image

آنچه می‌خوانید در مجلۀ شمارۀ 13 ترجمان آمده است. شما می‌توانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.

نوشتار

بزرگ‌ترین چیزی که مردان میان‌سال را تهدید می‌کند دخانیات یا چاقی نیست؛ تنهایی است

اگر اعتراف به تنهایی بکنی، مثل این است که اعتراف کرده‌ای باخته‌ای

بزرگ‌ترین چیزی که مردان میان‌سال  را تهدید می‌کند دخانیات یا چاقی نیست؛ تنهایی است

در سریال‌ها و فیلم‌ها معمولاً این زن‌ها هستند که از تنهایی شکایت می‌کنند. اما در واقعیت زنان مهارت‌های بیشتری از مردان برای ایجاد و تقویت دوستی‌های‌شان دارند. مردان هرچه سنشان بالاتر می‌رود، معمولاً حتی دوستی‌های قدیمی و صمیمی‌شان را از دست می‌دهند و تنها و تنهاتر می‌شوند. تحقیقات نشان می‌دهند که تنهایی و انزوای اجتماعی خطر ابتلا به بیماری‌های قلبی‌عروقی، سکتۀ مغزی، آلزایمر و مرگ زودهنگام را افزایش می‌دهد. نگران شدید؟ هنوز فرصت برای چاره‌‌اندیشی باقی است.

بیلی بیکر

بیلی بیکر

برندۀ جایزۀ دبورا هاول

Boston Globe

The biggest threat facing middle-age men isn’t smoking or obesity. It’s loneliness

 بیلی بیکر، بوستون گلوب— خُب، ماجرا را از آن لحظه‌ای شروع کنم که فهمیدم فی‌المجلس باخته‌ام. آن لحظه هم دقیقاً بعد این بود که قدری صریح و بیشتر به کنایه به من گفتند باخت در تقدیرم نوشته شده است.

من را به دفتر دبیر در مجلۀ گلوب مگزین صدا زدند، با همان حرف کهنۀ همیشگی: «یک گزارش داریم که فکر کنیم باب کار تو است». دبیران وقتی می‌خواهند گولت بزنند تا کاری را بکنی که نمی‌خواهی، همین را می‌گویند.

موضوعشان این بود: می‌خواهیم دربارۀ این بنویسی که مردان میان‌سال دوست و رفیقی ندارند.

ببخشید؟ من یک عالَم دوست دارم. به من می‌گویی «بازنده»؟ خودتی!

دبیر به من گفت انواع و اقسام شواهد حاکی از آن‌اند که مردان وقتی که سنشان بالا می‌رود، می‌گذارند دوستی‌های صمیمی‌شان از دست برود، و این حقیقت همه‌جور می‌تواند مشکلات فراوانی ایجاد کند و تأثیر وخیمی بر سلامتشان بگذارد.

به دبیر گفتم که درباره‌اش فکر می‌کنم. گزارش‌گران وقتی می‌خواهند از زیر بار کاری که دوستش ندارند شانه خالی کنند، همین را می‌گویند. در مسیر برگشت سر میزم در اتاق خبر (یک فاصلۀ شاید ۹۰ متری) سریعاً همۀ زندگی‌ام را وارسی کردم تا ثابت کنم حقیقتاً به درد این گزارش نمی‌خورم.

اول از همه، رفیقم مارک بود. با هم به دبیرستان رفتیم، و هنوز دائم با او حرف می‌زنیم، و همیشه بیرون می‌رویم… یک لحظه صبر کن، واقعاً چقدر بیرون می‌رویم؟ شاید سالی چهار پنج بار؟

و بعد نوبت دومین دوست صمیمی‌ام از دبیرستان رسید، روری، و… صادقانه‌اش را بگویم، یادم نمی‌آمد آخرین بار کِی او را دیدم. یک سال گذشته؟ بعید نیست.

