آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 30 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
گزارشی از کلینیکهای رواندرمانیِ لوکس سوئیس که ابرثروتمندان را درمان میکنند
سال ۲۰۱۱ کلینیک «کوزناخت» در شهر زوریخِ سوئیس آغاز به کار کرد، که اولین کلینیک توانبخشیِ معروف به «هربار، یک بیمار» بود. تعداد این مراکز در زوریخ بهسرعت افزایش یافت و این شهر به مرکز کلینیکهای «هربار، یک بیمار» تبدیل شد. در این مراکز خبری از درمانهای گروهی نیست و بیماران در ویلاها یا آپارتمانهای خصوصیشان اقامت دارند و همزمان گروهی از پزشکان، پرستاران و متخصصانِ دیگر برنامهٔ درمان آنها را دنبال میکنند. هزینهٔ اقامت در این کلینیکهای لوکس هفتهای ۸۵۰۰۰ الی ۱۰۷۰۰۰ پوند است و مشتریان ثابتش را مولتیمیلیاردرها، سلبریتیها و شاهزادههای سعودی تشکیل میدهند. آنچه میخوانید تجربهٔ یک روزنامهنگار معمولی از اقامتی چندروزه در این کلینیکهای مجلل است.
برندهٔ بهترین مقالهنویسِ بریتیش پرس آوارد و بهترین مقالهٔ اقتصادیِ فارن پرس
’One billionaire at a time’: inside the Swiss clinics where the super-rich go for rehab
39 دقیقه
سوفی المهرست، گاردین— اگر آسمان صاف و آفتابی باشد، میشود به پنجرۀ مرکز درمانی پاراسِلسوس، کلینیکِ توانبخشیِ لوکس و مجللی در زوریخ، تکیه داد و به منظرۀ دریاچه و کوههای آلپ در دوردست چشم دوخت. این منظره، با آن آبِ آبیرنگ و قلههای سفید از برفش، از آن منظرههایی است که مژدۀ تجدیدِ حیاتی بیدرنگ و فوری را میدهد؛ مژدۀ خلوصی نزدیک به معصومیت. در این اثنا، کلینیک به شما درمانهایی پیچیده و مفصلتر ارائه میکند که قیمتشان، برای اقامتِ رایجِ شش الی هشتهفتهای، ۹۵۰۰۰ الی ۱۲۰۰۰۰ فرانکِ سوئیس (۸۵۰۰۰ الی ۱۰۷۰۰۰ پوند) در هفته است.
کلینیکِ پاراسلسوس نامش را از پزشکی در قرن شانزدهم گرفته است. او، برخلافِ عقیدۀ رایجِ آن زمان، بر این باور بود که افرادی که از بیماریهای روانی رنج میبرند بهوسیلۀ ارواح شیطانی تسخیر نشدهاند، بلکه سزاوار درمانهای انسانی هستند. منْ تازهواردی شبیه به مراجعینِ همیشگیِ کلینیک نبودم. روی کولهپشتیام لکههای قدیمیِ قهوه بود و پشتِ پالتویم سوراخ شده بود و پَرهای درونش هرازگاهی بیرون میریخت. دستاندرکارانِ اینجا آدمهایی هستند که زندگی مرفهی داشتهاند. برای آنان یک میلیون، از هر نوع ارزی، پولِ چشمگیری نیست. بیمارانِ اینجا معمولاً اعضای خاندانهای سلطنتیِ خاورمیانه، میلیاردرهای خودساخته، بازیگران مشهور، ستارههای ورزشی، و فرزندانِ این قبیل افرادند، فرزندانی که ثروتِ خانوادهشان و بارِ سنگینِ آن را به ارث بردهاند.
از لوکسبودنِ دفترِ کلینیک پاراسلسوس و وسایلِ آن، از سقفِ بلند و ردیفِ گلهای ارکیدۀ سفید، تحت تأثیر قرار گرفتم، اما چیزی که بیشتر مرا تحت تأثیر قرار داد میزانِ توجهی بود که بلافاصله بعد از اینکه پایم را به داخلِ کلینیک گذاشتم بهسوی من روانه شد. من برای درمان آنجا نبودم، بلکه میخواستم طی مدتی که با کارکنانِ آنجا مصاحبه میکنم، در یکی از آپارتمانهایی که به بیمارانشان اختصاص میدادند اقامت داشته باشم. به هرکجا که نگاه میکردم، پرستاران، پزشکان، مدیران و متخصصانِ تغذیه را میدیدم. همگی ظاهرشان بسیار آراسته بود و لبخندی بر لب داشتند؛ از آن لبخندهایی که افرادِ کاربلد و حرفهای بر لب دارند، از آن لبخندهایی که اغلب بر لبانِ روحانیون و رواندرمانگران، یا هرکس که به حقیقتی شفابخش دسترسی دارد، نقش میبندد.
پشتِ سرِ آنها یان گِربِر، مدیرعامل کلینیک، پیدایش شد. با قد بلند و موهای بورش شبیه به علفِ پامپاس 1بود. دستمالگردن بسته بود و برخوردِ صمیمانهاش درخورِ کسبوکار موفقی بود که در زمینۀ درمانِ اضطرابهای محرمانۀ افرادِ مولتیمیلیاردر به راه انداخته بود. پس از او پاوِل مولیک، شریکِ مدیر، وارد شد. برخوردِ او به گونهای بود که مشخص است میخواهد تأثیرگذار و مؤدب باشد. مولیک مردی است که در بیستوچندسالگی میلیونها پوند از طریقِ صندوقِ پوششِ ریسکِ خود کسب کرد، اما به دامِ اعتیاد افتاد و چندین سال به کوکائین و الکل معتاد بود. بعداً تصمیم گرفت به اعتیادش غلبه کند و به مراکزِ توانبخشی بسیاری مراجعه کرد و در آخر، بعد از سه ماه درمانِ روانشناختیِ عمیق در پاراسلسوس، بر اعتیادش غلبه کرد و به این نکته پی برد که هدفش در زندگی همواره یاریرساندن به افرادی همچون خودش بوده است.
مولیک اکنون ۳۹ساله است و از آن نوع اشخاصی است که زندگیاش را همانطور که زیسته است روایت میکند؛ او نمونهای بارز از کسانی است که تحتِ رواندرمانیِ سنگینی قرار گرفتهاند. مولیک میدانست که من از لندن آمدهام و برایم گفت که در مناطق مختلفِ لندن زندگی کرده است: کاونت گاردن، بِیزواتر، و اسکلۀ سنت کاترین. او تحرک و جابهجایی را دوست داشت و ذاتاً انسانِ بیقراری بود. مولیک میگفت «حالا دیگر باور دارم که خانهای وجود ندارد، خانه یکجور حس است».
