمار، جابه‌جا از غارت‌ها، فریب‌کاری‌ها و تهدیداتی حرف می‌زند که تیم اکتشافی او برای جمع‌آوری اشیای مقدس آفریقایی‌ها به کار می‌گرفتند. گویی لریس ۸۰ سال پیش، بیش از همۀ همکاران خود از پیوندهای جدیِ معرفت انسان‌شناسانه و استعمار آگاه بوده است.

The Horticulturalist of The Self

تیم واتسون، پابلیک‌بوکز — در یک شمارۀ مجلۀ نیویورک ریویو آو بوکز در سال ۱۹۶۳، سوزان سانتاگ از ترجمۀ آثار مهم اولیۀ کلود لوی استراوس به انگلیسی استقبال کرد و با شجاعت آن انسان‌شناس فرانسوی را «از قهرمانان دوران ما» نامید. در مقابل، استقبال انگلیسی‌زبان‌ها از میشل لریس، چهرۀ هم‌دورۀ لوی استراوس که مدتی هم در «موزۀ انسان»۱ در پاریس همکار او بود، نه‌تنها شتاب کمتری داشته است بلکه در آغاز و میانۀ راه هم بسیار به بیراهه رفته است. اکنون که بیش از رُبع قرن از فوت او می‌گذرد، انتشار دو اثر مهم لریس با ترجمه‌های انگلیسی درخشان لیدیا دیویس و برنت هایس ادواردز، نشانۀ فورانِ گسترده‌تر توجه به این انسان‌شناس بت‌شکن و خودزندگی‌نامه‌نویس ادبی است.

قبل از النا فرانته، قبل از کارل اوه کناسگور، قبل از رونق امروزی روایت‌های خودزندگی‌نامه‌نوشت، کتاب خاطرات قواعد بازی۲ میشل لریس آمده بود که در چهار مجلد در بازۀ ۱۹۴۸ تا ۱۹۷۶ منتشر شد، که جلد سومش اخیراً با ترجمۀ دیویس تحت عنوان تارچه‌ها۳ به بازار آمده است. (دو جلد قبلی هم با عناوین خراش‌ها۴ و پاره‌ها۵ که با ترجمۀ درخشان دیویس به انگلیسی در دهۀ ۱۹۹۰ منتشر شده بودند، در سال ۲۰۱۷ همراه جلد سوم دوباره عرضه شده‌اند).

همین‌طور، قبل از مایکل تاسیگ، قبل از روث بهر، قبل از «چرخش ادبی» در انسان‌شناسی، به‌واقع بیش از ۲۰ سال پیش از آنکه اثر قوم‌نگاری ادبی لوی استراوس یعنی گرمسیریان اندوهگین۶ منتشر شود، کتاب آفریقای شبح‌گون۷ آمده بود که در سال ۱۹۳۴ منتشر شد و بالاخره امسال ترجمۀ انگلیسی ادواردز از آن منتشر شد. تارچه‌ها (رشته‌های عضله، سلولز یا هر بافت ارگانیک) در تفکر و نوشتار لریس بالاخره از پاریسِ میان و پس از دو جنگ جهانی به بُرهۀ کنونی ما هم رسیده‌اند.

اگر طبق ادعای سانتاگ، لوی استراوس سرمشقِ زمانۀ خود در نیمۀ قرن بیستم بود، لریس از زمانۀ او جلوتر بود. شاید گمان کنیم تلاش انسان‌شناسی برای تجربه‌گری در زمینۀ فُرم و رهایی خود از گره‌هایی که به امپریالیسم خورده است در سال‌های اخیر آغاز شد. اما آفریقای شبح‌گون که ۸۰ سال پیش منتشر شد، روایتی مبسوط از همدستی این رشته با امپراطوری است که با فُرم خاطره‌نویسی شخصی از سفر نگاشته شده است.

لریس عضو آن تیم کاوش قوم‌نگاری فرانسوی بود که به رهبری مارسل گریول از ۱۹۳۱ تا ۱۹۳۳ کل آفریقای مرکزی از داکار در سنگال تا جیبوتی را درنوردید تا هزاران شیئ‌ای را با خود بیاورد که سنگ بنای کلکسیون‌های انسان‌شناسی موزۀ توکادغو وبعداً موزۀ انسان را شکل دادند. لریس نشان می‌دهد که این نقاب‌ها، آلات موسیقی و لباس‌ها نه فقط از طریق خرید و تهاتر، بلکه در مواردی با شیادی، اجبار و سرقت جمع‌آوری شدند.

