چرا دغلبازان دست به دغلبازی میزنند و چرا جذبِ آنها میشویم؟
همۀ ما وقتی پایِ فیلمهایی مثل «اگه میتونی منو بگیر» مینشینیم، هر بار که شخصیتِ اصلی با دغلبازی و فریبکاری از مهلکه میگریزد، لبخندی از سرِ تحسین میزنیم. اما مگر فریبکاری بد نیست، پس تحسینِ چه؟ برخی روانشناسان معتقدند که علاقۀ ضمنیِ ما به دغلبازان از تمایل و ترس همزمانمان نسبتبه دغلبازی نشئت میگیرد. آیا همۀ ما بهواقع دغلبازانی هستیم که هر یک بهاندازهای فرصت و جسارتِ بروز یافتهایم؟
بروس واتسون، نوتیلوس — در یکی از بعدازظهرهای خنک پاییزی در سال ۱۹۵۲، شانزده سرباز زخمی به عرشۀ ناوشکن کاناداییِ کایوگا آورده شدند که، در آبهای ساحلی اینچونِ کرۀ جنوبی، در دریای زرد گشتزنی میکرد. این مردان، که از مجروحین جنگِ کره بودند، وضعِ بدی داشتند. چند تن از آنها، بدون جراحی، زنده نمیماندند. خوشبختانه دکترِ کشتی به خدمه گفته بود که جراح تراماست. این مردِ میانسالِ فربهْ لباس جراحی به تن کرد و به پرستارها دستور داد بیماران را آماده کنند. سپس به کابین خود رفت، کتاب درسیِ جراحی را گشود و دورۀ جراحی سریعی گذراند. بیست دقیقه بعد، فردیناند دیمارا، دانشآموز ترکِ تحصیلی دبیرستان، که با اسامی جفرسون بیرد ثورن، مارتین گادگارت، دکتر رابرت لینتون فرنچ، آنتونی اینگولیا، بِن.دابلیو جونز و، در این بعدازظهر خاص، دکتر جوزف سایْر نیز شناخته میشد، با گامهایی بلند و مصمم وارد اتاق جراحی شد.
«تیغ جراحی!»
جراحِ تقلبی، پس از نفسی عمیق، شروع به بریدن گوشتِ لخم کرد. او اصلی اساسی را از یاد نبرد؛ به خود گفت: «هرچه کمتر ببُری بعدش مجبور به دوختودوز کمتری هستی.» پس از یافتنِ دندهای شکسته، دیمارا آن را برداشت و گلولهای را از نزدیکیِ قلب سرباز بیرون کشید. او نگران خونریزی سرباز بود، بنابراین مقداری ژلفوم، که مادهای لختهکننده است، درون زخم ریخت و زخم تقریباً بلافاصله لخته شد. دیمارا دنده را سرجای خود گذاشت، مرد را دوخت و مقدار زیادی پنیسیلین تزریق کرد. تماشاگران هورا کشیدند.
دیمارا تمام بعدازظهر کار کرد و هر شانزده مرد مجروح را جراحی کرد. هر شانزده نفر زنده ماندند. خبر شاهکار دیمارا خیلی زود به مطبوعات درز کرد. دکتر جوزف سایْرِ حقیقی، که دیمارا برای مدت کوتاهی با او آشنایی داشت، دربارۀ شاهکارهای «خودش» در کره مطالبی خواند، جایی که هرگز گذارش بدان نیفتاده بود. هیئتی نظامی، برای احتراز از آبروریزی، بیسروصدا دیمارا را بازخواست و اخراج کرد.
اما خبرِ آن پخش شد. پس از آنکه مجلۀ لایف دربارۀ دیمارا نوشت، جراحِ تقلبی صدها نامه از سوی هواداران دریافت کرد. زنی برای او نوشت: «شوهرم و من هر دو معتقدیم که تو را خدا فرستاده است.» یک کارگاه چوببری در بریتیش کلمبیا به او شغلی پیشنهاد داد، آن هم بهعنوان پزشک. بهزودی کتابی دربارهاش منتشر شد و پسازآن نیز فیلمی ساخته شد بهنام «دغلِ بزرگ»۱، که در آن نقشِ این بازیگر ماهر را هنرپیشهای نسبتاً آماتور بهنام تونی کِرتیس ایفا کرد. دیمارا خودْ در فیلمی به ایفای نقش یک پزشک پرداخت و به این فکر افتاد که به دانشکدۀ پزشکی برود، اما به این نتیجه رسید که زیادی مشکل است. او گفت: «من همیشه دنبال راههای میونبُر بودم… دغلی هم عادتیه که ترکش خیلی سخته.»
