آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 5 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
در طول تاریخ، بلایا و جنگها پس از خود برابری بیشتری به جا گذاشتهاند. آیا میتوانیم بدون خشونت هم به این نتیجه برسیم؟
در طول تاریخ سرچشمههای اصلی نابرابری تغییر کردهاند، ولی پیامد کلی آن یکسان مانده: بسط شکاف میان غنی و فقیر. این بدین معنی نیست که تاریخ همواره در یک جهت پیش رفته است. گویا تاریخ هرازگاهی دکمۀ ریست را فشرده تا نابرابری را بهطرزی چشمگیر، ولو موقت، کاهش دهد. بااینهمه، بررسی این دورههای تاریخی دلالتهای دلهرهآوری دارد: هربار که شکاف میان غنی و فقیر کاهش چشمگیری یافته است، بهخاطر بلایا، جنگها و شوکهای خشونتباری بوده که اتفاق افتادهاند. آیا میتوانیم بدون خشونت هم به این نتیجه برسیم؟
والتر شایدل، ایان — تغییرات اقلیمی را مقصر نابرابری بدانید. تا پایان آخرین عصر یخبندان یعنی حدود ۱۲ هزار سال پیش، اجداد ما در گروههای کوچک آذوقهجمعکُن زندگی میکردند. زیاد جابجا میشدند، دارایی چندانی نداشتند، و حتی کمتر از آن را برای نسل بعد به جا میگذاشتند، تا بدینترتیب هر نعمت بادآوردهای را درجا با هم تقسیم کنند. هولوسن۱ بازی را به هم زد. با افزایش دما، انسانها توانستند یکجانشین شوند تا مزرعهداری و دامداری کنند. مدیریت جمعی منابع هم جای خود را به حق مالکیت خصوصی داد و با شکلگیری هنجارهای جدید، داراییها موروثی شدند. به مرور زمان، انباشت عایدات حاصل از مغز و تن و شانس میان دارا و ندار فاصله انداخت.
آنچه این فرآیند قشربندی را تقویت کرد، خلق دولتها بود، چون قدرت سیاسی و قوۀ نظامی به کسب و حفظ ثروت و امتیازات کمک میکرد: بیش از سه هزار سال قبل، بابلیها خوب میدانستند «شاه همانی است که ثروت پابهپایش راه میرود.» با پیدایش امپراطوریهای قدرتمند، و افزایش بازده اقتصادی بواسطۀ رشد کُند اما دائمی ذخیرۀ دانش، تمرکز درآمد و ثروت به حدی رسید که پیشتر در مخیلهها نمیگنجید.
با گذر زمان، سرچشمههای اصلی نابرابری تغییر کردهاند. اربابان فئودال با زور و حکم خود رعایای منکوب را استثمار میکردند، اما کارآفرینان اروپا در اوایل دورۀ مدرن به سرمایهگذاری و مبادلات بازار تکیه میکردند تا از امور تجاری و مالی سود ببرند. ولی پیامد کلی یکسان ماند: از مصر فرعونی تا انقلاب صنعتی، قدرت دولت و توسعۀ اقتصادی کلاً در خدمت بسط شکاف میان غنی و فقیر بودهاند. هم فُرمهای باستانی یغماگری و اجبار و هم اقتصاد مدرن بازار، بهرههایی نابرابر رقم زدهاند.
آیا این بدین معناست که تاریخ همواره در یک جهت پیش رفته است، که از صبحدم تمدن به بعد نابرابری همواره رو به افزایش بوده است؟ نگاهی گذرا به پیرامونمان روشن میکند که چنین گزارهای صحیح نیست، وگرنه طبقۀ متوسط گسترده یا فرهنگ شکوفای مصرفی در کار نبود و هرچه به تملکش میارزید در چنگ مشتی تریلیونر قرار داشت. آیا دموکراسی و اصلاحات مترقی ما را از این سرنوشت ناخوشایند نجات دادند؛ یا جنبش کارگری، یا آموزش همگانی؟ همۀ این تحولات نقش مهمی داشتهاند، ولی در بهترین حالت صرفاً بخشی از پاسخ آن سؤالند؛ چون مدتها پیش از آغاز ظهور این تحولات مدرن، نابرابری در چندین بزنگاه کاهشی شدید داشته است.