برای آن دسته از بیمارانی که معمولاً به پاراسلسوس میآیند، خانه معمولاً به معنای یکی از آن خانههای بسیار بزرگ و چیزی شبیه کاخ است. آنها بهخاطرِ شکلِ خاصی از درمان به زوریخ میآیند، درمانی که با عنوانِ توانبخشیِ تکبیماره، یا «هربار، یک بیمار»، شناخته میشود. این شکلِ خاصِ درمانْ زوریخ را تبدیل به نُقل مجالسِ ابرثروتمندانِ جهان کرده است. این شهر علاوهبر کلینیکِ پاراسلسوس، کلینیکِ کوزناخت را نیز در خود جای داده است. مفهومِ توانبخشیِ تکبیماره از همین کلینیکِ کوزناخت نشئت گرفت. برخلافِ سایرِ کلینیکهای توانبخشیِ مشهور مانندِ میدوز در آریزونا، بتی فورد در کالیفرنیا، و پرایوری در بریتانیا، در کلینیکهای زوریخْ بیماران هیچگاه با بیمارانِ دیگر برخوردی ندارند و آنها را نمیبینند. خبری از درمانِ گروهی نیست و هیچ فضای عمومیای نیز وجود ندارد. بیماران در ویلا یا آپارتمانِ اختصاصیشان اقامت دارند. آنها رانندۀ شخصی، نظافتچی، آشپز، و رواندرمانگرِ سرخانۀ خودشان را دارند. همچنین روزانه جلساتی نفربهنفر را با تیمی متشکل از ۱۵ الی ۲۰ نفر روانپزشک، پزشک، پرستار، مربی یوگا، ماساژور، متخصص تغذیه، متخصص هیپنوتیزمدرمانی، و متخصص درمانِ آسیبِ روانی (تروما) برگزار میکنند. پس از اتمامِ هر جلسه، هرکدام از این متخصصین، شرححال و روند پیشرفتِ بیمار را یادداشت میکنند. اگرچه ممکن است در آنِ واحد سه یا چهار بیمار در اقامتگاههای مختلفِ کلینیک اقامت داشته باشند، برنامهشان به گونهای تنظیم شده است که این حس را در آنان برانگیزد که تمام توجه کلِ مجموعه معطوف به آنهاست. به غیر از کارکنانِ کلینیک، احدی نخواهد فهمید که این بیماران بهطورِ همزمان در کلینیک اقامت دارند.
باید اینگونه باشد. این شرایط بدین خاطر نیست که درد و رنجِ مولتیمیلیاردرها سختتر و پیچیدهتر از دیگران است. البته که آنها تجربیاتی منحصربهفرد را از سر میگذرانند؛ رشتۀ نوظهورِ روانشناسیِ ثروت مشکلاتی از جمله «ثروتِ ناگهانی» یا بارِ سنگینِ مسئولیتِ ارثیۀ عظیم را برای این دسته از افراد برشمرده است. بااینحال اضطراب، افسردگی، اعتیاد و اختلالات تغذیه را نمیتوان بیماریهایی مختص به این دسته از افراد دانست. هرکسی میتواند موادمخدر و الکل مصرف کند، اما به قولِ آنا ایرات، مدیرِ پزشکیِ پاراسلسوس، فرقِ پولدارها با دیگران این است که «موادشان گرانتر از بقیه است» (برای مثال، بهجای وابستگی به وُدکایی ارزانقیمت، کوکائین مصرف میکنند که تا هزاران دلار در هفته روی دستشان خرج میگذارد).
گربر اصرار داشت که، با وجود اینکه این افراد تفاوت زیادی با دیگران ندارند، درمانِ معمولی برایشان کارساز نیست. این بیماران اغلب شهرتِ جهانی دارند و خواستهشان رازداریِ مطلق است. بااینحال ثروتِ هنگفت، علاوهبر میل به حریم خصوصی، به طرزِ عجیبی تأثیری جداکننده دارد و میان فرد و دیگران فاصله میاندازد. گربر به من گفت که «اگر میلیاردری را در گروهی وارد کنیم، حتی اگر آن گروه متشکل از افرادی باشد که وضعشان خوب است اما از طبقۀ متوسطاند، نمیتوانند با هم ارتباط برقرار کنند». میلیاردرها شبیه ما نیستند، زیرا ثروتشان ذهن و زندگیشان را دگرگون کرده است.
در زوریخ، حتی نورِ آفتاب هم گران به نظر میرسد. کوهها و دریاچه درخششی طلایی به آن میبخشند و تلألؤِ آن بر جواهراتِ پشت ویترین جواهرفروشیهای خیابانِ بانهوف و بادبانهای سفید و براقِ قایقهایی که از میانِ دریاچه گذر میکنند برق میزند. زوریخ گرانترین شهر سوئیس و ششمین شهر گرانِ دنیاست. «ساحل طلایی» کرانۀ دریاچهای است که زوریخ در آن واقع شده است و تا خارجِ شهر امتداد دارد. در انتهای کوچههایی که به کرانۀ دریاچه میرسند، ساحلهایی شنی وجود دارد که پرستارانْ بچه ها را برای بازی به آنجا میآورند و مردها با مایوهای کوتاهشان تنی به آب میزنند، لابد قبل از اینکه به خانه بروند و وضعیتِ سرمایهگذاریشان را چک کنند. داشتم در یکی از خیابانهای اصلیِ شهر قدم میزدم که از مقابلِ آلگونکوین رد شدم، همان عمارتی که تینا ترنر2 در سالِ ۲۰۰۹ تصمیم گرفت دوران بازنشستگیاش را در آن بگذراند. ظاهراً در این شهر وقتی به سوپرمارکتِ نزدیکِ خانهاش میرود، مردم سرشان را برنمیگردانند که به او زُل بزنند. زوریخ مکانِ خوبی برای افراد ثروتمند و معروف است تا در آرامش از دیدهها پنهان شوند. این افراد چنین آرامشی را، به قول یکی از اهالی زوریخ، مدیونِ «بیهیجانبودنِ منحصربهفردِ سوئیس» هستند.
با قدمزدنی کوتاه از خانۀ ترنر، به محلۀ کوزناخت که در کنارِ دریاچه واقع شده است میرسیم. در اینجا خانۀ کارل یونگ قرار دارد، ویلایی بزرگ و کِرمیرنگ که این روانکاو بیشترِ سالهای عمرش را در آن گذراند. یونگ، در اواخر دهۀ ۱۹۲۰، تاجری آمریکایی به نام رولَند هازاردِ سوم، که به الکل اعتیاد داشت، را درمان کرد. درمانِ وی چندین ماه طول کشید. پس از اینکه هازارد دوباره به نوشیدن الکل روی آورد، یونگ به او گفت که تنها زمانی میتواند از شر الکل خلاص شود که یکجور بیداریِ روحانی و معنوی در وجودش داشته باشد. در پاسخ به یونگ، هازارد به عضویتِ انجمنی معتقد به مسیحیتِ انجیلی به نام گروه آکسفورد درآمد و الکل را کنار گذاشت و سپس حتی به یکی از دوستان قدیمیاش که معتاد به الکل بود نیز کمک کرد تا بر اعتیادش غلبه کند. این دوست قدیمی نیز به بیل ویلسون کمک کرد، همان کسی که پس از رهایی از الکل، انجمن الکلیهای گمنام را در سال ۱۹۳۵ تاسیس کرد، انجمنی که برای ترک الکل بر بیداریِ درونی و معنوی تأکید میکند.
