آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 26 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
نوشتار
زبانم را که پيدا کردم، صدای مادرم گم شد
تازه مجری رادیو شده بودم که فهمیدم مادرم به سرطان زبان مبتلا شده
تصویرساز: سارا گونزالس.
مینل متانی فرزند خانوادهای مهاجر در کاناداست. مادرش ایرانی و پدرش از هندوهای آفریقای جنوبی است. او بهرغم رنگ پوست و زبانِ لهجهدارش موفق میشود در کانادا تحصیل کند و مجری برنامهای رادیویی شود. ولی موفقیت او در رادیو با ابتلای مادرش به سرطانِ زبان مصادف میشود. به تدریج، گفتوگوهای او با مهمانانِ برنامهها و بیصدایی مادرش در تختِ بیمارستان او را درگیر مسائلی میکند که قبلاً به آنها فکر نکرده: هویت فردی، فشارهای پنهان بر رنگینپوستها و حرفهای نگفته و آهنگ صدای مادرش.
مینل متانی، والراس— در عطاری، بوی تند هِل، دارچین و زیره به من احساس آرامش میداد. بوی خانه را میداد. صاحب عطاری درِ مغازه را قفل کرد و تابلوی زهواردررفتهای به شیشه زد: «مغازه پنج دقیقه تعطیل است». مادرم روی چهارپایهای چوبی نشسته بود. صاحب عطاری بهطرف مادرم خَم شد و گفت میخواهد چیزی را امتحان کند.
به یاد دارم که او بهآرامی شانههای مادرم را مالش میداد و میگفت فریاد بزن و سموم را بیرون بریز. فریده! آنها را بیرون بریز. مگر ناراحت نیستی که سرطان زبان گرفتهای؟
سال ۲۰۱۵ بود و من مجری رادیو در ونکوور بودم. از کارم مرخصی گرفتم تا به تورنتو بروم و مادرم را، که تشخیص داده بودند مبتلا به سرطان زبان است، پیش چند دکتر دیگر هم ببرم. از این دکتر به آن دکتر. وقتی به فرودگاه پیرسون رسیدم، مادرم را دیدم که بلوز گلگلی صورتیرنگِ گشاد و شلوار تنگی به سایز من پوشیده بود. سایز من ۳۶ بود و سایز او قبلاً ۴۴ بود. آن زمان، او دیگر نمیتوانست چیزی بجود یا حرف بزند. برای ارتباط برقرارکردن به نوشتن و ایما و اشارههای ناشیانه روی آوردیم.
اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به مادرم التماس میکردم «مامان، خواهش میکنم، تلاش کن. تلاش کن». همۀ چیزهایی را که میخواست بگوید حس میکردم. دستانش در دستانم میلرزید. سعی میکرد فریاد بزند. ناگهان فریاد گوشخراشی از دهانش بیرون آمد که هیچوقت مثلش را نشنیده بودم، مثل جیغ یک نوزاد بود، اما عجیبوغریب. در سکوت و حیرت پشت او ایستادم. آن صدا چگونه میتوانست از او بیرون آمده باشد؟
یاد کلام ریتا وانگ شاعر افتادم. «موقعیتِ زبان در دهان طرز سخن گفتن را تغییر میدهد. آیا، وقتی زبان در دهان بیحرکت است، آنقدر ساکت هستیم تا صدای مردگان را بشنویم؟ آنقدر ساکت هستیم تا صدای نفسزدن زمین زیر بتنهای حجیم را بشنویم؟ آنقدر ساکت هستیم تا صدای خوشایند نیاکان عزیز را که از اعماق سینه برمیآید بشنویم؟». همۀ داستانهای نیاکانم در دهان مادرم پنهان بودند، داستانهایی که دیگر هرگز نخواهم شنید.