گویا تاریخ هرازگاهی دکمۀ ریست را فشرده تا نابرابری را به طرزی چشمگیر، ولو موقت، کاهش دهد. صرفاً با ارزیابی دامنۀ کامل آن در طول چند هزار سال است که میتوانیم پویاییهای پیشبرندۀ این فرآیند را کشف کنیم. و گویا این پویاییها بسیار دلهرهآورند: هربار که شکاف میان غنی و فقیر کاهش چشمگیری یافته است، به خاطر شوکهای تروماتیک و اغلب بسیار خشونتباری بوده که به نظام حاکم وارد شده است. بلایای فاجعهبار، فروپاشی دولتها، و در نمونههای متأخر جنگ با بسیج عمومی و انقلابهای ساختارشکن؛ اینها یگانه نیروهاییاند که همترازی در مقیاس عظیم را رقم زدهاند. هیچ سازوکار دیگر (با خونریزی کمتر) حتی به پای اینها نرسیده است. در دوران کنونی که نابرابری سیر صعودی دارد، این نکته چه دلالتی برای آیندهمان دارد؟
ولی بگذارید از ابتدا شروع کنیم، از گذشتهای بسیار دور. با اختلاف بسیار از مناطق دیگر، مستندات دربارۀ اروپا بهتر از همهاند (شکل ۱ را ملاحظه کنید). نابرابریهای اقتصادی با بسط مزرعهداری از خاورمیانه در حدود ۹ هزار سال پیش پدیدار شدند، و با پُر شدن زمینها و انعقاد اجتماعات کوچک در قالب جوامع بزرگتر رشد کردند. گورستانهای سرآمدان جامعه با اقلام مجلل که برای معدود ممتازین ساخته شده و از جاهای دور به محل دفن آورده شدهاند، آنقدر توسط باستانشناسان کشف شدهاند که از این روایت حمایت میکنند. امپراطوری روم اوج این فرآیند بسیار طولانی بود. تا به امروز هیچ دولتی به قدر روم نتوانسته است قدرت سیاسی در اروپا را به انحصار خود درآورد: به مدت چهار قرن، چهار نفر از هر پنج اروپایی تحت حکومت سزارها بودند.
فرآیند تمرکز ثروت در چنگ رأس هرم به مراتب پرشتابتر از رشد اقتصاد بود: در بازۀ ۲۰۰ پیش از میلاد تا ۱۰۰ میلادی، بزرگترین ثروت ثبتشدۀ متنفذین روم صدبرابر شد در حالی که جمعیت امپراطوری فقط ده برابر افزایش یافت. برخی از اشراف مالک هزاران برده بودند، یعنی حتی بیشتر از بزرگترین مزرعهداران ایالتهای جنوب پیش از جنگ داخلی آمریکا. از لحاظ ثروت خالص شخصی، فاصلۀ ثروتمندترین افراد از مردم معمولی به اندازۀ فاصلۀ بیل گیتس از متوسط آمریکاییان امروزی بود. این روند تا حدودی تا فروپاشی امپراطوری روم ادامه یافت، چنانکه قصرهای شخصی جایگزین عمارتها شدند و برخی افراد مالک چندین شهر و روستای کامل بودند.
تا اینکه امپراطوری از هم پاشید. در قرن پنجم میلادی، یک سلسله فجایع هولناک (ستیز داخلی، تهاجمات بربرها، تغییر اقلیمی) نیمۀ غربی امپراطوری را از پای درآورد. ثروتهای کلان ابرثروتمندان (آن نمونههای آغازین جهانیسازان که مالک داراییها بودند و در کل مدیترانه سرمایهگذاری میکردند) غیب شد. ماجرا زمانی وخیمتر شد که طاعون خیارکی وارد اروپا شد: سیلاب یک بیماری همهگیر که بخش بزرگی از جمعیت را با خود بُرد. این بیماری آنقدر کارگر کشت که قیمت کارگر سر به اوج گرفت، و قیمت زمین که اکنون فراوان و محروم از کشتگر بود سقوط کرد؛ در نتیجه وضع تودهها بهتر شد و ملّاکان فقیرتر شدند. ژوستینین، امپراطور بیزانس، بیهوده در قسطنطینه میکوشید با حکم خود دستمزدها را پایین نگه دارد. اسناد پاپیروس که در مملکت نزدیک بیزانس یعنی مصر باقی ماندهاند، نشان میدهند که درآمدهای واقعی کارگران معمولی مزارع ۱۵۰ درصد افزایش یافت. حاصل هزار سال نابرابری سرسامآور رومی در یک بازۀ طولانی رنج و جابجایی از میان رفت، دورۀ موسوم به «عصر ظلمت» که نامش هرچند اکنون مرسوم نیست ولی پُر بیراه هم نیست.