دغلها۲، این هنرمندانِفریبکار که لبخند بر لب و تخته شاسی در دستشان است، تاریخی طولانی دارند، میراثی اغواکننده از فریب که ما را مسحور و شیفته میسازد. درحالیکه اکثر ما میکوشیم درون مرزهای اجتماعی باقی بمانیم، دغلها این موانع را کنار زده و بهآسانی بر هر صحنهای که دلشان بخواهد گام مینهند. زمانی هم که در مرکز توجه قرار گرفتند، پردۀ نزاکت حرفهای را کنار زده و تظاهرهای آن را مسخره میکنند. روانشناسان میگویند جذابیتِ دغلها برای ما به این خاطر است که در ژرفنای وجودْ مشکوکیم که همگی، هریک بهدرجهای، در حال تظاهرکردنیم. ماجراهایِ دغلها کالئیدوسکوپِ۳ خویشتن۴ و اینکه ما خودْ چگونه میتوانیم از احساس بیهویتی اجتناب کنیم را آشکار میکنند.
متیو هورنسی، استاد روانشناسی، پس از آنکه فریب همکارش در دانشگاه کوئینزلندِ استرالیا را خورد، شروع به مطالعۀ دغلها کرد. هلنا دِمیدِنکو، با ادعای اصلیتِ اوکراینی، براساس کودکیاش رمانی نوشت که جایزهای هم برد، اما حقیقت زود آشکار شد: هلنا دمیدنکو، زنی استرالیایی بود بهنام هلن دارویل که هیچ ربطی به اوکراین نداشت و تمام تاریخِ او افسانهبافی بود. از آن زمان هورنسیِ فریبخورده و خیانتدیده به مطالعۀ دغلها و چراییِ ستایشِ مردم از آنها پرداخته است. هورنسی میگوید: «ما در جهانی زندگی میکنیم که اغلبْ موانعی در آن وجود دارد. شما چنین مردمانی را میبینید که ریسکهای دیوانهواری میکنند تا به درون یک جهان اجتماعی پرتاب شوند که در غیر این صورت از آنها دریغ میشود. این مفهومی رمانتیک و جذاب است.»
دغلها همچنین با اعتماد ما بازی میکنند، با اهمیتی که به یک یونیفورم، عنوان یا کارت ویزیتی میدهیم که عبارت «دکتر» روی آن درج شده است. در حسرت جایگاه، بهسمت آنهایی متمایل میشویم که میانبر میزنند. ما نمیخواهیم پزشکمان شیاد باشد، اما با شاهکارهای فرانک ابگنیل ذوقزده میشویم. او در فیلمی ساختۀ استیون اسپیلبرگ، «اگه میتونی منو بگیر»۵ به تصویر کشیده شده است که پیش از ۲۱سالگی، همچون فریبکار ماهری دور دنیا را میگردد، جعل و تظاهر میکند و سرِ بزنگاه پا به فرار میگذارد.
اما روانشناسیِ تظاهر، تسلسلِ نگرانکنندهای پیش مینهد. در این سوی زنجیره، دغلهای سریالی همچون دیمارا و ابگنیل میایستند و در سوی دیگر دغلهای هرروزه، یعنی ما. هورنسی میگوید: «اکثر ما هر روز درگیر دغلگرایی۶ خفیفی هستیم. اگر لبخند بزنم درحالیکه خوشحال نیستم چه؟ اگر تظاهر کنم که چیزی برایم جالب است درحالیکه نیست چه؟ اگر وانمود کنم که اعتمادبهنفس دارم درحالیکه درواقع احساس بیقراری میکنم چه؟ مرز باریکی میان دغلگرایی و مدیریت تأثیرگذاری بر دیگران۷ یا حتی مهارتِ اجتماعی وجود دارد.» هورنسی میافزاید که دغلها ما را مجذوب میکنند، «نه به این دلیل که میخواهیم مثل آنها باشیم بلکه، در ژرفنای وجود، نگران این هستیم که مثل آنها باشیم.»
