آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 26 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
هرچه میخواستم داشتم و چیزی نبود که بهتر شود، جز افسردگی جانفرسایم
جفری روف فیلمساز و استاد کالج دارتموثِ آمریکاست. او، به گفتۀ خودش، همهچیز دارد: همسری خوب، شغلی مهیج و خانهای دنج در منطقهای روستایی. ولی جفری مبتلا به افسردگیِ شدید است؛ تا آنجا که چند سال پیش تا یکقدمی خودکشی رفت. شیوهای مختلف درمان را امتحان کرده ولی هنوز به راهحل قطعی نرسیده است. حالا او، در روایتی صمیمانه، برشی از زندگی پررنج خود را نوشته و از معجزههای کوچکی گفته که در هر موجِ افسردگی نجاتبخش او بودهاند: آمدن بهار، سفر با خانواده و دوستان و کارتپستالهایی که از نقاط مختلف دنیا میرسند و پیامشان عشق است.
جفری روف، آتلانتیک— روز ۳۱ ژانویۀ ۲۰۱۹، کمی از ساعت دو بعدازظهر گذشته بود که از دفترم در کالج دارتموث بیرون زدم تا خودم را بکُشم. ۱۱ روز پیش ۵۷ساله شده بودم.
پشت میز کارم، چند بار نامۀ خودکشی برای همسرم گلنیس و دخترم نوشته بودم و پاره کرده بودم. خلاصۀ حرفم این بود که، علیرغم خبری که خواهند شنید، آنها مهمترین چیز در زندگی من بودند. فهمیدم که هیچ نوع نامۀ خودکشیای نمیتواند از سوگ آنها بکاهد ولی، ازآنجاکه همیشه کمالگرا بودم، هی نوشتم و اصلاح کردم. بعد به خانواده و دوستان نزدیکم ایمیل زدم و گفتم که دوستشان دارم. نوشتهای رُکتر برای گلنیس نوشتم و از او خواستم «به خانه برود تا دخترمان را آرام کند». دَه روز قبل از آن، روانپزشکم ایمیلی به روانکاوم فرستاده و گفته بود «گویا جف بسیار افسرده است و افکار خودکشی دارد و مدام به این فکر میکند که خودش را از بلندی پرت کند».
در ظاهر، هرچه میخواستم داشتم: ازدواجی موفق، فرزندی نوجوان وسرکش، شغلی مهیج، خانهای دنج در منطقۀ روستایی ایالت ورمانت و دوستانی در اطراف و اکناف. غرق محبت بودم و ثبات مالی و بیمۀ درمانی خوبی داشتم. چیزی نبود که بهتر شود، جز افسردگی جانفرسایم.
ژانویۀ ۲۰۱۹ که رسید دیگر هیچ امیدی به بهبودی نداشتم. درمانهای بسیاری را از سر گذراندم ولی همگی شکست خوردند. میان افسردگی بالینی و زندگی معمولی، درهای ژرف و عبورناپذیر قرار داشت. وقتی حالم خوب بود، هیچ تصوری از افسردگی نداشتم و وقتی افسرده بودم هیچ خاطرهای از حال خوب نداشتم. گناهکاران دوزخی، در آخرین حلقۀ دوزخِ دانته، نمیسوزند بلکه در دریاچهای یخزده گرفتار شده و یخ میزنند. افسردگی هم چنین حسی دارد. وقتی در فاز کاتاتونیک بودم، چندین و چند ماه کاری نمیکردم جز حل جدول و تماشای خلاصۀ مسابقات تنیس، یعنی هر کاری که بتواند وقتم را پُر کند و ساعت را جلو ببرد، دورانی که مشخصۀ آن مرگِ تمام حسها و میل جنسی و همان شلوار و تیشرت کثیفِ روز قبل بود.
باورکردنی نیست که ذهنمان چقدر میتواند آزارمان بدهد. هر شب با این فکر به خواب میرفتم که ایکاش در خواب بمیرم و صبح فردا را نبینم، مرگی که کمتر از خودکشی برای خانوادهام دردناک باشد. ولی هر صبح از خواب بیدار میشدم. طبق مدارک پزشکی من: «در اواخر ژانویه، جف بار نخست دچار افکار خودکشی و رفتار مرتبط با خودکشی شد». از دفتر کارم خارج شدم، دَه دقیقه رانندگی کردم تا به رودخانۀ وایت ریور برسم و خودم را از بالای پل به داخل رودخانۀ سرد بیندازم.
