جزمین وارد، رماننویس آمریکایی، همسرش را در کوران کووید از دست داد. او از خشم و اندوهش نوشته است
آنگاه که عزیزترینهایمان را از دست میدهیم، گویی ناگهان جهان در اطرافمان فرو میریزد. وقتی جزمین وارد، همسرش را که عاشقانه دوستش میداشت، طی چند روز در اثر ویروسِ تازه از راه رسیدۀ کووید-۱۹ از دست داد، در دریایی از اندوه و سردرگمی غرق شد. توی خانهاش قرنطینه شده بود و احساس میکرد در گلویش اسید میریزند. اما بعد، خیابانهای آمریکا پر شد از مردمی که میگفتند جان سیاهان مهم است و او، زن سیاهپوستی از تبار بردگان، دید که هنوز قلبش میتپد.
جزمین وارد، ونیتیفر — در ژانویه، محبوبم از دنیا رفت. حدود سی سانتیمتر از من قدبلندتر بود، چشمان سیاه درشت و دستانی مهربان و ورزیده داشت. هر روز صبح برایم صبحانه میچید و چند قوری چای خشک دم میکرد. هنگام تولد هر دو فرزندمان، بیصدا گریست و اشک صورتش را برق انداخت. پیشازآنکه در نور پریدهرنگ سحرگاه بچهها را با ماشین به مدرسه ببرم، هر دو دستش را روی سرش میگذاشت و در مسیر ماشینرو میرقصید تا بچهها را بخنداند. بامزه و باهوش بود و میتوانست طوری مرا به بخنداند که تمام عضلات بالاتنهام منقبض شود. پاییز گذشته، به این نتیجه رسیده بود که بهترین تصمیم برای خودش و خانوادهمان این است که ادامۀ تحصیل بدهد. شغل اصلیاش در خانوادهمان تروخشککردن ما، مراقبت از بچهها و خانهداری بود. اغلب در سفرهای کاری همراه من میآمد، کودکانمان را در انتهای سالنهای سخنرانی نگه میداشت، و زمانیکه من برای مخاطبان حرف میزدم، وقتی با خوانندگان دیدار میکردم و دست میدادم و کتاب امضا میکردم، مراقب بود و در سکوت احساس غرور میکرد. با اشتیاق من برای دیدن فیلمهای کریسمس یا ولگردی درون موزهها مدارا میکرد، بااینکه قطعاً ترجیح میداد جایی در استادیومی باشد و فوتبال نگاه کند. یکی از مکانهای جهان برای من در کنار او بود، زیر بازوی گرم او که بهرنگ آب عمیق و تیرۀ رودخانه بود.
• نسخۀ صوتی این نوشتار را اینجا بشنوید.
اوایل ژانویه، همهمان بیمار شدیم و فکر کردیم آنفولانزاست. پنج روز از بیماریمان گذشته بود که به مرکز مراقبتهای فوری محلی رفتیم و آنجا دکتر از ما نمونۀ بزاق گرفت و به صدای سینهمان گوش داد. تشخیصش این بود که من و بچهها به آنفولانزا مبتلا شدهایم؛ نتیجۀ آزمایش محبوبم قطعی نبود. در خانه، برای همهمان دارو جیرهبندی کردم: تامیفلو و پرومتازین. بچهها و من فوراً علائم بهبودیمان پدیدار شد، اما محبوبم نه. در تب میسوخت. میخوابید و بیدار میشد تا شکوه کند از اینکه بهگمانش داروها اثری ندارند، که درد میکشد. و بعد داروی بیشتری میخورد و دوباره میخوابید.
دو روز پس از ویزیت پزشک خانوادگیمان، قدم به اتاق پسرم که محبوبم در آن دراز کشیده بود گذاشتم و او نفسنفسزنان گفت: «نمیتونم… نفس… بکشم…». او را به اورژانس بردم و آنجا، پس از گذشت ساعتی در اتاق انتظار، به او آرامبخش دادند و به دستگاه تنفس مصنوعی وصلش کردند. اندامهایش از کار افتادند: اول کلیهها و بعد کبد. ریههایش عفونت زیادی داشتند، درگیر سپسیس شده بود و در آخر، قلب بزرگِ نیرومندش دیگر نتوانست پشتیبان بدنی باشد که علیهاش شوریده بود. هشت بار کُد خورد. من چهار بار آن را شاهد بودم که دکترها عملیات احیا را انجام دادند و او را باز گرداندند. پانزده ساعت بعد از قدم گذاشتن به اورژانس آن بیمارستان، از دنیا رفت. دلیل رسمی: سندرم دیسترس تنفسی حاد. سیوسه ساله بود.
