آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 26 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
دختری چهاردهساله بودم و نظریههای توطئه دورهام کرده بودند
نوجوانان بیشترین مصرفکنندگان و پرشورترین طرفداران نظریههای توطئهاند. آدم فضاییهایی که دارند زمین را دورادور کنترل میکنند، ایلومیناتی، فراماسونها، الگوریتمها یا رباتهایی که حاکمان واقعی دنیای ما هستند و بسیاری عقاید عجیب و غریب دیگر، برای آنها واقعی و موجه جلوه میکند. الن کاشینگ، که خود در نوجوانی سالهای زیادی را به توطئهباوری گذرانده است، میپرسد چرا این دورۀ سنی بستر مناسبی برای توطئهباوری است و آیا راهی برای رهایی از این افکار وجود دارد؟
الن کاشینگ، آتلانتیک — آشنایی من با تفکر توطئه به پاییز سال اول دبیرستانم بازمیگردد، زمانی که معلم روزنامهنگاری کلاس نهم من در کلاس راجع به ایلومیناتی1 صحبت کرد. حرفش این بود که سیاست و اقتصاد ما را گروه شروری متشکل از سردمداران جهان کنترل میکنند. مخفیانه با یکدیگر ملاقات میکنند و رمزی با هم حرف میزنند. اعضایش شامل رؤسای جمهور ایالاتمتحده، مدیرعاملان شرکتها، و سلبریتیها میشود. آنها همهجا هستند.
معلم ما همۀ اینها را با جدیت توضیح میداد، همانطور که معلمان دیگرم صندوق بینالمللی پول یا قانونهای ریاضی را توضیح میدادند: همچون قطعهای تزلزلناپذیر از زیرساخت جهان که هر انسان صاحبفکری باید درنهایت آن را یاد بگیرد. به خاطر نمیآورم که از اصطلاح نظریه استفاده کرده باشد یا به شیوۀ دیگری
اشاره کرده باشد که این ایده محل مناقشه است، اگرچه شاید وقتی بخشی از فیلم «ماتریکس» را، که آن موقع تازه اکران شده بود، بهعنوان مدرک ارائه کرد، باید زنگ هشدار در گوشم به صدا درمیآمد. بههرحال، کاملاً مجذوب این ایده شدم.
اینها در برکلیِ کالیفرنیا در دوران پراضطراب بین یازده سپتامبر و شروع جنگ عراق اتفاق افتاد. دنیا پر از دشمنان نامرئی و انگیزههای پنهانی بود. گرافیتیهای پیادهرو به ناظران التماس میکردند که درمورد یازده سپتامبر خواهان حقیقت شوند و جلوی پسدمهها2 را بگیرند. شورای شهر محلی با تصویب قطعنامهای آسمان شهر را «منطقۀ ممنوعۀ تسلیحات فضایی» اعلام کرد (تا جایی که ما متوجه شدیم، این تأثیری در برنامۀ پنتاگون نگذاشت). دیجیهای رادیو و والدین دوستانم بهطور مبهم اما آگاهانه دربارۀ منافع مالی دیک چنی یا دلایل واقعی ما برای جنگ صحبت میکردند. مدتها قبل از اینکه عبارت «حباب فیلتر»3 ساخته شود یا اصلاً وجودش تشخیص داده شود، من در یکی از همین حبابها زندگی میکردم: دولت دروغ میگفت؛ سردمداران در تدارک تحکیم قدرت بودند؛ بازی را دستکاری میکردند؛ پارانویا موجه بود. میدانستم که اوضاع بد است، و میدانستم که بهطرز مبهمی بد است و هنوز کاملاً خودش را نشان نداده است. این اندیشه که هر چیز گیجکننده یا ناعادلانه یا مشکوک ممکن است نتیجۀ توطئهای واقعی باشد، و نه هر چیز انتزاعیتر یا پیچیدهتر، برای من جذاب بود و تقریباً به اندازۀ همۀ چیزهای غیرعادی دیگری که میدانستم درستاند معقول به نظر میآمد. از مدرسه به خانه برمیگشتم، در حین تماشای اپرا وینفری یک کاسه بیسکویت ترد شکلدار میخوردم، و گهگاه سر شام به خانوادهام اطلاعاتی دربارۀ نظم نوین جهانی ارائه میدادم.
اخیراً که با والدینم تماس گرفتم و از آنها دربارۀ خودم در آن روزها بهعنوان یک کودک نظریهپرداز توطئه پرسیدم، مادرم یادآوری کرد که واکنش او به من چیزی از جنس «تحمل و تعجب» بوده است: «کمی تعجب کرده بودم، اما قضاوتت نمیکردم». سال ۲۰۰۲ بود؛ آن موقع هنوز چیزهایی مثل فورچن یا کیوانان یا بخشهای تاریک ردیت4 اصلاً وجود نداشت که والدین بتوانند دربارۀ این چیزها هشدار بدهند -نه فیسبوک بود، نه توییتر و نه هیچیک از دیگر ادوات وب اجتماعی مدرن. بیشترین استفادۀ من از اینترنت برای دانلود آهنگهای ۲۸۱-Blink و بهروزرسانی دفتر یادداشت روزانهام بود. مادرم پشت تلفن گفت «آنموقع عصبانی نبودم. فقط با خودم فکر میکردم، ای وای، داره متوجه میشه که توی دنیا آدمهایی هستند که هر چرندی رو باور میکنند».
