مارکس، در جهانی که با سرمایهداری آشتی کرده است، چه اهمیتی دارد؟
وقتی زندگینامههایی اختصاصی دربارۀ همسر یا دختر مارکس نیز به انتشار رسیده، دیگر نوشتنِ زندگینامۀ جدیدی برای مارکس چه اهمیتی دارد؟ اما گرث استدمن، مورخ مشهور چپگرا و نویسندۀ این زندگینامه، معتقد است ما هنوز چهرۀ مارکس را، چنانکه بوده است، نمیشناسیم: انقلابیِ خیالپردازِ شکستخوردهای، که هروقت به واقعگرایی رو آورده است، ازقضا تحلیلهایی درخشان از سازوکارِ دشمن دیرینهاش، یعنی سرمایهداری، به دست داده است.
مایکل کازین، نیو ریپابلیک — آیا کارل مارکس همچنان اهمیت دارد؟ این پرسشی است که اغلب خوانندگان زندگینامۀ جدید مارکس خواهند پرسید، حتی اگر هنوز در پژوهشهای مستمر یا منازعات ایدئولوژیک بیپایانِ درون جریان چپِ رادیکال غرق باشند. بهراستی زندگی و آثار او چه ارتباطی دارد با دنیایی که در آن احزاب سوسیالیست مدتهاست با سرمایهداری به آشتی رسیدهاند، دنیایی که در آن نوشتههای مارکس بیشتر توسط آکادمیسینها خوانده میشود و نه کارگرانی که در پی آزادی آنها بود؟ امروز حتی برنی سندرز که خود را «سوسیالیست» میخواند نیز صرفاً در پی وادارساختن دولت و نخبگان اقتصادی به رفتاری «عادلانهتر» با حقوقبگیران است. سندرز نه در پی «دیکتاتوری پرولتاریا» بلکه در جستوجوی «طرح جدید» جدیدی است.
افول نفوذ مارکس ظاهرا گَرِث استدمنجونز را نگران نمیکند. او در کتاب جدید خود کارل مارکس: عظمت و توهم حتی به این وضعیت از جهات گوناگون خوشامد گفته است. البته چنین رویکردی برای مورخ چپگرای مشهور بریتانیایی، که بهسبب مطالعه روی طبقۀ کارگر بریتانیا در دورۀ ویکتوریا شهرت دارد، تا حدودی عجیب به نظر میرسد؛ چراکه استدمنجونز برای زمانی نزدیک به دو دهه عضو شورای سردبیری نیو لفت ریویو بوده است که محل ارائۀ مهمترین و برجستهترین تفکرات مارکسی در جهان انگلیسیزبان به شمار میرود. بااینحال، او به این باور رسیده که «پیشفرضهای جزمی» در بسیاری از مارکسیستها مانع «تاریخنگاری مطلوب» است. ازاینرو، مطالعۀ جونز کوششی دور و دراز برای زدودن این جزمها و دستیابی به چهرهای تحریفنشده از مارکس است که خود پیش از پوشیدن جامۀ یک «ایسمِ» مذموم یا ممدوح از دنیا رفت.
به باور استدمنجونز تصویر شمایلگونه از مارکس، که بلافاصله پس از مرگش در ۱۸۸۳ ایجاد شد، زمینۀ تاریخی و علتِ نادرستْ ازکاردرآمدنِ آثارش را نادیده میگیرد. این «پدرخواندۀ ریشو، عبوس و قانونگذار، متفکری که بیرحمانه پیگیر چشمانداز قطعی آینده است» و چپها میپرستندش، از دید استدمنجونز، کسی نیست جز نظریهپردازی شکستخورده و سوسیالیست انقلابیِ ناکامی که از اهمیت انقلاب دموکراتیکی که درون آن میزیست غافل ماند. اما، در کنار این تصویر، مارکس دیگری هم هست که بهعنوان یک پناهجوی سیاسی در طبقۀ کارگر لندن، اغلب، با بیماری دستوپنجه نرم میکرد و پیوسته در تلاش بود تا غذا، مسکن و تحصیلات مناسب را برای کودکانش فراهم سازد. فردی که همچنین روحیۀ مغروری داشت و کوچکترین انتقاد از آثارش را بهمنزلۀ نوعی اعلام جنگ تلقی میکرد. طبق نوشتۀ استدمنجونز «هدف از این کتاب بازگرداندن مارکس به زمینۀ پیرامونی و قرن نوزدهمیای است که پشت شخصیت و دستاوردهای مارکس جریان دارد».
