سرگذشت افرادی که همهچیز را به یاد میآورند سؤالهای مهمی دربارۀ نقش فراموشی در شخصیت ما مطرح میکند
زندگی چیزی نیست جزء تجربههایی که هر روزِ عمرمان از سر گذراندهایم. در واقع، شخصیت ما را مجموع خاطرههای ما میسازد. به همین دلیل است که از دست دادن خاطرهها در اثر آسیب مغزی یا آلزایمر را ترسناک و ناخوشایند میدانیم. اما گاهی خود خاطرهها نیز میتوانند به عذاب تبدیل شوند. مخصوصاً اگر حجم بیپایانی از آنها را بر دوش بکشیم. این شرایطی است که افرادی با «حافظۀ سرگذشتی برتر» تجربه میکنند. آنها هر کاری که در تک تک روزهای عمرشان کردهاند، به یاد میآورند.
لیندا رودریگز مکرابی، گاردین— اگر از جیل پرایس بخواهید هر روز از عمرش را برایتان تعریف کند در یک چشمبههمزدن آن را به یاد میآورد. ۲۹ آگوست ۱۹۸۰ چه کار میکرده؟ جواب میدهد که «جمعه بود، برای گذراندن تعطیلات روز کارگر با دوستانم نینا و میشل، که دوقلو بودند، و خانوادهشان به پالم اسپرینگز رفته بودیم. قبلش هم رفته بودیم تا نینا و میشل بدنشان را موم بیندازند. تماممدت جیغ میزدند». آنموقع پرایس ۱۴ سال و ۸ ماه داشته است.
سومین باری که پشت فرمان نشست کِی بود؟ «سومین باری که پشت فرمان نشستم دهم ژانویۀ ۱۹۸۱ بود. شنبه. در «تین اُتو». آموزشگاه تعلیم رانندگیمان». اینجا او ۱۵ سال و دو هفته داشته است.
آهنگ «معشوقۀ جِسی» اثر ریک اسپرینگفیلد را اولین بار کِی شنیده؟ «هفتم مارس ۱۹۸۱». با مادرش توی ماشین بودهاند و مادر داشته سر او داد میزده. اینجا ۱۶ سال و دو ماهش بوده است.
پرایس در سیام دسامبر ۱۹۶۵ به دنیا آمد. اولین خاطرات واضحش به حدود ۱۸ماهگیاش برمیگردند. آنموقع با والدینش در آپارتمانی روبهروی بیمارستان روزوِلت در مرکز منهتن زندگی میکردند. آژیر آمبولانسها و بوق ماشینها را به خاطر دارد، و این را که چقدر دوست داشت از مبل اتاق نشیمن بالا برود و از پنجره به خیابان نُهم زل بزند.
وقتی پنج سال و سه ماهش بود، به ساوثاورنج در نیوجرسی نقلمکان کردند. آن زمان، پدرش از مدیربرنامههای مؤسسۀ استعدادیابیِ ویلیام موریس بود که مدعی بود استعداد ری چالرِ خواننده را کشف کرده است، مادرش هم قبلاً رقصندۀ یکی از جُنگهای تلویزیونی بود، و یک برادر کوچکتر از خودش هم داشت. آنها در یک خانۀ سهطبقۀ قدیمی با آجرهای قرمز و حیاط پشتیِ بزرگ و درختان تناور ساکن شدند، از آن جاهایی بود که مردم بهخاطرش از شهر دل میکَنند. جیل عاشق آنجا بود.
وقتی هفتساله بود، استودیوی تلویزیونیِ کلمبیا پیکچرز در لسآنجلس به پدرش شغلی پیشنهاد کرد. پدرش یک سال بین کالیفرنیا و نیوجرسی در رفتوآمد بود، تا اینکه در بهار ۱۹۷۴ تصمیم بر این شد که همگی به کالیفرنیا تقلمکان کنند. یکم ژوئیۀ ۱۹۷۴ که جیل هشتسالونیمه میشد مدتی بود که در خانهای اجارهای در لسآنجلس زندگی میکردند. آن روز همان روزی بود که میگوید «مغزم دو نیم شد».
پرایس از ابتدا حافظۀ خوبی داشت. از تغییر هم همیشه میترسید. میدانست که وقتی از نیوجرسی بروند دیگر هیچچیز مانند سابق نمیشود، پس سعی کرد دنیایی را که داشت از آن جدا میشد به خاطر بسپرد. از همهچیز فهرست تهیه کرد، کلی عکس گرفت، هرجور خرتوپرت و یادداشت و تهبلیتی را نگه داشت. اگر این کار تلاشی آگاهانه برای پرورش حافظهاش بود، تلاش کارسازی از آب درآمد، آنقدر که شاید خودش هم انتظارش را نداشت.
پرایس اولین نفری بود که مشخص شد دارای حافظهای است که امروزه به آن «حافظۀ سرگذشتیِ برتر» یا اچاسایام1 میگویند. تاکنون حدود ۶۰ نفر دیگر با این حافظه شناخته شدهاند. پرایس میتواند، با ترکیبی از تصاویر محو و کلی و جزئیات روشن، بیشترِ روزهای عمرش را با همان شفافیتی به یاد بیاورد که ما گذشتۀ نزدیکمان را به خاطر میآوریم. او، که حالا ۵۱ساله است، میداند که از سال ۱۹۸۰ تا امسال هریک از روزهای تقویم چندشنبه بوده است؛ یادش هست که در تکتک آن روزها چه کار میکرده، اوقاتش را با چه کسی گذرانده، و کجا بوده است. پرایس خاطرۀ ۲۰ سال پیش را چنان راحت به یاد میآورد که انگار دو روز پیش بوده است، ولی مسئله این است که حافظهاش در این ویژگی خاصی که دارد تحت ارادۀ او عمل نمیکند.
خودش میگوید مثل این است که با یک صفحهنمایش دوتکه زندگی کنی که سمت چپش زمان حال باشد، و سمت راستش گردونۀ همیشه چرخانِ خاطرات که هر لحظه با بروز محرکی در زمانِ حال یکی از خاطرات را انتخاب و پخش میکند. پرایس میگوید مهیابودنِ دائمیِ اینهمه خاطره میتواند دیوانهکننده باشد: دقیقاً هر چیزی که میبیند یا میشنود میتواند برای او یک محرک بالقوه باشد.
تا پیشاز پرایس، حافظۀ سرگذشتیِ برتر عارضهای کاملاً ناشناخته بود. روزی که به دکتر جیمز مکگاف در دانشگاه ارواین کالیفرنیا ایمیل فرستاد کِی بود؟ چهارشنبه، هشتم ژوئن سال ۲۰۰۰، وقتی که ۳۴ سال و پنج ماه داشت.
دکتر جیمز مکگاف هم آن روز را به یاد دارد. او آن زمان رئیس مرکز عصبزیستشناسیِ یادگیری و حافظه در دانشگاه کالیفرنیا بود، مؤسسهای پژوهشی که در سال ۱۹۸۳ کارش را شروع کرده بود. جیل پرایس در ایمیلش نوشته بود که مشکل حافظه دارد. مکگاف تقریباً بلافاصله پاسخش را داد و توضیح داد که در یک مؤسسۀ پژوهشی کار میکند نه در مطب، و با کمال میل حاضر است او را به جای دیگری معرفی کنند که بتوانند کمکش کنند.
پاسخ پرایس سریع و غیرمنتظره بود. «هر وقت تاریخی را در تلویزیون (یا هر جای دیگری) میبینم، خودبهخود به آن روز برمیگردم و یادم میآید که کجا بودهام، چه میکردهام، چه اتفاقاتی افتاده، و چه و چه و چه. این وضعیتْ بیوقفه، مهارناپذیر و کاملاً طاقتفرساست … بیشتر آدمها میگویند نعمت است اما من میگویم نقمت است. تمام زندگیام را هر روز توی سرم دوره میکنم و این دیوانهام میکند!!!».