بدون آغوشش که چون پردهای شانههایم را بپوشاند و تروخشکم کند، غرق اندوهی سوزان و بیکلام شدم.
دو ماه بعد، با چشمانی درهمکشیده به ویدئویی از کاردی بی نگاه میکردم که سرحال و با صدایی آوازگون میخواند: «کروناویروس»، و قهقه میزد. «کروناویروس». درحالیکه اطرافیانم کووید را مایۀ شوخی کرده بودند و وقتی از تهدید همهگیری میشنیدند، رو بر میگرداندند، ساکت مانده بودم. چند هفته بعد، مدرسۀ فرزندانم تعطیل شد. دانشگاهها به دانشجویان میگفتند تا خوابگاهها را تخلیه کنند و همزمان استادها برای برگزاری آنلاین کلاسها به تکاپو افتاده بودند. هیچکجا سفیدکننده، کاغذ توالت یا دستمال حولهای برای خریدن نبود. من به آخرین اسپری ضدعفونیکننده روی قفسۀ داروخانهای چنگ زدم؛ کارمندی که خریدم را جمع میکرد با حسرت از من پرسید: «این را از کجا پیدا کردی»، و برای لحظهای تصور کردم که مرا بهخاطرش به مبارزه خواهد طلبید، به من خواهد گفت که بنا به سیاستهای جدید اجازه ندارم آن را بخرم.
روزها هفته شدند و آبوهوای جنوب میسیسیپی، این خطّۀ باتلاقی و پرآب ایالت که خانۀ من است، عجیبوغریب بود: رطوبت کم، هوای خنک، آسمان صاف و پارهپاره از نیزههای خورشید. من و بچهها ظهرها بیدار میشدیم تا درسهای مدرسه را در خانه انجام دهیم. همینطور که روزهای بهاری طولانیتر و به تابستان منتهی شدند، بچههایم افسار پاره کردند، جنگل پیرامون خانهام را میکاویدند، تمشک میچیدند و با لباس زیر دوچرخه و چهارچرخهسواری میکردند. به من میچسبیدند، صورتشان را به شکمم میمالیدند و با گریههای هیستریک میگفتند: «دلم برای بابا تنگ شده». مویشان گوریده و انبوه شد. چیزی از گلویم پایین نمیرفت، و اگر گاهی چیزی میخوردم، قوتم نان مکزیکی با کِزو و تکیلا بود.
نبودنِ محبوبم در تکتکِ اتاقهای خانهمان منعکس میشد. او که من و بچهها را روی کاناپۀ غولآسای چرم مصنوعیمان در میان بازوانش میگرفت. او که در آشپزخانه برای انچیلادا مرغ تکهتکه میکرد. او که دستان دخترمان را میگرفت و بالا میکشید، بالا و بالاتر، تا زمانیکه به بالاترین نقطۀ جستوخیزش در ماراتنِ پریدن روی تخت میرسید. او که با دستگاه سنبادهزنی دیوارهای اتاق بازی بچهها را میتراشید، و پسازآنکه دستورالعملی برای ساخت تختهسیاه خانگی، آنطور که باید پیش نرفت، غبار سبزرنگ همهجا را در خود فرو بُرد.
در طول مدت همهگیری، نتوانستم خود را راضی به ترک خانه کنم، هراسان از اینکه ممکن است ایستاده در چهارچوب اتاق مراقبتهای ویژه به خودم بیایم و تماشا کنم که دکترها تمام وزنشان را روی سینۀ مادرم، خواهرانم، یا بچههایم میاندازند؛ هراسان از تکانتکانخوردنِ پایشان، تکانخوردنی که همراهِ هر فشاری است که ضربان را به قلب باز میگرداند، تکانخوردنِ آن کفِ پاهای رنگپریده و ظریفشان؛ هراسان از دعاهای سراسیمۀ بدون نیتی که در سرم شیون میکردند، دعایی برای نجات جانی در آستانۀ رفتن، دعایی که دیگر هرگز نمیخواهم بخوانمش، دعایی که در نیمهراه، توی صدای هیس-کلیک-هیس-کلیکِ دستگاه تنفس مصنوعی گم میشود. هراسان از تعهدِ طاقتفرسای قلبیام که میگفت اگر شخصی که دوستش دارم مجبور است چنین وضعی را تحمل کند، پس کمترین کاری که از دست من برمیآید، این است که اینجا بایستم، کمترین کاری که میتوانم بکنم، شاهدبودن است، کمترین کاری که از دستم بر میآید بارها و بارها با صدای بلند «دوستت دارم» گفتن است. ما دوستت داریم. ما از پیشت نمیرویم.