و آن‌همه دوستان خوب دیگری که احساس می‌کنند انگار هنوز در زندگی‌ام هستند چون از طریق رسانه‌های اجتماعی از همدیگر باخبریم. اما وقتی به فهرست آن‌هایی رسیدم که دوستان واقعی، حقیقی و مادام‌العمر من هستند، فهمیدم سال‌ها از آخرین دیدارم با بسیاری از آن‌ها گذشته است، و چندتایی را حتی چند دهه است که ندیده‌ام.

وقتی سر میزم رسیدم فهمیده بودم که حقیقتاً به درد این گزارش می‌خورم: نه چون یک نمونۀ نامأنوس هستم، بلکه به این خاطر که ماجرای من از قضا بسیار مرسوم است. و به معنایش که فکر کردم، فهمیدم در درازمدت عازم مسیری بسیار خطرناکم.

ویوک مورتی، جراح عمومی در ایالات متحده، طی سال‌های اخیر بارها گفته است که شایع‌ترین مشکل سلامت در این کشور نه سرطان است، نه بیماری قلب، نه چاقی. بلکه انزوا است.

در ماه می چهل‌ساله شدم. همسری دارم با دو پسر. چند سال پیش به حومۀ شهر نقل‌مکان کردم. آنجا یک خانۀ نسبتاً زشت دارم با توفال‌های وینیلی سفیدرینگ و دو ماشین استیشن کهنه با کف‌پوشی از خُرده‌بیسکویت‌های گلدفیش. نیمه‌شب که می‌خواهم به دستشویی بروم و روی یک قطعۀ لِگو پا می‌گذارم، سعی می‌کنم خودم را متقاعد کنم در نقش پدر سریال‌های کُمدی تلویزیون چه بانمک شده‌ام.

در طول هفته، عمدۀ ساعات بیداری‌ام حول کار می‌چرخد. یا آماده شدن برای کار. یا رفتن سر کار. یا برگشتن به خانه از کار. یا پیغام دادن به همسرم که دیر از کار به خانه برمی‌گردم.

عمدۀ مابقی چیزها هم حول بچه‌هایم می‌چرخد. یک عالَم از وقتم صرف آن می‌شود که بپرسم کفش‌هایشان کجاست، و یک عالَم از وقت آن‌ها صرف این می‌شود که بپرسند کِی می‌توانند «وقت بابا» داشته باشند. این خوشگل‌ترین جملۀ دنیاست، و هربار که می‌شنوم احساس گناه می‌کنم چون دقیقاً همان هنگام که نمی‌توانم برایشان وقت بگذارم خواسته‌شان را می‌گویند: همان هنگام که حواسم پرت فلان ایمیل یا بیسار تلفن است، یا دستم به تدارکات ملال‌آور و ابدی ادارۀ این خانه بند است.

معمولاً می‌توانیم قبل خواب یک ساعتی «وقت بابا» جور کنیم که عمدتاً به کشتی گرفتن و کتاب خواندن می‌گذرد. برای همین، اصلِ «وقت بابا» آخر هفته اتفاق می‌افتد. این قولی است که به آن‌ها داده‌ام. به آن‌ها می‌گویم: «باید سر کار بروم، ولی آخر هفته وقت بابا دارید».

من «وقت بابا» را دوست دارم. و خوب هم بلدم هر روز یک ساعت «وقت خودم» جور کنم تا ورزش کنم، که یعنی پیش از سپیده‌دم بیدار شدن تا به باشگاه بروم یا قدری بدوم. ولی همه‌چیز که روی هم جمع بشود، دیگر چیزی برای «وقت دوست» نمی‌ماند. بله، سر کار و در باشگاه دوستانی دارم، ولی آن‌ها از تصادف همجوار من شده‌اند. آن‌ها را به‌ندرت خارج از آن محیط‌ها می‌بینم، چون همه‌چیز که روی هم جمع بشود، تقریباً دیگر وقتی برای دوستان نمی‌ماند. ساختار زندگی‌ام را چنان چیده‌ام که بازنده باشم.

