کتاب پُرفروش دانیل گلمن خودکنترلی را به ابزاری برای مدیریت سازمانها تبدیل کرد
انسانِ عادی مگر از زندگی چه میخواهد؟ همسری مهربان، شغلی باثبات و مفید، و جامعهای بسامان. دانیل گلمن میگوید راز دستیابی به نیازهای اساسی بشر تسلط بر هیجانات است: اگر احساساتت را کنترل کنی و رفتارت درست باشد، صاحبکارت تو را اخراج نمیکند و هیچگاه با همسرت پرخاش نخواهی کرد. گلمن در کتاب پرفروش خود، که ۲۵ سال پیش منتشر شد و تاکنون پنجمیلیون نسخه از آن به فروش رفته و به ۴۰ زبان ترجمه شده، مفهوم «هوش هیجانی» را جا انداخت و آن را راز خوشبختی دانست. اما آیا واقعاً هوش هیجانی میتواند مشکلات ما را حل کند؟
مروه امره،نیویورکر— پدر و مادر من خیلی کاری به تربیت اخلاقی من نداشتند، اما وقتهایی که میخواستند این کار را انجام دهند، پندها و هشدارهایشان را همیشه از طریق کتاب به اینجانب ابلاغ میفرمودند، اکثراً هم با کتابهای پُرفروش روانشناسی عامهپسند. دو مورد از این کتابها بهخوبی در خاطرم مانده است: بازگشت اوفلیا به زندگی: نجاتِ خودهای دختران نوجوان۱، نوشتۀ مری پیفر، و کتاب هوش هیجانی۲، نوشتۀ دانیل گلمن.
از خواندن اولی کاملاً راضی بودم. هیچکدام از سرکشیهای من بهاندازۀ آنهایی که پیفر در کتابش آورده بود هشداردهنده یا هیجانانگیز نبود؛ نه مواد مخدر، نه ناخنکزدن به قفسۀ مشروب خانواده و نه لاکزدنهای غیرمتعارف. وقتی داستانهای او را دربارۀ رفتار بد میخواندم خوشم میآمد و حتی به خودم افتخار میکردم. اما حسی به من میگفت که کتاب دوم قرار است دربارۀ نقصهای بارزتر من صحبت کند، پس آن را کنار گذاشتم. من یک «نو-جوان عصبی» بودم، با زبانی تندوتیز که حصاری از سیمخاردار دور خودم کشیده بودم، سلاحی که به نظرم داشتنش برای هر دختری با یک اسم خندهدار که خارج از آمریکا متولد شده بود لازم بود تا بتواند روزهای سخت مدرسه در مناطق حومهای آمریکا را تاب بیاورد. اما هوش هیجانی جایی برای چنین بهانههایی باقی نمیگذاشت. در مقدمۀ کتاب جملهای از ارسطو نقل شده بود که میگفت «هر کسی میتواند عصبانی شود؛ این آسان است». تا اینجایش خیلی شبیه معلم بهداشت دبیرستانمان بود. «اما عصبانیشدن از دست آدمِ درست، بهاندازۀ درست، در زمان درست، برای هدفی درست و بهشیوهای درست، کارِ آسانی نیست». اصلاً حالوحوصلۀ کتابی را نداشتم که بخواهد به خوداصلاحگری دعوت کند. این من نبودم که نیاز به اصلاح داشتم، بلکه چیز دیگری بود که باید اصلاح میشد، هرچند نمیتوانستم بگویم چه چیزی.
زمستان گذشته، بالاخره کتاب هوش هیجانی را در بیستوپنجمین سالگرد انتشارش خواندم (نسخۀ انتشارات بنتام). این کتاب -که به خوانندگانش نوید میدهد که قرار است به آنها بیاموزد هیجان چیست و چطور میتوانیم «سواد هیجانی» خود را توسعه دهیم تا بهواسطۀ آن بتوانیم «امیال خود را کنترل و هدایت کنیم»- در ربع قرن اخیر در سراسر جهان بیش از پنجمیلیون نسخه فروش داشته است. این رقم شامل فروش ویرایش اول کتاب، به چهل زبان مختلف، بههمراه نسخۀ گالینگور و شومیزی است که به مناسبت دهمین سالگرد انتشار آن چاپ شده بود. تازه، فروش نسخههای صوتی و الکترونیکی و کتابهای تمرین و کتابهای راهنمای آقای گلمن در این محاسبه لحاظ نشده است؛ یا بستۀ موسوم به نسخۀ نهایی هوش هیجانی که مجلۀ هاروارد بیزینس ریویو آن را میفروشد، مجموعۀ زیبایی مشتمل بر ۱۴ کتاب با عناوینی همچون همدلی، رهبری اصیل، تابآوری و ذهنآگاهی؛ یا بیشمار کتاب جانبی، که بعضیهایشان را خود گلمن نوشته و بقیه را تحلیلگران سیاسی یا مربیان زندگی، و هدفشان هم گروههای جمعیتشناختیِ خاصتری است، عناوینی مثل هوش هیجانی برای زنان، هوش هیجانی برای مجریان قانون، آموزش و پرورش، مدیران و رهبران، هوش هیجانی برای ورزشکاران رشتۀ سهگانه و شناگران و نینجای هوش هیجانی (مناسب بچههای سه تا یازدهساله).