مکگاف کمی محتاط بود، اما کنجکاو شده بود. پس پرایس را به دفترش دعوت کرد تا با هم صحبت کنند.
صبح روز شنبه، ۲۴ ژوئن ۲۰۰۰، پرایس «با هیجان خیلی خیلی خیلی زیاد» از خواب بیدار شد. سریال دهههفتادیِ پرابهام و کوتاه اَپِلز وِی را از تلویزیون تماشا کرد، و بعد از سالها برای اولین بار احساس آرامش کرد. از پدرش پرسید همۀ دفترهایی را که از دوشنبه ۲۴ اوت ۱۹۸۱ خاطراتش را در آنها نوشته با خودش ببرد یا نه. پدرش جواب داد نه همه را نبر؛ دکتر از تعجب شاخ درمیآورد. دفترهای شش سال را برداشت، بادقت آنها را در صندوقعقب ماشین چید و عازم دفتر مکگاف شد.
از خانهاش در اِنسینویِ کالیفرنیا که با پدر و مادرش در آن زندگی میکرد یک ساعت بهسمت جنوب راند و مکگاف را بیرون ساختمان پژوهشِ دانشگاه ارواین کالیفرنیا ملاقات کرد. آن روز هوا ابری بود که برای جنوب کالیفرنیا عادی نیست. وقتی داشتند بهطرف دفتر مکگاف در طبقۀ دوم میرفتند پرایس هنوز هیجانزده بود.
مکگاف، کریسمس سال گذشته، کتاب جامعی به نام روزشمار قرن بیستم هدیه گرفته بود که عکسها و شرح مختصری از مهمترین رویدادهای صد سال اخیر را نمایش میداد. او و دستیارش برای اینکه حافظۀ پرایس را محک بزنند از آن کتاب برای طرح پرسشهایی کمک گرفتند که هر کسی با چنین حافظۀ قدرتمندی باید بتواند به آنها پاسخ درست بدهد. پرسشها مربوط به سال ۱۹۷۴ و بعد از آن بودند، چون پرایس میگفت قدرت حافظهاش از آن زمان شکل گرفته است.
مکگاف روبهروی پرایس نشست و پرسید «بحران گروگانگیری کارمندان سفارت آمریکا در ایران چه زمانی شروع شد؟».
پرایس مکث کوتاهی کرد و جواب داد «۴ نوامبر ۱۹۷۹».
مکگاف گفت «نه، درست نیست. پنجم نوامبر بود».
پرایس جواب داد «چهارم نوامبر بود».
مکگاف به منبع دیگری مراجعه کرد: حق با پرایس بود؛ کتاب اشتباه نوشته بود.
باقی جوابهای پرایس هم همینقدر سریع، مطمئن و غالباً درست بودند. ضربوشتم رادنی کینگِ راننده تاکسی توسط پلیس لس آنجلس در چه تاریخی بود؟ یکشنبه، سوم مارس ۱۹۹۱. شانزدهم اوت ۱۹۷۷ چه اتفاقی افتاد؟ الویس پریسلی در حمام خانهاش در گریسلند مرد. روز سهشنبه. بینگ کراسبی کِی فوت کرد؟ جمعه، ۱۴ اکتبر ۱۹۷۷، در زمین گلفی در اسپانیا. پرایس این خبر را وقتی داشت با مادرش به کلاس فوتبال میرفت از رادیوی ماشین شنیده بود.
مکگاف دههها بود که دربارۀ حافظه و یادگیری تحقیق میکرد و هرگز نه چنین چیزی دیده و نه شنیده بود. پرایس یادش هست که بعد از صرف ناهار در حالی با مکگاف خداحافظی کرد که مکگاف روی جدولِ بیرون رستوران ایستاده بود و «واقعاً از حیرت سرش را میخارانْد».
وقتی بهسمت خانه رانندگی میکرد، حس میکرد کمی کنف شده است. تعریف میکند که «آمدم خانه و بگینگی کفری بودم. پدرم گفت “چه توقعی داشتی، میخواستی جواب بگیری؟” و من توی دلم گفتم “خب معلوم است! تازه فکر میکردم یک قرصی هم برایش میگیرم!”».
مکگاف از چهرههای سرشناس حافظهپژوهی است. دفتر او در دانشگاه کالیفرنیا، آنسوی حیاط، در ساختمان دیگری است که به افتخار او نامش را تالار مکگاف گذاشتهاند. او بیش از ۵۵۰ مقاله و کتاب نوشته که بسیاریشان مربوط به رشتۀ تخصصی خودش هستند و به چگونگی شکلگیری حافظۀ بلندمدت میپردازند. او در سال ۲۰۱۵ جایزۀ گرومایِر را دریافت کرد، تقدیر ویژهای در حوزۀ پرطرفدار روانشناسی با جایزۀ صدهزاردلاری که بهپاس نقش مکگاف در فهم حافظه و هیجان به او تعلق گرفت. تندیس کوچک این جایزه را در قفسهای روی میزش گذاشته است. روی تختۀ اعلاناتِ کنار مانیتورش یک عکس رنگی از مکگاف با پونز چسبانده شده که -با تهریش خاکستری، عینک چهارگوش، و لباس رسمی دانشگاهی- در جشن فارغالتحصیلی دانشگاه ارواین در سال ۲۰۱۴ پشت سرِ باراک اوباما ایستاده است. پاییز پارسال که به دیدن مکگاف رفتم، برایم تعریف کرد که نکتۀ بامزۀ آن عکس این است که عکاس درواقع سعی داشته، برای مقالهای که قرار بوده به مناسبت پنجاهمین سالِ فعالیت او در دانشگاه در لسآنجلس تایمز منتشر شود، از او عکس بگیرد نه از رئیسجمهور. با لبخند میگوید «این عین حقیقت است اما هیچکس باور نمیکند!».
مکگاف، که حالا ۸۵ساله و در شرف بازنشستگی است، پژوهش دربارۀ حافظه را از دهۀ ۱۹۵۰ شروع کرده است. تا پیش از آنکه پرایس با او تماس بگیرد، تمرکز تحقیقاتش بر این بود که نشان دهد هرچه تجربهای هیجانبرانگیزتر باشد، یادسپاریِ آن توسط سازوکارهای عصبزیستشناختیِ دخیل در تشکیل حافظه بیشتر تضمین میشود. هر اتفاق خوشایند یا ناخوشایندی که حتی ذرهای تحریککننده باشد باعث آزادشدن هورمونهای استرس از غدد فوقکلیوی میشود، و این هورمونها بهنوبۀ خود آمیگدال را فعال میکنند. سپس آمیگدال به قسمتهای دیگرِ مغز اطلاع میدهد اتفاقی که افتاده مهم است و باید به خاطر سپرده شود. مکگاف توضیح میدهد همین سازوکار است که قدرت حافظۀ ما را کنترل میکند.
مکگاف تمام سالهای کارش را صرف بررسی حافظههای قدرتمند کرده بود، و به نظر میرسید حافظۀ پرایس قویترین حافظهای بود که مکگاف تا آن زمان دیده بود. پژوهشهای قبلی مکگاف فهم ما را از سازوکارهای حافظه تغییر داده بودند، و حالا علت توجهش به پرایس فراتر از این بود که صرفاً به قابلیتهای خارقالعادۀ او در یادآوری پی ببرد. مکگاف امیدوار بود که وضعیت منحصربهفرد پرایس بتواند به ما نکتۀ تازهای دربارۀ شیوۀ شکلگیری و ذخیرۀ خاطرات بیاموزد. میگوید «ثمرۀ مهمش فهمیدنِ نحوۀ عملکرد حافظه است».