احساس شایعِ «تظاهرکردن» با ناامنی درونی آغاز میشود. هنگامی که در اتاقی میان اعضای هیئترئیسه، کلاس درس یا جلسهای سطح بالا نشستهاید، هراسی آزارنده به وجود شما چنگ میاندازد: «جای تو اینجا نیست. مدرک یا رزومهات چه اهمیتی دارد؟ تو بهاندازۀ بقیه باهوش نیستی. تو دغلی.» این نوع شک به خودْ آنقدر میان ما رایج هست که عنوانی بیابد: پدیدۀ دغلی۸. زمانی که پائولین کلَنسِ روانشناس در سال ۱۹۷۸ این عبارت را میساخت، آن را، در میان زنان موفق، شایع دید اما، از آن زمان تاکنون، پژوهشهای بدونِ تمایز جنسیتی نشان دادهاند که مردان نیز به همان اندازه محتمل است که احساس تظاهر داشته باشند و حدود هفتاددرصد آدمهای حرفهای پدیدۀ دغلی را تجربه میکنند.
روانشناسان گناهِ پدیدۀ دغلبازی را بهگردن شیوههای دوقطبیِ فرزندپروری میاندازند. سرزنشِ بیرحمانة کودک باعث میشود درونش چنان از آن سرزنش شعلهور شود که هیچ میزانی از موفقیت خاموشش نکند. در مقابل، «فرزند بینقص» نیز، که برای سادهترین نقاشی یا پروژه تشویق شده است، ممکن است در بزرگسالی دچار این تردید شود که آیا سزاوارِ هیچکدام از موفقیتهایش بوده است یا نه. دلیل آن هرچه باشد، کسی که به خود برچسب «دغل» میزند درمییابد که هر موفقیتی که کسب میکند و هر تعریفی که از او میشود تنها این هراس را عمیق میکند که روزی دستش بهعنوان شیاد رو شود.
ترس از تظاهرکردنْ ما را جذبِ آنهایی میکند که در انجام شنیعترین فریبکاریها، هیچ نگرانی یا شرمی بروز نمیدهند. روزنامهنگار بریتانیایی سارا برتون در کتابِ خود، دغلها؛ شش نوع دروغگو۹، مینویسد: «مردم عاشق دغلها هستند.» ما «در انظار یا در نهان از این نوع تابوشکنیها» به هیجان میآییم. در کودکی به ما گفته شده که حقیقت را بگوییم «و زمانی که میفهمیم یک نفر دروغی خارقالعاده گفته اولین واکنش ما علاقۀ پرهیجان است».
مردی جوان وانمود میکند که پسر سیدنی پوآتیه، هنرپیشۀ مشهور، است و با جلب اعتماد با دروغ، راه خود را بهدرون خانههای مجلل منهتن باز میکند. زنی اُتریشی، علیرغم اینکه حتی یک کلمه هم روسی نمیداند، بسیاری را متقاعد میکند که شاهدختْ آناستازیایِ گمشدۀ خاندانِ رومانوف است. مرد فرانسوی مکّاری بارهاوبارها خود را یتیمی جا میزند که مدتها گم شده بود. برتون میگوید شاید ما به این دلیل فریب دغلها را میخوریم که یک دغل «در مسیری که همۀ ما در آن هستیم، بهواقع پیشتر میرود».