وقتی همهگیری جا خوش کرد و به درازا کشید، ساعت را کوک میکردم تا زود بیدار شوم و صبح روزهایی که شب قبلش واقعاً خوابیده بودم، بیدار میشدم و روی رمان ناتمامم کار میکردم. رمان دربارۀ زنی است که حتی آشنایی صمیمانهتری از من با اندوه دارد، زن بردهای که مادرش را میدزدند و به جنوب میبرند و در نیواورلئان میفروشند، معشوقش را میدزدند و در جنوب میفروشند، زنی که خودش به جنوب فروخته میشود و به جهنمِ بردگیِ مالکانه در میانۀ قرن هجدهم هبوط میکند. داغِ من، پوستِ دومِ نازکی بود. توجهام از این پوست نازک کنده میشد، وقتی دربارۀ این زن مینوشتم که با ارواح حرف میزند و در راه گذر از رودخانهها مبارزه میکند.
تعهدم مرا شگفتزده کرد. حتی در دوران همهگیری، حتی در اندوه، انگار دستور داشتم تا صدای مردگانی را تقویت کنم که برایم، از روی قایق خودشان، روبهسوی قایق من بر دریای زمان آواز میخواندند. اکثر روزها، یک جمله مینوشتم. بعضی روزها هزار کلمه مینوشتم. روزهای بسیار، رمان و من بیهوده بهنظر میرسیدیم. همهاش جهد ناموجه. اندوهم گُل افسردگی داد، درست همانطور که پس از مرگ برادرم در ۱۹سالگی داده بود و من معنایی اندک، مفهومی ناچیز در این کار، در این پیشۀ انفرادی میدیدم. من، نابینا، سرگشتۀ این دنیای وحشی بودم، با سری عقبافتاده و دهانی کاملاً باز رو به آسمانی خالی از ستاره میخواندم. همچون تمام زنان آوازخوانِ قدیم، پرهیبی بدخواه در برهوت. آدمهای کمی شبها گوش میدهند.
آنچه بهسویم باز میتابید تُهیِ میان ستارگان، مادۀ تاریک، سرما بود.
دیدیش؟ دخترخالهام پرسید.
گفتم نه. نتوانستم خودم را راضی به تماشایش کنم. کلمههایش شروع به لرزیدن، به ظهور و محو تدریجی کردند. گاهی اندوه شنیدن را برایم دشوار میکند. صدا بُریدهبُریده وارد سرم میشد.
گفت زانویش.
گفت روی گردنش.
گفت نمیتونست نفس بکشه.
گفت با گریه مادرش رو صدا میزد.
گفتم قضیۀ احمد را خواندهام. ماجرای بریآنا را خواندهام.
این را نمیگویم، اما از ذهنم میگذرد: میدانم که عزیزان آنها زاری میکنند. زاری عزیزانشان را میشناسم. میدانم که عزیزانشان در اتاقهای دوران همهگیریشان سرگردان میشوند و ازمیان ارواحِ نامنتظرِ آنها میگذرند. میدانم که فقدانشان گلوی عزیزان را همچون اسید میسوزاند. از ذهنم گذشت که خانوادههایشان به حرف خواهند آمد. خواهان عدالت میشوند. به این فکر کردم که هیچکس پاسخی نخواهد داد. من این قصه را بلدم: تریون، تامیر، ساندرا.
گفتم چون، بهگمانم قبلاً این ماجرا را برایم تعریف کردهای.
بهخیالم آن را نوشتهام.
بغضم را فرو دادم.