این حق ویژۀ والدین است که فرزند خود را دستبالا بگیرند. واقعیت این است که من در ۱۴سالگی هنوز واقعاً نمیدانستم که معلمها هم ممکن است اشتباه کنند، یا نمیدانستم که چطور باید اطلاعات خوب و بد را از هم تفکیک کنم. چیزی که از نظر مادرم نکتهای پیشپاافتاده دربارۀ غرایب ناشناختۀ ذهن انسانی بود از نظر من نشانهای واضح از جلسات مخفی و مثلثهای پنهان به شمار میرفت.
اخیراً وقتی متوجه شدم که همۀ اینها، دستکم از منظر روانشناسی رشد، رخدادهایی کاملاً طبیعی هستند، کمی خیالم راحت شد. والری رینا، روانشناس نوجوانان در کُرنل، به من یادآور شد «بچهها ممکن است درمورد آنچه میشنوند بسیار ظاهرگرا باشند». هر کسی که با یک کودک چهارساله حرف زده باشد میداند که این مطلب در کودکانِ کوچکتر صادق است، اما این پدیده بیش از آنچه بسیاری از مردم تصور میکنند به بزرگسالی نیز تسری پیدا میکند. رینا به من گفت که در سنین نوجوانی ما میتوانیم واقعیات را بهصورت طوطیوار بیان کنیم -گاهی اوقات حتی واقعیات پیچیده را، و گاهی اوقات حتی با بیانی بسیار دقیق- اما هنوز بینش یا تجربه زیستۀ کافی برای درک معنای حقیقی آنها را نداریم.
این همان فرق حفظکردن با فهمیدن است. همچنین فرق بین پذیرفتن وجود ایلومیناتی در نگاه اول است با درککردن اینکه برای درستبودن چنین چیزی باید امور باورنکردنی بسیاری نیز درست باشند، بهویژه اینکه هزاران یا میلیونها نفر باید یک راز بسیار بزرگ را طی قرنها مسکوت نگه داشته باشند. رینا میگفت «اگر فهم آگاهانهای از طرز کار جهان داشته باشید، شهودتان میتواند شما را راهنمایی کند». به همین دلیل، «بزرگسالان -عموماً و بهطور میانگین- بیشتر میتوانند بفهمند که چه زمانی یک چیز نامعقول است». به نظر میرسد حتی اگر محیط اطرافم من را آنچنان در برابر اندیشۀ توطئه قرار نداده بود، باز هم فیلتر حبابِ معیوبِ مغز نوجوانم به وضع بهتری منجر نمیشد. رینا میگفت «تصادفی نیست که فرقهها میکوشند افراد را وقتی که هنوز جواناند جذب خود کنند».
چنانکه میبینیم، نظریهپرداز توطئه بودن واقعاً مفرح است. باید دلیلی وجود داشته باشد که من، بهرغم اینکه چیزهای بسیار کمی از کلاسهای دبیرستانم به خاطر دارم، ولی آن روز ایلومیناتی مثل یک فیلم مستند در ذهنم مانده است. این همان دلیلی است که باعث شده توطئهباوری تقریباً به اندازۀ خود عقلانیت سابقه داشته باشد، و باعث شده در طول تاریخ مردم همواره مایل به بناکردن زندگی خود بر آن باشند: تفکر توطئه بهطرز اعجابآوری قانعکننده است. به ما نوید میدهد که برای همۀ مسائل پاسخی دارد، از مسئلهای به کوچکی اینکه چرا لامپهای رشتهای زود میسوزند5 ، تا مسئلهای به بزرگی اینکه چرا اساساً در کیهان تنها هستیم.6 منطق توطئهباوری اینگونه است که جلوی هر حرف دیگری را میگیرد، و اثری که این کار میگذارد احساس آرامش است: جهانی را نشان میدهد که در آن هیچ چیزی تصادفی نیست، که در آن اخلاق سرراست است، که در آن هر دادۀ کوچکی حاوی معنایی الهی است، و هر فردی عاملیت دارد. از توطئه یک پازل میسازد، و از توطئهباور یک قهرمان. ریچارد هافستاتر، مورخ آمریکایی، در مقالۀ دورانساز خود در سال ۱۹۶۴ با عنوان «سبک پارانوئید در سیاست آمریکا» نوشته بود «سخنگوی پارانویید تقدیر را در قالبی آخرالزمانی میبیند. او همیشه در حال پرکردن سنگرهای تمدن با آدمهاست». آنچه هافستاتر بر آن تأکید نکرده احساس سرمستیآورِ شناخت درونی داشتن از سرنوشت جهان است، یا دستکم باورکردن اینکه آن را دارید.