سالها، چندنژادیبودنم را دلیل محکمی برای پیگیری وعدۀ اصلاحات سیاسی میدیدم. حال، بدنم انگار تکهتکه شده بود. صدا و هویتم را از دست داده بودم. مادرم زن ایرانی متین و فرهیختهای بود. رنگ پوستش روشن بود. او مسلمان بود. پدرم از هندوهای آفریقای جنوبی و سیاهپوست بود. البته، این توصیفاتْ ویژگیهای شخصیتی آنها را کامل نشان نمیدهد، اما اینها چیزهایی است که مردم دوست داشتند بدانند، همیشه دوست دارند بدانند. مردم میدانستند من متفاوتم، غیرعادیام -چه کلمۀ وحشتناکی. فقط نمیدانستند تفاوتم چیست. حضور مادرم همیشه به من نیرو و ایمانی میبخشید تا به تاریخ پیچیده و مستعمراتی خانوادهام افتخار کنم. حال، بدون صدای او چه میکردم؟
اوایلِ کارم سخت تلاش میکردم تا در نهادهایی که سفیدپوستها در آن غالب بودند جایگاهی برای خودم بیابم، از دانشگاه گرفته تا مطبوعات. همۀ این تلاشها در حالی بود که تقریباً ساکت بودم. در دورۀ دبیرستان، نظرات نژادپرستانۀ معلمانم را بهسختی تحمل میکردم، افکار زهرآگینم دربارۀ آنها را با عصبانیت و با خط خرچنگقورباغه در دفترچه یادداشتم مینوشتم. موقع نوشتن، آنقدر مداد را فشار میدادم که نوکش میشکست. بارها دهانم را بستم و فکرهایم را سرکوب کردم، همین باعث شد فکر کنم که در همۀ این سالها مادرم چقدر خشمش را فرو خورده است. کمکهزینۀ تحصیلی گرفتم. بعد از آن، یکی دیگر هم گرفتم. من استاد ایفای نقشِ دختری متخصص و چندنژادی بودم، آنقدر با جامعۀ سفیدپوست فرق داشتم که هم دعوت شوم، تا برای تبلیغات دانشگاه، عکسِ با لبخند از من بگیرند و هم امتیازی باشم برای دانشگاه در زمینۀ برابری، تنوع و شمول همۀ نژادها که از این طریق دانشگاه میتوانست از قِبل من عایدی مالی داشته باشد. عزیزم، به دوربین لبخند بزن.
اما یک روز، وسط این کارها تلفنم زنگ خورد. یکی از دوستانم پیشنهاد اجرای برنامهای صبحگاهی برای یک شبکۀ رادیویی تجاری جدید در ونکوور را به من داد. آیا باید قبول میکردم؟ نمیدانستم شجاعت کافی برای این کار را دارم یا نه. ازآنجاکه قبلاً در بخش خبر تلویزیون ملی در سیبیسی کار کرده بودم، کمی با تلویزیون آشنایی داشتم، اما از رادیو چیزی نمیدانستم. بااینحال، آزمون مجریگری را سردستی ضبط کردم و برای مادرم ایمیل کردم. همهچیز را با مادرم در میان میگذاشتم: وقتی گلودرد دارم، چقدر زردچوبه در شیر گرم بریزم؟ آیا فلان تیشرت به فلان شلوارم میآید؟ وقتی خیلی ناامیدم، چه دعایی بخوانم؟
او همیشه به من میگفت «جونم». به من گفت «خیلی عالی شده جونم! ماشاءالله».
دعای کوچکی خواندم -«بسم الله الرحمن الرحیم»- و آزمون را برای رادیو ارسال کردم.
در آزمونِ مجریگری پذیرفته شدم.
اوایل برایم سخت بود. بهخاطر اجرای ضعیفم خودم را سرزنش میکردم. به مادرم تلفن کردم. او با صدای آهنگین و زیبایش گفت «دخترم، صبور باش. خیلی به خودت سخت میگیری».
صبر برای آدم رنگینپوست چه شکلی است؟ «مینل، صبور باش. تغییر زمان میبره». این ترجیعبند را مدام میشنیدم. در هر دو شغلم، چه در مطبوعات چه در دانشگاه، همیشه دعوت به سکوت میشدم. «نوبت تو هم میشه». برای کسی که دقیقهها، ساعتها و سالها از او خواسته شده آن بار اضافی، آن بهانۀ پوچ را با خود حمل کند، صبر چه شکلی است؟ آنها همیشه میگفتند «برای اصلاح عجله نکن». همان بهانههای خستهکنندۀ صاحبان قدرت برای ایجاد تغییرات واقعی. «هنوز وقت ترفیع فلان خانم رنگینپوست نرسیده. او باید … نمیدانم … شاید فقط به مقداری تجربه نیاز دارد. این زمان میبره».