کاهش شکاف میان فقیر و غنی، هزینۀ بالایی داشت چون فرهنگ مادی افول کرد و ناامنی گسترش یافت: شهرها آب رفتند، جریانهای مبادلاتی خشک شدند، و صلح و نظم امپراطوری جای خود را به مناقشات میان زورمندان محلی داد. این تعدیل عظیم، در عین حال، الگویی وضع کرد که در سراسر تاریخ تکرار شد: نابرابری افزایش مییافت تا اینکه (یا مگر اینکه) یک شوک مهیب این فرآیند را معکوس میکرد، ولی فقط تا زمانی که اثر شوک ملموس بود. لذا وقتی که مصیبت در خاتمۀ قرن هشتم فروکش کرد، سرآمدان دوباره مشغول انباشت ثروت و قدرت شدند، و آن چرخۀ آشنا از سر گرفته شد. جمعیت بازیابی شد که به کاهش دستمزدها انجامید، و شهرها و تجارت گسترش یافتند تا آن معدود افراد خوشجا بهرهمند شوند. اربابان هم به نوبۀ خود جایگاه دهقانان را به رعایا و کشاورزان بدهکاری کاستند که زمینهای خود را از دست داده و مجبور بودند در عوض امرار معاش سادۀ خود کار کنند. تاریخ که به ۱۳۰۰ یعنی اوج دورۀ میانی قرونوسطی رسید، اروپای مسیحی لابد دوباره به اندازۀ دوران رومیها نابرابر شده بود؛ و دوباره توسعۀ اقتصادی مصادف با افزایش اختلاف درآمد و ثروت شد.
نمیدانیم این فاز چقدر طول میکشید اگر که طاعون دوباره در دهۀ ۱۳۴۰ میلادی بازنمیگشت. طاعون، با نام نامیمون «مرگ سیاه» که رویش گذاشتند، اروپا را درنوردید و جان یکسوم جمعیت (و در انگلستان و اروپا احتمالاً بیشتر) را گرفت. به روایت آنگولو دیتورا، واقعهنگار اهل توسکانی که پنج فرزندش را تسلیم طاعون کرد: «آنقدر آدم مُرد که همه باور داشتند پایان دنیا رسیده است.» ولی پایان نبود؛ فقط تعدیل دوبارهای بود. کارگران خواستار دستمزدهای بالاتر و مستأجران خواستار اجارههای پایینتر شدند، و فرمانهای امیدوارانهای که صادر میشدند تا اقشار فرودست سر جایشان بمانند بیثمر بودند.
این اتفاق به مذاق ثروتمندان خوش نیامد. در دهۀ ۱۳۹۰ میلادی، واقعهنگار انگلیسی هنری نایتون چنین غرولند میکرد: «کارگران چنان خود را مهم میپنداشتند و چنان کلهشق شده بودند که هیچ محلی به فرمان شاه نمیگذاشتند. اگر کسی میخواست آنها را استخدام کند باید تسلیم تقاضاهایشان میشد، چون یا میوه و ذرتش سر شاخه از دست میرفت یا باید تن به نخوت و حرص کارگران میداد.» آنچه به نظر نخبگان جامعه حرص میآمد، فرجۀ ضروری را در اختیار تودههای کارگر میگذاشت. در انگلستان، دستمزدهای واقعی کارگران بیش از دو برابر شد (شکل ۲ را ملاحظه کنید). روایتهای معاصر، تصویری روشن از مزایای این امر ترسیم میکنند: کلوچۀ گوشتپیچ و آبجو، جیرۀ مرسوم نانشان را بسیار غنیتر کرد. ناظران نخبهپرست شکایت داشتند که نیمتنههای خزدار، که پیشتر امتیاز ویژۀ ثروتمندان بود، محبوبیت گسترده یافته است.