مادرم یادآوری کرد که «فکر میکردم واقعاً از این فکر به هیجان میآیی -و همۀ ما به هیجان میآییم- که یک چیز مخفی پشت پرده وجود دارد»، که «حقیقتی در کار است که منتظر کشفشدن است. و وقتی آن را کشف کنی همهچیز معنادار میشود».
درمورد من، و درمورد ما حق با او بود. توطئهباوری به برخی از پایهایترین کارکردهای مغز ما ربط دارد. راب برادرتون، روانشناس و نویسندۀ کتاب ذهنهای مشکوک: چرا نظریههای توطئه را باور میکنیم؟ 7، میگوید «طرز کار ذهن ما بهگونهای است که همۀ ما را مستعد پذیرش تفکر توطئه میکند. وقتی چیز مبهمی در جهان اتفاق میافتد، تمایل داریم فکر کنیم که آیا کسی میخواسته این اتفاق بیفتد؟ این تمایل به فکرکردن راجع به مقاصد، یا مشاهدۀ الگوها، یا سوگیری تأییدی -همۀ اینها نهتنها بر طرز فکر ما راجع به نظریههای توطئه تأثیر میگذارند، بلکه بر طرز فکر ما راجع به جهان در زندگی روزمره به معنایی بسیار اینجهانی و بنیادی نیز تأثیر میگذارند». او به من گفت که شاید وسوسه شویم نظریههای توطئه را «یک انحراف روانشناختی، یک چیز حاشیهای عجیب، در نظر بگیریم، ولی درواقع نظریههای توطئه محصول طرز کار ذهن ما هستند».
طی دهۀ گذشته و همین حدود، حوزۀ روانشناسی توطئه همعنان با علاقۀ عمومی به نظریههای توطئه رشد چشمگیری کرده است. هنوز چیزهای زیادی هست که باید دربارۀ ریشههای تفکر توطئه در ذهن انسان یاد بگیریم، یا اینکه چرا برخی افراد بیشتر مستعد پذیرش آن هستند. اما، همانطور که برادرتون گفته است، میدانیم که همه فارغ از سن، جنسیت، درآمد، یا ایدئولوژی سیاسی مستعد پذیرش نظریههای توطئه هستند. او میگوید «فقط بحث گروه کوچک و عجیبی از آدمهای توی زرورق نیست. یا مهمتر از آن، فقط مال آنطرفیها نیست: برای جمهوریخواهها اگر شما دمکرات باشید، یا برعکس».
فراتر از این، برخی از ویژگیهای شخصیتی -پارانویا، دوگانهانگاری، بیاعتمادی بالقوه- میتوانند فرد را بهسمت تفکر توطئه سوق بدهند، همانطور که محیط میتواند چنین کند، چه محیط پیرامونی و چه محیط بزرگتری که فرد در آن است. کارن داگلاس، استاد روانشناسی اجتماعی در دانشگاه کنت، میگوید «افراد وقتی بهسمت نظریههای توطئه کشیده میشوند که میخواهند نیازهای روانشناختی خاصی را ارضا کنند که در وضعیت فعلیشان ارضانشده باقی ماندهاند». داگلاس در زمان دانشجویی برادرتون استاد او بوده و ۱۲ سال است که روی تفکر توطئه کار میکند، و برآوردش این است که «تابهحال کسی اینهمه سال روی این موضوع
کار نکرده است». پژوهش او به سه شکافی اشاره میکند که تفکر توطئه میتواند آنها را پُر کند. اخیراً در تماسی اینترنتی به من گفت یکی از آنها نیاز به شناخت و یقین است، «یک نیاز معرفتی. شما بهدنبال پاسخ میگردید. میخواهید بفهمید جریان چیست، و نظریۀ توطئه میتواند به شما کمک کند این شناخت را به دست آورید و از عدم اطمینان خلاص شوید».
نیاز دوم وجودی است: انسان نیاز به احساس امنیت دارد و اینکه امور تحت کنترلش باشند. نظریههای توطئه یکجور آگاهیاند، فارغ از اینکه چقدر تقلیلیافته باشد؛ و آگاهیْ قدرت است. داگلاس میگوید وقتی به یک نظریۀ توطئه باور دارید، «متوجه مخمصهای که در آن هستید میشوید». در سلسلهای از مطالعات خُرد که روی دانشجویان لیسانس دانشگاه نورثوسترن در ۲۰۰۸ انجام شد، آدام گلینسکی و جنیفر ویتسون متوجه شدند شرکتکنندگانی که از آنها خواسته شده بود موقعیتی را به یاد بیاورند که در آن احساس میکردند اوضاع تحت کنترلشان نیست با احتمال بیشتری حاضر به پذیرش انواع «الگوهای توهمی» بودند -یعنی روابط سازگار و معنادار در امور تصادفی مییافتند: در بین نقطههای بینظمْ یک شکل شناسایی میکردند، بین پدیدههای بیربط ارتباط تشخیص میدادند، خرافه میساختند، توطئهها را باور میکردند. چند سال بعد، در ۲۰۱۳، مطالعهای در لهستان روی ۲۰۰ دانشجو مشخص کرد که وقتی این دانشجویان در اضطراب شدید موقعیتی قرار میگیرند -منتظر امتحاندادن هستند- با احتمال بیشتری با گزارههای توطئهباورانۀ متکی بر کلیشههای نژادپرستانه راجع به یهودیها، آلمانیها، و عربها موافقت میکنند.
