آنچه میخوانید در مجلۀ شمارۀ 4 ترجمان آمده است. شما میتوانید این مجله را به صورت تکی از فروشگاه اینترنتی ترجمان تهیه کنید.
ارزشهای آزادی، تساهل و پژوهش عقلانی مشخصۀ فرهنگی خاص نیستند، بلکه به همۀ انسانیت تعلق دارند
از فرهنگ دو تعبیر مختلف وجود دارد. یکی از آنها فرهنگ را ادبیات و فلسفه و موسیقیِ والا میداند و دیگری فرهنگ را در نحوۀ زندگی روزمرۀ مردم میجوید. آنچه ما معمولاً بهعنوان فرهنگ یا تمدنِ غرب میشناسیم، محصول تعبیرِ اول است. تعبیری که میگوید همۀ اندیشههای تراز اول بشری، از یونان شروع شده و در اروپا به شکوفایی رسیده است. اما اگر تعبیر دوم را به میان آوریم، اوضاع خیلی فرق میکند.
قوام آنتونی آپیا، گاردین — سر ادوارد بارنت تایلور، نظیر بسیاری از انگلیسیهایی که در سدۀ نوزدهم بیماری سل داشتند، به توصیۀ پزشک به قصد سکونت در مناطقی گرمتر با آبوهوایی خشکتر، از انگلیس خارج شد. تایلور از یک خانوادۀ کواکر۱ تاجر و ثروتمند بود و ازاینرو منابع مالی برای سفری طولانیمدت را داشت. او در ۱۸۵۵ و اوایل بیستسالگی خود عازم «جهان نو» شد و پس از دوستشدن با باستانشناسی کواکر که در سفرهایش با او آشنا شده بود، سرانجام سوار بر اسب به نواحی روستایی مکزیک رسید و ویرانههای آزتک و پوئبلوسِ۲ خاکگرفته را مشاهده نمود. تایلور از آنچه «شواهدی بر یک جمعیت باستانی عظیم» نامید، به شگفت آمد. این اقامتگاه موقت در مکزیک، شوق مطالعۀ جوامع دورافتادۀ کهن و جدید را در تایلور برانگیخت، شوقی که در مابقی عمرش تداوم یافت. او در ۱۸۷۱ شاهکار خود فرهنگ بدوی۳ را منتشر ساخت که میتوان مدعی شد نخستین اثر در انسانشناسی مدرن است.
از برخی جهات، فرهنگ بدوی با اثر دیگری که تعبیر «فرهنگ» در عنوان آن بود، سر ستیز داشت: فرهنگ و آنارشی۴ اثر متیو آرنولد، تألیفی که فقط دو سال قبلتر منتشر شده بود. به باور آرنولد، فرهنگ یعنی «پیگیری کمالِ خود از راه شناختِ بهترین چیزهایی که در جهان اندیشیده و گفته شده است، دربارۀ موضوعاتی که بیشترین دغدغۀ ما را ساخته است» آرنولد به امورِ کوچکی مثلِ خبرگی طبقاتی۵ علاقهمند نبود: او در اندیشۀ آرمانی اخلاقی و زیباشناختی بود که در هنر، ادبیات، موسیقی و فلسفه بروز مییافت.
اما تایلور معتقد بود که فرهنگ میتواند معنایی کاملاً متفاوت داشته باشد و، تاحدی به دلایل نهادی، توانست این معنای متفاوت را دریابد. زیرا تایلور نهایتاً به سِمت مدیریت موزۀ دانشگاه آکسفورد منصوب شد و سپس در ۱۸۹۶ نخستین کرسی انسانشناسی دانشگاه آکسفورد را به او دادند. بیش از هر کس دیگری، این ایده را مرهون تایلور هستیم که انسانشناسی مطالعۀ امری موسوم به «فرهنگ» است. تعریف تایلور از فرهنگ این بود: «آن کل پیچیده که شامل دانش، باورها، هنرها، اخلاقیات، قانون، آداب و رسوم و هر نوع استعداد و عادت دیگری میشود که انسان، به عنوان عضوی از جامعه، کسب میکند.» مطابق فهم آرنولد، تمدن صرفاً یکی از اَشکال فراوانِ فرهنگ است.
امروزه وقتی مردم از فرهنگ حرف میزنند، معمولاً تلقی تایلور یا آرنولد را در نظر دارند. از برخی جهات، این دو تلقی از فرهنگ علیه هم هستند. آرمان آرنولد «انسان بافرهنگ» بود و «فرهنگ بدوی» را یک «تعبیر خودمتناقض» میدانست. تایلور این سخن را مهمل میشمرد که یک شخص ممکن است بیفرهنگ باشد. بااینحال، این دو تلقی متعارض از فرهنگ در برداشت ما از فرهنگ غربی که به گمان بسیاری، هویت غربیان مدرن را تعریف میکند، به هم گره میخورند. پس بگذارید بکوشم تا برخی از سردرگمیهایمان را، تایلوری یا آرنولدی، دربارۀ فرهنگ سرزمینی که غرب نامیدهایم، واکاوی کنم.
