گفتوگوی شان ایلینگ با استوارت جفریز
نظریهپردازان مکتب فرانکفورت فکر میکردند قرار است انقلابی سوسیالیستی در آلمان رخ بدهد، اما در عوض در دام فاشیسمِ حزب نازی افتادند. آنها میخواستند بفهمند چطور این اتفاق ممکن شده است؟ و همین کوششها آنها را به اهمیت منحصربهفرد «فرهنگ» رساند. فرهنگ بود که قدرتِ نقادی و مقاومت مردم را از آنها میگرفت و آرامشان میکرد. حالا، با روی کار آمدنِ ترامپ، شاید موقعیت مناسبی باشد برای توجه دوباره به نقدهای فرهنگی مکتب فرانکفورت.
نویسندۀ کتاب گراند هتل پرتگاه
If you want to understand the age of Trump, you need to read the Frankfurt School
14 دقیقه
گفتوگوی شان ایلینگ با استوارت جفریز، ووکس — در سال ۱۹۲۳، جمع ناهمگونی از فلاسفه، منتقدان فرهنگی، و جامعهشناسانْ مؤسسۀ پژوهشهای اجتماعی۱ را در فرانکفورت آلمان تأسیس کردند. این مؤسسه، که در میان مردم با نام مکتب فرانکفورت مشهور است، شامل جمعی از ستارگان نظریهپردازی چپ بود: والتر بنیامین، تئودور آدورنو، اریک فروم، ماکس هورکهایمر و هربرت مارکوزه.
اعضای مکتب فرانکفورت عمدتاً چهرههای نئومارکسیستی بودند که به انقلاب سوسیالیستی در آلمان امید داشتند، اما در دام فاشیسمِ حزب نازی افتادند. آنها، مبهوت از خوانش تاریخی نادرستشان و ناکامی در پیشبینی ظهور هیتلر، شکلی از نقد اجتماعی، موسوم به نظریۀ انتقادی را پروراندند.
یکی از اصول هادی مکتب فرانکفورت، بهویژه از نظر آدورنو و هورکهایمر، آن بود که فرهنگ توده، در همۀ شکلهایش، پشتوانهای برای سرمایهداری تمامیتخواه است. ایدهشان این بود که هنر، در جامعۀ سرمایهداری متأخر، به کالای فرهنگی تقلیل یافته است. نظریۀ انتقادی میخواست، با بررسی دقیق محصولات فرهنگ عامهپسند، این نکته را افشا کند. بهویژه سعیشان بر این بود که نشان دهند فرهنگ چگونه به محملی نامرئی برای القای ارزشهای سرمایهداری تبدیل میشود.
این ایدهها زمانی شکل گرفتند که چندین تن از نظریهپردازان انتقادی از نازیسم گریختند، به ایالات متحده وارد شدند و نگاه خود را متوجه فرهنگ آمریکایی کردند. نتیجهگیریهای آنها غمبار بود. هرجا که مینگریستند، یوغ ایدئولوژی سرمایهداری را میدیدند: در سینما، رادیو، موسیقی عامهپسند، ادبیات.
آنها در آمریکا شاهد دیکتاتوری ایدهها بودند: روح مصرفگرایی که، با ابزارسازی از فرهنگ عامهپسند، تشکیلات سرمایهداری را پیش میرانْد.
پروپاگاندا در آلمان عُریان و فراگیر بود؛ در آمریکا، فراگیر اما موذی بود. آدورنو نسبت به چنبرۀ «صنعت فرهنگ» آمریکایی بر پژوهش انتقادی هشدار داد که به مرور زمان مرز میان حقیقت و داستان، میان امر تجاری و امر سیاسی را کمرنگ میکرد.
ستارۀ مکتب فرانکفورت زمانی افول کرد که روشن شد آمریکا در حال هبوط به آن جهنم فاشیستی که آنها میترسیدند نیست؛ یا حداقل مشخص شد ما به مسیر آلمان نمیرویم. آثارشان، که استادانه و به زبان اهل فن بود، از دید عموم رخت بست. این آثار اگر هم فراموش نشدند، خارج از اتاقهای سمینار کلاسهای تحصیلات عالی جایی نداشتند.
اما باتوجهبه ظهور دونالد ترامپ، دوباره توجهات را به خودشان جلب کردهاند. حتی هفتۀ گذشته الکس راس در نیویورکر یادداشتی نوشت و گفت: «مکتب فرانفکورت میدانست ترامپ میآید.» او نوشت: «ترامپ همانقدر که یک پدیدۀ سیاسی است، پدیدۀ فرهنگ عامه است»، و در عصر «غلبۀ داد و ستد بر اخلاقیات» باید هم انتظار این اتفاق را داشت.