مثلاً در اوایل آن سفر کاوشگرانه، در شهر کمنی در کشور مالی، گریول روستانشینان را تهدید کرد که اگر یکی از اشیای مقدس خود را در قبال چندرغاز پول تحویل ندهند، دستگیر می‌شوند. (او به دروغ گفت که پلیس در کامیون تیم کاوش پنهان شده است). به روایت لریس، وقتی اعضای انجمن مخفی محلی کونو (یکی از چندین و چند سازمان آیینی مردانه قوم بامانا) از آوردن آن شیء خودداری کردند، «خودمان رفتیم، آن شیء مقدس را در کرباس پیچیدیم و مثل دزدها بیرون زدیم».

این اولین نمونه از شرح چندین مورد غارتگری اجتماع‌های آفریقایی توسط تیم کاوش، آن هم ذیل نام معرفت علمی است. تعدادی از اشیای «جمع‌آوری‌شده»، از جمله حداقل یکی از نقاب‌های کونو که گریول و لریس دزدیدند، تا به امروز در پاریس در «موزۀ اسکلۀ برنلی» به نمایش عمومی گذاشته شده‌اند. این نکته، سؤال دیگری را پیش می‌آورد: اگر پرونده‌ای برای بازگرداندن این اقلام مقدس به موطن‌شان گشوده شود، آیا آفریقای شبح‌گون می‌تواند به عنوان نوعی شاهد در نظر گرفته شود؟

آفریقای شبح‌گون در ۶۴۵ صفحه بارها لریس را نشان می‌دهد که می‌گوید: استعمار، وقتی بسیار دقیق به آن نگاه کنی، چیز قشنگی نیست. این کتاب، هشداری مطول و شگفت‌انگیز بر جملۀ آغازینِ مشهور گرمسیریان اندوهگین است: «من از سفر و کاوشگران متنفرم». لریس مرتب از هم‌قطارهایش در تیم کاوش شکایت می‌کند. او از تنگ‌نظری کنسول‌ها و مدیران استعماری شاکی است که هروقت تیمشان به جای جدیدی می‌رسد، باید رسماً به آن‌ها خبر بدهد. او از خود آفریقا هم سرخورده است.

در اولین ورودشان به داکار، او یاد فرژوس (شهری فرانسوی در ساحل مدیترانه) می‌افتد، آن‌هم نه یک یادآوری خوشایند: برداشتش این است که «افاده‌ای فهم‌ناپذیر» روی «کثافت» نقاب کشیده است. ده ماه بعد، تیم به رودخانۀ نیل در منطقه‌ای نزدیک می‌شود که امروز در سودان جنوبی است: «نزدیک که می‌شویم، رودخانه را می‌بینیم که مثل یک کانال معمولی در فرانسه، هیچ چشم‌گیری خاصی ندارد. حتی جرأت ندارم به سرخوردگی‌ام اعتراف کنم».

اگر احساس می‌کنید خواندن این متن چندان مفرّح نیست، درست حس کرده‌اید. و به نظرم، نکتۀ ماجرا همین است. لریس با روایت سرخوردگی‌اش می‌خواهد در اسطوره یا حتی شبح اروپامحوری که از آفریقا وجود دارد، رخنه بیفکند: یعنی آن تصوری که آفریقا را صحنۀ اشتیاق‌های رمانتیک و قلمروی سادگی بدوی می‌دانست. او در مقدمه‌ای که سال ۱۹۵۱ بر ویراست دوم این کتاب نوشت، این نکته را شفاف بیان می‌کند. لریس امید داشت که با این سفر، «از عادت‌های فکری سابقم فاصله بگیرم و از طریق تماس با انسان‌هایی متعلق به یک فرهنگ دیگر و یک نژاد دیگر… افقم را تا مقیاسی حقیقتاً بشری بگسترانم.» در دورۀ استعمارزُدایی و عصر پس از جنگ که اتفاقات گذشته روشن‌تر شده‌اند، لریس همچنان بر فانتزی وارسی و جستجوگریِ خود پایبند است، و می‌بیند این فانتزی (و رشته‌ای که برای تحقق آن فانتزی انتخاب کرده است) چیزی کم دارد: «قوم‌نگاری، به این مفهوم، مرا ناامید می‌کند، همین و بس».