یکبار از مهاتما گاندی پرسیدند دربارۀ تمدن غرب چه نظری دارد و او پاسخ داد: «به نظرم، فکر خیلی خوبی خواهد بود». افسوس که مثل بسیاری از بهترین داستانها، احتمالاً این داستان هم ساختگی است، اما باز مثل بسیاری از بهترین داستانها، در یادها مانده است، زیرا بویی از حقیقت دارد. اما پاسخ خود من بسیار متفاوت خواهد بود: به نظرم، باید از همین ایدۀ تمدن غرب دست برداشت. این ایده در بهترین حالت سرچشمۀ سردرگمی بسیار، و در بدترین حالت مانع مواجهه با برخی از چالشهای سیاسی بزرگ کنونی است. در مخالفت با این گاندیِ افسانهای کمی مردّد هستم، اما معتقدم ایدۀ تمدن غربی اصلاً ایدۀ خوبی نیست، و فرهنگ غربی گامی رو به جلو نیست.
یکی از دلایلی که ایدۀ «فرهنگ غربی» باعث سردرگمی میشود، به ابهاماتی برمیگردد که به مفهوم «غرب» مربوط است. ما از تعبیر «غرب» برای چیزهای بسیار متفاوتی استفاده کردهایم. رودیارد کیپلینگ، شاعر دربار انگلستان، نوشت: «بله! شرق شرق است و غرب غرب، و اجتماع ضدین نیز محال». او اینجا به تقابل اروپا و آسیا نظر داشت، اما از دیگر جاها غافل بود. در دوران جنگ سرد «غرب» یک طرفِ پردۀ آهنین بود و «شرق» طرف دیگر و دشمن. این کاربرد نیز بیشترِ جهان را لحاظ نمیکرد. در سالیان اخیر، «غرب» غالباً به معنای شمال آتلانتیک است: اروپا و مستعمرات پیشینش در امریکای شمالی. نقطۀ مقابل آن جهان غیرغربی است در افریقا، آسیا و امریکای لاتین، جغرافیایی که اکنون آن را «جنوب جهان» مینامند. البته، بسیاری از ساکنان امریکای لاتین دعوی میراث غربی دارند. این شیوۀ گفتار متوجه کل جهان است، اما جمعِ بسیار متفاوتی از جوامع را یک کاسه میکند، درحالیکه بادقت، استرالیاییها و نیوزیلندیها و سفیدپوستانِ آفریقای جنوبی را فاکتور میگیرد، و ازینرو، واژۀ «غربی» میتواند صرفاً حسن تعبیری برای سفیدپوستان باشد.
البته، امروزه غالباً تعبیر «جهان غربی» را نه در تقابل با جنوب، بلکه در تقابل با جهان مسلمان به کار میبریم. گاه متفکران مسلمان نیز به همین نحو عمل میکنند و بین «دار الاسلام» و «دار الکفر» تمییز قائل میشوند. مایلم این تضاد را بیشتر واکاوی کنم، زیرا بحثهای کنونی اروپاییها و امریکاییها دراینباره که آیا فرهنگ غربی اساساً مسیحی است یا نه، از تبارشناسیای منبعث میشود که مطابق آن جهان مسیحیت جایش را به اروپا و سپس به ایدۀ غرب میدهد.
بنابراین، این هویت تمدنی سرچشمههایی دارد که تقریباً به ۱۳۰۰ سال پیش برمیگردند. اما برای بیان کامل این سرگذشت، حتی باید از قبلتر آغاز کرد.
به باور هرودت، تاریخنگار یونانی که در سدۀ پنجم پیش از میلاد میزیست، جهان به سه بخش تقسیم میشد: آسیا در شرق بود، در جنوب قارهای که آن را لیبیا مینامید، و مابقی اروپا بود. او میدانست که انسانها، کالاها و اندیشهها میتوانند بهسادگی در این قارهها سفر کنند: خود او از نیل تا اسوان، و هردو جانب هلسپونت، مرز سنتی اروپا و آسیا، را سفر کرده بود. در واقع، هرودت سردرگم بود که «چرا زمینی که یکی است، سه اسم دارد و همگی مؤنث». بااینحال و علیرغم سردرگمی هرودت، این قارهها برای یونانیها و وارثان رومیِ آنها مهمترین تقسیمات جغرافیایی جهان بود.
اما در اینجا نکتۀ مهمی هست: به فکر هرودت نرسید که این اسامی تعابیری برای سه گروه است: اروپاییها، آسیاییها و افریقاییها. او در هلیکارناسوس، بودروم در ترکیۀ امروزی، متولد شد. اما تولد در آسیای صغیر او را آسیایی نکرد، و همچنان یونانی ماند. برای او سلتیها، در غربِ دورِ اروپا، ناآشناتر از پارسیان و مصریانی بود که تقریباً اطلاعات زیادی درخصوصشان داشت. هرودت از واژۀ «اروپایی» تنها بهعنوان صفت استفاده میکند نه به عنوان یک اسم. تا هزار سال پس از او نیز هیچ کس از اروپاییها بهعنوان یک قوم سخنی نگفت.