روانشناسان انگیزههای متعددی را به تظاهر سریالی نسبت میدهند. هریک از این انگیزهها توجه گروهِ سردرگمِ خویشتنهای ما را به خود میخواند. هورنسی میگوید برخی دغلها «ماجراجویان افسارگسیختهای» هستند که ما آرزو داریم باشیم. دیگران در پی احساسی از تعلق اجتماعیاند که خجالتیبودن یا بیگانگی از آنها دریغ کرده است. انگیزۀ سومْ عزت نفسِ در معرض خطر است. دغلِ ماهر، هنگامی که احساس یک بیعرضه را دارد، بهآسانی، با وانمودکردن به اینکه فردی محترم است، برای خود منزلت دستوپا میکند. لازم نبود هیچ روانشناسی به دیمارا بگوید که چرا خودش را دکتر جا زده است. دیمارا نوشت: «هرطور که به قضیه نگاه میکردی، [دکتر رابرت لینتون] فِرِنچ یا آدم خوبی بود یا بد. خوب یا بد، دیمارا لاابالی بود.»
روانشناسی بهنام هلن دویْچ به این نکته پی برد که دغلها اغلب دچار بدبختیهای شدید شدهاند. آنها که در خانوادههای موفق بزرگ شده بودند، ناگهان بهدلیل طلاق، ورشکستگی یا خیانت از حقوقشان محروم گشتند. دغل، با این احساس خیانتدیدگی، فرصتی برای بالارفتن از نردبان موفقیت ندارد. درعوض موقعیت سابق را با قاپیدن آن اعاده میکند. اینگونه فرانک ابگنیل، از دادگاهی که در آن والدینِ درحالطلاقش برای حضانت او میجنگیدند، قدم به بیرون نهاد و تجسمبخشیدن به تخیلاتش را آغاز کرد. ابگنیلِ قدبلند و خوشتیپ که بهجای سن حساس واقعیاش، یعنی ۱۶ساله، ۲۶ساله به نظر میرسید سالها به بازی در نقشهای خلبان هواپیما، مأمور حراست، پزشک، وکیل و… پرداخت. او در کتاب خاطراتش نوشت: «خودِ بدیلِ هرکس چیزی بیش از تصویر موردعلاقهاش از خود نیست.»
همۀ ما ممکن است در مقیاسی کوچک دست به تظاهر بزنیم، اما تعداد کمی از ما هوش یا زیرکی اجتماعیِ یک دغلِ سریالی را داریم. ابگنیل، بدون گذراندن حتی یک کلاس، کتابهای درسی حقوقی را مطالعه کرد و در آزمونِ کانون وکلای لوییزیانا قبول شد. دیمارا میتوانست یک روز متنی روانشناسی بخواند و روز بعد روانشناسی تدریس کند. دغلهای سریالی در خنثیکردن تنش با یک شوخی فرز و در درکِ حال و هوای افرادِ حاضر در اتاق استادند. دیمارا، که همچنین خود را نگهبان زندان، استاد دانشگاه، راهب و معاون کلانتر نیز جا زده بود، گفت: «در هر سازمانی همیشه مقدار زیادی قدرتِ رها و بلااستفاده ریخته است که میتوان آن را به دست گرفت، بدون آنکه حتی یک نفر رنجیده شود. قوانین و تفاسیر خود را بسازید. هیچچیز مثل این نیست. یادتان باشد، بساطتان را در خلاء قدرت پهن کنید.»
کار به خودمان که میرسد، دغلِ درون مدتهاست که در کمین است. واژۀ ۱۰person از phersu در زبان اتروسکی۱۱ بهمعنای «نقاب» مشتق شده است. این اصطلاح پیش از لاتینیشدن، در قالب واژۀ «persona»، وصفِ شخصیتهای نقابدار در نمایشهای یونانی بوده است. شکسپیر این ایده را دنبال کرد و در انگارهای مشهور [بیان کرد] که «تمام جهان صحنهای است» و ما فقط بازیگرانی هستیم که نقشهایمان، بنا به زمان و شرایط، تغییر میکنند.
ما دیالوگهای خود را بلدیم و نقشهای خود را میشناسیم. پس چرا نقاب بزنیم؟ روانشناسان میگویند خوراک دغلِ درون ما، تصویری از خود است در معرض هجوم. هر صبح به آینه مینگریم و از شخصی که از درونِ آن به ما خیره میشود، سرخورده میشویم. ما تنها سایهای هستیم از آنچه فکر میکردیم خواهیم بود. چگونه روز دیگری را سر کنیم؟ هویتی جعل کن، تبدیل به «آفتابپرستِ اجتماعی»۱۲ شو.