آمار فروشی که اعلام کردیم فارغ از مجموعۀ متنوعی از ابزارهای اندازهگیری هوش هیجانی است که یکی از مهمترینشان عبارت است از پرسشنامۀ شایستگی هیجانی و اجتماعی گلمن، یک «ارزیابی ۳۶۰ درجه»، که ۲۹۵ دلار قیمت دارد. وقتی هزینۀ ارزیابی را پرداخت کردید، یک تیم از مشاوران پرسشنامهای ۶۸سؤالی را بین همکاران، مدیران، همردهها و مشتریان شما توزیع میکنند. از آنها خواسته میشود تا، بر اساس مقیاسی از یک («هرگز») تا پنج («همیشه»)، مشخص کنند که شما تا چه حد قادرید تأثیر احساساتتان را بر اعمالتان توضیح دهید، وقتی تحت فشار قرار میگیرید تا چه حد خونسردی خودتان را از دست میدهید، و اینکه تا چه حد با امیدواری به آینده نگاه میکنید. پاسخهای آنها، بههمراه نتایج خودارزیابی شما، تعیین میکند که آیا عملکرد هیجانی شما در محیط کار «فوقالعاده» است یا صرفاً «متوسط» است و نیاز به اصلاح دارد.
هوش هیجانی معمولاً بهعنوان منبعی دستنخورده و همکاری تنبل برای بهرۀ هوشی شناخته میشود (گلمن بهرۀ هوشی را شاخصی بدیهی و معتبر برای اندازهگیری هوشِ خام میداند). معیار ارزیابی گلمن، برخلاف آزمون بهرۀ هوشی، در انتها به شما یک عدد نمیدهد که بر روی منحنیِ استاندارد نگاشته شده باشد، بلکه در انتهای ارزیابی به شما یک «نیمرخ شایستگی» بلندبالا داده میشود. نمودارهای میلهای با سایههای آبیرنگ نقاط قوت و ضعفِ نسبیِ فرد را در چهار محور اصلی رفتاری به تصویر میکشند: خودآگاهی، آگاهی اجتماعی، خودمدیریتی و مدیریت روابط. هرچند بهطور مشخص معلوم نیست که چطور باید از این نتایج استفاده کنیم، اما اگر از هر مشاورِ فردیِ کارکشتهای بپرسید به شما اطمینان خواهد داد که این ارزیابی گام اول در مسیر خوداصلاحگری است. درست همانطور که یک ضربالمثل قدیمی در مدیریت میگوید، «اگر نتوانید چیزی را اندازه بگیرید، نمیتوانید آن را بهبود دهید».
در مقدمۀ ویرایش مربوط به بیستوپنجمین سالگرد انتشار کتاب، گلمن توضیح میدهد که اصطلاح «هوش هیجانی» را اولینبار «پیتر سالووی، که در آن زمان استاد جوان دانشگاه ییل بود، بههمراه یکی از دانشجویان تحصیلات تکمیلیاش، به نام جان دی. مایر، در یک نشریۀ گمنام روانشناسی (که الان دیگر منتشر نمیشود) مطرح کردند». اما واقعیت این است که نشریۀ تصور، شناخت و شخصیت هنوز هم چاپ میشود و سالووی و مایر هم در حال حاضر، بهترتیب، رئیس دانشگاه ییل و استاد روانشناسی دانشگاه نیوهمپشایر هستند. تا همینجا میتوان فهمید که گلمن چه مقدار از مطالبش را از مقالۀ اصلی الهام گرفته و تا چه حد به آن مقاله وفادار بوده است. از دید سالووی و مایر، هوش هیجانی عبارت بود از «توانایی فرد در پایش احساسات و هیجانات خودش و دیگران» و «تمایز قائلشدن میان این دو» و صحبتکردن با یک فرازبان هیجانی. موضوع موردعلاقۀ آنها این بود که افراد چگونه دربارۀ هیجانات صحبت میکنند و اینکه چگونه، بهوسیلۀ خانواده، محل کار، حرفۀ روانپزشکی و سایر نهادهای اجتماعی، شرطی میشوند تا دربارۀ هیجانات صحبت کنند. این نهادهای اجتماعیْ گفتمانی از هیجان را در فرد پرورش میدهند که فرد از طریق آن به تسلطی مادامالعمر در این زمینه دست پیدا میکند.
اروینگ گافمن جامعهشناس، در کتاب نمود خود در زندگی روزمره۳ (۱۹۵۶)، این تسلط را بهعنوان پیشنیازی برای «هنر مدیریت تأثیرگذاری» توصیف میکند، فنونی که فرد با استفاده از آنها رفتار خود را، در مواجهه با قوانین و تشریفات حاکم بر تعاملات اجتماعی، تنظیم میکند. گافمن به بررسی این موضوع پرداخت که افراد برخوردهای اجتماعی خود را چگونه تنظیم میکنند و به این نتیجه رسید که هر فردی «یاد میگیرد که نسبت به موضوعات اینچنینی حساس باشد و احساساتی دربارۀ خودش داشته باشد و خودش را از طریق چهرهاش ابراز کند، اینکه غرور، افتخار و عزت داشته باشد، اینکه نسبت به دیگران باملاحظه رفتار کند، در برخورد با دیگران درایت داشته باشد و حد مشخصی از وقار را از خودش نشان دهد». ایدۀ هوش هیجانی سالووی و مایر با بهرهبردن از منابع مختلفی از روانشناسیِ شناختی و رفتاری و بر پایۀ دیدگاههای گافمن مطرح شد و آنها برای این کار از مجموعۀ مناسبی از پژوهشهای جدی روانشناختی استفاده کردند و از کارهای روانشناسان دانشگاهی الهام گرفتند.