جغرافیایی که هرودت میشناخت، با ظهور اسلام از اساس تغییر کرد. اسلام، که در سدۀ هفتم در عربستان بالید، با سرعتی شگفت در شمال، شرق و غرب گسترش یافت. پس از وفات پیامبر [ص] در ۶۳۲، اعراب تنها در ۳۰ سال امپراتوری پارسی [ساسانی] را، با وسعتی از آسیای مرکزی تا هندوستان، شکست دادند و ایالتهایی از ماترک امپراتوری روم در بیزانس را تصرف کردند.
سلسلۀ بنیامیّه، که در ۶۶۱ آغاز شد، مرز خلافت را از غرب تا شمال افریقا و از شرق تا آسیای مرکزی بسط داد. در آغاز ۷۱۱، بنیامیّه سپاهی را از تنگۀ جبلطارق به اسپانیا، که اعراب آن را اندلس میخواندند، فرستاد. این سپاه در آنجا به ویزیگاتها که بیش از دو سده بر ایالت رومی هسپانیا حکومت میراندند، حمله بردند. طی هفت سال، بیشتر شبهجزیرۀ ایبری زیر سلطۀ مسلمانان رفت؛ پس از ۱۴۹۲، تقریباً ۸۰۰ سال بعد، بود که کل شبهجزیره دوباره به دست حکومت مسیحی افتاد.
نقشۀ فاتحان مسلمان اسپانیا این نبود که در رشتهکوههای پیرنه توقف کنند، و در سالهای اولیه، پیوسته تلاش میکردند تا از شمال پیشروی کنند. اما چارلز مارتل، پدربزرگ شارلمانی، در ۷۳۲ و در حوالی شهر تور نیروهای اندولس را شكست داد و این نبرد سرنوشتساز به مساعی اعراب در فتح اروپای فرانکی پایان داد. ادوارد گیبن، تاریخدان سدۀ هیجدهم، تا حدودی با اغراق، گفت اگر اعراب در نبرد تور پیروز میشدند، میتوانستند از رود تِیمز عبور کنند. او میافزاید: «بدینترتیب، احتمالاً اکنون در مدارس آکسفورد ترجمۀ قرآن تدریس میشد و روحانیان موظف بودند تا قداست و حقانیت وحی محمد [ص] را برای قومی مختون توضیح دهند.»
آنچه برای اهداف ما اهمیت دارد این است که نخستین سند مکتوب از وجود تعبیری برای اروپایی بهمثابۀ یک فرد، تا آنجا که میدانم، ریشه در تاریخ همین جنگ دارد. در یک وقایعنامۀ لاتینی، نوشتهشده در ۷۵۴ در اسپانیا، نویسنده با تعبیر «اروپاییها» به فاتحان نبرد تور اشاره میکند. به بیان دیگر، خود ایدۀ «اروپایی» نخستین بار برای تقابل مسیحیان و مسلمانان استفاده شد. (البته این نکته هم کمی سادهانگاری است. در اواسط سدۀ هشتم، بیشترِ اروپا هنوز مسیحی نبود.)
در اروپای قرون وسطا هیچ کس واژۀ «غربی» را برای این مفهوم به کار نمیبرد. دلیل اول اینکه ساحل مراکش، سرزمین مورها، تا غربِ ایرلند امتداد مییافت. دلیل دوم اینکه تا حوالی سدۀ شانزدهم فرمانروایان مسلمانی بر شبهجزیرۀ ایبری، بخشی از قارهای که هرودت اروپا میخواند، حاکم بودند. تقابل طبیعی نه بین اسلام و غرب، بلکه بین جهان مسیحیت و دارالاسلام بود که هریک دیگری را، مطابق تعریف خود از کفر، کافر میخواند.
ترکها که امپراتوری عثمانی را تأسیس کردند، از سدۀ چهاردهم بدینسو، کمکم، حکومتشان را به بخشهایی از اروپا کشاندند: بلغارستان، یونان، بالکان و مجارستان. در ۱۵۲۹ و با شکست ارتش سليمان محتشم در وین بود که بازگشایی اروپای شرقی در فرایندی آرام آغاز گشت. در ۱۶۹۹ سرانجام عثمانیان مستمرات مجاری خود را از دست دادند؛ یونان در سدۀ نوزدهم استقلال یافت؛ بلغارستان پس از یونان مستقل شد.
بنابراین، معنایی روشن از اروپای مسیحی، یا جهان مسیحیت، داریم که خود را در تقابل با دیگری تعریف میکند. بااینحال، حرکت از مفهوم «جهان مسیحیت» به سوی مفهوم «فرهنگ غربی» مسیری سرراست نداشته است.
دلیل اول اینکه طبقات تحصیلکردۀ «اروپای مسیحی» بسیاری از اندیشههای خود را از جوامع غیرمسیحیِ پیشین گرفته بودند. در پایان سدۀ دوازدهم، کرتین دو تروا که در چند صد کیلومتری جنوب غرب پاریس متولد شده بود، این سرچشمههای پیشین را گرامی داشت. او نوشت: «یونان زمانی به سلحشوری و علم شهره بود. بعد سلحشوری و نیز همۀ علوم به روم رفت و اکنون به فرانسه آمده است.»