عصر «مرگ سیاه» اولین شواهد آماری مستقیم مبنی بر یکسانسازی ثروت را فراهم کردهاند. بسیاری از شهر-دولتهای ایتالیا از قدیم داراییهای شهروندانشان را جهت مالیاتگیری میسنجیدند، و برخی از سوابقشان تا امروز به جا مانده است. دادههای شهر پیدمان در شمالغرب ایتالیا، تصویر روشنی از همترازسازی به دست میدهند: پس از طاعون، به خاطر کاهش تقاضا برای زمین و دیگر داراییهای نامنقول، ثروت اغنیاء کاهش یافت (شکل ۳).
ولی پردۀ بعدی نمایش را هم میتوان در هر دوی این نمودارها دید. با فروکش کردن بیماری همهگیر و آغاز دوبارۀ رشد جمعیت، دستمزدهای واقعی سقوط کرد و تمرکز ثروت دوباره افزایش یافت. متعاقباً، پایان «مرگ سیاه» در اروپا طلیعۀ یک فاز مبسوط دیگر از رشد نابرابری بود که برای ۴۰۰ سال به طور پیوسته (با اندکی تفاوتهای منطقهای) ادامه یافت. بر بنیان این ناهمگونی، اروپای غربی به قطب شبکهای جهانی از مبادلات و استثمار استعمارگران تبدیل شد، و بیشترین بهرهاش به نخبگان تجّار رسید. پس از آن، صنعتیسازی نیز به سود سرمایهگرایانی تمام شد که از آن فرصت بهره جستند، و در همان حال شکلهای سابق ثروت از قبیل زمینداری در چنگ عدهای روزبهروز معدودتر بود.
جریان رشد اقتصادی مدرن که خیز گرفت، برای همه تأثیر یکنواختی نداشت: حتی با اینکه استانداردهای زندگی در کل جامعه بهبود یافت و بسیاری از کارگران از فقر شومی که گریبانگیر زندگی اجدادشان بود گریختند، اغنیا با شتاب بیشتری بهرهمند شدند. «نشت اقتصادی»۲ برای حل مسأله کفایت نمیکرد. مداخلۀ حکومتی نیز به همچنین: اصلاحات معتدل سیاسی و اقدامهای مالی قادر به زدن ریشۀ این موج نبودند و تا قرن بیستم، دولتها فاقد قابلیتهای لازم برای تصدی مسؤولیت بازتوزیع ثروت در مقیاس عظیم بودند. بنا به همۀ این دلایل، با آغاز جنگ جهانی اول، رکوردهایی در عدمتوازن ثروت ثبت شده بود که هیچ سابقهای نداشت. در انگلستان و همچنین فرانسه، یکدرصد بالای اغنیا تقریباً سهچهارم از کل ثروت خصوصی را در اختیار داشتند در حالی که اکثر مردم عملاً هیچ نداشتند.
دو جنگ جهانی قرن بیستم در کنار هم پدیدهای رقم زدند که اقتصاددانانی که توزیع درآمد و ثروت را مطالعه میکنند، نام «یکسانسازی بزرگ» بر آن نهادهاند و به همترازسازی گسترده منجر شد. بسیج عمومی دوران جنگ، جابجایی و مداخلات پرتکاپوی حاکمیت، بازده سرمایه را پایین آورد. حکومتهای بیچاره برای تأمین هزینۀ جنگ و گرفتن قدری سهم مشترک از همگان، مالیاتهای توقیفی بر پردرآمدترینها و بزرگترین املاک وضع کردند. با افزایش تقاضا برای کارگران کممهارتتر، پاداشهای افراد تحصیلکردهتر کاهش یافت. طرحهای جیرهبندی و کنترل دستمزدها، قیمتها، اجارهها و سودها، دسترسی به منابع مادی را برابر کرد. در بسیاری کشورها، ویرانی گستردۀ سرمایههای مادی از کارخانهها و خانهها تا کشتیهای بازرگانی که تحت تملک ثروتمندان بودند، ثروتشان را بیش از پیش کاهش داد و تورم چندین و چند بار رانتخواران را از صحنه حذف کرد.