مارک اسنایدر، استاد روانشناسیِ دانشگاه مینهسوتا میگوید این عبارتْ آنهایی را توصیف میکند که خویشتنِ درونیشان متفاوت از پرسونای۱۳ عمومیشان است. اسنایدر، که به مطالعۀ افراد و تعاملات اجتماعیِ آنها مشغول است، میگوید: «همۀ ما تاحدودی آفتابپرستهای اجتماعی هستیم. درست مثل آفتابپرست، که رنگهای محیط فیزیکی پیرامونش را به خود میگیرد، ما نیز رنگهای اجتماعیِ جامعۀ پیرامون را به خود میگیریم و رفتار خود را، در تناسب با شرایط، قالبریزی و سازگار میکنیم.»
اسنایدر میگوید آفتابپرستهای اجتماعی «خودنظارهگریِ»۱۴ قدرتمندی دارند که هر موقعیت جدید، چگونه جاافتادن و چگونه مقبولبودن را ارزیابی میکند. «خودنظارهگرانِ توانا» در حرفههای متعددی چون حقوق، هنرپیشگی و سیاست یافت میشوند. اما بهگفتۀ اسنایدر هرکسی که خودنظارهگرِ توانایی باشد با این گزاره موافق است که «[در برخورد] با آدمهای مختلف، من مثل شخصی بسیار متفاوت رفتار میکنم».
فیلسوفی بهنام دانیل سی. دِنِت هریک از ما را به شخصیتهای داستانی تشبیه میکند. او متذکر میشود که «همۀ ما گاهبهگاه تبدیل به افسانهسرایانی میشویم که برای خود داستانِ زندگیمان را، بدون چندان توجهی به واقعیات، تعریف و باز تعریف میکنیم». دنت با استناد به پژوهشهای عصبشناسی بهنام مایکل گازانیگا دربارۀ بخشهای تشکیلدهندۀ مغز، که هریک ادراکیْ دگرگونه دارند، خاستگاهِ رماننویس درونِ ما را آناتومی مغز میداند. دنت مینویسد این اجزای سازنده «مجبورند با روشهایی فرصتطلبانه اما بهگونهای شگفتانگیز زیرکانه عمل کنند تا مقدار ناچیزی یگانگیِ رفتاری تولید کنند». درنتیجه «همۀ ما رماننویسان زبردستی هستیم که خود را درگیر همهگونه رفتاری مییابیم… و همیشه بهترین «صورتها»یی را که میتوانیم روی آن میگذاریم. سعی میکنیم تمام مواد خام خود را در یک داستانِ واحدِ خوب، یکپارچه کنیم.»
وودی آلن این ایده را در فیلم مُستندمضحکۀ۱۵ خود «زِلیگ»، ساختۀ ۱۹۸۳، تا حداکثر مبالغۀ ممکن در یک کمدی پیش میبرد. این فیلم دربارۀ یک آفتابپرستِ انسانی است که، از این گروه به آن یکی، ظاهر فیزیکی خود را تغییر میدهد. لنارد زِلیگ، با تبدیلشدن به یک روانکاو عینکی، یک موزیسنِ جَزِ تیرهپوست، یک بومی آمریکایی گلگونچهره و حتی یک ضربهزن ماهر یونیفورمپوش در تیم بیسبال نیویورک یانکیز، پزشکان را به شگفتی وامیدارد. تحتتأثیر هیپنوتیزم، زلیگ آشکار میکند که چرا خود را با همۀ این خویشتنها وانموده است: «شبیهِ دیگران بودن اَمنه.»
چرا خویشتنبودن ناامن است؟ شاید به این دلیل که خویشتن، خود، یک داستان است. این نتیجهای بود که توماس متزینگر گرفت. او فیلسوفی آلمانی و مدیر بخش «اخلاق عصبشناختی» گروه مایْند در دانشگاه یوهان گوتنبرگ است. متزینگر در کتاب هیچکسبودن؛ تئوریِ مدلِ خویشتن از ذهنیت۱۶ مینویسد: «خویشتنی در جهان وجود ندارد. هیچکس هرگز خویشتن نبوده یا خویشتنی نداشته است.»