این اندیشه که گزیدۀ فرهنگ یونان از روم به اروپای غربی راه یافته، بهتدریج در قرون وسطا به موضعی مشترک تبدیل شد. در واقع، این فرآیند اسمی داشت: ترنزلِیشو استودی۶. این ایده بسیار پایدار بود. بیش از ۶۰۰ سال بعد، گئورگ ویلهلم فریدریش هگل، فیلسوف بزرگ آلمانی، به دانشآموزان دبیرستانی که در نورمبرگ مدیریت میکرد، گفت: «اساس آموزش عالی باید در وهلۀ نخست ادبیات یونان باشد و بماند، در وهلۀ دوم ادبیات روم.»
از اواخر قرون وسطا تاکنون، مردم گزیدۀ فرهنگ یونان و روم را میراثی تمدنی دانستهاند که مانند تکهطلایی گرانقیمت به ارث رسیده است، تکهطلایی که یونانیان از زمین بیرون کشیدند و چون مغلوب روم شدند به روم منتقل شد. در رنسانس، این تکهطلا در دربارهای فِلاندر و فلورانس و جمهوری ونیز تقسیم شد و قطعات آن از شهرهایی نظیر اوینیون، پاریس، آمستردام، وایمار، ادینبرو و لندن گذشت و سرانجام در دانشگاههای اروپا و امریکا، نظیر تکههای شکستۀ یک گلدان سفالین یونانی، دوباره به هم چسبید.
برای شاخوبرگ دادن به سرگذشت این تکهطلا راههای بسیاری هست، اما همگی با یک مشکل تاریخی رو به رو هستند: وقتی بخواهیم این تکهطلا را کانون تمدنی علیه اسلام قرار دهیم. زیرا میراث کلاسیکی که روایتگر آن است، با علوم مسلمانان سهیم میشود. در سدۀ نهم در بغداد، پایتخت خلافت عباسی، کتابخانۀ سلطنتی شامل ترجمۀ عربی آثار افلاطون، ارسطو، فیثاغورس و اقلیدس میشد. در دورانی که پترارک «قرون تاریک» میخواند، وقتی اروپای مسیحی خدمتی اندک به مطالعۀ فلسفۀ کلاسیک یونانی عرضه داشت و بسیاری از متون مفقود شد، محققان مسلمان این متون را حفظ کردند. بیشتر آگاهی ما از فلسفۀ کلاسیک یونانیان باستان تنها به لطف بازیابی متونی است که بههنگام رنسانس محققان اروپایی از اعراب گرفته بودند.
همانگونه که دیدیم، وقایعنگاران مسیحی نبرد تور را تقابل اروپاییها و اسلام دانستند، اما مسلمانان اندولس که مردمی جنگجو بودند، فکر نمیکردند کشورگشایی بدین معنا باشد که نمیتوان اندیشههایی مشترک داشت. در پایان هزارۀ اول، مشخصۀ شهرهای خلافت کوردوبا این بود که ساکنانی یهودی، مسیحی و مسلمان داشت و نیز ساکنانی بربر، ویزیگات، اسلاو و بسیاری دیگر.
در دربار شارلمانی هیچ خاخام یهودی یا عالم مسلمان شناختهشدهای وجود نداشت؛ اما در شهرهای اندلس اسقفنشینها و کنیسهها بر پا بود. ریسموندو، اسقف کاتولیک الویرا، سفیر کوردوبا به دربارهای بیزانس و امپراتوری روم مقدس بود. حسدای بنشپروط، رهبر جماعت یهودی کوردوبا در اواسط سدۀ دهم، نهتنها پزشکی بزرگ، بلکه رئیس تیم پزشکی خلیفه نیز بود. وقتی کنستانتین، امپراتور بیزانس، نسخهای از درباب مواد دارویی۷ دیوسکوریدس را برای خلیفه فرستاد، خلیفه به توصیۀ بنشپروط برای ترجمۀ آن به عربی گوش سپرد، و کوردوبا یکی از بزرگترین مراکز دانش پزشکی در اروپا شد. ترجمۀ لاتینی آثار ابنرشد، متولد کوردوبا در سدۀ دوازدهم، باعث کشف دوبارۀ ارسطو در اروپا شد. در زبان لاتین، ابن رشد را اَوِروس۸ یا به صورت رایجتر و بهخاطر تفاسیرش بر آرای ارسطو او را «شارح» میخوانند. پس روایتهای کلاسیکی که هدفشان متمایزساختن تمدن غربی از وراثِ خلافتهاست، در واقع نقطۀ اشتراک این دو تمدن هستند.