بخش عمدۀ این اتفاقات در سالهایی رُخ داد که جنگ در جریان بود، اما پس از ۱۹۴۵ هم نابرابری به مدت یک نسل دائم رو به کاهش (هرچند با شتاب کمتر) بود. تبیین این امر ساده است. تبر مالیاتهای بالایی که برای ارثیه وضع شده بود، تا مدتی همچنان بر ریشۀ ثروتهای انباشته ضربه میزد. جنگ محرّک بسط حق رأی شد و عضویت در اتحادیههای کارگری را بسیار رشد داد که (متوسط آن در کشورهای عضو سازمان همکاری و توسعۀ اقتصادی) در ۱۹۴۵ نقطۀ اوجی تاریخی را تجربه کرد. جنگافروزی در مقیاس صنعتی، چنان افزایش هنگفتی در وزن مالی و ظرفیت سازمانی رقم زد که خلق دولت رفاهی را میسر کرد که پیشتر چشمان اصلاحطلبان کورسویی از آن را میدید: رأیدهندگان میخواستند قدری از رنج دستهجمعیشان جبران شود، لذا مخارج دولت از تفنگ به سمت کره و پنیر رفت. گویا بواسطۀ این تجربه، همبستگی اجتماعی، هرقدر هم که اندازهگیریاش دشوار باشد، بهبود یافت.
هیچ اقتصاد مدرنی از فرونشست ناشی از جنگ مصون نبوده است. حتی سوئد که بهخاطر بیطرفی در هر دو جنگ جهانی و مصونیت از انقلاب مشهور است، و اغلب به عنوان نمونهای دلخوشکننده از همترازسازی صلحآمیز ذکر میشود، نتوانست از شرّ فشار آشفتهبازار همسایگانش رها شود. سقوط آلمان و روسیه پس از جنگ جهانی اول، ماشۀ مشکلات اقتصادی و سیاسیاش را چکاند که راه را برای اصلاحات بعدی هموار کرد. در جنگ جهانی دوم که قدرتهای متحدین گرداگرد این کشور را گرفته بودند، سوئد دست به دامان بسیج کامل، جیرهبندی، مالیاتهای بسیار بالا و برنامهریزی اقتصادی شد تا برای وخیمترین حالت ممکن آماده شود. مثل هرجای دیگر، پس از فرو نشستن غبارها، رأیدهندگان سعی کردند این مداخلهها را به سمت رفاه اجتماعی سوق دهند تا بهرهمند شوند. وجه ممیزۀ کشورهای اسکاندیناوی، خاستگاه سطوح بالای برابری در این کشورها نیست، بلکه موفقیتشان در حفظ آنها از آن زمان به بعد است.
در ایالات متحده، جنگ جهانی دوم موجب یکسانسازی چشمگیری شد که به مدت یک نسل ادامه یافت. در نقاط دیگر، جنگهای جهانی زمینهساز انقلابهایی شدند که در درندهخویی سابقه نداشتند. کمونیستهایی که اموال اغنیاء را مصادره کرده بودند (و اغلب در این فرآیند جانشان را هم گرفته بودند) ابتدا زمینهای مصادرهای را به فقرا تقدیم کردند اما اندکی بعد نظرشان عوض شد و داراییهای مختلف، از مزارع تا صنایع، را ملی کردند. آنها با تأسیس اقتصادهای مبتنی بر برنامهریزی مرکزی که همۀ قیمتها و دستمزدها را تعیین میکرد، همترازسازی را در مقیاسی کلان اجرا کردند. ترس از کمونیسم، به نوبۀ خود، زمینۀ سیاستهایی در جهت برابرسازی را نه فقط در غرب که در کشورهای درحالتوسعه مهیا ساخت. در تایوان، ملیگرایانی که از سرزمین چین گریخته بودند اصلاحات بلندپروازانهای پیاده کردند تا دل شهروندان محلی را به دست آورند. همین اتفاق تا حدود زیادی در کرۀ جنوبی هم رُخ داد که با جنگ کره نابود شده بود.
به لطف این شوکهای دوقلو یعنی جنگافروزی با بسیج عمومی و انقلابهای دگرگونساز، و نهادهای بازتوزیعی که این شوکها پدید آوردند، در دهههای پس از جنگ توزیع درآمد و ثروت بسیار یکنواختتر از سالهای پیشین بود. ولی این فرآیند جهانشمول نبود. در آمریکای لاتین که از درگیری مستقیم در جنگ مصون مانده بود، نابرابری همچنان افزایش یافت.