بهبیانِ متزینگر، در اذهانِ ما تنها تصویری دروغین از خویشتن خانه کرده است، «خویشتنی محسوس» که جهان را از طریق پنجرهای مینگرد اما خودِ پنجره را نمیبیند. ما، با اشتباهگرفتن ادراکِ خویشتن با خویشتن واقعی، برای رسیدن به یکپارچگی تلاش میکنیم، اما اغلب به این رضایت میدهیم که روز سهشنبه یک نفر باشیم و روز بعدازآن، نسخهای اندکْ متفاوت از همان و کسی نمیداند آخر هفته که رسید چه کسی خواهیم بود.
متزینگر میگوید ساختار متزلزل خویشتنِ ما بر اصلی مرکزی تکیه دارد. «نظریهای برای مدیریت هراس۱۷ هست که میگوید بسیاری از دستاوردهای فرهنگی درواقع تلاشهایی برای مدیریتِ هراسی هستند که همراه با آگاهیِ شما از فناپذیریتان میآید. این آگاهی که خواهید مُرد تنشی عظیم در مدلِ خویشتن ایجاد میکند. گاهی اوقات اسم آن را شکاف یا بریدگی میگذارم، زخمِ اگزیستانسیالیستیِ عمیقی که این آگاهی به ما میدهد. تمام ساختار عمیقِ احساسیام به من میگوید که اتفاقی هست که هرگز نباید بیفتد و مدل خویشتنم به من میگوید که خواهد افتاد.»
بهبیاندیگر، خویشتن را اشارات ما از فناپذیری معنا میکند. این است که ما را از هیچبودن متمایز میکند. پس جای تعجب نیست که ما از پرسوناها لذت میبریم. اکنون رسانهای بینقص برای این کار داریم. شری تِرکِل، روانشناس دانشگاه ام.آی.تی و نویسندۀ کتاب خویشتن دوم؛ کامپیوترها و روح انسانی۱۸، شبکههای اجتماعی را «تکنولوژی هویت» مینامد. بهگفتۀ او «شما میتوانید اینگونه باشید. این دوستان را داشته باشید. میتوانید این روابط را داشته باشید. میتوانید این عشق و درکشدن، این دنبالهروها و این مردمی که میخواهند با شما باشند همه را داشته باشید. مردم چنین ارتباطی را میخواهند» و اغلب برای رسیدن به آن تبدیل به آفتابپرستهای آنلاین میشوند.
در همین حال برای حرفهایها، نورِ صحنه از همیشه درخشانتر است. زیر آن کاریکاتورِ مشهورِ نیویورکر از سگی پشت یک کامپیوتر، نوشته است: «توی اینترنت هیچکس نمیدونه تو یه سگی.» دغلهای دیجیتال، با انتخاب نام کاربری تقلبی، کوبیدن «پیاچدی» روی جلد کتابی که با هزینۀ شخصی منتشر شده یا فقط با نوشتن وبلاگی با تخصص دروغین، بر پهنۀ وب با گامهای بلند و دزدکی راه میروند. شما که واقعاً به آن عکسهای زیبای فیسبوک اعتماد نمیکنید، میکنید؟
هریک از ما تصویری کوبیستی است، بدون هیچ خودنگارۀ واحدی. پس جای تعجبِ زیادی نیست که بهسمت آنهایی کشیده میشویم که چنین با اعتمادبهنفس و مطمئن از هویت خود هستند. این هنرمندان با دسیسه چینی چنان خودنگارههایی به نمایش میگذارند که مثل اثری از رامبرانت استادانه است: فردیناند دیمارا، فرانک ابگنیل، لنارد زلیگ و شما؟ شما چه کسی را میخواهید گول بزنید؟
این مطلب با همکاری ترجمان در صفحۀ «اندیشه» شمارۀ ۵۸۵ مجلۀ همشهری جوان، منتشر شده است.
