زندگینامۀ جدید فروید در عین اقرار به ضعفهای او، مذبوحانه میکوشد حیثیت اولین روانکاو را حفظ کند
یک چیز روشن است و آن اینکه بسیاری از جوانب زندگیِ خصوصی زیگموند فروید، با کوششی پیگیرانه از دسترس عموم مردم دور نگه داشته شده است. بنابراین طبیعی است که هربار مجموعۀ تازهای از اسناد مربوط به او منتشر میشود، تصویر ما از کلیتِ زندگی و افکار او تغییر کند. زندگینامۀ جدیدِ الیزابت رودینسکو دربارۀ فروید نیز همین کار را میکند، اما گویا هنوز خیلی چیزها لاپوشانی میشود.
Freud: What’s Left
23 دقیقه
فردریک کروز، نیویورک ریویو آو بوکز — هیئت مدیرۀ مجمع روانکاوی فرویدی که در طول جنگ جهانی دوم پراکنده و از هم گسسته بودند، وقتی پس از جنگ مجدداً گرد هم آمدند، با وضعیتی روبهرو بودند که مخلوطی از فرصت و تهدید بود. مدتها میشد که مرکز ثقل جنبش آنها بهسوی غرب، یعنی از وین و برلین، به لندن و نیویورک در حال جابهجایی بود. این جابهجایی باعث شده بود به مشتریان بالقوه و هواداران بیشتری دست یابند، اما، از طرف دیگر، به انشقاقهایی دامن میزد که خطرِ بیاعتبار کردن کل این نهاد را در خود داشت. همه موافق بودند که آنچه لازم است راهی برای ایجاد اتحاد در پسِ شخصیت فروید، رهبر فقید، است که کشف ناخودآگاه توسط او با عقدۀ اُدیپ، در مرکز آن، میتوانست از طرفِ همۀ جبههها گرامی داشته شود.[۱]
انتشار زندگینامۀ مستقل و موشکاف هلن واکر پیونر با عنوان فروید: زندگی او و ذهن او۱، در سال ۱۹۴۷، ضرورتِ وظیفۀ ایجادِ اتحاد را برای آنا فروید محرز کرد. این زندگینامه گستاخانه گفته بود که دریافتهای بنیانگذار حاصلِ جهانبینی خاصِ او بوده است، نه برآمده از ماهیت عینیِ روانِ انسان. واکنشِ آنا سفارشدادن یک زندگینامۀ مخصوص خود بود: اثر سه جلدی ارنست جونز (از ۱۹۵۳ تا ۱۹۵۷) که هم از صمیمیت طولانیمدتش با فروید بهره میبرد و هم از اسنادی که آنا در اختیار او گذاشته اما از دسترس عموم دور نگه میداشت. جونز به گزینۀ مطلعتری به نام زیگفرید برنفلد ترجیح داده شد، زیرا میشد مطمئن بود که خواستۀ آنا را برای تثبیت روایتی قانعکننده از اکتشاف بزرگ پدرش برآورده کند، حال حقیقت داشته باشد یا خیر.
اما مشکل این بود که تا سال ۱۹۵۳ دو اسطورۀ آفرینش وجود داشت که با هم در رقابت بودند. بنابر اسطورهای که خود فروید رواج داده بود، تمام بیماران زنش به او گفته بودند که در کودکی به دست پدرهایشان آزار جنسی دیدهاند، اما فروید زمانی به عقدۀ ادیپ رسید که متوجه شد آن «خاطرات»، صرفاً، تخیلاتی فانتزی بودهاند که همچون پردهای آرزوهای مرتبط با زنای محارم را در آن دختران میپوشاندند. بااینحال، مقالات منتشرشدۀ فروید از سال ۱۸۹۶ بههمراه نامههایی که به بهترین دوست دهۀ ۱۸۹۰ خود، ویلهلم فلایس، نوشته و بهتازگی به دست آمدهاند این حکایت را از سکه انداخته است؛ این خودِ فروید بوده که سعی کرده، آن هم بدون موفقیت، به بیمارانش بقبولاند که مورد سوءاستفاده قرار گرفتهاند. علاوهبراین، نامههای فلایس نشان داد که فروید برای اولینبار دررابطه با «هیستریِ» خودش به موضوع ادیپ اندیشیده است و «تئوری اغوایش» را، که بر سوءاستفاده در کودکی تأکید میکند، سالها پیشازاینکه به این نتیجه برسد که هر روانرنجوریای ریشه در سرکوبِ عقدۀ ادیپ دارد رها کرده بود.