اما سرگذشت تکهطلا با چالشهایی احاطه شده است. این سرگذشتْ فرهنگ غربی را بهمثابۀ یک ذات میپندارد، «چیزی» که با سیر تاریخی خود نسل به نسل انتقال یافته است. در موارد بسیار، خطرات اینگونه ذاتانگاری روشن است. در بحث دین، ملیت، نژاد یا فرهنگ، مردم میپندارند هویتی که با گذشت زمان و تغییر مکان هنوز پابرجا ماندهاست، باید تداومش را مرهون ذاتی مشترک و نیرومند بوده باشد. اما این باور کاملاً اشتباه است. در زمان چاسر، پدر ادبیات انگلیس که ۶۰۰ سال پیش درگذشت، انگلستان چگونه بود؟ آنچه مشخصۀ انگلستان میدانید را در نظر بیاورید، هر ترکیبی از آداب و رسوم، عقاید و اموری عینی که انگلستان آن زمان را مشخصاً انگلیسی میکرد. قرار نیست که آنچه را اکنون هویت انگلیسی۹ میدانید، آن گونه باشد. بلکه با گذر زمان، هر نسل آن عنوان را از نسل پیش به ارث میبرد و در هر نسل این عنوان با میراثی همراه است. اما وقتی این میراثها از دست بروند یا جایشان را به داراییهای دیگر بدهند، باز آن عنوان به حیاتش ادامه میدهد. ازینرو، وقتی برخی از افراد یک نسل از سرزمینی که زمانی هویت انگلیسی بدان وابسته بود، مثلاً، به انگلیسی نو سفر کنند، آن عنوان نیز میتواند به فراسوی آن سرزمین سفر کند. خلاصه، میتوان با روایتها و بدون اعتقاد به ذاتها، هویتها را کنارهم نگه داشت. چنین نیست که «انگلیسی» خوانده شوید چراکه ذاتی هست که این عنوان دالّ بر آن است؛ انگلیسی هستید زیرا مطابق قوانینْ انگلیسی خطاب میشوید، چون به نوعی با مکانی که انگلیس خوانده میشود، مرتبط هستید.
پس چگونه مردمان شمال آتلانتیک، و برخی از خویشانشان در اطراف جهان، با قلمرویی که غرب میخوانیم، مرتبط شدند و بهمثابۀ مشارکتکنندگان در امری که فرهنگ غربی مینامیم، صاحب هویتی واحد گشتند؟
آنچه به تشخیص این امر کمک میکند، این نکته است که «فرهنگ غربی» اصطلاحی بسیار جدید است، یقیناً جدیدتر از اختراع گرامافون. تایلور هرگز به این اصطلاح اشاره نمیکند و البته دلیلی هم نداشت، زیرا او به تنوع فرهنگی درونی کشور خود نیز عمیقاً آگاه بود. در ۱۸۷۱ تایلور شواهدی از یک مراسمِ جادوگری را در منطقۀ روستایی سامرست گزارش داد. در یک میخانه، وزش باد پیازهایِ سرخشدهای را از دودکش بیرون انداخت که داخلشان سوزن فرو کرده بودند. تایلور مینویسد: «روی یکی از آنها اسم یکی از براداران والامقامم بود که جادوگرِ صاحب آن میخانه نفرتی خاص بدو داشت… و آشکارا نقشه ریخته بود تا با سوزنزدن و بریاننمودن پیازی که نمود او بود، از دستش خلاص شود.» عجب فرهنگ بدویای.
بنابراین، خود ایدۀ «غرب»، برای نامیدن یک میراث و موضوع مطالعه، عملاً تا دهۀ ۱۸۹۰، طی عصر پرالتهاب امپریالیسم، ظهور نکرد و فقط در سدۀ بیستم اصطلاحی رایج شد. نزدیک جنگ جهانی اول، اسوالد اشپنگلر کتاب تأثیرگذاری نوشت که با عنوانِ انحطاط غرب۱۰ ترجمه شد، اثری که این مفهوم را به بسیاری از خوانندگان معرفی نمود. او در اثرش این تصور را به سخره میگیرد که بین فرهنگ غربی و جهانِ کلاسیک پیوستگیهایی وجود دارد. ربکا وست، نویسنده و ژورنالیست، در بازدیدی از بالکان در اواخر دهۀ ۱۹۳۰ حس یک بازدیدکننده را بازگو میکند: «این ضایعۀ اخیر چیز آزاردهندهای است که کل فرهنگ غربی ما را نابود میکند.» منظور از «ضایعۀ اخیر» محاصرۀ وین در ۱۶۸۳ به دست ترکهاست.
اگر مفهوم جهان مسیحیت برساختی از نزاعی مستمر علیه نیروهای مسلمان است، پس مفهوم جدید فرهنگ غربی صورت کنونی خود را عمدتاً در دوران جنگ سرد به دست آورد. در سرمای نبرد، کلانروایتی راجعبه دموکراسی آتنی، منشور کبیر۱۱، انقلاب کپرنیکی و… صورت بستیم. از افلاطون تا ناتو۱۲. فرهنگ غربی اساساً فرهنگی فردگرایانه، دموکراتیک، آزاداندیش، تساهلمحور، ترقیخواه، عقلانی و علمی بود. هرگز فکر نکردیم که اروپای پیشامدرن هیچیک از این چیزها نبود و تا سدۀ گذشته دموکراسی در اروپا جزء استثنائات محسوب میشد، امری که تعداد اندک طرفداران اندیشۀ غربی چندان چیزی دربارۀ آن نگفتهاند. این اندیشه که تساهل مؤلفۀ بهاصطلاح فرهنگ غربی است، ادوارد تایلور را به تعجب وامیداشت؛ زیرا تایلور بهعنوان یک کواکر اجازۀ ورود به دانشگاههای انگلستان را نداشت. صریح بگویم: اگر فرهنگ غربی واقعیت داشت، اینهمه زمان صرف ستایش از آن نمیکردیم.