«باید این پیشنهاد گزارش را ندای تغییر در زندگی‌ات حساب کنی».

این حرف دکتر ریچارد شوارتز است، روان‌پزشک کمبریج. من سراغش رفتم چون او و همسرش، دکتر ژاکلین اولدز، به معنای دقیق کلمه کتابی در این باره نوشته‌اند: آمریکایی تنها: دور افتادن در قرن بیست‌ویکم1.

او قبول داشت که گزارشم یک ماجرای بسیار مرسوم است. وقتی برنامۀ زمانی افراد بچه‌دار پُر می‌شود، آن‌ها از وقت بچه‌هایشان نمی‌زنند، بلکه از دوستی‌هایشان می‌زنند. او گفت: «و خطراتی که این قضیه برای سلامت عمومی دارد بسیار روشن‌اند».

به گفتۀ شوارتز، از دهۀ ۱۹۸۰ که پژوهش‌ها آغاز شد، مطالعات یکی پس از دیگری نشان دادند که آن‌هایی که از لحاظ اجتماعی منزوی‌ترند، در مقایسه با همتایانشان که پیوندهای اجتماعی بیشتری دارند، حتی اگر عوامل سن و جنسیت و انتخاب‌های سبک‌زندگی (مثل ورزش و تغذیۀ صحیح) را کنترل کنیم، احتمال بیشتری دارد که در یک بازۀ معین از دنیا بروند. تنهایی را به افزایش خطر بیماری قلبی‌عروقی و سکتۀ مغزی و پیشرفت آلزایمر هم مربوط می‌دانند. یک مطالعه نشان داد که تنهایی می‌تواند یک عامل خطرآفرین درازمدت در ردۀ مصرف دخانیات باشد.

از آن نقطه به بعد هم مطالعات چندان امیدبخش نشده‌اند. در سال ۲۰۱۵، یک مطالعۀ عظیم در دانشگاه بیرگام یانگ با استفاده از داده‌های ۳.۵ میلیون نفر که طی ۳۵ سال جمع‌آوری شده بود نشان داد برای آن‌هایی که در دسته‌های تنهایی، انزوا یا حتی صرفاً تنها زندگی کردن قرار می‌گیرند، خطر مرگ زودهنگام بین ۲۶ تا ۳۲ درصد بیشتر می‌شود.

خُب، الآن توجه کنید که در ایالات متحده تقریباً یک‌سوم از جمعیت ۶۵ سال به بالا تنها زندگی می‌کنند. سن که به ۸۵ برسد، آن رقم تقریباً به نصف جمعیت می‌رسد. همۀ این‌ها را که با هم جمع بزنید، می‌فهمید چرا آن جراح عمومی اعلام می‌کند تنهایی یک مشکل همه‌گیر سلامت عمومی است.

شوارتز در ادامه می‌گوید: «از وقتی من و همسرم دربارۀ تنهایی و انزوای اجتماعی نوشتیم، تعداد زیادی آدم دیده‌ایم که با این مشکل حادّ مواجه‌اند». ولی یک جنبۀ مثبت هم هست: «آن‌ها اغلب نمی‌آیند بگویند تنها هستند. اکثر افراد همان چیزی را تجربه می‌کنند که تو در دفتر دبیرت تجربه کردی: اگر اعتراف به تنهایی بکنی، مثل این است که اعتراف کرده‌ای باخته‌ای. روان‌پزشکی سعی زیادی کرد تا از چیزهایی مثل افسردگی انگ‌زدایی کند، و تا حد زیادی هم موفق بود. آدم‌ها راحت می‌گویند که افسرده‌اند. ولی راحت نیستند که بگویند تنهایند، چون نقل همان بچه‌ای می‌شوی که در کافه‌تریای مدرسه تنها نشسته است».