ارنست جونز کدامیک از این دو داستان معیوب را میخواست تعریف کند؟ آن یکی که در آن فروید دست از باورکردن بیمارانِ زنش میکشد یا آنکه دربارۀ لحظۀ دروننگریاش است و تمام بشریت را شبیه به مورد عصبی خود در نظر میگیرد؟ اگر جونز تنها محض خاطر واقعیت تاریخی میخواست بنویسد، میبایست ویژگیهای مشکوک هر دو نظریه را انتخاب، یا حتی بهتر از آن، برملا میکرد. اما هدفْ تشویقِ اعتقاد به روانکاوی بود و بنابراین، درست مانند اناجیل، جونز هر دو نسخۀ متضاد را وارد ساخت و دربارۀ عدم هماهنگی آنها سکوت کرد تا به معتقدان این اجازه را داده باشد که هریک از این دو حکایت را که ترجیح میدهند برگزینند. درنتیجه، فرویدِ جونز یک تناقض بود: همزمان یک استقراگرای آهسته و زحمتکش که شواهد کلینیکی را غربال میکند و بهمرور متوجه اهمیتشان میشود، و یک نابغۀ خارقالعاده که حقیقت را با نگاه به درون خود دیده است.
اوج فرویدیسم در جهان انگلیسیزبان، یعنی در دهۀ ۱۹۵۰، به میزان زیادی وامدار این مجموعه از متون بود: زندگینامۀ مشروحی که جونز نوشت؛ نسخۀ استاندارد۲ آثار فروید ویراستۀ جیمز استرچی در هماهنگی نزدیک با این زندگینامه قرار داشت و گزیدۀ جانبدارانه و سانسورشدۀ نامههای فلایس ویراستۀ ماری بناپارت، آنا فروید و اِرنْست کریس. اما در دهۀ ۱۹۷۰ همهچیز بهسرعت از هم پاشید. افسانۀ کشفِ انفرادی فروید از سوی هنری اف. النبرگر، پال روزن، فرانک سیوفی، و فرانک جی. سالوی، در کنار تعدادی دیگر، رنگ باخت. از آن زمان به بعد، نویسندگانی که تمایلات روانکاوانه داشتند مجبور بودند تا با شواهدی هردمافزونتر کنار بیایند یا از آنها اجتناب کنند؛ شواهدی که نشان میدادند فروید مدیون رقبای معاصر خود بوده، و این دِین خیلی بیشتر از چیزی بوده که خودش میخواست به ما بگوید، شواهدی که میگفتند اصیلترین بخشهای نظریۀ او درعینحال، دلبخواهانهترین بخشهای نظریهاش هستند.
برای مثال، در سال ۱۹۸۸، در یک زندگینامۀ قهرمانانۀ پرفرازونشیب از فروید با عنوان فرعیِ یک زندگی برای زمانۀ ما۳، پیتر گِی تهدیداتِ مطرح علیه عظمت فروید را بهرسمیت میشناسد، تهدیداتی هم از جانب اسنادِ بهتازگی منتشرشده -مهمتر از همه مجموعۀ کامل و توهمزدای نامههای فلیس در سال ۱۹۸۵- و هم پژوهشهای شکاکانهای که گِی، بههرحال، کوشید آنها را بیاهمیت جلوه دهد. گِی، که بیشتر به بازتولید همان تصویر متناقضنما از فروید پرداخته که جونز ارائه داده بود، «جستار کتابشناختی» پایانی را به کوچک شمردن گروه روبهرشد پژوهشگرانی اختصاص میدهد که جرئت کردهاند استقلال، صحت و حتی توانایی استاد را زیر سؤال ببرند. باری، زندگینامههایی که فرویدیها برای فروید مینوشتند، بیشازپیش بهمثابۀ وسیلهای برای جلوگیری از درز اسرار به کار میرفت تا بزرگداشت دستاوردهایی با اهمیت تاریخی-جهانی.
آخرین فقره در این ژانر کتاب الیزابت رودینسکو، فروید: در زمانۀ خودش و ما۴، است که وقتی برای اولینبار در سال ۲۰۱۴، در فرانسه، منتشر شد دو جایزۀ معتبر را از آنِ خود کرد. عنوان کتاب رودینسکو پژواکی از کتاب گی است. او نیز احساس میکند که «زمانۀ ما»، یعنی یک نسل بعد، نیاز به رویکردی محتاطانهتر به بنیانگذار روانکاوی دارد و، همانطور که خواهیم دید، او دریافت که باید بیشتر از گی این نظرِ اکنون رایج را تصدیق کند که اکتشافات فروید هرگز صورت نگرفتهاند. بااینحال، با در نظر گرفتن تاریخ و سابقۀ رودینسکو، باید دانست که یافتن نویسندهای که کمتر از او مایل به وا نهادن ذرهای از اعتقادش به فروید باشد دشوار است.