البته من هم این حرف گلمن در مقدمۀ کتاب را تأیید میکنم؛ این کتاب او بود که «مفهوم هوش هیجانی را به شهرت رساند». او همچنین هوش هیجانی را به یک هنر مدیریتی پذیرفتهشده تبدیل کرد. همچنین مفهوم هوش هیجانی را مجهز کرد به باورهایی عمومی از رشتههای علمیِ دهانپُرکُنتر -مفهوم مدارهای تحریکپذیر در عصبزیستشناسی و نظریههای همسویی۴ در روانکاوی- و نیز آن را مزین کرد به نقلقولهای جذابی از ادبیات فاخر. خلاصه او مفهوم هوش هیجانی را از یک اصطلاح تخصصی تبدیل کرد به یک تابلوی تبلیغاتی که قادر است به تعداد مشکلات شخصیای که در جهان وجود دارد خواننده جذب کند.
تعریفی که گلمن از هوش هیجانی ارائه میدهد میتواند بیشمار مصداق مختلف داشته باشد. گاهی اوقات، مثل زمانی که او دربارۀ دستاوردهای «چشمگیر» تحصیلی و شغلی آمریکاییهای آسیاییتبار صحبت میکند، هوش هیجانی مفهومی است که نشان میدهد چگونه «یک فرهنگ قدرتمند در حوزۀ اخلاق کاری میتواند منجر به انگیزش، همیّت و پشتکار بیشتر، یا همان برتری هیجانی، در افراد شود». گاهی هم، مثل وقتی که راجعبه توانایی در تمرکز صحبت میکند، هوش هیجانی میشود معادل همان «غرقگی»، حالتی که وقتی کسی بهطور کامل مجذوب نوشتن میشود یا با جدیّت تمام پیانو مینوازد یا مراقبه میکند در رفتارش مشهود است. اما «شاید بهترین مصداق برای هوش هیجانی عشقورزیِ پُرشور باشد، اینکه دو نفر در قالب یک واحدِ سیالِ هماهنگ در هم میآمیزند» (برای کسانی هم که نمیتوانند در عشقورزی یا غیر از آن به حالت غرقگی دست پیدا کنند، توصیه میشود که یک «ریزغرقگیِ ملایمتر» را بهعنوان هدفی دستیافتنیتر دنبال کنند). در فصل دیگری از کتاب، هوش هیجانی میشود توانایی امتناع از فروغلطیدن در ورطۀ ناراحتی و درآغوشکشیدن «قدرت مثبتاندیشی». در فصل دیگری، هوش هیجانی مفهومی است که شرکتهایی با محیط کاریِ متنوع را قادر میسازد تا «حضور افرادی از فرهنگها (و بازارها)ی مختلف را مغتنم شمرده و درعینحال آن را تبدیل کنند به یک مزیت رقابتی». در بخش پایانی کتاب هم، که بر اهمیت توجه به هوش هیجانی در آموزش خردسالان تأکید میکند، هوش هیجانی میشود «زیربنای جوامع مردمسالار» و بستری برای «زندگی همراه با فضیلت».
تنها بهروزرسانی عمدهای که در این سالها در کتاب هوش هیجانی اتفاق افتاده است مقدمهای است که به نسخۀ مربوط به سالگرد انتشار این کتاب اضافه شده است. خواندن این کتاب در زمان حاضر مثل این است که یک کپسول زمان را از دل زمین بیرون بکشید، گرد و خاکش را پاک کنید و یاد ایامی را زنده کنید که در آن یک روزنامهنگار مثل گلمن هنوز میتوانست، با خوشبینیِ سرخوشانهای، از قدرت خودکنترلی و دلسوزی برای غلبه بر «یورش ناجوانمردانه و افسارگسیختۀ امیال» سخن بگوید. در دورانی که بعضیها نامش را گذاشتهاند «دهۀ طولانی ۱۹۹۰»، بحث دربارۀ موضوعاتی چون احترام و ارزشهای خانواده یا پایان تاریخ و پیروزی لیبرال دموکراسی موضوع داغی بود. اما از دید گلمن، آنچه در پایان جنگ سرد اجرای موفقیت میثاق آمریکا را به خطر میانداخت عبارت بود از «عدم توانایی هیجانی، ناامیدی و مسئولیتناپذیری» و به نظرش برای اثبات این مدعا مرور اخبار صبحگاهی آمریکا کفایت میکرد. کودکی نهساله، وقتی همکلاسیهایش او را «بچه» خطاب کردند، «از کوره در رفت» و بر روی میزها و کامپیوترها رنگ پاشید. یک تنهزدنِ ناخواسته در بیرون از «کلاب رپ منهتن» منجر به تیراندازی شد. والدینی بچههای خود را تا حد مرگ کتک زدند چراکه موقع تماشای برنامۀ موردعلاقۀ والدینشان جلوی تلویزیون را گرفته بودند. گلمن در شگفت بود که چطور میتوان «معنای این بیمنطقیها را فهمید؟». چطور میتوان «قلمرو بیعقلی» را، که همۀ این رفتارها از آن سرچشمه میگیرند، درک کرد؟