بنابراین، شفابخشی و التیام در تاریخِ زوریخ ریشه دارد. زوریخ، هم منشأ بزرگترین برنامۀ ترک اعتیاد رایگان و دوستانه، و هم سرآغازِ اختصاصیترین برنامۀ ترک اعتیاد در جهان است. در سال ۲۰۰۹، اولین برنامۀ ترک اعتیاد «هربار، یک بیمار»، از اینجا آغاز شده است. این برنامۀ درمانی را پرستاری بههمراه شوهرِ سابقش، که مشاور ترک اعتیاد بود، به راه انداخت. این زوج، که نامشان کریستینه مرتزدر و لوئل مانکهاوس بود، تصمیم گرفتند خودشان را وقف کمک به یکی از دوستانشان که به الکل اعتیاد داشت بکنند. بهجای اینکه او را در یکی از مراکز بازپروری بستری کنند، آپارتمانی برایش پیدا کردند و یکی از اتاقهای خالیِ خانۀ خودشان را به اتاق مشاوره تبدیل کردند و حمایتِ یکی از مربیان یوگا را نیز جلب کردند.
مرتزدر متوجه شد که درمان روزانه و متمرکز بر روی یک بیمارْ رضایتبخشتر و مؤثرتر از رویکردی به درمان است که برای همه یک نسخه میپیچد و در مؤسسات عمومی به کار بسته میشود. اما روش درمانِ موردنظر او بسیار پُرزحمت بود و عوامل و کارکنانِ بسیاری میطلبید. یان گربر، پسرِ مرتزدر، فرصت را غنیمت شمرد. او، پس از فارغالتحصیلی از مدرسۀ اقتصاد و علوم سیاسیِ لندن، در صندوقهای سرمایهگذاری و بانکهای بسیاری در مقام مشاورِ مالی کار کرده بود و شرکتهای زیادی، ازجمله یک کلینیکِ جراحیِ زیبایی مخصوص آقایان در زوریخ، را نیز به راه انداخته بود. او از عادتها و نیز مشکلاتِ افراد ثروتمند باخبر بود. گربر میدانست که افراد بسیاری هستند تا برای چنین روش درمانیای پول خرج کنند.
آنها با هم کلینیک کوزناخت را در سال ۲۰۱۱ تأسیس کردند. در همان روزهای ابتدایی، کارشان بسیار گرفت و روش درمانشان نقل هر مجلس شده بود. مصطفی حمود، یکی از افرادی که قبلاً در کوزناخت کار میکرد و وظیفهاش هماهنگی با مراجعانِ اهل خاورمیانه بود، به من گفت که یکی از مراجعانِ اهل عربستان سعودی حداقل سهتا از فرزندانش را به کلینیک فرستاد و همۀ آنها یا درگیر اعتیاد بودند یا افسردگی. حمود تخمین میزند در آن اوایل که کلینیک آغاز به کار کرده بود حدوداً ۷۰ درصدِ بیماران از عربستان، امارات، کویت و مصر میآمدهاند. بسیاری از بیمارانی که در کشور خودشان مشهورند برای درمان به خارج میروند تا مبادا رنج و مشکلاتشان لو برود و خجالتزده شوند. حمود گفت که بسیاری از آنان چند بار آمدند. «آنها بهبود مییابند، باز به حالتِ اول برمیگردند، و دوباره به کلینیک میآیند». کلینیک بهسرعت رشد کرد، کارکنانِ بیشتری استخدام کرد و ویلاهای بیشتری برای بیمارانش اجاره کرد. در سال ۲۰۱۳، گربر از کوزناخت جدا شد و پاراسلسوس را تأسیس کرد. در این میان، مانکهاوس کلینیکِ کوزناخت را به یک شرکتِ سرمایهگذاریِ خصوصی واگذار کرد. درحالحاضر کوزناخت بهوسیلۀ کارآفرینی برزیلی اداره میشود و، علاوهبر توانبخشی، درمانهای مختلفِ پزشکی ازجمله «بازسازیِ زیستمولکولی» را به مشتریان خود ارائه میکند. اما پاراسلسوس کوچکتر باقی مانده و، به قولِ گربر، «شخصیتر و خاصتر» است.
مرتزدر به من گفت که، از همان شروع کار، بیماران چالشهایی را بیان میکردند که او هرگز در طی دورانی که در نظام سلامت عمومی سوئیس مشغول به کار بود با آنها مواجه نشده بود. آنها اغلب با نسخهها و شرححالهای متعددی از پزشکان خصوصیِ مختلف به کلینیک مراجعه میکردند، پزشکانی که یادداشتهای یکدیگر را نخوانده بودند. او به یاد بیماری کمسنوسال افتاد، «شاهزاده خانمی» که پیشِ بهترین متخصصِ روانپزشکی کودکان آمریکا رفته بود و با کوهی از قرص و دارو به کلینیک مراجعه کرد. مرتزدر معتقد است رویکردی که هر دو جنبۀ پزشکی و روانشناختی روندِ درمان را با هم جمع کند کارآمدتر است و تحولی در درمان ایجاد خواهد کرد. او اضافه کرد «من هیچگاه به توسعۀ کسبوکار یا درآمد اهمیتی نمیدادم، تنها فکروذکر من بازدهِ بالینی و درمانی بود». گربر که کنار او نشسته بود با خنده گفت «به همین خاطر است که ما تیم خوبی هستیم».
گربر بازار کسبوکارِ خودش را میشناسد و میداند که بازاری روبهرشد دارد. طی سالهای ۲۰۱۹ تا ۲۰۲۱، تعداد ابرثروتمندان جهان، یعنی کسانی که ثروتشان بیش از ۵۰ میلیون دلار (۴۱ میلیون پوند) است، از ۱۷۴ هزار و ۸۰۰ نفر به ۲۶۴ هزار نفر رسیده است. آنطور که گربر میگوید، این طبقه از ثروتمندان، با اینکه ثروتشان از آنها دربرابرِ مشکلات بیشماری حفاظت میکند، دو الی پنج برابر بالاتر از میانگین سایر افرادْ مستعدِ ابتلا به بیماریهای روانی یا سوءمصرف موادمخدر هستند. با فرض اینکه کلینیک پاراسلسوس هرساله ۳۰ الی ۴۰ نفر را پذیرش کند، تقاضا آنقدر بالا هست که کلینیک همواره پرکار و شلوغ باشد.