مسلماً وقتی فرهنگ غربی اصطلاحی برای تحسین شود، اصطلاحی برای تقبیح نیز خواهد شد. منتقدان فرهنگ غربی -با خلق تصویری ضدنور که بر بردهداری، سلطهجویی، نژادپرستی، نظامیگری و کشتار جمعی تأکیدی شوم داشت- دقیقاً به همان نوع از ذاتانگاری دچار شدند، هرچند آن تکهطلا را از جنس زرنیخ بدانند.
مشکل بزرگتری هم وجود دارد که سخن از «فرهنگ غربی» را ناموجه میسازد. این تعبیر تمام اَشکال دستاوردهای والای فکری و هنری را -فلسفه، ادبیات، هنر، موسیقی- اساس هویت میداند، یعنی اموری که آرنولد ستود و اومانیستها به مطالعۀ آنها مشغولند. اما اگر فرهنگ غربی در تروای اواخر سدۀ دوازدهم، زمان حیات کریتن، وجود داشت، در میان همشهریان او که زبان لاتین و یونانی بلد نبودند و از افلاطون چیزی نمیدانستند، مصداقی نداشت. اکنون نیز میراث کلاسیک نقشی بزرگتر در زندگی روزمرۀ اکثر امریکاییها یا بریتانیاییها ندارد. آیا این دستاوردهای مدنظر آرنولد است که ما را به هم پیوند میدهد؟ البته که نه. یقیناً آنچه ما را به هم پیوند میدهد، فرهنگ در معنای وسیع تایلوری است: آداب لباسپوشیدن و احوالپرسیمان، عادات رفتاری که به روابط زنان و مردان، والدین و فرزندان، پلیسها و شهروندان، فروشندگان و خریداران شکل میدهد. روشنفکران نظیر من دوست دارند فکر کنند که اموری که ماها به آن اهمیت میدهیم، مهمترین چیزها هستند؛ نمیگویم مهم نیستند، اما اهمیتشان کمتر از چیزهایی است که سرگذشت تکهطلا بازگو میکند.
چگونه بر این شکاف پل زدهایم؟ چگونه خواستهایم به خود بگوییم که ما وارثان حقیقی افلاطون، آکوئیناس و کانت هستیم، وقتیکه بیانسه و برگرکینگ چیزهای مهم زندگیمان هستند؟ با تلفیق تصویر تایلوری و آرنولدی، قلمروِ روزمره و قلمروِ آرمانی. و کلیدش نیز در اثر تایلور آمده است. تعریف معروفش را فراموش نکنید: فرهنگ از نظر او بهمثابه یک«کل پیچیده» آغاز میشود. آنچه میشنوید را میتوانیم اورگانیسیسم۱۳ بخوانیم. فرهنگ نه بهعنوان مجموعهای وسیع از قطعات بریده اما سرهمبندیشده، بلکه بهمثابۀ یک واحد اورگانیک که هریک از اجزای آن، نظیر اعضای بدن، بادقت برای جایی معین ساخته شدهاند و هریک عضوی اساسی برای عملکرد کل هستند. مسابقۀ آواز یوروویژن، بریدههای کاغذی ماتیس و دیالوگهای افلاطون همگی اجزای یک کل بزرگتر هستند. در واقع، هریک اثری در بهاصطلاح کتابخانۀ فرهنگی شما هستند، حتی اگر هرگز شخصاً بدان سر نزده باشید. حتی اگر مطلوب شما نباشد، باز میراث و مایملک شماست. اورگانیسیسم توضیح میدهد که چگونه خودهای روزمرۀ ما میتواند زراندود شوند.
پس کلهایی اورگانیک در زندگی فرهنگی ما وجود دارند: موسیقی، کلمات، طراحی صحنه و رقص در یک اپرا تناسب دارند و هدفشان این است که تناسب داشته باشند. و به تعبیر واگنر، یک «اثر هنری کامل»۱۴ است. اما کلِ بزرگی موسوم به فرهنگ وجود ندارد که به نحوی اورگانیک هر سه بخش را متحد سازد. اسپانیا که در مرکز غرب است، دو نسل پس از پذیرش نظام لیبرال دموکراسی در هند و ژاپن که کانون استبداد شرقی بودند، هنوز در برابر این نظام مقاومت میکرد. میراث فرهنگی جِفرسون -رهایی آتنی، آزادی انگلوساکسون- مانع از آن نشد که امریکا یک جمهوری بردگان تأسیس کند. درعینحال، فرانتس کافکا و میلز دیویس میتوانند به سادگیِ همزیستی کافکا با همشهری اتریشی-مجاریاش، یوهان اشتراوس، باهم زندگی کنند، حتی سادهتر. در خیابانهای توکیو موسیقی هیپهاپ به گوشتان میخورد. همین ماجرا در دستورپخت غذاها صادق است: زمانی بریتانیاییها ماهی و چیپس را با چیکن تیکّه مسالا مبادله میکردند، اما الان میبینم که همه یک چیکی ناندو میخورند.