از این فاصله، به نظر میرسد انتقاد گلمن از این «رفتارهای آنیِ بیملاحظه» و غیرمنطقی انکار عوامل اجتماعی روشنی است که در مقابل چشمش در جریان بود. در سال ۱۹۹۶، کارشناسان مؤسسۀ سیاستگذاریهای اقتصادی طی یک گزارش، با لحنی که برای اقتصاددانهای واشنگتننشین بیشازحد آشفته محسوب میشد، اعلام کردند که «رنج فراوان، برای اکثر کارگران، گنجی به همراه ندارد» و نتیجه گرفتند که، از دهۀ ۷۰ به این سو، سیر نزولی دستمزدها، ازبینرفتن مشاغل تولیدی پردرآمد و کاهش امنیت شغلی تأثیری فاجعهبار بر طبقۀ متوسط جامعه بر جای گذاشته است. رنج کارگران وقتی بیشتر شد که آنها را از شمول خدمات اجتماعی کنار گذاشتند و حتی سیاستمداران ترقیخواه هم بیشتر درگیر این بودند که حسننیت خودشان را بهعنوان حامیان کسبوکارها نشان دهند تا اینکه نشان دهند نگران طبقۀ کارگر، سیاهان، مهاجران یا زنان هستند. به نظر میرسد عبارت «رفتار بیملاحظه»، برای توصیف این کنارگذاشتنِ آشکار طبقۀ کارگر از دعواهای ترقیخواهانه، زیادی ملایم باشد. چهکسی میتواند کتکخوردن رادنی کینگ۵ از پلیس را فراموش کند، یا سیاستمدارانی را که مأمور بررسی پروندۀ آنیتا هیل۶ شدند اما حرفهای او را باور نکردند، یا جایگاه شهود خالی از زنانی را که کنگره از آنها دعوت نکرد تا در دفاع از اظهارات او شهادت دهند؟
جواب این سؤالْ گلمن است که ظاهراً، هم الان و هم آنموقع، چشمش را بر نابرابری اجتماعی بسته است. او این مسئله را تنها به چشم نوعی انحطاط اخلاقی و «ناخوشی هیجانی» میبیند و درواقع آن را هزینهای میداند که ما برای زندگی در «جهان مدرنی» پرداخت کردهایم که پر از «دوراهیهای پسامدرن» است. هرچند مقدمۀ کتاب مشکلات را بهخوبی بیان میکند، اما در ادامه بهشکل کسلکنندهای همهچیز به هوش هیجانی ربط داده میشود: بیکاری، طلاق، افسردگی، اضطراب، ملال ناخواسته. از دید او، کافی است یاد بگیریم چطور کشمکش با همکارانمان را مدیریت کنیم، و آنوقت است که دیگر کسی ساعات گرانبهای کاری را با کارهایی مثل خودنمایی، ترشرویی، ارسال ایمیلهای آزاردهنده یا گریهکردن در دستشوییِ اداره تلف نخواهد کرد. کافی است بلد باشید چطور با همسرتان یکیبهدو کنید، و آنوقت است که دیگر هرگز هیچکدامتان در زندگی کم نخواهد آورد و دیگری را تهدید به جدایی نخواهد کرد. گلمن مینویسد: «آنهایی که افسارشان در دست امیال لحظهایشان است -یعنی خودکنترلی ندارند- از کمبودی اخلاقی رنج میبرند. سؤال این است که چطور میتوانیم پای خردورزی را به هیجاناتمان باز کنیم و بهاینترتیب رفتار متمدنانه را به سطح کوچه و خیابان بیاوریم و از زندگی اجتماعیمان مراقبت کنیم؟».
رفتهرفته دارد روشن میشود که چرا مفهوم هوش هیجانی تا این حد محبوب شده است. هوش هیجانی نه یک ویژگی است و نه یک صفت، بلکه رژیمی متشکل از خویشتنداری است. هوش هیجانی مجموعهای از اقدامات است -ارزیابی، بازخورد، مربیگری، مراقبه- که برای پایش خود فرد یا دیگران انجام میشود و، به قیمت محرومیت کامل اجتماعی، نوید رسیدن به سطح اعلایی از خودشکوفایی را به افراد میدهد. علیرغم اینکه تمام ادعاهای کتاب، دربارۀ عوامل آسیبزای دنیای مدرن، درست است اما اهدافی که ترسیم میکند کاملاً محافظهکارانهاند: تشویق مردم به ماندن در وضعیت فعلی، به تضمین اشتغال پایدار، به چسبیدن به شغل فعلی، به داشتن خانواده و محافظت از آن و به تربیت فرزندان به شیوهای که این چرخه از فعالیتهای سازنده را تکرار کنند.
