آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 26 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
هربار که از من میپرسند چگونه مغز مردم کرۀ شمالی را شستوشو دادهاند، وامیمانم که چنین سؤالی چقدر غیرقابلفهم است
سوکی کیم تنها نویسندهای است که توانسته به کرۀ شمالی برود و تحت عنوان مدرس زبان انگلیسی در میان ساکنان این کشور زندگی کند و مشغول روزنامهنگاری تحقیقی بشود. دورۀ کار او در پیونگ یانگ تحت نظارت کامل و وحشت مطلق تمام میشود و ماحصل سفر او کتابی میشود که امروزه او را به آن میشناسند. کیم این روزها در هر جایی که سخنرانی میکند همه شجاعتش را میستایند. اما خودش فکر میکند دلیل دیگری او را بهسوی کره شمالی کشانده؛ دلیلی که به دوران کودکیاش برمیگردد و او را شبیه همان ساکنان سرزمین تاریکی کرده است.
سوکی کیم، لفهامز کوارترلی— تا آنجا که میدانیم، من تنها نویسندهای هستم که در کرۀ شمالی مخفیانه زندگی کردهام؛ درون سیستم جای گرفتهام و آن کشور را از نزدیک بررسی کردهام. در سال ۲۰۱۱، برای پنجمین بار، بهعنوان فرستاده و استاد انگلیسی به پیونگیانگ سفر کردم و به مدت ۶ ماه با ۲۷۰ مردِ اهلِ این کشور در مجتمعی نظامی زندگی کردم. بهخاطر این کار، مردم اغلب مرا «شجاع» میخوانند. اما، با اینکه ممکن است نامعقول به نظر برسد، من خودم را بسیار ترسو میدانم. حتی بیش از این، معتقدم ترسوییام تنها راه برای توصیف دوران زندگیِ مخفیانهام در کشوری است که گولاگ1 دارد.
کرۀ شمالی احتمالاً تاریکترین جای زمین است. این کشور برق ندارد؛ همهچیز در آنجا خاکستری و یکنواخت است، و مردمش رهبر کبیر را، که شخصیتی مستبد و خداگونه است، نور یگانه میدانند؛ این مقام رهبری اینک، پس از سه نسل، از آنِ کیم جونگ اون است که او را خورشید میدانند، البته خورشیدی که به مردمش هیچ گرمایی نمیدهد. در این دوران هیچ کشوری نیست که در چنین ظلمتِ مطلقی باشد.
من همیشه از تاریکی ترسیدهام. بهندرت خواب میبینم، و در کودکی، برای فرار از سیاهیِ خواب، هنگام خواب راه میرفتم. حتی اکنون نیز شبها نمیتوانم چراغ را خاموش کنم. این عادتی خستهکننده است، چون نور مصنوعی چنان اختلالی ایجاد میکند که اصلاً نمیتوانم خوب بخوابم. اما ترسم از تاریکی نیز شدید و طاقتفرساست. برای پسراندنِ تاریکی حاضرم از خوابِ خوش بگذرم.
صبح برایم آرامشی به ارمغان نمیآورد. غالباً با حس دلشوره از خواب بیدار میشوم؛ بعد، ساعتهای اولیۀ روز را با ترس به ایمیلهای نخواندهشده خیره میشوم و از مواجهه با آنها که باعث تعامل من با دیگران میشود ناراحتم. حتی از بررسی ایمیلهای مربوط به این جستار خودداری کردهام، جستاری که تا هفتهها میترسیدم آن را بنویسم. برنامۀ تقویمِ گوشیام را از کار انداختم تا نتواند ضربالاجل کارهایم را به من یادآوری کند. اخیراً میبایست با هواپیما از نیویورک به سئول سفر میکردم و خودِ پرواز با هواپیما مهمتر از دلایل سفر شد، چون برای۱۴ ساعت پناهگاهی داشتم که در آنجا دستِ هیچکس به من نمیرسید و از من انتظار پاسخ نداشت.