این افتراق میان آمریکای لاتین و اکثر نقاط دیگر دنیا در قرن بیستم، یادآور آن است که وقتی شوکهای خشونتبار در کار نباشند، نظامهای عمیقاً نابرابر چقدر تابآورند. در بخش عمدۀ تاریخ بشر، بذر اصلاحات برابرساز در جوامع وجود نداشته است. اگر امپراطوری روم میتوانست تا ابد دوام بیاورد، یک «قرن طلایی»۳ لایتناهی رقم میزد. اگر «مرگ سیاه» نبود، چرخشی که در شکلهای ۱ و ۲ و ۳ میبینیم، رُخ نمیداد.
ولی دربارۀ گذشتههای نزدیکتر به ما چه میتوان گفت؟ شاید کسی استدلال کند که عصر مدرن اساساً متفاوت بوده است: بالاخره صنعتیسازی، شهرنشینی و دموکراسی، کل سبک زندگی ما را متحول کردهاند. لذا طرح یک پرسش بسیار بجاست: اگر جنگهای جهانی رُخ نمیدادند، توزیع درآمد و ثروت در چه مسیری پیش میرفت؟ این فقط یک بازی فکری نیست، چون ما را به تأمل جدیتر دربارۀ عواملی وامیدارد که بواقع نقش قاطعی در وقوع پیامدهای مشخص ماجرا داشتند. برای فهم آنچه واقعاً اهمیت دارد، باید بررسی و تحلیل کنیم که اگر تاریخ چنان که گذشت رُخ نمیداد چه میشد.
از قضا به دلایل موجهی میتوان باور داشت که اگر قرن بیستم در صلح میگذشت، سیر نابرابری تا حدی متفاوت از چهار قرن پیش از آن پیش میرفت. حتی پیش از سال ۱۹۱۴ هم برخی ملتهای غربی شروع به تجربۀ شکلهایی از مالیاتگیری کرده بودند که حداقل بالقوه میتوانست از تمرکز بیشتر ثروت جلوگیری کند. دموکراسی انتخابی در حال گسترش بود، و اتحادیههای کارگری با اینکه هنوز نسبتاً در حاشیه بودند اما به صحنه آمده بودند. رشد پرشتاب اقتصادی، حامی و مفید به حال آموزش همگانی بود، و به نوبۀ خود از آن سود میبُرد. بهرهوری بیشتر هم منابع لازم برای برنامههای رفاهی سخاوتمندانهتر در حوزۀ سلامت و بازنشستگی را فراهم میکرد. پس این پرسش پیش میآید: جنگها و انقلابهای مدرن تا چه حد تسهیلگر و شتابدهندۀ تغییراتی بودند که حتی بدون آنها نیز رُخ میداد، هرچند شاید تدریجیتر و کُندتر؟
بسیار بعید است که توسعۀ اقتصادی و اجتماعی فینفسه میتوانستند چنان تحولآفرین شوند که نابرابری را تا سطوحی پایین بیاورند که نسل پس از جنگ تجربه کرد. چنانکه توماس پیکتی در کتاب سرمایه در قرن بیستویکم (۲۰۱۴) گفته است، بخش عمدۀ این همترازسازی در زمینۀ سرمایه رُخ داد، و سخت میتوان تصور کرد که اگر جهان از آن انقطاعهای حقیقتاً دراماتیک معاف شده بود، ضربۀ چندان جامعی به ارزش سرمایه و درآمد وارد میشد. همچنین بعید بود که حکومتهای زمان صلح نرخ مالیات بر درآمد بالای ۹۰ درصد تحمیل کنند، به املاک نخبگان دستدرازی نمایند، یا به طور کلیتر مداخلههایی به قوت دوران دو جنگ در بخش خصوصی داشته باشند. تورم لجامگسیختهای هم نبود که رانتخواران را از صحنه حذف کند. جهانیسازی بیوقفه پیش میرفت، و استعمارزُدایی شاید کامل نمیشد. بدون این جنگها، بدون لنین یا استالین یا مائو، همترازسازی تمامعیار در بخش عمدۀ جمعیت دنیا که تحت کنترل آنها و نایبانشان بود رُخ نمیداد، و سیاستگذاریهای برابرساز در نقاط دیگر در واکنش به تهدید شورشگری کمونیستی هم پیش نمیآمد.