پس طنز ماجرا اینجاست که یکی از آثار بنیان‌گذار قوم‌نگاری فرانسوی، به‌واقع ماجرایی عجیب و نامتعارف است. در مکتب انسان‌شناسی انگلیسی‌تبار، تا سال ۱۹۶۷ و انتشار خاطرات خصوصی برانیسلاو مالینوفسکی پس از مرگش طول کشید تا آن مکتب متوجه نکته‌ای شود که آن حوزه را دگرگون کرد: اینکه انسان‌شناس‌ها هم ممکن است نژادپرست و زن‌ستیز باشند. ولی در انسان‌شناسی فرانسوی‌تبار، همدستی‌ها و نقطه‌ضعف‌ها و نقص‌های دست‌اندرکاران این رشته تقریباً از همان ابتدا در آفریقای شبح‌گون پیش چشم همه هویدا و البته پنهان شده بودند.

میشل لریس در ایام جوانی (۱۹۳۰)، عکاس: من ری.
میشل لریس در ایام جوانی (۱۹۳۰)، عکاس: من ری.

لریس که نقطۀ مقابل یک قهرمان پوشالی است، در معرض هجوم تردیدها است؛ و در معرض هجوم پشه‌ها: «این روزها، روزهایی سطحی بودند. حرکاتم فقط مکانیکی است و بس. دوباره به این سو کشیده می‌شوم که از رفقایم متنفر شوم.» و: «کک‌ها دارند مرا می‌بلعند.» چندین صفحه به تدارکات زمینی و چالش‌های سفر کاوش اختصاص یافته‌اند: کامیون‌هایی که در جاده‌های خراب گیر می‌کنند، مذاکرات طولانی با صاحبان خرها و الاغ‌ها، بالا آوردن یک سگ تیم کاوش به نام پوتامو در ماشین. لریسِ اوقات‌تلخ می‌گوید: «نوشتن کتاب سفرنامه چه کار پوچی است». لریس نویسنده‌ای بود که به عنوان سورئالیست به شهرت رسید و با اینکه هیچ تجربه‌ای در قوم‌نگاری نداشت گریول او را انتخاب کرد چون هر دو با مجلۀ سورئالیست داکیومنتز ژرژ باتای پیوند داشتند. شاید از چنین نویسنده‌ای انتظار داشته باشید که آن پوچی را در قالب جرقه‌های ناگهانیِ آشنایی‌زُدا بیان کند، اما احساس پوچی او در حقیقت جریان پرخروشی بود که همه‌جا حضور داشت.

سهمی که کتاب لریس در مدرنیسم فرانسوی دارد به خاطر نگارش خودجوش آن نیست، بلکه به‌واسطۀ آن چیزی است که ادواردز در مقدمۀ عالی‌اش بر آن کتاب، «تجربه‌گرایی لجوجانه» می‌نامد. نسخۀ منتشرشدۀ روزنوشت‌های لریس گویا تفاوت اندکی با آن دفترچه خاطراتی دارد که در زمان سفر کاوش می‌نوشت. ادواردز می‌گوید: «لریس اصرار داشت که به‌جز اصلاحات جزئی، مدخل‌های روزنوشتی که در آفریقای شبح‌گون می‌آیند بازنگری نشوند». این کتاب حائز آن مرجعیت «حاضر در صحنه» است که باید در قوم‌نگاری میدانی دیده شود، اما از الزامات ژانر نوشتار قوم‌نگارانه تبعیت نمی‌کند: قوس روایی، ساختار تحلیلی، و استدلال‌آوری.

در یک‌جای کتاب، صحنه‌ای مبسوط از کار میدانی متعارف تعریف شده است. تیم چند ماه را در گندار در اتیوپی می‌گذراند. در آنجا، لریس عمیقاً درگیر مشاهده و سپس قدری مشارکت در آیین محلی «زار» می‌شود که شامل آداب شفابخشی، تسخیر روح، رقص آیینی و قربانی کردن حیوانات است. لریس با یکی از شفابخشان محلی به نام ملکم ایاهو و دخترش اماویش طرح رفاقت می‌ریزد. او چندین شب را صرف یادداشت‌برداری می‌کند: دربارۀ ارواحی که در آیین تسخیر روح نازل می‌شوند، روش دقیق بُریدن در قربانی‌کردن حیوانات؛ و با ادبیات شاعرانه و دقیق آن چیزهایی را می‌نویسد که در طول این مراسم می‌بیند.