درمان فرااختصاصیِ بیماریهای روانی تنها یکی از بسیار صنایع کوچکی است که برای ارائۀ خدمات به افراد بسیار ثروتمند بهسرعت پدید آمدند. مثلاً اسپیرز ۵۰۰، سایتی که هرساله فهرستی از خدمات مشاوره در زمینههای مختلف را ارائه میکند، درحالحاضر کارشناسانی را معرفی میکند که در هر چیزی، از راهاندازی کارخانۀ شرابسازی گرفته تا مدیریتِ شهرتِ ارزهای دیجیتال، تخصص دارند. دکتر رونیت لامی، که روانشناسِ ابرثروتمندان است و در لسآنجلس و لندن کار میکند، میگوید که وقتی در سال ۲۰۰۰ کارش را آغاز کرده، هیچکس چیز زیادی از این گرایشِ روانشناسی نمیدانست، اما اکنون بیمارانش خواستارِ متخصصانی هستند که دشواریهای برنامهریزیِ جانشینی3و انتقال دارایی از نسلی به نسل بعد را درک کنند. خواستۀ آنان همیشه این است که خدمتی که دریافت میکنند سفارشی و اختصاصی باشد؛ آنها ترجیح میدهند بهجای اینکه با خطوطِ هوایی معمولی سفر کنند هواپیمای شخصیِ خودشان را داشته باشند.
کارکنانِ سابقِ کلینیکِ کوزناخت اکنون ایدۀ توانبخشیِ تکبیماره را در سراسر جهان گسترش دادهاند و کلینیکهایی مشابه در مایورکای اسپانیا (کلینیکِ بالانس)، ایرلند (کلینیک رازگلاس)، و یکی دیگر در زوریخ (کلینیکِ کالدا) تأسیس کردهاند. ادکانسل اولین کلینیکِ تکبیمارۀ لوکس در لندن است که بهوسیلۀ تاجری به نام پُل فلین تأسیس شده است. فلین، پس از اینکه یکی از دوستانش که در کوزناخت کار میکرد این ایده را به او پیشنهاد کرد، تصمیم گرفت که شرکتِ کاریابیاش را واگذار کند و کلینیک را در سال ۲۰۱۶ افتتاح کند. فلین به من گفت که کسبوکارش در سال گذشته ۳۰۰ درصد رشد داشته است و برای سال ۲۰۲۳ نیز انتظار چنین رشدی را دارد. بازارِ درد و رنجِ ابرثروتمندان مثل هر بازار دیگری است و جای رشد خودش را دارد. فلین میگوید که در سالهای آتی «شاهد ادغام کلینیکهای کوچکتر و پدیدآمدن کلینیکهای بزرگ و همچنین افزایش سرمایهگذاریها در این حوزه خواهیم بود».
اگر میخواهید که تجملات و لوکسبودن اغوایتان نکند، کار سختی پیشِ رو دارید. گربر آپارتمانی را که قرار بود در پاراسلسوس در آن اقامت داشته باشم نشانم داد، آپارتمانی که اتاقهای پنتهاوسش مُشرف به دریاچه بودند و هر چیزی در آنها درخشان بود و برق میزد، از میزهای شیشهای تا شمعدانهای نقره و سطوحِ مرمرینِ میزها و کابینتها. در اتاقخواب، ملحفهها صاف و اتوکشیده بودند و چنان سفیدیِ درخشندهای داشتند که غیرممکن است بتوانید در خانه و با لباسشوییِ خودتان به آن دست پیدا کنید. در ضمن، ناگفته نماند سینیای شامل بادمجانهای کوچک و تازه، و یک بشقاب ریکوتا کانِلونی4 برایم آوردند و روی میز نهارخوری گذاشتند.
این رفاه و تجمل به گونهای است که گویی میخواهد نشان دهد هیچ زحمتی پشتش نیست، اما درواقع زحمت زیادی برایش کشیده شده است، منتها در پشت پرده. ایزابلا بوروسکاویولانتۀ نظافتچی، و موریتس فون هوهِنتسولِرنِ آشپز معمولاً قبل از اینکه بیمار بیدار شده باشد سرِ کار خود حاضر میشوند. در اتاقهای فوقالعادۀ آپارتمان چرخی میزدم و حواسم بود که به چیزی دست نزنم. با خودم میگفتم که نکند کولهپشتیام بیشازحد کثیف بوده باشد که ناگهان از آن قسمتِ آپارتمان که مخصوص کارکنان است بیرون آمدند، مثل اینکه در آنجا استراحت میکردند و منتظر من بودند. گربر به من گفت که کارکنان هرطور که بیمار بخواهد رفتار میکنند؛ هم میتوانند دوستانه و خوشصحبت باشند، و هم میتوانند طوری باشند که انگار وجود ندارند. در هر دو صورت، آنها باید همچون «اشباحِ آرام و خوبِ خانه باشند»، تقریباً شبیه یک خانواده، اما نه از آن نوع خانوادههایی که من میشناسم. هوهنتسولرن میگفت که «اگر به من باشد، همیشه ساکت و آرام خواهم بود»، مگر اینکه بیمار خودش بخواهد معاشرت و مصاحبت بیشتری داشته باشم. البته او، علیرغم این منشِ تودار و کمحرفی که دارد، گاهی اوقات هم نمیتواند شور و هیجانش را پنهان کند. مثلاً وقتی که من وارد شدم فریاد زد «خیلیخیلی خوش آمدید. از طرفِ بخش آشپزی!».
در ابتدا گیج شده بودم و شرایطی که در آن بودم را بهخوبی درک نمیکردم. مدام از همه تشکر میکردم تا جایی که همه معذب میشدیم. برای اینکه معذب نباشم، سعی میکردم تا کارها را خودم انجام دهم، مثلاً وقتی تشنهام میشد خودم آب میآوردم، تا اینکه فون هوهنتسولرن به من گوشزد کرد که این کار وظیفۀ اوست. او روزِ اول از من پرسید که آیا قارچ دوست دارم یا نه. در رودربایستی گیر کردم و بهدروغ گفتم بله. بعد او برای شام قارچ درست کرد و من تا آخر خوردم. روز بعد جلسهای با متخصص تغذیه داشتم. او از من پرسید که آیا چیز خاصی بوده که من میلی به خوردنش نداشته باشم. پاسخ دادم: قارچ. پیش از اینکه حتی پایم به آپارتمان برسد، کل تیم از این اطلاعات جدید با خبر شده بودند. فون هوهنتسولرن از خجالت آب شده بود و ناراحت بود که چرا زودتر او را در جریان نگذاشتهاند، و از اینکه آنچه دلم میخواسته را برایم درست نکرده و وظیفهاش را بهدرستی انجام نداده است احساس سرافکندگی میکرد.
بیمارانی که معمولاً به اینجا میآیند به اینگونه خدمات عادت دارند. درواقع، آپارتمانهای پاراسلسوس، با آشپزخانه و اتاقِ غذاخوریاش و آن فضای خصوصیِ بزرگی که در اختیار بیمار میگذارد، احتمالاً در مقایسه با خانۀ خودشانْ نُقلی به حساب میآید. گربر توضیح داد که کلینیک درصددِ پدیدآوردنِ محیطی امن، همچون آشیانه، برای بیماران است، محیطی که برای بهبودِ بیماران ایدئال باشد. برخلافِ پاراسلسوس، کلینیکِ کوزناخت، که با ماشین دَه دقیقه تا اینجا فاصله دارد، بیمارانش را در ویلاهای بسیار بزرگ اسکان میدهد. یکی از آنها را نشانم دادهاند. داشتم در آن ویلا، که در هر سه طبقهاش حمامهای مرمرین داشت، گشتی میزدم که پُرترهای روی دیوار توجهم را جلب کرد. پرترۀ مردی بود که مستقیم به روبهرو خیره شده بود. سرایدار به من گفت اگر بیمار حس کند که نگاه آن مرد، حتی با اینکه نقاشی است، آزار دهنده است، نقاشی را برمیداریم.