اگر قرار به احیای گله و شکایتهای نظریهپردازان انتقادی باشد، کتاب جدید استورات جفریز ستوننویس گاردین میتواند راهنمایمان باشد. گراندهتل پرتگاه: زندگی اصحاب مکتب فرانکفورت۲، زندگینامهای دستهجمعی از متفکران فرانکفورت است که توجه را به سنتی فکری جلب میکند که هرچند از عیبهایی محرز رنج میبرد، بهطرز اسفباری در روزگار ما مناسبت دارد.
ولی جفریز مدتها پیش از ظهور مرموز ترامپ دست به کار نوشتن این کتاب شد. او به من گفت: «پس از بحران مالی ۲۰۰۸، کتابهایی مانند سرمایه اثر کارل مارکس ناگهان پرفروش شدند، و دلیلش هم آن بود که مردم دنبال نقدهایی بر فرهنگ معاصر میگشتند. پس گویا وقت مناسبی برای رفتن دوباره به سراغ این چهرهها و بازبینی کارشان بود.»
اکنون که شاهد برکسیت و کارزار انتخاباتی ترامپ بودهایم، جفریز متقاعدتر شده است که مکتب فرانکفورت شایستۀ بازخوانی است.
هفتۀ گذشته با او قراری گذاشتم تا دربارۀ این کتاب جدید و آنچه او از ورود دوباره به مدار فرانکفورت آموخته است حرف بزنیم.
شان ایلینگ: به نظرتان مهمترین دستاورد فکری مکتب فرانکفورت چیست؟
استورات جفریز: به نظرم مهمترین دستاورد آنها تأکیدشان بر قدرت فرهنگ بهعنوان ابزاری سیاسی و همچنین قدرت رسانههای جمعی است. و آنها با حداکثر دقت ممکن بررسی کردند که این ابزارها چطور به کار سیاست میآیند و پیامدهایشان چیست.
ایلینگ: و ظهور فاشیسم در آلمان در آن دوران چه تأثیری بر آنها داشت؟
جفریز: در دهۀ ۱۹۲۰، برایشان سؤال بود که چرا در یک کشور پیشرفته و توسعهیافتۀ صنعتی، مثل آلمان، انقلاب سوسیالیستی نمیشود. چرا انقلاب بولشویکی موفقی چند سال قبل در روسیه رخ داد، ولی در آلمان نه؟ آنها نتیجه گرفتند که فرهنگ و استفاده از رسانهها ابزار اصلی سرکوب تودههاست، بدون آنکه تودهها بفهمند در حال سرکوب شدناند. چیزی که آنها در آلمان شاهدش بودند به بصیرت راهنمای کارشان و سرچشمۀ اصلی مناسبتشان تبدیل شد.
ایلینگ: و با این حال، زمانی رسید که دیگر بیمناسبت بودند. چرا؟
جفریز: چون مردم چندان نگران فرهنگ نبودند؛ یعنی آسودهخاطرتر از آن بودند که بفهمند مشکلی هست. «فرهنگ» مفهوم دشواری است؛ سخت میتوانید آن را درک کنید.
ایلینگ: تئودور آدورنو، یکی از چهرههای مکتب فرانکفورت، عبارت «صنعت فرهنگ» را ابداع کرد. منظورش چه بود؟
جفریز: خُب، او بین هنر با فرهنگ تمایز قائل میشد. هنر یک امر تعالیبخش که نظم موجود را به چالش میکشد، ولی فرهنگ دقیقاً قطب مقابل آن است. فرهنگ، یا صنعت فرهنگ، استفادهای محافظهکارانه از هنر دارد، یعنی از هنر برای حفظ نظم موجود استفاده میکند. لذا صنعت فرهنگ مروج ایدئولوژیای است که از ساختار قدرت غالب حمایت میکند؛ و در مورد آمریکا، آن ایدئولوژی عبارت است از مصرفگرایی.
ایلینگ: وقتی پای آدورنو و دیگر نظریهپردازان انتقادی به آمریکا رسید چه چیزی در نظرشان عوض شد؟ چرا آنها فرهنگ آمریکا را مستعد فاشیسم میدیدند؟
جفریز: خُب، آدورنو که به ایالات متحده آمد از صنعت فرهنگ وحشت کرد؛ به نظرش یک افتضاح تمامعیار بود. به نظرش، صنعت فرهنگ همانطور ذهنهای آمریکاییها را کنترل میکرد که گوبلز (وزیر تبلیغات نازیها) ذهنهای آلمانیها را. برای همین، آدورنو و دیگر نظریهپردازان انتقادی، فرهنگ را ذاتاً تمامیتخواه میدیدند، و این بهویژه دربارۀ آمریکا صادق بود. البته مردم میانۀ خوبی با این حرف نداشتند. از نگاه مردم، این آلمانیها با نگرشهای قدیمی و دفاع از هنر بورژوازی به کشورشان میآمدند و از همۀ جنبههای فرهنگ آمریکایی انتقاد میکردند و آن را شورهزار هنر حساب میکردند. آمریکاییها با این ایده مبارزه میکردند که فرهنگ عامهپسند، فرهنگ عامهپسندِ آنها، میتواند از این جهت مخرب باشد. و اگر بخواهیم منصف باشیم، باید بگوییم بسیاری از نظریهپردازان انتقادیْ فرهنگ آمریکایی را درک نمیکردند، و لذا بیشک گاهی اوقات مبالغه میکردند.
ایلینگ: جنبۀ منحصربهفرد صنعت فرهنگ در آمریکا چه بود؟ گویا آدورنو آن را پشتوانۀ سرمایهداری تمامیتخواه میدانست، و چون بهتر از آلمان استتار شده بود موذیانهتر هم عمل میکرد.
جفریز: درست است. او فکر میکرد این پدیده موذی است چون بهظاهر پیام ایدئولوژیک ندارد؛ بر خلاف پروپاگاندای آلمانی، این پدیده هرگز خودآگاهانه ایدئولوژیک نبوده است. مسأله این نبود که آمریکا همتراز با آلمان یا پروپاگاندای آمریکا به همان اندازه مهیب باشد؛ بلکه مسأله این بود که صنعت فرهنگ آمریکا روح مصرفگرایش را با همان هدف، یعنی یکنواختسازی فکر و رفتار، وارد هنر میکرد. آدورنو، که تازه از آلمان گریخته بود، این را مقدمۀ چیزی مثل فاشیسم میدانست.
ایلینگ: هدف پروپاگاندای آلمان در آن زمان روشن بود؛ اما هدف پروپاگاندای آمریکا چه بود؟ ساخت رضایت از طریق سرگرمی توده؟
جفریز: هدفش دقیقاً خلق سرگرمی است. اگر انسان تکساحتی۳ اثر هربرت مارکوزه را بخوانید، میبینید که درگیر این مسأله است. او در ۱۹۶۴ میبیند که همه آسودهخاطرتر از آن شدهاند که علیه هرگونه سرکوب شورش کنند. انقلاب جنسی، موسیقی عامهپسند، تقریباً همۀ جنبههای فرهنگ توده مایۀ سرگرمی مردم شده است. چنانکه میبینید، همدلی با این افراد واقعاً دشوار است چون چنان نقد فراگیری دارند که باور کردنش سخت است. اما من پذیرفتهام که حرفشان قدری حقیقت دارد.
ایلینگ: باید بگویم یکی از نکاتی که دربارۀ نظریهپردازان انتقادی میپسندم تمایل آنها به شناساییِ گرایشهای تمامیتخواهانه در چپ و راست است. آنها فهمیده بودند که خطر واقعی عبارت است از خیرهسریِ ایدئولوژیک.
جفریز: از این جهت، حقیقتاً منتقد بودند، و من هم این را قبول دارم. من قبلاً با حزب کمونیست سروکار داشتم، و اغلب شاهد همان چیزی بودم که هابرماس (یکی از پژوهشگران مشهورتر فرانکفورت) اسم «فاشیسم چپ» رویش گذاشته بود، یعنی بهویژه بستن باب بحث. چون به نفرت در هر دو سوی بازی سیاست اشاره میکردند، باید ثبات فکریشان را تحسین کرد.
ایلینگ: اجازه دهید به حال حاضر بیاییم. چرا اکنون این کتاب را دربارۀ مکتب فرانکفورت نوشتید؟ باتوجهبه آنچه اکنون در سیاست ما در حال وقوع است، این کتاب بهطرز غریبی مناسبت دارد؛ ولی مشخصاً شما چند سال قبل مشغول این پروژه شدید که اوضاع بسیار فرق داشت.
جفریز: پس از بحران اقتصادی در سال ۲۰۰۸، کتابهایی مانند سرمایه اثر کارل مارکس ناگهان پرفروش شدند، و دلیلش هم آن بود که مردم دنبال نقدهایی بر فرهنگ معاصر میگشتند. پس گویا وقت مناسبی برای دوباره رفتن به سراغ این چهرهها و بازبینی کارشان بود. و بعد نوبت به ترامپ میرسد که شاهدی دیگر بر همین نکته است.
ایلینگ: به نظرم بسیاری افراد، از جمله خودم، دنبال روشی سازنده برای تفکر دربارۀ اتفاقات اکنون هم در وادی سیاست و هم در وادی فرهنگاند. بیش از یک سال شاهد آن بودم که ترامپ مثل لودر راه خودش به سمت ریاستجمهوری را باز کرد و هنوز باورم نمیشود. از دریچۀ نظریۀ انتقادی، واقعیت فعلی ما چگونه به نظر میآید؟
جفریز: در انگلستان، یعنی محل سکونت من، و آمریکا، طیف گستردهای از عوامل مشابه در جریاناند. این نکته را میتوانید در برکسیت و ترامپ ببینید. ظهور دوبارۀ نژادپرستی و نوعی خفت و خواریِ لیبرالدموکراسی در جریان است. از منظر نظریۀ انتقادی، ترامپ مشخصاً محصول عصر رسانههای جمعی است. شیوۀ او در صحبت و دروغگویی و بمباران رأیدهندگان، این بهواقع شیوۀ کنترل مردم بهویژه افرادی است که درکی از تاریخ ندارند. امسال در ماههای منتهی به همهپرسی برکسیت هم شاهد همین وضع بودم: دروغگویی، هراسافکنی و هیستری. رسانههای جمعی امکان نوعی هیپنوتیزم همگانی را فراهم میکنند، و تا حدی وضعی که شاهدش هستیم همین است.
ایلینگ: وقت و انرژی زیادی صرف کردهام که بفهمم پدیدۀ ترامپ چه دلالتهایی دربارۀ فرهنگمان دارد: انحطاطش، بیفکریاش. ولی این تعبیرها سادهانگارانه و سطحیاند. احساس میکنم نکتهای عمیقتر یا شاید عینیتر هست که نمیبینم.
جفریز: جالب است. دوستی داشتم که امسال در کارزار دموکراتها در پنسیلوانیا فعال بود، و از مردم میپرسید آیا به هیلاری رأی میدهند، و جواب اغلبشان این بود: «نه، من نمیتوانم این کار را بکنم، هرچه خدا بخواهد همان میشود.» حس میکنم آن حس تقدیرگرایی و ناکامی در مسئولیتپذیریْ خیلی هولناک است. و این وضع به مشهودترین صورت ممکن محقق شد، و لاجرم امیدوارم پیامدهایش مردم را وادارد که دوباره درگیر [مسئولیتپذیری سیاسی] شوند.
ایلینگ: سعی به امیدواری را میفهمم، اما من تلاش میکنم. تقریباً امیدی برایم نمانده است. انتخاب ترامپ و بهواقع وضع گفتمان سیاسی در کل، گویا کیفرخواستی علیه فرهنگ کلیتر ما صادر میکند، آن فرهنگ توخالی و پوچگرایی که دستپروردۀ همان ابزارهای کنترلی است که نظریهپردازان انتقادی دلواپسش بودند. اما شاید بیش از حد کوتهبین شدهام. شاید وضع همیشه همین بوده است. آیا وضع الآن وخیمتر از زمانی است که پژوهشگران فرانکفورت آثارشان را مینوشتند؟
جفریز: به نظرم رسانههای جمعی اوضاع را خیلی تشدید کردهاند، اما بعید میدانم تغییر بنیادینی رخ داده باشد. ببینید، تمام سعیام را میکنم که خوشبین باشم، اما در بیم و نگرانی شما هم تا حد زیادی شریکم. مثل خود نظریهپردازان انتقادی، من هم راهحلی ندارم. ولی اینکه مشکل داریم کاملاً روشن است.
ایلینگ: نکته اینجاست: اگر ظهور و ترقی ترامپ نشانۀ یک شورش اساسی و واقعی بود، این میتوانست حداقل دال بر انقلاب و دگرگونی در آگاهی مردم باشد. اما اینقدرها هم جدی نیست. پشت این قالب محتوایی نیست. ترامپ فقط نماد نفی است، یک دهنکجی بزرگ به تشکیلات سیاسی. او یک نمایش تلویزیونی است برای ملتی که میخکوبِ نمایش میشود. و از این لحاظ، «انقلاب» در عصر رسانههای جمعی لابد باید دقیقاً شکل همین ماجرای ترامپ باشد.
جفریز: متأسفانه موافقم. اگر به صحبتهای ترامپ گوش بدهید، خزعبلاتِ جریان سیال ذهن است. هیچ اندیشۀ واقعی، هیچ فرایند فکری واقعی، هیچ حافظۀ تاریخیای در پس آن نیست. یک تظاهر پر از لفاظی محض، اما خوب که فکر کنید، نمونۀ درخشانی از آن است. او تصویر و تجسم هوادارانش است، و این را میداند. او با جلبتوجه پیروز شد، و برای جلبتوجه هم سرگرمی عامهپسند را وارد سیاست کرد، یعنی همان چیزی که نظریهپردازان انتقادی پیشبینی کرده بودند.
ایلینگ: در حوالی یک سالی که گذشت، کلمۀ «فاشیسم» در گفتمانهای سیاسی اروپا و آمریکا زیاد استفاده شد. در نظر بسیاری افراد، انتخاب ترامپ همچون عبور از نقطۀ بیبازگشت است. او دیکتاتور نیست و اینجا هم آلمان نازی نیست، اما همۀ زنگهای خطر به صدا درآمدهاند. آیا واکنشمان بیش از حد است؟
جفریز: برایم خیلی شوکهکننده است که بسیاری از دوستان آمریکاییام به من میگویند اکنون دیگر باید به فاشیسم عادت کنیم، و میپرسند دورۀ مارگارت تاچر چطور بود. البته که این حرفها مضحکاند. تاچر که فاشیست نبود. پس قدری از این واکنشها، عصبیاند، و مردم دقیقاً نمیدانند فاشیسم یعنی چه. ولی میفهمم چرا مردم دلواپساند. ترامپ شخصیت خودکامهای دارد، و اخیراً متوجه شدم که چقدر قالب برنامۀ تلویزیونی واقعنمای او، «کارآموز»۴، مشابه خصیصههای شخصیتیِ خودکامۀ اوست: تحقیر، قدرت بر دیگران، حضور سلطهجویانه. وقتی برنامه را میدیدم به نظرم مضحک بود، ولی بسیار محتمل است که در مقام رییسجمهور نیز همانطور رفتار کند: او افراد را تحقیر و خجالتزده خواهد کرد، و رفتار نفرتانگیزی خواهد داشت. مشخصاً چنین چیزی چندان شوقبرانگیز نیست.
ایلینگ: ستارۀ مکتب فرانکفورت چندین دهه قبل افول کرد. باتوجهبه این دگرگونیهای سیاسی و فرهنگی به نظرتان با رجعت آن ایدهها مواجهیم؟
جفریز: قطعاً. فارغ از موضعگیری سیاسیتان، چیزهای زیادی میتوان از نظریهپردازان انتقادی آموخت. آنها حرفهای زیادی دربارۀ فرهنگ مدرن، مشکل جامعه، و نفوذ تباهکنندۀ مصرفگرایی دارند. همین است که آنها را امروز به امر ضروری تبدیل میکند.
اطلاعات کتابشناختی:
Jeffries, Stuart. Grand Hotel Abyss: The Lives of the Frankfurt School. Verso Books, 2016
پینوشتها:
• این مطلب گفتوگوی شان ایلینگ با استوارت جفریز است و در تاریخ ۲۷ دسامبر ۲۰۱۶ با عنوان «If you want to understand the age of Trump, you need to read the Frankfurt School» در وبسایت ووکس منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۶ اردیبهشت ۱۳۹۶ این مطلب را با عنوان «فرهنگ در ماهیت خود تمامیتخواه است» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.
•• استوارت جفریز (Stuart Jeffries) از نویسندگان گاردین است که عموماً دربارۀ فرهنگ، نقد فیلم و کتابها مینویسد. انتشارات ترجمان کتاب تحسینشدۀ او دربارۀ سرگذشت مکتب فرانکفورت، گراندهتل پرتگاه (GrandHotel Abyss) را ترجمه و بهزودی منتشر میکند.
••• شان ایلینگ (Sean Illing) دانشآموختۀ دکتری در فلسفه و علوم سیاسی از دانشگاه لوئیزیانا است. او مصاحبهگر و ویراستار ارشد ووکس است و علاوه بر آنجا نوشتههایش در سالون نیز منتشر میشود.
[۱] the Institute of Social Research
[۲] Grand Hotel Abyss: The Lives of the Frankfurt School
[۳] One-Dimensional Man
[۴] The Apprentice
راه آزادی، کتاب جدید جوزف استیگلیتز، تأملی انتقادی بر سیاست و اقتصاد نئولیبرال است
یک سوم کل غذای تولیدی جهان دور ریخته میشود
نوجوانانی که در کشورهای انگلیسیزبان زندگی میکنند بهشکل روزافزونی روانرنجور شدهاند. چرا؟
در دنیای محدود شخصیتهای اصلی، بقیۀ آدمها صرفاً زامبیهایی مزاحم هستند