پس از خروج از اقامت‌گاه کنسول ایتالیا، لیریس تصمیم می‌گیرد که تمام‌وقت در عمارت ملکم ایاهو زندگی کند. اندکی پیش از آنکه تیم کاوش آن شهر را ترک کند، لریس سری به بازار می‌زند و می‌گوید «اوقات خوشی» دارد چون بالاخره رنجش‌ها و سرخوردگی‌ها را پشت سر گذاشته و به رفاقت‌های جدید و البته داروی دافع حشرات مجهز شده است: «خورشید، بر زمین می‌کوبد. خیلی داغ است. با مگس‌کُش خودم را باد می‌زنم. احساس می‌کنم با همه آشنایم. خوشحالم».

شدت تجربه‌ها و هیجانات لریس (هم شادی و هم سرمستی، عصبانیت، ملال و کنجکاوی) در قوّت نوشتار قوم‌نگارانۀ او سهم مهمی دارد: ملکم ایاهاو، اماویش و مترجم گروه ابا جروم (لریس صحبت یا نوشتن به زبان امهری را بلد نیست) همگی شخصیت‌های همدل و پیچیده‌ای ترسیم می‌شوند که برای اجازه دادن به لریس جهت ورود موقت به محفل‌شان، انگیزه‌های متعددی دارند. لریس زیربناهای مادی، عاطفی و حتی معنوی کار میدانی‌اش را بی هیچ پرده‌پوشی عرضه می‌کند. نتیجۀ کار آن است که نه تنها تیشه به ریشۀ روش قوم‌نگاری نمی‌زند، بلکه یک متن عالی در حوزۀ آثار قوم‌نگاری تولید می‌کند. حتی از این جهت نیز، یعنی کنار گذاشتن آن شبح پژوهش علمی بی‌طرف، لریس جلوتر از زمانه‌اش بود.


میانسالی لریس (۱۹۷۶).

نمی‌خواهم این مرور شکلِ پرستش یک قهرمان شود؛ لذا باید خاطرنشان کنم که خاطرات لریس نشان می‌دهند او هم یکی دیگر از سفیدپوستان بورژوا است که در ماجراجوییْ از قدرت خود بهره می‌برد. این طبعاً محصول زمانۀ اوست و چهره‌ای بسیار آشنا میان ماست. لریس گرچه چپاول‌های اعضای گروه کاوش را هم مستند می‌کند، ولی نقش رسمی دبیری‌اش را ادامه می‌دهد، تک‌تک اشیا را فارغ از آنکه چطور به دست آمده‌اند فهرست می‌کند، و در یک نقشۀ استادانه برای خارج‌کردن تیم کاوش از اتیوپی مشارکت می‌نماید.

آنچه بیش از همه خواننده را برآشفته می‌کند، اتفاقی است که در پایان بخش گندار در دسامبر ۱۹۳۲ ذکر می‌شود. لریس در یک پانوشت، واقعه‌ای بسیار مهم را افشا می‌کند که چند ماه قبل در اواخر آگوست رُخ داده بود اما در مدخلِ آن زمان، گریزی مبهم به آن زده بود. مدت کوتاهی پس از آشنایی با اماویش، لریس در خاتمۀ یک مراسم او را دست‌مالی می‌کند، «دستم را زیر شمّا [لباس او] بُردم»، که این تعرض را خودخواهانه چنین وصف می‌کند: «یگانه حرکت نسبتاً نابجایی که به خودم اجازه دادم در قبال اماویش انجام بدهم.»

این اشاره، اعترافی قدرتمند است که مشخص می‌کند خواننده چقدر با لریس همدلی دارد. به‌علاوه، هم فُرم روزنوشت را به هم می‌ریزد و هم خیال خواننده را که تا اینجا گمان می‌کرد همۀ رویدادهای مهم در سوابق مدخل هر روز آمده‌اند، آشفته می‌کند. مدخل چهارصفحه‌ای خاطرات او در آن روز (۲۴ آگوست ۱۹۳۲) بر غریبگی لریس با آن آیین‌ها تأکید می‌کند («احساس می‌کردم به طرز هولناکی بیگانه‌ام») و به تلویح اشاره‌ای دارد به یک «خاطرۀ خوش: خاطرۀ اماویش… با تن نرم، خیس و سردش، که مرا از خود بیخود می‌کند و در عین حال کمی مرا می‌ترساند.» معنای این عبارت روشن نیست تا اینکه چهار ماه بعد لریس توضیح جامانده را ارائه می‌دهد.