پس از مشورتکردن با برخی دوستان رنگینپوست و با کمک تهیهکنندهای قدَر، مجموعهای از روزنامهنگاران شناختهشده را که در جوامع خودشان محبوبیتی داشتند گرد هم آوردم و از آنها خواستم در برنامه، در کنار من، اجرا کنند: یک وکیل برجستۀ تَلتِن 1، یک فعال اجتماعی مسلمان، یک استاد برجستۀ دانشگاه در زمینۀ مطالعات آسیا. آنها به انتخاب خودشان مهمانانی را دعوت میکردند. اعتماد فضای صمیمیتری برای گفتوگو ایجاد کرد.
همچنین، سراغ تونی موریسون هم رفتم تا از او ایده بگیرم. او زمانی گفته بود پروژهاش «تلاشی است برای اینکه، بهجای نگاه انتقادی به ابژۀ نژادی، به سوژۀ نژادی چنین نگاهی داشته باشیم؛ بهجای نگاه انتقادی به فردی که توصیف و تصور میشود، به کسی که توصیف و تصور میکند چنین نگاهی داشته باشیم؛ به کسی که به او خدمت میشود نگاه انتقادی داشته باشیم نه کسی که خدمت میکند». او به من یادآوری کرد که صدایِ بیصداها نیستم. این وظیفۀ من نیست. در چنین کاری فرض بر این است که «آنها»یی وجود دارند که صدا ندارند و «تو» صدا داری، همچنین افراد عاملیت ندارند و بین تو و آنها سلسهمراتبی وضع میشود. آرونداتی رُی میگوید «البته، میدانیم که درحقیقت چیزی بهعنوان ‘بیصدا’ نداریم. فقط افرادی را داریم که عمداً به سکوت وا داشته شدهاند یا ترجیح بر این است که صدایشان شنیده نشود».
من خوشحال و ذوقزده بودم و درعینحال حسابی ترس برم داشته بود -احساس میکردم بالاخره دارم بین نظریه و عمل پیوندی برقرار میکنم. به مادرم در تورنتو تلفن کردم تا بگویم چقدر هیجانزدهام. همان موقع بود که مادرم گفت احتمالاً مبتلا به سرطان زبان است. درست زمانی که من صدایی به دست میآوردم، او صدایش را از دست میداد.
مادرم گفت «سلام جونم. بهخاطر تبخالی که خوب نمیشد، رفتم دکتر … مطمئنم چیزی نیست». ادای او را درآوردم، سعی کردم به او و به خودم اطمینان خاطر بدهم. گفتم «مطمئنم چیزی نیست مامان». اما قانع نشده بودم. مادربزرگ مادرم هم به دلیل سرطان زبان از دنیا رفته بود. هر دو از این ماجرا خبر داشتیم، اما چیزی از آن به زبان نیاوردیم.
مادرم همیشه مراقب سلامتیاش بود؛ یوگا میکرد، سیگار نمیکشید، سالها لب به مشروب و الکل نزده بود. با اولین نشانۀ سرماخوردگی، مخلوط بدمزهای از آب و روغن پونه سر میکشید و، علاوه بر خودش، برای یکی از دانشآموزان محبوبش در مدرسۀ مونتهسوری هم هر روز کلم بروکلیِ بخارپز میبُرد. از اضطراب او ترسیده بودم، درگیرش شده بودم ولی موقع برگشت به تورنتو در هواپیما سعی میکردم به این چیزها فکر نکنم. ولی چطور میتوانستم فکر نکنم؟ سر کار سعی میکردم این فکرها را دور بریزم و تمرکز کنم، اما در دستشویی میزدم زیر گریه و خداخدا میکردم کسی مرا در آن وضعیت نبیند.