بیشترِ حجم این زندگینامه به ارزیابی دقیق و گاه فضلفروشانهای اختصاص دارد که با هدفِ تفکیکِ میان بخشهای بیاستفاده و آنچه همچنان در آثار مارکس واجد ارزش باقی مانده مطرح شده است. استدمنجونز این موارد را بهتفصیل توصیف میکند: مجادلۀ مارکس با دیگر متفکران رادیکال، کار سخت او روی «سرمایه» و خواستِ دائمی برای بهحرکتدرآوردن موتور تغییر و بهپایانرساندن استثمار انسان توسط انسان، در کنار پیریزی جامعهای بیطبقه. او در این مسیر جزئیات کاملی از زندگی شخصی مارکس مطرح میسازد تا کتاب خود را، بهجای اثری نظری دربارۀ ایدهها و نتایج فکری مارکس، بیشتر ذیل نوعی زندگینامه جای دهد. مثلاً اشاره میکند به شکایت مردی (که او را کارل مینامد) از بیماری کبدی و دملهای پوستی، درحالیکه پیوسته در حال تقاضا برای کمک مالی از سوی همکارِ گاهبهگاه و دوست همیشگی خود، فردریش انگلس، است.
در این میان، همسر و دختران مارکس نیز بهنوبت در کتاب ظاهر میشوند و تاریخچۀ خانوادگی دشوار و تراژیک خود را آشکار میسازند. در دوران جنگ داخلی آمریکا، النور دختر ده سالۀ کارل «به لینکلن نامه مینویسد و خود را مشاور سیاسی او مینامد». درحالیکه بعدتر همین دخترِ مارکس به یکی از سوسیالیستها و فمینیستهای مشهور بدل میشود و آثار ایبسن و فلوبر را به انگلیسی ترجمه میکند. اما شهرت النور او را در برابر ناامیدی حاصل از بیوفایی معشوقش محافظت نمیکند. النور مارکس در سن ۴۳ سالگی با خوردن سم خودکشی میکند. همسر مارکس، ینی، هم بهنوبۀ خود مقالاتی را در روزنامههای آلمانی مینویسد و گروهی از لندنیها را گردهم میآورد که شکسپیر را با صدای بلند برای هم میخوانند. اما سه فرزند همین زن در سن کودکی از دنیا میروند و خودش نیز بهمانند همسرش با بیماریهای طولانی دستبهگریبان است. البته رنجشی پنهان وضعیت سلامتیاش را حتی بدتر میکند: ینی احتمالا میدانست که کارل از مستخدم قدیمیشان صاحب پسری شده است. اما اگر دربارۀ این مسئله سخنی گفته باشد، جزئیات آن در هیچجا ثبت نشده است.
اخیراً زندگینامههایی دربارۀ هر سۀ اینها نوشته شده است: دربارۀ کارل نوشتۀ جاناتان سپربر، دربارۀ ینی نوشتۀ مری گابریل و دربارۀ النور نوشتۀ راشل هلمز. این زندگینامهها تمام این داستانها را با ذکر جزئیات روایت کردهاند. اما استدمنجونز تصمیم گرفته است که بر تکامل مارکس بهعنوان روشنفکری رادیکال و فردی عمیقاً دانا تمرکز کند، کسی که مصمم بود نشان خود را بر جهان بنشاند.
مارکس در ابتدا نام خود را بهعنوان رقیب سرسخت دیگر روشنفکران دست چپی در طول سالهای ۱۸۴۰ مطرح ساخت. در این دوران، اروپا آمادۀ انقلاب بود. کارگران صنعتی در شهرها، از پاریس تا ورشو، اصلاحاتی را طلب میکردند که حاکمانِ تاجدارِ اروپایی مایل یا قادر به انجام آنها نبودند. مارکس، که زندگی پرمخاطرۀ خود را بهعنوان روزنامهنگار رادیکال میگذراند، بر نقش محوری «کار» در ممکنساختن نظام سرمایهداری و فراروی از آن در آیندۀ نزدیک تأکید کرد. این موضعْ او را در مواجههای تند با دیگر رادیکالها درگیر ساخت که معتقد بودند مالکیت خصوصی یا دولتِ بیاعتنا به شهروندان ریشۀ اصلی سرکوب است. استدمن مینویسد: «از دید مارکس پرسش از کار صرفاً دربارۀ مصرف یا دستمزد نیست. رؤیای کارگران سازمانیافته تنها به خوشبختی بیشتر از طریق تأمین کالاهای مادیِ بیشتر محدود نمیشود، بلکه تغییر روابط کار [هدف اصلی] است».