دنیا در نظرم نقشۀ ترسهاست که باید بپیمایم، نقشهای که تمام مختصاتش بهصورت تکههایی ویرانگر با سرعتی ناموزون بهسمت من هجوم میآورند؛ این احساس تا آنجا که به یاد میآورم همیشه با من بوده است، و نقشه مثل گِرهی است که هر روز در درونم کورتر میشود. تا آنجا که به یاد میآورم، بخشهایی از آن -یعنی دشوارترین راههایی که به عمق میرسد- در درونم وجود داشته است. یکی از این راهها به کرۀ شمالی میرسد، کشوری که غالباً در نظرم مثل شبی تاریک است که تمام عمرم از آن فرار کردهام.
خانوادهام به سببِ جنگ کره از هم جدا شدند، و من در کرۀ جنوبی به دنیا آمدم و بزرگ شدم. در ۱۲ سالگی، پدرم که میلیاردر بود ناگهان ورشکسته شد. در نیمهشبی مرا از خواب بیدار کردند و به درون ماشینی هُل دادند و به خانۀ اقوام در شهری دور بردند؛ در آنجا منتظر پدر و مادرم بودم تا به من ملحق شوند. چون ورشکستگی مجازات حبس داشت، پدر و مادرم خود را مخفی کردند. من بچه بودم و چیزی نمیفهمیدم، به همین خاطر انتظار میکشیدم و هر روز چشمبهراهِ بازگشتشان بودم. بالاخره یک سال بعد، وقتی از کره فرار کردند، توانستم آنان را در فرودگاه جان اف کندی نیویورک ببینم.
طبیعتاً، چیز زیادی از آن یک سال انتظار به یاد ندارم، آن دوران برای همیشه در ذهنم همچون ظلمتی توخالی است و تنها حسی که از آن به یاد میآورم حس عطش است، عطشی عظیم و بیانتها که فرونمینشیند. ظلمت همچنان وجود داشت، حتی وقتی به آمریکا مهاجرت کردم و دوباره به پدر و مادرم، که حالا فقیر شده بودند، پیوستم. نمیتوانستم به زبان انگلیسی حرف بزنم. هرچه میدانستم در یک لحظه نیستونابود شد، و تصور میکنم در همان گوشۀ رازآمیزی که در ۱۲سالگی خزیدم گیر کردم.
احتمالاً به علت این ماجراهاست که میتوانم تا مدتهای مدید انتظار بکشم. حالا میتوانم -حتی در ظلمت- روزها و سالها، در باران و طوفان انتظار بکشم، بیآنکه سؤالی بپرسم. حتماً در اعماق ذهنم اینطور تصور میکنم که اگر دختر خوب و آرامی باشم، پدر و مادرم برمیگردند. گمان میکنم میتوانستم همسر بسیار مناسبی برای مردی محافظهکار و دستبهعصا باشم، اما نویسندهای شدم که به زبان انگلیسی مینویسم -بهرغمِ، و احتمالاً به دلیلِ، این واقعیت که زبان انگلیسی، که آن را در نوجوانی برای تکلم و نگارش انتخاب کردم، مسیر دیگری بر روی نقشۀ ترسهایم بود.
حالا که این جستار را مینویسم، چاهی نزدیک خانۀ دوران کودکیام را به خاطر میآورم. چاهی عمیق، قدیمی و استوانهایشکل که با مهارت تمام از سنگ ساخته شده بود و کودکان همسایه اطراف آن بازی میکردند، درون آن فریاد میزدند یا چیزهایی پرتاب میکردند تا انعکاس صدا را بشنوند. این کارشان همیشه مرا میترساند و هیچوقت نزدیک نمیرفتم. بعدها برای مدت کوتاهی دلبستۀ آثار هاروکی موراکامی شدم، چون در رمانهایش چاه معنا و مفهومی نمادین دارد. اما سرانجام از آثارش خسته شدم؛ فهمیدم این نه آثار موراکامی بلکه چاهِ دوران کودکیام بود که دائماً فکرم را مشغول میکرد. شوق من به آثار او فقط نتیجۀ ناخواستۀ ترسی قویتر بود.