من آن بچه نیستم. دور و بَر من پُر است. همیشه خانواده کنارم است، یا سر کار یا جاهای دیگر کنار «دوستان» هستم. زیر پست‌های فیسبوکشان نظر می‌گذارم. زیر پست‌هایم نظر می‌گذارند. زوج‌های دیگری هم هستند که من و همسرم می‌پسندیم و مرتب می‌بینیم. پس ساده می‌شود در این دام افتاد که باور کنیم همین بس است. و برای بسیاری از مردان هم بس است، تا اینکه کار به طلاق می‌کشد و دوستان سهم همسر می‌شوند.

مردّدم که بگویم تنهایم، ولی مثال واضحی از آن اکثریت خاموش یعنی مردان میان‌سالی‌ام که علی‌رغم تمام شواهد موجود در زندگی‌شان اعتراف نمی‌کنند تشنۀ رفاقت‌اند. الآن که مجبور شده‌ام این را بپذیرم، پرسش این است که چه می‌توان کرد؟ یعنی واقعاً چه می‌توان کرد؟ چون روشن است هیچ‌یک از ترفندهایی که به کار بسته‌ام جواب نداده‌اند. با افرادی که می‌پسندم (که مثلاً از طریق بچه‌هایم با هم آشنا شده‌ایم یا در یک مأموریت شغلی یا هرچه از این دست) «قرار مردونه» می‌گذاریم ولی اغلب این قرارها یک بار هستند و تمام. نه اینکه با هم گرم نشویم. یک نوشیدنی با هم می‌زنیم، و از این می‌گوییم که چقدر برنامۀ زمانی‌مان پُر است و وقت معاشرت با دوستانمان را پیدا نمی‌کنیم، قرار و مدار نصفه‌نیمه‌ای هم می‌گذاریم که دفعۀ بعد فلان کار را بکنیم، ولی هر دو می‌دانیم که احتمالاً چنین اتفاقی نمی‌افتد. (قرار «کوه‌پیمایی در مسیر آپالاچیا» که بعد از نوشیدنی سوم مطرح می‌شود که قطعاً رُخ نمی‌دهد). این حرف‌ها نسخۀ محترمانۀ همان است که توپ را دائم رو به جلو شوت کنی اما سمت دروازه نزنی. از تو خوشم می‌آید. از من خوشت می‌آید. بس است؟ این یعنی دوست شده‌ایم؟

در ماه فوریه در همایشی در شهر بوستون، پژوهش‌گری از دانشگاه آکسفورد بریتانیا نتایج مطالعه‌ای را ارائه کرد که اکثر مردان به صورت شهودی به آن رسیده‌اند: مردان برای آنکه عُلقه و پیوندی را بسازند و حفظ کنند، باید با همدیگر فعالیتی داشته باشند. زنان می‌توانند با تماس تلفنی دوستی‌هایشان را حفظ کنند. همسرم می‌تواند تماس تلفنی طولانی‌مدت با خواهرش در ویرجینیا یا دوستش کیسی داشته باشد که تقریباً هر روز همدیگر را می‌بینند، و من با بُهت و حیرت به این کارش نگاه می‌کنم. من از تلفن متنفرم. رفقای مرد من هم گویا همین احساس را دارند، چون مکالمه‌های تلفنی‌مان معمولاً پنج دقیقه طول می‌کشد تا اینکه یک طرف می‌گوید: «باشه، بعد دوباره حرف می‌زنیم». مردان با این روش، یا نوشیدنی زدنِ «صد سال یک بار»، رابطه و علاقه‌شان را حفظ نمی‌کنند. ما باید با هم چیزی را از سر بگذرانیم و کاری بکنیم. به همین دلیل است که مطالعات نشان داده‌اند عمیق‌ترین رفاقت‌های مردان معمولاً در بازه‌هایی شکل می‌گیرد که شدیداً درگیر کار خاصی‌اند، مثلاً مدرسه یا خدمت نظامی یا ورزش. بسیاری از ما با این راه و رسم راحتیم.