• نسخهٔ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.
پینوشتها:
• این مطلب را بروس واتسون نوشته است و در تاریخ ۱۸ نوامبر ۲۰۱۶ با عنوان «Catch Us If You Can» در وبسایت نوتیلوس منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۱ دی ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان «اگه میتونی منو بگیر» و با ترجمۀ علی امیری منتشر کرده است.
•• بروس واتسون (Bruce Watson) نویسندۀ کتاب نور؛ تاریخچهای تابناک از آفرینش تا عصر کوانتوم (Light: A Radiant History from Creation to the Quantum Age) است. او در موسسۀ پلیتکنیک رنسلار استاد دپارتمان زمین و علوم محیطی است.
The Great Impostor [۱]
Imposter [۲]: کسی که برای فریفتنِ دیگران وانمود میکند کس دیگری است، مخصوصاً برای مقاصد کلاهبردارانه. گزینش این معادلْ ناظر به ابیات مشهوری از ادبیات منظوم است، بهخصوص این بیت از بوستان سعدی: برو شیر درنده باش ای دغل! / مینداز خود را چو روباه شل.
kaleidoscope [۳]: زیبابین، وسیلهای بصری و اغلب به شکل استوانه است با آینهها و اشیای رنگی ازقبیل تیله یا سنگریزه. بیننده ازیکسو به درون آن نگریسته و ورود نور ازسویدیگر باعث میشود از طریق بازتابهای مکرر در آینهها الگوهای رنگارنگی شکل بگیرند.
Self [۴]: در سراسر متن، معادل این واژه، در معانی فلسفی و روانشناختیِ آن، خویشتن به کار رفته است تا از ضمایر و اشاراتِ دیگر متمایز باشد.
Catch Me If You Can [۵]
Impostor-ism [۶]: نویسنده بهسیاقِ معمول imposterism را به کار نبرده است.
impression management [۷]: مدیریت برداشتْ فرایندی آگاهانه یا ناآگاهانه است که در آن فرد در تلاش است تا بر ادراکات دیگران دربارهٔ شخص، شیء یا رویدادی تأثیر بگذارد. این امر با نظارت بر اطلاعات و کنترل آن در تعامل اجتماعی محقق میشود.
the Impostor Phenomenon [۸]
Imposters: Six Kinds of Liar [۹]
[۱۰] بهمعنای شخصیت
Etruscan [۱۱]
social chameleon [۱۲]: بیانی استعاری است با کنایه از قابلیتِ تغییر رنگِ آفتابپرست.
[۱۳] آن وجهه از شخصیت فرد که به دیگران ارائه میشود یا دیگران آن را ادراک میکنند. در روانشناسی به این مفهوم نقاب نیز گفته میشود.
self-monitor [۱۴] یا self-monitoring ویژگی شخصیتیای تعریف میشود که به توانایی تنظیم رفتار برای سازگاری با موقعیتهای اجتماعی مربوط است.
mockumentary [۱۵]
Being No One: The Self-Model Theory of Subjectivity [۱۶]
terror management theory [۱۷]: این تئوریْ تنشی روانشناختی و اساسی را پیش مینهد که ناشی از داشتن میل به زندگی و درعینحال فهمِ این نکته است که از مرگ گریزی نیست.
The Second Self: Computers and the Human Spirit [۱۸]
امید زمانی سر برمیآورد که ظاهراً چیزی برای امیدواری وجود ندارد
کتاب تازۀ آماندا ریپلی جعبهابزاری را در اختیارمان میگذارد که زیربنای تعارضهای سازنده را شکل میدهد
تصویری که دادههای کوچک از واقعیت ارائه میدهند، محدود و تحریفشده است
قدردانی شاید حسی به جا مانده از دوران باستان باشد، وقتی همهچیز جادویی به نظر میرسید
برای ما مهم است که محتوای ترجمان، همچون ده سال گذشته، رایگان بماند و در اختیار عموم باشد. اما این هدف بدونِ حمایت شما ممکن نیست. هر کمک کوچک نقشی بزرگ در این مسیر دارد. به جمع حامیان ترجمان بپیوندید.