اینکه این واقعه ابتدا روتوش شده و بعد خارج از ترتیب واقعه‌نگاری مطرح شده است، پرسشی را پیش می‌کشد: چه تحریف‌های دیگری در آفریقای شبح‌گون رُخ داده‌اند؟ خواننده سپاسگزار اثر قوم‌نگارانۀ لریس و روایت ضدرمانتیک او از اصل و بنیان تولید معرفت اروپایی‌ها دربارۀ آفریقا است. همچنین خواننده سپاسگزار ادواردز است که مهارت ترجمه‌اش را در کل اثر به کار گرفته است و قبول کرده تا برای ترجمۀ آفریقای شبح‌گون یک «آزمون سخت صبر» را از سر بگذراند.

بسیاری از اوراق این دفتر خاطرات نیز به نوشتن دربارۀ خود این دفتر اختصاص دارند: محدودیت‌هایش، پوچی‌اش، آسودگی‌اش، و انتشارش در آینده. با ترکیبی از بازیگوشی و جدیّت که شاخص نوشتار اوست، لریس در نیمۀ کتاب «یک پیش‌نویس از مقدمه برای انتشار نهایی این یادداشت‌ها» را درج می‌کند. در نهایت لریس آن کلمات را در مقدمۀ واقعی آفریقای شبح‌گون استفاده نکرد، لذا آن‌ها را می‌توان یک نوع مقدمۀ شبح‌گون برای پروژۀ ادبی اصلی نویسنده پس از جنگ دانست، یعنی کتابِ قواعد بازی: «برخی مرا ملامت خواهند کرد که اهمیتی بیش از حد برای فردیت خودم قائل شده‌ام: برای این تلاش (باغبان کوچک و نیک خویشتن) که برداشت‌هایم را ابراز کنم… [اما] فرد اغلب زمانی به امر کلی می‌رسد که امر جزئی را تا نهایتِ ممکن جلو ببرد… با رساندن ذهنیت به اوج است که فرد به عینیت دست می‌یابد.»


میشل به‌هنگام پیری (۱۹۸۴)، عکاس: چارلز مریسون.

«باغبان کوچک و نیک خویشتن» توصیف شایسته‌ای از کاراکتر اصلی خودزندگی‌نامه‌نوشت تارچه‌ها و دو جلد قبلی قواعد بازی است. خوشبختانه لیدیا دیویس پس از یک وقفۀ بیست‌ساله دوباره سراغ لریس رفته است؛ او در این مدت با بُردن جایزۀ بین‌المللی من‌بوکر به خاطر داستان‌های کوتاهش و ترجمه‌هایش از پروست و فلوبر، شهرت خود را لابد به‌عنوان بهترین نویسنده-مترجم ما تثبیت کرد.

بلندپروازی‌های فکری و ادبی قواعد بازی، تنشی دائمی و حل‌نشدنی با عادی‌بودن زندگی راوی بورژوای پاریس‌نشین این اثر دارند. رویدادهایش تقریباً تُهی از درام هستند: یک شب دلنشین که صرف باده‌نوشی و تماشای آثار هنری در کپنهاگ می‌شود، سفری به یک چشمۀ آب‌گرم ایتالیایی همراه همسرش، پیاده‌روی معمول از خانه‌اش به دفترش در زیرزمین «موزۀ انسان». تمام درام ماجرا در سبک نگارش اوست.

مثل تماشای یک آکروبات، خواننده از حرکت‌های راویانۀ لریس، لحظه‌ای کُند و سپس تند، از دل سلسله‌ای از حلقه‌ها، پیچ‌ها و گریزهای سینوسی لذت می‌برد. و تقریباً در تک‌تک این چرخش‌ها، تأملی هم دربارۀ نگارش وجود دارد: او قطعاتی دربارۀ فرآیند یادداشت‌برداری و دشواری ثبت تجربه‌های در خاطر مانده‌اش نوشته است؛ و در قسمت‌هایی نیز فرآیند نوشتن، و فرآیند نوشتن دربارۀ نوشتن، و افشاگری‌هایی از آن خود دارد.