با ریچارد شوارتزِ روان‌پزشک که حرف می‌زدم، چیزی به من گفت که متحیر به فاصله‌ای دوردست خیره شدم و فقط سر تکان دادم. پژوهش‌گران در عکس‌هایی که افراد از تعامل با همدیگر می‌گیرند، متوجه یک روند خاص شده‌اند. وقتی دوستان خانم با همدیگر حرف می‌زنند، رو در رو هستند. ولی آقایان کنار هم ایستاده‌اند و با هم به دنیا می‌نگرند.

ولی در سال‌های میانی زندگی، دقیقاً همین فرصت‌های کنار هم بودن هستند که از بین می‌روند. وقتی یک جای خالی در برنامۀ زمانی‌مان پیدا می‌شود، دوست نداری با رفقایت به چاک بزنی تا شریک زندگی‌ات دنبال کفش‌های بچه‌ها بگردد. و من دوست دارم وقتم را با کسانی بگذرانم که دقیقاً گرفتار مخصمه‌ای مشابه خودم هستند. برای اینکه همه‌چیز را برنامه‌ریزی کنی باید ابتکار عمل زیادی به خرج بدهی، و اگر هربار که کسی را می‌بینی این وظیفه بر عهدۀ تو باشد همان بهتر و راحت‌تر که بی‌خیال شوی.

به همین خاطر، شوارتز و دیگران می‌گویند بهترین راه ایجاد و حفظ رفاقت برای مردان آن است که به یک «نظم مستقرّ» بچسبند، یعنی چیزی که همیشه در جدول برنامه‌شان باشد. طی یک سال گذشته، این روش برای من (البته ناخواسته) با رفیق دانشگاهم مَت جواب داده است. ما برای دویدن در ماراتن بوستون که آوریل گذشته بود ثبت‌نام کردیم. با اینکه او ساکن شیکاگو است، دربارۀ تمرین‌هایمان، سفرش به بوستون و غیره دائم در تماس بودیم. و رابطه‌مان قوی‌تر از همیشه شد، گرچه بهترین و عمیق‌ترین گفت‌وگویمان در آن چهار ساعت و خُرده‌ای رُخ داد که کنار هم از هاپکینتون به بوستون می‌رفتیم. همین رویه را برای ماراتون شیکاگو در ماه اکتبر تکرار کردیم که این بار کمتر از چهار ساعت طول کشید (خدا را شکر که منطقۀ میدوست سربالایی و سرپایینی ندارد!)، ولی از آن زمان به بعد تماس زیادی نداشته‌ایم چون دیگر قرار نیست چیزی را با هم از سر بگذرانیم. بعد از اینکه تیم بسکتبال کابز شیکاگو برندۀ مسابقات جهانی شد به او پیام تبریک دادم. او هم بعد از اینکه تیم راگبی پیتریوتز برندۀ سوپرباول شد به من پیام تبریک داد. ولی یادم نمی‌آید بعد از ماراتن، آخرین بار کِی با مت حرف زدم. دیگر برنامه‌ای نداریم. برنامه مستلزم ابتکار عمل است.

هروقت رقم جایزۀ بخت‌آزمایی پاوربال یا مگامیلیونز بیشتر از ۱۰۰ میلیون دلار می‌شود، من یک بلیط می‌خرم. همسرم فکر می‌کند که احمقم، که فقط پولم را دور می‌ریزم. به او می‌گویم که متوجه نکتۀ ماجرا نمی‌شود. می‌دانم قرار نیست برنده شوم، ولی از وقتی که بلیط را می‌خرم تا وقتی که خودروهای شبکه‌های تلویزیونی دم در خانۀ کس دیگری صف می‌کشند، ذهن خیال‌پردازم به یک سؤالم جواب می‌دهد: اگر واقعاً مجبور نبودم کارهای دیگرم را بکنم، چه می‌کردم؟