بااینحال، مکگاف کارش را از موضع بدبینانهای شروع کرد. میگوید «پرسوجو از او را با این فرض علمی شروع کردم که توان چنین کاری را ندارد». و بااینکه پرایس بارها تواناییاش را نشان داده بود، مکگاف باز هم تحتتأثیر قرار نگرفته بود. «خب، آره، نظرم را جلب کرد. اما شگفتزده هم نشدم. خیلی بیش از اینها باید پیش میرفتیم. پس بیشتر پیش رفتیم» (هرچند اینطور که پرایس به خاطر میآورَد قدرت حافظهاش «دکتر مکگاف را واقعاً حیرتزده کرده بود»).
مکگاف، بعد از اولین جلسهاش با پرایس، گروهی گردِ هم آورد تا ژرفا و گسترۀ حافظۀ او را تعیین کنند. الیزابت پارکر، عصبروانشناس، قابلیت یادگیری و یادآوری پرایس را نقشهبرداری کرد، و لری کِیهیلِ عصبزیستشناس به تحلیل نتایج کمک کرد. از آن پس، تا پنج سال، از پرایس آزمونهای فراوانی گرفتند، از انواع آزمونهای مرسوم حافظه، بهرۀ هوشی و یادگیری گرفته تا آزمونهایی که اختصاصاً برای او طراحی کرده بودند. مثلاً از پرایس که یهودی است پرسیدند تاریخ تمام عیدهای پاک از ۱۹۸۰ تا ۲۰۰۳ را بنویسد. پرایس فقط یکی را، آن هم فقط با دو روز اختلاف، اشتباه نوشت. پرایس حتی میتوانست بگوید در هریک از آن روزها چه کار میکرده است. وقتی پژوهشگران دو سال بعد از او خواستند دوباره همین کار را انجام دهد، نهتنها تاریخی را که دفعۀ پیش اشتباه گفته بود تصحیح کرد بلکه راجع به جزئیات شخصی هم عیناً همان جوابها را داد (این هم دو نمونهاش: ۱۷ آوریل ۱۹۸۷ «زیادی هویج خورده بودم. بالا آوردم»؛ ۱۲ آوریل ۱۹۹۸ «خانه بوی ژامبون میداد»).
تأیید صحت این خاطراتِ سرگذشتی معمولاً کار دشواری است اما مکگاف میگوید «خوشبختانه، پرایس خاطرات روزانهاش را نوشته است». پرایس از ۲۴ اوت ۱۹۸۰، درخلال یک رابطۀ عاشقانه در دبیرستان که میخواست همیشه در یادش بماند، با جدیتِ تمام شروع به ثبت جزئیات زندگیاش کرد. معمولاً هر روز چند یا دستکم یک خاطره مینوشت و در آن اشارات کوتاهی به مهمترین اتفاقات روز میکرد. خاطراتش را در تقویم، در کاغذهای ماشینتحریر که با گیره به هم وصلشان کرده بود، در دفتر یادداشت، در کاردکس و حتی روی کاغذدیواری اتاق کودکیاش نوشته است.
از نظر پرایس، نوشتن خاطراتش به این معنی است که آن رویدادها «واقعی» بودهاند و بخشی از یک شرح تاریخی ماندگار و مستقل از خودش هستند (به من گفت میخواهد وقتی مُرد یادداشتهایش را با او دفن کنند یا ببرند در بیابان بسوزانند). کارکرد دیگر خاطرهنویسی برای او این بوده که آشفتگیهای ذهنش را یکجا ثبت کند و به افکارش نظم بدهد. پرایس میگوید خاطراتش را دوباره نمیخوانَد، و با توجه به تاریخهای بداههای که محققان از او میپرسیدند، هیچ بهانهای نداریم که گمان کنیم میتوانسته جواب سؤالات را از قبل آماده کند. محققان دانشگاه کالیفرنیا گفتههای پرایس را با چیزهایی که در یادداشتهایش نوشته بود مطابقت دادند. در بعضی موارد هم میتوانستند صحت خاطرات را از مادرش جویا شوند.
به مرور مشخص شد که حافظۀ سرگذشتی پرایس احتمالاً هیچ همتایی ندارد. اما وقتی پای یادآوری جزئیاتی به میان میآمد که به شخصِ او ربطی نداشت، عملکردش چندان بهتر از میانگین نبود. تاریخ گروگانگیری در ایران یادش مانده بود چون، بهقول خودش بهعنوان یک آدمِ معتاد اخبار، خبرش را در گزارش شخصی آن روزش آورده بود. میگوید مدرسه برایش «شکنجه» بوده -از آن دوران چیز خاصی یادش نمانده- اما به طرزی باورنکردنی جزئیترین چیزها را دربارۀ برنامههای تلویزیونی دهۀ ۶۰ و ۷۰، سالهای پرخاطرۀ کودکیاش، به یاد میآورد. باقی اطلاعات، که به خودش یا علایقش ربطی نداشتهاند، فراموش شدهاند: یک بار از او خواستند چشمش را ببندد و لباسهای دو مصاحبهکنندهای را که همان روز ساعتها با او مصاحبه کرده بودند به یاد بیاورد، و او نتوانست. وقتی از او خواستند به یک مجموعه عددِ درهم نگاه کند و ترتیبشان را در مدت زمان مشخصی حفظ کند، خندید و گفت غیرممکن است. حافظۀ پرایس مثل حافظۀ من و شما گزینشی است؛ چیزهایی را ذخیره میکند که به نظرش مهم باشند. درواقع، او فقط در یادسپاری و بازیابی چنین خاطراتی بهتر از دیگران است.
دربارۀ شکلهای برتر حافظه پژوهشهای بسیار اندکی انجام شده بود و دربارۀ حافظۀ کسانی مثل جیل پرایس همان چند پژوهش هم وجود نداشت. بخش اعظم آنچه موجود بود دربارۀ کسانی بود که میتوانستند عدد پی را تا ۲۲۵۱۴ رقم اعشار حفظ کنند یا ترتیبِ مجموعهای از کارتها را که بدون ترتیب کنار هم چیده شده بودند به خاطر بسپارند. اتفاقنظر علمی این بود که چنین قابلیتهایی حاصل تمرین و مهارت اکتسابی هستند، یعنی بیشتر نتیجۀ راهبرد هستند تا توانایی ذاتی. عدۀ دیگری هم که قادرند بگویند هر روزی از تقویم چندشنبه بوده است میتوانند این کار را برای هر تاریخی پیش از تولد خودشان یا هر تاریخی در آینده هم انجام بدهند و اغلب دچار اوتیسم هستند. پرایس نه چنین توانی دارد و نه دچار اوتیسم است. تا جایی که گروه پژوهشی دانشگاه کالیفرنیا دریافتند تا آن زمان بهجز پرایس فرد دیگری نبود که چنین قابلیت خودکاری برای یادآوری خاطرات شخصی از خود بروز داده باشد.
۱۳ اوت ۲۰۰۳، سه سال پس از اولین باری که پرایس به دانشگاه کالیفرنیا رفت، مکگاف، پارکر و کِیهیل یافتههای اولیهشان را دربارۀ حافظۀ جیل پرایس در جلسهای طولانی به گروه پزشکی دانشگاه ارائه دادند. پرایس را دعوت کرده بودند تا قابلیت عجیب حافظهاش را به نمایش بگذارد، و نشان دهد که چطور میتواند تاریخها و خاطرهها را در ذهنش «ببیند»، و شیوۀ درکش از زمان را توضیح دهد. از دید او هر سال مثل یک دایره است؛ ژانویه روی ساعت یازده قرار گرفته و ماههای بعدی خلاف جهت عقربههای ساعت از راه میرسند. آن روز برای صحبت جلوی جمع، بهویژه جلوی پزشکان، اضطراب داشت. خودش میگوید از دکترها وحشت دارد، ولی تازه آنجا بود که فهمید سالها رنجی که کشیده اکنون در خدمت هدف والاتری است، در خدمت پیشرفت علم.