آخرین عضو تیم در آپارتمانِ پاراسلسوس، که البته طی مدت اقامت من حاضر نبود، رواندرمانگرِ سرخانه بود. دانوتا شیمِک که یک سالی میشود این شغل را دارد به من گفت که «رابطهای بسیار مقدس بین بیمار و درمانگر وجود دارد». وقتیکه درمان یکی از بیماران به او محول میشود، در تمام مدتِ اقامت بیمار همراه اوست. او با بیمار غذا میخورد، هرگاه که بیمار دلش بخواهد با او صحبت میکند، و حتی اگر ساعت ۴ صبح دچار حملۀ پنیک شود، کنار اوست و از او مراقبت میکند. این شغلْ شغلی سخت و عمیق است و پویایی و جنبوجوشی دارد که وقتی برای رواندرمانگرانِ دیگر تعریف میکردم شگفتزده میشدند؛ رواندرمانگرانی که عادت به همان شکلِ سنتیِ رواندرمانی دارند که محدود به جلساتِ هفتگی ۵۰دقیقهای است که در آن مرزهای مشخصی بین بیمار و درمانگر وجود دارد. برای آنکه هیچگونه آشفتگیای به وجود نیاید، درمانگرانی از سنین و جنسیتهای مختلف برای بیماران انتخاب میشوند که با گرایش و ترجیح بیماران مطابقت ندارند. شیمک دربارۀ شغلش میگوید «آن زندگیِ عادیای که همه میشناسند متوقف میشود». تعجبم این بود که چطور هنوز دیوانه نشده است. او پاسخ داد «به لطفِ ورزش و پیادهرویِ سریع».
اینکه در مرکزِ توجهِ چندین متخصص باشید، تأثیری ویژه بر شما میگذارد. یک بار جایی گفتم که آجیل دوست دارم. بلافاصله آجیلی که کمی هم با ادویه تفت داده شده بود رسید. اگر از حوله استفاده میکردم، بلافاصله دوباره آن را تا میکردند، انگار که حتی به آن دست هم نزدهام. وقتیکه متخصص تغذیه داشت رژیم غذاییام را ارزیابی میکرد، پیش خودم فکر کردم که تغذیهام خیلی خاص و جذاب بوده است. فکر کنم اجتنابناپذیر است که وقتی در اینجا اقامت دارید کمی خودشیفته شوید.
اما این همان چیزی است که مُراجع بابتش پول میدهد. او پول میدهد تا کلِ مجموعه خودشان را فقط وقف او کنند. در شروع اقامت بیمار، اولویت با ثبات جسمانی اوست. بخش پزشکی، آزمایش خون را میگیرد و فشار خون و ضربان قلب را بررسی میکند. در آخر، گزارشی اولیه ارائه میشود که در آن اطلاعاتی دربارۀ وضعیت جسمانی مراجع و مشکلاتی که ممکن است داشته باشد نوشته شده است. ایرات، مدیر پزشکی کلینیک، میگوید «برای بسیاری از مراجعین، این اطلاعات و دادهها حرف آخر را میزند». گاهی اوقات آنها نسبت به این گزارشها کمی وسواسی میشوند، گویی کل وجودشان در ارقام و نمودارهای آن کاغذ خلاصه شده است و مشکلاتشان میتواند با درستشدنِ چند عدد حل شود. اما به قولِ ایرات، در دورۀ درمان، روشِ پزشکی «تنها یکی از بسیار روشهای درمان است».
چه خیلی پولدار باشید چه نباشید، بههرحال بهبودیافتنِ روح و روان کار دشواری است. تیلو بِک، روانپزشک ارشدِ پاراسلسوس، یکی از روانپزشکان صاحبنام زوریخ است، مردی با لحنی آرام و سری تراشیده که کفشهای اسپرتِ سفید و خیلی بزرگی پوشیده بود و از ظاهرش خونسردی و کاربلدی پیدا بود. بِک زمانش را بین پاراسلسوس و آرود تقسیم کرده بود. آرود یکی از بزرگترین کلینیکهای غیرانتفاعیِ ترک اعتیادِ سرپایی و بدون نیاز به بستری است. او در آرود افرادی را که از لحاظِ اقتصادی و اجتماعی کاملاً متفاوتاند درمان میکند، معتادانی که در فقر زندگی میکنند یا در لبۀ پرتگاهِ بیخانمانی قرار دارند. بِک میگوید که هر دو گروهِ مراجعانِ پاراسلسوس و آرود «بهنوعی طرد شدهاند و به دیدۀ ننگ نگریسته میشوند. آنها طوری نگریسته میشوند که گویی انسانهای عادیای نیستند». او اغلب در هر دو گروه با مراجعانی روبهرو میشود که مورد بیاعتناییِ عاطفی قرار گرفتهاند. یک طرف ماجرا، بیمارانی هستند که ممکن است بهوسیلۀ والدینی بزرگ شده باشند که برای گذراندن زندگی چند شغل داشتهاند. طرف دیگر، مراجعانی هستند که بیشترشان را پرستار بزرگ کرده است. آنطور که بِک میگوید، احساس مشترکِ هر دو گروه معمولاً این بوده که هیچکس واقعاً به آنها اهمیت نداده است.
بِک در همان بیمارستانِ روانپزشکیای آموزش دیده که یونگ زمانی در آن کار میکرده است. وقتیکه بک در دهۀ ۱۹۹۰ شروع به کار کرد، درمان اعتیاد بر محور پرهیز و محرومیت از مصرف موادمخدر و مشروبات الکلی میچرخید، که البته هنوز هم یکی از روشهای اصلی در برنامۀ ترک اعتیادِ دوازدهمرحلهایِ انجمن الکلیهای گمنام است. او به من گفت که علاقهای به این روش ندارد، زیرا روشی «پدرمآبانه است». «منشأ آن این طرزِ تفکر است: ما بهتر از آنها میفهیم و باید بهزور به آنها بفهمانیم که چه چیزی برایشان خوب است». بِک رویکردی عملگرایانهتر را ترجیح میدهد، رویکردی که «فرضیۀ کلی»اش همکاری با بیمار دربارۀ چیستیِ مشکلاتش و چگونگی درمانِ آنهاست. او سپس سلسلهدرمانهایی را به کار میبندد که شاملِ درمانهایی است که خودش «موج سوم» مینامد؛ درمانهایی همچون پذیرش و تعهد که هدفشان نه مبارزه و جنگ با حالتها و نشانههای بیماری، بلکه «خوشآمدگویی به آنهاست، گویی که مهمانِ زندگیِ آن فرد هستند». بِک گفت که این رویکرد اغلب به بیماران کمک کرده است تا آن چیزهایی را که پیش از این بهمثابۀ مشکل میدیدند اکنون به دیدۀ فرصت بنگرند و مسیرِ زندگیشان را تغییر دهند. او اضافه کرد که، بهدلیل عمق و شدتِ روند درمان، بیماران بهسرعت به آن پاسخ میدهند. او در کلینیکی سرپایی شاید یک بیمار را هفتهای یک بار ببیند، اما در پاراسلسوس یک بیمار را هر روز به مدت ۹۰ دقیقه میبیند و بهخوبی میتواند روش خود را پیاده کند. «در پاراسلسوس تغییرات بیمار طی یک الی دو ماه قابلمشاهده است، اما در مراکز دیگر، ممکن است تا یک سال هم به طول بینجامد».