حدود چهل سال است که رودینسکو در فرهنگِ روشنفکری فرانسه شخصیتی برجسته است. او، که تاریخنگار، شخصیتی دانشگاهی، روانکاو و سخنوری پرکار است، عمدۀ شهرتش را مدیون عنوان هوادار وفادار و زندگینامهنویسِ معتبرِ ژاک لاکان است؛ «بازگشت به فروید» ویژۀ لاکان، در دهۀ ۱۹۶۰، آغازگر یک ماجرای عاشقانۀ ملی با روانکاوی شد. چه بخواهیم لاکان را، که در سال ۱۹۸۱ درگذشت، بهعنوان «متفکری نابغه» یا «بزرگترین تئوریسین فرویدیسم در نیمۀ دوم قرن بیستم» (قضاوت رودینسکو چنین است) در نظر بگیریم، چه بهعنوان پرطمطراقترینِ مغلقگویان، تأثیر او شگرف بود؛ و رودینسکو این تأثیر را با جزئیات فراوان ضبط کرده است.
زندگینامۀ لاکان که در سال ۱۹۹۳ منتشر شد، آزمونی بود برای سنجیدنِ حدود وفاداری رودینسکو به روانکاوی. کتاب بهطور بیرحمانهای دربارۀ ضعفهای شخصیِ سوژهاش بیپروا بود: حرص، اقتدارگرایی، تکبّر خودنمایانه، تهاجم جنسی، و بیرحمیِ هوسبازانۀ او. بااینحال، رودینسکو بر بزرگی او اصرار داشت و همچون واقعیتی بیچونوچرا با آن برخورد میکرد. لاکان با «مرکززدایی از سوژۀ فرویدی» و طرحریزی دوبارۀ عقدۀ ادیپ، با آن زیستشناسیِ سادهانگارانه، در قالب پدیدهای زبانشناختی، جای خود را در قلب رودینسکو باز کرده بود. […]
ایدههای لاکان حتی تظاهر نمیکردند که ریشه در تحقیق دارند، اما زیر سؤالبردن آنها هرگز به ذهن او خطور نکرد. همانطور که جای دیگری نوشته است، رودینسکو خود را «دخترِ روانکاوی» میخواند. مادرش، جنی آبری، یکی از دوستان نزدیک لاکان و از پایهگذاران جنبش انشقاقی او، یعنی مدرسۀ فرویدی پاریس، بود. رودینسکو فاش کرد که «از کودکی در فرهنگِ این جنبش غوطهور بوده است» و باورِ راسخ داشته است که روانکاوی، چه فرویدی و چه لاکانی، ضروری است، زیرا، در عصری انسانیتزدا، خودگسلیِ روانی را مفروض میگیرد که با پیچیدگی تراژیکِ وجود تطبیق مییابد.
بهیادماندنیترین نمایش دلبستگیِ ذاتیِ رودینسکو به فروید در سال ۱۹۹۵ رخ داد، زمانیکه کتابخانۀ کنگرۀ آمریکا برگزاری نمایشگاه «زیگموند فروید: مناقشه و فرهنگ» را، برپایۀ داراییهای مجموعۀ فروید خود اعلام کرد. قرار بود نمایشگاه و رویدادها و مقالات جانبی آن به شرح مفصل دستاوردهای فروید بپردازد در عین حال «بازآزماییهای انتقادی و موشکافانۀ» اخیر دربارۀ نظریۀ او را منعکس کند. اما همانطور که معلوم شد، تنها، محافظهکارانِ فرویدیِ وفادار بهعنوان مشاوران و نویسندگان کاتالوگ نمایشگاه انتخاب شده بودند. برآشفته از این تنگنظری، دهها پژوهشگر و دیگرانی از قبیل روانکاوان، مؤدبانه، طی طوماری از کتابخانه تقاضا کردند که یک عضو مستقل را به کمیتۀ مدیریت نمایشگاه اضافه کند. در عوض، در اقدامی شگفتانگیز برای همگان، کتابخانه اعلام کرد که بهدلیل کمبود منابع مالی نمایشگاه برای مدت زمان نامعلومی به تعویق خواهد افتاد. این تمام انگیزهای بود که رودینسکو نیاز داشت تا دست به اقدامی قاطع بزند.