تا مدتی خیال فرار در ذهنم بود: خانواده‌ام را سوار یک فولکس‌واگن قدیمی بکنم، به جاده بزنم، و عازم سفر کشف آمریکا شوم. ماجرا وقتی تمام شد که بالاخره پول کافی برای خرید یک فولکس‌واگن قدیمی پس‌انداز کردم، اما به‌جای گردش‌گری در پارک‌های ملی این کشور، عازم تعمیرگاه‌های خودرویش شدیم. اکنون نه خبری از آن ماشین است، و نه از خیال فرار. در زندگی‌ام بسیار شادم. اگر بخواهم برای کسی درد دل بگویم، همسرم هست. همه‌چیز سر جای خودش است، الا یک چیز: رفقای مذکرم. دوست دارم فکر کنم که جای من هم پیش آن‌ها خالی است و آن‌ها هم گرفتار همین زندان تعهدات زندگی‌اند. ولی نمی‌خواهم تا زمانی که همه‌مان بازنشسته شویم و بتوانیم در زمین گلف دوباره با هم تماس داشته باشیم، صبر کنم. این‌همه صبر کردن ابلهانه است، و به لطف همین گزارش احمقانه، می‌دانم که خطرناک هم هست. پس آماده‌ام یک مفهوم ساده را بدزدم که برای اجرایش نیازمند پول بخت‌آزمایی نباشم.

چند سال قبل، کمی بعد از آنکه از شهر به حومۀ کیپ‌آن در نورث‌شور نقل‌مکان کردم، به یک کلاس کایاک‌سواری رفتم که کنار فروشگاهی در اسکس برگزار می‌شد. یک‌بار صاحب فروشگاه، مرد سالخورده‌ای به نام اوزی، گذرا گفت نمی‌تواند فلان کار را بکند چون «شب چهارشنبه» دارد. من که قدری گیج شده بودم پرسیدم منظورش چیست، ایده‌ای را برایم توضیح داد که چنان ساده و ژرف بود که تصمیم گرفتم روزی روزگاری بدزدمش… وقتی که پیرتر شده باشم. و فکر کنم وقتش رسیده که اعتراف کنم به آنجا رسیده‌ام.

اوزی توضیح داد «شب چهارشنبه» عهدی است که او و رفقایش سال‌ها پیش بسته‌اند، یک حکم پابرجا که چهارشنبه‌شب‌ها اگر در شهر باشند دور هم جمع شوند و کاری بکنند، هر کاری.

همه‌جای این ایده، ساده و عمیق بود: اسمی برایش گذاشته بودند که اصلاً اسم نبود (که این هم از حرکت‌های مردانه است)، دقیقاً وسط هفتۀ کاری، و این حقیقت که مدتی چنین طولانی به آن پایبند بوده‌اند. مهم‌تر از همه، آن پیمان یعنی اعتراف رفقای مذکر به این که رفقای مذکرشان را نیاز دارند، نیازشان دارند و بس. همین.

سعی کردم با اوزی تماس بگیرم، ولی زمستان‌ها مرخصی می‌گیرد تا برای اسکی به کالیفرنیا برود و شماره‌ای که من داشتم قطع شده بود. از یک دوست مشترک خواستم ایمیلش را به من بدهد، ولی گفت که او اهل ایمیل نیست. گویی که این مرد تکلیف یک‌سری چیزها را برای خودش روشن کرده است. خُب، اوزی، باخبر باش که من ایدۀ شب چهارشنبه را از تو می‌دزدم.

روشن است که این روش همیشه و هربار جواب نمی‌دهد، ولی به گفتۀ کارشناسان حتی تلاش برای افزایش رفاقتتان هم می‌تواند به سود سلامتتان باشد. پس این تلاش را نقطۀ شروع حساب کنید. مشکلی ندارم که اعتراف کنم کمی تنهایم. معنایش این نیست که من باخته‌ام. معنایش این نیست که تو باخته‌ای.

رفقا، این هفته چهارشنبه برنامه‌تان چیست؟ و چهارشنبۀ بعدی؟ و بعدی‌تر؟ این دعوت من پابرجاست. بیایید با هم کاری بکنیم.


فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازه‌ترین حرف‌های دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و به‌روز انتخاب می‌شوند. مجلات و وب‌سایت‌هایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابع‌اند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفت‌وگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار می‌گیرند. در پرونده‌های فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمال‌کاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداخته‌ایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر می‌شوند و سپس بخشی از آن‌ها به‌مرور در شبکه‌های اجتماعی و سایت قرار می‌گیرند، بنابراین یکی از مزیت‌های خرید فصلنامه دسترسی سریع‌تر به مطالب است.

فصلنامۀ ترجمان در کتاب‌فروشی‌ها، دکه‌های روزنامه‌فروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان به‌صورت تک شماره به‌ فروش می‌رسد اما شما می‌توانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهره‌مندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک به‌عنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال می‌شود و در صورتی‌که فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید می‌توانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.

این مطلب را بیلی بیکر نوشته و در تاریخ ۹ مارس ۲۰۱۷ با عنوان «The biggest threat facing middle-age men isn’t smoking or obesity. It’s loneliness» در وب‌سایت بوستون گلوب منتشر شده است و برای نخستین‌بار با عنوان «بزرگ‌ترین چیزی که مردان میان‌سال را تهدید می‌کند، دخانیات یا چاقی نیست؛ تنهایی است» در پروندۀ سیزدهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی منتشر شده است با ترجمۀ محمد معماریان منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ۱ خرداد ۱۴۰۲با همان عنوان منتشر کرده است.

بیلی بیکر (Billy Baker) گزارشگری است که برای بوستون گلوب می‌نویسد. او در سال ۲۰۱۷ برندۀ جایزۀ دبورا هاول برای مهارت‌های نویسندگی شد. بیکر مشغول نگارش کتابی دربارۀ دوستی است.

پاورقی

  • 1
    The Lonely American: Drifting Apart in the Twenty-First Century

مرتبط

ظهور تکنو-اقتدارگرایی

ظهور تکنو-اقتدارگرایی

همه نگران اقتدارگرایی روبه‌شد راست‌گرایان در جهان سیاست‌اند، اما شاید خطر اصلی جای دیگری باشد

پنج ایدۀ اصلی استیگلیتز برای رسیدن به نوع جدیدی از آزادی

پنج ایدۀ اصلی استیگلیتز برای رسیدن به نوع جدیدی از آزادی

راه آزادی، کتاب جدید جوزف استیگلیتز، تأملی انتقادی بر سیاست و اقتصاد نئولیبرال است

اضطراب احتمالاً مهم‌ترین کالای صادراتی آمریکا به جهان است

اضطراب احتمالاً مهم‌ترین کالای صادراتی آمریکا به جهان است

نوجوانانی که در کشورهای انگلیسی‌زبان زندگی می‌کنند به‌شکل روزافزونی روان‌رنجور شده‌اند. چرا؟

خبرنامه را از دست ندهید

نظرات

برای درج نظر ابتدا وارد شوید و یا ثبت نام کنید

لیزا هرتسُک

ترجمه مصطفی زالی

گردآوری و تدوین لارنس ام. هینمن

ترجمه میثم غلامی و همکاران

امیلی تامس

ترجمه ایمان خدافرد

سافی باکال

ترجمه مینا مزرعه فراهانی

لیا اوپی

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

دیوید گرِیبر

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

جو موران

ترجمه علیرضا شفیعی نسب

لی برِیوِر

ترجمه مهدی کیانی

آلبرتو منگوئل

ترجمه عرفان قادری

گروهی از نویسندگان

ترجمه به سرپرستی حامد قدیری و هومن محمدقربانیان

d

خرید اشتراک چهار شمارۀ مجلۀ ترجمان

تخفیف+ارسال رایگان+چهار کتاب الکترونیک رایگان (کلیک کنید)

آیا می خواهید از جدیدترین مطالب ترجمان آگاه شوید؟

بله فعلا خیر 0