در کل، هرچند دنیایی کمتر خونآلوده هم شاید قدری فرسایش نابرابری به طرق صلحآمیز را تجربه میکرد، هیچ راهی سراغ نداریم که این فرآیند از طریق آن میتوانست در حد و اندازهای که در زندگی واقعی و تاریخ محقق رُخ داده است پدیدار شود.
و در نهایت، دربارۀ حال حاضر چه میتوان گفت؟ با تحولات اخیر لابد فهمیدهایم که الگوی چندهزارسالۀ اوج و فرود به خاتمه نرسیده است. این بار نیز همترازسازی ناشی از شوک، به مرور زمان فروکش کرده است؛ چنانکه در قرون هشتم و پانزدهم در اروپا رُخ داد. تقریباً به هرجا که بنگریم، نابرابری رو به افزایش بوده و است. کشورهای انگلیسیزبان، بویژه ایالات متحده، طلایهدار این روند هستند. افول کمونیسم به دوبرابر شدن نابرابری در روسیه و چین منجر شده است، و به خلق ثروتهای افسانهای کمک کرده است. هند نیز در همین جهت پیش رفته و میرود.
از نگاه کلان یک تاریخنگار جهان، هیچیک از این موارد نباید موجب شگفتیمان شود. در کشورهای توسعهیافته، نرخ مالیات و عضویت در اتحادیهها کاهش یافته است. جهانیسازی که پس از اختلالات نیمۀ اول قرن بیستم از سر گرفته شد، به طرز بیسابقهای اوج میگیرد تا فرصتهای جدیدی برای سرمایهگذاران فراهم کرده و فشار بیشتری بر شغلهای میانی در اقتصادی ثروتمند وارد کند. بسط بازار مالی نیز به بهرههای نابرابر مدد میرساند. و در همین حال، اتوماسیونی که روزبهروز پیشرفتهتر میشود، بازارهای کار قطبی بین کارگران کمدرآمد و پردرآمد میسازد که آن فشارها را تشدید میکند.
ولی کل قصه هم غمافزا نیست. برخی دولتهای رفاه در اروپا توانستهاند با تشدید تلاشهای بازتوزیعی، نابرابری روزافزون درآمد را جبران کنند. ژاپن، کرۀ جنوبی و تایوان در تأمین توزیع منصفانهتر درآمدهای ناخالص، خوب عمل کردهاند. ولی اینها (در بهترین حالت) مصداق نگه داشتن خط در این جنگاند که اغلب هزینههای سنگینی هم داشتهاند، و روشهایشان بعید است دوام داشته باشد چون پیر شدن ملتهای ثروتمند و مهاجرت، تهدیدی برای آن قرار اجتماعی است که بُنمایۀ دولت رفاه است.
اگر برای یافتن مصادیقی از کاهش صلحآمیز نابرابری (و نه صرفاً موفقیت در حفظ سطوح کنونی نابرابری) سراغ تاریخ برویم، چندان چیزی نمییابیم. مهمترین مورد، خاستگاهی بسیار متأخر دارد: از سال ۲۰۰۲ تا اوایل دهۀ ۲۰۱۰، اکثر کشورهای آمریکای لاتین کاهش مشهود نابرابری درآمد را تجربه میکنند که به یُمن سلسلهای از رخدادهای مطلوب میسر شده بود. اصلاحات آموزشی بالاخره جواب دادند. برنامههای رفاه که هزینهشان با فروش مواد اولیه تأمین میشد از محرومان حمایت میکردند، و کارگران از اشتغال غیررسمی به اشتغال رسمی منتقل شدند. ولی این تغییرات تا کنون صرفاً توانستهاند نابرابریِ بسیار زیاد را به نابرابری زیاد بکاهند، و اخیراً رکود اقتصادی و پسضربههای سیاسی در بسیاری از این کشورها موجب توقف این روند یا حتی معکوس شدن آن گشتهاند. فقط در گذر زمان میتوانیم بفهمیم که آیا برابرسازی صلحآمیز میتواند احیاء شده و سپس در درازمدت حفظ شود، یا خیر.