چند روز بعد، رئیسم گفت ممکن است برنامۀ مرا لغو کند. او گفت من برنامه را خیلی خشک و بیروح اجرا میکنم و «برنامهات را خوب اجرا نمیکنی». من صدای مجریهای انپیآر و سیبیسی را الگو قرار میدادم. شمرده حرف میزدم. لحن و آهنگ صحبتکردنم شبیه خودشان بود. اینها کافی نبود؟
بریانا بارنر میگوید «صدای معیارِ رادیو بیطرف است، فاقد هویت فرهنگی متمایز و لهجۀ قابلتشخیص است. سفید است. ازآنجاکه در روزنامهنگاری بیطرفی مد نظر است، صدای نژادی ما میتواند هویت، میراث و پیشینۀ ما را آشکار کند. میتواند ما را به افرادی ربط دهد که با آنها از یک آب و خاکیم. معمولاً از این اتفاق استقبال نمیشود. صدای نژاد سفیدْ صدای معیار است».
به گمانم، میخواستم به وسیلۀ میکروفونی که مقابلم بود، با پنهانکردن صدایم، تفاوتم را قایم کنم. خیلی تلاش میکردم که صدایم شبیه سفیدها باشد؛ حالا که فکرش را میکنم میبینم اصلاً شبیه هیچکس نبودم. وقتی نمیدانید بهتر است کدام وجه از خودتان را هنگام اجرای برنامۀ رادیویی نشان دهید، شبیه خود بودن یعنی چه؟
جوابی برای این سؤال نداشتم، فقط هر روز بر تعداد سؤالاتم افزوده میشد، اما سعی کردم کمتر به متنهای دقیقِ مقابلم تکیه کنم. تلاش کردم حین اجرای برنامه بخندم. اوایل، این خندهها اجباری بود، بعدها طبیعی شد. سعی کردم حرفهای گزندۀ همکارم را فراموش کنم که یک بار آخر شب، وقتی داشتیم سخت کار میکردیم تا به ضربالاجل تعیینشده برسیم، به من گفت: وقتی میخندی خیلی بانمک میشی. دندونهات خیلی کجوکوله است. از آن به بعد هر وقت میخواستم بلند بخندم جلوی دهانم را میگرفتم تا کسی دندانهایم را نبیند.
در کمال تعجب، پس از این تغییرات، از من تعریف و تمجید کردند: جایزهای به عنوان فعال اجتماعی به من دادند، همچنین در مجلهای معرفی کوتاهی دربارۀ من به چاپ رسید. از طرف نویسندگان، نامههایی دستنویس بر روی برگههای ضخیم دریافت میکردم که به من میگفتند چقدر روش منحصربهفردم در فرایند مصاحبه را میپسندند. من با کولسون وایتهد و آن پَچِت مصاحبه کردم. کارمان کمی بهتر شده بود، ولی انگار هیچچیز کامل نبود. نصف حواسم به مصاحبه بود، نصف حواسم به مادرم. او را تصور میکردم که در تختش دراز کشیده، لحاف طرحدارش را تا گوشهایش بالا کشیده و بهآرامی خروپف میکند.
تا دسامبر ۲۰۱۵، او روزبهروز ضعیف و ضعیفتر شد. برگشت من به تورنتو مصادف شد با زمانی که مادرم بالاخره موفق شده بود از دکتری وقت بگیرد که خیلی دلش میخواست پیش او هم برود. او را به مرکز سرطان ادموند اُدِت در بیمارستان سانیبروک بردم. شاید آنجا را بشناسید، هرچند امیدوارم گذرتان به آن نیفتاده باشد. منتظر آنکولوژیست بودیم. بیمارستان پر بود از مادرها، مادربزرگها، پدرها، عموها، بچهها. بعضیها برای گرمکردن سرهای بیمویشان کلاه بافتنی گذاشته بودند. همۀ ما روی صندلیهای ناراحت و مزخرف بیمارستان منتظر بودیم. زبان عربی، فارسی و ماندارینی به گوشم میخورد. مادرم همچنان خوشلباس بود، اما سایهای از خود سابقش بود؛ بسیار شکننده به نظر میرسید.