با کمک یک همکار و جمعآوری ۱۸۰ امضا، رودینسکو طومار خودش را خطاب به مدیر کتابخانه نوشت. او مدعی شد کتابهایی توسط سازماندهندگان طومار اولی نوشته شده که «خشونتی بیسابقه» علیه فروید مرتکب شدهاند، و فروید در آنها متهم به سوءاستفادۀ جنسی از کودکان، خواهر زن خودش و زنان دیگر شده است. حال این «مفتّشان عقاید» در حال توطئهای برای جلوگیری از برپایی نمایشگاه چیدهاند. نوشتۀ رودینسکو به مدیر کتابخانه توصیه میکرد که تسلیم «باجگیریِ هراسناک» و نمایشِ «جادوگرکُشی» چنین متعصبانی نشود که نقاب «نزاکت سیاسی»۵ بر چهره زدهاند. اما برای هرکسی که درخواستِ اولی را دیده بود واضح بود که امضاکنندگان آن هدفی جز بهبود نمایشگاه نداشته و در پی برهمزدن آن نبودهاند. (نمایشگاه بالاخره در سال ۱۹۹۸ با همکاری پژوهشگران معترض برگزار شد.)
زبانِ طوماری که رودینسکو با همکارش نوشته بود هرچند گزنده اما، در مقایسه با آنچه خود بهتنهایی در نوشتههایش به زبان فرانسه آورده بود، ملایم بود. او به این نتیجه رسیده بود که دشمنان نمایشگاه فروید برای او یادآور خشکهمقدسها و نازیهایی هستند که در پی آزار و اذیت «فرویدیهای یهودی» بودهاند. در همین حال، بهگونهای خستگیناپذیر، با دانشگاهیان متنفذ رایزنی میکرد تا آنانی را تقبیح کند که به نظرش دشمنان مککارتیستِ آزادیِ بیان بودند. هرچند، بدون هیچ شکی، جو مککارتیِ اپیزود کتابخانۀ کنگره کسی جز خودِ رودینسکو نبود.
اکنون، با کتاب فروید: در زمانۀ خودش و ما، نوبت به رودینسکو رسیده است برای توصیف تمام دورۀ شغلیِ نخستین روانکاو. او این کار را با جزئیات و در قلمرو تاریخی وسیعی انجام میدهد و، در همان نگاه اول، چنین به نظر خواهد رسید که روحیۀ او بهنحو قابلملاحظهای تلطیف شده است. منتقدانِ کتاب با اطمینان حرف او را قبول کردهاند که صرفاً شرحی بیغرض از زندگی فروید ارائه میدهد و هیچچیز را مخفی نمیکند.
رودینسکو با پسزمینۀ نژادی، طبقهای و مذهبی فروید آغاز میکند و، در ادامه، به این مسائل میپردازد: کودکی او در موراویا و وین، دوران مدرسه و تحصیلات دانشگاهی، انتخابِ بدون اشتیاق شغل پزشکی، ملاقاتش با ژان-مارتین شارکو در پاریس با استفاده از کمک هزینۀ تحصیلی، دوران نامزدی، ازدواج و زندگی خانوادگیاش، گذران زندگی بهعنوان یک دکتر خصوصی، ابداع روانکاوی توسط او و، از همه مفصلتر، نقش او بهعنوان رهبر جنبشی که توسعۀ مرکزگریزانهاش بهنحوی آزاردهنده از کنترلش خارج شد. نویسنده در هیچ نقطهای درگیر دفاع خاصی از مفاهیم و اصول فرویدی نمیشود.
حتی برعکس، رودینسکو در همان ابتدای پژوهشش مشاهدۀ منفیِ شجاعانهای را ابراز میکند. او چنین مینویسد:
آنچه فروید میاندیشید که دارد کشف میکند، اساساً چیزی جز محصول یک اجتماع، یک محیط خانوادگی، و یک وضعیت سیاسی نبود که وی دلالتهایش را با استادی تفسیر کرد تا بتواند آن را به کارکردهای ناخودآگاه نسبت بدهد.
هرچند رودینسکو واقعاً دلیلی بر این مدعا اقامه نمیکند اما، با یک حرکت، خودش را از شر دفاع از ایدههایی که به نظر میرسد برای همیشه از اعتبار افتادهاند، خلاص میکند.