به بیان دیگر، هوش هیجانی یک آموزۀ خودیاری است که عمیقاً مرهون اخلاقیکردن ایدئولوژی نئولیبرالیسم است. واژۀ «نئولیبرالیسم»، با وجود همۀ منتقدانش و منتقدانِ منتقدانش، امروزه آنقدر بجا و بیجا استفاده میشود که تقریباً معنایش را از دست داده است. بنابراین جا دارد یک بار تعریف میشل فوکو از «نئولیبرالیسم» را با هم مرور کنیم. فوکو یکی از اولین نظریهپردازانی بود که دربارۀ این اصطلاح صحبت کرد. او در سال ۱۹۷۹ -چند ماه قبل از بهقدرترسیدن مارگارت تاچر در بریتانیا و یک سال پیش از انتخاب رونالد ریگان به ریاستجمهوری آمریکا- طی یک سلسله سخنرانی، ایدئولوژی نئولیبرال را به این شکل توصیف کرد: اِعمال یک مدل اقتصادی برای «تکتک بازیگران یک جامعه، تاجاییکه آنها بتوانند مثلاً ازدواج کنند، یا مرتکب جرمی شوند، یا فرزندانشان را تربیت کنند، ابراز محبت کنند و با بچههایشان وقت بگذرانند». هرکدام از این اقدامات متضمن مقدار مشخصی هزینه و فایده و مقدار مشخصی خطرپذیری و پاداش است که این مقادیر، البته اگر درست محاسبه شوند، به «تخصیص بهینۀ منابع کمیاب دربین گزینههای بالقوۀ مختلف» منجر خواهند شد. این مدل ما را به مفهومی میرساند به نام هومو اکونومیکوس [انسان اقتصادی]. انسان اقتصادی موجودی است که خود را متعهد میداند که همواره به دنبال آزادی شخصیِ مطلق خویش باشد و به هر تغییری در محیط اطرافش با منطق نفع شخصی پاسخ دهد. فوکو ادعا میکند که چنین انسانی هرآنچه خارج از دایرۀ منافع شخصیاش باشد را «نادیده» خواهد گرفت.
در روانشناسی عامهپسند، این نوع نادیدهگرفتنْ مهمترین اصل برای دستیابی به مهارت است و، بهاینترتیب، روانشناسی عامهپسند رابطۀ بین عوامل روانشناختی و سیاسی را از نظر خواننده پنهان نگه میدارد. سبک روایت موردعلاقۀ این ژانر استفاده از مثالهای آموزنده است. مثلاً داستان جذابی دربارۀ رفتار انسان که از مقالۀ یک روزنامه یا یک پژوهش علمی نقل میشود اما جزئیات اجتماعی و تاریخیاش، که میتواند به آن عمق یا پیچیدگی بدهد، حذف میشود و بهاینترتیب آن را تبدیل میکند به داستان آموزنده و حاضروآمادهای که درست و غلط را بهشکلی ساده به خواننده نشان میدهد یا، طبق ادبیات گلمن، تخصیص سازنده و غیرسازندۀ هیجانات را در «اقتصاد ناپیدای روان» برای خواننده مشخص میکند.
در کتاب هوش هیجانی نیز همهجا میتوان رد پای این روش را مشاهده کرد و آدم با خواندن مثالهای گلمن احساس میکند که او همیشه فقط نیمی از داستان را تعریف میکند. برای کتابی که منتهای هدفش این است که خوانندهاش بتواند خودش را در دل همکارانش جا کند یا در زندگی زناشوییاش کمتر دادوبیداد راه بیندازد، ذکر اینهمه مثال از قتلهای آنی و خشونتهای ناخواسته حیرتآور است. یک پدر، که معلوم نمیشود در آن لحظه از کجا اسلحه آورده، وقتی دخترش از کمد بیرون میپرد تا او را بترساند، گرفتار غریزۀ تکاملی جنگیاگریز میشود و دخترش را با تیر میزند. یک معتاد به هروئین که با عفو مشروط آزاد شده بود، موقع سرقت از یک آپارتمان، به قول خودش «از کوره در میرود» و دو زن جوان را به قتل میرساند. یک دانشآموز نمونه با چاقو دبیر فیزیکش را از ناحیۀ گردن زخمی میکند و بهانۀ دراماتیکی به دست گلمن میدهد تا اعلام کند بهرۀ هوشی بالا و نمرههای خوب تضمینی برای موفقیت نیست.
با جستوجو در فهرست منابع کتاب گلمن، بهراحتی میتوان در حذفیات او الگوی مشخصی را پیدا کرد. پدری که به دخترش شلیک میکند: او در آن زمان، یعنی سال ۱۹۹۴، در وست مُنروی ایالت لوئیزیانا زندگی میکرد؛ ایالت لوئیزیانا در آن زمان بالاترین میزان فقر را در کل کشور داشت و ساکنان آن شهر به خبرنگاران گفته بودند حتی نمیتوانند با خیال راحت به مرکز خرید بروند چراکه میترسند در پارکینگ فروشگاه از آنها سرقت کنند. معاون رئیسپلیسی که آن شب کشیک بود بعد از وقوع تیراندازی طی مصاحبهای به آسوشیتدپرس گفته بود که این اتفاق نشان میدهد «که مردم این روزها چقدر در خانههایشان احساس ترس میکنند». معتاد به هروئینی که دو زن جوان را به قتل رساند: این داستان از قبلی قدیمیتر است و برمیگردد به سال ۱۹۶۳ و همچنین از داستان قبلی معروفتر است. آن شخص معتاد به هروئین، که سفیدپوست هم بود، تا بیشتر از یک سال بعد دستگیر نشد، تا اینکه پلیس یک جوان سیاهپوست، به نام جورج ویتمور جونیور، را بابت این اتفاق دستگیر میکند و از او اعتراف هم میگیرد؛ دادگاه عالی بعدها از این پرونده بهعنوان «بارزترین مثال» اخذ اعتراف اجباری توسط پلیس آمریکا نام برد. و پسری که دبیر فیزیکش را با چاقو زد: او یک مهاجر جامائیکایی بود که در فلوریدای جنوبی زندگی میکرد و گفته میشود که قصد داشت همراه معلمش خودش را نیز بکشد. یکی از قضات تشخیص داد که او در هنگام این عمل دچار جنون موقت شده بوده است و علتش هم «وسواس وی در عملکرد بینقص تحصیلی» عنوان شد و اینکه او معتقد بود اگر نتواند در دانشکدۀ پزشکی هاروارد پذیرفته شود، همان بهتر که بمیرد. او ورود به طبقۀ نخبگان تحصیلکردۀ آمریکایی را کلیدی میدانست برای رسیدن به یک زندگی مناسب.