بالاخره نوبتمان شد. ظاهراً دکتر عجله داشت، البته باید هم عجله میداشت. با عجلهای که او داشت، من فوراً شروع کردم به سؤالپرسیدن و از تکنیکهایی استفاده کردم که طی چند ماه پشت میکروفون بودن به دست آورده بودم. مراقب بودم که درست و شمرده صحبت کنم تا مجبور نباشم سؤالم را دوباره بپرسم. «تشخیص شما چیست؟ چه جراحیهایی نیاز است؟ دورۀ بهبودی چقدر طول میکشد؟ رژیم غذایی مادرم چگونه باید باشد؟ این رژیم مواد مغذی کافی برای او فراهم میکند؟ آنقدر مقوی هست که او … زنده بماند؟».
سؤالپرسیدن را ادامه دادم و جوابهای او را تندتند در دفترچهیادداشتم نوشتم. جوابهای دکتر کافی نبودند. جوابی برای این سؤال که چرا مادرم مبتلا به سرطان شده است وجود نداشت، جوابی که احساس آرامش و امنیت به من دهد تا بتوانم نفس بکشم. به ونکوور برگشتم و این احساس عذابم میداد که گویی مادرم را پشت سرم جا گذاشتهام.
وقتی به استودیو برگشتم، صدایم را با حالتی عصبی صاف کردم و سعی کردم از مهمانان برنامه سؤالاتی بپرسم که شایستۀ پاسخدادن باشند. در حین اینکه از بودن در استودیو رنج میبردم و از مادرم بسیار دور بودم، مادری که مدتها بود نمیتوانست حرف بزند، فهمیدم حرفزدن هیچوقت کافی نیست. در خلال بررسی متنهای برنامه، درحالیکه در سرم آرزوی شنیدن صدای مادرم را میپروردم، متوجه میشدم نمیتوانم صحبت کنم، زبانم بند آمده، غمگینم و بهخاطر عدم تسلط برافروختهام. چه سؤالاتی میتوانستم بپرسم؟ چه سؤالاتی دریچه را برای مهمانان میگشود؟ چه سؤالاتی باعث میشد آنها احساسی خوشایند داشته باشند، احساس امنیت کنند و بتوانند حرف بزنند؟
البته، حالا متوجه شدهام که این چیزها فقط به سؤالاتی که میپرسیم وابسته نیست، بلکه گوشکردن ما هم در آن دخیل است. حالا میدانم به حرفهایی که مادرم به زبان نیاورد گوش ندادم. من هرگز نخواهم دانست که آن زخم کوچکْ روی انگشت کوچکِ دست راستش چگونه ایجاد شده بود، یا اینکه چرا از بوی شکوفۀ گل کاغذی خوشش میآمد. فکر میکنم یک بار دلیلش را به من گفته بود، اما الان خاطرم نیست. بیاعتناییِ از سر غرور که ویژگی دورۀ جوانی است باعث شده بود خاطرات مادرم را کاملاً از یاد ببرم. حالا دیگر هرگز نمیتوانستم صدایش را موقع تعریفکردن تاریخ نیاکانم بشنوم یا نامِ آن چهرههای ناآشنا در آلبوم عکس قدیمی قهوهایرنگش را یاد بگیرم.
از هزاران مهمان برنامه هزاران سؤال پرسیدم، اما هرگز فرصت نکردم از مادرم سؤالاتی را بپرسم که اکنون آرزوی شنیدن پاسخشان را دارم.