دو سال بعد، پژوهشگران دانشگاه کالیفرنیا پیشنویس مقالهای را که دربارۀ پرایس نوشته بودند به او دادند تا قبل از انتشار بخواندش. آنها در این مقاله پرایس را هم «نگهبان» و هم «زندانیِ» خاطراتش توصیف کرده بودند. «با خودم گفتم خدایا، اگر خودم ماجرا را نمیدانستم، حتماً فکر میکردم طرف ضربهمغزیای چیزی شده است». پرایس اینها را دربارۀ «اِی. جِی» میگوید، نام مستعاری که نویسندگان مقاله برایش گذاشته بودند. «گریهام گرفت، اشکمهایم موقع خواندنش سرازیر شد. بالاخره یک نفر صدایم را شنیده بود. برعکسِ تمام عمر که از ته دل فریاد زده بودم و هیچکس هیچچیز نشنیده بود».
آن مقاله با عنوان «مورد یادآوری سرگذشتی غیرعادی»2 در فوریۀ سال ۲۰۰۶ در مجلۀ عصبروانشناسی نوروکِیس منتشر شد. مکگاف میگوید «کار درستی نکردیم که نامش را “هایپرتیمِزیا” 3گذاشتیم. فکر خیلی بدی بود، چون وقتی چنین نامی روی پدیدهای میگذارید طوری است که انگار میدانید چیست». هایپرتیمزیا از ریشۀ یونانیِ تیمسیس به معنی یادآوری است. حقیقت این است که آنها دربارۀ پرایس فقط یک نقطهداده، کلی توصیف و درک مبهمی از سازوکار حافظهاش داشتند. اما بهزودی آدمهای بیشتری را یافتند که وضعیتی مشابه پرایس داشتند.
دوازدهم مارس ۲۰۰۶ بهعنوان یک روز خیلی مهم در یاد پرایس مانده است. میگوید «آخرین روزی بود که زندگیام مال خودم بود». فردای آن روز، اولین مقاله دربارۀ کشف «هایپرتیمزیا» در روزنامۀ اورنج کانتی رجیستر چاپ شد. تا بعدازظهر همان روز، پنج رسانۀ خبریِ دیگر هم با دستیار مکگاف تماس گرفته و خواهان مصاحبه با پرایس شده بودند. یک ماه بعد، آنقدر بهخاطر پرایس با دانشگاه تماس میگرفتند که دانشگاه از پرایس خواست برای رسیدگی به همۀ درخواستها مدیربرنامه استخدام کند (پرایس که مردم هنوز هم او را با عنوان ای. جی میشناختند خودش را مدیربرنامه جا زد و خودش به همۀ درخواستها رسیدگی میکرد. میگوید «همه چیز تحت کنترلم بود. تا یک سال هیچکس نمیدانست که دارد با خودِ من صحبت میکند. واقعاً خندهدار بود»).
تقریباً بلافاصله پس از انتشار خبر، ایمیلهایی هم به مکگاف رسید و افرادی نوشته بودند که خودشان یا یکی از آشنایانشان وضع پرایس را دارند. حتی یکی از ایمیلها گوشزد کرده بود که دانشمندانِ دانشگاه کالیفرنیا اولین نفراتی نیستند که فردی را با چنین حافظهای پیدا میکنند؛ مقالهای در سال ۱۸۷۱ در مجلۀ اسپکیولیتو فیلاسوفی مورد کنجکاویبرانگیزِ دنیل مککارتنی را شرح میدهد که آن زمان مردی ۴۵ساله و نابینا، ساکن اوهایو بوده است. او از یکم ژانویۀ ۱۸۲۷، که نُه سال و چهار ماه داشته، میتوانسته به یاد بیاورد که هر تاریخی چندشنبه بوده، آبوهوا چطور بوده، چه میکرده و کجا بوده است.
دهها نفر با آزمایشگاه مکگاف تماس گرفتند، جایی که دستیارش دور اولِ بررسی سوابق را شروع کرده بود و داشت ترتیبی میداد تا از کاندیدهای احتمالیْ همان آزمونی را بگیرند که مکگاف از پرایس گرفته بود، یعنی آزمون تاریخ رویدادهای عمومی. دومین نفری که تأیید شد به این وضعیت دچار است برَد ویلیامز بود. او در ویسکانسین گویندۀ رادیو بود و برادرش در سال ۲۰۰۷، بعد از اینکه اتفاقی مقالهای دربارۀ پژوهش دانشگاه ارواین دیده بود، با مکگاف تماس گرفته بود. نفر سوم ریک بارون بود که خواهرش در گزارشهای اینترنتی دربارۀ «ای. جی» خوانده بود.
نفر چهارم باب پترِلا بود، استندآپ کمدینی که بعدها نویسنده و تهیهکنندۀ برنامههای واقعگرای تلویزیونی مثل «شکار مرگبار» شده بود. پترلا از نوجوانی میدانست که حافظهاش با حافظۀ دیگران فرق دارد، اما هرگز فکر نمیکرد که تا اینحد غیرعادی باشد. در ماه اکتبر که در لسآنجلس همدیگر را دیدیم گفت «خیال میکردم مثل این است که موهایت قرمز باشد یا چپدست باشی».
پترلا در ۱۹ ژوئن سال ۲۰۰۷، پس از آنکه دوستش توصیه کرد بهتر است دلیل علمی عملکرد حافظهاش را بداند، بهسراغ گروه پژوهشی دانشگاه کالیفرنیا رفت. او را نزد الیزابت پارکر فرستادند، عصبروانشناسی که یکی از نویسندگان مقالۀ اصلی هایپرتیمزیا بود. آنها چندین بار با هم ملاقات کردند. پارکر پس از انجام آزمایش تأیید کرد که پترلا هایپرتیمزیا دارد و او را برای بررسی بیشتر نزد مکگاف فرستاد. برای ساعت ناهار قرار ملاقات گذاشتند و پترلا مکگاف و کِیهیل را برای اولین بار در ۲۸ ژوئن ۲۰۰۸ («یک روز زیبا») دید. آن روز مکگاف همان آزمون تاریخی را که از پرایس گرفته بود از او هم گرفت.
این پژوهش برای دانشمندان جذاب بود، اما همزمان از این بابت نگران بودند که ارزش صرف وقت نداشته باشد: با توجه به تعداد بسیار کمِ افرادی که با این عارضه شناسایی شده بودند، چطور میتوانستند با قطعیت دربارهاش صحبت کنند؟ وجود افرادی با این حافظۀ منحصربهفرد میتوانست از چه رازی دربارۀ حافظه پرده بردارد؟ تنها قدمی که میشد به جلو برداشت این بود که به آزمایش سوژههای فعلی ادامه دهند و امیدوار باشند که نمونههای دیگری نیز پیدا شوند. تا سال ۲۰۱۲، پژوهشگران برای عارضهای که به حافظۀ سرگذشتیِ برتر یا اچاسایام تغییر نام داده بود (بهگفتۀ مکگاف «هایپرتیمزیا شبیه اسامی بیماریهای مقاربتی است») فقط شش نمونۀ تأییدشده پیدا کرده بودند. اینجا بود که برنامۀ خبریِ ۶۰ دقیقه وارد میدان شد.