قبول دارم که ارتباط این ماجراها با کرۀ شمالی ممکن است مبهم باشد. نمیتوانم بگویم این توضیحات ارتباط مستقیمی دارند. شاید به این دلیل به تاریکترین جای زمین سفر کردم که با مردم آنجا همدردی میکردم، مردمی که در آن ظلمت غرق شده بودند و نمیتوانستند خلاص شوند. شاید سکوت آنان مرا به سکوت کشاند، چون سکوتم را به یادم آورد. یا شاید کرۀ شمالی، به شیوهای اثیری به شبی بسیار تاریک، به انتظاری بسیار طولانی، یا به چاه دوران کودکیام تبدیل شده بود.
من دَه سال پیگیر پوشش خبری کرۀ شمالی بودم و، در هر گامی که در این مسیر برمیداشتم، از ترس سر جای خود میخکوب میشدم. من از آن خبرنگارانِ بیباکِ خارجی نبودم که به وسطِ میدانِ جنگ میپرند؛ تیمی متشکل از سردبیر، تدارکات و عکاس هم نداشتم که کمکم کنند تا بدانم باید چهکار کنم و درمورد اقدامهای احتیاطی برنامهریزی کنم. با اینکه مدت زیادی پیش از سال ۲۰۱۱ قرارداد کتابی را امضا کرده بودم -یعنی زمانی که سرانجام برای آن ۶ ماه اقامت در کرۀ شمالی خیز برداشتم- اما این قرارداد ناچیز فقط تکه کاغذی با موعدی نامشخص بود، نه شبکهای حمایتگر که بتوانم برای محافظت به آن تکیه کنم. در پیونگیانگ در خوابگاهی تحت نظارت کامل زندگی میکردم و محافظانی که دقیقاً در طبقۀ پایینِ اتاقِ من زندگی میکردند دائماً مراقبم بودند. هرآنچه در کلاسهایم میگفتم ضبط میشد و گزارشش را ارائه میکردند؛ مجبور بودم برای هر درسی از هیئت کرۀ شمالی مجوز بگیرم. یادداشتهایم را روی یواسبیهایی که همیشه همراه خودم داشتم ذخیره میکردم. همیشه قبل از خاموشکردنِ لپتاپم دقت میکردم هیچ رد و نشانی از خودم باقی نگذارم. از اطلاعاتم روی کارت حافظه کپی میگرفتم و آن را در جاهای مختلفِ اتاقی که برقش همیشه خاموش بود پنهان میکردم. درونِ هر سندیْ سندِ دیگری درست میکردم و یادداشتهایم را وسط چیزهایی پنهان میکردم که به نظر میرسید مطالبِ درسیِ کلاس است. اگر با چهارصد صفحه یادداشتی که مخفیانه نوشته بودم دستگیر میشدم، تنهای تنها بودم و هیچکس به دادم نمیرسید. محتملترین سناریو این بود که در آن وضعیتِ نامعلوم و تاریک نیستونابود میشدم.
کرۀ شمالی دسترسناپذیرترین کشورِ جهان است و رژیم آن تا حد بسیار زیادی حقوق بشر را نقض میکند، بهطوری که این کشور، طبق گزارش سازمان ملل متحد، در این مورد «در جهان معاصر نظیر ندارد». تمام شالودۀ این جامعه بر ترس بنا نهاده شده است. دیکتاتورهای کرۀ شمالی از ضعف افراد به نفع خود بهرهبرداری میکنند تا آنان را در نظام این کشور حل کنند، نظامی که مبتنی بر نظارت و سوءاستفاده است. مردم آنجا نمیتوانند کشور را ترک کنند و تغییرِ مکانشان در درون کشور هم محدودیت دارد. اطلاعات ممیزی میشود و همۀ روابطشان تحت نظر است. در آموزشوپرورش فقط کیشِ پرستشِ رهبر کبیر را تعلیم میدهند و رسانهها نیز فقط از همین موضوع حرف میزنند. شهروندان برده تلقی میشوند و سربازان از این امر موهوم محافظت میکنند. کسانی که بدون مجوز وارد مرزهای کرۀ شمالی بشوند یا اعمالی انجام بدهند که رژیم ممنوع اعلام کرده است -حتی اعمالی ظاهراً بیخطر، مثل پارهکردنِ عکسِ رهبر کبیر- مجازاتی چون اعمال شاقه برای زمانی بیش از دَه سال دریافت میکنند. رژیم اعدام در ملأعام را مجاز میداند، رژیمی که در ربودن خارجیها هم ید طولایی دارد. هر کسی که ذرهای حس صیانتنفس داشته باشد، برای نوشتنِ کتاب، پنهانی وارد کرۀ شمالی نمیشود.