وقتی از اورگانیسیسم دست برداریم، میتوانیم تصویری جهانوطنیتر اتخاذ کنیم که در آن هر جزو فرهنگ، از فلسفه یا دستورپخت گرفته تا شیوۀ حرکات بدنی، اساساً از دیگر اجزا قابلتفکیک است: میتوانید مانند یک سیاهپوست امریکایی راه بروید و صحبت کنید و با متیو آرنولد، ایمانوئل کانت و همچنین مارتین لوترکینگ و مایلز دیوس بیاندیشید. هیچ ذات مسلمانی وجود ندارد که ساکنان دارالاسلام را از اتخاذ امری از تمدن غربی، از جمله مسیحیت یا دموکراسی، منع کند. هیچ ذات غربیای وجود ندارد که یک شهروند نیویورکی را، با هر تباری، از پذیرش اسلام منع کند.
یقیناً نقل داستانهایی که افلاطون یا ارسطو یا سیسرون یا سنآگوستین را به فرهنگ معاصر شمال آتلانتیک پیوند میدهد، بویی از حقیقت دارند. ما فرهنگهایی خودآگاه در تحقیق و استدلال داریم. توهم اینجاست که بپنداریم دسترسیمان به این ارزشها کافی است، گویی اینها آهنگهایی در فهرستِ پخشِ نرمافزار موسیقیمان است که هرگز کاملاً بدانها گوش ندادهایم. اگر این متفکران بخشی از فرهنگ ما در معنای آرنولدی باشند، تضمینی نیست که گزیدۀ اندیشههایشان برای فرزندان آنهایی که اکنون بدانها نظر دارند، معنای چندانی داشته باشد، چنانکه محوریت چند صدسالۀ ارسطو برای اندیشۀ مسلمانان هم تضمینکنندۀ جایگاه مهمی برای او در فرهنگ مسلمانان معاصر نیست.
ارزشها حق مسلّم هیچ کسی نیستند: باید دغدغۀ آنها را داشت. فارغ از اینکه غربیبودن را چطور تعریف کنیم، زندگی در غرب تضمینی برای این نیست که دغدغۀ تمدن غربی را داریم. ارزشهایی که اومانیستهای اروپایی مشتاق حمایتشان هستند، به همان سادگی به یک افریقایی یا آسیایی که مشتاقانه تحسینگر آنهاست تعلق دارد که به یک اروپایی. البته، مطابق همین منطق این ارزشها متعلق به اروپاییانی نیست که زحمت فهم و درکشان را بر خود همواره نساختهاند. همین مطلب برای طرف دیگر نیز صادق است. سرگذشت تکهطلا بیانگر آن است که نمیتوان بدین خاطر که متعلق به ما هستند، دیگر نگران سنتهای «غرب» نبود. درواقع، عکسش صادق است: فقط وقتی دغدغۀ آنها را داشته باشیم، متعلق به ما هستند. فرهنگ آزادی، تساهل، و تحقیق عقلانی ایدۀ خوبی خواهد بود. اما این ارزشها بیانگر انتخابهایی است که باید انجام داد، نه مسیرهایی که سرنوشت غرب تعیین میکند.
در زمان مرگ ادوارد تایلور، آنچه آموخته بودیم تمدن غربی بخوانیم، ناخواسته وارد یک مسابقۀ مرگ با خود شده بود: متفقین و قدرتهای بزرگِ مرکز به یکدیگر حمله بردند و به اسم «دفاع از تمدن» جوانان را رهسپار مرگ میکردند. سرزمینهای غرق در خون و سنگرهای شیمیاییشده، امیدهای تکاملگرایانه و ترقیخواهانۀ تایلور را به بهت تبدیل کرد و بدترین ترسهای آرنولد دربارۀ معنای حقیقی تمدن را تصدیق نمود. دستکم آرنولد و تایلور در این مطلب متفقاند: فرهنگ اطاقکی برای بررسی پرسشنامهایِ بشریت نیست؛ فرهنگ فرآیندی است که بدان میپیوندید، یک زندگی زیستشده با دیگران.
فرهنگ، نظیر دین، ملیت و نژاد، منبعی برای هویت انسانهای معاصر فراهم میکند. فرهنگ نظیر سه مورد مذکور، میتواند صورتی از محدودیت و اشتباهات مفهومی به خود بگیرد که متضمن اشتباهات اخلاقی است. بااینحال، همۀ آنها میتوانند طرحهایی برای آزادی ما به دست دهند. هویتهای اجتماعیْ قلمرو کوچک ما را که در آن، کنار همشهریان و خویشان خود زندگی میکنیم، به جنبشها، آرمانها و دغدغههایی بزرگتر پیوند میدهند. هویتها میتوانند جهان وسیعتر را فهمپذیر، زنده و ضروری سازند. آنها میتوانند افقهایمان را به جماعتهایی بزرگتر از آنهایی که شخصاً در آنها حضور داریم، بسط دهند. اما حیات ما نیز، دستکم در وسیعترین مقیاس، باید معنادار باشد. ما در عصری زندگی میکنیم که اعمالمان، در قلمرو ایدئولوژی و تکنولوژی، به نحوی روزافزون تعبات جهانی دارند. وقتی به قلمرو دغدغه و شفقت ما برسد، بشریت بهمثابه یک کل، افق بسیار وسیعی نیست.