برنامۀ ۶۰ دقیقه در ماه اوت ۲۰۱۰، در بخشی از برنامهاش با عنوان «حافظۀ بیپایان»، با «اعجوبههای حافظه» گفتوگو کرد، یعنی با باب پترلا، برد ویلیامز، ریک بارون، لوئیس اوون، و ماریلو هِنرِ بازیگر که بیشتر بابت بازی در سریال طنز تاکسی در دهۀ ۱۹۷۰ شهرت داشت (در این برنامه پرایس حضور نداشت؛ آن زمان او دیگر گمنام نبود و در سال ۲۰۰۸ زندگینامهاش را منتشر کرده بود، اما کمکم از حضور در رسانهها بدش آمد چون فکر میکرد آنها وضعیت او را به یک «موضوع جنبی» تقلیل دادهاند. او تا امروز هیچیک از همتایانش را هم از نزدیک ندیده است).
این اولین باری بود که افرادِ دارای حافظۀ سرگذشتیِ برتر کسی مثل خودشان را میدیدند. اگر امروز برنامه را نگاه کنید، میبینید که حیرت و لذتشان از آشنایی با یکدیگر کاملاً پیداست. وقتی برای اولین بار جلوی دوربین همدیگر را دیدند، یکبهیک همدیگر را در آغوش گرفتند. بعد، وقتی سالروز زلزلۀ سانفرانسیسکو را از آنها پرسیدند، تقریباً همهشان جواب یکسانی دادند و حتی چند نفرشان با خنده به چنین سؤالی جواب دادند. آن برنامه نوزدهم دسامبر ۲۰۱۰ -یکشنبهشب- پخش شد و حدود ۱۹ میلیون نفر آن را تماشا کردند.
مکگاف میگوید بعد از اتمام برنامه «کامپیوترم را روشن کردم و دیدم بیش از ۶۰۰ ایمیل دارم». بیشتر ایمیلها از کسانی بود که میگفتند خودشان یا یکی از آشنایانشان اچاسایام دارد. مکگاف فاصلۀ یکهفتهایِ کریسمس تا سال نو را صرف پاسخگویی به ایمیلها کرد. ناچار شدند دانشجویان کارشناسی و کارشناسیارشد را به کار بگیرند تا به تلفنها پاسخ دهند و تماسگیرندگان را به کمکِ آزمون رویدادهای همگانی غربال کنند. بیشترِ کسانی که تماس گرفته بودند رد شدند، اما عدۀ کمی از آنها برای آزمایشهای بیشتر به دانشگاه کالیفرنیا دعوت شدند. همین سنجهای است که نشان میدهد اچاسایام تا سال ۲۰۱۱ چقدر نادر بوده است، طوری که حتی وقتی میلیونها نفر با آن آشنا شدند پژوهشگران فقط ۲۲ نفر را با چنین عارضهای شناسایی کردند.
مجلۀ عصبزیستشناسی یادگیری و حافظه 4 در می ۲۰۱۲ مطالعۀ پیگیرانۀ آرورا لِپرت، دانشجوی کارشناسی ارشد علوماعصاب در دانشگاه کالیفرنیا، و دکتر کرِیگ استارک، رئیس وقتِ مرکز عصبزیستشناسیِ یادگیری و حافظه، را منتشر کرد. آن موقع، تقریباً ۱۲ سال از روزی که پرایس با مکگاف تماس گرفت گذشته بود، اما پژوهشگران فقط اندکی به جوابی که پرایس دنبالش بود نزدیک شده بودند.
پژوهشگران، برای آنکه به نحوۀ عملکرد اچاسایام پی ببرند، اول باید میفهمیدند که این عارضه چه هست و چه نیست. مقالۀ لپرت، دومین مقالهای که دراینباره چاپ شد، تصدیق کرد که پرایس و ۱۰ نفر دیگری که بررسی کرده است صرفاً در طیف حافظۀ «قوی» تا «ضعیف» جزء قویترینها نیستند، بلکه خودشان در دستهبندی کاملاً مجزایی قرار میگیرند. مشخص شده است که افراد دارای اچاسایام، در مقایسه با افرادی که حافظۀ متوسط دارند، در بهیادآوردنِ اطلاعات سرگذشتیِ گذشتههای دورشان عملکرد بسیاری بهتری دارند. این افراد ۸۷ درصدِ خاطراتی را که صحتشان سنجشپذیر است درست به یاد میآورند». این مقاله میتوانست سرنخهایی هم دربارۀ علت چنین قابلیتی ارائه بدهد.
مثلاً، بیشترِ سوژههای اچاسایام صحبت از سازوکارهایی ذهنی به میان آوردند که ظاهراً خاطرات را بر اساس زمان وقوع یا نوعشان (مثلاً همۀ ۱۵ آوریلهایی که تا امروز به یاد دارند) دستهبندی میکنند و بهاینترتیب بازیابی خاطرات را ارتقا میدهند. از قرار معلوم، چنین ساختار تاریخمحوری به این افراد کمک کرده به خاطرات خود نظم بدهند، طوری که گویی روی خاطراتشان برچسب زدهاند تا بعداً راحتتر به آنها مراجعه کنند. جالب اینکه، پژوهشها نشان داد کسانی که حافظۀ متوسطی دارند در جایابیِ زمانیِ رویدادهایی که به خاطر میآورند ضعف دارند، یعنی قادر نیستند تشخیص بدهند که فلان اتفاق دو هفته پیش افتاده است یا دو ماه پیش (البته، درست مثل خودِ لپرت، مکگاف و استارک، در اینجا باید به این نکته توجه کنیم که پژوهش این افراد محدود به خاطراتی است که خودشان، بهعنوان محقق، بتوانند صحتشان را تأیید کنند. برای این منظور، تاریخها آسانترین و احتمالاً مطمئنترین راه هستند. مکگاف میگوید «همۀ کارهای ما حول دانستن تاریخ است. بنابراین آیا ممکن است کسی حافظۀ سرگذشتیِ برتر داشته باشد و تاریخها را نداند؟ ما که به چنین موردی برنخوردهایم».
همۀ سوژههای اچاسامای اعلام کردهاند که از مرور خاطراتشان در ذهن خود لذت میبرند و دوست دارند خود را در بهیادآوردنِ روزها و رویدادها محک بزنند. جیل پرایس میگوید وقتی موهایش را سشوار میکشد، خاطراتش را در ذهنش ورق میزند، مثلاً خاطرۀ تمام چهارم اکتبرهایی که یادش میآید. میگوید «همان کاری را میکنم که در ۴۰ سال اخیر در ذهنم کردهام، همان کاری که ۴۲ سال اخیر در ذهنم کردهام. و بعد رو میکنم به یک آدم خیالی توی سرم و میگویم “حالا نوبت توست”». باب پترلا وقتی در ترافیک گیر میکند، خاطرات تاریخ مشابه سالهای قبل را مرور میکند، بهترین شنبههایی را که ژوئنِ هر سال داشته گلچین میکند، یا سعی میکند از سال ۲۰۰۲ به اینسو تکتک روزها را به یاد بیاورد.
پژوهشگران این را هم دریافتهاند که بیشترِ سوژههای اچاسایام رفتارهای وسواسگونهای از خود بروز میدهند. ریک بارون عادت داشت همۀ حوالههای بانکی را به ترتیبِ حروف اول اسامیِ شهرهایی که از آن صادر شده بودند نگهداری کند. پرایس یک کمد مرتب و منظم پر از یادگاریهای شخصی داشت و نمیتوانست از آنها دل بِکند، چیزهایی مثل عروسک و اسباببازی، چندین و چند عروسک پنبهای و نوارِ آهنگهایی که از رادیو ضبط کرده بود. باب پترلا عادت داشت میوه و سبزیها را بهمحض رسیدن به خانه با دستمال ضدباکتری تمیز کند. لپرت میگوید «در اینجا همبستگی خوب و مثبتی وجود دارد که نشان میدهد هرچه حافظه قویتر باشد، اختلال وسواس فکری-عملی شدیدتر است» و اضافه میکند که وجود این همبستگی منطقی است: وقتی سوژهها بهطور کلی در هر کاری رفتار وسواسی نشان دهند، در این صورت ممکن است در یادآوری خاطراتشان هم همیناندازه وسواس به خرج دهند، یعنی تکرار و بعد تقویتشان کنند و بهاینترتیب مدام خاطرات را در ذهنشان پررنگ کنند. هربار که به خاطرهای دسترسی مییابند، این کار برایشان سادهتر است، چون قبلاً بارها انجامش دادهاند. تکرارکردن یکی از مطمئنترین راهها برای بهخاطرسپردن اطلاعات است.