کافی است، برای پرکردن شکافهای تاریخی موجود در این داستانها، مکان و زمان وقوع آنها را بررسی کنید تا به بیربطبودن نتیجهگیریهای گلمن پی ببرید. البته این نقطهضعف جزئی از ذات کتابهای ژانر خودیاری است، کتابهایی که به ما نوید این را میدهند که ظرفیت تغییر همواره در درون خودمان است. گلمن نیز همین نوید را میدهد تا به خوانندگانش نشان دهد چطور میتوانند خودشان را از «گروگانگیری هیجانی» مغز به دست موجهای زیستشیمیایی نجات دهند، یعنی از دست همان گرایش ناخودآگاه بدن به ازکارانداختن «ضامن عصبی». استفادۀ گلمن از این اصطلاحات، در کنار داستانهایی که از قتل و حمله به منزل تعریف میکند، خوانندگان را وا میدارد که هشیاری خودشان را حفظ کنند و پیوسته واکنشهایشان را زیر نظر داشته باشند تا مطمئن شوند هیجاناتی که ابراز میکنند همواره در چارچوب آدابورسوم پذیرفتهشده قرار دارد.
این چشماندازی از آزادیِ شخصی است که، بهشکلی متناقض، از خودتنظیمی مداوم به دست میآید. کتاب هوش هیجانی دنیا را جایی فرض میکند که تا حد زیادی محدود میشود به مجموعهای از تعاملات مدنی بین کارفرما و کارکنان، زن و شوهر و دوست و همسایه. در چنین دنیایی، همانطور که فوکو جمعبندی میکند، آنچه آدمها را به هم پیوند میدهد فقط «غریزه، احساسات و همدردی» است و همین سه مورد از یک طرف موفقیت متقابل افراد جامعه را تضمین میکند و از طرف دیگر باعث میشود جامعه «اعلام انزجار کند از بدبختی افرادی» که نمیتوانند در زندگی شخصیشان امیال آنی خود را کنترل کنند.
مفهوم هوش هیجانی زمانی به وجود آمد که اقتصاد جهانی دستخوش یک تحول ساختاری شدید شد. زمانی که، در بزرگترین بازارهای جهانی، تولید از رونق افتاد و بخش خدمات گسترش پیدا کرد. هر کسی که تابهحال گذرش به یک خردهفروشی افتاده باشد یا حداقل یک بار سرِ یک کلاس درس نشسته باشد، میداند که کارِ خدماتی نوعی تولید است که حول محور ارتباطات انسانی میگردد. همین موضوع باعث شده است تا آنچه گافمن آن را هنر مدیریت تأثیرگذاری مینامد -دوستانهبودن آهنگ صدای یک خانم فروشنده، ظرافتهای زبان بدن یک معلم و کاریزمایی که در ارائۀ یک مدیر اجرایی وجود دارد- به محور بهرهوری تبدیل شود. آرلی راسل هاکشیلد، در سال ۱۹۸۳، در کتابی با نام قلب مدیریتشده۷، برای اولین بار برای اشاره به این نوع کارها از اصطلاح «کارِ هیجانمحور»۸استفاده کرد. او در کتابش مینویسد: «مراکز مراقبت از بیماران، خانههای سالمندان، بیمارستانها، فرودگاهها، فروشگاهها، مراکز تماس، کلاسهای درس، مراکز بهزیستی، مطبهای دندانپزشکی، همگی مراکزی هستند که کارکنانشان، خواه با کمالمیل خواه با اکراه، خواه به طرزی عالی خواه به شکلی ضعیف، به کارِ هیجانمحور مشغولاند. فروشندۀ بینوایی که در یک لباسفروشی باکلاس کار میکند درواقع کارش مدیریت حسادت است. معاملهگر سهام در والاستریت هم درواقع کارش مدیریت هراس است».
از آنجایی که ماشینها نمیتوانند اکثر کارهای خدماتی را کارآمدتر از انسان انجام دهند، تنها راه افزایش بهرهوری در کارهای هیجانمحور این است که کارکنان را تشویق کنیم تا هیجاناتشان را بهگونهای به نمایش بگذارند که، هم برای دیگران و هم برای خودشان، متقاعدکنندهتر باشد. همانطور که هاکشیلد اشاره میکند، «تشخیص مرز باریک بین یک احساس واقعی اما غیرقابلپذیرش و یک احساس ایدئالشده» به یک توانایی اقتصادی تبدیل میشود. کارِ هیجانمحور یعنی تلاش برای باریکترکردن این مرز و تبدیل یک نمایش سطحی به متقاعدشدن عمیق.