اینک رودینسکو معتقد است که بهترین راه درک نظریۀ فروید این است که آن را نه بهمثابۀ تصویری دقیق از ذهن بلکه همچون یک وعده غذای دوباره گرمشدۀ رمانتیسیسم در نظر بگیریم که مقداری گمراهکننده از جبرگرایی مادی، بهعنوان ادویه، به آن افزوده شده است. بنابراین، اینگونه با دستکشیدن از علمِ فرویدی، میتواند با آرامش این عادت فروید را به رسمیت بشناسد که «همیشه با خود در جنگ و تناقض» بود. وانگهی، دیگر دلیلی نیز نمیبیند تا بخواهد به تقلید از جونز و گی تمایلات جنبلوجادوییِ او را از دیگر اندیشههایش جدا سازد. رودینسکو ادعا میکند که برای فروید «مسئله این بود که، دربرابر تقدم بیشازاندازهْ منطقیِ علم، دانشی جادویی را عَلَم کند که از قیود نظم مستقر رها شده باشد.» درنتیجه وقتی فروید رژیم درمانیاش را بهمثابۀ نوعی تلهپاتی توصیه میکند، یا زمانیکه تمایزِ میان دامنههای روانی و ارگانیک را در هم ریخته و مدعی میشود که سلولهای نطفه «خودشیفتهاند» و «سائق مرگ» را با خود حمل میکنند، رودینسکو آشفته نمیشود. او انتظار چنین عرفانگراییای را از روشنفکری که وارث فرانتز آنتون مِسمر۶ است دارد.
برخلاف جونز و گی، رودینسکو میپذیرد که الگوی ادیپ بیشازآنکه مستنتج از بیمارانِ فروید باشد، بر آنها تحمیل شده بود. و، علاوهبرآن، میپذیرد که اقتباس این الگو باعث شده بود که نوشتههای فروید سلیس اما سطحیتر شود «و چپ و راست عقدۀ ادیپ مقدس را پرتاب کند» و آن را برای «پیشپاافتادهترین موقعیتهای تنشی» به کار بندد. همچنین رودینسکو قبول میکند که وقتی فروید جرئت میکند تا به موضوعهای گوناگونی بپردازد واقعیتهای ناهماهنگ را به کناری میراند و هر رشته را برای موضوع مهمتر خودش مصادره به مطلوب میکند، موضوعهایی چون انسانشناسی (توتم و تابو)۷، دین (آیندۀ یک پندار)۸، جامعهشناسی (روانشناسی جمع و تحلیل اگو)۹ زندگینامه (لئوناردو داوینچی و خاطرهای از کودکیاش)۱۰، و تاریخ (تمدن و ملالتهای آن)۱۱.
در روایت رودینسکو، فروید نه ازلحاظ روانشناختی زیرک، که بهنظر ناهشیار و غرقدرخود از کار در میآید. برای مثال، او به ما یادآوری میکند که فروید شواهد بسیاری را دستِکم گرفته است که نشان میدادند کارل گوستاو یونگ هرگز قرار نیست وارث موافقی برای او باشد. و باز، در سال ۱۹۱۹، فریب یکی از همکاران روانکاوش را میخورد که دفترچۀ خاطرات دختری را جعل کرده بوده، و میگذارد «فریب تقلبی را بخورد که مستقیم از دکترین خودش سرچشمه گرفته است.» و، از همه چشمگیرتر، با وجود تحلیلکردن دختر خودش، آنا، با هدف بیملاحظۀ «بیدار کردن لیبیدوی» او، هنوز قادر به فهم این نبود که ترجیح جنسیِ او زنان هستند.
رودینسکو همچنین نشان میدهد که فروید در تشخیص تهدید حزب نازی برای یهودیان، در کل، و روانکاوی، بهطور خاص، کُند بوده است. او تعریف میکند که چگونه پدرسالارِ بیمار غرق در اندیشۀ دشمنِ برگزیدۀ خاص خودش، کلیسای کاتولیک رومی، خود را نسبت به تهدیدِ بزرگتر کور ساخت و آنگاه، زمانیکه تهدید واقعیت یافت، در اتخاذ موضعی اصولی دربرابر آن ناکام ماند؛ فروید حتی به تصفیۀ یهودیان از شاخۀ آلمانی جنبش خود، که تنها اسمی از آن باقی مانده بود، تن داد. هرچند رودینسکو این را نمیگوید، اما این اپیزود بهگونهای تکاندهنده نشان میدهد که فروید تا چه اندازه تمام ارزشها را تابعِ هدف پیشبرد دستاورد فکریاش، بدون در نظر گرفتن سودمندیِ اجتماعی یا درمانی آن، کرده بود.