بین کسانی که دچار اچاسایام هستند و افرادی که حافظۀ متوسطی دارند تفاوتهای عصبی-فیزیکی هم وجود دارد. بررسی اسکن مغز افراد مبتلا به اچاسایام نشان میدهد که مغزشان در مناطقی که به حافظۀ سرگذشتی مربوط است تفاوتهایی ساختاری با مغز افراد عادی دارد، ازجمله بیشتربودنِ شکنجهای پاراهیپوکمپ -منطقهای که بنا بر بعضی پژوهشها در گردآوری خاطرات هیجانی دخیل است- و بیشتربودنِ رشتههای دستۀ قلابی 5 که پلی بین قشر پیشانی و قشر گیجگاهی است، اطلاعات را جابجا میکند و در یادسپاری خاطرات رویدادی نقش دارد.
اما هیچیک از این یافتهها توضیح کاملی نمیدهند که چه چیز به افرادی که حافظۀ سرگذشتیِ برتر دارند چنین قدرتی داده است. هرچه باشد، وجود رابطۀ همبستگی به معنای رابطۀ علیت نیست. معلوم نیست سیستمهای سازماندهی ذهنیشان به آنها در یادسپاریِ خاطرات کمک میکند یا از سیستمهای پیچیدهتری برخوردارند که میتوانند اینهمه خاطره را به یاد بسپارند. خیلیها هستند که خاطراتشان را مرور میکنند ولی اچاسایام ندارند. بسیاری از افراد مبتلا به اختلال وسواس فکری-عملی هم حافظۀ سرگذشتیِ چندان خارقالعادهای ندارند.
حتی تفاوتهای ساختاری مغز، هرچند بسیار چشمگیرند، توضیح قانعکنندهای برای چرایی و چگونگی عملکرد حافظۀ سرگذشتیِ برتر ارائه نمیدهند. نحوۀ کارکشیدن از مغزمان میتواند موجب تغییرات فیزیکی در آن شود. برای مثال، مطالعهای که در سال ۲۰۱۱ دربارۀ رانندهتاکسیهای لندن انجام شد نشان داد که تمرین مستمر عبور و مرور در خیابانهای شلوغ شهر سبب افزایش حجم قشر خاکستری در هیپوکامپ خلفیِ میانی و کاهش حجم هیپوکامپ قُدامی شده است. اینکه تفاوتهای ساختاری مغز علت حافظۀ سرگذشتیِ برتر است یا -مانند آنچه در رانندهتاکسیهای لندن مشاهده شد- نتیجۀ چنین حافظهای است، یا ترکیبی از هر دو همچنان نامشخص است. استارک میگوید «جداکردن علمی اینها از هم کار دشواری است، خصوصاً وقتی جامعۀ موردبررسیتان تا این حد کوچک باشد».
پرایس و پترلا هر دو معتقدند که لحظۀ خاصی در زندگیشان بوده که حس میکنند باعث قدرت یادآوری با چنین وضوح خارقالعادهای شده است. آن لحظه برای پترلا در هفتسالگی از راه رسیده. روزی با دوستش در حیاط پشتِ خانهشان بازی میکردند و خیلی به آنها خوش میگذشت. روز بعد، پترلا باز هم دوستش را صدا کرد که با هم بازی کنند، اما چنددقیقهای از بازیشان نگذشته بود که حوصلهشان سر رفت. پترلا همانجا فهمید که هیچچیز یکجور نمیماند و واجب است که چیزها را، قبل از آنکه تغییر کنند، به خاطر بسپارد. برای پرایس هم آن لحظه وقتی بود که با خانوادهاش به شهر دیگری نقلمکان کرد و دچار ضربۀ روحی شد. پرایس و پترلا هر دو اظهار میکنند که پیش از آن لحظۀ سرنوشتساز هم حافظۀ قدرتمندی داشتهاند، ولی توانایی یادآوریشان پس از آن لحظه بهکلی دگرگون شده است.
وقتی نظر مکگاف را دربارۀ پیشینهای که این آدمها از خود ارائه میدهند پرسیدم، محتاطانه جوابم را داد. پرسید «باید دید چقدر از حرفهایی که میزنند، بهجای آنکه برای توضیح علت وضعیتشان باشد، صرفاً تلاشی برای توضیح وضعیت موجودشان است؟». اما کریگ استارک به چنین داستانهایی علاقه دارد. میگوید کسانی مثل پرایس و پترلا، که از فراموشی خاطراتشان اضطراب میگیرند، احتمالاً ناچار میشوند همهچیز را به خاطر بسپارند و درنتیجه زیاد دربارهشان فکر میکند.
بااینهمه، افراد دارای اچاسایام، علیرغم قدرت یادآوری شگفتانگیزشان، از یک جهت شبیه بقیه هستند: آنها درست به اندازۀ دیگران مستعد «تحریف» و ویرایش خاطرات، پیشفرضها، اشتباهگرفتنِ زمان وقوع رویدادها و مغایرتهای دیگری هستند که جزء جداییناپذیر تشکیل خاطراتاند.
در پژوهشی که در سال ۲۰۱۳ منتشر شد دکتر لارنس پاتیهیس، پژوهشگر حافظه در دانشگاه میسیسیپی جنوبی، با همکاری دانشمندان دانشگاه کالیفرنیا از ۲۰ فرد با حافظۀ سرگذشتی بسیار قوی و ۳۸ فرد با حافظۀ معمولی خواست در آزمونهایی شرکت کنند که برای ارزیابی میزان قابلیت آنها در تشکیل خاطرات کاذب طراحیشان کرده بود. احتمال اینکه سوژههای دارای اچاسایام ادعا کنند کلماتی در فهرست وجود دارند که درواقع وجود نداشتهاند درست به اندازۀ گروه شاهد بود. در مقایسه با افراد عادی، تمایل کلیِ آنها به تشکیل خاطرات کاذب از چند اسلاید تصویری بیشتر بود، و درست به اندازۀ افراد عادی احتمال داشت بهاشتباه گزارش دهند که از سقوط هواپیمای یونایتد ۹۳ در حادثۀ یازدهم سپتامبر تصاویری دیدهاند که درواقع وجود خارجی ندارند.
یافتهها نشان میدهند که هیچکس، حتی یک «اعجوبۀ حافظه»، از سازوکارهای بازسازندهای که سبب تحریف حافظه میشوند مصون نیست. وقتی کسی با حافظۀ متوسط تجربهای را به یاد میآورد، آن خاطره نهتنها متشکل از تصورش از آن اتفاق و حسش در آن زمان است، بلکه از دانستهها و حس امروز آن فرد هم تشکیل شده است. پاتیهیس میگوید «ما، برای دستیافتن به تقریبی از گذشته، همۀ چیزهایی را که در زمان حال وجود دارند کنار هم میگذاریم و این درمورد کسانی که حافظۀ سرگذشتیِ برتر دارند هم صادق است». این یافتهها به مذاق بعضی از افراد دارای اچاسایام خوش نیامد، چون بهقول استارک، که یکی از نویسندگان آن مقاله بود، داشتن حافظۀ دقیق شاکلۀ اصلی هویتشان است.