موضوعی که در کتاب هاکشلید بهعنوان یک انتقاد فمینیستی-مارکسیستی نسبت به ازخودبیگانگی کارکنان بخش خدماتی مطرح میشود در کتاب گلمن نیز تکرار میشود، اما این بار بهعنوان توصیهای دوستانه و اقدامی که همه باید انجام دهند تا پیشرفت کنند یا لااقل بتوانند زنده بمانند. گلمن، با تغییر «کارِ هیجانمحور» به «هوش هیجانی»، رابطۀ اجتماعیِ ملموس بین کارگر و کارفرما را با نوعی استعداد فردیِ مبهم جایگزین میکند. آن فروشندۀ حسود و انعطافناپذیر در کتاب هاکشیلد بهشکلی دیگر در کتاب گلمن ظاهر میشود تا او را به اهدافش برساند. گلمن شرایطی را توصیف میکند که در آن این خانم فروشنده زودرنج و افسرده شده است. بهاینترتیب، «فروشش کاهش پیدا میکند، کاهش فروش باعث میشود احساس شکست کند، و این احساس شکست باعث تشدید افسردگیاش میشود». راهحل پیشنهادی گلمن به این خانم این است که بیشتر کار کند، بهتر کار کند، مشتاقانهتر کار کند و میگوید این عمل در ابتدا بهصورت سطحی حواس او را از مشکلاتش پرت میکند و در ادامه عمیقاً دردهای او را تسکین خواهد داد: «بهاینترتیب، احتمال اینکه فروشش افت کند کمتر میشود و، با هر تجربۀ فروش، اعتمادبهنفسش افزایش پیدا میکند». توانایی این فروشنده در کنترل و جهتدهی به هیجانات منفیاش هم پاداشهایی اقتصادی و هم پاداشهایی اخلاقی برایش به ارمغان خواهد آورد. گذشته از این، اگر او بخواهد شغلش را حفظ کند تا بتواند زندگیاش را تأمین کند، چه انتخاب دیگری غیر از این دارد؟
کارِ هیجانمحور کارکنان را از احساسات درونیشان دور میکند و قلمروِ بهظاهر خصوصی درون آنها را تغییر میدهد و آن را به منافع اجتماعی و سازمانی ضمیمه میکند. این تعدیها این سؤال را ایجاد میکند که چه مقدار از هر هیجانی که یک فرد بروز میدهد از دورن خودِ او برمیخیزد و تنها متعلق به شخص او است. آیا قضیه از این قرار است که تواناییهای ذاتی افراد در ابراز همدلی و صمیمیت دارد با ساختارهای غیرشخصی بازار همکاری میکند؟ یا اینکه افراد صرفاً و دقیقاً همان لبخندها و رفتارهایی را بازتولید میکنند که تبلیغات، برنامههای آموزشی و دستورالعملهای خوشبرخوردی با مشتری برای آنها مشخص میکند؟ تنها چیزی که قطعی به نظر میرسد این است که هرچه بیشتر، بهجای احساسات واقعی، کارِ هیجانمحور را با احساسات جعلی تجربه کنیم، اضطراب روانشناختیمان شدیدتر خواهد شد. هاکشیلد مینویسد: «وقتی شغلمان نیازمند رفتار نمایشی باشد، معمولاً مجبور خواهیم شد احساساتمان را تغییر دهیم». برای نیروی کاری که بهصورت انفرادی کار میکند، تنها کار موجه این است که دستورالعملی که از بَر کرده را باور کند، چراکه هرگونه رفتاری خارج از آن هیچ دستاوردی برای او ندارد و صرفاً همهچیز را به خطر میاندازد.
مفهوم هوش هیجانی، علاوهبر اینکه گروه خاصی از کارکنان را مضطرب و حرفگوشکن نگه میدارد، زندگی هیجانی و شرایط کاری کارکنان بخشهای غیرخدماتی را هم بهکلی بیمعنا جلوه میدهد. این موضوع را میتوان از تنوع محدود بازیگرانی که در داستانهای موفقیت گلمن حضور دارند مشاهده کرد؛ ظاهراً تمام آنهایی که از نعمت هوش هیجانی برخوردارند همیشه یا مدیر هستند، یا مهندس، مشاور، دکتر، وکیل یا معلم. از نظر گلمن، تنها سؤال مهم این است که درنهایت چهکسی در رأس قرار خواهد گرفت: «آن رئیس مقتدر و جنگجوی جنگلها» یا «آن استاد مسلم مهارتهای بینفردی» که قادر است «با قلبش مدیریت کند». مخاطب ضمنی کتاب او کسی است که بتواند «خودش را از نگرانیهای کوچکی مثل سلامتی، پرداخت صورتحسابها یا حتی داشتن عملکرد خوب رها کند»، کسی که بتواند «ورشکستگی» را بهاندازۀ «مرگ یک عزیز در سانحۀ هوایی» نامحتمل بداند. بگذریم که، در بعضی ایالتها، احتمال ورشکستگیِ شخصی یک به دویست است درحالیکه احتمال ازدستدادن عزیزی در سانحۀ هوایی یک به ۱۱میلیون است. در دنیای گلمن، هر دوی این اتفاقها به یک اندازه ارزش فکرکردن ندارند.