یادم میآید که در دفترچه یادداشتم نوشته بودم «استعماریبودن مصاحبه». شکل مصاحبه و سؤال و جوابها چیزی دربارۀ پیچیدگی رابطهای که درواقع بین مصاحبهکننده و مصاحبهشونده به وجود میآید نمیگوید. یکی از سؤالات همیشگی روزنامهنگاران این است: «منظورت از این حرف چیه؟». این سؤال را آنقدر میپرسیم تا جوابی را بشنویم که دلمان میخواهد. سخنی نغز. سؤالات بهمنزلۀ قفس. تا مدتها فکر میکردم این سؤالی هوشمندانه است، اما پس از سالها مصاحبه با سیاهپوستها، بومیها و سایر گروههای نژادی، مطمئن نیستم که چنین باشد. با این پرسش وظیفۀ بیرونکشیدنِ منظور، بیشازحد، به دوش مصاحبهشونده میافتد زیرا آنها مصاحبهشوندگان ما و مسلماً دارایی ما محسوب میشوند. ما اطلاعاتی را که از آنها میخواهیم بهزور، مثل دندان آسیای غرق خون، از دهانشان بیرون میکشیم. این فرایندِ استخراج در کانون اقدامات استعماری قرار دارد. ما آنها را بر اساس شرایط خودشان نمیبینیم بلکه اصرار داریم آنها طبق شرایط ما عمل کنند. ما خطر اینکه چیزی برای شنوندگان سفیدپوست مبهم باقی بماند را به جان نمیخریم، درعوض جان رنگینپوستان را به لب میآوریم.
هر روز صبح، صدایم را میشنیدم که با خوشحالی اعلام میکرد «به برنامۀ سنس آو پلیِس در رادیو راوندهاوس خوش آمدید. ردیف ۹۸.۳ مگاهرتز، ونکوور. من مینِل متانی هستم، مجری و میزبان این برنامه». حتی وقتی با صدای بلند این کلمات را به زبان میآوردم، از خودم میپرسیدم واقعاً منظورم چیست. میزبان؟ میزبان چه کسانی؟ چگونه میتوانم بهعنوان فردی رنگینپوست، در سرزمینی غصبشده، میزبان باشم؟ درحقیقت، من میزبان واقعی نبودم. مهمانهایم چه؟ آیا مهمان من بودند؟ میدانستم که اینطور نیست. چگونه میتوانستم اعتراف کنم که آنها هر روز داستانهایشان را به من هدیه میدهند؟ دلم میخواست دوگانۀ میزبان/مهمان را از بین ببرم، زیرا نشاندهندۀ نوعی خشونت استعماری است. بااینحال همچنان از این کلمات استفاده میکنم و بهراحتی بر زبانم جاری میشوند.
چگونه میتوانستم از این مخمصهای که گرفتارش شده بودم فرار کنم؟ این سؤالی ضداستعماری بود که مستحق پاسخی فراتر از یک پاسخ استعماری بود.
بعد، نامههایی آکنده از نفرت دریافت کردم. شنوندگان گلایه کرده بودند که دیدگاه من مغرضانه است. بسیاری از افراد رنگینپوست چنین حرفی زده بودند. بهازای هر دَه نامهای که از برنامۀ منحصربهفرد ما تشکر کرده بودند، یک نامۀ آکنده از نفرت دریافت میکردیم. لحن پرعتابوخطاب این نامهها توجه رئیسم را به خود جلب کرد. من با یک برتریطلب سفیدپوستِ اصلاحشده مصاحبه کردم. او میگفت میخواهد جهان را به جای زیباتری تبدیل کند. وقتی سؤال کنایهآمیزی راجع به گذشتهاش پرسیدم، کمی خشمگین شد. موقع استراحت وسط برنامه، او حرف توهینآمیزی دربارۀ مسلمانان به زبان آورد که هیچکس جز من متوجهش نشد. در پایان مصاحبه، صدایم به لرزه افتاد و آرام شروع به گریه کردم. من تحقیر شده بودم. رئیسم از پشت میزش نگاهی به من انداخت. او از دست این ظاهراً برتریطلب سفیدپوستِ سابق که با دادوهوار استودیو را ترک کرد به خشم آمده بود. رئیسم شدیداً نگران امنیت من شده بود و در پی این بود که به من احساس امنیت بدهد. او گفت خیلی خوشحالیم که شیشههای استودیو ضدگلوله است. کی فکر میکرد که این یه وقتی به درد بخوره؟
چیزی بر زبان نیاوردم. درعوض، بدنم از جانب من حرف میزد. وقتی درهای سنگین شیشهای را باز کردم، قلبم تندتند میزد و بهسختی میتوانستم نفس بکشم. در سمت چپ بدنم علائم زونا آشکار شد. بهخاطر بیماری مادرم بود یا فشار کاری؟ یا هر دو؟ تاولهای خونی حکایت از داستانی داشتند که هنوز آمادگی گفتنش را نداشتم. دستانم در طول مصاحبهها میلرزید، سعی میکردم آنها را زیر میز نگه دارم، به این امید که کسی لرزششان را نبیند.
حال مادرم روزبهروز بدتر میشد. در اوسط ژانویۀ ۲۰۱۶، تنها چند ماه پس از تشخیص بیماریاش، او دیگر نمیتوانست حرف بزند. من و برادرم که تمام راههای درمان موجود در کانادا را برای مادرم امتحان کرده بودیم، پس از جستوجو و بررسی مراکز درمانی مختلفی که ادعای درمان سرطان مرحلۀ چهار را داشتند، در پی این بودیم که درمان جایگزینِ موجود در فرانکفورتِ آلمان را امتحان کنیم. من هر کاری کردم. او را همهجا بردم. اگر نمیتوانستم مشکل مادرم را حل کنم، پس آنهمه مهارتهای وسواسگونۀ تحقیق روزنامهنگارانه به چه درد میخورد؟
از ونکوور به فرانکفورت رفتم تا کنار مادرم باشم. در هواپیما، نزدیک دستشویی، نماز خواندم. خانوادۀ مسلمانی که در قسمت فرست کِلَس نشسته بودند من را در رکوع نماز دیدند. آنها روسری نخودیرنگشان را به من دادند تا نماز بخوانم. قبل از اینکه از هواپیما پیاده شوم، آن روسری را به خودم هدیه دادند. هنوز هم گهگاه از آن استفاده میکنم. عطر آرامشبخش عودِ کندرْ پارچۀ نرم ساتنش را در بر گرفته.
مسیر رسیدن به کلینیک کِشدار شده بود. در آنجا، همهچیز سفید، تازه و تمیز بود. مادرم روی تخت دراز کشیده بود، لاغرتر از همیشه. اصلاً نمیتوانست صحبت کند. لبخند روی لبهایش میدرخشید.
ساعتهای زیادی کنار مادرم در کلینیک ماندم و شاهد تزریق انواع ویتامینها به او بودم و شدیداً امیدوار بودم که نتیجهبخش باشند. یک ماه از بستریبودن مادرم در آنجا میگذشت، یادم میآید آخرین کلماتی که پزشک درجهیک، جذاب و خوشتیپ مادرم گفت این بود:«او مرگ سریع و راحتی خواهد داشت». این تمام چیزی بود که کلینیک درنهایت به ما داد. ما را امیدوار کرد.
چند ماه بعد، مادرم فوت کرد.
از آن روزها چه چیزی را به خاطر بسپارم؟ اکنون چه دعاهایی میتوانم بخوانم؟
حالا، به آهنگ صدایش فکر میکنم، لحن ملایم و موزونی که تمام آن سالها بیتفاوت از کنارش میگذشتم. به این فکر میکنم که آخرین کلماتی که به من گفت صدایی ندارند، سعی میکرد با لبزدن بگوید «آرزوها به حقیقت میپیوندند» و با انگشتانش در هوا قلب میکشید. «آرزوها به حقیقت میپیوندند» معنی اسم من به عربی است.
نمیدانم الان وقتش رسیده حرف بزنم یا نه. وقتش رسیده که هم بیشتر گوش کنم و هم داستانم را بگویم یا نه. وقتش رسیده که ریسک تعریفکردن آن داستانها را در فضایی که شک دارم از آنها بهگرمی استقبال شود به جان بخرم یا نه. امکان دارد حقیقت من درنهایت به بیرون از بدنم راه بیابد؟ امکان دارد حقیقت تو به بیرون از بدنت راه بیاید؟
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟ فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
مینل متانی (Minelle Mahtani) استادیار مؤسسۀ عدالت اجتماعیِ دانشگاه بریتیش کلمبیاست. او سابقاً خبرنگار تلویزیون دولتی کانادا و استاد روزنامهنگاری و جغرافیِ دانشگاه تورنتو بوده است. میتانی نویسندۀ کتابِ Mixed Race Amnesia: Resisting the Romanticization of Multiraciality است.