ولی یافتههای این پژوهش با دو دیدگاه مهم دیگر سازگار است. اول اینکه فرایند اولیۀ رمزگذاری خاطرات -فرایندی که مغز اجزای یک تجربه را به شبکهای از نورونها و پیوندهای سیناپسی بدل میکند و آن را بهشکل خاطره درمیآورد- در افرادی که حافظۀ سرگذشتیِ برتر دارند به نظر هیچ تفاوتی با باقی ما ندارد.
در مطالعهای که در سال ۲۰۱۶ منتشر شد، لپورت و پژوهشگرانِ دیگر کیفیت و کمیت حافظۀ سرگذشتی گروه اچاسایام و گروه شاهد را در بازههای یکهفتهای، یکماهه، یکساله، و دهساله بررسی کردند. طی یک هفته، هر دو گروه از لحاظ کیفیت و کمیتِ اطلاعاتی که به یاد میآوردند یکسان بودند. ولی پس از هفتۀ اول، قدرت یادآوری گروه شاهد دچار افت قابلملاحظهای شد، درحالیکه منحنی فراموشی گروه اچاسایام، که گویی تا ابد میتوانستند هر چیزی را به یاد بیاورند، شیب بسیار ملایمتری داشت. شواهد نشان میدهند افرادی که حافظۀ سرگذشتیِ برتر دارند خاطراتشان را درست به همان شیوهای میسازند که ما با حافظههای عادیمان خاطره میسازیم: آنها هم، مثل ما، از تجربههایی که باعث برانگیختن هیجاناتشان شود خاطرات قویتری میسازند و در بازسازی خاطرات خود مرتکب همان تحریفهایی میشوند که ما میشویم.
دیدگاه دوم این است که اگرچه افرادِ دارای اچاسایام در بازنمایی و سازماندهی ذهنیِ خاطرات خود مهارت دارند، بعید است برای بهخاطرآوردن این اطلاعات از نظام بازیابیِ بدیعی بهرهمند باشند. استارک که این روزها اکثر پژوهشهای اچاسایام در آزمایشگاه او انجام میشوند توضیح میدهد که «سازوکار همان سازوکار است، فقط [از سازوکار ذهنی افراد عادی] بهتر است». این مسئله تلویحاً به این نکته هم اشاره میکند که آنچه افراد دارای اچاسایام متفاوت از باقیِ ما انجامش میدهند جایی بین رمزگذاری خاطره و بازیابی آن اتفاق میافتد، یعنی در فضایی که خاطرات در حافظۀ درازمدت تثبیت میشوند.
آزمودن این فرضیه نسبتاً آسان است: از گروه اچاسایام و گروه شاهد یک امآرآیِ کارکردی میگیریم و از هر دو میخواهیم خاطرات یک هفته پیش خود را به یاد بیاورند، یعنی در بازهای که هر دو گروه عملکرد تقریباً یکسانی دارند. استارک میگوید «آیا وقتی به خاطرهای فکر میکنیم آن را بهشکل متفاوتی تجربه میکنیم؟». ولی تا امروز چنین پژوهشی انجام نشده که یکی از دلایلش کمبود بودجه است. حافظۀ سرگذشتیِ برتر موضوع جذابی است، اما سرمایهگذاری روی علم محضخاطرِ علم فعلاً در ایالاتمتحده طرفدار ندارد. مؤسساتی که کمک مالی میکنند میپرسند مطالعۀ حافظۀ سرگذشتیِ برتر چه سودی برایمان دارد.
در سال ۱۹۵۳ هنری مولایسنِ بیستوهفتساله، اهل هارتفوردِ کانکتیکات، برای درمان بیماری حادِ صرع تحت عمل جراحی خطرناکی قرار گرفت. جراحان، پس از حفر چند سوراخ روی جمجمۀ او، اقدام به «تکهبرداری دوجانبه از قطعۀ گیجگاهیِ داخلی» کردند، یعنی اساساً بخشی از هیپوکامپ و قسمت اعظم آمیگدال را بیرون کشیدند. جراحی مؤثر بود؛ مولایسن کمتر دچار تشنج میشد. اما قدرت تشکیل خاطرات جدید را هم از دست داده بود. خاطراتِ پیش از جراحیاش پابرجا بودند، و مهارتهای حرکتی جدید را هم میتوانست یاد بگیرد، اما هرگز نتوانست پژوهشگری را که دههها با او کار کرد و تقریباً هر روز میدیدش به جا بیاورد.
مولایسن، که تا پایان عمر با عنوان «اچ. ام» در مجلات پزشکی شناخته میشد، فهم علمی ما از حافظه را از اساس تغییر داد، چرا که نشان داد ما «نظام حافظۀ» واحد و یکپارچهای نداریم. مکگاف توضیح میدهد که درعوض ما «در مغز خود دارای نظامهای حافظۀ مختلفی هستیم که هر کدام رسیدگی به نوع خاصی از اطلاعات در دورۀ زمانی خاصی را به عهده دارند».
مکگاف میگوید شناختن حافظۀ سرگذشتیِ برتر میتواند به کشفیات مشابهی دربارۀ ماهیت حافظه بینجامد. میگوید «این است که جالب است. اینطور نیست که خودِ اچاسایام جالب باشد، این حافظه است که جالب است».
پرایس و پترلا میگویند که امیدوارند بررسی حافظهشان کمکی باشد در راه تحقیق برای یافتن درمان عارضهای که، بنا بر نظرسنجیهای انجامشده در بریتانیا و آمریکا، مردم بهشدت از آن هراس دارند: زوال عقل. پرایس، با صراحت ذاتیاش، میگوید «توقع دارم درمانی برای آلزایمر پیدا کنند. به دکتر مکگاف گفتم “حالا نوبت شماست. کاری را که لازم است انجام بدهید … شما را تحت فشار نمیگذارم، اما علاج آلزایمر را پیدا کنید”».
به احتمال قریب به یقین، مطالعۀ اچاسایام مستقیماً به درمان آلزایمر یا زوال عقل منجر نخواهد شد. هنوز معلوم نیست که اچاسایام صرفاً یک پدیدۀ نادرِ شگفتانگیز از کار در میآید، یا کلیدی است که قفل عمیقترین رازها دربارۀ عملکرد حافظه را میگشاید. دکتر دورث بِرنستِن، بنیانگذار مرکز پژوهشهای حافظۀ سرگذشتی دانشگاه آرهوس، برایم میگوید که اچاسایام دستکم از قابلیت فوقالعادۀ حافظۀ سرگذشتی پرده برمیدارد: «آیا ممکن است منی که حافظۀ سرگذشتی برتری ندارم از هرروزِ زندگیام خاطره ذخیره کرده باشم، ولی صرفاً به آنها دسترسی نداشته باشم؟ مشکل از بازیابی است یا از ذخیرهسازی و یادسپاری؟ اچاسایام بهطور بالقوه میتواند بسیار مهم باشد، چون پرسشهای تازهای مطرح میکند و نشان میدهد که شاید لازم باشد طرز فکرمان را دربارۀ تواناییمان در یادآوری گذشته عوض کنیم».