برای آنهایی که دنبال همترازسازی صلحآمیزند، تاریخ چندان مایۀ دلخوشی نیست. مطمئناً کاهش نابرابری در حاشیه کاملاً ممکن است: اگر کشورهای آمریکای لاتین موفق به این کار شدهاند، آمریکا یا انگلستان یا استرالیا هم مطمئناً میتوانند چنین دستاوردی داشته باشند. آنها میتوانند از رشتهای از سیاستگذاریهای مختلف بهره بگیرند: از مداخلات مالی، درآمدهای پایه و هدفگیری ثروتهای پنهان در خارج، تا سرمایهگذاری دقیق و متمرکز در آموزش و اصلاح امور مالیۀ کارزارهای انتخاباتی. ولی سیاستگذاری در خلأ رُخ نمیدهد، و همۀ آن چیزهایی که به سود نسل پس از جنگ بود را نمیتوان به سادگی در محیط امروزی پیاده کرد که شاهد ادغام، رقابت و مقرراتزدایی بیشتر در سطح جهانی است. در طول تاریخ، یکسانسازی اساسی نابرابری بواقع همهجا خاستگاههای تیره و تاری داشته است، و هیچ سازوکار بدیل و جایگزینی هم پدید نیامده که به آن اندازه قوت داشته باشد.
همواره وسوسه میشویم که بگوییم درسهای تاریخ به درد ما نمیخورند چون دنیا بسیار عوض شده است؛ که البته عوض شده است. ولی باید به خاطر داشته باشیم که دقیقاً همین ادعا را میشد در دهۀ ۱۹۵۰، ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ هم داشت، یعنی زمانی که در عین رشد اقتصادها و شکوفایی طبقههای متوسط، نابرابری کاهش یافت. آن زمان دلیل روشنی وجود نداشت که باور کنند مسیر میتواند عوض شود، اما عوض شد. اکنون نیز محتملاً سوار یک موج روبهبالا در تمرکز درآمد و ثروت هستیم، یعنی موجی در ادامۀ آن الگویی که هزاران سال سابقه دارد. در آیندهای نه چندان دور، روباتیک، مهندسی ژنتیک و بهبود بیومکاترونیک بدن انسان هم شاید نابرابریهایی بیافرینند که اکنون حتی در مخیلهمان نمیگنجند. و اگر چنین شود، آیا اینهمه به نقطۀ عطفی پیشبینینشده، ناگهانی و پُر از خشونت منجر خواهد شد؟
پینوشتها:
• این مطلب را والتر شایدل نوشته است و در تاریخ ۱۹ ژوئن ۲۰۱۷ با عنوان «The bloodstained leveller» در وبسایت ایان منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۱ مرداد ۱۳۹۶ این مطلب را با عنوان «برابری به قیمت خون» و با ترجمه محمد معماریان منتشر کرده است.
•• والتر شایدل (Walter Scheidel) متخصص مطالعات کلاسیک و استاد تاریخ در دانشگاه استنفورد است. شیدل اتریشی تاکنون کتابهای متعددی نوشته است که آخرینش همترازساز بزرگ (The great leveler: Violence and the history of inequality from the stone age to the twenty-first century) نام دارد.
[۱] Holocene: آخرین دورۀ زمینشناسی که با آب شدن یخچالها آغاز شد تا هوای معتدل برای پیدایش تمدن بشری فراهم شود [مترجم].
[۲] Trickle-down Economics: تزریق پول به بخشهای خاصی از اقتصاد از قبیل بنگاههای بالادستی یا کاهش مالیات ثروتمندان، با امید به اینکه مزایای رشد حاصل از آن تدریجاً به سایر اقشار جامعه نیز برسد [مترجم].
[۳] Gilded Age: به سه دهۀ پایانی قرن نوزدهم در ایالات متحده گفته میشود. این عنوان برگرفته از رمان مارک تواین با همین نام است: طنزپردازی دربارۀ دورهای از مشکلات حاد اجتماعی که روکشی از طلا روی آن کشیده شده است [مترجم].
در دنیای محدود شخصیتهای اصلی، بقیۀ آدمها صرفاً زامبیهایی مزاحم هستند
الگوریتمهای سرگرمیساز برای کار با دانش باستانی حاصل از متون و فضاهای مقدس طراحی نشدهاند