با این حال، یک رویداد بسیار دراماتیک در بطن تارچه‌ها وجود دارد: تلاش ناکام لریس در سال ۱۹۵۷ برای خودکشی. رابطه‌ای خارج از ازدواج، و ناتوانی لریس برای کنارآمدن با احساسات ناهمخوانش دربارۀ معشوقه‌اش (که نامی از او نیامده است) و همسرش (زت، که با حرف اول نامش یعنی زِد نام بُرده می‌شود)، کارش را به جایی کشاند که با باربیتورات۸ خودکشی کند. کنایۀ طنزآمیز ماجرا در این است که لریس هنگام توصیف تروما و بهبودش، کمترین خودخواهی را دارد. توصیف‌های جزئی و مفصلش از اتاق بیمارستان، پرستاران و بیماران همقطارش، لحظاتی رنگ‌وبوی واقع‌گرایی روایی به این خاطرات می‌دهند، اما چیزی نمی‌گذرد که راوی لریس دوباره به پرواز درمی‌آید تا گریزی طولانی به یک زن خوانندۀ اُپرا از اهالی بروکسل و علاقه‌اش به زندگی‌هایی بزند که همچون یک منظرۀ تماشایی عظیم به نمایش درمی‌آیند. این‌همه در حالی است که متن واقعی و زمینی زندگی‌اش، صرف نوبت‌های دکتر و برگشتن سر مرور عقب‌ماندۀ کتابی می‌شود که در زمان خودکشی روی میزش بود.

در اواخر تارچه‌ها، لریس با آن بندبازی خاص خودش میان افاده و دقت، هدف‌های ادبی و فکری‌اش در زندگی و نوشتن را روشن می‌کند: «آن بازی بیهوده‌ای را که میان کلمات رُخ می‌دهد، مصادف با چیزی کنم که جدی بودنش اهمیت حیاتی دارد» و «از این نگرش به کلمات، سبکی پرشور از زندگی و قانونی شورمندانه از حیات استخراج کنم.» این مأموریت واجد عنصری زاهدانه است، چنانکه آن قوم‌نگار کتاب آفریقای شبح‌گون در زمان مراسم آن قبایل، گرچه ترجیح می‌داد خودش را «در آن حال‌وهوا رها کند»، به ثبت و ضبط اتفاقات ادامه می‌داد. همچنین مشاهدات او یک جنبۀ قوم‌نگاری از خود هم دارند، چون او متن آن‌ها را از یادداشت‌هایی پیاده می‌کرد که در فرآیند نوشتن برداشته بود؛ لذا زمانی که او مشغول تأمل روی اهداف والاترش در مقام یک نویسنده است، در حال مشاهده و ثبت روش‌های نوشتن خودش نیز هست.

این اظهارات شاید آرزوهای بزرگ هر نویسندۀ زندگی‌نامه‌های خودنوشت باشند، اما توصیفاتی انضمامی یا حتی خاکی‌اند از کلماتی که روی «تکه‌کاغذهای» یادداشت لریس پدیدار می‌شد. آن‌ها پیش‌نویس‌های مکتوبی از اهداف نوشتن هستند، اما نمی‌توان آن اهداف را به درستی در نوشتن محقق کرد، چنانکه زندگی زیستۀ مردم نیز نمی‌تواند مطابق قانون‌هایی باشد که برای زندگی‌شان وضع کرده‌اند. جای تعجب چندانی نیست که لریس، پس از بهبود اولیه روی تخت بیمارستان، می‌گوید بیشترین آسودگی را وقتی پیدا می‌کند که آثار شاعرانی را می‌خواند که «خودِ شعرْ مضمونِ اصلی اشعارشان» است.