ما به همراه ۷ میلیارد انسان دیگر بر روی سیارهای کوچک و در حال گرمشدن زندگی میکنیم. تمایل جهانوطنی که از بشریت مشترک ما توان میگیرد، دیگر تجمل نیست، بلکه یک ضرورت شده است. در تلخیص آن اعتقادنامه میتوانم از نکتهای کمک بگیرم که همواره در دورههای تدریس تمدن غربی دیده میشود، زیرا فکر نمیکنم که بتوانم در مقایسه با سخن ترنسِ نمایشنامهنویس چیز بهتری بگویم، بردهای از افریقای رومی سابق، مترجم لاتینیِ کمدیهای یونانی و نویسندهای از اروپای کلاسیک که خود را «ترنس افریقایی» مینامید. او نوشت: «من انسان هستم، و به نظرم هیچ انسانی با من بیگانه نیست.»۱۵ این هویتی است که باید محکم بدان چسبید.
پینوشتها:
• این مطلب قوام آنتونی آپیا نوشته است و در تاریخ ۹ نوامبر ۲۰۱۶ با عنوان «There is no such thing as western civilisation» در وبسایت گاردین منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۱ خرداد ۱۳۹۶ این مطلب را با عنوان «تمدن غرب وجود ندارد» و با ترجمه میلاد اعظمیمرام منتشر کرده است.
•• قوام آنتونی آپیا (Kwame Anthony Appiah) نظریهپرداز فرهنگی و استاد فلسفه و حقوق در دانشگاه نیویورک (New York University) است. وی تألیفات متعددی را به چاپ رسانده است که از آن میان میتوان به کتاب در خانۀ پدرم (In My Father’s House) اشاره کرد. آپیا از سال ۱۹۹۵ به عضویت فرهنگستان هنر و علوم آمریکا (American Academy of Arts and Sciences) درآمده است.
••• این نوشتار نسخۀ ویراستشدۀ سخنرانی قوام آنتونی آپیا در «بیبیسی ریت لکچرز» تحت عنوان «فرهنگ» است. این سخنرانی بخش چهارم مجموعۀ «هویتهای اشتباه» است که در وبسایت رادیو فور در دسترس کاربران قرار گرفته است.
[۱] عضو فرقهای مسیحی به نام «انجمن دوستان» [مترجم].
[۲] آزتکها از همترین اقوامِ بومی ساکن آمریکا پیش از ورود اروپاییها بودند و پوئبلوس از شهرهای مهم آنها بود. [مترجم]
[۳] Primitive Culture
[۴] Culture and Anarchy
[۵] class-bound connoisseurship
[۶] translatio studii: به معنیِ «انتقال علم».
[۷] De Materia Medica
[۸] Averroes
[۹] Englishness
[۱۰] The Decline of the West
[۱۱] Magna Carta
[۱۲] Plato to NATO، تعبیری مشهور برای تأکید بر پیوستگی ایدۀ اروپا [مترجم].
[۱۳] organicism
[۱۴] Gesamtkunstwerk
[۱۵] Homo sum, humani nihil a me alienum puto.
اعتیاد معمولاً از چند عامل زیربنایی و نهفته ریشه میگیرد
نقدهای استیگلیتز به نئولیبرالیسم در کتاب جدیدش، خوب اما بیفایده است
حافظۀ جمعی فقط بخشهایی از گذشته را بازنمایی میکند
جوزف استیگلیتز در مصاحبه با استیون لویت از نگاه خاص خود به اقتصاد میگوید
مطلب بسیار خوبی بود. آنچه برای ایرانی امروز در این مطلب آموزنده بود آن بود که نویسنده نشان داد بر خلاف ادعای بسیاری در جامعه ی امروز ایران ارزش هایی مانند آزادی فردی، تساهل، دموکراسی و... از آن ما نیز هست اگر دغدغه ی آن را داشته باشیم و این امور هیچ تعارض ذاتی با ایرانی بودن یا مسلمان بودن ندارند و از این جهت می توان کل پروژه ای مانند پروژه ی علوم انسانی اسلامی را که مبتنی بر همان نگرش ذاتگرایانه به فرهنگ است نقد کرد.
خیلی ممنون از متن های خوبی که ترجمه می کنید. لطفا در ترجمه ی سلیس و صحیح فارسی کمی دقت فرمایید. به نظرم ضمیر شخصی ٬ما٬ کم کم در مقالات شما ارزش جمع بودنش را از دست داده و همواره به صورت ٬ماها٬ می آید که جای تعجب دارد. از شما بعید است زبان محاوره را که در همان حد هم چندان درست نمی نماید، وارد نوشتار سازید. با سپاس