سومین نیازی که داگلاس برشمرده نیاز اجتماعی است. به گفتۀ او، «اگر احساس کنید از چیزی آگاه هستید که دیگران آن را نمیدانند، ممکن است خودتان را نسبت به دیگران برتر ببینید. داشتن این احساس که شما در مقایسه با دیگران ویژگی خاصی دارید میتواند اعتمادبهنفس شما را تقویت کند». دلیل اینکه نظریههای توطئه معمولاً تحت اصل خودیها و غیرخودیها سازمان مییابند همین است: توطئهباوری راهی ساده برای متهمکردن دیگران به تقصیرداشتن در مشکلات جهان است، و این امتیاز اضافی را هم دارد که موجب میشود توطئهباور احساس باهوشبودن بکند.
هر سۀ این نیازها -معرفتی، وجودی، اجتماعی- وقتی با هم ترکیب شوند، میتوانند طوفانی از تفکر توطئهباور پدید آورند. بهعلاوه، این سه نیاز وضعیت پایۀ دوران نوجوانی را هم توصیف میکنند. گلینسکی میگوید «نوجوانان بهطور خاص مستعد این هستند» که الگوهایی را پیدا کنند که اصلاً وجود ندارند، «چون چیزهای زیادی برای آنها بهطور همزمان در حال رخدادن است -بهلحاظ جسمانی و اجتماعی- که موجب میشود احساس کنند چندان کنترلی بر آنها ندارند». زیر سیلاب محرکها هستند و اسیر هورمونها. آنان در حال گذر از فرایند دردناکِ تحت تأثیر والدین بودن به تحت تأثیر همسالان بودن هستند. سلسهمراتب اجتماعی آزارشان میدهد، و کاملاً به این واقعیت دردناک واقفاند که چقدر دلشان میخواهد عاملیت داشته باشند اما چقدر از آن بیبهرهاند.
من در چهاردهسالگی بهقدری بزرگ شده بودم که بفهمم بزرگسالی تقریباً چه شکلی است، اما هنوز برای اردورفتن باید از والدینم اجازه میگرفتم، و با تلفن سکهای زنگ میزدم که بیایند سینما دنبالم، بعد از دیدن فیلمهای مجاز برای تمام سنین. دائماً و شدیداً درگیر احساسات بودم، اما مطلقاً هیچ کنترلی روی آنها نداشتم. جوزف اوسینسکی، دانشور علوم سیاسی در دانشگاه میامی، عاشق این است که بگوید نظریههای توطئه برای بازندهها هستند -راهی برای کسانی که نسبتاً بیقدرتاند برای گرفتن چیزی از کسانی که قدرتمندترند. من نوجوانی از طبقۀ متوسط بالا و سفیدپوست بودم که در یک شهر دانشگاهی سرسبز زندگی میکرد؛ در بستر جهان، فاصلۀ من با بیقدرتان بسیار زیاد بود. اما یک دختر ۱۴ساله هم بودم. بستر اهمیتی نداشت؛ هر چیزی که در هر لحظه تجربه میکردم آنقدر عظیم بود که بتواند هر حقیقتی را بپوشاند.
یادم نیست که باور عمیقم به ایلومیناتی تا چه مدت ادامه یافت، یا دقیقاً چرا آن را کنار گذاشتم. کسی دخالتی نکرد و من را سر جایم ننشاند، و اشتباهبودنِ راهم را برایم توضیح نداد (اگر هم میکردند، شک دارم که تأثیری میگذاشت: ایلومیناتی، مثل بسیاری از توطئههای دیگر، در اساطیر خودش گفته بود که نیروهای شیطانی بهشدت علاقهمند به انکار وجودش هستند، و بنابراین نباید به شکاکان اعتماد کرد). اما با گذر زمان، آن ایده کمتر و کمتر باورپذیر میشد، چون درواقع هیچکس بهجز آن یک معلم از آن خبر نداشت. دوران باورمندی من به ایلومیناتی تقریباً همان طوری به پایان رسید که دوران علاقۀ وافرم به گروه موسیقی اسپایس گرلز سالها قبل از آن به پایان رسیده بود: بهآرامی، وسواسی که زندگیام را سامان میداد بهکل ناپدید شد، قبل از آنکه حتی بفهمم دارد از من دور میشود.