بیماران بهطور کلی به دو گروه تقسیم میشوند: کسانی که در خانوادهای ثروتمند به دنیا آمدهاند، و کسانی که ثروتشان را در بزرگسالی کسب کردهاند. گروه اول غالباً احساس بلاتکلیفی و بیهدفبودن میکنند، موفقیتهای والدین روی دوششان سنگینی میکند و از اینکه زندگی راحتی داشتهاند خجالت زده و شرمسارند. بِک میگوید «افرادی که ثروتشان را خودشان به دست آوردهاند کاملاً متفاوتاند». بااینحال، درمان این دستۀ دوم «سادهتر نیست». وجدانِ کاری و دلبستگیشان به کار به حدی است که به خانواده و دوستان و حتی ثروتِ خودشان بیتوجه میشوند و تا مرز نابودیِ خودشان پیش میروند. بااینحال، بین این دو گروه مشابهتهایی نیز وجود دارد. به نظر میرسد که هر دو گروه احساس فقدان چیزی را دارند. به قولِ بک، این افراد با مسئلهای عمیقتر به نام «مسئلۀ معنا» روبهرو میشوند که آنها را بهسمت این پرسش سوق میدهد: «از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود؟». مسئلۀ آنها غیابِ هدف است، چیزی مثل اینکه هدف وجود ندارد و یا گم شده است. در زیر پول و ثروت این افراد، خلأ و پوچیِ بزرگی نهفته است.
شب دوم اقامتم در زوریخ، پاول مولیک برایم از آن لحظهای گفت که این خلأ را حس کرده است: تابستان سال ۲۰۱۴ بود. در لوکسترین اتاقِ یکی از هتلهای موناکو بیدار شد، وسطِ آدمهای لختی که هیچکدامشان را نمیشناخت. در این لحظه بود که فهمید زندگیاش بیمعناست.
ما در یکی از رستورانهای موردعلاقهاش در زوریخ نشسته بودیم، یکی از صدها رستورانی که او طی دورهای یکساله رفته بود و یک میلیون پوند در آنها خرج کرده بود تا بهترین و گرانترین غذاها را امتحان کند. مولیک در شهری کوچک در لهستان به دنیا آمده و مادری سختگیر و پدری غمزده داشته است. پس از اینکه پدر و مادرش طلاق گرفتند، مصرف آمفتامین را شروع کرد. او به یاد میآورد که یک بار به مدتِ سه روز بیدار بوده و با هر همسایهای که علاقهای به شنیدنِ صحبتهایش نشان میداده صحبت کرده است. او در پانزدهسالگی ترکتحصیل کرده و پیشخدمتِ هتلِ آتلانتیک کمپینسکیِ هامبورگ بوده است. در همین هتل بود که جذابیتش زبانزد شد و مجلهای محلی عکس و مصاحبهای از او را چاپ کرد (او هنوز عکسی از آن مصاحبه را در موبایلش نگه داشته است). مولیک زمانیکه در مدرسۀ هتلداریِ زوریخ درس میخواند، با مدیرِ یکی از صندوقهای پوششِ ریسک ملاقات میکند. این فرد شغلی در بخش روابط سرمایهگذاریِ شعبۀ سوئیسِ صندوق به مولیک پیشنهاد میکند. مولیک تا قبل از ۲۴سالگی میلیونها پول به جیب میزند و از نیویورک به لندن نقلمکان میکند (که آن را روزهای خوش و دوران اوج خود میداند) و چنان خوشمیگذراند که مشخص بوده از هیچ به همهجا رسیده است. در آن دوره کتوشلوارهای برندِ لویی ویتون و پیراهنهای تام فورد میپوشید و، به قول خودش، شبیه «آن آدمهایی شده بودم که قیافۀ جیمز باند را به خودشان میگیرند». در این نقطه از زندگیاش، کوکائین برای او دیگر مادهای مخدر نبود، بلکه چیزی ضروری و اساسی برای سرپاایستادن و ادامهدادن زندگی بود.
وقتی مولیک فهمید که تا مرز نابودی خود پیش رفته است، تصمیم گرفت به توانبخشی برود. اول به توانبخشیای در فلوریدا و سپس چندین مرکزِ دیگر رفت تا اینکه بالاخره در پاراسلسوس ماندنی شد. او بعد از بهبودی به تیم گربر ملحق شد. مولیک خیلی دوست دارد که یار و یاورِ بیماران باشد. او اغلب همراهِ آنان به پرووانس، موناکو، و میلان سفر میکند. او داستان خودش را برای آنان تعریف میکند و بیماران نیز داستان خودشان را برای او. مولیک میگوید «بعضی خاطرات خندهدارند و بعضی غمگین، زیرا من چیزهای تلخ و غمگین زیادی تجربه کردم». او چندبار اُوردُز کرده است. احساس میکرد که تمام دوستانش بهخاطر پول با او هستند. مولیک به من گفت «با اینکه افراد بسیاری را میشناختم، در کلِ زندگیام احساس نوعی تنهایی میکردم». «بینِ احساسِ تنهایی و تنهابودن تفاوت هست. من تنها نبودم، بلکه احساس تنهایی میکردم و هنوزم هم میکنم». به نظر میرسید که او درمورد این واقعیت حس بدی نداشت؛ گویی که این واقعیت هزینهای است که او برای زندگیِ آنچنانیاش پرداخت کرده است. «در مقایسه با دورانی که از الکل و موادمخدر برای پرکردنِ خلأ درونم استفاده میکردم، این واقعیت که هنوز هم احساس تنهایی میکنم دیگر چیزی نیست که مرا غمگین و ناراحت کند. من این واقعیت را پذیرفتهام».
احساس تنهایی چیزی است که مکرراً بهسراغ آدم میآید. گربر داشت حالات و شخصیت کلیِ بچهای که در خانوادهای میلیاردر به دنیا میآید و بزرگ میشود را توضیح میداد؛ این بچهها را پرستارانی گرانقیمت بزرگ میکنند، آنها را در مدارسِ خاصی که مخصوص قشر ثروتمند و قدرتمندِ جامعه است ثبتنام میکنند، و درنهایت والدینشان انتظار دارند که این بچهها به شرکت خانوادگیشان ملحق شوند یا حداقل راهوروشِ مشخصی را سرلوحۀ زندگیشان قرار دهند. اغلب اجازه ندارند تا با آن کسی که دوست دارند ازدواج کنند زیرا والدینشان «بهدلایل امنیتی میخواهند مطمئن شوند که هر کسی پایش به خانهشان باز نمیشود».
به نظرم رسید شرایط کلینیک عین همان احساس تنهاییای را تداعی میکند که بسیاری از بیماران در زندگیشان دارند: جدا از جامعهاند، در انزوایی لوکس و گرانقیمت به سر میبرند، و احساس خاصبودنِ بیدلیلی دارند که فکر میکنند شایستهاش نیستند. گربر بارها به من گفت برای بهبود بیمار مهم است که با محیط اینجا احساسِ قرابت داشته باشد و شرایطشان مطابق با همان معیارهایی باشد که به آن عادت دارند. اما آنطور که یکی از رواندرمانگرانِ سرخانۀ سابق که در یکی از کلینیکهای سوئیس مشغول بوده است به من گفت، «این شرایط هم نعمت است و هم نقمت. ما اساساً این ذهنیت را که شما خاصترین و مهمترین فردِ جامعه هستید تقویت میکنیم».
نشانههایی نگرانکننده کمکم پیدا شدند. بعد از روز اولِ اقامتم در آپارتمان، حسِ قدردانی و بیان تشکرم بهشدت کم شده بود و آنقدر به اینکه همیشه کسی از من مراقبت کند و کنارم باشد عادت کرده بودم که یک بار وقتی بیرون چرخی میزدم راهم را گم کردم و به پرستار زنگ زدم تا مرا به داخل ببرد، درست مثل طفلی ناتوان و بیپناه.
به نظر میرسید که شرایط و محیطْ چنین بیمسئولیتیِ شخصیای را تقویت میکند. حمود به من گفت که بیشترِ بیماران معمولاً دیر از خواب بیدار میشوند. او میگوید که «گاهی شما از نظرِ آنان حق ندارید از خواب بیدارشان کنید. از سر تا پایتان را نگاه میکنند و میگویند تو کی باشی که من را از خواب بیدار میکنی». هوهنتسولرن میگوید که یکی از بیماران خیلی زبانِ تندی داشته و با همه بد صحبت میکرده و یک بار بشقاب غذایش را روی زمین پرت کرده است. رواندرمانگرِ سرخانۀ سابق میگوید که «ما خواستهها و نیازهای همۀ بیماران را برآورده میکردیم. نمیگذاشتیم که آنها واقعیت و زندگی واقعی را تجربه کنند». گربر میگوید که برخی از آنها هرگز در زندگیشان «نه» نشنیدهاند، اما تأکید میکند که آنها هنوز هم افرادی با درد و رنجی عظیماند. فکر کنم این جمله را بعد از آنکه از حالت صورتم فهمید دارم قضاوتشان میکنم گفت.
دانوتا شیمک، که رواندرمانگرِ سرخانه است، میگوید اصل اساسیِ رابطۀ ظریف او و بیمارانشْ درمانِ آنها همراه با پذیرش و محبت نامشروط به آنهاست. او آنها را همانطور که هستند میپذیرد. گربر میگوید این بدین معنا نیست که بیماران با هیچ سختی و چالشی روبهرو نمیشوند، اما «اگر آنها را بیشازحد به چالش بکشیم، یک بازی دوسرباخت را آغاز کردهایم. در این صورت، باروبندیلشان را میبندند و میزنند به چاک». چیز عجیبی نیست که خلبان هواپیمای خصوصیِ بیماران در یکی از هتلهای زوریخ در نزدیکیِ کلینیک اقامت داشته باشد، درنتیجه بیماران هرگاه که دلشان بخواهد میتوانند بروند. طبعاً اگر بیمار بماند و به اقامتش ادامه دهد، کلینیک سود مالیِ بیشتری خواهد کرد.
اتمام دورۀ اقامت بیماران در سوئیس بدین معنا نیست که دورۀ درمان و توانبخشیشان تمام شده است. بیماران اغلب بههمراه رواندرمانگرِ سرخانهشان به خانه میروند که البته روزانه ۲۰۰۰ پوند خرج روی دستشان میگذارد. آنطور که پل فلین در لندن میگوید، برنامۀ مراقبتهای بعدیْ عنصر کلیدیِ مدلِ مالیِ کلینیک است. درواقع منبع درآمدِ مستمر کلینیک همین برنامه است، نه آن پولی که بیماران یک بار در ابتدا برای توانبخشی پرداخت میکنند. گربر به من گفت که اخیراً یکی از بیمارانشان رواندرمانگرِ سرخانهای را با خودش به نیویورک برده و به مدت یک هفته او را در هتلی اسکان داده، اما حتی یک بار هم او را ندیده است؛ او صرفاً به حضور رواندرمانگرش دلگرم بوده است. گربر اضافه کرد «ما رواندرمانگری داریم که در دهۀ هشتمِ زندگیاش به سر میبرد و بارها به عربستان سعودی منتقل شده». به نظر میرسد که این برنامۀ مراقبتهای بعدی با تأکیدِ همیشگیِ رواندرمانی مبنی بر شکلدادنِ رابطهای غیروابسته بین بیمار و رواندرمانگر که در آنْ بیمار استقلال و اتکا به خویش را در خود پرورش دهد در تضاد باشد.
بااینحال در بیشتر موارد، رواندرمانگر درنهایت بیمار را ترک میکند. کلینیک همیشه در دسترس باقی میماند، اما بیمار نهایتاً، مثل بچهای که به بلوغ میرسد و به بزرگسالی وارد میشود، باید یاد بگیرد که خودش بهتنهایی از پس کارهایش بربیاید، البته با همراهیِ راننده و آشپز و نظافتچی و رواندرمانگر و روانپزشکهایش.
زمانیکه داشتم از کلینیکهای لوکس زوریخ بازدید میکردم، داستان لحظۀ دگرگونکنندهای که بیماران تجربه میکنند چند بار به گوشم خورد، لحظۀ بیداریِ معنویشان، یعنی لحظۀ خرید از سوپرمارکت. یکی از داستانها دربارۀ عضوی از خانوادۀ سلطنتیِ یکی از کشورهای خاورمیانه بود که در صف صندوق فروشگاه ایستاده بود و فرزندانش از او فیلم میگرفتند و از این تجربه در پوست خودش نمیگنجید که هر وسیلهای را که میخواسته برداشته و داخل سبد خرید گذاشته و خودش میخواهد پولشان را پرداخت کند. او پیشازاین هیچوقت چنین کاری نکرده بود. داستان دیگر مربوط به بیمارِ جوانی بود که مقابلِ قفسۀ ماست ایستاده بود و محو تماشای ماستها و درگیر انتخاب آنها شده بود، آخر او پیشازاین هیچموقع ایستادن روبهروی قفسۀ ماست و خریدن ماست را تجربه نکرده بود.
داشتم به این فکر میکردم که آیا بیماران برای خرید از سوپرمارکت، و تجربۀ آن بهاصطلاح لحظۀ معنوی، اصلاً نیاز به آن خدم و حشم دارند یا نه، که به نظرم رسید، با توجه به اینکه آن ثروتِ سرسامآورْ آنها را به افرادی هم منزوی و هم مثل بچههای لوس تبدیل میکند، احتمالاً جواب مثبت باشد (رواندرمانگرِ سرخانۀ سابق میگوید «سریالِ وایت لوتوس5 واقعاً به معنای دقیق کلمه مسائلی را که من دیدهام به تصویر کشیده است»).
تیلو بِک «گامهای کوچکی» که اغلب با بیمارانش برمیدارد را شرح میدهد. او آنها را تشویق میکند تا «دوست جدیدی پیدا کنند یا واردِ گروهی از افرادِ جدید شوند و با آنها ارتباطِ دوستانهای شکل دهند، یا سرگرمیهای تازهای را امتحان کنند». اگر اینطور باشد، پس بابت اینکه به شما توصیه کنند تا در کلاس نقاشی شرکت کنید پول خیلی زیادی میگیرند. روانپزشکان و رواندرمانگرانی که در کلینیکها مشغولاند، بهخصوص آنهایی که با بیمارانی با درآمدی بسیار پایین سروکار دارند، بهخوبی از نابرابریِ موجود در نظام سلامت و درمان آگاهاند. بکِ میگوید «خیلی مشتاقم تا چنین توصیههایی به همه بکنم» (اگرچه چنین کاری احتمالاً ادعای کلینیک مبنیبر منحصربهفردبودن و اختصاصیبودن را نقض کند).
گربر استدلال میکند که کارشان تأثیری غیرمستقیم و دومینووار دارد و میگوید «من بهعنوان یک اقتصاددان میگویم که ارائۀ خدمات به همه برایمان گزینۀ مطلوبی نیست». درواقع، کمک به بهبود روح و روانِ فردی که ریاست شرکتی عظیم را بر عهده دارد یا جوانی که در بیستوچندسالگیاش میلیونها پولِ دستنخورده در حساب بانکیاش خوابیده است موجب میشود تا انتخابهای بهتری در زندگیشان بکنند و به کارمندانشان و به جامعهشان کمک برسانند و جهان را به جای بهتری تبدیل کنند. علیرغم استدلال و خطابهای که گربر ایراد کرد، به نظرم این حرفها بیش از آنکه ریشه در واقعیت داشته باشد، بسیار امیدوارانه است. اگر پول و ثروت خودش بخشی از مسئله و مشکل است، نمیتوانم جلوی این فکرم را بگیرم که مالیات بسیار زیاد هم میتواند نوعی دیگر از درمان باشد.
برای مولیک، که کمی بعد از بازدید من از پاراسلسوس از آنجا رفت، شراکت در مدیریتِ مرکز توانبخشی باعث شد تا حقایقی ساده برایش روشن گردد. او به من گفت «از صمیم قلبم باور دارم که حتی ثروتمندترین شخص در جهان بهدنبالِ ارتباط برقرارکردن با آدمهای دیگر است». همچنین موفقیت در درمان کاملاً بسته به ارادۀ خود بیمار است. «خواستن توانستن است. فرقی نمیکند که ماشین بنتلی و ویلای بزرگ داشته باشید یا نه». از نظر او، تجمل و چیزهای لوکس به هیچ دردی نمیخورند. او به من گفت «بابتِ کلماتی که به کار میبرم عذرمیخواهم، اما تمام این مزخرفات و آشغالها» جز مزاحمت و حواسپرتی فایدهای ندارند. این کلینیکها حبابهایی ناپایدار و شکنندهاند و «به همین دلیل است که بیشتر بیمارانشان، بدون اینکه پاسخی بگیرند، سرانجام به همان سبک زندگیِ سمّی و قدیمیشان برمیگردند». او تصمیم گرفته بود که، در قدم بعد، یک موسسۀ سلامت روان غیرانتفاعی تأسیس کند. مولیک وقتی به گذشته نگاه میکرد احساسش این بود که بااصالتترین دوران زندگیاش تاکنون دورانِ پیشخدمتی در هامبورگ بوده است. هدف، خدمت، و ارتباط با انسانهای دیگر؛ تمامِ درسهایی که از زندگی میتوان گرفت را در آن دوران کسب کرده است.
اواخرِ شب دوم بود که فهمیدم در آپارتمان دورِ خودم میچرخم و سرگردانم. بعد از دو روز که همۀ نیازهایم بلافاصله برآورده شده و ترتیب همهچیز داده شده بود، هیچ ایدهای نداشتم که باید چه کاری انجام دهم. میدانستم که در رفاه و تجمل بودم و مجبور نبودم غذا بپزم یا تمیزکاری کنم یا کارهای روزمره و پیشپاافتاده را انجام دهم، اما این شرایط و محیطْ مرا تهی میکرد. تمامِ فکروذکرم معطوف به خودم شده بود. اینکه آدم تنها به خودش فکر کند فاجعه است.
صبح روز بعد، از هوهنتسولرن خداحافظی کردم و او هم مقداری شکلاتِ دستساز به من داد تا با خودم به خانه ببرم. نگران بود و میخواست به من نشان بدهد که از کجا نهار بگیرم و چگونه خودم را به فرودگاه برسانم، جایی که بهترین نانهای زوریخ را در فروشگاههایش میتوان پیدا کرد. به او گفتم که نگران نباشد، خودم مسیرم را پیدا میکنم. برای پیداکردن مسیرم بهسمت فرودگاه لحظهشماری میکردم. پالتوی مزخرفم را برداشتم و دواندوان از ساختمان بیرون زدم، انگار که از آتشسوزی فرار میکردم.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
این مطلب را سوفی المهرست نوشته و در تاریخ ۲۳ فوریهٔ ۲۰۲۳ با عنوان «’One billionaire at a time’: inside the Swiss clinics where the super-rich go for rehab» در وبسایت گاردین منتشر شده است. این مطلب برای نخستین بار در تاریخ ۲۱ آذر ۱۴۰۲ با عنوان «چند روز در میان مولتیمیلیاردرهای افسرده» و با ترجمۀ سپهر صدقی در وبسایت ترجمان علوم انسانی و سپس با همین عنوان در سیامین شمارۀ مجلۀ ترجمان منتشر شده است.
سوفی المهرست (Sophie Elmhirst) روزنامهنگار است. نوشتههای او در نشریاتی چون گاردین و اکونومیست ۱۸۴۳ منتشر میشوند. او در سال ۲۰۲۰ برندهٔ جایزهٔ بهترین مقالهنویسِ بریتیش پرس آوارد و جایزهٔ بهترین مقالهٔ اقتصادیِ فارن پرس آوارد شد. اولین کتاب او با عنوان Maurice and Maralyn در سال ۲۰۲۴ منتشر خواهد شد.
حافظۀ جمعی فقط بخشهایی از گذشته را بازنمایی میکند
جوزف استیگلیتز در مصاحبه با استیون لویت از نگاه خاص خود به اقتصاد میگوید
پساز چند دهه پیشرفت، جهان در مبارزه با فقر با ناکامی مواجه شده است
جوایز معتبر در حوزۀ اقتصاد بین چند مؤسسه متمرکز شدهاند، چرا؟