آنچه از شرح پربار رودینسکو از اعمالِ فروید کمتر شگفتآور نیست، تکریم ادامهدار او از فروید است. او بیان میکند که فروید «به سوژگیِ مدرن، اسطورههای آفرینش گیجکنندهای را تحمیل کرد که قدرتشان اکنون زندهتر از همیشه مینماید…» و در انتهای کتابش امیدوارانه میگوید که «هنوز و تا مدتها، [فروید] متفکر بزرگ زمانۀ خودش و ما باقی خواهد ماند». این بسیار عجیب است. متفکر بزرگ قطعاً کسی است که بینشهایش از بینشهای بهترین رقبایش نیز مجابکنندهتر باشند، اما فرویدی که رودینسکو بازنمایی میکند صرفاً مردی با یک شیفتگی است. این درست که او به این شیفتگی آهنگی ادبی بخشید و میلیونها نفر را قانع کرد که باید او را نیز همپیالۀ کوپرنیک و داروین بدانند، اما -بااینکه رودینسکو به آن اعتراف نمیکند- این دستاورد با لافزنی، چاپلوسی، مصادره به مطلوب، تخریب رقبا، و نمایش گمراهکنندۀ نتایج درمانی به دست آمده است.
رودینسکو، که از استدلال دربارۀ صحت تئوری فروید ناتوان اما مانند همیشه دلبستۀ اوست، خود را در مخمصهای حتی خطرناکتر از مورد لاکان در سال ۱۹۹۳ مییابد. در آن زمان او امیدوار بود که اعتقاد روشنفکران نخبۀ فرانسوی به سیستم لاکانی آنقدر قوی باشد که افشاگریهای او را دربارۀ شخصیتِ رقتبار لاکان تاب بیاورد. اما اکنون به نظر میرسد که برداشت او این است که تنها راه برای دلجویی از منتقدان نظریۀ روانکاوی موافقت با آنهاست. ظاهراً که چنین میکند، اما بدون اعتقاد، زیرا در جای جای کتاب از فرضیات فروید کمک میگیرد، انگار که آنها هرگز مردود شناخته نشدهاند.
در ذات رودینسکو نیست که اعتراف کند دربارۀ چیزی ناچار به تغییر عقیده شده است. او حالت تهاجمی را ترجیح میدهد و، همانطور که در مناقشۀ کتابخانۀ کنگره دیدیم، او ترجیح میدهد تا مخالفان را بهخاطر ادعاهای شنیعی که نداشتهاند محکوم کند. حال، در کتاب فروید: در زمانۀ خودش و ما، او آشفتگیاش را با پناه بردن به همان عمل میپوشاند.
براساس برخی نظراتِ او، که بعضی از آنها در یادداشتها گنجانده شدهاند، به این نتیجه میرسیم که رودینسکو مأموریت محافظت از بُتش را دربرابر «مخالفان سرسخت فروید» و مبتلایان به «جنون بازبینی»، که فروید را همچون «شیاد، متجاوز، و زانیِ با محارم» نمایاندهاند، برعهده گرفته است. او اظهار میکند که برخی از آنها حتی اتهام «بهقتلرساندن» دوستی عزیز را، بهمنظور حذف او از صحنۀ رقابت، به فروید نسبت میدهند. رودینسکو معتقد است که چنین دیوانگیهایی، و نه اعمال و محدودیتهای خود فروید، سرزنشِ عمومْ را نصیبش کرده است.