طی روزهای پس از مکالمه با دخترخالهام، از خواب بیدار میشدم و مردم در خیابان بودند. بیدار میشدم و مینیاپولیس در آتش میسوخت. بیدار میشدم و در قلب آمریکا اعتراض بود، سیاهپوستها بزرگراهها را بسته بودند. بیدار میشدم و مردم در نیوزیلند هاکا میرقصیدند. بیدار میشدم و نوجوانان هودیپوشیده را، جان بویِگا را میدیدم که در لندن مشتش را بر افراشته، حتی بااینکه میترسید موقعیت شغلیاش نابود شود، بااینحال، مشتش را گره کرده بود. بیدار میشدم و جماعت بیشماری از مردم، تودههای مردم در پاریس، از این پیادهرو تا آن یکی، همچون رودی در خیابان حرکت میکردند. من میسیسیپی را میشناختم. مزارعِ کشتوکارِ سواحل آن را، حرکت بردگان و پنبه را در بالا و پایین جریانهای گردابیاش میشناختم. مردم رژه میرفتند و من هرگز نمیدانستم چنین رودهایی نیز ممکن است وجود داشته باشند؛ و درحالیکه معترضان میسرودند و گرومپگرومپ راه میپیمودند، وقتی دهانکجی میکردند و فریاد میکشیدند و مینالیدند، اشک چشمانم را میسوزاند. صورتم را برق میانداخت.
در اتاقخوابِ خفۀ ایام همهگیری نشستم و فکر کردم که ممکن است گریهام هرگز بند نیاید. این مکاشفه که سیاهپوستان آمریکایی در این مبارزه تنها نبودند، اینکه دیگرانی در گوشهوکنار جهان باور داشتند که جان سیاهان مهم است، چیزی را درونم شکست، اعتقاد تغییرناپذیری را که همۀ عمر با خود داشتم. این اعتقاد همچون قلب دیگری درون سینهام میتپید –تاپ تاپ-، از همان لحظهای که نخستین نفس را بهعنوان نوزادی کموزن و نهصد گرمی کشیدم، پسازآنکه مادرم، ویران از استرس، مرا در ۲۴ هفتگی وضع حمل کرده بود. از همان لحظهای میتپید که دکتر به مادر سیاهپوستم گفت که بچۀ سیاهپوستش خواهد مرد. تاپ تاپ.
طی دوران کودکیام که در کلاسهای درس مدارس دولتی کمبودجه سپری شد، در همان حالیکه پوسیدگیهای ناشی از قالبهای پنیر، شیر خشک و برگۀ ذرت دولتی، دندانهایم را از بین میبرد، آن اعتقاد جان تازهای در وجودم میگرفت. تاپ تاپ. خون تازهای به رگهایش ریخت زمانیکه این داستان را شنیدم که چطور یک مشت مرد سفیدپوست، مأمورین مالیاتی، پدر پدربزرگم را با شلیک گلوله کشته بودند، او را مثل یک حیوان در جنگل رها کرده بودند تا از خونریزی بمیرد، از همان ثانیهای که فهمیدم هیچکس هرگز مسئول مرگ او شناخته نشد: تاپ تاپ. خون تازه در لحظهای که دریافتم رانندۀ سفیدپوست مستی که برادرم را کشته بود، متهم به قتل او نخواهد شد، تنها بهایندلیل که صحنۀ تصادف، صحنۀ جرم را، ترک کرده بود. تاپ تاپ.
این همان اعتقادی است که آمریکا قرنها با خونهای تازه آن را تغذیه کرده، این اعتقاد که جان سیاهپوستان ارزشی برابر با اسب شخمزنی یا خر خاکستری دارد. من این را میدانستم. خانوادهام این را میدانست. مردمم این را میدانستند و علیه آن جنگیدیم، اما مجاب شده بودیم که علیه این واقعیت به تنهایی خواهیم جنگید، میجنگیم تا زمانیکه دیگر نتوانیم، تا زمانیکه در خاک خفته باشیم، استخوانهایمان رو به تباهی باشند و آن بالا، سنگهای مزارمان را گیاه پوشانده باشند، در جهانیکه فرزندانمان، و فرزندان فرزندان هنوز میجنگند، هنوز دربرابر طناب دار، شلیک بازدارنده، گرسنگی و تبعیض و تجاوز و بردگی و جنایت زور میزنند و در حال خفگی میگویند: نمیتوانم نفس بکشم. خواهند گفت: نمیتوانم نفس بکشم. نمیتوانم نفس بکشم.
هربار که تظاهرات اعتراضی در گوشهوکنار جهان را میدیدم فریاد حیرت سر میدادم زیرا مردم را میشناختم. آنجور که زیپ هودیشان را بالا میکشند را میشناختم، جوری که مشتهایشان را بالا میبردند، جوری که راه میرفتند، جوری که فریاد میکشیدند. عملشان را بهمنزلۀ آنچه بود تشخیص میدادم: شاهدبودن. حتی اکنون، هر روز، آنها شاهدند.
آنها شاهد بیعدالتیاند.
آنها شاهد این آمریکا هستند، همین کشوری که ما را بهمدت چهارصد سال آزگار مجبور کرده تا به خودمان شک کنیم.
شاهد اینکه ایالت من، میسیسیپی، تا سال ۲۰۱۳ صبر کرد تا متمم سیزدهم قانون اساسی را تصویب کند.
شاهد اینکه میسیسیپی علامت جنگی نیروهای مؤتلفه را تا سال ۲۰۲۰ از پرچم ایالتیاش نزدود.
شاهد اینکه ما مردم سیاهپوست، مردم بومی، شمار زیادی از مردمان قهوهایپوست فقیر، درازکشیده روی تخت بیمارستانهای زمهریر، نفسهایمان از ریههایی آکنده از کووید به شماره افتاده است، حکم مرگمان را شرایط تشخیصدادهنشدۀ زیربنایی صادر کرده است، عاملین آن سالها برهوت غذایی، استرس و فقر بوده است، زندگیهایی که با چنگزدن به شیرینیها گذشته است تا بلکه بتوانیم لقمهای خوشمزه بخوریم، مزۀ کمی شکر را روی زبان بچشیم، چرا که، خداوندا، طعم زندگیهای ما اغلب اوقات تلخ است.
آنها شاهد مبارزۀ ما نیز هستند، پرش سریع پاهایمان، میبینند که قلبهایمان میپرند تا دوباره در هنر و موسیقی و کار و سرخوشیمان بتپند. چه افشاگرانه است اینکه دیگران شاهد نبردهای ما هستند و بر میخیزند. در میانۀ یک همهگیری بیرون میروند و راهپیمایی میکنند.
هقهق میکنم و رودخانههای مردمی در خیابانها جاری میشوند.
•••
وقتی محبوبم مرد، پزشکی به من گفت: آخرین حسی که از دست میرود شنوایی است. وقتی کسی دارد میمیرد، بینایی و بویایی و چشایی و لامسه را از دست میدهد. حتی فراموش میکند کیست. اما در آخر، صدایتان را میشنود.
صدایت را میشنوم.
صدایت را میشنوم.
میگویی:
دوستت دارم.
از پیشت نمیرویم
میشنوم که میگویی:
ما اینجاییم.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ اختصاصی قرار میگیرند. گزیدهای از بهترین مطالب وبسایت ترجمان همراه با مطالبی جدید و اختصاصی، شامل پروندههای موضوعی، در ابتدای هر فصل در قالب «فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی» منتشر میشوند. تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «سفر»، «خودیاری»، «سلبریتیها» و نظایر آن پرداختهایم.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان و دریافت یک کتاب بهعنوان هدیه برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
پینوشتها
• این مطلب را جزمین وارد نوشته و در تاریخ ۱ سپتامبر ۲۰۲۰ با عنوان «On Witness and Respair: A Personal Tragedy Followed by Pandemic» در وبسایت ونیتیفر منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۷ دی ۱۳۹۹ با عنوان «گفتم دوستت دارم، صدایم را شنیدی؟» و ترجمۀ علی امیری منتشر کرده است.
•• جزمین وارد (Jesmyn Ward) رماننویس آمریکایی و استاد ادبیات انگلیسی در دانشگاه تولین است. او دوبار برندۀ جایزۀ ملی کتاب آمریکا برای ادبیات داستانی در سالهای ۲۰۱۱ و ۲۰۱۷ شده است.
نوجوانانی که در کشورهای انگلیسیزبان زندگی میکنند بهشکل روزافزونی روانرنجور شدهاند. چرا؟
در دنیای محدود شخصیتهای اصلی، بقیۀ آدمها صرفاً زامبیهایی مزاحم هستند