بین انتشار آثار لریس به فرانسوی تا ورود کامل آن‌ها به دنیای انگلیسی‌زبان انقطاع بزرگی افتاده است؛ که البته آن ورود هم هنوز کامل نشده است، چون هنوز جلد چهارم قواعد بازی و حداقل یکی از آثار مهم دیگرش یعنی تماس تمدن‌ها در مارتینیک و گوادلوپ۹ ترجمه نشده‌اند. استقبال کُند و ناکامل از لریس در دنیای انگلیسی‌زبان، انگار بازتاب سبک نگارش اوست، چون مملوّ از حلقه‌ها و گریزها و پرسش‌هاست. آیا لیدیا دیویس مشغول ترجمۀ جلد چهارم خاطرات لریس با عنوان همهمۀ خفیف۱۰ است؟ آیا برنت ادواردز قصد ترجمۀ تماس تمدن‌ها را دارد که به تعبیر ادوارد گلیسان، نویسندۀ اهل مارتینیک، «به بیان ساده، یک کتاب عظیم مدرن است»؟ امیدوارم چنین باشد.

آن تارچه‌هایی که آثار لریس را به همدیگر و به پرسش‌های گسترده‌تر در باب نوشتن و اخلاقیات در قرون بیستم و بیست‌ویکم وصل می‌کنند، هنوز جای بسط بیشتر دارند. در عصر مردانه‌بازی‌های اقتدارطلبانۀ ترامپی، بی‌تردید میشل لریس قرار نیست قهرمان ما یا حتی راهنمای ما باشد؛ اما می‌تواند نویسنده‌مان باشد.


پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را تیم واتسون نوشته و در تاریخ ۲۲ دسامبر ۲۰۱۷، با عنوان «The Horticulturalist of The Self» در وب‌سایت پابلیک‌بوکز منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۱۳ خرداد ۱۳۹۷ آن را با عنوان «انسان‌شناسی به بزرگی استراوس، اما بسیار ناشناخته‌تر از او» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.
•• تیم واتسون (Tim Watson) دانشیار زبان انگلیسی در دانشگاه میامی است. او نویسندۀ نوشتنِ فرهنگ: ادبیات و انسان‌شناسی در نیمۀ قرن در دنیای اقیانوس اطلس (Culture Writing: Literature and Anthropology in the Midcentury Atlantic World) است.
[۱] Musée de l’homme
[۲] La règle du jeu (The Rules of the Game)
[۳] Fibrils
[۴] Scratches
[۵] Scraps
[۶] Tristes tropiques
[۷] L’Afrique fantôme (Phantom Africa)
[۸] نوعی داروی آرام‌بخش و بی‌هوش‌کننده [مترجم].
[۹] Contacts de civilisations en Martinique et en Guadeloupe
[۱۰] Frêle bruit (Frail Noise)

مرتبط

دیگر برای نقد نئولیبرالیسم خیلی دیر شده است

دیگر برای نقد نئولیبرالیسم خیلی دیر شده است

نقدهای استیگلیتز به نئولیبرالیسم در کتاب جدیدش، خوب اما بی‌فایده است

میلتون فریدمن برنده شدن در مناظره را بیشتر از حقیقت دوست داشت

میلتون فریدمن برنده شدن در مناظره را بیشتر از حقیقت دوست داشت

جوزف استیگلیتز در مصاحبه با استیون لویت از نگاه خاص خود به اقتصاد می‌گوید

آیا در شرایط فعلی فقر شدید ریشه‌کن خواهد شد؟

آیا در شرایط فعلی فقر شدید ریشه‌کن خواهد شد؟

پس‌از چند دهه پیشرفت، جهان در مبارزه با فقر با ناکامی مواجه شده است

خبرنامه را از دست ندهید

نظرات

برای درج نظر ابتدا وارد شوید و یا ثبت نام کنید

لیزا هرتسُک

ترجمه مصطفی زالی

گردآوری و تدوین لارنس ام. هینمن

ترجمه میثم غلامی و همکاران

امیلی تامس

ترجمه ایمان خدافرد

سافی باکال

ترجمه مینا مزرعه فراهانی

لیا اوپی

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

دیوید گرِیبر

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

جو موران

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

لی برِیوِر

ترجمه مهدی کیانی

آلبرتو منگوئل

ترجمه عرفان قادری

گروهی از نویسندگان

ترجمه به سرپرستی حامد قدیری و هومن محمدقربانیان

d

خرید اشتراک چهار شمارۀ مجلۀ ترجمان

تخفیف+ارسال رایگان+چهار کتاب الکترونیک رایگان (کلیک کنید)

آیا می خواهید از جدیدترین مطالب ترجمان آگاه شوید؟

بله فعلا خیر 0