این امر باعث میشود مردم آمریکا، کرۀ جنوبی یا اروپا، که در سالهای اخیر برای سخنرانی به آنجا سفر کردهام -همان مردمی که به من میگویند شجاع و بیباک-سؤالات همیشگی را بپرسند: آیا نترسیده بودم؟ اصلاً چرا به آنجا رفتم؟
این پرسشها همیشه مرا به فکر فرو میبرد. احتمالاً چنین است که انسان از روی شمّ طبیعیِ خودْ در هر داستانی که عجیب به نظر میرسد بهدنبال مضمونی دقیق و عقلانی است. خوانندگان اغلب میخواهند با راوی خود و دلایل عملش همذاتپنداری کنند یا شاید فقط میخواهند مطمئن شوند که نویسندۀ داستان دیوانه نیست. سالها پیش، وقتی نخستین رمانم را منتشر کردم، خوانندگانی بودند که ظاهراً به سببِ پایان بازِ داستان ناراحت شده بودند، حتی تعدادی از آنان به من گفتند تکملهای بنویسم و پایان داستان را با نتیجهای مناسب تغییر بدهم.
بااینحال، این شمّی که از آن سخن گفتیم محکوم به شکست است؛ هیچ داستان بهدردبخوری که ارزش صرف وقت داشته باشد طبق طرحی قابلپیشبینی پیش نمیرود. طرحهای داستانیِ مردمپسند معمولاً همیشه تصنعی هستند. کاملاً محتمل است که همزمان از چیزی بترسیم و نترسیم، هرچند چنین امری بهندرت امکانپذیر میشود. چنین مرز نامشخصی به ما گوشزد میکند که چقدر در کنترل شرایط ناتوانیم؛ اما این نگاه ریاضیوار به ترس هیچ وضعیت مبهمی را باقی نمیگذارد. معمولاً دوست داریم خودمان را به روایت یکبُعدی قهرمانی محدود کنیم که با شر میجنگد، هرچند میدانیم که زندگی همیشه جایی در این میانه جریان دارد.
یکی از سؤالاتی که همیشه دربارۀ کرۀ شمالی از من میپرسند این است که آیا مردم آنجا «تحتتأثیر رهبر کبیرشان شستوشوی مغزی شدهاند». این سؤال به نظرم بسیار اربابمنشانه است؛ شهروندان این کشور روبات نیستند. ممکن است آنها همزمان معتقد یا بیاعتقاد به نظام کشورشان باشند. دانشجویانم، که اهل این کشور بودند، علیهِ آمریکای امپریالیست و آلتِ دستِ این کشور، یعنی کرۀ جنوبی، بهعنوان دشمنان اصلیِ خود همقسم بودند و میگفتند اگر جنگ دربگیرد، دشمنانشان را بدون تردید میکشند. اما وقتی از آنان پرسیدم «با من چه میکنید؟ من هم اهل کرۀ جنوبیام هم اهل آمریکا» با حالتی شرمزده نگاهم کردند، خجولانه خندیدند و مِنمِن کردند که «شما استاد ما هستید، شما فرق میکنید».
آیا این نوعی تناقض نیست که ذهنِ آدمی بر مبنای آن کار میکند؟ در وجودمان جایی هست که به ما امکان میدهد به چیزی اعتقاد داشته باشیم، با اینکه میدانیم صحیح نیست؛ یا به ما امکان میدهد در کلاس درس با دانشجویان با خونسردی صحبت کنیم، درعینحال از عاقبتِ گیرافتادن به دست مقاماتْ در ترس و وحشتِ کامل باشیم. به نظرم اینجا نقطۀ ابهام در وجود ماست.