ما هرگز نه از این کتاب، نه از دیگر کتابهای رودینسکو نمیفهمیم که کدام آدم بدذاتی این دروغ را دربارۀ فروید شایع کرده که متجاوز به محارم و قاتل بوده است. هرچند از دو نفر نام میبرد، یکی آدولف گرونباوم، فیلسوف علم، و دیگری تاریخنگار مستقل، پیتر جِی. سوِیْلز، که خود را مشغول «تکهپارهکردنِ دکترین فروید و شخص او کردهاند و، یک بار دیگر، استاد را در قامتِ دانشمندی اهریمنی و گناهکار تصویر کردهاند که با اعضای خانوادهاش روابط جنسی داشته است». اما گرونباوم هرگز خود را درگیر زندگینامۀ فروید نکرد و مخالفتهایش با مدعیات فروید صرفاً تکنیکیاند. دربارۀ سویلزِ تکرو نیز پژوهشگران مطلعِ هر دو سویِ جدال فروید به بررسیهای بهدقت پژوهیدۀ او احترام میگذارند که بسیار کمتر از آن خوانده شدهاند که توان تأثیرگذاری بر تصویر فروید در نظر عامه را داشته باشند.[۲]
گفتن اینکه گرونباوم و سویلز فروید را با دقتی بیشتر از رودینسکو خواندهاند حق مطلب را ادا نمیکند. برای مثال، برخورد رودینسکو با اولین کتاب فروید، مطالعاتی دربارۀ هیستری۱۳، را که با همکاری ژوزف بروئر نوشته شده در نظر بگیرید. رودینسکو بیماران فروید را با هم قاطی کرده، معلم سرخانۀ انگلیسی، «دوشیزه لوسی آر.»، را بهجای شاهزادۀ مجار، «الیزابت فُن آر.»، میگیرد. او «روش روانپالشی» فروید و بروئر را با هیپنوتیزم مقایسه میکند و بهوضوح از این نکته آگاه نیست که هیپنوتیزم موتور محرکۀ آن روش است. نیز «هیستری» را با «روانرنجوری» قاطی کرده و بهنحو عجیبی آن را مساوی با «دیوانگی» میپندارد. چنین لغزشهایی راه را بر هر امکانی برای ثبت آنچه فروید و بروئر فکر میکردند در حال رسیدن به آناند، و اینکه چرا خیلی زود با هم مخالف شدند، میبندد.
و در نهایت، این پرسش باقی میماند که آیا فرویدِ رودینسکو، بااینکه بسیار از آن جایگاه خداگونهای که اسلافش به فروید بخشیده بودند پایین آورده شده است، خودِ فروید است یا نسخهای که رودینسکو با نیت محافظتیِ ادامهدارش از او ساخته است. به نظر من، هدف نهایی فروید: در زمانۀ خودش و ما معاف کردن قهرمانش از مردود شمرده شدن بهعنوان مردی است که، بنابر کلماتِ ویرانگر دوست سابقش، فلایس، «صرفاً افکار خودش را در دیگران میخواند». آن افکارْ بهشدت جنسی بودند و مادۀ مخدر کوکائین محرکِ آنها بود. مخدری که فروید از سال ۱۸۸۴ مصرف آن را آغاز کرده بوده و یک بار دیگر در زمان «کشفیات» روانکاوانهاش از آن استفاده میکرده است. بهمنظور مآلاندیشی دربارۀ این دست تفحّصات ناخوشایند، جونز و گی هر دو به تبعیت از شخص فروید و خاطرهگوییهای زیرکانهاش کوشیدهاند او را بهعنوان محققی بیطرف به تصویر بکشند که زندگیاش مطابق با فضیلتهای خدشهناپذیر بورژوایی بوده، و قربانی حملات غافلگیرانۀ بیمارانش در تأکید بر موضوع زنندۀ سکس بوده است؛ و حال رودینسکو نیز تبعیت میکند.
رودینسکو، با نادیده انگاشتن شواهد آشکار دربارۀ اینکه بیماران اولیۀ فروید توضیحات جنسیِ او دربارۀ بیماریشان را رد و یا حتی به سخره میگرفتند، مدعی است که آنها برای فرویدِ خجالتی و «پاکدین» -کسی که چنان اخلاقمدار بود که، صرفاً از روی اصول، تصمیم به خودداری از رابطۀ جنسی گرفت- الهامات اروتیکشان را «اظهار» و «اغلب بازگو» میکردند. با غفلت از تجویزِ سال ۱۹۰۸ فروید -«درمان رنجش روانی ناشی از ازدواج میتواند بیوفایی در زناشویی باشد»- رودینسکو به او «هراسی همیشگی از زنا» را نسبت میدهد. علاوهبرآن، بنابر نظر رودینسکو، فروید همواره همسرش مارتا را با «نوعی احساس تحسین» مینگریسته است. پس حتی اندیشیدن به اینکه او هرگز به خواهر همسرش، مینا، چشم داشته خطاست، چه برسد به اینکه او را اغوا کرده باشد (آنگونه که آشنایان نزدیک فروید باور داشتند یا خودِ مینا آشکارا نزد یونگ اعتراف کرده بود). در مورد کوکائین نیز رودینسکو به ما اطمینان میدهد که فروید «قطعاً» آن را در سال ۱۸۹۲ کنار گذاشته است، مدعایی که کاملاً توسط نامههای بازماندهاش به فلایس و حتی کتابش، تفسیر رؤیاها۱۴، تکذیب میشود.