الان زمانۀ خوبی برای کتابی مثل هوش هیجانی نیست و امروز راحتتر از همیشه میتوان آن را آماج انتقاد قرار داد. اما این کتاب همچنان از جهاتی دربرابر انتقاد مصون است: ایدههایی که به آن روح میبخشند در همهجا یافت میشوند و بهسختی میتوان جذابیت آنها را انکار کرد. گذشته از آن، اینکه از مردم بخواهی هوای همدیگر را داشته باشند و حواسشان به تأثیر رفتارشان بر دیگران باشد کجایش قابلاعتراض است؟
شاید بهترین پاسخ این باشد که باید از زاویهای به این مفهوم نگاه کرد که آنچه در پس آن نهفته است را نمایان کند. کتاب هوش هیجانی و سایر کتابهایی که به دنبال آن منتشر شدهاند را میتوان بهعنوان نمایشهای اخلاقی عصر سکولار در نظر گرفت، نمایشهایی که تماشاگرانش را اکثراً متخصصان سفیدپوست تشکیل میدهند. در نمایشی که هیچ نور یا صدایی از دنیای بیرون اجازۀ ورود به آن را ندارد، تماشاگرانْ کارگران بینوا و دودهگرفته و جنایتکارانی را میبینند که روی صحنه هل داده میشوند تا بچههایشان را با تیر بزنند و معلمانشان را با چاقو. این بازیگران، که از پلیدیهای نقابدارِ خشم، افسردگی و اضطراب آزردهاند، و از فضائل پوشیدۀ همدلی، ذهنآگاهی و خردورزی سرافکندهاند، هرگز امیدی به رستگاریشان نیست. آموزههای هوش هیجانی ربطی به این بازیگران ندارد.
وقتی پردۀ نمایش پایین آمد، تماشاچیان به هم رو میکنند و بهآرامی دربارۀ این صحبت میکنند که چطور باید فرزندانشان را آموزش دهند تا به چنین عاقبتهایی گرفتار نشوند و اینکه چطور بهشادی روزگار بگذرانند در دنیایی که هر فرد در آن از گزند خشونت امیال لحظهایِ دیگران مصون نگاه داشته شده است. حتی آنهایی که در ردیف اول نشستهاند نیز نمیتوانند ببینند که آن نقابها و پوششها چطور حقیقت را پوشانده است. حقیقتی که در آن خودِ آنها نیز آزادتر از آن بازیگرانِ ملامتشده نیستند. نقابها که از چهرهها فرو افتد، ناتوانی مشترک آنها نمایان خواهد شد. و تازه آنوقت است که شاید تماشاچیان و بازیگران بتوانند دست در دست هم تمامقد بایستند، و عصبانی شوند، بهاندازۀ درست، در زمان درست، برای هدفی درست، بهشیوهای درست و از دست آدمِ درست، همان آدمی که ۲۵ سال تمام مجموعهای از فریبندهترین و سرکوبکنندهترین ایدههای تاریخ معاصر را به آنها قالب کرده است.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
اطلاعات کتابشناختی:
Goleman, Daniel. Emotional intelligence. Bantam, 1995
پینوشتها:
• این مطلب را در مروه امره نوشته و در تاریخ ۱۲ آوریل ۲۰۲۱ با عنوان «The Repressive Politics of Emotional Intelligence» در وبسایت نیویورکر منتشر شده است و برای نخستینبار با عنوان «هوش هیجانی بهمثابۀ سیاست سرکوب روانی» در بیستمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ بابک حافظی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۳ آذر ۱۴۰۰با همان عنوان منتشر کرده است.
•• مروه امره (Merve Emre) منتقد ادبی و دانشیار رشتۀ زبان انگلیسی دانشگاه آکسفورد است. کتاب او دلّالان شخصیت (The Personality Brokers) نام دارد.
••• آنچه خواندید در شمارهٔ ۲۰ فصلنامهٔ ترجمان منتشر شده است. برای خواندن مطالبی مشابه میتوانید شمارۀ بیستم فصلنامهٔ ترجمان را از فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی tarjomaan.shop بخرید. همچنین برای بهرهمندی از تخفیف و مزایای دیگر و حمایت از ما میتوانید اشتراک فصلنامهٔ ترجمان را با تخفیف از فروشگاه اینترنتی ترجمان خریداری کنید.
[۱] Reviving Ophelia: Saving the Selves of Adolescent Girls
[۲] Emotional Intelligence
[۳] The Presentation of Self in Everyday Life
[۴] attunement
[۵] جوان سیاهپوستی که در سال ۱۹۹۱ فیلم کتکخودن او از پلیس احساسات عمومی را برانگیخت و تبرئۀ عاملان این ضربوشتم در دادگاه منجر به بروز اغتشاشات سال ۱۹۹۲ در لسآنجلس شد [مترجم].
[۶] وکیل و استاد دانشگاه که در سال ۱۹۹۱ استاد سابق خود را که نامزد عضویت در دیوان عالی آمریکا بود به تعرض جنسی متهم کرد. چهار زن حاضر شدند به نفع او شهادت دهند اما به آنها اجازۀ حضور در دادگاه داده نشد و درنهایت ادعای آنیتا هیل مردود اعلام شد، اما این اتفاق موج جدیدی در جنبش زنان آمریکا ایجاد کرد و جملۀ «من آنیتا هیل را باور دارم» به یکی از شعارهای این جنبش تبدیل شد[مترجم].
[۷] The Managed Heart
[۸] emotional labor