از دید استدمنجونز، زمانیکه رویدادهای انقلابی در بهار ۱۸۴۸ سراسر قاره را فراگرفت، مارکس بحثهایی محدود را پیرامون دلایل و چگونگی پیروزی احتمالی انقلاب مطرح کرد. فوریۀ همان سال، او با کمک انگلس مانیفست کمونیست را برای گروه کوچکی از صنعتگرانِ رادیکال به نگارش درآورد که در لندن مستقر بودند. در این متن او سرمایهداری را، با تأکید، نظامی پویا میخواند که توسط بورژوازی اداره میشود، طبقهای که بدون انقلاب دائمی در ابزار تولید و در پی آن انقلاب در روابط تولید و کل روابط جامعه وجود خارجی نخواهد داشت. بااینحال، مارکس، که بهشدت تحت تأثیر خیزش زنان و مردان کارگر در سراسر اروپا برای واژگونساختن نظم نامطلوب کهن قرار گرفته بود، از درک این مسئله غافل ماند که اغلب این «پرولتاریا»، در ائتلاف با متحدان طبقۀ متوسط، به دنبال حق رأی و نمایندگی در پارلمان هستند و نه در جستوجوی راهی برای نابودساختن نظام دستمزدی، چنانکه مارکس دوست میداشت.
او به پیشبینی و فراخوانی برای ظهور «حزب اختصاصی طبقۀ کارگر» ادامه داد، حزبی که بنا بود تحولی اساسی در ساختار اقتصادی ایجاد کند، نه آنکه صرفاً تغییرات بورژوایی را رهبری نماید. چند سال بعد، در هجدهم برومر لوئی بناپارت، مارکس در روایتی بهیادماندنی از این مسئله نوشت که چگونه خیزشهای فرانسه با انتخاب لویی بناپارت بهعنوان رئیسجمهور خاتمه یافت؛ برادرزادۀ ناپلئون اول که بعدتر با کودتای نظامی قدرت را به دست گرفت و خود را امپراتور ناپلئون سوم نامید. اما در اوج این منازعه مارکس تقریباً از درک نیاز به ائتلاف میان طبقات ناتوان بود. چنانکه یکی از جمهوریخواهان آلمانی بر اساس تجربۀ خود از فعالیتهای مارکس اشاره کرده است: «هرکس که در مقابل او قرار میگرفت با تحقیر شدید روبهرو میشد. هر استدلالی را که دوست نمیداشت بهصورت گزنده بهعنوان نشانی از جهل عمیق یا با تلاش برای نشاندادن انگیزههای نامطلوب فرد مقابل رد میکرد.»
قانون اساسی مکتوب و انتخاب آزاد نمیتواند نابرابری طبقاتی را از میان بردارد. اما، چنانکه استدمن جونز بهدرستی اشاره کرده است، این ابزارها مانع سرکوبی شورشهای مردمی توسط ارتش پادشاهان و امپراتوران و استقرار چیزی شبیه به حاکمیت قانون است. محقق اجتماعی زیرکی چون مارکس میبایست با چنین تمایلاتی همدلی میداشت. اما چنانکه یک بار استاد سابقش به او گفته بود: «دوست من، تو به چیزی باور داری که آرزویش را داری.»
در پی نتایج ناامیدکنندۀ انقلابهای ۱۸۴۸، مارکس تدریجاً به کار روی اثر اصلی خویش در حوزۀ اقتصاد سیاسی یعنی سرمایه بازگشت. تحقیق برای این اثر بهکندی پیش میرفت؛ بخشی به این دلیل که بیماری پیدرپی مانع بود و بخشی بدینسبب که مارکس نمیتوانست بهسادگی با گمنامی نسبی خود و چرخش محافظهکارانه در سیاست اروپایی کنار بیاید. در سال ۱۸۶۲ مسیر تحقیق او چنان کند شده بود که به این فکر افتاد که «آیا میتواند در زندگی کار دیگری انجام دهد … و برای کار در راهآهن درخواستی فرستاد». مارکس را تصور کنید که دربارۀ «رابطۀ نقدی» حرف میزند و در همان حال، به یک خانوادۀ انگلیسی برای سفر به برایتون بلیت میفروشد.
کتاب استدمنجونز نیز مانند دیگر زندگینامهها سرمایه را، که نخستین جلد آن نهایتاً در ۱۸۶۷ منتشر شد، در پسزمینۀ انفجار اقتصادی در میانۀ قرن نوزدهم جای میدهد. با گسترش خطوط راهآهن و کارخانهها، مارکس هوشیارتر با پیشبینیهای دوران جوانی دربارۀ پیروزی قریبالوقوع طبقۀ کارگر وداع کرد و نظریۀ پیچیدهای را، دربارۀ شیوۀ عملکرد سرمایهداری و نحوۀ فروپاشی نهایی آن، زیر فشار «تضادهای حلناشدنی» سامان داد. در واقع، با کنار رفتن انقلاب از برنامۀ عمل روز، مارکس به توضیح عللی پناه برد که براساس آنها نظم اقتصادی موجود پابرجا نخواهد ماند.
استدمنجونز در پی آن است تا این ایده را کنار بگذارد که مارکس در کتاب سرمایه فرایند نظام سرمایهداری در زمان خود یا حال حاضر را به نحو بااهمیتی توصیف کرده است. نظریات مارکس دربارۀ «ارزش اضافی» مبهم و ضعیفاند، در پیشبینی فلاکت روزافزون کارگران به خطا رفته است و خوانندگان را تشویق به پذیرفتن این باور میکند که نظام سرمایهداری از راهی که استدمنجونز «ترکیبی از فرایندهای غیرشخصی و گریزناپذیر، جداشده از تأثیر کنشگران انسان» مینامد فرو خواهد ریخت.
از دید استدمنجونز، مارکس زمانی ارزشهای خود را نشان میدهد که به مباحث روشن و مفصل او پیرامون زندگی فلاکتبار کارگران عادی انگلیسی میرسیم، کاری که سالها در بریتیش میوزیوم روی آن تحقیق میکرد. از این طریق مارکس به پیشگام «مطالعۀ نظاممند تاریخ اقتصادی و اجتماعی» بدل شد. به بیان دیگر، مارکس زمانی به بزرگی دست یافت که توهمات نظری خود را کنار نهاد و به واقعیاتی متمرکز شد که ماهیت نظام خشن و سرکوبگر را آشکار میساختند. این از آن دست نتایجی است که میتوان از یک مورخ اجتماعی و اقتصادی انتظار داشت، هرچند نظریهپردازیهای او پیرامون عملکرد سرمایهداری بیش از نتایج عینیْ افراد را به تحرک واداشته است.
البته که نیازی نیست مارکسیست باشیم تا هوشمندی موجود در ایدههای مارکس را دریابیم. شکی نیست که او دربارۀ تکامل و آیندۀ سرمایهداری به خطا رفته است؛ درآمد واقعی کارگران دستمزدی در طول قرن بیستم افزایش یافت، درعینحال یقهسفیدها و کسبوکارهای کوچک بهنحو قارچگونهای رشد کردند که نشانی بود از ناکامی پیشبینی مارکس در این باره که «پرولتاریا» به اکثریتی فقیرتر بدل خواهد شد. بااینحال، دیدگاه درخشان مارکس بهخوبی پویایی گسترشیابندۀ نظام حاکم را دریافت. سرمایهداری «بازار جهان» را فتح کرد و «هویتی جهانوطنی به تولید و مصرف در تمام کشورها» بخشید، چنانکه در مانیفست به آن اشاره شده است. مدل او دربارۀ چگونگی تضاد میان «نیروهای تولید» و «روابط تولید» نیز همچنان تبیینی مناسب برای فهم قیام کارگران در برابر رئیسهاست، تحلیلی که انواع گوناگونی از جوامع، حتی سوسیالیستی (مانند شوروی و چین)، را نیز شامل میشود. و اعتیاد سادهلوحانۀ ما به رایانههای کوچک جادویی در کیفها و جیبهایمان بصیرت نهفته در بخشهای مرتبط با «فتیشیسم کالاها» را در جلد نخست سرمایه نشان میدهد.
مارکس از جنبۀ معرفتشناسانه نیز بر ما دِینی دارد. درست همانطور که نمیتوان دربارۀ روانشناسی بهنحو معقول سخن گفت بیآنکه از فروید (علیرغم تمام ایرادات) یاری گرفت، تحلیل تاریخی مارکس از روابط طبقاتی نیز همچنان روشی نیرومند برای درک علل دوام نابرابری زمانۀ او و دوران ما به شمار میرود. مارکس البته در مقام کاهن اعظمِ سوسیالیسم شکست خورده است. او دربارۀ آنچه یک نظم اجتماعیْ عادلانه باید باشد صرفاً طرحهای مبهمی را ترسیم کرده است. این مسئله لنین، استالین، مائو و دیگران را قادر ساخت تا از عبارات او برای توجیه وحشتی استفاده کنند که در جوامع دهقانی برپا ساختند، جوامعی که از جوامع صنعتی مورد نظر مارکس، که پیشبینی پیروزی سوسیالیسم در آنها طرح شده بود، بسیار متمایز بودند.
مارکس همچنان برخی از حقایق اساسی دربارۀ سرمایهداری را به ما ارائه میکند، نظامی که به باور او محکوم به شکست است. شاید مهمترین مورد از میان این حقایق نابودی بیرحمانه سنتها (از طرق سرکوبگرانه یا مسالمتآمیز) است که نشان اصلی مدرنیته محسوب میشود. مارکس در ۱۸۴۸، دورانی که سرمایهداری را بهمثابۀ نیرویی انقلابی توصیف میکرد، هنوز درنیافته بود که چگونه این نظام نهتنها دوام آورده بلکه پیوسته رشد میکند. اما، چنانکه مورخ و منتقد بزرگ آمریکایی، مارشال برمن، نوشته است، مارکس درک کرده بود که قدرت سرمایهداری تنها به پول و تولید مرتبط نیست، بلکه به کار و اقتدار متکی است:
او میدانست که ما باید از جایی که ایستادهایم شروع کنیم … افکنده شده به پیلۀ اراده و توان فردیمان، وادار شده تا یکدیگر و خودمان را استثمار کنیم تا زنده بمانیم، و با اینهمه، بهرغم همهچیز، گرد هم جمعشده به دست همان نیروهایی که ما را از هم دور میکنند … همسانیها و قیود دوجانبهای را خلق کنیم که مدد کنند حالا که هوای سوزان مدرن بادهای گرم و سرد را برای تفرقۀ ما روانه میکنند، دست یکدیگر را بگیریم.۱
نظامی که در آن «هرچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود» و «هرچه مقدس است دنیوی میشود» (عباراتی مشهور از مانیفست کمونیست) میتواند ما را رها سازد تا شیوۀ برابریخواهانهتر و کمتر مدرنی را برای ادارۀ اقتصاد و سازماندهی زندگی مدنی تصور کنیم. مارکسِ ماتریالیست دیگر اهمیتی که زمانی داشت را ندارد. اما مارکسی که سرمایهداری را بهعنوان عامل رهایی بشریت از قیود سنت میدانست همچنان زنده است.
پینوشتها:
• این مطلب را مایکل کازین نوشته است و در تاریخ ۲۰ سپتامبر ۲۰۱۶ با عنوان «Prophet and Loss» در وبسایت نیو ریپابلیک منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۲۸ آذر ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان «رؤیای ازدسترفتۀ پیامبر» و با ترجمۀ علی حاتمیان منتشر کرده است.
•• مایکل کازین (Michael Kazin) استاد تاریخ در دانشگاه جرجتاون و سردبیر مجلۀ دیسِنت است.
[۱] این بخش از ترجمۀ مراد فرهادپور از تجربۀ مدرنیته، نوشتۀ مارشال برمن نقل شده است.
حافظۀ جمعی فقط بخشهایی از گذشته را بازنمایی میکند
جوزف استیگلیتز در مصاحبه با استیون لویت از نگاه خاص خود به اقتصاد میگوید
پساز چند دهه پیشرفت، جهان در مبارزه با فقر با ناکامی مواجه شده است
جوایز معتبر در حوزۀ اقتصاد بین چند مؤسسه متمرکز شدهاند، چرا؟
اصلا مقاله خوبی نبود و مخصوصا قسمتی نظریه الکی فقیر شدن کارگر رو نسبت میده اشتباهه و مربوط به مارکس نیست.سایت نقد اقتصاد سیاسی منبع خوبیه در این مورد و ثانیا ماجرای خیانت نه تا حالا اثبات شده و نه مطرح بوده و ثالثا مارکس با مخالفاش به شیوه منطقی بحث میکرد نه فحش و ناسزا.معلوم نویسنده چ چیزی مد نظرش بوده.مورد اخر این که جهان با سرمایه داری اشتی کرده؟؟؟ جوک محض