با وجود اینکه اوضاع در آمریکا فرق میکند، باز هم نمونههای فراوانی از این نقطۀ ابهام را در چرخۀ انتخابات دیدهایم. ظاهراً بخش عمدهای از جمعیت آمریکا متقاعد شدند کسی که دلالِ معاملات ملکی است و ۱۱ سال در برنامههای تلویزیونی واقعنما نقش کسی را بازی کرده که ملت را اخراج میکند صلاحیت دارد رهبری کشور را به دست بگیرد. حتی در آمریکا هم، که افراد مشهور با وجهۀ خاصشان آگاهی همگانی را جهت میدهند، اینطور نیست که مردم ایفای نقش رئیس در تلویزیون را با رئیس واقعیِ یک مملکت بودن اشتباه بگیرند -ولی شاید این انتخاب هم ناشی از همان سنخ شستوشوی مغزی باشد. این موضوع با روانشناسی مردم آمریکا همخوانی دارد که میپذیرد شوخیکردن با رهبر کبیرْ هنجار فرهنگی ما باشد. فیلمهایی چون «تیم آمریکا: پلیس جهانی» و «مصاحبه» در میان مردمپسندترین منابع مربوط به کرۀ شمالی هستند.کشوری که جمعیت ۲۵ میلیوننفرهاش اکنون گرفتارند و رنج میکشند مضحکۀ جریانِ غالبِ فرهنگیِ آمریکا شده است.
هربار که حاضران جلسۀ سخنرانی از من میپرسند چگونه مغز تمامی مردم کرۀ شمالی را شستوشو دادهاند، وامیمانم که چنین سؤالی چقدر غیرقابلفهم است و چقدر تفاوت اساسیِ عملکرد ذهن خودشان و ذهنِ مردم کرۀ شمالی را مسلّم میگیرد. اغلب احساس میکنم به چیزی ترسناک نگاه میکنم که به جایی میرسد که بر مغز حاضران غلبه میکند و مانع فهمیدنشان میشود. شاید راحتتر باشد که بگوییم اهالیِ کرۀ شمالی انسان نیستند و تجربههایشان را غیرواقعی بدانیم. اگر چنین کاری کنیم تأیید کردهایم که وظیفه و مسئولیتی در قبال آنان نداریم، و خود را از حسِ خفیف همدستی خلاص کردهایم. آنها به پای ما نمیرسند. این نقطۀ ابهام در چنین موقعیتی به فرد امکان میدهد وانمود کند کنشگری دارد اما در واقع بیکنشیِ شدیدتری را میپوشاند؛ این نقطۀ ابهام، جهل ارادی و خودپاییِ غیرارادی است.
هرگاه کسی مرا شجاع میخواند، به این نقطۀ ابهام فکر میکنم، چون معتقدم کمکم میکند دربارۀ دوران اقامتم در کرۀ شمالی توضیح بدهم. نمیخواهم بگویم در مقابل خطرهای آنجا بیاطلاع بودم، اما هروقت به دستگیرشدن فکر میکردم، از مقابله با فشارِ ترس دست برمیداشتم و سعی میکردم تا آنجا که میتوانم این فشار را از فکر و ذهنم دور کنم.
در پیونگیانگ اجازه داشتم آخرهفتهها، در گروهی بههمراه چندین محافظ، برای ساعاتی محوطۀ دانشگاهی را ترک کنم؛ روزهایم بسیار دقیق برنامهریزی شده بود بهطوریکه تنها تغییری که میتوانستم ایجاد کنم این بود که گرداگردِ محوطۀ بسیار کوچکِ دانشگاهی آهسته بِدَوَم. یواسبی کوچکی را که حاوی یادداشتهای کتابم بود آویز گردنبندم کرده بودم و همراهم داشتم و همیشه میترسیدم وقتی حواسم نیست رشتۀ آویز شُل شود و بیفتد. در آن لحظههایی که میگذشت، لحظههایی که به نظرم اگر دستم رو میشد مرگم نزدیک و قطعی بود، نفَسم در سینه حبس میشد، و همچون نوعی مکانیسم بقا، چشمانم را میبستم و آن فکر را از ذهنم بیرون میکردم.