اما زمانیکه شناختم بیشتر شد، ایلومیناتی را بهطور کامل رها نکردم. درعوض، آن را به یکجور رفتار تبدیل کردم. برای دانشگاه به شرق ایالاتمتحده رفته بودم و متوجه شدم که اطرافم را افرادی احاطه کردهاند که برای لذتبردن ژیژک میخوانند و با اینکه فقط ۱۹ سال دارند علاقۀ خودشان را پیدا کردهاند. احساس ناامنی، دلتنگی برای خانه و ناراحتی شدید داشتم؛ اینکه بهرغم بیمیلیام به توطئهباوری خود را درگیر آن نشان دهم راهی بود برای اینکه بگویم من هم آدم جالبی هستم، در بین کسانی که از همۀ جهات روانشناختیِ ممکن دقیقاً مشابه من بودند، اما بهطرز فلجکنندهای از آنها میترسیدم. این کار یکجور نمایش آگاهانۀ هویت بومیام بود، مشابه بچههای فلوریدا که اصرار داشتند در تمام طول سال شلوارک بپوشند، تلاشی ناشیانه برای اینکه اگر به اندازۀ بقیه باهوش یا باتجربه نیستم دستکم نشان دهم که از بقیه سرگرمکنندهترم.
آنموقع دیگر ردیت و یوتیوب و فیسبوک رایج شده بود. اینترنت از مجموعۀ کوچکی از صفحات ابتدایی، ثابت و عمدتاً بدون پیوند به هم به مکانی تبدیل شده بود که میتوانستید خودتان را در آن گم کنید. گذراندن یک یا دو یا شش ساعت پشت لپتاپ و کلیککردن روی این صفحه و آن صفحه و خواندن پیامهایی که در خدمت هر خردهفرهنگ یا ایدهای که به ذهنتان برسد بودند نهتنها کار آسانی بود بلکه میتوانست کاملاً هیجانانگیز باشد. وقتم را ساعتها صرف سرککشیدن به کوچهپسکوچههایی میکردم که در آنها از تناقضات گزارش ۱۱ سپتامبر گفته میشد یا اینکه آوریل لوین بدن جایگزین دارد، یا اینکه نژادی از بیگانگانِ سوسمارمانند، که توانایی تغییر شکل دارند، خودشان را شبیه انسان کردهاند و کنترل زمین را به دست گرفتهاند.
در آن موقع، هنوز تعداد قربانیان توطئهباوری مشخص نشده بود. این نظریهها از نظر من بیشتر سرگرمیهای بیضرر بودند، و تکرار آنها جنایتی بیقربانی، و با هویتی که برای خودم سر هم کرده بودم نیز همخوانی داشتند. وقتی توی خوابگاه فیلم «سکه»8 [دربارۀ توطئهبودن ۱۱ سپتامبر] را برای بچهها پخش میکردم یا در مهمانیها کامنتهای مهمل صفحات اینترنتی را برای بقیه بازگو میکردم، احساس نمیکردم که در حال دادن بشارتهای پیامبرانه هستم، بلکه بیشتر فکر میکردم دارم دور آتش داستان اجنه تعریف میکنم، و میدیدم که چشمهای همه روی من است. توطئهباوری ترفند من در مهمانیها بود،
ترولی بود در زندگی واقعی من، و همانقدر که اشتباه بود دلربا هم بود، و درواقع اصلاً به دلیل اشتباهبودنش دلربا بود. راه میانبری بود برای جلب توجه: من به چشم خودم دیده بودم که چطور میتواند کل افراد حاضر در یک اتاق را زیر سلطه بگیرد، و دوست داشتم که این قدرت را برای خودم نگه دارم.
قطعاً احمق بودم. بهعلاوه، چنانکه پیداست حتی کارم بدیع هم نبود. برادرتون میگوید «نظریههای توطئه ممکن است پیامدهایی داشته باشند، اما اکثر اوقات نشردهندۀ آنها صرفاً نوجوانی است که روی تختش دراز کشیده. میدانی، بعضیها فقط برای خنده روی ردیت یا فورچن پست میگذارند یا برای اینکه از کسی حقوق میگیرند».
او ادامه میدهد «به نظرم وسوسهکننده است که مسئله را ساده کنیم و بگوییم فقط ۴ درصد مردم فکر میکنند که ایالاتمتحده را آدم فضاییهای سوسمارشکل اداره میکنند. اما آیا واقعاً چنین فکر میکنند؟ یا آیا واقعاً درصدی از مردم هستند که در همۀ نظرسنجیها مداخله میکنند، یا این حرفها را میزنند چون فکر میکنند خندهدار است یا چون فکر میکنند همۀ مسئولان آدمهای بدی هستند این حرفها را میزنند؟ آنها لزوما، به معنای واقعی کلمه، سوسمار نیستند. اما میدانی، میخواهم بگویم که به نظر من این به معنای استعاری درست است. دلایل زیادی برای لذتبردن مردم از نظریههای توطئه وجود دارد، و همۀ آنها به معنای واقعی کلمه به آن نظریهها باور ندارند. یکی از ایدهها این است که نظریههای توطئه چیزی شبیه به خبردادن از یک جهانبینی بزرگتر هستند».