همۀ پژوهشگران حافظه که تابهحال با آنها صحبت کردهام، خاطرات ما را معرفِ ما توصیف میکنند؛ خاطرهها خودِ ما هستند. برای همین است که آدمها از زوال عقل بیشتر از سرطان میترسند. وقتی کسی از عزیزانتان فوت میکند، ترستان از آن روزی است که خنده یا صدایش را فراموش کنید، چون این اتفاق حتماً خواهد افتاد. فکرکردن به همۀ چیزهای فوقالعاده، هیجانانگیز، مهم، وحشتناک و ویرانکنندهای که فراموش کردهایم ناراحتمان میکند. ولی کسانی که حافظۀ سرگذشتی برتر دارند همۀ اینها را به یاد میسپارند. جدا از پرسشهای علمیای که اچاسایام پیش میکشد، سؤال دیگری هم مطرح است: اگر شدنی بود، دلتان میخواست چنین حافظهای داشته باشید؟
استارک میگوید «ما اسمش را فراموشی میگذاریم ولی، از آن طرف، ذخیرۀ سادۀ اطلاعات هم کار احمقانهای است، صرفاً تلنبارکردن یکسری داده است. فایدهاش چیست؟ باید از آن اطلاعات چیز مفیدی استخراج کنید تا بشود نامش را دانش یا خرد گذاشت. حافظه به معنی چشمداشتن به گذشته نیست، دلیل داشتنش این نیست. حافظه وجود دارد تا تجربههای گذشتهتان شما را با حال و آینده سازگارتر کنند». اما وقتی لپورت، در پژوهشی که در سال ۲۰۱۲ انجام داد، از افراد دارای اچاسایام پرسید که آیا انبوه خاطراتشان را سربار خود میدانند یا نه، اکثرشان جواب منفی دادند.
جیل پرایس نمایندۀ همۀ کسانی که حافظۀ سرگذشتی برتر دارند نیست، اما اولین نقطهدادۀ این جمعیتِ کمشمار است. و او در روز پنجشنبه، هشتم ژوئن سال ۲۰۰۰، به مکگاف نامه نوشت چون به مشکل خورده بود. خودش میگوید «چنین دوراهیهایی را همه در زندگیشان دارند، “کاش فلان کار را کرده بودم؛ کاش فلانجا رفته بودم، و غیره” همه اینها را دارند. تنها فرقش این است که بقیۀ آدمها تکتک این دوراهیها را یادشان نمیماند». حافظۀ او نقشۀ راههای نرفته است، لحظههای پشیمانی، نقشۀ زندگیهایی که میتوانست داشته باشد. میگوید «زیاد به این فکر میکنم که امروز چه میشد، چه نمیشد و چه میتوانست بشود».
پرایس این روزها بهعنوان منشیصحنۀ مستقل در سینما و تلویزیون کار میکند. با والدینش، که بیشتر عمرش را با آنها گذرانده، در آپارتمانی تروتمیز در اِنسینوی کالیفرنیا زندگی میکند. عادت دارد موقع حرفزدن نگاهش را بهسمت راست بدوزد، به آن سمتی از صفحۀ دوتکهای که خاطراتش در آن هستند. بدبین است اما چندان تلخ نیست؛ به نظر میرسد زندگیاش، همۀ آن جزئیاتی که میتواند بهروشنی به یاد بیاورد، او را خسته کرده. البته شاید هم به این علت باشد که نه حالا و نه هیچ زمان دیگری خوب نخوابیده است. سریع میرود سر اصل مطلب و هیجاناتش را مخفی نمیکند. خوشخنده هم هست، هرچند اغلب از روی اجبار میخندد.
مکگاف دوست دارد بگوید که حافظه پلی است که ما را به آینده میرساند، جملهای که در تالار ورودی مرکز عصبزیستشناسیِ یادگیری و حافظه روی تابلویی نوشته شده است. اما پرایس اینطور فکر نمیکند. میگوید «عاجز شدهام، میترسم دهۀ دیگری از عمرم هم تباه شود». از ۳۰ مارس ۲۰۰۵ چنین حسی دارد، از روزی که شوهرش، جیم، در ۴۲سالگی فوت کرد. آنها روز شنبه، اول مارس ۲۰۰۳، در خانهای در لسآنجلس که پرایس در آن بزرگ شده بود و والدینش در شرف فروختن آن بودند با هم ازدواج کردند. و پرایس سنگینی خاطرات عروسیاش را حس میکند، درست به سنگینیِ بهیادآوردن چشمهای بیروح و باز جیم، که در روز جمعه ۲۵ مارس ۲۰۰۵ سکتۀ مغزی کرد و به کما رفت و فقط با کمک دستگاه نفس میکشید.
اما در کنار تمام چیزهای وحشتناکی که افراد دارای اچاسایام هیچوقت فراموش نمیکنند، خاطرات معرکهای هم وجود دارد. وقتی پترلا پا به پنجاهسالگی گذاشت، کتابی را نوشت که در آن مجموعهای از بهیادماندنیترین روزهای عمرش را کنار هم گذاشته بود: برای هر روز، یک خاطره. میگوید «کتاب هیچ قید و بندی ندارد، از سکس، مواد مخدر و راکاندرول حرف میزند. اصلاً جلوی خوم را نگرفتهام». و وقتی ۱۵ آوریلِ ۱۹۶۷ را به یاد میآورد، گل از گلش میشکفد؛ آن روز روزی بود که پترلای ۱۶ساله، در پشتبام دفتر روزنامهای که برایش خبرهای ورزشی و آگهی تسلیت مینوشت، نشست و به اجرای موسیقی گروههایی گوش کرد که آن پایین با هم مسابقه میدادند. میگوید فکر میکرده «سلطان شهر» است. «واقعاً داشتم کیف میکردم، واقعاً داشتم از زندگیام حظ میبردم. آوریلِ آن سال بهترین آوریل عمرم نبود. اما چنین اوقاتی خودبهخود در ذهنم حک میشوند».
اولین باری که با مکگاف صحبت کردم، گفت پرسش اصلی دربارۀ افرادی که حافظۀ سرگذشتی برتر دارند این نیست که چرا همهچیز یادشان میماند، پرسش اصلی این است که چرا ما یادمان نمیماند. میگوید «چکیدۀ همۀ این حرفها این است که آنها فراموشکنندههای بدی هستند و فراموشی اصلاً کارِ آدمهاست؛ چیزی است که بیشتر وقتها لازمش داریم. شخصیت اصلیِ داستان خورخه لوئیس بورخس، با نام «فونس و حافظۀ فوقالعادهاش»، در پیِ یک سانحه حافظۀ قدرتمندی پیدا میکند و، دیگر نمیتواند بخوابد، چون هزاران خاطرۀ جنونانگیزی که مثل پشه در گوشش وزوز میکنند بیدار نگهش میدارند. ویلیام جیمز، یکی از بنیانگذاران روانشناسیِ امروزی، مینویسد «ترکیب غریبِ فراموشی با یادسپاری لنگری است که کشتی ذهنی ما را ثابت نگه میدارد» و ادامه میدهد که «اگر همهچیز یادمان میمانْد احتمالاً بیشتر اوقات، درست به اندازۀ وقتی که هیچ چیز یادمان نمیآمد، بدحال میشدیم».
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
این مطلب را لیندا رودریگز مکرابی نوشته و در تاریخ ۸ فوریهٔ ۲۰۱۷ با عنوان «Total recall: the people who never forget» در وبسایت گاردین منتشر شده است و برای نخستینبار در تاریخ ۹ دی ۱۴۰۳ با عنوان «چه میشود اگر هیچچیز را فراموش نکنیم؟» و با ترجمۀ نسیم حسینی در وبسایت ترجمان علوم انسانی منتشر شده است.
لیندا رودریگز مکرابی (Linda Rodriguez McRobbie) نویسنده، روزنامهنگار و پادکستر آمریکایی است. نوشتههای او در نشریاتی چون بوستون گلوب و گاردین منتشر میشوند. از او تاکنون دو کتاب با عنوانهای Princesses Behaving Badly و Ouch! Why Pain Hurts and Why It Doesn’t Have To منتشر شده است.
ابتذال توصیههای آنلاین: چرا همه چیز به یک قالب تکراری تبدیل شده است؟
اعتیاد معمولاً از چند عامل زیربنایی و نهفته ریشه میگیرد
نقدهای استیگلیتز به نئولیبرالیسم در کتاب جدیدش، خوب اما بیفایده است
حافظۀ جمعی فقط بخشهایی از گذشته را بازنمایی میکند