من چهار برادر داشتم. بزرگترین برادرم، بیل، سال ۲۰۱۵ خودکشی کرد. شصت سال داشت وقتی خودش را از لبۀ پرتگاهِ یکی از درههای شهر زادگاهمان پایین انداخت. شهر ایتاکا در ایالت نیویورک به همین درهها شهرت دارد. بچه که بودیم عاشق کوهنوردی در آن درهها بودیم. بارها از پل تریپهمر گذشته بودیم، روز و شب، پیاده و سواره و با دوچرخه، هوشیار و مست و نشئه. ۱۱ سالَم بود که کسی دوچرخۀ مارکِ شوینم را دزدید و از پل پایین انداخت. دوچرخه را مثل تانک مستحکم ساخته بودند. پلیسها ته دره پیدایَش کردند و برایمان آوردند، سالم مانده بود.
درمورد بیل، خودکشی نتیجۀ انباشت سالها پارانویای روبهوخامت بود. فکر میکرد همسرش پس از سی سال زندگی مشترک به او خیانت کرده و بالاخره کارشان به طلاقی دردناک رسید. در کلرادو سمشناس بود. یک سال پیش از مرگش، شغلش را رها کرد، تنهایی به پنسیلوانیا رفت و شغل جدیدی را شروع کرد. چیدن و راهانداختن آپارتمانی خالی خارج از توانش بود. در ایمیلی نوشته بود: «بیشتر از یک هفته است که هیچ غذایی در این خانه پیدا نمیشود». در یکی از جنونهای گذرایش، پلیس گوشۀ خیابان دستگیرش کرد. او را به بیمارستان بردند و یک دورۀ درمان با الکتروشوک را گذراند. افاقه نکرد. بیشتر از دو هفته را در بیمارستان گذراند و درنهایت مرخص شد، با یادداشتی کوچک در دستش که تاریخ مراجعۀ بعدی را برایش ناخوانا نوشته بودند. چیزی نگذشت که وارد گرداب مرگ و نیستی شد.
عصر همان روزی که مرخص شد، با ۱۲ شیشه آبجو و مُشتی قرص اعصاب اقدام به خودکشی کرد. صبح روز بعد، برادرم استیو همراه همسرش سو به خانۀ بیل رفتند. کسی در را باز نکرد. از مدیر آپارتمان کلید گرفتند و بیل را بیهوش وسط خانه یافتند. آمبولانس آمد و او را به بیمارستان دیگری برد. وقتی به خانه بازگشت، دوباره به همان شکل خودکشی کرد و همان نتیجۀ قبلی حاصل شد؛ او را به بیمارستان سومی بردند که خدمات و نتیجۀ درمانش به اندازۀ دو بیمارستان قبلی مأیوسکننده بود.
بیل شغلش را رها کرد و به ایتاکا آمد و همخانۀ والدین بازنشستهمان در مجتمعی مخصوص سالمندان شد. وضع روانیاش خرابتر هم شد. روزی به دختر ۲۶سالهاش زنگ زد و از او اجازه خواست تا خودش را بکشد که البته او هم اجازه نداد. در آخرین تماس تلفنی که با او داشتم، بیل گفت که فکر خودکشی رهایش نمیکند (حال که به گذشته نگاه میکنم، میفهمم بیل به زادگاهش بازگشت تا آنجا خودکشی کند). همۀ ما درمانده و بیچاره بودیم.
بهار بود که خودش را کشت. دو فرزند و چهار نامۀ خودکشی از او باقی ماند: «لطفاً اینها را به خانوادهام برسانید. دیگر نمیتوانم این عذاب طاقتفرسا را تحمل کنم که روز و شب، هر لحظه، با من است. امیدی به بهبود ندارم.
نمیخواهم لحظهای بیشتر زنده بمانم. میخواهم به تصمیمم احترام بگذارید و حیاتم را گرامی دارید».
اعلان وفاتش را من نوشتم. به درخواست والدینمان، هیچ اشارهای به بیماری روانی و خودکشی نکردم.
خودکشی عضوی از خانواده احتمال خودکشی دیگر اعضا را بهشدت افزایش میدهد. چهار سال پس از مرگ بیل، من روی پل رودخانۀ وایت ریور ایستاده بودم. آفتاب زمستانی جانی برای مقابله با سرما نداشت. یادم نیست که گریه میکردم یا نه، ولی تردید داشتم. میان نخواستن مرگ و نخواستن زندگی، جایی کوچک هست که بتوان ایستاد، هرچند انگار روی زغال داغ ایستادهای.
گلنیس در فرودگاه بود که پیامک من به دستش رسید، میرفت که والدینش را ببیند. چندبار زنگ زد. بار چهارم جواب دادم. پرسید کجا هستم و گفتم کجا هستم. گریهکنان التماسم کرد به بیمارستان بروم. گفت اگر از پل دور شوم، هرکاری بخواهم میکند. مطمئن نبودم که میخواهم خودم را بکشم. از لبۀ پل دور شدم. آیا این عشق بود که مرا به زندگی بازگرداند؟ یا ترس؟ یا کورسوی امیدی دوردست؟
گلنیس تلفن را قطع نمیکرد، میخواست تا رسیدنم به بیمارستان با من حرف بزند، سر راه به دفترم رفتم تا نامۀ خودکشی را پاره کنم. در بیمارستان هرچه را که ممکن بود با آنها به خودم لطمه بزنم از من گرفتند: کت، کمربند، ساعت، شلوار. تلفنم را نگرفتند، ولی نگران بودم: چطور قرار است شارژش کنم؟ اتاقم مثل سلول زندان بود و کنار غذا فقط یک چنگال مقوایی آوردند.
گلنیس و روانپزشکم را قانع کردم که ماندن در خانه برایم بهتر از ماندن در آن خرابه است. آنها هم بااکراه پذیرفتند. ولی اجازه نداشتم تنها بمانم، حتی برای یک ساعت. چنین شد که روزها و هفتهها و ماهها گذشت و در کمال ناباوری به سالها رسید و من و گلنیس یک لحظه از هم جدا نشدیم. اندوه من، مانند شیری که باز مانده باشد، چکه کرد و خانه غرق اندوه شد. با شوهری که افکار خودکشی دارد و مدام در خانه است، چطور میتوان آرامش داشت؟ وقتی هم گلنیس مجبور شد برای کاری سفر کند، استیو آمد تا کنارم بماند.
همچنان به تدریس در گروه فیلم و رسانۀ دانشگاه دارتموث ادامه میدادم. حس میکردم آدمی دغلکار هستم؛ کارایی نداشتم، ولی ظاهراً دانشجویان و همکارانم متوجه این نبودند و همه مرا استادی معمولی و بیمشکل میدیدند. اسناد پزشکی من دربارۀ آن فوریه چنین میگویند: «حس منکوبکنندۀ ناامیدی تبدیل به بیحسی و کرختی شده است».
چند روز پس از اقدام به خودکشی، یکی از برادرانم شروع به فرستادن کارتپستال برایم کرد. هر روز یک کارتپستال به دستم میرسید: هریک از جایی، یکی از تگزاس و یکی از بریتیش کلمبیای کانادا. روی یکی از کارتپستالهایی که تصویر «فستیوال گلهای لاله وودن شو» در ایالت اورگن روی آن بود نوشته بود «بهخاطر ما هم که شده حق نداری بری». هر روز کارتپستالی به دستم میرسید، از نیویورک و کالیفرنیا و فلوریدا. نمیدانم از کجا اینها را میخرید ولی میدانم که برادرم هر روز در گوشهای از آمریکا نبود. یکی از کارتپستالها تصویر شهری در دوردست بود و پشتش نوشته بود که قول میدهد درد امروز من روزی «خاطرهای دوردست» خواهد بود. دیگری تصویر غروب بود با نقلقولی از امپراتور روم، مارکوس آئورلیوس:
«به موفقیت در کوچکترین امور راضی باش». کارتپستالی با تصویر «جزیرۀ جیمز باند» در تایلند و نوشتهای صریح: «بابا واقعاً عقلش رو از دست داده، به همین سادگی».
در ششمین سالگرد خودکشی بیل، پشت کارتپستالی با تصویر کوه سِنت هلن اعتراف کرد که هنوز عذاب وجدان دارد که برای نجات برادرمان کار بیشتری نکرده است. احتمالاً آن اواخر دیگر کاری نمیشد برای بیل کرد، ولی من هنوز در دسترس بودم.
بیماری روانی چندین نسل دودمانمان را به باد داده است؛ ژنتیک و تربیت دست در دست هم دادند و کار را خرابتر کردند. من و برادرانم در خانوادهای سفیدپوست و پروتستان و طبقۀ متوسط پرورش یافتیم، ته کوچهای بنبست در مجتمعی ویلایی و برونشهری. بچگی سادهای داشتیم، درختزاری کنار خانه بود که در آن میچرخیدیم، حیوانات آنجا را میگرفتیم و بازی میکردیم، قلعههایی کودکانه میساختیم و آتش میزدیم. کنار همۀ اینها، همدیگر را خیلی کتک میزدیم. محبت پدر و مادر عمدتاً مشروط به موفقیت تحصیلی بود. عادت کرده بودیم که وقتی نمرۀ ۱۹ بگیریم پدرمان بگوید: «چرا ۲۰ نشدی؟». چهار نفرمان مدرک پیاچدی گرفتیم و برادر پنجم وارد کسبوکار شد و بیش از کل ما چهار نفر پول درآورد. بااینحال، مادرم همۀ عمر نق میزد که «استفان خراب کرد».
اصلاً به یاد ندارم که پدر و مادرم حتی یک کلمۀ محبتآمیز به همدیگر گفته باشند. فقط یکبار آنها را در آغوش هم دیدم، کریسمس ۱۹۶۹ در آشپزخانه. به دلایلی که ما پسرها نمیدانیم، مادرم سالها روی کاناپهای در اتاق نشیمن میخوابید. نیت بدی نداشت، ولی همیشه سرمان داد میزد که ناشی از اضطراب دائمش بود. کودکی او هم بیمشکل نبود. مادر مادرم سال ۱۹۱۱ در وینتر کوارترزِ ایالت یوتا به دنیا آمد. پنجساله بود که یتیم شد و خالهاش سرپرستیاش را بر عهده گرفت. خاله اجازۀ تحصیل به او نداد تا در خانه بماند و کارهای خانه را انجام دهد. او را در زیرزمین خانه نگه میداشت و روی درِ زیرزمین، که به کف خانه باز میشد، هم یک صندلی میگذاشت تا دخترک نتواند آن را باز کند. به مادرم گفته هشتسالش که بوده اسقف کلیسایِ مورمون به او تجاوز کرده. مادربزرگم در دهۀ هشتاد زندگی کتاب خاطراتش را با هزینۀ شخصی منتشر کرد ولی چیزی از این تروماهای کودکی نگفت. در خاطراتش مشتاقانه دربارۀ پسرش نوشته ولی یکبار هم اشارهای به مادرم نکرده است.
پدرم در مزرعهای در فورت وینِ ایالت ایندیانا بزرگ شد. در دهۀ ۱۹۴۰ که هنوز نوجوان بود، مادرش به دلیل افسردگی دورۀ درمان با الکتروشوک را گذراند. درمان با الکتروشوک در سال ۱۹۳۸ رایج شده بود و آن دوران بسیار تجویز میشد ولی هنوز تجربی انجام میگرفت و نمیدانم چه تأثیرات مثبت یا منفیای برای مادربزرگم داشته است. پدرم به دو چیز علاقه داشت: پول و علم. او استاد شناختهشدۀ علوممهندسی در دانشگاه کرنل بود ولی همیشه میخواست ثروتمند شود، البته بسیار دوست داشت جایزۀ نوبل هم ببرد. به هیچیک از این دو نرسید.
ولی توانست بیماری روانی سختی را در دامان ما بگذارد: بیماری دوقطبیِ تشخیصدادهنشده و درماننشده که پسزمینۀ کودکی و نوجوانی ناملایم ما بود. او با سرمایهگذاریهای خطیر قمار میکرد و معمولاً میباخت و مادر را وحشتزده میکرد. احساسی از پدرم ندیدیم جز صورتی که از خشم برافروخته میشد. پس از سالها فاز شیدایی، پدرم در دهۀ پنجاه زندگی نخستین افسردگی را تجربه کرد. مادرش زوال عقل گرفته بود و او را متهم میکرد که پولهایش را میدزدد (پول، اول و آخر زندگی او).
در آن زمان من دانشجوی کارشناسی در دانشگاه کرنل بودم. روزی در سِلف دانشگاه کنار هم نشسته بودیم. گفتم که «خسته» به نظر میرسد، چشمش پُر اشک شد. متعجب پرسید که آیا خستگی در چهرهاش خیلی نمایان است؟ شروع به صحبت از مادرش که کرد، بغضش ترکید. برای نخستین بار.
متأسفانه پدرم از آن مردهایی بود که از کسی کمک نمیگرفت، دربارۀ بیماری روانی باور داشت که باید لبخند زد و پنهانش کرد. دو دهه باید میگذشت و دچار روانگسیختگی کاتاتونیک میشد تا بتوانیم او را پیش روانپزشک ببریم. دکتر تشخیص دوقطبی نوع یک داد، یعنی افسردگی همراه شیدایی، و لیتیوم تجویز کرد. تحت درمان که بود تقریباً رفتاری عادی داشت، حداقل عادی برای او.
حال که دهۀ نود زندگی را میگذراند، دیگر چیزی از زبان نمیفهمد و دیگر حرفهای این پسر سرکشش او را نخواهد آزرد. پس میتوانم بگویم تا جایی که به یاد دارم، در تمام دوران کودکیام، فقط یک کار خوب انجام داد. در آزمایشگاهش در دانشگاه کرنل، با اِعمال فشار بسیار به کرۀ بادام زمینی الماس مصنوعی ساخت. هنوز آن الماس را دارم. عجب میراث خانوادگی زمختی.
نخستین ارزیابی روانی در پروندۀ پزشکی من به تاریخ ژوئن ۲۰۰۸ چنین میگوید: «مرد ۴۶ساله با سابقۀ ترومای دوران کودکی و اختلال اضطرابی، با نشانههایی از GAD و OCD و PTSD در حد زیرِ آستانه و خلقی افسرده». همهچیز هست، مثل آش شلهقلمکار: اختلال اضطرابی فراگیر، اختلال وسواس فکری-عملی و اختلال اضطرابی پس از آسیب روانی. به احترامِ پدر مستبدم، مینویسد «از صدای بلند، جمع غریبهها، ماشینهای پشتسر در آینۀ وسط ماشین، و در حالت کلی هرچیزی که نشانی از ‘پرخاش مردانه’ داشته باشد اذیت میشود». توصیفی تصویری هم هست: «پوششی غیررسمی دارد، تیشرت و شلوار کتان و کفش اسپورت بدون بند. عینک بدون فریم زده، تماس چشمی خوبی دارد، خوشایند است و همکاری میکند، اگرچه گاهی اشک میریزد و دراماتیک میشود». این تصویر هنوز هم تغییری نکرده است.
اضطراب و افسردگی روی تخت من با هم میخوابند، ولی افسردگی آرامآرام همۀ ملافه را برای خودش برمیدارد. طی سالیان با آنچه بعدها تبدیل به «اختلال افسردگی شدید» شد دستوپنجه نرم کردم و انواع داروها را خوردم. نورتریپتیلین، سرترالین، سیتالوپرام، پرگابالین، میرتازاپین، بوسپیرون، ونلافاکسین و پاروکستین. هیچیک اثر نکرد. با خوشبینی بوپروپیون و لوراسیدون و آریپیپرازول و آمیتریپتیلین و ویلازودون و زالپلون را هم مصرف کردم که آنها هم تأثیری نداشتند. سپس رستوریل و پروتریپتیلین و دسیپرامین و اسسیتالوپرام را امتحان کردم که افاقه نکردند. روانپزشکم با حالتی متأسف «افسردگیِ مقاوم به درمان» را مطرح کرد. بااینحال، فلوکسیتین و تریازولام و تمازپام و ترازودون را همچنان مصرف میکردم. منِ کمالگرا از این شکستم در درمان وحشت کرده بودم. کارم تقریباً به جایی کشید که متنفر بودم از بیمارانی که با دارو بهبود مییابند.
درمان بیماری روانی فقط با دارو کامل نمیشود و نیاز به رواندرمانی نیز دارد. من با هیپنوتیزم شروع کردم که اینروزها دیگر به کار نمیرود. حساسیتزدایی از طریق حرکت چشم و پردازش مجدد (EMDR) نتایج بهتری داشت. در این روش، بیمار خاطرات آسیبزای روانی خود را بازگو میکند، ولی همزمان باید نگاهش را متمرکزِ، مثلاً، انگشت درمانگر نگه دارد که بهآرامی در مقابل او حرکت داده میشود. پژوهشها نشان میدهند که این کار باعث درگیری هر دو نیمکرۀ مغز میشود، نیمکرۀ چپ نیمکرۀ راست را تسکین میدهد که بهطریقی منجر به کاهش اضطراب میشود. همچنین درمان شناختی-رفتاری و درمان فعالسازی رفتاری و درمان پذیرش و تعهد را از سر گذراندم و تمرین ذهنآگاهی کردم. ولی هرگز نتوانستم مراقبه را کامل یاد بگیرم.
پشت میز عسلیِ رواندرمانگرم، مثل بازیکنان تنیس، افکارمان را به سمت هم پرتاب میکردیم.
جف: انگیزه و انرژی تدریس تو ترم بعدی رو ندارم، نمیدونم چیکارش کنم. حافظهام داغونه. وقتی یادم نمیمونه که کارگردان «ذرت سرخ» کیه، چطوری قراره درس بدم؟
رواندرمانگر: سعی کن به خودت یادآوری کنی که بارها این درسها رو تدریس کردی … به خودت اعتماد داشته باش که وقتی وقتش برسه، یادت میآد که چطوری درس بدی.
در ژانویۀ ۲۰۱۷ و از سر ناچاری، تصمیم گرفتیم درمان با الکتروشوک را انجام دهیم، روشی که معمولاً پس از شکست سایر درمانها به کار گرفته میشود. این روش هنوز جنجالبرانگیز است، بخشی بهخاطر تخریب موقتی حافظۀ کوتاهمدت و بخشی هم تحتتأثیر فیلم «پرواز بر فراز آشیانۀ فاخته»، ولی آمار موفقیت این روش بیشتر از مصرف داروهای ضدافسردگی است. قرار بر این شد که، طی دورهای یکماهه، ۱۳ بار الکتروشوک دریافت کنم.
پس از هر بار شوک الکتریکی که گیج و منگ بیدار میشدم، حسم شبیه پایان فیلم «۲۰۰۱: اودیسۀ فضایی» بود، آنجا که فضانورد در یک اتاقخوابِ، مثلاً، به سبک فرانسوی به خودش میآید. در جلسات نخست کمی، و رفتهرفته بیشتر، بهبود یافتم. پس از جلسۀ آخر، در دفتر خاطراتم چنین نوشتهام: «پس از سالها، از شنیدن موسیقی (اجرای زندۀ لئونارد کوهن) لذت میبرم». غرق در شگفتی، در هایپرمارکت محله ایستادم و به ذهنم رسید «قهوهای که در این قفسه چیدهاند در عذاب نیست، من هم در عذاب نیستم». وحی کنار قفسۀ قهوهها.
ازدستدادن حافظۀ کوتاهمدتْ موقتی ولی جدی بود. در شهری کوچک زندگی میکنم، ولی باز هم هنگام رانندگی راه را گم میکردم. آدرس دوستان را فراموش میکردم و اشتباهی وارد خیابانی یکطرفه و ورود ممنوع میشدم. در خانه نیز انجام کارهای روزمره چالشبرانگیز بود. در خاطراتم نوشتهام: «مارچوبه را بدون روغن پختم و یادم رفت گاز را خاموش کنم». ازدستدادن حافظۀ کوتاهمدت مزایایی نیز داشت، مثل فرصت تماشای دوبارۀ فیلمهای خوبی مانند «زنان قرن بیستم» و «منچستر کنار دریا» که هیچ خاطرهای از آنها در ذهنم نمانده بود. حافظۀ بلندمدتم نیز بسیار بهبود یافته بود. دانشم از زبانهای فرانسوی و ایتالیایی، که افسردگی مزمن غبار فراموشی رویشان پاشیده بود، نیز بازگشته بود. چه بللو! [«بسیار عالی» در زبان ایتالیایی].
پُر از انرژی بودم. ساعتها در فیسبوک و اینستاگرام و توییتر بودم و احساسات و لحظات خصوصی زندگیام را به اشتراک میگذاشتم. پس از چهار ساعت خواب، بدون خستگی پا میشدم و ساعت ۳ بامداد به دفترم در دانشگاه میرفتم. با افتخار و خونسردی به دوستانم میگفتم «همهچیزدان» هستم. موهایم را قرمز رنگ زدم، گوشم را سوراخ کردم و حلقهای طلایی به گوش آویختم. هر جا میرفتم با همه ارتباط برقرار میکردم و شمارهتلفنشان را در گوشی ذخیره میکردم. میل جنسیام انتقامجویانه بازگشته بود. چند ساعت قبل از اینکه دختر نوجوانمان را به فرودگاه برسانیم، با گلنیس در خیابانهای مرکز شهر مونترال بودیم، اصرار میکردم که لباسزیر فانتزی بخرد. قبول نکرد، ولی خودم رفتم و برایش خرید کردم. مدام یادم بود که آخرینبار چه زمانی رابطۀ جنسی داشتیم.
اینها ربطی به سلامت روان نداشت، علائم هایپومانیا [شیدایی خفیف] بود، آنروی خُلق افسرده. هایپومانیا شامل این علائم است: سرخوشی، پُرحرفی، عزتنفس زیادی، اجتماعیبودن بیشازحد، افزایش شدید انرژی، نیاز کم به خواب، میل جنسی بالا، ریسکپذیری بالا، خودنمایی، تحریکپذیری و پرخاشگری. تمام این علائم را داشتم غیر از پرخاشگری.
افسردگی تظاهرات درونی دارد و بیشترِ ویرانگریهایش از چشم سایرین دور میماند. هایپومانیا برعکس است. حالم خیلی خوب بود. دوستانم که فقط بخشی از اینها را میان رفتار عادی روزمرۀ من میدیدند از بهبود وضعیت روانیام خوشحال بودند، اما همسر و دخترم میدانستند که یک جای کار میلنگد.
وقتی افسرده بودم، نقش اول داستان والدبودن را به همسرم داده و کنار کشیده بودم. گلنیس هم عادتی مفید پیدا کرده بود و به من میگفت باید چه کار کنم. حالا مصمم بودم نقشی پررنگتر در خانواده داشته باشم، ولی وقتی میدیدم گلنیس و دخترم بدون من تصمیمی میگیرند، حس میکردم مرا کنار گذاشته یا علیه من جبهه گرفتهاند. سردرگم بودم و بهتدریج با خانوادهام بیگانه شدم. حتی فرصت این را نداشتند که صدمات جانبی افسردگیام را هضم کنند و ازطرفی من هم آدم دیگری شده بودم. ترسیده بودند.
یک ماه پس از بهبودی با الکتروشوک، گلنیس بهدرستی اشاره کرد که تمرکز ندارم، حرفم را بارها تکرار میکنم، زیاد حرف میزنم و سرسختانه میخواهم چند کار را با هم انجام دهم: نشانههای کلاسیک هایپومانیا. به روانپزشکم گفت که من «بهتر نشده»ام. یک روز عصر، داشتم دربارۀ پیادهروی روزانهام لبِ آب پرحرفی میکردم که گلنیس فریاد زد: «اصلاً برام مهم نیست که چه روز خوبی داشتی!». در آن دوران سرخوشی، به این باور رسیده بودم که گلنیس منِ افسرده را ترجیح میدهد. با جسارتی بیملاحظه گفتم «من مشکلی ندارم که جدا بشیم».
دوست دارم که این بالا و پایینها معنایی داشته باشند، ایکاش تغییرات خلقی من ناشی از داروها بوده باشند، نه اتفاقهای تصادفی. ولی، پس از ۱۸ ماه، هایپومانیا میدان را خالی کرد و جا برای افسردگی باز شد. برای تماشای فیلم «کوریولانوسِ» رابرت لپج به کانادا رفته بودم. بهلطف شرکت هواپیمایی ایر کانادا، مجبور شدم یک شب را در فرودگاه تورنتو بگذرانم. همان یک شب بیخوابی کار خودش را کرد (نمیخواهم قبول کنم تغییرات هورمونیِ اتفاقی در بدنم باعث بازگشت افسردگی شده بود). کمی پس از بازگشتم، این را در دفتر خاطراتم نوشتم: «اخیراً حالم خیلی خوب نیست» که البته اوضاع بسیار بدتر بود.
چنین شد که دو سال و هفت ماه توانفرساترین افسردگی من شروع شد. خلقوخویم که بدتر شد، «دُز نگهدارندۀ» الکتروشوک انجام دادم. میدانستیم که الکتروشوک میتواند منجر به هایپومانیا بشود، ولی اصلاً برایم مهم نبود. متأسفانه الکتروشوک هم چاره نکرد.
سایهای متحرک شده بودم و دنیای زندگان هیچ علاقهای در من برنمیانگیخت. دیگر امیدی به بهبودی نداشتم.
افسردگی تقدیر من بود. افکار خودکشی شروع شد. میانۀ زمستان بود که نقشۀ فرار از زندگی را کشیدم. باید تمام توانم را جمع میکردم تا خودم را به آن پل میرساندم و فکرم را عملی میکردم.
افسردگی نیز مانند زایمان است، نمیتوان توصیفش کرد، فقط باید تجربهاش کنی تا بفهمی. توصیف دانته از «جنگل تاریک» راهگشاست: «تلخیِ آن تنها کمی کمتر از مرگ است». مرگ، ولی کمتر از مرگ. در آخرین لحظات، رودرروی آن تلخیِ بزرگتر از افسردگی، پا پس کشیدم. لجوجانه تصمیم گرفتم از آن جنگل تاریک بگذرم.
شش ماه بعد، روانپزشکم برایم سولفات ترانیل سیپرومین تجویز کرد، نوعی ضدافسردگی قدیمی که اتفاقاً کمی از عذابم کاست. مرا تا سطح آنهدونیا بالا کشید، یعنی برزخ بیاعتنایی به احساسات خوشایند و ناخوشایند. دقیقاً نمیتوان گفت حالم بهتر شده بود، بلکه کمتر بد بودم. افکار خودکشی نیز کمرنگ شد.
سرگرم عبور از راه مهگرفتۀ خودم بودم که همهگیری کووید آغاز شد. این همهگیری افسردگیام را خیلی بدتر نکرد، آنهمه تنهایی و ماسک و مریضی و مرگ در دنیای بیرونی مانند وضع دنیای درون من بود. چند درمان دیگر را هم امتحان کردم. بهلطف شرکت بیمۀ بلو کراس بلو شیلد، چند دُز تحریک مغناطیسی مغز از راه جمجمه (TMS) دریافت کردم، پنج روز در هفته به مدت شش هفته. انگار دارکوبی کوچک آرام به سرم نوک میزد. جالب بود ولی تأثیری نداشت. چهار دُز کتامین دریافت کردم که داروی جدیدی نیست ولی بهتازگی برای درمان افسردگی امتحان میشود. برای لحظهای غرق در اقیانوس آرامش میشدم ولی کاملاً آرامم نمیکرد، زیرا میترسیدم ذهن زخمیام باز دیوانه شود. دورۀ آزمایشیِ دوهفتهایِ بوپرنورفین، نوعی جایگزین مورفین، باعث شد مدام بالا بیاورم، البته یک روزِ خوب هم برایم ساخت که آن را به تدوین ویدئو گذراندم.
در ماه مه ۲۰۲۱ بود که انقلابی رخ داد. آنهدونیا رخت بربست و شادی آمد. بیستوسومین سالگرد ازدواجمان را با گلنیس جشن گرفتیم، از ماهی سالمون و دوش داغ و کنترل از راه دورِ درِ پارکینگ لذت بردم. پس از سالها قحطی خلاقیت، دو ایدۀ فیلم به ذهنم رسید.
در همان روزها، تشخیص روانی من تبدیل به اختلال دوقطبی نوع دو شد، نسخهای خفیفتر از آنچه پدرم داشت. برایم لیتیوم تجویز شد که ظاهراً جلوی تغییرات شدید خلقی را میگیرد (ولی از عارضۀ جانبی لرزش دست خوشم نمیآید، بیشتر به این خاطر که دستان پدرم نیز میلرزد). بیماری روانیْ سالیانی از عمرم را بر باد داد و معرفت و فضیلتی بر من نیفزود. هنوز هم نمیدانم که دوباره بازخواهد گشت یا نه، ولی در پروندۀ پزشکی امسال من مینویسند: «مرد ۵۹ساله، برای پیگیری درمان اختلال دوقطبی نوع دو که در حال پسرَوی است». تاکنون، پسرَوی چندان حس خوبی نداشته است. بیخود سرخوش نیستم، فقط شادم (بزنم به تخته). بارها از روی پل رودخانۀ وایت ریور رد شدم، بیآنکه به آنچه آنجا اتفاق نیفتاد فکر کنم.
آیا این چرخش آخر در حس و حالم به بهانۀ بهار بود؟ سفر به واشنگتن با همسر و دوستانم؟ سطح داروها در خونم؟ نمیدانم. اما این را میدانم که ایده و اجرای نوشتن این مقاله در شرایطی دیگر ناممکن بود. داستان بیماری روانی خودم را بازگو میکنم، زیرا فکر میکنم ارزشش را دارد. شاید پدرم از بیماری روانی شرمگین است ولی من نیستم. گفتن از این چیزها نشانۀ ضعف نیست، نشانۀ سرسختی است. امیدوارم که داستانم کمی حس آسایش و همبستگی برای کسانی که از بیماری روانی در عذاباند همراه داشته باشد.
طی تمام این سالها، برادرم به ارسال کارتپستالها ادامه داده است. تا امروز بیشتر از ۷۰۰ کارتپستال فرستاده: از ۵۰ ایالت آمریکا، آمریکای مرکزی، کانادا و آسیا. هرچه مینویسد، پیغامش عشق است. روی یکی از کارتهای محبوبم نوشته است «برف!» و توضیح میدهد که چطور تمام روز مدام به حیاط یخزده رفته و سوراخهایی در ظرف غذای پرندگان ایجاد کرده تا «رفقای کوچیکمون» گرسنگی نکشند.
چندی پیش که برای تعطیلات به شمال آفریقا رفته بودم، برای تنوع کارتپستالی برایش فرستادم:
«تو مراکش هستم، شهر رباط. یکم پیش با گلنیس حرف زدم، فردا پسفردا برمیگردم. زیر آفتاب بهاری، تکیهداده به دیوارهای شهر تاریخی، خوشبختی کوچیکم رو پیدا کردم. آمادۀ تمام اتفاقات بعدی هستم.
دوستت دارم، جف».
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
این مطلب را جفری روف نوشته و در تاریخ ۵ اوت ۲۰۲۲ با عنوان «Between Not Wanting To Live And Not Wanting To Die» در وبسایت آتلانتیک منتشر شده است و برای نخستین بار با عنوان «میان نخواستن مرگ و نخواستن زندگی، جایی کوچک هست که بتوان ایستاد» در بیستوششمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ بابک طهماسبی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۹ فروردین ۱۴۰۲با همان عنوان منتشر کرده است.
جفری روف (Jeffrey Ruoff) فیلمساز، تاریخنگار فیلم و استاد فیلم و مطالعات رسانه در کالج دارتموث آمریکاست
الگوریتمهای سرگرمیساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشدهاند
احساس کسلی وقتی پیدا میشود که موضوعِ توجه ما دائم تغییر کند