تولدزدگی9 -این دروغ که باراک اوباما زادۀ ایالاتمتحده نبوده- بیشتر از آنکه دربارۀ واقعیتداشتن این ماجرا باشد، خبر از این ایده میداد که یک مرد سیاه جایی در کاخ سفید ندارد. جنبشِ «حقیقت ۱۱ سپتامبر» -با همۀ بحثهای مفصلش راجع به نقطۀ ذوب فولاد صنعتی10– درواقع هدفش رساندنِ پیامِ بیاعتمادی عمیق به دولت بود. اصرار بر اینکه تیراندازیهای جمعی عملیاتهایی با پرچم دروغیناند، که بازیگرانِ بحران آنها را جعل میکنند، شکل پیچیدهای از اظهارنظر دربارۀ حق حمل سلاح و سوگیری رسانههاست. برای همین، مهم نیست که اکثر این نظریهها، ازجمله وجود ایلومیناتی، حتی با سادهترین بررسیها نیز از هم میپاشند: جهانبینی است که جزئیات را تعیین میکند، نه برعکس.
در اواخر نوجوانیام، ایلومیناتی برای من نمایندۀ برداشتی بود از توزیع قدرت و ثروت در جهان که گمان میکردم صادق است. دیگر واقعاً به خود آن باور نداشتم، اما به آن استعاره باور داشتم -و هنوز هم باور دارم: افراد ثروتمند و تأثیرگذار بهشکل مخفیانه با هم کار میکنند تا تأثیراتی ناپیدا بر ما بگذارند. عمیقاً پشیمانم از لحظاتی که ندانسته چیزهایی را تکرار میکردم که نمیدانستم درستاند یا نه، ولی از بابت وسواسم نسبت به چیزی که اندیشهای عمیقتر دربارۀ نابرابری سیستماتیک را آشکار میکرد پشیمان نیستم. چرا باید باشم؟ حق با من بود! خاماندیشانه است که بگوییم قدرت همیشه شفاف، سخاوتمندانه، و با نیت خیر عمل میکند. گاهی اوقات، حتی نظریههای توطئهای که کذب آنها قابل اثبات است نیز ذرهای از حقیقت در خود دارند. و سایر اوقات، آنچه به نظر میآید دروغی مهمل باشد واقعی از کار درمیآید.
برادرتون میگفت «نظریههای توطئۀ واقعی هم وجود دارد، بهرغم ظاهر عجیب، مبهم، یا احمقانهشان. برای این مستندات تاریخی واقعی داریم». در همان دبیرستانی که من با ایلومیناتی آشنا شدم، با واترگیت، امکیاولترا، ایران-کونترا، و آزمایش سیفلیس تاسکیگی نیز آشنا شده بودم. پایاننامۀ ارشد من دربارۀ کو اینتل پرو [برنامۀ ضدجاسوسی] بود، یک اقدام نظارتی دولتی گسترده که اگر خود افبیآی بعدها به آن اعتراف نمیکرد، پارانویای محض به نظر میرسید. حدود ۷۵مایلی شمال خانۀ والدینم باغ بوهمی واقع شده، جایی که سردمداران جهان هر جولای در آن مخفیانه گرد هم میآیند، و جایی که دوستان دوستانم میگویند بهعنوان کار تابستانی ذیل یک قرارداد عدم افشا کار گارسونی انجام میدهند. بسیاری از پدیدههای سیاسی معاصر -پول سیاه، تقلب انتخاباتی، جهل دولتی، بدخواهی دولتی- که زمانی طرحهای توطئۀ مبهم به نظر میرسیدند، اکنون ثابت شده که واقعیت دارند.
برادرتون میگوید «اگر بتوانیم اساساً همه را از باورکردنِ هرگونه نظریۀ توطئهای بازبداریم، چیز مهمی را از دست خواهیم داد». خواستِ استنطاق دولت، فهمیدن رنج، و ریشهکنکردن سرچشمههای استثمار و فریب: هیچکدام از اینها اساساً انگیزههای بدی نیستند. در بستر یک دولت غیرشفاف و اغلب غیرپاسخگو، تثبیت تاریخی و جهانی ثروت و نفوذ، و یک محیط اطلاعاتی درهمپاشیده، همۀ اینها قابلفهماند. ولی رابطۀ اینها با حقیقت یک بحث دیگر است، درواقع توطئهباوری و تفکر انتقادی دو نقطه در یک طیف واحد هستند.