جا برای بحث دربارۀ ماهیت زندگی خصوصی فروید باقی مانده است که، همانگونه که حتی جونز نیز اعتراف کرده، با پشتکار فراوان از انظار پنهان مانده است.[۳] هرچند جدل پهلوانپنبۀ رودینسکو ما را از سرک کشیدن به آن بر حذر میدارد، زیرا احترام فروید به هر قیمتی باید حفظ شود. اما اگر این مرد واقعاً هیچ اکتشافی نداشته و بااینحال جهان را قانع کرده تا به او بهعنوان یک غول علمی بنگرند، یکی از متهورترین چهرههای تاریخ اندیشه بوده است. این امر عمیقاً جالب است، برعکس جنتلمن بورژوایی که رودینسکو نمایش میدهد.
اطلاعات کتابشناختی:
Roudinesco, Élisabeth. Freud In His Time and Ours, Harvard University Press, 2016
یادداشتهای نویسنده:
[۱] در جهانشناسی (construal) فروید، هر کودک باید بر اشتیاقی «ادیپی» برای کشتن والد همجنس خود برای فراهم کردن امکان همخوابگی با والد دیگر غلبه کند، در غیر این صورت، بعدها با روانرنجوری مجازات خواهد شد. ترس از مجازاتی سخت، ازقرارمعلوم، عقدۀ ادیپ را به ناخودآگاه میفرستد، جایی که فروید بهاصطلاح آن را در کمین یافته است.
[۲] رودینسکو خود از روی دست سویلز نوشته است. هرچند سویلز از نمایۀ متن انگلیسیزبان کتاب رودینسکو ناپدید شده (در نسخۀ انگلیسی نامش هست)، بینشهایی از چندین مقالۀ سویلز اخذ شده، به چند مورد از این وامها اذعان شده اما به بقیه نه.
[۳] جونز هشدار داد که «همهچیز به وجود پنهانکاریهایی در زندگی عشقی فروید اشاره دارد.» و در جایی دیگر: «احساس میشد که توداری نامرئیای وجود دارد که سرک کشیدن به پسِ آن گستاخانه است و کسی هم سرک نکشید»؛ و «ویژگیهایی دربارۀ ذهنیت او وجود داشتند که انگار… کاربرد مخفیکاری بهجای واژۀ حریم خصوصی را موجه میکنند.» نگاه کنید به زندگی و آثار زیگموند فروید، در سه جلد (بیسیک بوکز، ۱۹۵۳ تا ۱۹۵۷)، ج.۱ ص. ۱۲۴؛ ج. ۲ ص. ۴۰۸.
پینوشتها:
• این مطلب را فردریک کروز نوشته است و در شمارۀ ۲۳ فوریه ۲۰۱۷ نشریۀ نیویورک ریویو آو بوکز با عنوان «Freud: What’s Left» منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۳ اردیبهشت ۱۳۹۶ این مطلب را با عنوان «زندگی مفسرِ رؤیاها کابوسی تمامعیار است» و ترجمۀ علی امیری منتشر کرده است.
•• فردریک کمپل کروز (Frederick Crews) (متولد ۱۹۳۳) مقالهنویس و منتقد ادبی آمریکایی است؛ استاد بازنشستۀ ادبیات انگلیسیِ دانشگاه برکلی کالیفرنیا و نویسندۀ کتابهای متعدد است. او در ابتدا یکی از هواداران نقد ادبی روانکاوانه بود، اما بعدها روانکاوی را رد کرده و منتقد زیگموند فروید و استانداردهای علمی و اخلاقی او شده است. کروز یکی از شرکتکنندگان برجستۀ «جنگهای فروید» در دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ بود؛ «جنگهای فروید» مباحثاتی بر سر آوازه، سواد و تأثیر بنیانگذاری روانکاوی بر قرن بیستم بود.
[۱] Freud: His Life and His Mind
[۲] Standard Edition
[۳]A Life For Our Time
[۴] Freud: In His Time and Ours
[۵] Political Correctness
[۶] مبدع هیپنوتیزم [مترجم]
[۷] Totem and Taboo
[۸] The Future of an Illusion
[۹] Group Psychology and the Analysis of the Ego
[۱۰]Leonardo da Vinci and a Memory of His Childhood
[۱۱] Civilization and Its Discontents
[۱۲] Studies on Hysteria
[۱۳] The Interpretation of Dreams