اغلب به نظرم میرسد که، در اشتیاق برای فهمیدن ترس، رازی را هدف قرار میدهیم و کانون زندگی را نشانه میگیریم. با هر نفسکشیدن بهسوی مرگ میرویم؛ هر لحظۀ زندگیمان تیکتاکِ ساعتی است که میگذرد تا به لحظۀ مرگمان برسد. پایانِ خوشی وجود ندارد و، برای اینکه چارهاندیشی کنیم و تمام این امور را برای خودمان معنادار کنیم، تواریخ را تکرار میکنیم، جنگهای بیموردی را شعلهور میکنیم، دعا میکنیم و بارها عاشق کسانی میشویم که قلبمان را میشکنند. زندگی از همان نقاط کور زاده میشود؛ با هر حادثۀ ناگوار، هر پیشامد.
چون با ترس احساس نزدیکی میکنم، ظاهراً مناسبترین شخص برای پوشش خبری کرۀ شمالی و تحمل روزهای سختِ آنجا بودم، مثل پژوهشگری که در آزمایشگاه روی نمونهای خاص کار میکند. روی کمک به دانشجویانم چندان حساب نکردم، اما نقطۀ ابهام وجودم موجب شد به آنها کمک کنم. در هر رابطهای که داشتم حیرتزده شدم، نادانستهای را دانستم و منقلب شدم، نامها و چهرههایی را شناختم که کمکم کردند جنبۀ ترسناک کرۀ شمالی را عمیقتر بشناسم. هربار لحظهای روشنیبخشْ تاریکی را محو میکرد و، بهرغم اینکه هربار شب بازمیگشت تا تمامِ آسمان را سیاه کند، ظلمتی که میآمد هرگز مثل قبل نبود.
دور کامل، پایان مشخص، یا راهحل سادهای وجود ندارد. هنوز از کرۀ شمالی میترسم. کلی ایمیل نخوانده دارم. با صبحها مشکل دارم و سعی میکنم از خواندنِ سرخط خبرها از فراز مدار ۳۸ درجه، که لابد خبرهای بدی هم هستند، خودداری کنم؛ رژیم کرۀ شمالی دو آمریکایی را، از آموزشگاهی که در آنجا فعالیت مخفیانه انجام میدادم، گروگان گرفته است. وقتی هم بالاخره به اخبار نظری میاندازم، عکسها را نگاه نمیکنم چون میترسم صورت دانشجویانم را ببینم و به هم بریزم و حالت تعادل بیثباتی را هم که دارم از دست بدهم.
هنوز گاهی میترسم که روزی آن ماجراها مرا آزار بدهد، که وقتی به جایی دورازخانهام سفر میکنم فرستادۀ رهبر کبیر مرا پیدا کند، که به پیونگیانگ منتقلم کنند یا بهخاطر نوشتن از مسائلِ پنهانی و سرّیِ آنجا مجازاتم کنند. اما هربار که ذهنم بهسوی این مسائل میرود، جلوی خودم را میگیرم و، با اینکه معلوم نیست افکارم کجا مرا رها میکنند، بالاخره همیشه وقفهای هست؛ برای لحظهای کوتاه بیحس میشوم و ترس نمیتواند به من آزار برساند.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
این مطلب را سوکی کیم نوشته و در سال ۲۰۱۷با عنوان «The Land of Darkness» در وبسایت لفهامز کوارترلی منتشر شده است و برای نخستین بار با عنوان «سفر به سرزمین تاریکی» در بیستوششمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ محمد صبائی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲با همان عنوان منتشر کرده است.
سوکی کیم (Suki Kim) نویسنده و روزنامهنگار کرهایآمریکایی است. از او تاکنون یک رمان با عنوان The Interpreter و یک اثر روزنامهنگاری تحقیقی با عنوان Without You, There Is No Us: Undercover Among the Sons of North Korea’s Elite منتشر شده است. رمان سوکی کیم در سال ۲۰۰۴ برندۀ جایزۀ پن/اُپن بوک شد.
در دنیای محدود شخصیتهای اصلی، بقیۀ آدمها صرفاً زامبیهایی مزاحم هستند
الگوریتمهای سرگرمیساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشدهاند