آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 14 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
مگر نویسندگی جز این است که پا جای پای دیگران بگذاریم، و کلاههایشان را امتحان کنیم
چرا نقش منفی آن داستان مثل کردها عزاداری میکرد؟ چرا معتادها در این سریال ترکی صحبت میکنند؟ چرا در آن فیلم قاتل لباس بلوچها را پوشیده بود؟ چرا آدم حسود داستان پوشش مذهبی دارد؟ همۀ این اعتراضها نمونهای از «تصاحب فرهنگی» هستند، یعنی طرز فکری که میگوید هیچکس اجازه ندارد از سنت، تجربه، لباس، موسیقی، زبان و نمادهای یک فرهنگ و گروهی دیگر استفاده کند، چون ممکن است از آن فرهنگ تصویری کلیشهای یا منفی درست شود و آنها را برنجاند. لایُنل شرایور، نویسندۀ سرشناس آمریکایی، میگوید چنین حساسیتهای فرهنگی شدیدی، درنهایت، آفرینش ادبی را ناممکن میکند و داستاننویسی را به بنبست میکشاند.
نویسندۀ کتاب باید دربارۀ کوین صحبت کنیم
Lionel Shriver's full speech: 'I hope the concept of cultural appropriation is a passing fad'
27 دقیقه
لایُنل شرایور، گاردین— بدم میآید که ناامیدتان کنم رفقا، ولی این سخنرانی دربارۀ «اجتماع و تعلق» نیست مگر آنکه همۀ حرفهایم دربارۀ موضوع خودم تمام شود. درحقیقت، باید برگزارکنندگان جشنواره را مقصر بشمارید: دعوت از یک بتشکن سرشناس برای سخنرانی دربارۀ «اجتماع و تعلق» مثل آن است که از یک کوسۀ سفید عظیمالجثه انتظار داشته باشید توپ فوتبال ساحلی را روی دماغش نگه دارد.
موضوعی که من تسلیم جشنواره کردم «داستان و سیاست هویت» بود که البته این هم بهظاهر، مثل موضوع اصلی، کسالتبار است.
ولی به گمانم مجموعۀ مسائل گزندهای که حول «سیاستهویت»1 جمع میشوند بسیار جذاب شدهاند، خصوصاً نزد آن کسانی که پیگیر حرفهای هستند که من و بسیاری از شما داریم: داستاننویسی. ایدئولوژیهایی که اخیراً مُد شدهاند، اگر ته حرف منطقیشان را ببینیم، اصل حق داستاننویسی ما را به چالش میکشند. در همین حال، آن نوع داستانی که «اجازه» داریم بنویسیم با این خطر مواجه است که چنان پردهپوش، مقطوع و محتاط شود که اساساً بهتر است از خیر نوشتن این دریوریهای مسکّن بگذریم.
بگذارید بحث را با هیاهویی شروع کنیم که در کالج بودوین در برونسویک، ایالت مین در آمریکا، رُخ داد. اوایل امسال دو دانشجو، که هر دو جزء شورای صنفی بودند، یک مهمانی تولد با تِم تکیلا برای دوستشان راه انداختند. میزبانها تعدادی کلاه اسپانیایی مینیاتوری به مهمانان دادند که، قسمت وحشتناک قصه همینجاست، آنها هم به سر گذاشتند.
وقتی عکسهای مهمانی در رسانههای اجتماعی دستبهدست شد، خشمی سراسر پردیس دانشگاه را فرا گرفت. مدیران چندین ایمیل برای «خطاکاران» فرستادند، و تهدیدشان کردند که تحقیق و تفحّصی دربارۀ «عمل کلیشهسازی قومیتی»2 انجام میشود. برای مهمانان دورۀ «بررسی اجتماعی حُسن رفتار» وضع شد و دو میزبان از خوابگاه اخراج و بعد رسماً احضار شدند. روزنامۀ دانشجویی بودوین هم فقدان «حس سادۀ همدلی» در حاضران مهمانی را تقبیح کرد.
شورای صنفی «بیانیۀ همدلی» با «همۀ دانشجویانی که از این حادثه آزار و صدمه دیدهاند» صادر کرد و خواستار آن شد که مدیران «فضایی امن برای آن دانشجویانی بسازند که مشخصاً هدف [این آزار] قرار گرفتهاند یا چنین احساسی دارند». بنا به اظهارات، مهمانی تکیلا دقیقاً یک نمونه از مواردی بود که «محیطی را میسازد که دانشجویان رنگینپوست، خصوصاً لاتینتبارها، و بهویژه مکزیکیها، در آن احساس ناامنی میکنند». خلاصه آنکه کلاههای مخصوص آن مهمانی مصداق چه بودند؟ بله بله، «تصاحب فرهنگی»3.
عجیب آنکه در کشور من رستورانهای مکزیکی، که اغلب مکزیکیها مالک و مدیرشان هستند، با کلاههای اسپانیایی تزیین میشوند -که شاید البته دوامی نداشته باشد. در دانشگاه ایست آنجلیا در انگلستان، اتحادیۀ دانشجویی به یک رستوران مکزیکی گفته است که به مشتریانش کلاه اسپانیایی ندهد چون این هم یک عمل «تصاحب فرهنگی» شمرده میشود که نژادپرستانه
هم هست.
خُب، الان کمی سردرگمم که توضیح بدهم کجای کلاه اسپانیایی اینقدر توهینآمیز است، یعنی همان سرپوش کاربُردی برای اقلیمهای گرم که با لبههای عریضش جلوی نور خورشید را میگیرد. وقتی بچه بودم والدینم به مکزیک رفتند و از گشتوگذارهایشان یک کلاه اسپانیایی آوردند، که به درد برادرانم و من میخورد تا بی هیچ احساس خجالتی این سوغاتی را تصاحب کنیم تا برای بازیهایمان لباس بانمک پوشیده باشیم. من بهنوبۀ خودم، بهعنوان کسی که هم از طرف پدر و هم مادر آمریکایی-آلمانیتبار هستم، با کمال میل راضیام هر کسی که نسبنامۀ مرا ندارد کلاه تیرولین به سر کند، نیمشلوارهای بنددار آلمانی بپوشد، نوشیدنیهای باواریایی برای خودش بریزد، و ترانۀ هوفبایهاوس بخواند.
ولی اینها چه ربطی به داستاننویسی دارند؟ نتیجۀ اخلاقی که میشود از هیاهوی کلاه اسپانیایی گرفت روشن است: نباید کلاههای مردمان دیگر را سر کنید. ولی ما برای همین کار پول میگیریم، مگر نه؟ پا جای پای دیگران بگذاریم، و کلاههایشان را امتحان کنیم.
در جدیدترین نسخۀ آداب و منش که البته بهسرعت به محیطهایی فراتر از پردیسهای دانشگاهی هم راه یافته است، هر سنت، تجربه، لباس، روش یا طرز حرفزدنی که به یک اقلیت یا گروه مستضعف منسوب میشود حصار محکمی دارد: نگاه بکنید ولی دست نزنید. اکنون همۀ آنهایی که حائز دامنۀ وسیعی از «هویتها» هستند -قومیتها، ملیتها، نژادها، دستههای جنسی و جنسیتی، طبقات محروم اقتصادی و کمتوانان- تشویق میشوند که خود را مالک تجربهشان بدانند و تلاشهای سایرین برای مشارکت در زندگی و سنتشان، خواه تلاش جدی یا خلاقانه، را یکجور سرقت بشمارند.
ولی اگر مؤلفان به این قوانین جدید احترام میگذاشتند، قوانینی که میگویند نباید چیزی را که متعلق به شما نیست تجربه کنید، زیر کوه آتشفشانِݭ4 مالکولم لوری را نداشتیم. اکثر رمانهای گراهام گرین را هم نداشتیم که ماجرای بسیاریشان در ممالکی رُخ میدهد که مؤلف در آنها خارجی حساب میشود، و لذا در همین رمانها چه بسیار «خارجیهای واقعی» داریم که عمل و حرفشان مثل خارجیهاست.
متیو نیل هم در شاهکار مسافران انگلیسی5 باید خودداری میکرد تا چند فصل را با لحن بومیان ننویسد، گرچه همینها بخشی از پرمایهترین و گیراترین قطعههای آن رماناند. اگر دالتون ترومبو، چون شخصاً معلول نبود، جرئت نمیکرد گرفتارشدن در یک بدن بدون دست و پا و صورت را وصف کند -یعنی چون شخصاً جنگ جهانی اول را با معلولکردن خود از سر نگذرانده بود، حق نداشت انزوای یک آدم فلج را تصاحب کند- رمان کلاسیک و بهیادماندنیِ جانی تفنگش را برداشت6 را نداشتیم.
شایان ذکر است سیاه مثل من7 را هم نداشتیم، که البته اثری غیرداستانی است، ولی جان هاوارد گریفین در آن مرتکب گناهی میشود که اکنون نابخشودنی است: چهره سیاه کردن. گریفین با تیرهکردن پوست خود -برعکس مایل جکسون- فهمید زندگی یک مرد سیاهپوست در ایالتهای پُر از تبعیض جنوب آمریکا چه شکل و شمایلی دارد. اگر امروز بود پوستش را میکندند، ولی آن کتاب در آن ایام تأثیر اجتماعی شدیدی داشت.
سوزان اسکافیدی، مؤلف کتاب چه کسی مالک فرهنگ است؟ تصاحب و وثاقت در قانون آمریکا8 و استاد حقوق دانشگاه فوردهام که جهت اطلاعتان سفیدپوست است، تصاحب فرهنگی را اینطور تعریف میکند: «برداشتن دارایی معنوی، معرفت سنتی، اصطلاحات فرهنگی یا مصنوعات از فرهنگ کس دیگر بدون اجازۀ او. مثالهای این کار عبارتاند از استفادۀ بیاجازه از رقص، لباس، موسیقی، زبان، فولکلور، آشپزی، طب سنتی و نمادهای مذهبی یک فرهنگ دیگر».
در این تعریف آنچه مرا بهتزده میکند قسمت «بیاجازه» است. ما داستاننویسها چطور باید دنبال «اجازۀ» استفاده از شخصیتی از نژاد یا فرهنگ دیگر، یا بهکارگیری زبان گروهی که بدان تعلق نداریم برویم؟ آیا باید گوشۀ خیابان بساطی بزنیم، با یک تخته سراغ رهگذران برویم و از آنها امضا بگیریم که حق محدود استفاده از فلان شخصیت اندونزیایی در فصل دوازدهم را به ما بدهند، یعنی همانطور که داوطلبان سیاسی با امضاگرفتن از مردم نام یک نامزد را روی برگۀ رأی میآورند؟
امیدوارم مفهوم «تصاحب فرهنگی» یک مُد گذرا باشد. چون افرادی با پیشینههای مختلف با همدیگر تماس داشته باشند و ایدهها و روشهایشان را رد و بدل کنند، آشکارا یکی از مولدترین و جذابترین جنبههای زندگی شهری مدرن است.
ولی این «نه نه» گفتنهای اخیر که قدری هم بیمعنیاند، بخشی از یک روند گستردهترِ فوقحساسیت هستند که به اشاعۀ ممنوعیتهایی دامن میزند که گمان میرود به نفع عدالت اجتماعی باشد، ولی دست داستاننویسان را میبندد و دور نیست که شغلمان را ناممکن کند.
تا اینجای کار، عمدۀ موارد این «تصاحبها»ی مضحک در حوزۀ مُد، رقص و موسیقی متمرکز بودهاند. در برنامۀ جوایز موسیقی آمریکا در سال ۲۰۱۳، کیتی پری را سرزنش کردند که شبیه یک گیشا لباس پوشیده بود. به گفتۀ رندا جرار، نویسندۀ آمریکایی عربتبار، اینکه کسی مثل من رقص شکم کند «تصاحب فرهنگ شرقی توسط سفیدپوستان» است، و به گفتۀ دیلی بیست هم ایگی آزیلیا که از رپ سیاهان تقلید کرد و به «لهجۀ سیاهان» حرف زد مرتکب «جنایت فرهنگی» شد.
بزهکاری دستهای چسبناک فرهنگی حتی به وادی ورزش هم میرسد. در دانشگاه اوتاوا در کانادا، یک مربی یوگا را چنان شرمنده کردند که کلاسش را تعطیل کرد «چون یوگا در اصل مال هند است». او پیشنهاد داد نام جدیدی برای آن دوره بگذارد: «کششهای ذهنآگاهانه». و حالا دقت کنید: نابگرایی به قلمرو غذاها هم رسیده است. دانشجویان کالج اوبرلین در اوهایو، با حمایت هیچکس دیگر هم نه و شخص شخیص لِنا دانهام9، به عرضۀ «غذاهای تصاحبشدۀ فرهنگی» مثل سوشی در سالن غذاخوریشان اعتراض کردهاند (خوششانسها… چون در ایام من که اصلاً سوشی در غذاخوریمان عرضه نمیشد). دلیل؟ چون این سوشی اصیل درست نمیشود، «عدمحساسیت» در قبال حساسیتهای فرهنگی-غذایی ژاپنیهاست.
جدی میگویم! واقعاً کسانی هستند که میگویند شاید درست نباشد سفیدپوستها سوپ سنتی تایلندی بخورند. خُب، این بازی دو طرف دارد: به گمانم من هم به عنوان یک بومی کارولینای شمالی میتوانم بگویم تایلندیها نباید کباب باربیکیو بخورند. (مطمئنم معامله را قبول میکنند!)
همین حساسیت دارد سراغ کتابفروشی مجاور خانهتان هم میآید. چون، حقیقتاً چهکسی به معنای دقیق کلمه تصاحبگر است؟ چهکسی صدا، لهجه، طرز بیان و اصطلاحات خاص دیگران را تقلید میکند؟ چهکسی به معنای دقیق کلمه، حرف در دهان کسانی متفاوت از خویش میگذارد؟ چهکسی جسارت آن را دارد که وارد مغز غریبهها شود، چهکسی جگرش را دارد که فکرها و احساسها را بر پردۀ ذهن دیگران نقش بزند، که روح و جانشان را بدزدد؟ این آدمرُبای حرفهای کیست؟ چهکسی صحنه، بو، حس یا مکالمههای را که به گوشش خورده است، مثل بچهای در مغازۀ آبنباتفروشی، کِش میرود؟ و گاهی حتی یادداشت برمیدارد تا کل کلمات و جملات را بهتر سرقت کند؟ جیببُر حرفهای در وادی هنر کیست؟
داستاننویس. بله، جناب داستاننویس.
این حرفه ماهیتاً بیادب است: فضول، چشمچران، عاشق سرقت، و گستاخ. و تازه اینها حکایت بهترین گونۀ داستاننویسی است. کار ترومن کاپوتی که از زاویۀ دید قاتلانی متعلق به یک طبقۀ اقتصادی پایینتر از خودش مینوشت، آزارنده بود. ولی در داستاننویسی گریزی از آزار نیست.
عطف به وسواس «وثاقت» که این پلیسهای فرهنگ دارند، داستان بالذات غیرموثق است. جعلی است. خود نویسنده هم معترف است که جعلی است. طبیعت این فُرم هنری همین است، فُرمی که از آدمهایی میگوید که وجود ندارند و رویدادهایی که رُخ ندادهاند. قاعدۀ این بازی، احترام گذاشتن به واقعیت نیست؛ بلکه کافی است بهانۀ موجهی داشته باشی.
کریس کلیو، که از قضا در این جشنواره هم شرکت کرده است، در رمان زنبور کوچولو(۲۰۰۹) 10جسورانه از زاویۀ دید یک دختر چهاردهسالۀ اهل نیجریه نوشت، گرچه خودش مرد است و سفیدپوست و اهل بریتانیا. نمیدانم از منظر ادبی «بهانۀ موجه» داشت یا نه، چون هنوز کتابش را نخواندهام.
ولی اساساً شهامتش را میستایم، چون هرچه نباشد، با این کار گویی دعوتنامهای فرستاد تا مفتّشان اخلاقی در مروری در سانفرانسیسکو بنویسند: «وقتی یک مؤلف مرد سفیدپوست در قالب یک دختر جوان اهل نیجریه مینویسد، آیا اقدام به همدلی کرده یا سرقت هویت؟… مؤلفی که وانمود میکند کسی است که در حقیقت نیست، میخواهد قصهای ورای دامنۀ تجربیاتش تعریف کند. ولی باید مراقب باشد که در حال بازنمایی شخصیتهای داستانش است، نه استفاده از آنها برای پیرنگ داستانش.».
یک لحظه صبر کنید! خُب، قبول، او لزوماً مشغول «بازنمایی» شخصیتهایش است چون آنها را روی ورق کتاب ترسیم میکند. ولی طبعاً از آنها هم برای پیرنگ داستانش استفاده میکند! مگر میشود نکند؟ آنها شخصیتهای اویند، قرار است به میل او دستکاری شوند، قرار است هر کاری که او میلش میکشد بکنند.
همین مرورنویس دوباره بر تعهد کلیو «به اثبات اینکه مشغول بازنمایی [آن دختر] است، نه بهرهبرداری از او» تأکید میکند. این هم یک دوگانۀ کاذب است.
ولی او طبعاً بهرهبرداری هم میکند. این کتاب اوست، آن دختر ساخته و پرداختۀ اوست. آن شخصیت مخلوق اوست تا با کمال میل از او بهرهبرداری کند. ولی مرورنویس با سرزنش میگوید «در تعریف داستانی که تلویحاً هم داستان شما نیست، باید بسیار مراقب بود» و نگران است که «کلیو پا را زیادتر از آنی که باید و شاید دراز کرده است».
کدام داستانها «تلویحاً داستان ماست که تعریف کنیم»؟ و قرار است پا را از کدام محدوده در زندگیمان درازتر نکنیم؟ من استدلال میکنم که هر داستانی را بتوانی از آنِ خودت کنی، داستان توست که حق تعریفش را داری؛ و تلاش برای پا را از محدودۀ تجربۀ شخصی مؤلف درازتر کردن، بخشی از شغل هر داستاننویس است.
من امیدوارم که مثلاً نویسندگان داستانهای جنایی همگی شخصاً مرتکب قتل نشده باشند. خود من، یک قتل سریالی در دبیرستان را تصویر کردهام و اصلاً دوست ندارم بگویم اما بدانید که: من هرگز تیر مرگبار به سمت هفت بچه، یک معلم و یک پیشخدمت کافه پرتاب نکردهام. ما از خودمان حرف درمیآوریم، خطر میکنیم، گاهی کمی تحقیق میکنیم، ولی نهایتاً مسأله این است که «بهانۀ موجه» داشته باشیم، یعنی چیزی بگوییم که برای خوانندگانمان باورپذیر باشد.
چون اگر قرار باشد سراغ تجربهای که متعلق به ماست نرویم، داستانی نمیماند که بنویسیم. کسی مثل من فقط میتواند از زاویۀ دید یک زن سفیدپوست دگرجنسگرای متولد کارولینای شمالی بنویسد که در آستانۀ شصت سالگی است، بدنش توانمند است اما زانوهایش خراب، سالهای سال پولی در چنته نداشته اما بالاخره توانسته است فلان پیرهن نوی عجیب و غریب را بخرد. یعنی فقط خاطرهنویسی میماند.
قسمت ترسناک ماجرا همینجاست، همینجا که ما پیشاپیش بازندهایم. باید فقط دربارۀ همان چند اسباببازی بنویسیم که از قضای روزگار در زمین بازیمان افتاده، اما در عین حال انتقاد میکنند جمعیتی که در داستانمان تصویر کردهایم به قدر کافی تنوع ندارد.
یک مرورنویس هم احساس وظیفه کرد که سراغ جدیدترین رمانم، خانوادۀ مندبل11، برود چون این اثر به آمریکای «دگرجنسگرا و سفیدپوست» میپردازد. از قضا این داستان یک قصۀ خانوادگی چندنسلی دربارۀ یک خانوادۀ سفیدپوست است. بنا به شمّ و غریزهام، میل نداشتم یک شخصیت دگرباش وارد داستان کنم که مسائلش شاید حواس مخاطب را از موضوع اصلیام یعنی اقتصاد آخرالزمانی پرت کند. اما دلالت آن انتقاد روشن است: ما رماننویسان باید نمایندگانی از انواع گروهها را در مجموعۀ شخصیتهایمان وارد کنیم، انگار که قرار است کلاس سالاولیهای دانشگاه را بنا به قوانین و مقررات تنوع جمعیتی پُر کنیم.
قطعاً این جنس نشانهگرایی را در برنامههای تلویزیونی میبینید. اواخر دهۀ ۱۹۹۰ ناگهان چنان شد که هر برنامۀ کمدی موقعیت یا درام تلویزیونی باید یک شخصیت یا زوج همجنسگرای مرد یا زن میداشت. آن وضعیت سندی بر موفقیت جنبش حقوق همجنسگرایان بود. ولی آنقدر کِش پیدا کرده که قدری خستهکننده شده: ما را ببینید، چه برنامۀ خوبی داریم، یکی از شخصیتهایمان همجنسگراست!
الآن همان مُد روی شخصیتهای تراجنسی پیاده شده است، مثلاً در سریالهایی مثل شفاف12 و نارنجی مُد جدید است.13
ایرادی هم ندارد. ولی منِ رماننویس هنوز مایلم این حق را برای خودم حفظ کنم که فقط از شخصیتهای متناسب با داستانم استفاده کنم.
فارغ از این بحث، کدام طرف را بچسبیم؟ باید به باغچۀ خودمان برسیم و فقط دربارۀ خودمان یا کسانی مثل خودمان بنویسیم چون نباید تجربههای دیگران را سرقت کنیم؛ یا، باید مجموعۀ شخصیتهایمان را مثل یکی از آن تبلیغهای کوکاکولا که میگفت میخواهم به دنیا یاد بدهم آواز بخواند، از آدمهای مختلف پُر کنیم؟
چون این روزها عازم مسیر تنوع شدن میتواند خطرناک باشد. خصوصاً که گویا سر این مفهوم که مرورنویس سانفرانسیسکو مطرح کرده، اِجماع است که: «در تعریف داستانی که تلویحاً هم داستان شما نیست، باید بسیار مراقب بود».
در رمان خانوادۀ مندبل، یک شخصیت فرعی به اسم لوئلا دارم که سیاهپوست است. او همسر یکی از شخصیتهای محوریتر داستان است، داگلاس، پدرسالار ۹۷ سالۀ خانواده. استدلالم این بود که منطقی است که داگلاس، این لیبرال نیویورکی، همسر سابقش را بهخاطر یک سیاهپوست زیبا و باوقار رها کند چون این همدم جذاب رنگینپوست در حلقۀ رفقایش جلوۀ قشنگی دارد و اعتراضات بچههای ترقیخواهش را هم به حداقل میرساند. ولی در نهایت داگلاس مضحکه میشود چون لوئلا از زوال عقل زودرس رنج میبرد اما همسر سابقش که ذهن تر و تازهای دارد مدیر یک خیریه میشود که مشغول تحقیق پزشکی دربارۀ زوال عقل است. رمان که به اوج میرسد و خانواده آوارۀ کوچه و خیابان میشود، مجبورند افسار لوئلای بیعقل و سردرگم را بکشند مبادا که سرگردان و گم شود.
خُب، دقت کنید: مرورنویس واشنگتن پست که بیدلیل اتهام «نژادپرستی» به این کتاب میزد (چون نِمای سیاسی کتاب تابع دستورالعمل سختگیرانۀ حزب دموکرات نبود)، آن صحنه را چنین توصیف کرد: «خانوادۀ مندبل سفیدپوست هستند. لوئلا، یگانه آمریکایی آفریقاییتبار خانواده، در حالی به بروکلین میرسد که هیچ اختیاری از خود ندارد و عقلش زائل شده است. باید تحرّک او را محدود کرد. اقبالشان که تیره و تارتر میشود و خانواده عازم سفری در خیابانهای نیویورک میشود که هیچ خبری از نظم و قانون در آنها نیست، به لوئلا افسار میزنند. اگر قرار است از خانوادۀ مندبل فیلمی ساخته شود، پیشنهادم این است که این تصویر را در پوستر آن به کار نگیرند».
این تلویحاً یعنی مؤلف شما مشتاق است که بردهداری سیاهان را بازگرداند.
پس در دنیای سیاستهویت، داستاننویسان بهتر است مراقب باشند. اگر تصمیم بگیریم نمایندگانی از گروههای محافظتشده وارد داستان کنیم، قواعد خاصی حاکم میشود. اگر یک شخصیت از قضا سیاهپوست باشد، باید با لطافت و دقت با آن برخورد شود و هرگز در صحنههایی قرار نگیرد که اگر خارج از بافت داستان روایت شوند، بیاحترامی شمرده شود. ولی با این راه و رسم که نمیشود چیزی نوشت. فشارش بیش از حد است، و مؤلف به چنان درجهای از وارسی و معاینۀ خویش ملزم میشود که فلجکننده است. نتیجۀ طبیعی آن نوع انتقاد در واشنگتن پست این است که دفعۀ بعد از هیچ شخصیت سیاهپوستی استفاده نمیکنم مبادا چیزی بگویند یا کاری بکنند که ذرهای عیب و ایراد داشته باشد.
در حقیقت، یاد نامهای میافتم که یک آمریکایی ارمنیتبار دربارۀ رمان هفتمم برایم فرستاد. او اعتراض داشت که چرا راوی ما باید دربارۀ کوین حرف بزنیم14 را ارمنی گذاشتهام؟ آن آقا راوی مرا دوست نداشت و احساس میکرد قومیت آن خانم، اجتماع او را خوار کرده است. به زحمت برایش توضیح دادم که حداقل ذرهای با میراث فرهنگی ارمنیان آشنایم چون بهترین دوستم در ایالات متحده ارمنی بود، و به نظرم فرهنگ تبعیدینشینهای ارمنی حاوی یک عنصر تیره و محنتزده بود که حالوهوایش با آن کتاب تناسب داشت. فارغ از اینها، معالاسف هرکسی که در آمریکاست بالاخره یک پیشینۀ قومی دارد، و خانم راوی داستان من هم باید کسی باشد!
خصوصاً برای نویسندگانی که به طور سنتی از اقشار ممتاز جامعه باشند، پیام اینجور انتقادات از این قرار است: گزینۀ امنتر آن است که تمام شخصیتهایتان را از همان قشر انتخاب کنید تا بتوانید هر بلایی دلتان خواست سرشان درآورید و هر کاری خواستید با آنها بکنید. اگر مجموعۀ شخصیتهای متنوعی را به کار بگیرید، دیگر آزاد نیستید، چون یک عالَم قاعده و قانون ناخواسته روی سرتان آوار میشود انگار که تازه به اتحادیۀ اروپا پیوستهاید! اگر از نژادها، قومیتها و هویتهای جنسیتی اقلیت استفاده کنید، هزار جفت چشم مراقب کردار شماست.
اعتراف میکنم که این جوّ تحقیق و تفحص، اعصابم را خُرد کرده است. در ابتدای راه رماننویسی، مثلاً لحظهای در نوشتن شخصیتهای سیاهپوست یا استفاده از لهجههای سیاهان درنگ نمیکردم، که چون در جنوب آمریکا بزرگ شده بودم این لهجهها را خوب میشناختم. الآن در ترسیم شخصیتهایی که نژاد متفاوتی از من دارند مضطرب میشوم، و لهجهها هم عصبیام میکنند.
در توصیف یک نفر از نسل دوم مهاجران آمریکایی مکزیکیتبار که با یکی از شخصیتهای اصلیام در خانوادۀ مندبل وصلت کرده بود، دقت کردم که: گفتوگویش را به انگلیسی استاندارد آمریکایی بنویسم، روشن کنم که او بدون لهجه حرف میزد، و توضیح بدهم که اصطلاحات اسپانیایی را بیمنظور میگفت. اگر قرار باشد یک رمان، یا بخش زیادی از یک رمان، را از زاویه دید شخصیتی بنویسم که نژادش با من فرق دارد، مطمئناً دست به عصا (و آن هم نه یکی دو عصا) راه خواهم رفت. چون، شاید قیافۀ یک بتشکن را بگیرم، اما مثل هر کس دیگری ابداً و اصلاً مشتاق طعنه و کنایه نیستم. ولی به نظرم این اتفاق، سراپا ضرر است. به نظرم این نشانۀ انقباض دنیای داستانی من است که نه برای کتابهایم خوب است و نه برای روحم.
مؤلف مقالۀ «من یک استاد لیبرالم و دانشجویان لیبرال من مرا میترسانند» در مجلۀ وُوکس، با اسم مستعار ادوارد شلوسر، «جوّ ترس جاری» در تحصیلات عالیه و «گفتمان شدیداً پلیسیِ رعایت حساسیت معنایی» را توصیف کرد. و من نگرانم که این رویه و منش زودرنج، که از «توهیندیدگی» یک سلاح ساخته است، به محیطهایی بسیار دور از فضای دانشگاهی هم گسترش یافته است. یک دلیل این گسترش هم رسانههای اجتماعی است.
چون نمیخواهم سِحر و افسون داستانیام از دست برود از فیسبوک و توییتر دوری میکنم چون در این مکانها، ترس از حملۀ دیگران بیتردید خودسانسوری غریزی را به آدم القاء میکند. ده سال پیش، سخنران افتتاحیۀ همین جشنواره بودم و گفتم داستاننویسان در حفاظت از حق همه برای اهانت به دیگران، ذینفعاند: چون اگر ناخواسته صدمه زدن به احساس فرد دیگر، ولو ناخواسته، دلیل کافی باشد که پوزبند بزنیم، همیشه کسی پیدا میشود که گفتههایتان موجب کدورتش شده است، و آزادی بیان میمیرد. با اوجگیری سیاستهویت که احساس ذهنیِ صدمه و آزار شنونده را مبنای متقنی برای پیگرد گوینده میشمارد، طی یک دههای که از سخنرانی آخرم در بریسبان میگذرد ما در این نبرد باختهایم.
تازه قسمت بدتر ماجرا مانده: پذیرش این فوقحساسیت و رویکرد «گیرت آوردم» توسط چپها لاجرم پسضربهای میطلبد. دونالد ترامپ دست به دامن مردمی شد که جان به لبشان رسید از بس که شنیدند فلان حرف را باید بزنی و بیسار حرف را نه. جریان اصلی فرهنگ با سرکوبگری میگفت حرف بد نزن؛ این مردم هم علیه آن جریان شورش کردند، با تمرّد افسار گسیختند، و حالا حرفهایی که میزنند واقعاً منزجرکننده است.
در باب سیاستهویت، آنچه در دوران اخیر حرفهام مرا واقعاً غمگین میکند، روندی است که میگوید اگر قرار است از یک گروه هواداری کنی، باید جزو آنها باشی؛ و اگر نباشی، هواداریات را نمیخواهند. من برادر بزرگ15 را در سال ۲۰۱۳ منتشر کردم. این رمان حاصل سوگ من در از دست دادن برادر بزرگتر خودم بود که در سال ۲۰۰۹ بواسطۀ عوارض بیماری چاقی درگذشت. انگیزۀ من در نوشتن این کتاب نهتنها غم فقدان، که همدلی هم بود: در سالهای پیش از مرگ برادرم که وزنش مُدام بیشتر میشد، میدیدم که بقیۀ افراد چه برخورد هولناکی با او دارند. در رستوران باید یک گوشه جدا از بقیه مینشست و کارکنان پس از گرفتن سفارش او برای همدیگر چشم و ابرو میآمدند، در حالی که او بیش از بقیه سفارش نداده بود.
بسیار عصبانی بودم که ما امروزه شخصیت مردم را بر اساس وزنشان میسنجیم. اینهمه انرژی که مردم برای این موضوع تلف میکنند، و گاهی تا سالها بهخاطر چند کیلو وزن اضافه خودشان را رنج میدهند، ناراحتم میکرد؛ پس سعی کردم این ناراحتی را روی اوراق کتاب بیاورم. هم مؤلف و هم کتابش در صف حق ایستاده بودند، یا حداقل گمان من این بود.
ولی در برنامههای ترویجی برادر بزرگ، شاهد یک روند خاص بودم. اکثر کسانی که پس از خرید کتاب در صف امضاء میایستادند، لاغر بودند. خصوصاً در ایالات متحده، چاقی یکی از آن مسائلی است که یا با مایی، یا دشمن ما. این نکته زمانی برایم روشن شد که مکاتبهای طولانی با یک کنشگر و فعال جنبش «سالم با هر وزنی» داشتم، که کتابم دلخورش کرده بود اما اصلاً آن را نخوانده بود. از خواندنش امتناع میکرد. هرقدر توضیح دادم که این رمان همجبهۀ اوست، که این کتاب بیان درد و رنج مؤلف از برخورد بد با سنگینوزنها و قضاوت نامنصفانه دربارۀ آنهاست، به خرجش نرفت که نرفت. چرا؟ چون عکس مؤلف لاغر و استخوانی روی جلد کتاب بود.
او و یارانش در جنبش حقوق چاقها، هواداری من را نمیخواستند. من نباید در این باره نظر میدادم چون عضو محفلشان نبودم. این نکته مرا ناامید میکند، هم از جهت هنری، هم سیاسی و حتی هم تجاری. شاید بپرسید چرا تجاری؟ چون اگر در ایالات متحده و انگلستان فقط لاغرمُردنیها کتابتان را بخرند، از کل مشتریان بالقوهتان چیز خاصی نمیماند.
همچنین نگرانم که دنیای پرخروش سیاستهویت تیشه به ریشۀ همان آرمانهایی بزند که کنشگران این جنس سیاستورزی مدعی حمایتش هستند. منِ داستاننویس، خُب، گاهی هوس میکنم راویام ارمنی باشد. ولی این فقط آغاز کار است. اگر کلمۀ شخصیت را درست فهمیده باشم، اینکه ارمنی باشی کفایت نمیکند که شخصیت ارمنی داشته باشی.
عضویت در یک گروه بزرگ، هویت نمیآورد. آسیایی بودن، هویت نیست. همجنسگرا بودن، هویت نیست. ناشنوا، نابینا یا ویلچرنشین بودن هویت نیست، و محرومیت اقتصادی نیز بههمچنین. اخیراً رمانی را مرور کردم که در کمال تأسف مجبور شدم نمرۀ کمی به آن بدهم، با اینکه با کمال حسننیت نوشته شده بود یعنی نیّتش خیر بود. ولی مؤلف در بیان تجربۀ مهاجران چینی در آمریکا، شخصیتهایی را پیش آورده بود که عمدتاً چینی بودند. یعنی همهشان همین بودند: چینی. که مطمئناً بس نیست.
هفتۀ پیش در ملبورن همین نکته را در مورد «جنسیت» گفتم: ما، هم در مقام نویسنده و هم در مقام آدم، باید دنبال آن باشیم که از دستهبندیهای محدودکنندهای بگذریم که از بدو تولدمان نصیبمان شده است. اگر سفت و محکم به این هویتهای گروهمَدار و تنگنظرانه بچسبیم، دقیقاً به همان قفسی چنگ زدهایم که دیگران خواستهاند گرفتارش شویم. ما خودمان را مقیّد میکنیم. ما فهممان از کیستیمان را محدود میکنیم. و وقتی خودمان را عضو یک گروه، نمایندۀ یک نوع، سفیر ملغمهای از مردم، نشان میدهیم، عملاً خواستهایم که به چشم نیاییم.
یک عامل محرّک در داستاننویسی و داستانخوانی همانا میل به دروننگری، معاینۀ خویشتن و تأمل است. ولی وقتی از تنگنای تجربۀ شخصیات به عذاب آمدی و در کمال بیچارگی سعی کردی از دست آن خلاص شوی، همانجاست که فُرم پدید میآید.
روح یک داستان خوب، از جنس کاوش، سخاوت، کنجکاوی، جسارت و غمخواری است. من که روزها مینویسم و شبها وقتی که به تختخواب میروم میخوانم، میدانم فرار از چارچوب بستۀ ذهنم چقدر آسایش خاطر میآورد. شاید بگویند که در راه رسیدن به این هدف، رمانها و قصههای کوتاه یک توهم را میآفرینند. حتی اگر چنین باشد، داستان کمکمان میکند تا موانع عصبانیکنندۀ میانمان را برداریم، و برای مدتی کوتاه به ما امکان میدهد که نظارهگرِ واقعیت شگفتانگیز سایر مردم باشیم.
چه چیزی به ما داستاننویسان تعلق دارد و چه چیزی نه؟ این تعلق نباید محدود شود. همکارمان کریس کلیو اخیراً در مصاحبهای اعتراف کرد که: «آیا من، در مقام یک مرد انگلیسی، اصلاً حقی دارم که داستان یک زن اهل نیجریه را بنویسم؟… با آنهایی که میگویند ابداً چنین حقی ندارم، همدلم. فقط یک عُذر و بهانه دارم: من این کار را خوب بلدم».
بدینترتیب به آخرین نکتۀ مد نظرم میرسیم. همۀ ما این کار را خوب بلد نیستیم. پس ابداً بعید نیست وقتی از زاویۀ دید یک زن افغان مینویسیم که فقط یک پا دارد، به طرز خجالتباری زمین بخوریم. ما گفتوگوها را درست نمیفهمیم، و برای اضافه کردن اصطلاحات پشتو هم به سرویس ترجمۀ گوگل وابستهایم.
به میانۀ رمان که میرسیم، ناگهان میبینیم قهرمانمان که پیش از این پای چپ نداشت، الآن پای راست ندارد. پس مسلم است که تلاش برای ورود موفق و قانعکننده به زندگی کسانی که بسیار متفاوت از مایند، شاید ناکام بماند. ولی شاید بهتر باشد بهجای آنکه کلهمان را از بیخ بکنند، حداقل برای تلاشمان ارزشی قائل شوند. بالاخره اکثر آثار داستانی چرند و پرند هستند. اکثر نوشتهها همیناند. اکثر چیزهایی که عموم مردم میآفرینند، همیناند. ولی معنایش این نیست که نباید چیزی بیافرینیم.
پاسخ در همان کلیشۀ امروزی نهفته است: دوباره هم شکست میخوری، اما بیشتر و بهتر بکوش. من ابداً متعهد نیستم که تکتک شخصیتهای داستانم، آدمهای همهچیزدانِ پابهسنگذاشتۀ با قد صدوپنجاهوهفتسانتیمتر باشند، و مجبور نیستم صحنۀ تمام رمانهایم را در کارولینای شمالی بچینم.
ما داستاننویسها باید حق بر سر گذاشتن هر کلاهی را محفوظ بداریم؛ از جمله کلاه اسپانیایی.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
این مطلب را لایُنل شرایور نوشته و در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۶ با عنوان «Lionel Shriver’s full speech: ‘I hope the concept of cultural appropriation is a passing fad’» در وبسایت گاردین منتشر شده است و برای نخستین بار با عنوان «نباید کلاههای دیگران را سر کنید» در چهاردهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ محمد معماریان منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۴ تیر ۱۴۰۲با همان عنوان منتشر کرده است.
این مطلب متن کامل سخنرانی لاینل شرایور با عنوان «داستان و سیاست هویت» در جشنوارۀ نویسندگان بریسبان است.
عبارتهای کوتاهی از این متن حذف شده است.
لایُنل شرایور (Lionel Shriver) روزنامهنگار و نویسندۀ آمریکایی است. باید دربارۀ کوین صحبت کنیم (We Need To Talk about Kevin) عنوان مشهورترین کتابی است که از شرایور منتشر شده است. در سال ۲۰۱۱ اقتباسی سینمایی از این اثر با همین نام تولید شد. شرایور ستوننویسی را از سال ۲۰۰۵ در گاردین آغاز کرد. او پس از آن با نشریاتی چون والاستریت ژورنال، فاینشنال تایمز و اکونومیست همکاری کرده است. اغلب نوشتههای اخیر شرایور در اسپکتیتور منتشر میشوند.
اعتیاد معمولاً از چند عامل زیربنایی و نهفته ریشه میگیرد
نقدهای استیگلیتز به نئولیبرالیسم در کتاب جدیدش، خوب اما بیفایده است
حافظۀ جمعی فقط بخشهایی از گذشته را بازنمایی میکند
جوزف استیگلیتز در مصاحبه با استیون لویت از نگاه خاص خود به اقتصاد میگوید