یکی از متفکران موردعلاقۀ من در این زمینه اوسینسکی است، دانشور علوم سیاسی، که این ایده را مطرح کرد که نظریههای توطئه برای بازندهها هستند. او در مقالهای در سال ۲۰۱۷ نوشته است «نظریهپردازان توطئه را میتوان به چیزهای زیادی تشبیه کرد -خرمگس، سگ نگهبان، سیم تله. اما بیشتر از همه شبیه وکلای مدافع هستند. آنها وکیلهایی مقابل هم، در جنگ اندیشههای سیاسی هستند، جایی که قدرت حاکمه نقش دادستان را دارد». نظریههای توطئه، در بدترین حالت، منجر به پارانویا، نژادپرستی، خشونت و جهانبینیهای کاملاً بدبینانه و فردگرایانه میشوند. اما در بهترین حالت، هم برای صاحبان قدرت و هم برای بیقدرتان یادآور این هستند که کسی دارد تماشا میکند. آنها مشوقی هستند بهسمت شفافیت بیشتر، ارتباطات بیشتر، و برابری بیشتر. آنها مثل یک زنگ آتشنشانیِ بیشازحد حساس هستند: پرسروصدا و اغلب نادرست، اما اگر ازقضا درست کار کنند، خرسند خواهیم شد که چنین چیزی وجود داشته است.
یکی از یکشنبههای اخیر، با دوستم جیک که در آن کلاس روزنامهنگاری سال نهم مدرسه نزدیک من مینشست تماس گرفتم. میخواستم نقطههای تاریک خاطراتم را اصلاح کنم، و البته میخواستم بدانم دربارۀ سؤالات بزرگتری که در ذهنم هست چه فکر میکند. طی این ۱۵ سالی که از دبیرستان ما گذشته، خطر تفکر توطئهباور بهطرز چشمگیری افزایش یافته است. افرادی از دنیا رفتهاند. خانوادههایی از هم پاشیدهاند. نهادهای بزرگی در معرض تهدید قرار گرفتهاند. یک توطئهباور ۷۷ نفر را در یک روز تابستانی در نروژ به قتل رسانده تا توجه مردم را به توطئۀ عربی-جهانیگرا برای اسلامیکردن اروپا جلب کند. یکی دیگر تفنگی را در یک پیتزای خانواده حمل کرده است. و تازه یکی دیگر هم به دلیل متلکانداختن به والدین دانشآموزان مقتول دستگیر شده است. میخواستم بدانم که آیا جیک از اینکه ما را در مدرسه با ایلومیناتی آشنا کرده بودند عصبانی است یا نه، و آیا من باید عصبانیتر باشم؟ آیا کل این ماجرا صرفاً یکی دیگر از تولیدات برکلی عجیبوغریب ما بود -ابلهانه اما اساساً بیضرر، مثل شلوارکپوشیدن در ماه نوامبر- یا چیزی شومتر را نشان میداد، چیزی که بیشتر شبیه مسمومکردن ذهن جوانان به دست یک شخصیت مرجع است؟
از نظر او، شوم نبود. کاملاً بیضرر هم نبود. جیک حالا وکیل است، اما قبلازآن معلم دبیرستان بود، در یک مدرسه دولتی بینظمِ شهری که بیشباهت به مدرسۀ خودمان نبود. او میگفت «چیزی که من را متعجب میکند این است که وقتی معلم بودم، احساس سرخوردگی میکردم که وقت بیشتری برای بررسی مطالب با دانشآموزانم ندارم. وقتی به گذشته نگاه میکنم، باورم نمیشود که ما حتی یک کلاس را با صحبتکردن درمورد این چیزها تلف کردهایم».
وسوسهکننده و رایج است که توطئهباوری را مسئلهای مربوط به آگاهی، مسئلهای فکری، و مصیبت کسانی بپنداریم که اساساً درکشان در همین حد است. اما اگر اینطور بود، خیلی وقت پیش آن را ریشهکن کرده بودیم. همچنین، توطئهباوریِ متعهدانه به قدرت فکری بالایی نیاز دارد: همانطور که در مقالۀ ویتسون و گالینسکی بیان شده، جمعآوری و روایتکردن شواهد، هر قدر هم که نادرست باشد، «نوعی ادغام پیچیدۀ دادههاست که از نظر شناختی تلاش زیادی میطلبد».
قسمت غمانگیز توطئهباوری غیاب تفکر نیست، بلکه استفادۀ نادرست از تفکر است. اتلاف وقت است، و همۀ ما وقت محدودی داریم. من خوشحالم که تفکر انتقادی دربارۀ قدرت و ثروت را در آن سن نسبتاً کم آغاز کردم، ولی قطعاً دوست داشتم از مسیر سرراستتری به آنجا میرسیدم. وقتی به جوانیِ تلفشدۀ خودم بهعنوان یک توطئهباور فکر میکنم، چیزی که آزارم میدهد آن بخش تلفشدنش است: تمام دقایقی که راجع به ایلومیناتی آموزش دیدم و میشد دربارۀ روزنامهنگاری آموزش ببینم، تمام آن ساعاتی که راجع به سوخت جت و تیرآهن حرف زدم و میشد چیزهایی به همان اندازه جالب ولی واقعی یاد بگیرم؛ همۀ آن افراد در سرتاسر جهان که نقطهها را به هم وصل میکنند و بهدنبال الگوهایی میگردند که وجود ندارند؛ همۀ آن اختلالها؛ همۀ آن کوچهپسکوچههای بیپایان؛ همۀ آن استنطاقهای اشتباه؛ همۀ آن تخیلات تلفشده.
در سال ۱۹۷۱، هربرت سایمون، اقتصاددان و متخصص علوم کامپیوتر، مقالهای منتشر کرد راجع به «طراحی سازمانها برای جهانی غنی از اطلاعات». نوشتۀ او شبیه به غیبگویی است، و نهفقط به این دلیل که جهان ما از نیم قرن پیش که این مقاله نوشته شده بهطرز تصورناپذیری غنی از اطلاعات شده است. کار سایمون مدتها پیش از پیامهای اینترنتی و رشتهتوییتهای بیپایان نوشته شده است، اما او به پدیدهای پی برده که برای هر کسی که وقتش را صرف یافتن پاسخ در این جاها کرده باشد آشناست. او نوشته است «غنای اطلاعاتی یعنی فقر در زمینهای دیگر: کمبود هر چیزی که اطلاعاتْ آن را مصرف میکند». او مینویسد اطلاعات «توجه گیرندگان خود را مصرف میکند. بنابراین غنای اطلاعاتی موجب فقر توجه میشود و همچنین موجب ضرورت تخصیص کارآمد آن توجه به انبوه منابع اطلاعاتیای میشود که ممکن است آن را مصرف کنند». توجه مهمترین منبع کمیاب اقتصاد فکری ماست و مهمترین چیزی که هر یک از ما باید آن را تقدیم کنیم. و توطئه، چنان که من در جوانی آموختم، هیولای توجه است.
فصلنامۀ ترجمان چیست، چه محتوایی دارد، و چرا بهتر است اشتراک سالانۀ آن را بخرید؟
فصلنامۀ ترجمان شامل ترجمۀ تازهترین حرفهای دنیای علم و فلسفه، تاریخ و سیاست، اقتصاد و جامعه و ادبیات و هنر است که از بیش از ۱۰۰ منبع معتبر و بهروز انتخاب میشوند. مجلات و وبسایتهایی نظیر نیویورک تایمز، گاردین، آتلانتیک و نیویورکر در زمرۀ این منابعاند. مطالب فصلنامه در ۴ بخش نوشتار، گفتوگو، بررسی کتاب، و پروندۀ ویژه قرار میگیرند. در پروندههای فصلنامۀ ترجمان تاکنون به موضوعاتی نظیر «اهمالکاری»، «تنهایی»، «مینیمالیسم»، «فقر و نابرابری»، «فرزندآوری» و نظایر آن پرداختهایم. مطالب ابتدا در فصلنامه منتشر میشوند و سپس بخشی از آنها بهمرور در شبکههای اجتماعی و سایت قرار میگیرند، بنابراین یکی از مزیتهای خرید فصلنامه دسترسی سریعتر به مطالب است.
فصلنامۀ ترجمان در کتابفروشیها، دکههای روزنامهفروشی و فروشگاه اینترنتی ترجمان بهصورت تک شماره به فروش میرسد اما شما میتوانید با خرید اشتراک سالانۀ فصلنامۀ ترجمان (شامل ۴ شماره)، علاوه بر بهرهمندی از تخفیف نقدی، از مزایای دیگری مانند ارسال رایگان، دریافت کتاب الکترونیک بهعنوان هدیه و دریافت کدهای تخفیف در طول سال برخوردار شوید. فصلنامه برای مشترکان زودتر از توزیع عمومی ارسال میشود و در صورتیکه فصلنامه آسیب ببیند بدون هیچ شرط یا هزینۀ اضافی آن را تعویض خواهیم کرد. ضمناً هر وقت بخواهید میتوانید اشتراکتان را لغو کنید و مابقی مبلغ پرداختی را دریافت کنید.
این مطلب را الن کاشینگ نوشته و در تاریخ ۱۴ مۀ ۲۰۲۰ با عنوان «I Was a Teenage Conspiracy Theorist» در وبسایت آتلانتیک به انتشار رسیده است و برای نخستین بار با عنوان «نوجوانی و هیولای توطئهباوری» در بیستوششمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ محمد ابراهیم باسط منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۳ خرداد ۱۴۰۲با همان عنوان منتشر کرده است.
الن کاشینگ (Ellen Cushing) روزنامهنگار آمریکایی و دبیر پروژههای ویژه در مجلۀ آتلانتیک است. نوشتههای او در مطبوعات دیگری مثل بازفید و لانگفرم نیز به انتشار رسیدهاند.
در دنیای محدود شخصیتهای اصلی، بقیۀ آدمها صرفاً زامبیهایی مزاحم هستند
الگوریتمهای سرگرمیساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشدهاند